eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ /ادامه ✍ با صدای گوشیم سرم رو از روی فرمون برداشتم و تماس رو وصل کردم: _جانم مامان؟ _محمد جان....الان بهش زنگ زدم.... مثل اینکه سارا و پدرش با هم بحث میکنند و کار سارا به بیمارستان میرسه و متاسفانه سارا را میزنه و بی توجه به حال بدش بیرون میزنه نفیسه خانم و مائده سارا را بیمارستان میبرند مائده زنگ زده به زهرا.... بدون اینکه غذا بخوره با آژانس رفته دستم هام را مشت کردم یه پدر چقدر میتونه بی غیرت باشه که دست رو دخترش بلند کنه و بدون اینکه توجهی داشته باشه رفته باشه مردی که دست روی زن بلند کنه مرد نیست بخاطر همینه که من از این مورد استفاده نمیکنم برای تنبیه زهرا اخمی کردم و گفتم: _باشه مامان...فقط ادرس خونه مائده خانم را برام بفرست.... _باشه عزیزم....گفت که نهایت یکساعته دیگه اونجاست _باشه مامان با مهربونی گفت: _فقط عزیز دل مادر....رفتی سراغش کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی ها زهرا خواهرته عصبی گفتم: _چشم مامان سعی میکنم....کاری نداری؟ _نه عزیزم....فقط به حرفام دقت کن _باشه....خداحافظ _خداحافظ تماس که قطع شد یکساعت بی وقفه توی خیابان های بزرگ تهران چرخیدم....به همه چیز فکر کردم به بی غیرتی‌ پدر سارا.....به شرایط کارم.....به بی توجهی زهرا به حرفم.....به گرسنگی اش و به غذا نخوردنش‌ قطره ی اشکی روی گونه ام سرازیر شد خداراشکر کردم که بلایی سرش نیومده با دستم گونه ی خیسم را پاک کردم. چقدر دلم روضه میخواست این دو ماه خیلی دلم گرفته بود بخاطر رفتن امیر اگه بشه امشب بریم هیئت خیلی خوب میشه دلم آروم میشه بعد از یک ساعت چرخیدن توی خیابان به سمت آدرسی که مامان داده بود رفتم. بعد از اینکه رسیدم و ماشین را گوشه ای پارک کردم به فکر تنبیهی برای زهرا شدم اگه از قول و قرارمون هم بزنم از نگرانی و استرسی که خودم و مامان داشتم نمیتونستم بگذرم خدا میدونه که توی این یکی دو ساعت چه فکر هایی به ذهنم رسید تصمیم گرفتم یکم زهرا را تنبیه کنم بخاطر همین شماره اش را گرفتم بعد از خوردن دو سه بوق جواب داد: _الو سلام داداش نفس عمیقی کشیدم....نوک زبونم اومد که بگم«سلام جان محمد» اما بجاش با صدای سرد و سرسنگینی که حال خودم را خراب کرد، گفتم: _سلام...پایین منتظرتم و بعد از گفتم همین سه کلمه و تماس را قطع کردم 🚫کپی فقط با رضایت و عماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ علی کمی روی مبل جابه جا شد و گفت: _ببخشید زهرا....تو که میدونی چقدر وقتم پره و سرم شلوغه....ولی بهت قول میدم که بعد از اینکه پروژه تموم شد یه سوپرایز عالی داشته باشیم با اینکه دلم به حالش سوخت ولی گفتم: _تو که همیشه میگی سرم شلوغه و وقت ندارم و درس دارم.... یعنی من درس ندارم اصلا قابل قبول نیست شما فقط با اون رفیقات میگردی و خوش گذرونی میکنی بعد که خسته شدی میگی درس دارم مامان با خنده آروم اومد و کنارمون نشست بابا که دید اوضاع خرابه....نگاهی به علی کرد و گفت: _علی جان....زهرا راست میگه بلند شو از خواهرت عذر خواهی کن این مدت اصلا وقتت و با ما نگذروندی و همش درگیر درس و دوستات بودی بلند شو عذر خواهی کن و بگو که بعد از پروژه ات باید حتما ما رو با پول خودت ببری مشهد....اونم هوایی مامان هم حرف بابا رو با تکون دادن سرش تایید کرد علی با دهنی باز نگاهمون میکرد بعد از چند دقیقه گفت: _در اینکه این چند مدت، وقتم و با شما نگذروندم و درگبر درس و دانشگاه....بودم وسط حرفش پریدم و گفتم: _و رفیق بازی با غیظ نگاهم کرد و ادامه داد: _درست...قدمتون سر چشمم مشهد هم میبرمتون ولی چرا هوایی....مگه نمیشه با ماشینمون بریم مامان گفت: _نه دیگه....با ماشین همه پولش میفته روی دست باباتون....خود تو یه قرون هم خرج نمیکنی....ولی اگه هوایی بریم هم پول بلیط هواپیما میفته رو دستت....هم پول هتل و خرید سوغاتی ها علی با چشم های گرد شده گفت: _پس فکر همه جاشو کردین....بابا من تازه دومادم هیچ پولی ندارم.... همگی از علی که دوماد را به خودش تشبیه کرده بود خندیدیم بابا شونه ای بالا انداخت و گفت: _دیگه مشکل خودت....خودت بیکاری که الان پول نداری من گفتم هر سال باید یکی از شما سه تا پول سفرمون را بده.....برو خدارا شکر کن که نخواستیم بریم ترکیه با یاد آوری پارسال و سفری که محمد مارو برد از ته دل آهی کشیدم _بابا من دارم درس میخونم.....ان شالله بعد از درسم کار هم میکنم _اینم مشکل خودت....خیلی ها هم درس میخونن هم کار میکنن تو باید مارو با پول خودت ببری مشهد علی با دهن باز نگاهمون میکرد....همگی با دیدن این صحنه زدیم زیر خنده مامان گفت: _حالا ولش کنید این حرفا رو...علی که مارو میبره....ولی خب بچم داره درس میخونه تا دکتراش و بگیره و کار کنه....ان شالله همه ان شاللهی گفتیم...کلا یادمون رفت که علی میخواست از من عذر خواهی کنه بعد از خوردن میوه وچایی به سمت اتاق رفتم و وسایلی که برای فردا نیازم بود را برداشتم. با صدای در زدن در برگشتم و بفرماییدی گفتم علی داخل اومد و کنارم نشست و نگاهی به کیف کوچکی که برای گذاشتن لباسم برداشته بودم انداخت _همه چیز رو برداشتی؟ _اره...چطور؟ _یکسری کتاب میخوام ببری برای علیرضا....زنگ زد گفت لازمشون داره _باشه چشم چشمکی زد و بلند شد: _در ضمن سفر مشهدم یادم نمیره لبخندی زدم که بیرون رفت الان اگه این و محمد گفته بود میگفتم «مگه من الزایمر دارم اینقدر میدی» اهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم دلم برای سارا تنگ شده بود....بهتره که یه زنگی بهش بزنم _الو سلام زهرا جون _الو سلام سارا خانم....حال شما....دیگه خبری از ما نمیگری 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ _شرمنده زهرا جون....درگیر پیدا کردن خونه بودم _اشکال نداره....پیدا کردی؟ _اره....تونستم یه خونه اجاره بکنم _به سلامتی _سلامت باشی _سارا جون....من فردا دارم میرم قم....خودت میدونی برای چی _بسلامتی.....اره میدونم....التماس دعا....فقط شاید من هم بتونم بیام قم....میخواستم... هی حرفش را مزه مزه میکرد و نمیگفت _خب بگو _میخواستم یه چیز و بهت بگم دلم ریخت.....نمیدونم چرا وقتی این جمله را گفت استرس و ترسی تمام وجودمو‌ فرا گرفت میدونستم ماجراهایی پشت این حرفش قراره بیفته ولی نمیدوستم چه ماجراهایی نفس عمیقی برای آروم شدن خودم کشیدم و گفتم: _باشه بیا....خیر باشه _ممنون....کاری نداری؟ _نه عزیزم خداحافظ _خداحافظ تماس را قطع کردم و ذهن آشفتم و با صلوات آروم کردم و به حال رفتم مامان در حال آماده کردن غذا بود این چند وقته اصلا کمکش نکردم شرمنده شدم و به آشپزخونه رفتم و کمکش کردم در همون گفتم: _شرمنده مامان....ابن چند وقته اصلا نتونستم توی خونه کمکت کنم ازیه طرف درس و دانشگاه از یه طرف فکر درگیرم برای سارا و خودم این چند روزم که میرم قم دوباره تنهایی باید کار را رو انجام بدی شرمنده مامان مامان با مهربونی جواب داد: _چرا شرمنده عزیزم بعد از اینکه اومدی جبران میکنی مگه نه؟ سری تکون دادم که گفت: _زهرا جان بیا این سالاد و خرد کن چشمی گفتم و شروع به خرد کردن سالاد کردم بعد از خرد شدن سالاد بابا و علی را صدا کردم و با هم شام خوشمزه ای را خوردیم بعد از شام از همه عذر خواهی کردم و مقصد اتاق به قصد خواب را در پیش گرفتم روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقات این یه سال فکر کردم....واقعا چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که بخاطر سارا راهی خونه ی مائده شدم و محمد بخاطر همین مسئله تنبیه ام کرد هنوز که هنوزه سارا تنها زندگی میکنه و هنوز نتونسته حضانتش را قانونی بگیره که برای همیشه پیش مادرش زندگی کنه روی تخت نشستم و دفتر چه خاطرات محمد را داخل ساکم گذاشتم و دراز کشیدم و اونقدر خاطرات اون روز به ذهنم فشار آورد که با یه قرص مسکن، به زور خوابم برد. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ اذان صبح با صدای بابا که صدام میکرد، بیدار شدم _زهرا جان دخترم...بیدار شو....اذان شده لای چشمام را به زور باز کردم بابا بالای سرم بود قرص مسکن اثر کرده بود.... خوابم سنگین شده بود به آرومی با کمک بابا روی تخت نشستم و رو به بابا گفتم: _دستتون درد نکنه....شما برید نماز بخونید بابا با دقت صورتم و از نظرش گردونند و گفت: _زهرا جان....دخترم دیشب برای اینکه بخوابی قرص خوردی؟ سری تکون دادم و گفتم: _اره با نگرانی گفت: _زهرا جان....اینقدر قرص نخور...برای سلامتیت ضررداره _چبکار کنم بابا....دیشب اصلا خوابم نمیبرد همش اون روز توی ذهنم زنده میشد سرم درد گرفته بود قطره ی اشکی روی گونه ام سر خورد بابا با مهربونی اشکم و پاک کرد که خودم و توی آغوشش انداختم هنوزم بعد از یکسال حالم داغون بود غم نبودن محمد روی دل همه ی ما سنگینی میکرد از جمله من و مامان بابا من و از آغوشش جدا کرد و زمزمه کرد: _زهرا جان....عزیز دل بابا...چرا اونقدر خودت و اذیت میکنی اینقدر به اون روز فکر نکن سعی کن ذهنتواز اون صحنه دور کنی خودتو با کار های دیگه مشغول کن درس بخون کار کن نماز بخون....قرآن بخون سعی کن خودتو از اون تنش دور کنی و گرنه داغون میشی مامانت و میبینی با اینکه خیلی براش سخت بود این قضیه اما سعی کرد بخاطر ما ها هم که شده اینقدر خودش و اذیت نکنه فقط خدا میدونه توی دل مامانت چه خبره تازه مامانت که راز پنهان این قضیه را نمی دونه نباید هم بزاریم که بدونه این یه رازه بین من و تو و علی یادته؟ سری تکون دادم که پیشونیم و بوسید و گفت: _بلند شو نمازتو بخون...یکم بخواب فردا یکم دیرتر میری چشمی گفتم که لبخندی زد و بیرون رفت در تراس رو که توی اتاقم بود باز کردم و داخل تراس شدم باد سردی به صورتم خورد که باعث شد چشمام و ببندم خداکنه سرما نخورم سریع وضویی گرفتم که دوباره باد سردی به صورتم خورد که باعث شد لرزی بکنم داخل اومد و در و بستم وقتی اب به صورتم خورد....خواب از سرم پرید صورت و دستم رو با حوله خشک کردم و چادرم و سرم کردم و قامت بستم ..... نمازم و که خوندم سریع زیر پتو خزیدم تا سرما نخورم در همون حالت چشمام بسته شد و خوابم برد صبح با آبی که روی صورتم ریخته شد ترسیده بیدار شدم که با صورت خندون علی مواجه شدم لرزی کردم حس کردم وسط برف نشستم خیلی سردم بود با بادی که اذان صبح موقع وضو به صورتم خورده بود و با آبی که علی روم ریخت حتما سرما خورده بودم علی چشمکی زد و گفت: _اینم از جبران تنبلی های من و بعد دوباره از خنده پخش زمین شد با دهانی باز نگاش کردم....چرا اینقدر میخندید؟ حرصی گفتم: _این که من و مثل موش آب کشیده کردی کجاش‌ خنده داره؟ _همینکه دارم یه موش آب کشیده را با سیم ظرف شویی هایی که به سرشه میبینم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ با چشم های گرد نگاش کردم سیم ظرفشویی؟؟.....منظورش چیه وقتی دید با تعجب نگاش میکنم گفت: _بابا همین موهات که شبیه سیم ظرفشویی شده و توی هوا معلقه با حرص بالشتم و برداشتم و به سمتش پرت کردم با بالشتم که به صورتش خورد پخش زمین شد که من از خنده روده پر شدم... با حرص روی زمین نشست و گفت: _هر هر .....به چی میخندی؟ تا خواستم جوابش و بدم لرزی توی بدنم نشست که باعث شد عطسه ای بکنم علی با تعجب نگام کرد و گفت: _تا حالا ندیده بودم با ریختن یه لیوان آب روی کسی سرما بخوره؟ با صدای گرفته ای جواب دادم: _آخه اذان صبح که میخواستم وضو بگیرم رفتم توی تراس....یه باد سردی بهم خورد که باعث شد لرز کنم با این آبی که تو ریختی مطمئنا سرما خوردم سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: _از دست تو....آخه کی توی این سرما میره بیرون و وضو میگیره با شوخی گفتم: _من.... و با لرزی که کردم نتونستم حرفم رو ادامه بدم علی با دیدن این حالم بلند شد و مامان و صدا زد مامان با دیدن این حالم با نگرانی به سمتم اومد و دستش و روی پیشونیم گذاشت با نگرانی زمزمه کرد: _وای... تبم داری بعد رو به علی گفت: _علی جان...بلند شو بابات و صدا کن ببریمش درمونگاه سریع به مامان گفتم: _نه مامان....نمیخواد بریم درمونگاه...حالم خوبه یکم دمنوش ودارو های گیاهی بخورم حالم خوب میشه مامان با نگرانی نگاهش و توی صورتم گردونند که لبخندی زدم _از دست تو دختر.....علی جان....بپر برو مغازه این چیز هایی که میگم و بخر علی با چشمانی گرد گفت: _من؟ _نه پس خواهر مرضیت علی گنگ من و مامان ونگاه کرد که مامان تشری بهش زد و گفت: _بدو دیگه علی چشمی گفت و بابا رو صدا کرد و سریع آماده شد بابا به اتاق اومد و بانگرانی اوضاع و نگاه کذد و بعد باعلی به عطاری رفت مامان به اشپزخونه رفت و با یه لیوان دمنوش آویشن برگشت لیوان و بدستم داد و گفت: _تکیه بده به دیوار و دمنوشت و بخور چشمی گفتم و به دبوار تکیه دادم و آروم آروم شروع به خوردن آویشن کردم حس کردم کمی گرم شدم از مامان تشکری کردم و به مامان گفتم: _مامان؟ _جانم _میشه اگه حالم بهتر شد امروز عصر برم قم با تعجب گفت: _با این حالت؟؟ تو نهایتا باید دو سه روز از خودت مراقبت کنی با اصرار گفتم: _مامان خواهش میکنم.... من الان حالم بهتره تا عصر هم دارو میخورم...بهتر میشم اگه امروز نرم دیگه نمیتونم سه روز تعطیلی دیگه پشت سر هم نیست که برم قطره های اشکم روی گونه ام سرازیر شد من بعد از یکسال واقعا به این تنهایی و خلوت نیاز دارم _مامان بزارید برم من واقعا به این تنهایی نیاز دارم مامان با دیدن این حالم گفت: _عزیز دلم گریه نکن....باشه قربونت بشم برو ولی باید قول بدی خیلی مواظب خودت باشی با خوشحالی گفتم: _باشه مامان ..... بابا و علی سفارشات مامان را از عطاری گرفتند و تا عصر مامان کلی دارو برام درست کرد دایی زنگ زد و نگران شد چرا نیومدم....که مامان به دایی توضیح داد و گفت که عصر قراره بیام دمنوش آویشن، ختمی، بابونه و شربت آبلیمو عسل خوندم شلغم و خوردم و بخورش هم دادم ..... بعد از خوردن سوپی که مامان درست کرده بود روی تخت نشستم و قرانم و از روی میز برداشتم و شروع به خوندن کردم و بعد از بوسیدن قرآن به ریحانه زنگ زدم و به طور خلاصه توضیح دادم که چیشده 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ عصر که شد حاضر شدم و دارو هایی که مامان بهم داده بود و توی کیفم گذاشتم و بیرون رفتم و کفشام و پوشیدم علی هم در حیاط و باز کرد مامان هم که دستش یه سینی بود که حاوی قرآن و یه کاسه آب که توش یه عالمه گل رز بود را بیرون آورد و رو به من گفت: _زهرا جان مواظب خودت باشی ها....یادت نره چی بهت گفتم چشمی گفتم که همزمان بابا هم گفت: _دخترم دارو هایی که مامانت داده رو سر وقت بخور بازم چشمی گفتم که پرسید: _تا پس فردا اونجا هستی دیگه؟ _بله بابا جون مامان قران و بالا گرفت که من و علی سه بار از زیر قرآن رد شدیم وقران و بوسیدیم علی رو به من گفت: _بریم ساکم و برداشتم و گفتم: _بریم ساکم و صندلی عقب ماشین گذاشتم و خودم صندلی جلو نشستم علی هم کنارم نشست که بابا گفت: _زود بیا علی جان...‌ماشین و کار دارم علی دستش و روی چشمش گذاشت و گفت: _به روی چشم _چشمت بی بلا رو به مامان و بابا گفتم: _خداحافظ _خداحافظ عزیز دلم....بسلامت برسین علی ماشین و روشن کرد و دستش و از پنجره بیرون اورد و گفت: _خداحافظ _خداحافظ ماشین که از حیاط بیرون اومد مامان کاسه آب را پشتمون خالی کرد و گفت: _بسلامت دستی تکون دادم که خونه از دید چشمام محو شد چند دقیقه ای توی سکوت نشسته بودیم که چشمم به پلاک قشنگی خورد که محمد از کربلا گرفته بود که بابا اون و به آینه ماشین وصل کرده بود یه لحظه با یاد محمد جرقه ای توی ذهنم خورد و رو به علی گفتم: _علی سریع برگرد با تعجب گفت: _چیزی جا گذاشتی؟ کلافه گفتم: _نه....دوربرگرون دور بزن _چرا؟؟ مسیر ما که از این ور نیست مگه اینکه یه دختر الزایمری چیزی جا گذاشته باشه حرصی گفتم: _علی!!! با خنده گفت: _جانم با آرامش ذاتی خودم جواب دادم: _میخوام یه سر به محمد بزنم قبل از رفتن یه لحظه خندش قطع شد وبا سکوتی کوتاه گفت: _باشه اما پشت این باشه اش بغضی پنهون بود....مطمئن بودم که حتی اشک توی چشماش حلقه زده... ولی بخاطر من بغضش و نشکست و گریه نکرد نفس عمیقی کشیدم و تا رسیدن به مزار محمد سرم و به شیشه تکیه دادم بعد از رسیدن به «بهشت زهرا»، از ماشین پیاده شدم و بطری آبی را که علی از صندوق درآورده بود رو برداشتم و با خریدن یه دست گل نرگس، به سمت مزار حرکت کردم وقتی بالا سر مزار رسیدم چند ثانیه فقط مبهوت مزار محمد و دور و برم رو نگاه میکردم واقعا کی محمد شهید شد؟؟ کی اینجا شد مزارش؟! آروم کنار مزارش نشستم علی هم کنارم نشست آروم کمی از آب رو روی مزارش ریختم کم کم همه افکار توی ذهنم بیدار شدند و شروع به تحلیل دور و برم کردند گل های نرگس را روی مزارش مرتب گذاشتم خیلی گل نرگس رو دوست داشت قرانم و از توی کیفم در آوردم و شروع بخوندن کردم علی هم بعد از خوندن قران از کنارم بلند شد و به سمت مزار آقا جون رفت فکر کنم فهمیده بود که نیاز به تنهایی دارم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ ازش ممنون بودم بابت این کارش همینطور که داشتم اب را جرعه جرعه روی مزارش میریختم، گفتم: _سلام آقا محمد....خوبی؟ احوال شما گل های نرگس و روی مزارش گذاشتم و ادامه دادم: شکر منم خوبم شما چطور؟؟ اون بالا مالا ها خوش میگذره مگه میشه خوش نگذره دیدی گفتم خوش گذشته بهت گله دار گفتم: بی معرفت من که حالم اصلا خوب نیست چرا تنها تنها رفتی مگه من پیشت نبودم پس چرا شهید نشدم دو قدمی شهادت بودم فقط دو قدم یا شاید یه لحظه اون مرده بود؟ اسمش چی بود ؟؟عرب بود یا شایدم داعشی اها عابد دست نشونده ی نسترن خانم همین آقا عابد بود که تفنگش و جلوم گرفته بود فقط یه لحظه اگه اون ماشه لعنتی را فشار میداد الان همسایه ات بودم همینطور که گریه میکردم ادامه دادم: _هنوز داغت روی دل خیلی ها تازه است محمد مامان رو میبینی هنوز که هنوزه بعضی شب ها قرص میخوره تا بخوابه خود من بعضی شب ها کابوس اون روز لعنتی رو میبینم آقا محمد....یا بهتره بگم شهید محمد منتظری دلم برات خیلی تنگ شده تو چی؟ من مطمئنم تو اون بالا بالا ها اصلا من و یادت رفته انقدر همه دورت و گرفتن من و یادت رفته یادت رفته یه خواهری داری که بهت وابسته بود یه مادری داشته که از جونش بیشتر دوست داشت دستی روی خط مزارش کشیدم شهید گمنام بمب گذاری کربلا چرا گمنام؟؟؟ چرا توی بمب گذاری؟ من که اونجا بودم دیدم که با بمب شهید نشدی دیدم من همه رو لحظه لحظه دیدم و توی ذهنم ثبت کردم اشکام و از روی گونه ام پاک کردم و گفتم: _محمد یادته بخاطر اینکه یادم رفته بود بهت چه قولی دادم و رفتم خونه ی مائده چیکار کردی؟ منم میخوام همین کا رو انجام بدم میخوام باهات قهر کنم ولی نه مثل تو میخوام یه مدت پیشت نیام یه مدت یادم بره که برادری داشتم که جلوی چشمم شهید شد میخوام یادم بره اشکام پشت سر هم گونه ام رو خیس میکرد خاطرات اون روز جلوی چشمام زنده شد صدای تیر......صدای خنده ی بلند نسترن....صدای فریاد سحر صدای نسترن و مردی که عربی صحبت میکردند ولی من چون عربیم خوب بود تمامش و فهمیدم داشت میگفت که آفرین که زدیش پاداش خوبی بهت میدم بازم صدای تیر بدون شک هر کی این صحنه را میدید سکته میکرد سرم و با دستام گرفتم سحر را هراسون بالای سرم دیدم که مرتب داشت صدام میکرد و اما من مبهوت اون صحنه بودم و چیزی نمیفمیدم با صدا زدن های علی از اون فکر بیرون اومدم _خوبی خواهری؟ _اره خوبم بطری آبی بهم داد و گفت: _یکم اب بخور...رنگ به صورتت نمونده تشکری کردم و جرعه ای آب خوردم و بلند شدم و گفتم: _بریم...دیر شد نمیرسیم باشه ای گفت و بلند شد رو به محمد گفتم: _خداحافظ و به سمت ماشین راه افتادم سرم درد میکرد 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ به محض علی اومد گفت: _زهرا!!! _جانم داداش _اگه حالت خوب نیست میخوای یه روز دیگه بریم سرم و سریع تکون دادم و گفتم: _نه داداش.... الان بریم _باشه میخوای یه قرص مسکن بدم بهت بخوری سردردت بهتر شه مثل محمد حدس زده بود که چم شده!؟ _ اره بده.... دستت درد نکنه داداش قرصی از جیبش در آورد و کف دستم گذاشت که با آبی سریع خوردم و سرم و به صندلی تکیه دادم ماشین و روشن کرد و راه افتاد چشمام و بسته بودم تا سردردم بهتر بشه علی با آرامش زمزمه کرد: _چقدر به اون روز فکر میکنی زهرا!!! خودت و داغون کردی یکسال از اون قضیه گذاشته فکر کردی من درکت نمی کنم من خودم اونجا بودم.... دیدم که چیشد با چشم های بسته جواب دادم: _نه اونجا نبودی ندیدی چیشد ندیدی محمد چجوری جلوی چشمام شهید شد ندیدی وقتی شنیدم صدای تیر هایی که بدنش رو سوراخ میکردند تو وقتی اومدی که محمد افتاده بود شهید شده بود سکوت کرده بود و حرفی نمیزد افکارمو که تو ذهنم جولان می‌داد جمع کردم و سعی کردم که لحظه‌ای بخوابم ...... با صدای علی که صدام میزد چشمام و باز کردم با خنده گفت: _ساعت خواب خانم خانما.... رسیدیم با تعجب دور و برم و نگاه کردم و پرسیدم: _منکه الان خوابیدم؟ کی رسیدیم چرا اینقدر زود رسیدیم خنده ای کرد و گفت: _بابا مگه میخواستیم بریم استرالیا اومدیم قم نابغه تا قم هم دو ساعت راهه با تعجب گفتم: _یعنی من دوساعته که خوابیدم _با اجازه عروس خانم بله مشتی به بازوش زدم که گفت: _خب بابا.... با اجازه برادر عروس خانم حالا هم تو مارا ناقص نکردی بلند شو بریم زیارت.... نیم ساعت دیگه اذانه نماز بخونیم که منم بعدش برم باشه ای گفتم و روسری و چادرم و توی آینه مرتب کردم و پیاده شدم گنبد حرم و که دیدم دستم و روی سینه ام گذاشتم و سلام کردم به بازرسی که رسیدیم هر کدوم وارد بخشی شدیم و پس از بازرسی وارد صحن شدیم علی نگاهی به من کرد و گفت: _بعد از نماز بیا همینجا زود زیارت کنیم و نماز بخونیم باشه ای گفتم و بعد از خوندن، اذن ورود وارد حرم شدم و گوشه ای نشستم و دو رکعت نماز زیارت خوندم بعد از نماز، به سمت ضریح حرکت کردم حواسم بود که پشتم و به ضریح نکنم تا خدایی نکرده بی احترامی نشه یادمه یکی از استاد فلاح میگفت که وقتی به زیارت معصومی میرویم بهتره که آداب زیارت و رعایت کنیم یکی از آداب زیارت این بود که وقتی وارد صحن و حرم میشیم پشت به حرم نایستیم و در همون حالت عکس نگیریم وقتی وارد صحن میشیم باید حرمت اون معصوم را نگه داریم حرام نیست و گناهی نکردیم ولی بهتره که این اداب را رعایت کنیم منم همیشه سعی کردم وقتی وارد حرم میشم تمام حواسم به معصوم باشه و ذهنم سمت گرفتاری هام نره و شکایت کنم دعا کردن و حاجت گرفتن به وقتش از آداب دیگر زیارت اینه که اذن ورود و دو رکعت نماز زیارت رو بخونیم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این ضورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸 ♥️ به سمت ضریح حرکت کردم خیلی شلوغ بود....سعی کردم کسی و هول ندم و دعوا نکنم چون حرمت حضرت معصومه را میشکنم آروم آروم جلو رفتم وقتی دیدم نمیتونم دستم و به ضریح برسونیم به ناچار برگشتم ولی پشتم و به ضریح نکردم و همونطوری به عقب برگشتم یه مفاتیح کوچک از قفسه برداشتم و شروع به خوندن زیارت کردم صدای اذان اومد سریع زیارت را تموم کردم و سرجاش گذاشتم و به سمت وضوخونه حرکت کردم تا وضو بگیرم بعد از وضو گرفتن داخل رفتم و با امام جماعت‌ اقتدا کردم. بعد از خوندن نماز مغرب و عشاء‌ قرآنی برداشتم و...شروع به خوندن کردم بعد از خواندن قرآن سریع وسایلم و جمع کردم و با خداحافظی از معصوم بیرون رفتم علی کنار آبخوری وایساده بود و با تلفن صحبت میکرد نزدیکش‌ شدم و با سر سلام کردم که جوابم و داد و مشغول صحبت شد _ببین رضا جان....من الان تهران نیستم فردا صبح روبه روی کتابخانه‌ دانشگاه میبینمت باهم حرف میزنیم _باشه باشه خداحافظ تماس و که قطع کرد سریع گفتم: _زیارت قبول! لبخندی زد و گفت: _زیارت شما هم قبول _ممنون بریم؟ گوشی ش را داخل جیبش گذاشت و گفت: _بریم که دیر شد قبل از اینکه از حرم بیرون بیایم برگشتم دستم و روی سینم گذاشتم و از حضرت خداحافظی کردم سوار ماشین شدیم که علی ماشین و روشن کرد و حرکت کرد تا رسیدن به خونه ی دایی حرفی بینمون‌ رد و بدل نشد وقتی رسیدیم پیاده شدم که علی هم پیاده شد و ساکم و از صندوق آورد بیرون و گفت: _بفرمایید فرشته بانو _دست شما درد نکنه آقای مهندس _نمیای بالا یه سلامی بکنی بعد بری؟ _چرا از همین دم در سلام میکنم و میرم خیلی دیرم‌ شده باشه ای گفتم و زنگ در و فشردم _کیه؟ صدای زندایی رضوانه‌ بود.... خوشحال گفتم: _منم زندایی با مهربونی جواب داد: _بیا بالا عزیز دلم خوش اومدید _ممنون زندایی....علی میخواد بره سریع منظورم‌ و فهمید و جواب داد: _باشه عزیزم‌...یه دقیقه صبر کن الان میایم پایین و بعد آیفون و گذاشت نفسی کشیدم و به علی نگاه کردم شبیه محمد بود ولی خب همه میگن من بیشتر شبیه محمدم نگاه خیره ام رو که دید گفت: _پسندیدی‌ عروس خانم!؟ حرصی جواب دادم: _اولا اینکه نه نپسندیدم آقای بد قیافه دوما من نباید بپسندم‌....اونی که باید بپسنده‌ عروس خانمه که معلوم نیست کیه؟ لبخندی زد و با پررویی‌ گفت: _بالاخره میفهمی کیه؟ دندون‌ قروچه‌ ای کردم و گفتم: _چقدر تو پرویی‌.....یکم حیا تا خواست جوابم و بده در خونه باز شد و دایی و زندایی بیرون اومدند دایی با خوش رویی گفت: _به به چشم ما به جمال خواهر زده های عزیزم افتاد کجا بودین با خوشحالی سلام کردم و گفتم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸 ♥️ _شرمنده دایی درسامون‌ زیاد شده بود نتونستیم‌ بیایم به علی اشاره کردم و گفتم: _علی هم که درگیر پروژه دانشگاشه‌ لبخندی زد که زندایی رضوانه‌ گعت: _خوش اومدید....بفرمایین تو علی گفت: _دستتون درد نکنه زندایی من فقط اومدم که زهرا را برسونم‌ و برم الان بابا زنگ زده منتظرمه فردا هم که باید دانشگاه برم _باشه عزیزم موفق باشی برو به سلامت _ممنون زندایی علی قبل از رفتن رو به من گفت: _مواظب خودت باش دارو هات و سر وقت بخور همونطوری‌ که مامان گفته چشمی‌ گفتم که خداحافظی‌ کرد و رفت. زندایی نگاهی به من کرد و گفت: _بیا تو عزیزم خسته شدی تشکری کردم و ساکم و برداشتم که دایی ممانعت کرد و گفت: _بزار من بیارم دایی سنگینه اذیت میشی _ممنون دایی زیاد سنگین نیست خودم میارم لبخندی زد و گفت: _دختر بزار من بیارم تو سرما خوردی‌ زهرا جان تشکری کردم و به ناچار دسته ساک را رها کردم و همراه با زندایی وارد خونه شدم دایی هم پشت سرمون‌ میومد‌ کفشام‌ و درآوردم و وارد شدم ساک و از دست دایی گرفتم و تشکری کردم و گوشه ای گذاشتم. خودم هم روی مبل نشستم.. رو به زندایی گفتم: ببخشید بهتون زحمت دادم _عاطفه و عسل کجان‌ زندایی؟ با سینی چایی به سمتم اومد و جواب داد: _ مراحمی عزیزم.....با علیرضا رفتن بیرون....مثل اینکه با دوستاشون توی مسجد ‌قرار دارن الاناس‌ که برسن لیوانی‌ برداشتم و تشکر کردم زندایی کنار دایی نشست دایی ادامه گفته های زندایی را ادامه داد: _البته‌ نمیدونستن‌ که میخوای بیای اینجا فقط علیرضا خبر داشت..... فکر کنم غافلگیر‌ بشن تورو اینجا ببینن سری تکون دادم‌ و لیوان چایی را برداشتم و نوشیدم زندایی نگاهی به من کرد و گفت: _مرضیه میگفت مریض بودی زهرا جان. چرا عزیزم؟ لیوان و روی میز گذاشتم و جواب دادم: _راستش زندایی صبح موقع اذان که میخواستم وضو‌ بگیرم‌ از در تراس اتاقم اومدم بیرون و یه باد سردی بهم خورد که لرز کردم سریع اومدم تو اتاق و نماز و خوندم و خوابیدم صبح هم به لطف سوپرایز علی بیدار شدم یه پارچ آب رو سرم خالی کرد که سرما خوردم دایی خنده ای کرد و گفت: _عجب کلکیه‌ این علی کاشکی زودتر میگفتی‌ تا گوششو‌ میپیچوندم لبخندی زدم و ادامه دادم: _مامان با کلی دارو و دمنوش‌ سر پا نگهم‌ داشت صدای زنگ ایفون‌ بلند شد....حدس میزنم‌ که اومده باشن دایی بلند شد و آیفون و زد و گفت: _بالاخره‌ اومدن خوشحال شدم میخواستم‌ عاطفه را غافلگیر کنم بخاطر همین پشت دیوار رفتم و گوشه ی راه پله نشستم. زندایی لبخندی‌ بهم زد و به سمت در رفت. صدای عاطفه اومد: _به سلام بر پدر و مادر عزیز خودم دلم براتون خیلی تنگ شده بود راستی بهتون بگم که علیرضا جایی کار داشت رفت دایی با خنده گفت : _سلام بابا جان.....ببینم مگه رفته بودی سفر قندهار‌ که اینطوری دلت برامون تنگ شده بود عسل که کنار عاطفه وایساده بود‌ با این دایی خندید عاطفه گفت: _بابا!!! دایی با خنده جواب داد: _جان بابا!!! ببینم دختر مطمئنی دلت فقط برای ما تنگ شده؟! دایی با این حرفش داشت غیر مستقیم به من اشاره میکرد خدا خدا میکردم که آقا علیرضا چیزی بهشون نگفته باشه تا عاطفه را سوپرایز کنم عاطفه با اینکه یکم مشکوک شده بود ولی جواب داد: _اره دیگه....مگه من چند تا پدر و مادر به این خوبی دارم علیرضا و عسل هم که پیشم بودند و هیچ وقت دلم براشون تنگ نمیشه با این حرف عاطفه دایی و زندایی خندیدند و عسل لباش‌ آویزون شد خودم هم خندم گرفته بود ولی دستم به سختی جلوش‌ را گرفتم توی خانواده دایی مصطفی فقط عاطفه با اینکه ازم بزرگتره اینطوری زبون میریزه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ چادر و روسریم و از سرم در آوردم و توی ساکم گذاشتم. کنارش روی تخت نشستم نگاهی به کتاب توی دستش کردم و گفتم: _چی میخونی؟ نگاهی به من کرد و جواب داد: _در مورد امام زمانه اسمش «عاشقان مهدی» خیلی قشنگه _چقدر خوب بلند میخونی منم گوش کنم سری تکون داد و شروع به خوندن کرد: _گر ما بخواهیم در ظهور امام زمان عج تعجی ل شود باید چیکار کنیم؟ جوابش رو مرحوم آیت الله بهجت (ره )دادند. ایشون فرمودند: همون کارهایی رو که قراره در زمان ظهور انجام بدید رو الان انجام بدید. اگه قراره خوبی کنید الان انجام بدید. اگه قراره گناهی رو اون موقع ترک کنیم الان ترکش کنیم. اینجور ی ظهور تحقق پیدامیکنه. اما یکی یه سوال پرسیده بود که شما دارید در مورد ظهور امامی حرف میزنید که هزار و اندی سال پیش به دنیا اومده .چطور امکان داره یه انسان این همه سال عمرکنه؟به نظرم خودتون رو گول می زنید .چون علمی نیست ادعاتون!! ما جواب دادیم: _تعجب ما از عمر امام زمان عج بخاطر اینکه ایشون رو با خودمون مقایسه میکنیم .در طول تاریخ شاهد عمر طولانی .بسیار ی بوده ایم یه سوال دارم از خدمتتون .شما قرآن رو قبول دارید؟ ایشون جواب دادند: _معلومه که قبول دارم.دلیل نداره چون مثل امثال شما نیستم .پس خدا و قران رو قبول ندارم _پس باید بدونید که تو همون قرانی که قبول دارید اومده که حضرت نوح 950 سال عمرکرده.آیه 14 سوره .عنکبوت رو مطالعه کنید حتما. همچنین تو آیه 259 سوره بقره هم داستان عزیر پیامبر اومده عزیر پیامبر یه روز از کنار یه ابادی رد میشدن به خرابه هایی میرسن که نشون میده مدت زیادی از مرگشون گذشته. عزیر کنار درخت ی میشی نه تا استراحت کنه . همون جا میگه خدا چطور ی میتونه این ادما رو زنده کنه؟ خداوند همون لحظه جان عزیر پیامبر رو میگیره و بعد از 100 سال دوباره زنده می کند. به عزیر پیامبر میفرماید:چقدر اینجا بودی؟عزیر میگه یک روز . خداوند می فرماید تو صدسال در اینجا بودی . به غذاهات نگاه کن ببین هنوز سالمن و قابل خوردن در صورتی که غذا بعد از چند روز فاسد میشه. حالا به الالغت نگاه کن که جز استخوان اثری ازش نمانده . حاال به استخوان ها نگاه کن ببین که چگونه انها رو بهم پیوند میزنم و بر انها .گوشت می پوشانم و زندگی دوباره می بخشم. داستان اصحاب کهف رو هم حتما شنیدید دیگه الزم به گفتن نیست. اصحاب کهف هم چندصد سال در خواب به سر بردند و یا حضرت عیسی ع که دوهزارساله زنده اند. بعد از خواندنش گفتم: _چقدر قشنگ بود.. کاشکی مردم بیشتر از این کتاب ها میخوندن 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ سری تکون داد و جواب داد: _اره کتاب خیلی قشنگیه این فصلش سوالات و شبهه های ما را در مورد امام زمان پاسخ داده _مگه چند فصله؟ _اره....فصل اولش و خوندم در مورد عشق به امام زمانه(ع) _چه عالی تو فکر کن اگه مردم اینروزا به جای اینکه سرشون توی گوشیشون باشه میتونن از این کتاب های قشنگ بخونن تا چیزی هم یاد بگیرن با سرش حرفم و تایید کرد و بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت: _من میرم بیرون تا تو لباستو عوض کنی بعد بیا پایین لبخندی زدم که بیرون رفت کتاب هایی که علی داده بود از ساک برداشتم لباس هام در آوردم و داخل ساک گذاشتم و روسری و چادر خونگیم برداشتم و پایین بردم که اگه اقا علیرضا اومد سریع بپوشم به سمت آشپزخونه رفتم زندایی و عاطفه در حال درست کردن غذا بودن اعلام حضور کردم و به کمکشون شتافتم. زندایی مرغ درست کرده بود. بعد از آماده شدن با کمک عسل اون ها را توی سفره چیندم وخودم هم گوشه ای نشستم. عسل و عاطفه هم دو طرفم زندایی خیلی زحمت کشیده بود رو به زندایی گفتم: _دستتون درد نکنه زندایی خیلی زحمت کشیدید _خواهش میکنم عزیزم چه زحمتی بعد از خوردن شام و تشکر از زندایی به سمت آشپزخونه رفتم و ظرف هارا شستم. هر چقدر زندایی اصرار کرد که نمیخواد و خودم میشورم و تو مهمونی و... به حرفش گوش ندادم و با همون مریضیم تمام ظرف های شام و شستم. صدای زنگ اعلام میکرد که بچه ی اول دایی مصطفی اومده سریع روسری و چادرم و سرم کردم با همون حیای همیشگیش گفت: _سلام زهرا خانم... خیلی خوش اومدید _سلام پسر دایی خیلی ممنونم زحمت دادم بهتون _نه چه زحمتی کتاب هارا به سمتشون گرفتم و گفتم: _این کتاب هارا علی داده مثل اینکه با شما هماهنگ کرده کتاب هارا از دستم گرفت: _بله دستتون درد نکنه خواهش میکنمی گفتم همراه با عاطفه روی مبل نشستم. _چند روز اینجایی زهرا؟ جان من نگو فردا میری که خفه ات میکنم خنده ای آروم کردم و جواب دادم: _نگران نباش سه روز اینجا پیشتم جیغی از فرط خوشحالی کشید که همه به سمتمون برگشتن و شروع به خندیدن کردن دایی مصطفی هم برامون سری تکون داد پسر ارشد خانواده دایی هم سر به زیر میخندید تا ما معذب نباشیم خنده و خجالتم با هم قاطی شده بود سرم را پایین انداختم و دستم و روی دهنم گذاشتم و کنترل شده خندیدم در همون حال گفتم: _عاطفه تنها گیرت بیارم زنده ات نمیزارم عاطفه بی خیال خندید و سکوت کرد ..... در حال تلویزیون دیدن بودیم که عسل از اتاقش بیرون اومد و کنارم نشست و آروم کنار گوشم گفت: _میگم آبجی زهرا بعد از اینکه فیلم تموم شد میای اتاقم کارت دارم منم مثل خودش کنار گوشش گفتم: _باشه عزیزم عاطفه مشکوک به عسل نگاه کرد و پرسید: _تو جمع در گوشی حرف نمی زنن عسل خانم چی گفتی به زهرا عسل چشمکی زد و جواب نداد که عاطفه حرصی براش دهنی کج کرد ...... بعد از تموم شدن فیلم به اتاق عسل رفتم اتاق عسل طبقه پایین بود وارد اتاقش شدم و محو تزیین اتاقش «عکس شهدا رو به صورت قلب چسبونده بود روی دیوار و وسطشون روی کاغذ نوشته بود که جبران میکنیم خونی که ریختند رو جبران میکنیم» اروم روی صندلی نشستم و رو به عسل گفتم: _چقدر دکور اتاقت و عوض کردی خیلی قشنگ شده آفرین _واقعا _بله _حالا چیکارم داشتی عزیزم _ابجی _جانم _میشه کنارم بشینی تا حرفم و بزنم _بله عزیزم کنارش روی تخت نشستم و منتظر موندم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️ نفس عمیقی کشید: _راستش ابجی تو میدونی که من با اینکه با چادر مدرسه نمیرم ولی خیلی رعایت میکنم اصلا نمیزارم موهام از زیر مقنعه بیرون بیاد و همیشه مانتوم بلنده ولی خب برعکس من خیلی از بچه های کلاس با اینکه به سن تکلیف رسیدند ولی متاسفانه اصلا رعایت نمیکنند دستاش و گرفتم و گفتم: _حرف اصلی تو بزن عسل _چند روز پیش معاون پرورشی اعلام کرد که هر کس برای مسابقات قران داوطلبه بیاد دفتر تا ثبت نامش بکنم من و فاطمه هم که داوطلب بودیم به سمت دفتر رفتیم و ثبت نام کردیم برگشتی که داشتیم برمیگشتیم کلاس صدای یکی از بچه ها توجهمون را جلب کرد که وایسادیم و از پشت در گوش دادیم آخه داشت در مورد ما حرف میزد..... میگفت: _بچه ها میدونستید کسانی که قرآن میخونن و مذهبی اند اصلا باهوش نیستند و ای کیو شون خیلی پایینه با این حرف همه بچه ها خندیدند عسل بغض کرده بود _زنگ تفریح بود _اره _خب ادامه ش _به بچه های کلاسمون گفت عسل و فاطمه هم همینطورن اصلا درسشون خوب نیست فقط قرانشون خوبه و بعد خودش بلند بلند شروع به خندیدن کرد من و فاطمه به هم هاج واج نگاه میکردیم یکی از بچه های کلاسمون گفت: _ اصلا اسلام چیه من اصلا به قران اعتقادی ندارم اونم یه کتاب مثل همه ی کتاب ها همه ش دروغه واسه چی مارا اجبار کردن که حجاب داشته باشیم توی این مملکت؟! واسه چی مدرسه میگه که شلوار جذب نپوشیم و مانتومون کوتاه نباشه واسه چی میگه مقنعه تون را بیارید جلو ما میخوایم راحت باشیم چطور خارجی ها توی مدرسه هم راحتن فقط ایران اینطوریه یکی از بچه های کلاس حرصی گفت: _ تو راحت باش انیتا کسی حق نداره به کسانی که میخوان ازاد باشن تذکر بدن تقصیر این مذهبی های مدرسه س که مدرسه هم قوانین اینطوری گرفته عسل داشت گریه میکرد دستام و باز کردم که توی آغوشم خزید. دستم و پشت کمرش کشیدم و گفتم: _عزیزم تو نباید بخاطر همچین مسائلی گریه کنی و ناراحت بشی الان بالاخره تو هر جایی از این ادما هست خود من وقتی دانشگاه رفتم خیلی ها از این حرف ها میزدن ولی من بی توجه بودم بعضی مواقع باید هدایتشون کرد این ادما تحت تاثیر خانوادشون و مدرسه و دوستاشون و.... این حرف هارا میزنن من وقتی هم سن و سال تو بودم مائده را هدایت کردم دو سه سال پیش هم سارا را باید قوی باشی نباید سریع دلخور بشی و جوابشون و بدی بعضی مواقع باید از کنارشون رد شی. چون توقع این حرکت مارا ندارن حرص میخورن لبخندی زد که از آغوشم جداش کردم و اشکاش و پاک کردم _تو تازه اول راهی الان مدرسه تون فقط دخترونه اس وقتی بیای دانشگاه دیگه اینطوری نیست هم پسر توی دانشگاه هست و هم دختر ممکنه که تیکه هایی بارمون کنند حتی اساتید باورت میشه ممکنه دانشگاه حتی استاد دانشگاه ما را مسخره کنه که توب این مواقع باید یه جوابی بده که جا بخورن باید کنار بیای توی دانشگاه چون اینطوری رشد میکنی با چشم های گرد شده نگام کرد و پرسید: _واقعا؟؟ حتی ممکنه بعضی مواقع اساتید دانشگاه هم مسخره کنن _بله عزیزم ولی تو باید این جور مواقع یاد بگیری که یه جواب خوبی بهشون بدی اما باید این جوابی که بهشون میدی توهین نداشته باشه و محترمانه باشه قانع کننده باشه جوری که جا بخورن محکم بگی که ازت حساب ببرن _ابجی تا بحال شده که این اتفاق برای تو بیفته _اره یه سال پیش بود داشت سر کلاس تیکه میپروند بهم جوابشو دادم ولی با رعایت تمام قوانینی که بهت گفتم عسل میدونستی برای سارا هم خیلی زیاد از این اتفاقا افتاده اگه گفتی چرا؟؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ کمی فکر کرد و بعد گفت: _نه یادم نمیاد _ببین سارا و امثالش که یجورایی هدایت شدند و از شکلی به شکل دیگری تغییر کردند بیشتر توی معرض تیکه و کنایه های اطرافیانن حالا چرا؟ چون که قبلا مثل اونها بودن و الان تغییر کردن یجورایی بیشتر مورد تمسخر بقیه قرار میگیرن چون دیگران سارای گذشته را هم دیدند و تعجب کردن سعی بر تخریب سارا دارند سارا خیلی سختی کشید پدرش از خونه طردش کرد، کتکش زد و.. ولی سارا نمیخواد که به گذشته برگرده ولی یکی مثل من، مثل تو کمتر در معرض تمسخر هستیم چون ما از اول اینطوری بودیم عسل تو باید خداراشکر کنی که جای سارا نیستی چون سارا خیلی اذیت شده از اونورم مادرش نبوده فقط من و مائده پیشش بودیم در واقع کسانی که هدایت شدند خدا اونا رو بیشتر امتحان میکنه تا ببینه چقدر توی این راه مستحکمن فهمیدی؟ عسل لبخندی زد و سری تکون داد آفرین عزیزم _من دیگه میرم بالا پیش عاطفه شبت بخیر _شب بخیر لامپ اتاقش و خاموش کردم و بیرون اومدم و رو به دایی و زندایی شب بخیری گفتم و بالا رفتم. تقه ای زدم و با اجازه وارد شدم عاطفه روی تخت دراز کشیده بود و دستاش و روی چشماش گذاشته بود چراغ خواب هم گوشه ی میز روشن بود. چادر و روسریم را در آوردم و خواستم که روی تشک پهن شده روی زمین بخوابم که گفت: _بیا رو تخت بخواب _نمیخواد عاطفه راحتم خودت رو تخت بخواب از تخت اومد پایین و مچ دستم را بالا کشید و روی تخت نشوندم.... جوری دستم و کشید که حس کردم مچم در رفت مچ دستم و از میان دستش بیرون کشیدم و گفتم: _مچم در رفت دیوونه این چه طرز کشیدنه بی خیال گفت: _دیگه وقتی نمیای باید به زور متوصل شد بیا روی تخت بخواب ناز هم نکن تو سرما خوردی باید روی تخت بخوابی من علی و محمد و عمه نیستم که نازت و بکشم ها هم خنده ام گرفته بود هم حرصم مشتی به بازوش زدم که بی خیال روی تشک دراز کشید و به پهلو خوابید و چشماش و بست. اروم خندیدم بیچاره شوهرش چی باید بکشه از دستش روی تخت دراز کشیدم و مچم را ماساژ دادم با یاد آوری دفتر چه محمد بلند شدم و از توی کیفم درش اوردم تا صفحه دوم خونده بودم: «همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند» «کلاس نهم که رسیدم در انتخاب رشته ام ذوق و استرس خاصی داشتم رشته انسانی را انتخاب کردم تا به شغل مورد علاقه ام مرتبط باشد وقت کنکور رسید میترسیدم که قبول نشوم به خانواده ام گفته بودم که رشته انسانی برداشتم ولی نگفته بودم که هدفم از این انتخاب چیست. بالاخره موقع نتایج کنکور رسید قبول شده بودم با رتبه ۵۰۰ به قدری خوشحال بودم که تا صبح چشم روی هم نذاشتم خواهر هفت ساله ام از خوشحالی من ذوق کرد عاشقش بودم یکی از دلایلی که اینکار و انتخاب کردم زهرا بود. چرا که همین دشمنان باعث شدند که رازی ۱۸ سال پنهان بماند مامان برای روزی که زهرا این راز بفهمد گریه کرد و گریه کرد و... و من میخواهم تقاص این راز و گریه های مادرم را بدهم انتقام میگیرم از کسانی که باعث شدند که مادرم اینطوری گریه کند که استرس داشته باشد برای روزی که زهرا بفهمد» خدای من، چه رازی از من پنهان بود که محمد بخاطر من و گریه های مامان این کارش را انتخاب کرد چه چیزی هست که من نمیدانم استرس توی جونم اومد خدایا این چه رازیه که همه از فهمیدن من ازش وحشت دارند ولی بالاخره میفهمم «از همان روز ها که در دانشگاه افسری قبول شدم تمام تلاشم و کردم که وارد این کار شوم استخاره میگرفتم برای وارد شدنم در این کار چه شبهایی که تا صبح نخوابیدم میدونستم که راهی پر پیچ و خم در انتظارمه بالاخره بعد از تلاش فراوان وارد کار شدم از همون روز ها با امیر آشنا شدم او هم مثل من عاشق این کار بود با او رفیق شدم رفیق صمیمی با امیر عقد اخوت بستیم چون او هم مثل من بود کسی از این راز در خانواده اش باخبر نبود پسر خوبی بود چشم و دل پاک....خوش اخلاق.... بعد از اینکه وارد این کار شدم بعد از کلنجار شدن با خودم و افکارم تصمیم گرفتم که قدم اول برای ازدواج که مربوط به تصمیم خودم بود را مسدود کنم یعنی دوست نداشتم که زنی را وارد این کار پر خطرم کنم ولی اگر واقعا به خانمی علاقه داشتم و اون خانم از همه نظر همراهم بود و با این شرایط کاریم موافق بود ازدواج میکردم ولی در این دنیا همچین کسی پیدا نشد 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ با اینکه میدونستم دارم برای این کارم تمام آرزو های پدر و الخصوص مادر را خراب میکنم ولی بالاخره تصمیمم را گرفتم اوایل کار چون با چیزی اشنایی نداشتم کمی سخت بود ولی بالاخره با شرایط کارم وقف گرفتم. ۲۶ سالم بود که درجه ام از ستوان به سرگرد تغیبر کرد خوشحال بودم چون در کارم موفق بودم در این میان تنها فردی که از این راز زندگیم خبر داشت پدر بود پدری که نمیتوانستم بدون رضایت و دعای او وارد این کار شوم» پس بابا از شغل محمد با خبر بود. «محمد حسین هم کم و بیش از شرایط کارم با خبر بود» محمد حسین کیه؟ «ولی نه مثل بابا فقط میدونست که شغلم چیه خودشم دوست داشت که در آینده با من همکار بشه و من امیدوار بودم امیدوار بودم که در آینده یه مامور امنیتی میشود دلم میخواست که رازی بین من و زهرا پنهان نماند اما بخاطر خطر کارم چیزی به او نگفتم تا دلم را آتیش بزنم خیلی از مواقع راز های دلم را پیش او بر ملا می کردم و بعضی مواقع در خودم میریختم در بین این ماموریت ها به زنی برخوردم که شاید پدر و مادرش مقصر اصلی ماجرا بودند نسترن فتحی که سه خواهر و یه برادر به نام های نازنین، ندا، و ناریا، نیما داشت که البته میدانستم که نیما برادر واقعیش نیست از پرورشگاه اورده بودنش و البته بچه اول خانواده فتحی بود در بین ماموریت هایم که چند بار نسترن را دیدم و تذکری اساسی به او دادم به من علاقه مند شد و ابراز علاقه کرد ولی من او را حتی به عنوان خواهرم هم قبول نداشتم چه برسه به همسرم ولی او دست بردار نبود حتی یادم می اد که دو سه باری من و تعقیب کرده و به خونه مان رسیده چندین بار به اداره و آقای بهشتی تذکر دادم که دوست ندارم نسترن اینطوری من و تعقیب کنه و از محل زندگیم چیزی بدونه ولی خب انها هم چیزی دستگیرشان نشد دوست نداشتم که در محل و خانواده حرف برایم در آوردند که آقا محمد با یه زنه در ارتباطه و.....» وای از دست این نسترن «یک روز که میخواستم به اداره بروم و زهرا را به دانشگاه، او را سوار بر ماشین در سر خیابان دیدم اه لعنتی سریع به زهرا گفتم که سریع باید بروم سرکار و با علی برود وقتی رفتند به سمت ماشینش رفتم و تقه ای به شیشه ش زدم با عشوه و ناز لبخندی زد و پنجره را پایین کشید حالم از این همه عشوه و ناز بهم خورد یعنی ادم اینقدر سبک که جلوی هر کسی خودشو حقیر کنه مگه نه اینکه فقط زیبایی زن برای همسرشه او با این کارش داشت به نامحرم زیبایی هایش را به رخ میکشید نسترن با اینکارش فقط خودشو در چشم من حقیر کرد حرصی لب زدم: _تو اینجا چکار میکنی؟ مگه بهت نگفتم که دیگه اینجا نیا؟! با عشوه ی فراوان در صداش لب زد: _عشقم!! من بخاطر دیدن تو اومدم اینجا اومدم تا خوشحالت کنم عصبی گفتم: _صدبار نگفتم به من نگو عشقم من عشق تو نیستم خانم فتحی چرا نمی فهمید من به شما علاقه ای ندارم پس دلیلی نمی بینم که همش در تعقیب من باشید درست نیست توی در و همسایه خنده ای کرد و گفت: _اه عشقم چرا اینقدر ناز میکنی اونی که باید ناز کنه منم نه تو مهم اینه که من عاشقتم عصبی بند کیفش را گرفتم و جوری که بخواهم او را بترسانم گفتم: _ببین خانم فتحی اگه یکبار دیگه من و عشقم صدا کنی و منو تعقیب کنی هم به جرم مزاحمت پرونده ات را سنگین تر میکنم هم یه مدت میفرستمت هلوف دونی تا حالت جا بیاد بند کیفش و کشیدم و توی صورتش فریاد کشیدم: _فهمیدی؟؟ یا جور دیگه ای حالیت کنم؟ رنگ پریده سریع سری تکون داد و با لکنت زمزمه کرد: _ب.با..ش..شه اما مطمئن بودم که این باشه اش هم مثل بقیه کشکه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ بعد از اینکه رفت کلافه نفسی کشیدم و سوار ماشین سوار شدم و به سمت اداره رفتم. وارد اتاقم شدم و روی صندلی نشستم و سرم و کلافه به صندلی تکیه دادم. با صدای تقه ی در سرم و بلند کردم و بفرماییدی گفتم. امیر اومد تو از همون اول متوجه حال خرابم شد _سلام داداش چت شده؟ اروم پشت سرم وایساد و شونه هام را ماساژ داد _امیر از دست این نسترن کلافه شدم امروز دوباره اومده بود جلوی خونمون خداراشکر کسی ندید پس فردا حرف هم برامون در میارن اومده بود دوباره اراجیف تحویلم داد تهدیدش کردم تا رفت پوزخندی زدم: _ولی مطمئنم دوباره میاد _داداش به آقای بهشتی گفتی؟ _اره گفتم ولی خب اونا هم نمیتونن دستشون بستس باید اول علیه ش مدارک جمع کنیم و بعد حکمش و بگیریم هنوز مدارک کافی نیست _چاره چیه محمد باید صبر کنیم تو هم این مدت زیاد بهش توجه نکن اگه هم دیدیش بی توجه برو _اخه ابرو ریزی میکنه _نمیکنه اون قصدش ابرو ریزی نیست قصدش دیدن تو و اصرار با ازدواج با خودشه تو اگه بهش توجه کنی و هر دفعه تهدیدش کنی اون دوباره میاد ایندفعه هیچ توجهی نکن اگه بخواد ابرو ریزی کنه ابرو خودش میره باشه ای گفتم که شقیقه هام را ماساژ داد تشکری کردم......» اصلا باورم نمیشه نسترن این همه چموش باشه محمد تعریف نکرده بود برام اخه یه ادم اینقدر سبک اه با صدای عاطفه یه متر از جام پریدم _نصف شبی چی میخونی بگیر بخواب مثلا مریض بودی پس فردا میگن کی زهرا سرما خورده بود عاطفه بهش اینو نداد نذاشت بخوابه و..... بالشتم و پرت کردم که مستقیم توی صورتش خورد برای اینکه کسی بیدار نشه اروم خندیدم _هر هر هر به چی میخندی _به تو بع بعی این حرف ها چیه میزنی پشت چشمی نازک کردم: داشتم مطالعه میکردم حرصی نگام کرد: _حالا که مطالعه ات را انجام دادی دارو هات و بخور و بخواب چشم هام گرد شد: _تو مگه میدونی من کی باید دارو هام و بخورم؟! نیشخندش حتی توی تاریکی هم معلوم بود: _پس چی؟! زمان مصرف همه دارو هات را حفظم با تعجب نگاهش کردم و سراغ کیفم رفتم دارو هام و با یه لیوان اب خوردم _داروی امام کاظمت را نخوردی؟؟ با تعجب نگاهش کردم: _چی؟ _میگم داروی امام کاظم را نخوردی اونم باید شب ها بخوری اه اه نگاش کن تاریخ مصرف همه دارو هام را حفظه داروی امام کاظم را که به سفارش امام کاظم بود و خوردم. وایسا اصلا این کی سراغ ساکم رفته؟؟ _کی سراغ کیف من رفتی فضول؟ دراز کشید و پتو و روی سرش کشید: _بگیر بخواب دیگه بد کردم حواسم بهت هست بعد مثل محمد گفت: _«الزایمری» با این حرفش ذهن من و به یکسال پیش، زمانی که محمد زنده بود، برد. اشک توی چشمام حلقه زد هر جا میرم خاطراتش من و ول نمیکنه عاطفه با دیدن سکوت طولانی ام، پتو و از روی سرش برداشت و با دیدن چشمام که از اشک پر بود، متعجب گفت: _زهرا ناراحت شدی؟ به جون خودم شوخی کردم بدون اینکه نگاش کنم به آسمان تاریک بیرون پنجره خیره شدم و با بغض جواب دادم: _نه ناراحت نشدم وقتی گفتی «الزایمری» یاد محمد افتادم اونم بهم همینو میگفت اروم کنارم نشست و من و در آغوش گرفت: _الهی بمیرم برات کاشکی لال میشدم و نمیگفتم خدانکنه ای گفتم اروم گریه میکردم که انگار داروی بیهوشی را بو کرده باشم، خوابم برد..... 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ "با او" بعد از پایان مراسم در حرم حضرت عبد العظیم حسنی بیرون رفتم تا محمد و پیدا کنم کنار حوض وایساده بود با دیدنم دستی تکون داد که کنارش رفتم _سلام داداش قبول باشه _سلام قبول حق بریم؟ _بله به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. در طول راه حرفی بینمون رد و بدل نشد که با یاد اوری چیزی سریع گفتم: _داداش؟! _جانم! _میشه ازت یه درخواستی بکنم نه نگو؟! همونطور که نگاهش به روبرو بود، جواب داد: _تا ببینم چی باشه _داداش میدونستی امسال عمه نتونست ثبت نام کنه بره کربلا _چرا؟! همه ی قضیه را براش تعریف کردم. _چقدر خوب خب حالا برو سر اصل مطلب! _داداش امسال میتونی یه کاری بکنی اربعین بریم کربلا؟ محمد با این حرفم خشکش زد «دوستان این قسمت را خیلی کوتاه از زبان محمد نوشتم» با این حرف زهرا خشکم زد کربلا؟ چرا یادم رفته بود که یه اقایی دارم که باید برم دیدارش قلبم تیر کشید اخ دلم پر کشید برای کربلا میمیرم برای اونجا اشک توی چشمام حلقه زد _ من هر کاری میکنم اگه قسمت باشه ان شالله میریم با این حرفم زهرا لبخندی زد میدونستم دل اونم پر میکشه ضبط را روشن کردم و مداحی چشماتو ببند را گذاشتم. چشماتو ببند....خیال کن که با زائرایی چشماتو ببند....خیال کن الان کربلایی وقتی عاشقی تو همون جایی چشماتو ببند....اگه گذاشت گریه ی بی امونت چشماتو ببند....چای عراقی بخور نوش جونت حالا که شده گریه مهمونت از ما که گذشت الهی که هیچکس از سفر جا نمونه😭😭 الهی که هیچکی دیگه تنها نمونه از ما که گذشت دلمم بجور شکست زهرا سرش و به شیشه تکیه داده بود و گریه میکرد انگار با این مداحی داغ دل دو تامون وا شده بود اقا.....این همه زائر سیاهی بودن نبردی حرم آقا نبردیم حرم با این جای مداحی دوتامون صدای گریه مون بالا رفت... تا خونه سکوت کرده بودیم «الهی که هیچکس از کربلا جا نمونه همراهان برای بنده و مدیر و ادمین کانال خیلی دعا کنید دلمون را غم رفتن گرفته این قسمت را خیلی گریه کردم «این قسمت را بخاطر جامونده های کربلا نوشتم» یا ایا عبد الله همه ی مارا بطلب بیایم پابوست 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ "با او" بعد از پایان مراسم در حرم حضرت عبد العظیم حسنی بیرون رفتم تا محمد و پیدا کنم کنار حوض وایساده بود با دیدنم دستی تکون داد که کنارش رفتم _سلام داداش قبول باشه _سلام قبول حق بریم؟ _بله به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. در طول راه حرفی بینمون رد و بدل نشد که با یاد اوری چیزی سریع گفتم: _داداش؟! _جانم! _میشه ازت یه درخواستی بکنم نه نگو؟! همونطور که نگاهش به روبرو بود، جواب داد: _تا ببینم چی باشه _داداش میدونستی امسال عمه نتونست ثبت نام کنه بره کربلا _چرا؟! همه ی قضیه را براش تعریف کردم. _چقدر خوب خب حالا برو سر اصل مطلب! _داداش امسال میتونی یه کاری بکنی اربعین بریم کربلا؟ محمد با این حرفم خشکش زد «دوستان این قسمت را خیلی کوتاه از زبان محمد نوشتم» با این حرف زهرا خشکم زد کربلا؟ چرا یادم رفته بود که یه اقایی دارم که باید برم دیدارش قلبم تیر کشید اخ دلم پر کشید برای کربلا میمیرم برای اونجا اشک توی چشمام حلقه زد _ من هر کاری میکنم اگه قسمت باشه ان شالله میریم با این حرفم زهرا لبخندی زد میدونستم دل اونم پر میکشه ضبط را روشن کردم و مداحی چشماتو ببند را گذاشتم. چشماتو ببند....خیال کن که با زائرایی چشماتو ببند....خیال کن الان کربلایی وقتی عاشقی تو همون جایی چشماتو ببند....اگه گذاشت گریه ی بی امونت چشماتو ببند....چای عراقی بخور نوش جونت حالا که شده گریه مهمونت از ما که گذشت الهی که هیچکس از سفر جا نمونه😭😭 الهی که هیچکی دیگه تنها نمونه از ما که گذشت دلمم بجور شکست زهرا سرش و به شیشه تکیه داده بود و گریه میکرد انگار با این مداحی داغ دل دو تامون وا شده بود اقا.....این همه زائر سیاهی بودن نبردی حرم آقا نبردیم حرم با این جای مداحی دوتامون صدای گریه مون بالا رفت... تا خونه سکوت کرده بودیم «الهی که هیچکس از کربلا جا نمونه همراهان برای بنده و مدیر و ادمین کانال خیلی دعا کنید دلمون را غم رفتن گرفته این قسمت را خیلی گریه کردم «این قسمت را بخاطر جامونده های کربلا نوشتم» یا ایا عبد الله همه ی مارا بطلب بیایم پابوست 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay