eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل می‌کردم که البته این بار سخت‌تر از دفعه قبل بر قلبم می‌گذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغ‌های حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر می‌کرد. به خانه‌هایی که همگی چراغ‌هایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه می‌کردم و می‌توانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته‌اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش می‌کشیدم و به یاد شب‌های حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش می‌کردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: «کجا الهه جان؟» کیف پول دستی‌ام را نشانش دادم و گفتم: «دارم میرم سوپر خرید کنم.» خندید و گفت: «آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!» و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: «خُب منم باهات میام!» از لحن مردانه‌اش خنده‌ام گرفت و گفتم: «تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه.» به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: «خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت می‌کنیم!» پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!» خندیدم و با شیطنت گفتم: «خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!» از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: «تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!» که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند. یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه‌اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: «اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!» نمی‌دانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راه‌مان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه‌ها عبور می‌کردیم که پرسید: «الهه! زندگی با مجید چطوره؟» از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و او دوباره پرسید: «می‌خوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟» و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: «از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی می‌کنی!» و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی می‌کردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: «الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟» و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من می‌خواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمی‌کرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم می‌داد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: «پس یه وقتایی بحث می‌کنید!» از هوشمندی‌اش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: «تو شروع می‌کنی یا مجید؟» نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: «داری بازجویی می‌کنی؟» لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: «نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع می‌کنی!» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا می‌کنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمی‌مونه و بلاخره خودتم یه کاری می‌کنی!» نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: «من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!» و عبدالله پرسید: «خُب اون چی میگه؟» http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 🙏
✨✨✨✨✨✨ از خجالــت صــورتم ســرخ شــد نصــف شــب، مــن نیمــه برهنــه بــا علیرضــا طــاق بــاز روي زمــین!! بــی اختیــار جیــغ زدم و بــا ســرعت از آشــپزخانه فــرار کــردم . خــودم را انــداختم تــو ي اتــاقم و همــان جــا پشت در نشستم. از بس دویـده بـودم نفسـم بـالا نمـی آمـد . کـم کـم تنفسـم عـادي شـد در یـک لحظـه تمــام اتفاقــات از جلــو ي چشــمانم گذشــت از یــادآوري چهــره وحشــتزده علیرضــا و عکــس العمــل هـاي خـودش و خـودم خندیـدم. ایـن دفعـه سـومی بـود کـه بـدبخت را بـا بـی حجـابیم غـافلگیر کـرده بودم. هر چنـد ایـن بـار اوضـاع وخیم تـر بـود، مـن بـا لباسـی نـاجور جلـو ي پسـر ي کـه در عمـرش یـک زن بــی حجــاب جــز محــارمش ند یــده بــود ایســتاده بــودم و خیــره نگــاهش کــرده بــودم . قســمت جـالبش زمـانی بـود کـه وقتـی هـر دو متوجـه وضـعیت قرمـز اوضـاع شـد یم. مـن هـالو، بـه جـا ي اینکـه خــودم از آنجــا فــرارکنم او را مجبــورکرده بــودم کــه بــا چشــمانی بســته آشــپزخانه را تــرك کنــد . او هـم مثـل کـودکی مطیـع حـرف احمقانـه ام را قبـول کـرده سـپس آن برخـورد و بعـد هـم پخـش شـدن علیرضا روي زمین! از یـادآوري چهـره بـا نمکـش، خنـده ام گرفـت و بعـد از مـدتها یـک دل سـیر خندیـدم. بـا صـدا ي اذان صبح دیگر نخوابیدم و نمازم را خواندم. علیرضـا زودتـر از مـن از خانـه خـارج شـده بـود و مـن دیگـر نگـران برخـوردم بـا او بـه خـاطر اتفـاق دیشـب نبـودم. دانشـگاه بـدون المیـرا بـرایم کسـل کننـده بـود. بـه هـم صـحبتی اش نیـاز داشـتم دلـم مـیخواسـت از احسـاس علیرضـا، از تردیـد و حـس تـرحمم بـه بهـزاد، از چشـمان غمگـین بهــزاد، از سـکوت علیرضـا، از همـه چیـز بگـویم امـا چـه سـود! المیـرا حـق داشـت مـن دختـر سسـت اراده اي بــودم کــه نمــی توانســتم بــراي مهمتــرین مســئله زنــدگیم درسـت تصـمیم بگیـرم و هــر لحظــه نظــرم عوض می شد و تصمیمی جدید می گرفتم. سر کلاس موبایلم پـی در پـی زنـگ مـیخـورد بـی توجـه بـه تمـاس گیرنـده جـوابش را نـدادم . بعـد از پایــان درس بــا نگــاهی بــه صـفحه تماســهاي نــاموفق متوجــه شــدم بهــزاد 18 بــار تمــاس گرفتــه بــود . تصمیم گرفتم خودم تماس بگیرم. - بله؟ - سلام بهزاد جان. - معلومه کدوم قبرستونی هستی؟ - چه طرز حرف زدنه؟ - جواب من رو بده، چرا گوشیت رو برنمی داري؟ - سر کلاس بودم نمی تونستم. - میمردي یه لحظه از کلاس می زدي بیرون و جواب می دادي؟ - چرا مثل طلبکارا حرف می زنی؟ - تو هم اگه مثل من از دیشب چند بار تماس ناموفقی داشتی سگ می شدي! - گفتم که اون موقع نمی شد، به جاش حالا زنگ زدم. - مرده شور تـو و اون دانشـگاه مسـخرت رو ببـره کـه حتـی بـه خـاطر مـن یـک لحظـه هـم نمـی تـونی ازش بگذري! - بسه بهزاد! از وقتی زنگ زدي، داري یک ریز فحش می دي، تحمل منم حدي داره. بـا نـاراحتی گوشـی را قطـع کـردم. چنـد بـار زنـگ خـورد امـا جـوابش را نـدادم . .صـداي مکـرر زنـگ عصــبی ام کــرد بــا حــرص موبــا یلم را خــاموش کــردم و همــان جــا رو ي نیمکــت نشســتم و در افکــارم غــرق شــدم. هنــوز هــیچ نســبتی بــا مــن نداشــت آن وقــت ا یــن طورگســتاخانه ســرم داد و هــوار مــی کشید. نه به رفتار دیروزش نه به امروز! - سهیلا! با صداي ساناز که رو به رویم ایستاده بود و صدایم می کرد به خودم آمدم. - کجایی دختر؟ چند بار صدات کردم. ** ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_هف
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 چند دقیقه ای گذشت اما خبری از مژده نشد... یک آن ... یاد اون ‌اتفاقات افتادم ... زمین های خاکی ... اون شهید ... اون مرده... با خودم گفتم من که خواب نبودم ؟! پس اوناها چی بودن دیگه؟ من واقعا اون چیز ها رو درک میکردم پس واقعی بودن دیگه!! احتمالا لحظه ای که بیهوش شدم اون چیز ها رو تو عالم رویا دیدم ... هوففف... بیخالش ، سعی میکنم بهشون فکر نکنم... البته قبل از اومدن به راهیان نور هم خواب شهیدی رو دیدم... خواب ۵ تا مرد... ای واییی!!! ا...اون مرده که تو خوابم دیدم همون مردی بود که امروز تو مدتی که بیهوش بودم دیدم... ای وای هم دیوانه شدم هم خیالاتی ... نه نه ... نمیتونم بگم این چیزا اتفاقی بود ... به قول بی بی حتما یه حکمتی تو کار بوده دیگه... حالا هرچی بوده خودش مشخص میشه... سعی کردم به اتفاقات امروز فکر نکنم... +خب خب ، مروا خانوم... بفرمایید این هم صبحانه ... بهاااررر ، راحیلللل بیاید صبحانه آمادست _ممنون مژی جونم. +خواهش میکنم گلی. بعد از چند دقیقه بهار و راحیل هم به جمعمون اضافه شدند... +بسم الله . بچه ها شروع کنید ... که امروز خیلی کار داریما... بهار همون جور که داشت لقمه میگرفت گفت =ای به چشم مژده خانم... میگما مژده از اون خواستگارت خبری نشد دیگه؟ با تعجب سرمو بلند کردم که مژده چشم غره ای به بهار رفت و همون جوری که داشت چایی می ریخت گفت +نمیدونم والا... فعلا که نه خبری نیست ... هرچی خدا بخواد. وقتی لحن سرد مژده رو دیدم ، چیزی نپرسیدم و مشغول خوردن صبحانه شدم. بعد از گذشت چند دقیقه دوباره بهار گفت =میگما راحیل ، شما کی ازدواج میکنید؟ ×دقیقا تاریخش مشخص نیست. ولی فکر کنم حدود یک ماه دیگه باشه... = ایول ، پس یه عروسی افتادیم حالا لباس چی بپوشم؟ خنده ای کردم و گفتم _شما حالا صبحانتون رو بخورید . بهار دستشو رو چشماش گذاشت و گفت =ای به چش... هنوز حرفشو کامل نکرده بود که تلفنش زنگ خورد... =‌اومدم ... خب بزار صبحونه بخورم... میگم اومدم... الله اکبر ... باشه باشه... تو منو میکشی آخرش... تلفنش رو که قطع کرد ... مژده خندید و گفت +آقا بنیامین بود ؟ بهار در حالی که داشت چایشو تند تند میخورد گفت _آره آره.... ای وایییی زبونم سوخت ‌، خدا لعنتت کنه بنیامین ... نیمچه لبخندی زدم و برای خودم لقمه گرفتم بهار سریع وسایل هاشو جمع کرد و بعد رو به ما کرد و گفت = خب بچه ها میدونم اگر برم شمعدونیا دق میکنن ولی خب چاره چیه ؟ +بهار میری یا ... بهار با شیطونی گفت = نه نه میرم خوشگلم ، شوما عصبانی نشو که پوستت چروک میشه ... مژده خواست بلند بشه که بهار خداحافظی کرد... و سریع از نمازخونه خارج شد... دوباره مشغول خوردن صبحانه شدیم ... این بار کسی چیزی نگفت و سکوت بدی بینمون حاکم بود... که ناگهان... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️ نفس عمیقی کشید: _راستش ابجی تو میدونی که من با اینکه با چادر مدرسه نمیرم ولی خیلی رعایت میکنم اصلا نمیزارم موهام از زیر مقنعه بیرون بیاد و همیشه مانتوم بلنده ولی خب برعکس من خیلی از بچه های کلاس با اینکه به سن تکلیف رسیدند ولی متاسفانه اصلا رعایت نمیکنند دستاش و گرفتم و گفتم: _حرف اصلی تو بزن عسل _چند روز پیش معاون پرورشی اعلام کرد که هر کس برای مسابقات قران داوطلبه بیاد دفتر تا ثبت نامش بکنم من و فاطمه هم که داوطلب بودیم به سمت دفتر رفتیم و ثبت نام کردیم برگشتی که داشتیم برمیگشتیم کلاس صدای یکی از بچه ها توجهمون را جلب کرد که وایسادیم و از پشت در گوش دادیم آخه داشت در مورد ما حرف میزد..... میگفت: _بچه ها میدونستید کسانی که قرآن میخونن و مذهبی اند اصلا باهوش نیستند و ای کیو شون خیلی پایینه با این حرف همه بچه ها خندیدند عسل بغض کرده بود _زنگ تفریح بود _اره _خب ادامه ش _به بچه های کلاسمون گفت عسل و فاطمه هم همینطورن اصلا درسشون خوب نیست فقط قرانشون خوبه و بعد خودش بلند بلند شروع به خندیدن کرد من و فاطمه به هم هاج واج نگاه میکردیم یکی از بچه های کلاسمون گفت: _ اصلا اسلام چیه من اصلا به قران اعتقادی ندارم اونم یه کتاب مثل همه ی کتاب ها همه ش دروغه واسه چی مارا اجبار کردن که حجاب داشته باشیم توی این مملکت؟! واسه چی مدرسه میگه که شلوار جذب نپوشیم و مانتومون کوتاه نباشه واسه چی میگه مقنعه تون را بیارید جلو ما میخوایم راحت باشیم چطور خارجی ها توی مدرسه هم راحتن فقط ایران اینطوریه یکی از بچه های کلاس حرصی گفت: _ تو راحت باش انیتا کسی حق نداره به کسانی که میخوان ازاد باشن تذکر بدن تقصیر این مذهبی های مدرسه س که مدرسه هم قوانین اینطوری گرفته عسل داشت گریه میکرد دستام و باز کردم که توی آغوشم خزید. دستم و پشت کمرش کشیدم و گفتم: _عزیزم تو نباید بخاطر همچین مسائلی گریه کنی و ناراحت بشی الان بالاخره تو هر جایی از این ادما هست خود من وقتی دانشگاه رفتم خیلی ها از این حرف ها میزدن ولی من بی توجه بودم بعضی مواقع باید هدایتشون کرد این ادما تحت تاثیر خانوادشون و مدرسه و دوستاشون و.... این حرف هارا میزنن من وقتی هم سن و سال تو بودم مائده را هدایت کردم دو سه سال پیش هم سارا را باید قوی باشی نباید سریع دلخور بشی و جوابشون و بدی بعضی مواقع باید از کنارشون رد شی. چون توقع این حرکت مارا ندارن حرص میخورن لبخندی زد که از آغوشم جداش کردم و اشکاش و پاک کردم _تو تازه اول راهی الان مدرسه تون فقط دخترونه اس وقتی بیای دانشگاه دیگه اینطوری نیست هم پسر توی دانشگاه هست و هم دختر ممکنه که تیکه هایی بارمون کنند حتی اساتید باورت میشه ممکنه دانشگاه حتی استاد دانشگاه ما را مسخره کنه که توب این مواقع باید یه جوابی بده که جا بخورن باید کنار بیای توی دانشگاه چون اینطوری رشد میکنی با چشم های گرد شده نگام کرد و پرسید: _واقعا؟؟ حتی ممکنه بعضی مواقع اساتید دانشگاه هم مسخره کنن _بله عزیزم ولی تو باید این جور مواقع یاد بگیری که یه جواب خوبی بهشون بدی اما باید این جوابی که بهشون میدی توهین نداشته باشه و محترمانه باشه قانع کننده باشه جوری که جا بخورن محکم بگی که ازت حساب ببرن _ابجی تا بحال شده که این اتفاق برای تو بیفته _اره یه سال پیش بود داشت سر کلاس تیکه میپروند بهم جوابشو دادم ولی با رعایت تمام قوانینی که بهت گفتم عسل میدونستی برای سارا هم خیلی زیاد از این اتفاقا افتاده اگه گفتی چرا؟؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay