📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_بیست_و_یکم
کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیاش میگوید، علاقهای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد.
صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا میآمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم: «من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!» عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواشتر الهه جان!» کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!» و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!»
با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: «عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: «الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: «تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...» و این بار او حرفم را قطع کرد: «بقیه رو هم تو نمیپسندی!»
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: «الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!» و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: «من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.» و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: «الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «تو برو، منم میام.»
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد: «پس من برم، خیالم راحت باشه؟» و من با گفتن «خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_ممنوع🚫
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_یـکم
✍با کیان دعوا کرده ام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش ... دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر می کردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد و باعث شد عصبی تر بشوم و با غیظ بگویم :
_خوش گذشت ؟
+کجا ؟
_نگفته بودی با این دختره می پری
+کی ؟ الی رو میگی ؟
_همین ولی که الان اینجا بود
+خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟
_یه سرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم ...
+والا چیزی به ذهنم نمی رسه
_عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده می رسید با دختر مردم ؟
+یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم می خندیدیم ؟من محدودیتی نمی بینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه
_واقعا که کیان
+جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم !
_فعلا که خوب آزادی
+معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ تعهدی نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم و
گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم می کرد .پریدم وسط حرفش و گفتم :
_بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد .منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم ...
و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه . شاید انقدری که از حرف های تحقیرآمیزش برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم !
هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم می کوبد کیفم را زیر و رو می کنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم ! روسری م را از روی مبل بر می دارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله می شوم . در می زنم و نزدیک یک دقیقه معطل می شوم تا بالاخره باز می کند . خداروشکر فرشته است
_سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟
با دیدن لبخند مهربانش نمی توانم خیلی بداخلاقی کنم
+سلام ، ما که دیروز همو دیدیم
_اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که ...
+حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟
_چرا ؟ خدا بد نده
+چمی دونم ، سابقه داره این درد لعنتی
_بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته
+نه مزاحمتون نمی شم
_بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی می کنم
دستم را می کشد و در را می بندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون می آیم و حواسم پرت صحبت های شیرین فرشته می شود ...
+بشین خوش اومدی
چشم می چرخانم توی سالن ، همه جا تمییز و پر از آرامش است ... می نشینم و نگاهم گره می خورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟ سرم تیر می کشد ، آخی می گویم و از فرشته می پرسم :
_بقیه کجان ؟
+مامان و بابا رفتن خونه ی عموجان ، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم
_مرسی
جلد صورتی قرص را باز می کنم و با آب خنکی که آورده می بلعمش . از توی آشپزخانه داد می زند
+لیمو داشته باشه ؟
_نه ترش دوست ندارم
+دیشب چقدر دیر برگشتی
راست می گفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از 11 هم گذشته بود .
_چطور ؟
می نشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز می گذارد .
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی می رفتی بیرون
داغ می کنم ، پس آمارم را داده بود پسره ی فضول ، با لج می گویم :
_خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_بیست_و_یکم
✍کاش تنها نبود،ایستاد و در نهایت احترام و اضطراب سلام کرد.نیشخندی تحویل گرفت و زیر نگاه خریدارانه مادرشوهرش که سرتا پایش را خوب برانداز می کرد،گر گرفت.
_فکر نمی کردم جرات اومدن داشته باشی!توقع خوش آمد که نداری؟
چه باید می گفت؟انگار لال شده بود!مه لقا با دست به سمتی اشاره کرد و با تمسخر ادامه داد:
_بعید می دونم با چادر سیاه بخوای تا ته مراسم بشینی!اینجا عروسیه نه عزا...اتاق پرو ته سالنه
ناخودآگاه دستش را بند چادرش کرد.موقع آمدن نمی دانست عروسی مختلط است و خانوم ها با چنین وضعی جولان می دهند.از دست بی فکری ارشیا حسابی کفری بود،با استرس چشم چرخاند اما پیدایش نکرد.مجبور شد برای رهایی از دست مه لقا راهش را به اتاق پرو کج کند.
مردد بود،چادر مشکی اش را انداخت روی صندلی و چادر تا زده ی سفیدش را از کیف درآورد،حتی با اینکه کت و دامنش کاملا پوشیده بود اما اصلا دلش نمی خواست در چنین مجلسی حضور پیدا کند چه برسد که بدون چادر و
_یعنی انقد پاستوریزه ای؟!
سر که بلند کرد دختر جوانی را دید که تقریبا چسبیده به مه لقا و با پیروزی برابرش قد علم کرده بود.
_می بینی نیکا جان؟پسرم این بار چشم بازارو کور کرده
_هه،چی بگم عمه جون!چشمام داره از تعجب میزنه بیرون.شنیده بودم رفته سراغ یه دختر بی اصالت خونه نشین اما فکر نمی کردم طرف در این حد شوت باشه
انقدر جملات دختر و مه لقا با سرعت رد و بدل می شد که مخش به دنگ و دنگ افتاده و دهانش باز مانده بود!
_می بینی دختر جون؟حتی عارم میشه به این جماعت بگم که عروس این خونه یکی مثل تو شده!ببینم تو که لچک می کشی سرت و ده مدل چادر زاپاس داری برای هر دقیقه ت،خدا و پیغمبرم سرت میشه؟نه؟وجدانت درد نمی گیره از اینکه ارشیا رو از همه ی سهم و خوشی هاش محروم کردی؟حق پسر من همچین عروسی ای بود و همچین عروسی نه تو که هیچ وقت نفهمیدم چطور رگ خوابش رو توی دست گرفتی و گولش زدی.البته اعتراف می کنم که خوب زرنگ بودی!خیلیا قبل از تو سعی کردند و نشد ... ولی خب همه که از جنس شما نیستند تا قاپ زنی بلد باشن!
حس می کرد یکی از رگ های پشت سرش را می کشند،از شنیدن توهین های بی پروایش در حال مردن بود!
_کاش لااقل بر و رویی داشتی که مطمئن می شدم از نیکا سرتری! ولی امشب ناامید شدم و البته خوشحال ... شنیدم هیچ ویژگی خاصی هم نداری که چشم گیر باشه،خب ارشیا اگه با اختر هم ازدواج می کرد غذاهای خوشمزه می خورد!ولی اشکالی نداره،آدم تا وقتی بدی رو تجربه نکنه و دلزده نشه قدر خوشی رو نمی دونه!بهرحال خیلی دچار شادی نشو عزیزم!به یه سال نکشیده توام مثل نیکا دلش رو می زنی و باید راهت رو بکشی و برگردی همون جایی که توش بزرگ شدی.از این خوشی زودگذر خیلی استفاده کن.
صدای تق تق پاشنه های کفش نیکا هرچه نزدیک تر می شد،ضربان قلبش شدت می گرفت.
تابحال این حجم از آرایش و گریم و حتی اعضای زیر تیغ رفته ی صورتی را از این فاصله ی نزدیک ندیده بود.چشم در چشم هم ایستاده بودند و انگار زمان را روی دور کند زده بود کسی...
_منو بکن آینه ی عبرتت!من دختر داییش بودم اما راه افتادو آبرومو برد،هم خون بودیمو روم دست بلند کرد،استخون همو نباید دور می ریختیمو پسم زد!من که همه چی تموم بودم شدم این،تو دقیقا به چیت می نازی؟هوم؟
پس نیکا او بود!زن ارشیا....
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#قسمت_بیست_و_یکم
یه پاسدارِ ساده ی جانباز...
تو یکی از جنگا
یه پاشو از دست داده بود
شاید جسمش معلول بود
اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود
عاشق بابام بودم .
و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود.
در ماشین و بستمو رفتم سمت درختای جاده .
تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوت و شکست .
+حالت خوبه ؟
_اوهوم. چطور ؟
+گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی .
_ن بابا .
یه نفس عمیق کشیدم و
_ریحانه!
قصدِ ازدواج نداری ؟
با حرف من جا خورد .
انتظار شنیدنشو ازم نداش
با چشای گرد نگام کرد
+وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من ؟
تو برو یه فکری به حال سر کچل خودت بکن بعد ب من بگو!
محمد خدایی از سنت داره میگذره
چرا زن نمیگیری ؟
_اوهوع. بحثو عوض نکن
جواب منو بده .
خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلی آرومگف
+حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ...
_اگه طرف خوب باشه چی ؟
چیزی نگف .
منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم .
سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام
+نگفتی !!
چرا برام زن داداش نمیاری ؟؟
ها!!!؟؟
خو من زن داداش میخام .
افق دیدمو تغییر ندادم .
تو همون حالت گفتم .
_زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم ؟؟
نا سلامتی تو خواهری ...
مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه .
توهم ک خاهری انگار ن انگار....
خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون!
دگ واقعا باید چه کنیم خواهر ؟
+اولا که دو جا نبود و سه جا بود
دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی ؟
چرا حرفِ الکی میزنی؟
ای داد!
ولی قبول کن دگ مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول نداری .
چ بگردم چ نگردم بازم رد میکنی .
دیگه بدم اومده بود از این بحث
فوری حرف و عوض کردم و گفتم :
_بشین بریم شب میشه خطرناکه
_
کلید انداختم و درو وا کردم .
رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم .
ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد .
چراغ و روشن کردم .
بابا رو نشوندم رو تخت .
از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین .
_ریحانه بیا .
قرصای بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش
ریحانه هم با یه لیوان اب اومد.
بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم .
ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگی خوابش برد!
چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .
تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم .
ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم .
بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم چیشد ک اصلا خوابم برد.
_
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم .
+اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم!
چایی یخ کرد .
_اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر.
چرا مرد عنکبوتی شدی !!
ناسلامتی بزرگ شدی .
شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا .
+چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی !!!
تو به اون بیچاره چیکار داری
عه!!!!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود .
با خنده گف :
+بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم .
هشت و نیم بود .
_ای به چشم پدر دلربا !
رفتمتو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .
که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم .
بیخیال نشستم سر سفره !
لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش.
پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم
بعد دوش گرفتن با عطر خنکم
با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم
_اه اه اه
همیشه همینییی تو
دختررر تو کِی میخوای درست شیی ؟
آرزو ب دلم موند ی روز زود اماده شی !
همش وقتِ همه رو میگیری.
از اینکه داشتمبا ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت
ریحانه دنبال یه چیزی میگشت ک پرت کنه طرفم
قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و ازخونه خارج شدم
در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم
داشتم ب موهام حالت میدادمک ریحانه هم بهمون اضافه شد
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی ک بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت:
+آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست.
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت.
با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر .
با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم .
همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد.
شروع کرد ب پرسیدن سوالاتی از پدرم
خلاصه بعد چند دیقه گفت :
+همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید
موردتون خیلی خطرناکه....
واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم.
حتما بیاید
تاکید میکنم حتما!!!
تو این زمانم خیلی مراقب باشین....
__
داشتیم برمیگشتیم خونه
پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم
به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROM
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮#قسمت_بیست_و_یکم
.
راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه...
پرسیدم کدوم سهیل؟!
-همون سهیل بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه...
-آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده...خیلی مظلوم بود بچگیاش 😀
-ارهه...خنگ بود
-نههه...پسر خوبی بود
-من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم -نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد
در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت:
خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون 😀
خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگع...
خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟!
من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت:
میلاد ببرمون یه رستوران خوب...
من گفتم: نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه...
-کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ...
-آخه زشته😕
-چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره...
و به سمت رستوران را افتادیم..
معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود...
تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن...
خیلی خجالت میکشیدم...
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه...
خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اونروز گذشت و 🔮از زبان سهیل
رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم...
صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم 😕
و هربار هم حق رو به اون میدادم...شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه
نمیدونستم چیکار باید کنم
داشتم دیوونه میشدم...
ای کاش هیچوقت نمیدیدمش...
ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم 😔
سرم رو روی میز گذاشتم و و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم...
-سلام آقا سهیل
سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود
-سلام سید جان...خوبی؟!
-سهیل گریه میکردی؟!
-من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه 😕
-ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی
-ای کاش با جوشونده خوب میشدم 😕
-حالا نگران نباش...چیزی نیست که
-ان شاالله -راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها...راهیان نور نزدیکه
-من؟!😯
-آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه 😐
-آخه من رو شهدا راه نمیدن که
-این حرفها چیه...شهدا مهربون تر این حرفان...کافیه فقط یه قدم بر داری براشون
-هعیییی 😢
.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_بیستم حلما_یه مدتیه که باخودم درگیرم میدونی انگار راهمو
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_بیست_و_یکم
مامان_خبریه حلما؟
قراره پیش حسن بری دیگه؟
حلما _آره مامان
بعدم چند تا کتاب میخوام بگردم ببینم پیدا میکنم یا نه...
مامان _ برای خرید کتاب انقدر به خودت رسیدی و ارایش کردی؟؟
حلما_وااا مامان چه ربطی داره به کتاب خریدن؟
من همیشه به خودم میرسم دفعه اولم که نیست...
مامان_دخترم سعی کن یکم مراعات کنی
نمیگم حالا چادر سرت کنی
ولی حداقل موهاتو بکن تو دختر
خودت ماشاالله قشنگی
چرا انقدر آرایش میکنی دخترم؟
الکی پوستتم خراب میکنی...
حلما_مامانی گیر نده دیگه
امروز هوس ارایش کردم
تیپ من خیلی هم سادس
دخترای امروزی ببین
چطور میگردن...
مامان_ سر این چیزا میشه خودتو با اونا مقایسه میکنی
چرا زینب و امثال زینب رو نمیبینی مادر؟
حالا اونا به کنار من دوست ندارم دخترم این جوری برگرده
میدونی که پدرت هم دوست نداره...
حلما_مامان خیلی دراین باره بحث کردیم
من نمیتونم مثل زینب بشم
من فرق دارم
دوست ندارم حجاب زوری که فایده ای نداره
مامان با ناراحتی نگام کردو از اتاق رفت
شنیدم زیر لب میگه خدایا خودت به راه بیارش...
دوست ندارم باعث ناراحتی مامان بشم
ولی من نمیتونم اونی باشم که مامان میخواد
شاید یه روزی همه چی عوض شه ولی اون روز مسلما امروز نیست..
با بچه ها ساعت 5 کافه همیشگی قرار گذاشتم
نمیشه که به خودم نرسم و اونا شیک کنن
برای آخرین بار به خودم نگاه کردم
موهامو کج رو صورتم ریخته بودم که خیلی بهم میومد
ارایش ساده ولی ملیحی کرده بودم
مانتوم یکم کوتاه بود که خب همه مانتو هام کوتاهه و مانتو بلند ندارم
یه جین جذب هم پوشیده بودم
ولی چون ریز نقشم اون جوری تو چشم نیستم
اخ داره دیرم میشه
امروز چون قرار بود بعدش برم بیرون علی و زینبو پیجوندم و گفتم خودم میرم...
زنگ خونه رو زدن
فکر کنم آژانس اومد
حلما_مامان کاری نداری؟
من دارم میرم
مامان آشپزخونه بود صداشو شنیدم که گفت: دیر نکنی حلما امشب باید به بابات جواب بدی
مردم مسخره ما نیستن که
اوووف این خواستگار هم برای من دردسری شده
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم
.
.
.
امروز برای حسن کلی نمونه سوال اماده کردم
خیلی باهوشه ولی نیاز به تمرین داره که به بقیه برسه
چون بچه کار هم میکنه وقت کمی برای درس خوندن داره
دوباره یاد حرفای زینب افتادم دلم برای مادر حسن خیلی میسوزه
زود ازدواج کرده
خوشبخت بود، شاید فقیر بودن ولی با تلاش و توکل به خدا زندگی رو پیش میبردن
سر حسن بود که فهمیدن قلب نرگس( مادر حسن) ضعیفه و مشکل مادرزادی داره...
تحت مراقب اون دوران سپری شد و حمید (پدر حسن) نذاشت به نرگس فشاری بیاد و کار کنه
خودش تا دیر وقت کار کرد و سختی کشید که مادر بچش
بچه سالم باشن
مشکل نرگس حاد نبود ولی نباید بهش بیشتر از توانش فشار بیاد
یه مدت اوضاع خوب بود
یکم خودشونو جمع کرده بودن که خدا هدیه رو بهشون داد
سر هدیه خیلی سختی کشیدن و همه پس اندازشون خرج داروی های نرگس شد
ولی باز راضی بودن به رضای خدا و با توکل به خدا پیش میبردن زندگیشونو...
تا این که اون اتفاق تلخ افتاد
یه آدم از خدا بی خبر با ماشین میزنه به حمید و فرار میکنه
حمید زنده میموند فقط اگه یکم زودتر به بیمارستان میرسید اگه راننده اون ماشین فرار نمیکرد
الان این بچه ها یتیم نبودن
بعد اون اتفاق هیچی مثل قبل نشد...
یه مادر جوون با دوتا بچه کوچیک و قلبی مریض...
زندگی خرج داشت و همه فکر خودشون هستن
نرگس شبانه روز کار کرد مثل یه مرد محکم بود و به خدا توکل کرد
پاشو کج نذاشت و پیوسته به خدا توکل کرد
به خاطر اون همه فشار قلبش به مشکل خورده و باید عمل شه
اما کو پول؟؟
خیلی براشون ناراحت شدم
خیلی سختی کشیدن ...
هنوز ناامید نشدن و سرسختانه ادامه میدن
به شخصه کمبودی ندارم و از زمین و زمان شاکیم
یه وقت هایی واقعا قدر داشته هامو نمیدونم...
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم
سعی کردم لبخند بزنم که بچه ها پی به ناراحتیم نبرن
دوست ندارم ناراحت ببینمشون، با چیزای کوچیک میشه بچه ها رو خوشحال کرد
امروز دسته پر اومدم برای هدیه عروسک و برای حسن لوازم تحریر گرفتم که به عنوان جایزه بدم بهشون...
🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیستم چش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_یکم
الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسممو بنویسن ...
من...
مروا...
کسی که تا حالا تو صف نونوایی واینستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نوره .
یه خانم چادری با چشم های عسلی و صورت سفید و لب های غنچه ای پشت میز نشسته بود.
_سلام
+سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟
_بله
+اِمم...
آخه ...
امروز ...
چیزه...
از پشت کسی صدام زد
×هوی خانم
برگشتم و اخمی کردم و گفتم
_هوی چیه آقا ؟
مؤدب باش
پوزخند صدا داری زد
×اینجا صف پارتی نیستا
صف راهیان نوره
_خب مشکلش چیه ؟
×مشکلش اینه که این تیپی که اومدی اینجا ، تیپ پارتیه ، نه سفر معنوی ...
نگاهی به لباس خودم و اون انداختم
از نظر خودم لباسام مشکلی نداشت .
اون یه پیرهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اشو تا یقه بسته بود و یه شلوار گشاد قهوه ای ، و ریش بلندی که شبیه داعش شده بود .
اینبار من پوزخندی زدم
_خوبه ما هم با این تیپتون راتون ندیم کلاس؟
این تیپایی که شما میزنید برای سفر به سوریه س برای ثبت نام داعش نه کلاس درس.
و به سرعت از اونجا دور شدم .
اما سر و صدا ها میومد .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیستم🌻 #پارت_دوم☔️ پدر هم خاموش بود، با دستان لرزانم شما
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_یکم🌻
#پارت_اول☔️
جلوی درمان ترمز میکند از ماشین پیاده میشود و سپس در را برای من باز میکند، تشکری میکنم و پیاده میشوم.
زنگ آیفون را میزند و به ثانیه نکشیده در باز میشود و مادر در چهارچوب در قرار میگیرد ، با هول و حراس مرا در آغوش میکشد
-کجا بودی راحیلم؟! چرا موبایلت خاموشه دختر نصفه جون شدم.
از آغوش مادر جدا میشوم و به جمع منتظر نگاه میکنم پدر، مصطفی، محمدعلی، لیلا و نورا ، خاله زهرا.
سلام میدهیم اما بغیر از مادر و خاله و نورا و لیلا کسی جواب نمیدهد، مصطفی جلو میآید
-تا این وقت شب کدوم گوری بودی؟!
چشمانم گرد میشود، میخواهم چیزی بگویم که مانعم میشود
-تا این وقت شب تو کدوم قبرستون چه غلطی میکردی؟!
شیشه چشمانم تر میشود، به پدر و محمدعلی نگاه میکنم تا از من دفاع کنند و کشیده ای به گوش مصطفی بزنند و بگویند
-به تو مربوط نیست
اما دست به سینه فقط نگاهمان میکردند.
میخواهم چیزی بگویم که دست مصطفی بالا میرود چشمانم را روی هم فشار میدهم و منتظر سوزش گونه ام هستم که خبری نمیشود.
چشم باز میکنم و اطرافم را نگاه میکنم، محمد مچ مصطفی را با آرامش گرفته و چشم در چشم مصطفی میگوید
-داداش اول ببین چیشده تا این وقت شب بیرون بودن بعد حکم بده.
مصطفی دستانش را محکم از بین دستان محمد بیرون میکشد
-تو خفه شو، اصلا شما دو تا با هم بیرون چه غلطی میکردین؟!
لب به دندان میگیرم، بیچاره سید جرمش فقط کمک کردن به من بود.
محمد دستی به ریش مرتبش میکشد و رو به جمع میگوید
-شرمنده این وقت شب مزاحمتون شدیم یاعلی.
در را باز میکند و خارج میشود، پشت سرش نورا و خاله زهرا هم خداحافظی میکنند و میروند.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_یکم🌻 #پارت_اول☔️ جلوی درمان ترمز میکند از ماشین
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_یکم🌻
#پارت_دوم☔️
لبانم را تر میکنم و با تعجب به مادر الناز نگاه میکنم با چشمانی ریز شده نگاهم میکند و ادامه میدهد
-دیگه دور و بر الناز نبینمت.
الناز با حرص و عصبانیت داد میزند
-مامان...
بغضم را با آب دهان فرو میدهم و میگویم
-خانم محتشم اگه خطایی از من سر زده ازتون معذرت میخوام.
کیفم را از روی میز برمیدارم و پس از خداحافظی از اتاق خارج میشوم، الناز پشت سرم میدود
-راحیل، راحیل وایسا..
میایستم و برمیگردم وقتی به من میرسد بغلش میکنم
-مامانت الان عصبیه من ناراحت نشدم خودتو اذیت نکن.
بوسه ای به گونهام میزند و میگوید
-خیلی دوست دارم.
چشمکی میزنم و میگویم
-من بیشتر.
دستی تکان میدهم و راه میافتم.
بی هدف با پای پیاده و بی مقصد فقط راه میروم، مادر الناز مرا باعث تغییر و تحول الناز میدانست و هرازگاهی نیشش را در قلبم فرو میکرد، اما اینبار که الناز تصمیم به پوشیدن چادر داشت، مادرش به صراحت گفت که از الناز دور شوم.
موبایلم زنگ میخورد دستم را به زیر چادرم میبرم و از داخل جیبم موبایل را خارج میکنم، شماره و اسم خانم طاهری روی صفحه گوشی نمایان بود.
جواب میدهم
-الو سلام خانم طاهری جان.
-سلام عزیزدلم چخبر حالت چطوره؟!
-هیچی سلامتی، شما چخبر.
لبخندش را از پشت تلفن حس میکنم
-خبر که باید بگم شهدا ویژه دعوتت کردن.
ابروهایم بالا میپرد
-میشه واضح تر بگید؟!
میخندد و میگوید
-باید بگم برای راهیان نور دنبال یه نفر بودیم که به عنوان مسئول کاروان انتخاب کنیم، سراغ هر کدوم از بچه های با تجربه رو گرفتیم هرکدوم به نحوی سرشون شلوغ بود تا اینکه رسیدم به تو گویا اصلا تو راهیان ثبت نام نکردی اما چون آخرین گزینه بودی و جزو بچه های باحال و با معرفت احساس کردم تو دیگه روی شهدا رو زمین نمیندازی.
با یک حساب سرانگشتی متوجه شدم اگر بروم باید تاریخ عقدمان را دوباره عقب بیندازم، من و منی میکنم و میگویم:
-اوم خانم طالبی جان من بهتون خبر میدم.
-باشه عزیزم فقط هرچه زودتر بهتر.
تماس را قطع میکنم، حوصله رفتن به خانه را ندارم مصطفی همان دیشب راهی رمچاه شد از دیشب با هیچکس صحبت نکردم فقط به مادر گفتم چه اتفاقی برایم افتاد که با آن وضع به خانه آمدم، مصطفی از موقعی که فهمیده چه اتفاقی برایم افتاده مدام زنگ میزند و من تماس هایش را بیجواب میگذارم.
راهی امامزاده سیدمظفر میشوم.
پس از زیارت امامزاده، به سمت جایگاه شهدا میروم، اول شهید غلامشاه ذاکری را زیارت میکنم و سپس به سمت مزار محسن میروم.
پسری پشت به من کنار مزار محسن نشسته و شانه هایش لرزان است، با تعجب نزدیکش میشوم و کنار مزار محسن روبهروی پسر میایستم.
متوجهم که میشود، تند اشکهایش را پاک میکند، نیم نگاهی به من میاندازد تازه متوجه میشوم سیدمحمد است، بلند میشود و سلام میکند، جوابش را میدهم و سر به زیر فاتحهای میخوانم، سر بلند میکند و آرام میگوید
- بااجازه بنده مرخص میشم، به خاله و حاجی سلام برسونید.
-آقایموسوی...
لحظهای نگاهم میکند و دوباره سربهزیر میشود و منتظر ادامه صحبتم میشود
-بابت دیشب معذرت میخوام، مصطفی یکم عصبی بود.
سری تکان میدهد و میگوید
-خواهش میکنم نیازی به معذرت نیست، بله متوجه هستم...
مکثی میکند و میگوید
-بااجازه.
راه میافتد.
کنار مزار محسن مینشینم مثل همیشه تمیز بود و پر از گل.
دستی روی عکس محسن میکشم
-سلام...
لبانم را تر میکنم و ادامه میدهم
-دلم پره...
-دیشب دیدی چیشد؟!
-محسن از مصطفی بدم میاد، هرچی بیشتر میگذره بیشتر ازش بدم میاد.
-از اونور شهدا دعوتم کردن...
-میدونی مصطفی احساس میکنم راه حل این سردرگمیا تو این سفره.
-از یه طرف اگه بگم دوباره میخوام تاریخ عقد رو عقب بندازم...
آهی میکشم و اشک هایم را پاک میکنم
-چی بگم، فقط خودت کمکم کن.
دستی روی سنگ قبر میکشم و عکس حک شده محسن روی سنگ قبر را میبوسم و بلند میشوم.
همانطورکه راه میروم شماره آژانس را میگیرم، پس از صحبت با اپراتور و فهمیدن اینکه ماشین ندارند کنار خیابان میایستم، اذان که میگوید هوا رو به تاریکی میرود.
کنار خیابان منتظر تاکسی میمانم که پژویی با سرعت از جلویم رد میشود و باعث میشود تمام آبی که در چاله خیابان جمع شده تنم را مانند موش آبکشیده کند.
شوکه از خیس شدنم قدمی عقب میروم و زیر لب فوشی نثار راننده پژو میکنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
.🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_یکم
✍ #ز_قائم
با بغض بوسه ای به سر سارا که توی آغوشم بود، زدم و گفتم:
_قربونت برم حتما صلاحی بوده عزیزم. غصه نخور خدا بزرگه
با دستام اشکاش را پاک کردم و به صورت کبودش خیره شدم.
نفس عمیقی از این غصه، کشیدم و گفتم:
_یادته بهت گفتم که هر چقدر خدا آدم و بیشتر دوست داشته باشه از اون بیشتر امتحان میگیره. این خصلت خداست که بفهمه آیا بنده اش توی مشکلات خدا را فراموش میکنه یانه
دستاش را گرفتم و ادامه دادم:
_تو که توی محضر خدا خیلی عزیزی
سارا.... تو تغییر کردی و این برای خدا خیلی ارزشمنده
خدا تو را بیشتر از من دوست داره چون تو تغییر کردی
این همه مشکل هم که میبینی امتحان خداست تا تو را توی این راه استوار تر کنه.
سارا به زور لبخندی زد و گفت:
_راست میگی زهرا.....من هیچ وقت از خدا نا امید نشدم
ولی بعضی مواقع یادم میره که خدا پیشمه و من توی آغوش خدا هستم
آهی کشید و گفت:
_فقط خدا امتحان های سختی ازم میگیره... دعا کن که بتونم از پس این امتحان ها بربیام
مطمئن لبخندی زدم و گفتم:
_چشم من برات دعا میکنم، ولی مطمئنم که از پسشون بر میای
بوسه ای روی گونه ام زد و گفت:
_تو خیلی خوبی زهرا!! بهترین دوست منی!! خدا تو رو از من نگیره
با چشماش صورتم را از نظر گردوند و گفت:
_چقدر دلم برات تنگ شده بود. چند ماه بود که ندیده بودمت
دستی به کمرش کشیدم و گفتم:
_قربونت برم منم دلم برات تنگ شده بود
مائده با خنده از پشت سرم، گفت:
_بلند شین ببینم....مگه چند ساله همدیگر را ندید انقدر لوس بازی در میارید ایشش
همه از این حرف مائده خندیدیم. ولی میدونستم که بخاطر اینکه جمعمون را شاد کنه، این حرف را زده
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay