eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_چهل_و_پنجم دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و
📖 🖋 عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بی‌رحمانه رژه می‌رفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سخت‌تر می‌کرد. یک ماهی از ازدواج‌مان می‌گذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی‌آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمی‌توانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بی‌حوصله دور اتاق می‌چرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم می‌کردم. گاهی به بالکن می‌رفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه می‌کردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزرده‌ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمی‌گشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن می‌کردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده‌ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: «سلام مجید!» و صدای مهربانش در گوشم نشست: «سلام الهه جان! خوبی؟» ناراحتی‌ام را فروخوردم و پاسخ دادم: «ممنونم! خوبم!» و او آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!» نمی‌توانستم غم دوری‌اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی‌اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بی‌قراری‌اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش می‌کردم. شنیدن نغمه‌ای که انعکاس حرف‌های دل خودم بود، آرامم می‌کرد، گرچه همین پیوند قلب‌هایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه‌ای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانه‌ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیه‌اش برای چشمان بی‌خوابم به اندازه یک عمر می‌گذشت. چراغ‌ها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بی‌قرارم نمی‌گرفت. نمی‌دانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بی‌قراری‌ام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلک‌هایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمی‌گردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده‌ام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت. سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع می‌کرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه می‌داد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی‌اش را با ناز از بستر دریا بلند می‌کرد و درخشش گیسوان طلایی‌اش از لابلای شاخه‌های نخل‌ها به خانه سرک می‌کشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمی‌کردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت! ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده‌های بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده‌اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: «مگه تو خواب نداری؟!!!» و خودش پاسخ داد: «آهان! منتظر مجیدی!» لبم را گزیدم و گفتم: «یواش! مامان اینا بیدار میشن!» با شیطنت خندید و گفت: «دیشب تنهایی خوش گذشت؟» سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»، تنهایی‌ام را پنهان کردم که از جواب صبورانه‌ام سوء‌استفاده کرد و به شوخی گفت: «پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟» و در حالی که سعی می‌کرد صدای خنده‌اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇 @repelay
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پدر کلید انداخت و در رو باز کرد کلید به دست در باز متعجب خشکش زد و همه با همون شوک برگشتن سمتش اینجا چه خبره؟ ... با گفتن این جمله سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد حالا عصبانی شده می خواد من رو بزنه برق از سرم پرید ... نه به خدا ... شاهدن من دست روش کیفش رو انداخت و با همه زور خوابوند توی گوشم ... مرتیکه آشغال آدم شدی واسه من؟ توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ پوسترت؟ مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ... و رفت سمت اتاق دنبالش دویدم تو چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ رفتم جلوش رو بگیرم ... بابا ... غلط کردم به خدا غلط کردم پرتم کرد عقب رفت سمت تخت بقیه اش زیر تخت بود دستش رو می کشیدم التماس می کردم - تو رو خدا ببخشید غلط کردم دیگه از این غلط ها نمی کنم مادرم هم به صدا در اومد ... - حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده تو رو خدا از پول تو جیبیش خریده پوستر شهداست این کار رو نکن و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید که پاره شون کنه اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ... جلوی چشم های گریان و ملتمس من چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشنـ کرد و انداخت روی شعله های گاز پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم حالم خیلی خراب بود خیلی روحم درد می کرد چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ یک وجب از اون زندگی مال من نبودنه حتی اتاقی که توش می خوابیدم حس اسیری رو داشتم که با شکنجه گرش توی یه اتاق زندگی می کنه و جز خفه شدن و ساکت بودن حق دیگه ای نداره خدایا ... تو، هم شاهدی هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود صدام که کرد تازه متوجهش شدم مهران به زور لبخند زدم ... - سلام ... صبح بخیر ... بدون اینکه جواب سلامم رو بده ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم چیزی شده؟ ... نگاهش غرق ناراحتی بود معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه می دونم نمراتت عالیه اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ... برگشت توی آشپزخونه منم دنبالش بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار کار کردن و درس خوندن همزمان کار راحتی نیست شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود اما هیچ کدوم دروغ نبود قصد داشتم نرم سر کار اما فقط ایام امتحانات رو ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #پـــــناه #قسمـت_چـهل_و_پنجـم ✍لم می دهم به صندلی چرم ماشین و می پر
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍با یک حرکت ناگهانی شالم را می کشد.مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.هنوز شوکه ام و با دهانی نیمه باز نگاهم به شال سرخی مانده که بین پنجه های مردانه اش جاخوش کرده. به خودم می آیم،دستم را حایل سرم می کنم و انگار که تازه از خواب پریده باشم فریاد می زنم _دیوونه شدی؟این چه حرکت زشتی بود؟ با آرامش می خندد و می گوید: +خواب از سرت پرید؟ _بده به من شالمو +بیخیال پناه!تو باید از جراتی که بهت دادم ممنون باشی! از شدت خشم دندان هایم را روی هم فشار می دهم. _چرند نگو،بده بهم اون لعنتی رو +یعنی نمی خواستی خودت بندازیش؟هوم؟اولش سخته پناه دو دقیقه ی دیگه عین خیالتم نیست.تازه دیر اقدام کردم! صدایم را بالاتر می برم: _عین خیالم هست!خیلی خیلی کار زشتی کردی در کمال خونسردی می گوید: +تو که از ده طرف موهاتو وا دادی بیرون دختر خوب.دیگه این یه تیکه پارچه کجا رو باید بپوشونه آخه؟مثلا فکر کردی الانت با وقتی روسری داشتی خیلی متفاوته ؟ از پک های عمیقی که به سیگارش می زند متنفرم. _واقعا که.به خودم مربوطه بدم به من شالم رو منگوله های گوشه ی شال را می کشم اما انگار دارد از این تقلا لذت می برد.محکم گرفته جوری که مرا عصبی تر می کند. +چه سودی می بری از حرص دادن من پارسا؟ شانه بالا می اندازد و ته سیگارش را پرت می کند روی زمین و با کفش خاموش می کند. _واقعا هیچی .اما چرا....می دونی پناه انقدر دور و اطرافم رو دخترای دست و دلباز و همه جوره راحت پر کردن که تو مخم نمی گنجه یکی مثل توام هست! یکی که در شرایط عادی ممکنه روسریش از سرش سر بخوره و کاری نکنه ولی حالا بخاطرش حاضر باشه بجنگه!حس رضاخان رو دارم الان و این برام لذت بخشه... +پس تعادل روحی نداری!در شرایط عادی اختیار من با خودمه ولی به این کار تو میگن ... با همه ی خشمم ساکت می شوم و او ادامه می دهد: _تجاوز؟حتی به گرفتن دستتم همین معنی رو میدی؟نه؟ +آره به هر حرکتی که بی اجازه باشه و توی خط و حدود من نباشه _پس چرا به من یا هرکسی اجازه میدی راحت در موردت این فکرو بکنیم که آدم لارجی هستی؟چرا ادای چیزی رو درمیاری که خودت نیستی؟مسخره ست که یه نفر انقدر دوشخصیتی باشه... بغض کرده ام و آماده ی منفجر شدنم.سرگیجه های کلافه کننده هم دست از سرم برنمی دارند. _پناه معصوم من!می دونی کجا اومدی امروز؟می دونی این مهمونی تا چه حدی سکرته و اگر یه درصد پلیس بریزه اینجا چه همهمه ای به پا میشه؟می دونی بجای شربت و آبمیوه اون تو چی سرو می کنن؟می دونی کله گنده های چه قشری الان دارن تو سالن خوش و بش می کنن؟!اما نه از کجا باید بدونی؟تو پاک تر از این حرفایی...داره باورم میشه رفتار اون روزت برخلاف نظر بچه ها واقعا ساختگی نبوده! اشک هایم را پس می زنم و می گویم: +داری حالمو بهم می زنی پارسا _هنوزم عجیبه رفتارت برام + به چه حقی منو وایسوندی اینجا و صحنه ی نمایش برام درست کردی؟اصلا برو کنار می خوام برم _اوکی من اصراری به موندنت ندارم، آروم باش.بیا...اینم یه تیکه پارچه ای که انقدر دلت شورش رو میزنه، ولی برای من و مایی که سر و ته موهاتو دیدیم واقعا چه فرقی می کنه؟ روسری را رها می کند و یک قدم عقب می رود.بغض بزرگی هنوز توی گلویم گیر کرده.حس می کنم به معنای واقعی کلمه خورد شده ام. +پناه،هیچکس امروز به عقبه ی مقدس تو فکر نمی کنه وقتی وسط چنین مهمانی ایستادی!تو برای من فقط در حد یه حس خوب بودی که یادآور دختری بود که روزی عاشقش بودم...اگرنه هیچ فرقی با آذر و رویا و دخترای دیگه نداری.امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصله ی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن... چند قدم می رود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده می ایستد و برمی گردد. انگشت اشاره اش را توی هوا تکان می دهد و بالحنی شمرده می گوید: +تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه!اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش! او می رود و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده می شکنم و روی زمین می افتم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💟🎗💟🎗💟🎗💟🎗💟 بدون آن که با مهرزاد روبرو شود تا خانه مستقیم رفت و غذایش را گذاشت داخل یخچال و به اتاقش رفت. در رابست و لباس هایش را عوض کرد. پشت در اتاقش، مهرزاد منتظر و ناامید ایستاده بود و با غم به در نگاه می کرد. همه خواب بودند کاش می توانست با او حرف بزند اما می دانست که حورا او را قبول نمی کند. پس فقط پشت در چمباتمه زد و سرش را روی زانو هایش گذاشت. حورا دفتر یادداشتش را برداشت و پشت میز نشست. چراغ مطالعه را روشن کرد و نوشت. چیز هایی که در دلش بود را نوشت. "دلم آن چنان یک دوست ناب و بکر میخواهد, که همه ام را از نگاهم بخواند.. از چشمانم, از حرف های هنوز نگفته ام.... دلم آن چنان میخواهد کنارش فرسنگ ها قدم بزنم, از همه چیز بگویم و او هیچ نگوید, فقط گوش کند, با من ذوق کند با من بغض کند با من بخندد و با من همه راه های آمده و نیامده را طی کند.... و چقدر خوب که هدی را دارم." ورق زد و در صفحه بعدش نوشت "توی این دنیایی که همه موها بلند شده و بلوند، داشتن این فرفری های کوتاه و قهوه ای عجیب میچسبد... توی کافه ها که همه لته و اسپرسو سفارش میدهند، خوردن چای با عطر هل عجیب میچسبد... توی روزگاری که ته همه ی دوست داشتن ها به ماه هم نمیرسد، سالها عاشقانه ماندن به پای کسی عجیب میچسبد... توی زمانه ای که همه چهره ها شبیه به هم و رنگ چشم ها مثل هم شده، داشتن دماغی با یک قوز کوچک و چشمان قهوه ای معمولی عجیب میچسبد... توی روزهایی که دختران ساعت ها زیر دست آرایشگر مینشینند و وقت پسران توی باشگاه ها میگذرد، وقت گذراندن توی کافه کتاب ها و ساعت ها وقت برای عکاسی عجیب میچسبد... توی دوره ای که ملاک خوب و بد بودن آدم ها شده چهره و تیپ و قد و پول توی جیبشان، معمولی بودن و مورد پسند همه نبودن عجیب میچسبد..." این ها را نوشت و خوابید بدون فکر کردن به مهرزاد و امیر مهدی و حتی هدی.. 💟🎗💟🎗💟🎗💟🎗💟 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ - بهزاد چرا این جوري می کنی؟ همه دارن نگاهمون می کنن! - خب بذار نگاه کنن! بــاورم نمــی شــد ایــن بهــزاد بــود کــه ایــن طــور حــرف مــی زد؟ بهــزادي کــه جلــوي دیگــران آنقــدر مراقــب رفتــارش بــود و وســواس روي حرکــاتش داشــت کــه گــاهی صــداي مــن و دیگــران را درمــی آورد. حـالا ایـن گونـه بـی تفـاوت صـدایش را بـدون ملاحظـه دیگـران بـالا آورده بـود، و عکـس العمـل اطرافیان برایش بی اهمیت بود. با صداي آرام در حالی که حرصم گرفته بود. گفتم: - مثل اینکه بدهکارم شدم. تو حالت خوب نیست بذار یه روز دیگه با هم حرف بزنیم! از جایم بلند شدم. دستپاچه شد. ملتمسانه نگاهم کرد و گفت: - تو رو جون بهزاد نرو، یه لحظه کنترلم را از دست دادم، ببخشید گلم. مغلـوب سـوز کلامـش شـدم و سـر جـا یم نشسـتم و لیـوانی آب بـه دسـتش دادم و آن را یکسـره سـر کشید. - بهتري؟ - آره. ممنون عزیزم! نفســی تــازه کــرد و بــا حــزن نگــاهم کــرد، لبخنــد ي زد و گفت: - قول می دم دیگه ترکت نکنم حالا مثل یه دختر خوب به حرفام گوش میدي؟ - من همیشه سنگ صبورت بودم یادت رفته؟ - نـه ! ولـی ایـن بـار حرفـام کمـی فـرق داره شـاید کمـی دلخـور بشـی امـا قـول بـده تـا آخـرش گـوش کنی و زود قضاوت نکنی! دلـم لرزیـد. چـرا از عکـس العمـل مـن مـیترسـید؟ حـالا دیگـر مطمـئن بـودم قضـیه مهـم تـر از آن چیــزي ســت کــه فکــرش را مــی کــردم. شروع کرد: - اولش همـه چـی خـوب پـیش مـی رفـت . تـو همـونی بـود ي کـه مـی خواسـتم تـو دل بـرو و خوشـگل، خــوش اخــلاق، مهربــون، مــی دونســتم چشــماي زیــادي دنبالــت بودنــد امــا تــو دیگــه مــال مــن شــده بـودي. اگـه هـر روز نمـی دیـدمت آروم و قـرار نداشـتم. امـا بعـد از چنـد مـاه از نـامزدیمون مشـکلات مالی پـدرت بـه وجـود اومـد و رفتـه رفتـه رو ي تـو هـم اثـر گذاشـت د یگـه سـهیلاي سـابق نبـودي، بـی حوصله شده بـود ي، مـوقعی هـم کـه بـا هـم بـود یم بـه جـا ي اینکـه از خودمـون بگـی از مشـکلات مـالی پــدرت مــی گفتــی حوصــله درد و دل هــاي مــن رو نداشــتی، بــدتر از همــه، اینکــه مــن و تــو درســته موقتاً محـرم بـودیم امـا حـلال هـم بـودیم ولـی تـو مـدام بهانـه مـی آوردي . یـه روز کـه خیلـی عصـبی بـودم بـه پیشـنهاد یکـی از دوسـتانم کمـی زهرمـاري خـوردم تـو حالـت مسـتی همـه چـی رو بــه دوســتم گفــتم، اونــم پیشــنهاد ......... قســم مــی خــورم بعــد از نامزدیمون دیگـه بـه ایـن مهمـونی هـا نرفتـه بـودم، امـا حـالم عـادي نبـود، تـوي اون مهمـونی لعنتـی بـا یـه دختـره اشنا شـدم چنـد بـاري بـا هـم بـودیم یـه جـورایی مـی خواسـتم ازت انتقـام بگیـرم. تـا اینکــه بعــد از یــه مــاه دختــرِ بــه شــرکتم اومــد و گفــت؛ بـارداره، مــی خواســت در ازاي مبلــغ هنگفتی جنـین رو سـقط کنـه، داغـون شـدم . بـه پـدرم جریـانـو گفـتم . پـدرم آدم محتـاطی بـود . چـون بعضــی از دوســتاش سیاســی بودنــد همیشــه حفــظ ظــاهر مــی کــرد اگــه ایــن مــاجرا بــرملا مــی شــد مـوقعیتش بـه خطـر مـی افتـاد و آبـروش مـی رفـت بـه ناچـار تصـمیم گرفـت مـن رو بفرسـته کانــادا پـیش عمـوم و یـه مـدتی اونجـا بمـونم تـا آبهـا از آسـیاب بیفتـه، باهـاش مخالفـت کـردم گفـتم؛ بـدون سـهیلا نمـی رم امـا تهدیـدم کـرد کـه در صـورتی کـه نـرم، مـن را از تحـت الحمـایگی مـالی و عـاطفی خودش خارج می کنه. دارد ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_چهل_پنجم . . . بعد نماز هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد شروع کردم کتاب خ
. . . امشب هم مثلِ شب های گذشته حسو حال خوبی داشتم به زینب گفتم احتمالا منم برم کربلا کلی خوشحال شد اخره شب که برگشتیم خونه یادم افتاد میخواستم خوابمو برای حسین تعریف کنم رفتم جلو دراتاقش _داداشییی اجازه هست؟ حسین_بیاتو حلمایی _حالا که نمیخوای بخوابی؟ حسین_نه خواهری _خو من چند وقت پیش یه خوابی دیدم فکرکنم شبای اول محرم بود دوباره دیشب همون خوابو دیدم دمه سحر حسین_چی بود خوابت؟ _یجایه ناااشنا گم شده بودم تنها بودم اما یه صداهایی بهم میگفت اینجا کسی گم نمیشه آروم میشدم میرفتم سمت نور تو خواب میدونستم اسم اون مکان چیه اما بیدار که شدم هر چقدر فکرکردم اسمشو یادم نیومد😢 حسین_چقدر عجیب شاید اونجا همونجایی که قراره بریم😍 _کربلا؟ حسین_اره با توضیحاتی که دادی من تصورم اینه سمت نور.. جایی که کسی گم نمیشه... آرامش.. همه اینا اونم دقیقا تو زمانی که تو میری هیت و داری اماده سفرمیشی... انشاالله خیره خواهرجان😍❤️ حلما_نمیدونم شاید همینطوره.. دقیقا چه روزی قراره بریم؟ حسین_هفته بعد این موقه اونجایم. زمان دقیق حرکتو هنوز نگفتن ولی کمتر از ۷روز دیگه رااهی میشیم حلما_وای چه خووب😍 من کم کم وسیله هامو جمع کنم برم دیگه کاری نداره باهام؟ حسین_نه خواهری شبت اروم😘 حلما_شبت بخیر❤️ . . . این سفر همه فکرمو مشغول کرده من معمولا خیلی سفر های مذهبی دوست ندارم ولی برای این سفر حس خیلی خوبه دارم و بشدت مشتاقشم چند روزی بود از فضای مجاری غافل بودم برم یه سر تلگرام ببینم چه خبر... بچه ها کلی سراغمو گرفته بودن و گله کردن ازم که نیستی و کم پیدایی برام جالب بود که سراغ سپیده رو از من میگرفتن انگار یه مدته خبری ازش ندارن راستش نگران شدم یهو یه حس بدی بهم دست داد با وجود همه ی اتفاق هایی که افتاده تصمیم گرفتم یه زنگ بهش بزنم ولی گوشیش خاموش بود بیشتر نگران شدم یعنی چی شده؟ از کارای گذشتش به باباش گفتن؟ چقدر به این دختر گفتم تو دوستی هات دقت کن چقدر گفتم نکن این آدم داد میزنه به تو نمیخوره گوش نکرد که نکرد پسره انگار جادوش کرده بود با محبت های دروغیش سپیده رو خر میکرد بعد همه اون اتفاق هایی که افتاد سپیده به جای اینکه آدم بشه بد شد از کنترل خارج شد اووووف فکر کردن به این چیزا هم اعصابم رو خورد میکنه سعی کردم فکرمو با چیزای دیگه مشغول کنم دیر تر دوباره بهش زنگ میزم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_پنجم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 میخواستم توی ماشین بشینم اما با دیدن سر و وضعم خشکم زد ... به طرف مژده برگشتم _مژده من اینجوری تا شلمچه برم ؟ ! آستین این لباس هم که خونیه ... چی کار کنم ؟ +ای وای... فراموش کردم بهت بگم ... موقعی که آوردیمت بیمارستان همه ی لباس های خودت خونی شده بودن و قابل استفاده نبودن بخاطر همین به آقا آراد گفتم برات لباس بخره ... کلا فراموش کردم بهت بدم بیا اول بریم لباس هاتو عوض کن ... _آراد کیه ؟! +ای وای ... چیزه ... یعنی ...همون آقای حجتی ... _آها... دوباره وارد بیمارستان شدیم و با راهنمایی یکی از پرستارا اتاقی رو پیدا کردیم تا لباسمو عوض کنم ... + مروا جانم این ها شاید یکم گشاد باشن این اقای حجتی هم که سایزتو نمیدونسته یه چیزی برداشته آورده ... حالا وسایل های خودت توی اتوبوس هست رسیدیم شلمچه لباس هاتو عوض میکنی _فدات بشم مژی جونم، خیلی گلی بعد هم بوسی روی گونش کاشتم و به طرف اتاق رفتم لباس ها رو از توی پلاستیک بیرون آوردم . یه شلوار پارچه ای مشکی بود با همون دستی که سالم بود شلوار رو پوشیدم ... مانتومم خیلی ساده بود و باز هم مشکی ... مانتو رو با هزار زحمت پوشیدم بلندی مانتو تا زیر زانوم بود ... این چه لباس هاییه دیگه ؟ اینم شد سلیقه ؟ چقدر اینا بد سلیقن ... رفتم سراغ شال اما به جای شال روسری خریده بود ... روسری قواره بلند و باز هم مشکی ... هوووف ... مروا مجبوری ... مجبور... بفهم... از اتاق که اومدم بیرون مژده از سر تا پامو رصد کرد. +وای دختر چقدر ایناها بهت میان خیلی خانوم شدی ، ما شاءالله فقط یکم مانتوت گشاده... _فدات بشم من مژی جونم اینجا لوازم آرایشی پیدا نمیشه ؟ +وا لوازم آرایشی از کجا بیارم برات دختر ؟ _پرستارا ندارن ؟ +مروا همینجوری خیلی خوشگل تری بیا بریم تا الانشم خیلی دیر کردیم . _اوکی ...یعنی ...چیز...اسمش ...چی بود ؟ آها همون باشه . و بعد هم لبخند دندون نمایی زدم. به سمت ماشین حرکت کردیم . سرم هنوز درد میکرد و به شدت گرسنم بود . ولی اصلا روم نمیشد بهشون بگم گرسنمه. وقتی به ماشین رسیدیم ، آقای حجتی توی ماشین نشسته بود . مژده در عقب رو باز کرد و سوار شد منم هم کنار مژده نشستم . آقای حجتی هم ماشین رو ، روشن کرد و حرکت کردیم داشتم با خودم فکر میکردم که بهش چی بگم ؟ چه جوری ازش معذرت خواهی کنم ؟ اول ازش بخاطر اون شب معذرت خواهی کنم یا بخاطر لباس ها تشکر کنم ؟ دلمو زدم به دریا و با لکنت گفتم _آقای ...حجتی ...من...من...یعنی...یه...عذرخواهی ...به...شما...بدهکارم...واقعا...از...اون...کارم...خیلی...پشیمونم...شر...شرمنده... +خواهش میکنم ، مشکلی نداره . بعد از چند ثانیه دوباره گفتم _و اینکه بابت هزینه های بیمارستان و لباس ها هم خیلی خیلی ممنونم ، فقط اینکه ما قراره بریم مراسم ختم که لباس سیاه خریدید؟ +خواهش میکنم و جواب جمله آخرمم نداد ... اَخ اَخ باز اینا کتابی حرف زدن ... با پرویی گفتم _پس قراره بریم مجلس ختم ... و مثل خودش گفتم ، خواهش میکنم... مژده بزور جلوی خندشو گرفته بود نیشگونی از بازوم گرفت و آروم جوری که آقای حجتی نشنوه گفت +مروا زشته تو رو خدا ... منم با خنده گفتم _خواهش میکنم اینبار مژده سرشو خم کرد و ریز ریز خندید &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ علی کمی روی مبل جابه جا شد و گفت: _ببخشید زهرا....تو که میدونی چقدر وقتم پره و سرم شلوغه....ولی بهت قول میدم که بعد از اینکه پروژه تموم شد یه سوپرایز عالی داشته باشیم با اینکه دلم به حالش سوخت ولی گفتم: _تو که همیشه میگی سرم شلوغه و وقت ندارم و درس دارم.... یعنی من درس ندارم اصلا قابل قبول نیست شما فقط با اون رفیقات میگردی و خوش گذرونی میکنی بعد که خسته شدی میگی درس دارم مامان با خنده آروم اومد و کنارمون نشست بابا که دید اوضاع خرابه....نگاهی به علی کرد و گفت: _علی جان....زهرا راست میگه بلند شو از خواهرت عذر خواهی کن این مدت اصلا وقتت و با ما نگذروندی و همش درگیر درس و دوستات بودی بلند شو عذر خواهی کن و بگو که بعد از پروژه ات باید حتما ما رو با پول خودت ببری مشهد....اونم هوایی مامان هم حرف بابا رو با تکون دادن سرش تایید کرد علی با دهنی باز نگاهمون میکرد بعد از چند دقیقه گفت: _در اینکه این چند مدت، وقتم و با شما نگذروندم و درگبر درس و دانشگاه....بودم وسط حرفش پریدم و گفتم: _و رفیق بازی با غیظ نگاهم کرد و ادامه داد: _درست...قدمتون سر چشمم مشهد هم میبرمتون ولی چرا هوایی....مگه نمیشه با ماشینمون بریم مامان گفت: _نه دیگه....با ماشین همه پولش میفته روی دست باباتون....خود تو یه قرون هم خرج نمیکنی....ولی اگه هوایی بریم هم پول بلیط هواپیما میفته رو دستت....هم پول هتل و خرید سوغاتی ها علی با چشم های گرد شده گفت: _پس فکر همه جاشو کردین....بابا من تازه دومادم هیچ پولی ندارم.... همگی از علی که دوماد را به خودش تشبیه کرده بود خندیدیم بابا شونه ای بالا انداخت و گفت: _دیگه مشکل خودت....خودت بیکاری که الان پول نداری من گفتم هر سال باید یکی از شما سه تا پول سفرمون را بده.....برو خدارا شکر کن که نخواستیم بریم ترکیه با یاد آوری پارسال و سفری که محمد مارو برد از ته دل آهی کشیدم _بابا من دارم درس میخونم.....ان شالله بعد از درسم کار هم میکنم _اینم مشکل خودت....خیلی ها هم درس میخونن هم کار میکنن تو باید مارو با پول خودت ببری مشهد علی با دهن باز نگاهمون میکرد....همگی با دیدن این صحنه زدیم زیر خنده مامان گفت: _حالا ولش کنید این حرفا رو...علی که مارو میبره....ولی خب بچم داره درس میخونه تا دکتراش و بگیره و کار کنه....ان شالله همه ان شاللهی گفتیم...کلا یادمون رفت که علی میخواست از من عذر خواهی کنه بعد از خوردن میوه وچایی به سمت اتاق رفتم و وسایلی که برای فردا نیازم بود را برداشتم. با صدای در زدن در برگشتم و بفرماییدی گفتم علی داخل اومد و کنارم نشست و نگاهی به کیف کوچکی که برای گذاشتن لباسم برداشته بودم انداخت _همه چیز رو برداشتی؟ _اره...چطور؟ _یکسری کتاب میخوام ببری برای علیرضا....زنگ زد گفت لازمشون داره _باشه چشم چشمکی زد و بلند شد: _در ضمن سفر مشهدم یادم نمیره لبخندی زدم که بیرون رفت الان اگه این و محمد گفته بود میگفتم «مگه من الزایمر دارم اینقدر میدی» اهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم دلم برای سارا تنگ شده بود....بهتره که یه زنگی بهش بزنم _الو سلام زهرا جون _الو سلام سارا خانم....حال شما....دیگه خبری از ما نمیگری 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay