📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه 📝نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_اول 🌺مقدمه همیشه آدمهایی که معتقدند بعید است روزی ع
📚#محکمترین_بهانه
📝نویسنده:زفاطمی(تبسم)
♥️#پارت_دوم
مهسا رفت و من منتظر ماندم.طولی نکشید که متوجه حضور آقای جوانی روبه روی خودشدم .مرد جوان رو به من کرد و گفت:
_سلام من پویا مولایی هستم,ده دقیقه پیش با شما تلفنی صحبت کردم درسته؟
-سلام .بله درسته .فکرنمیکردم اینقدر وقت شناس باشید
-شما لطف دارید .به نظر من وقت, کیمیای گرانبهاییه که نباید بیهوده بگذره
-بله حق باشماست دیگه بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم آقا.بفرمایید اینم گوشی اون خانم
-خواهش میکنم این شما هستید که وقت گرانبهاتون رو در اختیار من گذاشتید.بابت گوشی هم ممنون.اینم گوشی شما صحیح و سالم بفرمایید.ببخشید خانمه؟؟؟, اگه وسیله ندارید برسونمتون؟
-رادمنش هستم .ممنون وسیله هست .شما بفرمایید
-خب با اجازه اتون من دیگه میرم .خدانگهدار
-خدانگهدار
فصل دوم
اوایل تابستان بود ,هوا به شدت گرم بود ,همه خانواده به فکر مسافرت بودند ولی من هیچ علاقه ای به این سفر نداشتم و ترجیح میدادم در این هوای گرم در خانه زیر باد کولر بنشینم و کتاب شعر بخوانم .
والدینم به همراه تنها برادرم سهیل برای تعطیلات تابستان به ایتالیا سفر کردند و هرچه به من اصرارکردند نتوانستند مرا راضی به رفتن کنند .
انها راهی سفرشدند و من تنها در خانه ماندم .پدرم بخاطر تنهایی من ,با خانواده مهسا صحبت کردتا مهسا این تابستان را با من بگذارند.
یکی دوهفته از رفتن خانواده ام گذشته بود .
من و مهسا هرروز صبح برای ورزش کردن به پارک فرشته میرفتیم.
یک روز برحسب اتفاق وقتی در حال پیاده روی بودیم مهسا چشمش به مرد جوانی افتاد که در حال کتاب خواندن بود در حالی که سرجایش خشکش زده بود روبه من کرد و گفت :
-وای ثمییین !!اون اقا رو ببین ,اون یه نویسنده خیلی معروفه و خیلی هم معتقد و با شخصیته .من همه کتاباش رو خوندم
به سمت آن مرد نگاهی انداختم و گفتم:
-من این اقا رو میشناسم ,مطمئنی با کسی دیگه اشتباه نگرفتی؟
-اره مطمئنم خودشه ,تو از کجا میشناسیش؟
-این آقای پویا مولاییه,همون کسی که چندماه پیش گوشیم با گوشی خواهرش عوض شده بود یادته؟
-اره یادمه ,ای کاش اون روز صبر میکردم تا بیاد,اینجوری میتونستم ازش امضا بگیرم حالا که دیدیمش بیا بریم بهش سلام کنیم.
-نه اصلا.بریم بهش چی بگیم ولش کن بیا بریم.
ولی مهسا دست بردار نبود دست مرا گرفت و دنبال خودش میکشید تا اینکه رسید به آقای مولایی.
روبه رویش ایستاد بی انکه حرفی بزند ,فقط به او سلام کرد .
من که دیدم آبرویم در خطر است خود را به آن راه زدم که او را نمیشناسم ,پس مثل غریبه ها گفتم:
-سلام آقا ببخشید مزاحم مطالعتون شدیم ,شما تلفن همراه دارید؟
دوستم میخواد با نامزدش تماس بگیره اخه ما گوشیمون رو داخل ماشین جا گذاشتیم
-بله بفرمایید ,این هم گوشی
مهسا گوشی را گرفت و از فرصت استفاده کرد تا با امیرعلی تماس بگیرد و من همانجا منتظرش ایستادم
پویا نگاهی به من کرد و گفت:
_ببخشید شما خانم رادمنش نیستید ؟من پویا مولایی هستم چندماه پیش تصادفا با شما آشنا شدم
-بله درسته .یادم اومد ببخشید اول نشناختمتون ,حالتون چطوره؟
(در دل گفتم:خداجون ببخش که مجبور شدم دروغ بگم.)
-ممنونم.شما و خانواده محترمتون خوب هستید؟
-متشکرم ماهم خوبیم .دوستم گفت شما نویسنده اید ,رمان مینویسید؟
-بله رمان جدیدمو تازه تمومش کردم.حتما یک جلدش رو تقدیمتون میکنم
-خیلی ازتون ممنون میشم .شما لطف میکنید
مهسا که بخاطر تلفن زدن ما را تنها گذاشته بودبعد از دقایقی برگشت و رو به من گفت:
-ثمین جان من با امیرعلی تو دانشگاه قراردارم باید زودتر برم
سپس رو به پویا کرد و گفت:
-ممنونم بابت تلفن.ببخشید میشه یه تاکسی سرویس خبر کنید تا من برم؟
رو به مهسا کردم و گفتم:مهسا جان تو با ماشین من برو ,من خودم میرم .رسیدم خونه بهت زنگ میزنم
-باشه ممنونم شرمنده تنهات میزارم قول میدم واسه جبران شام مهمونت کنم .اقا از شماهم ممنونم.خدانگهدار
مهسا رفت و من تنها در پارک ماندم ناگهان یادم امد که کیفم داخل ماشین جامانده و حالا مهسا رفته بود.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_اول🌻
#پارت_دوم☔
با احساس پریدن نبض سرم از خواب بیدار میشوم، سردرد شدیدے مانند خوره به جانم افتاده بود. تلو تلو خوران بہ سمت پریز برق میروم با روشن شدن چراغ چشمانم بستہ میشود، ڪمے به دیوار تڪیہ میدهم ڪہ صدای خنده ی بلند سوگل و حرف زدن متین به گوشم میخورد، این یعنی خاله زهرا و خانواده اش شام مهمان ما هستند.
به سمت ڪمدم میروم، شومیز سفیدم ڪہ خال های ریز مشڪے دارد بیرون مےڪشم دامن مشڪے و جوراب شلوارے مشڪے ڪلفتم را هم ڪنار شومیزم روے تخت مےاندازم ،بین روسرے هاے رنگارنگ، چشمهایم به روسری مشڪے با خال هاے سفید بزرگ مےافتد ڪہ آن هم براے این ست مناسب بود بعد حاضر شدنم در اتاق را میبندم و بہ سمت پذیرایی راه مےافتم سلامی به ڪل جمع میکنم و با تڪ تڪشان دست میدهم به متین ڪہ میرسم دستان ظریفم را محڪم میان دستان بزرگش فشار میدهد ڪہ آخم بلند میشود.
به سمت سرویس بهداشتے میروم و بعد وضو گرفتن بدون اینڪہ ڪسے متوجهم بشود بہ سمت اتاقم راه مےافتم.
سلام نماز را دادم و در دلم با خدای مهربانم نجوا ڪردم، خواستم....خواستم نابودی داعش را...خواستم سلامتے برادرم را...خواستم حال خوب را برای همہ عالم.
چادر نماز سفیدم ڪہ با گل های ریز صورتی زیباتر دیده میشد را تا کردم و روی تخت گذاشتم.
ڪنار متین جا میگیرم، فقط پانزده روز از متین بزرگ تر بودم اما همیشه احساس خواهر بزرگتر نسبت به او داشتم، چقدر خوب بود یڪ برادر شیری با فاصله سنی ڪم داشتن.
متین سرش را به سمت گوشم ڪج ڪرد و گفت
- چرا پڪرے
انگار ڪسے براے عقده دل وا ڪردن پیدا ڪرده باشم ڪہ شروع میڪنم و نق میزنم بہ جان متین
- حالم خوب نیست دلشوره دارم، انگار یه اتفاق بد قراره بیوفته.
لبانش را جمع ڪرد و گفت
- اووووو برا چی، مگہ چیشده؟!
چشم غره ای به ادا و اصولش میروم
- چیشده؟محسن و همین امروز فرستادیم سوریہ، انتظار داری ریلکس باشم؟
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بہ چهره ام میڪند و میگوید
-اولا محسن سومین بارشه میره سوریہ دیگہ چم و خم اونجارو بلده، دوما محسن از بچگے تو پایگاه بزرگ شده، خیلے بچگانس ڪہ نگرانش باشے.
نگاه جدی ام را بہ چشمان رنگ شبش دوختم
- چہ ربطے داره فرماندهاشم تو جنگ شهید میشن.
متین تڪیہ اش را بہ مبل داد و با بیخیالی گفت
- خوددانے، اما به نظرم زیادی شلوغش میڪنے.
دیگر چیزی نگفتم، شاید متین راست میگفت، شاید من زیادی شلوغش ڪردم.
اما این رخت های چرڪی ڪہ در دلم تلنبار شدہ بود و به نوبت آنها را میسابیدن چہ میگویند؟!!
به قلم زینب قهرمانی🌸
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوم☔️
#پارت_دوم🌻
به ساعت نگاه میڪنم با یک حساب سر انگشتے میفهمم ۱:۳۰ ساعت دیگر ڪلاس دارم، به سمت ڪمد سفید رنگ ڪنار تختم میروم، در ڪمد را چهارطاق باز میڪنم.
پس از حاضر شدنم از اتاق خارج میشوم، آهستہ بہ سمت مامان رعنا ڪہ درحال خواندن ڪتاب بود میروم، همانطور ڪہ ڪتاب های داخل ڪوله ام را چڪ میڪردم خطاب بہ مامان میگویم
-مامان من میرم دانشگاه ڪاری نداری؟
نگاهے بہ تیپم مے اندازد و سپس میگوید
-نہ برو بہ سلامت.
❄❄❄
با گرداندن چشمانم دور حیاط دانشڪده ،الناز را روی نیمڪت گوشہ حیاط مییابم، بہ سمتش حرڪت میڪنم مثل همیشہ مشغول خواندن دیوان اشعار فروغ بود، ڪنارش جای میگیرم و ڪتاب را از زیر دستانش بیرون میڪشم و بیتے از فروغ برایش میخوانم
-کے رفتہ ای ز دل کہ تمنا کنم تو را؟
کے بوده اے نهفتہ کہ پیدا کنم تو را؟
چشمانش برق میزند و با ذوق میگوید
-عاشق فروغم
تڪیہ ام را بہ نیمڪت میدهم و میگویم
-همونطور ڪہ من عاشق مولانام
بیتے از مولانای عزیزم را با صداے دلنشینش برایم زمزمہ میڪند
-نشود فاش کسے آنچہ میان من و توست
تا اشارات نظر نامہ رسان من و توست
غرق شیرینے سخن مولانا بودم ڪہ الناز نگاهے به ساعت مچے مشڪےرنگش میڪند و میگوید
- بریم الان ڪلاس شروع میشہ.
همانطور ڪہ ڪنار الناز بہ سمت ساختمان دانشڪده حرڪت میڪنم یاد اولین دیدارم با الناز می افتم، هردو،سال اولی بودیم براے من زیاد مهم نبود ڪہ دوستے در این دانشڪده داشتہ باشم یا نہ، همانطور ڪہ میدانستم بخاطر چادر روی سرم دختران دانشڪده تمایلے بہ دوستی با من نداشتند و تڪ و توڪ دانشجویان چادرے دیگر، با دوستان دبیرستانشان وارد دانشڪده شده بودند و تمایلے به دوستے با ڪس دیگر نداشتند، اما من نمیخواستم بخاطر دیگران ارزش هایم را ڪنار بگذارم بخاطر همین بہ اینڪہ دوستے نداشتہ باشم راضے بودم.
دومین جلسہ حضورم در دانشڪده بود ڪہ دخترے با مانتو نسبتا ڪوتاه و آرایش ملایم ڪنارم نشست، چند دقیقہ ای بہ شروع ڪلاس مانده بود، دختر با چشمان عسلے معصومش نگاهے بہ من ڪرد و با خجالت گفت
-سلام،خوب هستین؟
لبخندے به پهناے صورت زدم و گفتم
-سلام خیلےممنون.
الناز ڪہ لبخندم را دید نیشش باز شد و راحت تر جواب داد
-سال اولی هستین؟
خنده ی ریزی بہ سوال ناشیانہ اش ڪردم و گفتم
-آره فڪر ڪنم همہ تو این ڪلاس سال اول هستن
با زبان لبانش را تر میڪند و میگوید
-من النازم و شما؟
-منم راحیلم.
و این بود آغاز دوستے من و الناز ڪہ یڪ سالے از این دوستے شاعرانہ میگذرد و هردو دانشجوی سال دوم ادبیات هستیم.
روی صندلی جای میگیرم و الناز هم ڪنارم، نگاهے بہ ساعت میڪنم پنج دقیقہ ای بہ شروع ڪلاس مانده است، شماره محسن را روی گوشے تایپ میڪنم و دڪمہ سبز رنگ را لمس میڪنم ، بعداز چندین بوق آن زن خوش صدا ڪہ از نظر من گوش خراش ترین صدا را در جهان داشت گفت
-مشترڪ مورد نظر شما در حال حاضر قادر بہ پاسخگویے نیست.
ڪلافہ گوشے را خاموش و داخل ڪولہ ام مے اندازم ڪہ همزمان میشود با ورود استاد بہ ڪلاس همہ دانشجویان بہ احترام استاد جوان، با آن موهای مدل دار روی مخش بلند میشوند.
استاد پس از حضور غیاب شروع بہ تدریس میڪند و من بیحوصلہ برای اینڪه استاد گمان ڪند درحال نڪتہ برداری هستم با خط های متفاوت شروع میڪنم به حڪ ڪردن نام محسن روی برگہ ڪلاسور، بیتوجہ به سخنان استاد بہ ڪارم ادامہ میدهم ڪہ الناز با آرنجش به پهلویم میڪوبد ڪہ باعث درهم ڪشیدن اخم هایم میشود، نگاهےبه الناز میکنم ڪہ با ابرو بہ استاد اشاره میڪند، نگاهم را بہ گوشہ ڪت خوشدوخت آبے رنگ استاد شمس میخ میڪنم.
-خانم سنایی حواستون ڪجاست یڪ ساعتہ دارم صداتون میڪنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سوم🌻
#پارت_دوم☔
همراه الناز بہ سمت نزدیڪ ترین فست فودے راه می افتیم.
طبق معمول الناز پیتزا مخلوط و من ساندویچ فلافل سفارش میدهم.
بہ تیپ الناز نگاه میڪنم مانتو بلند و گشاد بہ رنگ فیلے با مقنعہ مشڪے،چشمهایم را ریز میڪنم و با دقت بیشتر نگاهش میڪنم یڪ تار مو از موهایش هم بیرون نبود و دیگر از آرایش ملایمش نیز خبرے نبود.
با تعجب رو بہ الناز میگویم
-الے تو ڪے انقدر تغییر ڪردے؟
با دستمال دور دهانش را تمیز میڪند و بیخیال میگوید
-چہ تغییری؟
گاز دیگرے از ساندویچم میزنم
-همین پوششت.
جرعہ اے از نوشابہ مشڪے رنگش مینوشد
-خب، یادتہ ازت پرسیدم چرا خودتو اذیت میڪنے چادر میپوشے، بعد تو گفتے ڪہ من ریحانہ خلقت خدا هستم و خدا بہ اسم ما خانوما یہ سوره نازل ڪرده پس یعنے ارزش ما خانوما خیلے بالاتر از اینہ ڪہ بزاریم هرڪسے زیبایی هامون رو ببینه، این حرفت خیلے روم اثر گذاشت.
خنده اے ڪردم و گفتم
-اگہ میدونستم حرفام انقدر تاثیر داره، انقدر حرف میزدم تا چادریت ڪنم.
خنده اے ڪرد و مشغول خوردن تڪہ اے دیگر از پیتزایش شد.
ڪلافہ بہ ساعت مچے اسپرت سفید رنگم نگاه میڪنم، این ساعت با استاد نصر ڪلاس داریم، استادے دقیق ڪہ آبش با دانشجوے حواس پرت و سرڪش در یڪ جوب نمیرفت ترجیح میدهم این ساعت را در ڪلاس حضور نداشتہ باشم، بهتر از درست شدن جنجال دیگر با نصر بود.
ڪلافہ وسایلم را درون ڪولہ ام میچپانم و رو بہ الناز میگویم
-الے من حوصلہ ندارم، بمونم یہ چے نصر میگہ یہ چے من.
پلڪے زد و گفت
-باشہ رسیدے پیام بده.
سرے تڪان میدهم و از ڪلاس خارج میشوم.
هوای گرم و طاقت فرساے اوایل شهریور آن هم در قشم، آه از نهاد هر آدمے در میاورد.
سوار اتوبوس میشوم، جایے براے نشستن پیدا نمیڪنم پس ترجیح میدهم ڪنار پنجره بایستم.
با توقف اتوبوس از فڪر محسن بیرون می آیم و پیاده میشوم، بہ چهارراه سر خیابانمان میرسم، چشمانم بہ گل فروشے آنور چهارراه می افتد، بہ سمت گلفروشے راه می افتم و از بین رز های سفید و قرمز، رز قرمزے بیرون میڪشم، با یادآورے اینڪہ محسن گل نرگس را بیشتر میپسندد، رز قرمز را میان رز هاے دیگر برمیگردانم و بہ سمت سبد نرگس ها میروم از بین نرگس هاے تازه، دو شاخہ را جدا میڪنم و سمت فروشنده میروم پس از پرداخت از مغازه زیباے گل فروشے خارج میشوم.
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_چهارم🌻
#پارت_دوم☔️
خورشید طلوع کرده است و من همچنان تکیه بر دیوار داده ام شاید تا غروب بنشینم و تماشایش کنم...
در دل از خورشید میپرسم:
-محسن آخرین بار کےنگاهت کرد؟
چےگفت بهت؟
صداےباز شدن در ،خلوتم را برهم میزند، برنمیگردم، برایم مهم نیست هرکه هست باشد.
سینےصبحانه کنار سجاده ام قرار میگیرد و صداےمصطفےرا از ته چاه میشنوم..
-محسنو آووردن یکم دیگه میریم...
آهےمیکشد و میگوید
-یکم دیگه میریم دیدنش.
لقمه کوچکےبه طرفم میگیرد، بیتوجه نگاهم را به چشمانش میدوزم
-کجا باید بریم؟!!
لقمه را درون سینےرها میکند و میگوید
-معراج شهدا
به سمت کمد لباسهایم میروم میخواهم هرچه زودتر برادرم را ببینم، دلم برایش تنگ شده، درست، صدایش را دگر نمیتوانم بشنوم اما چهره زیبایش را که هنوز از من دریغ نکرده.
مصطفےکه میداند باید اتاق را ترک کند آرام خارج میشود.
مشکےمیپوشم، چه اشکال دارد؟مشکےمیپوشم تا جار بزنم غمهایم را، جار بزنم نبود برادرم را، داد بزنم غصه هایم را تا شاید غمباد نشوند..
از اتاق خارج میشوم، کنار دیوار مینشینم روےسرامیک هاےسرد.
الناز که در آشپزخانه مشغول پر کردن فنجان هاےچاےبود مرا که مےبیند به سمتم مےآید:
-چرا اینجا نشستے؟
بیتوجه و آرام لبان خشکیده ام را بهم میزنم
-کےمیریم معراج؟
پلکهایش میلرزد و مصنوعےلبخند میزند
-هنوز زوده..
اما من واقعےو از ته دل لبخند میزنم
-نه آخه من برم یکم باهاش حرف بزنم...
بغض گلویم را میگیرد اما لبخندم روےچهره ام پابرجاست
-آخه بعد این دیگه نمیتونم ببینمش که..
قطره اشک لجباز روےگونه ام میریزد
-آخه تو که میدونی من خیلےدوسش دارم حداقل زودتر برم یه چند دقیقه بیشتر ببینمش..
قطرات اشک پشت سر هم میاید، چشمان الناز هم میبارد، سرم را به آغوش میگیرد و من هق هقم را سر میدهم.
کم کم خانه پر میشود...
از حرف هایشان فهمیدم بستگان درجه اول به معراج میروند و بعد از آن مراسم تدفین...
تدفین؟!
تدفین چه کسے؟!! تدفین تمام خاطراتمان؟ به خاک سپردن محسن؟! خاک کردن عطر یاس این خانه...
سوار بر ماشین محمدعلےبه سمت معراج حرکت میکنیم...
استرس تمام وجودم را پر کرده است، با خود زمزمه میکنم
-شاید اشتباه شده الان بریم معراج محسن رو ببینیم که خادم شهداس
خود را گول میزنم انگار نه انگار که محسن خود شهید است...
نمیدانم این کورسوےامید از کجا در دلم روشن شده بود، اما هرچه بود دوست داشتنےبود اینکه محسنم را ببینم و عطر یاسش را استشمام کنم.
وارد معراج میشویم بوےعطر یاس زیر بینےام میپیچد، چشم میگردانم تا شاید محسن را در گوشه کنار اتاق ببینم، اما چهره آشنایی به چشمانم نمیخورد...
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_پنجم🌻 #پارت_اول☔️ چنگ مےاندازم به گل
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_پنجم🌻
#پارت_دوم☔️
با بغض و ملتمسانه میگویم
-یعنےواقعا خواب دیدم؟!!
منتظرم حرفم را رد کنند و بگویند نه محسن اینجاست رفته برات هله هوله بخره...
اما، اما جوابےنیامد مصطفےبه سمت پنجره رفت متین از اتاق خارج شد و الناز با بغض و شرمندگے نگاهم کرد..
با اشک میگویم
-نیازےنیست روزه سکوت بگیرید خودم فهمیدم خواب دیدم نیازي نیست انقدر واضح بکوبید تو سرم که محسن نیست.
آرام میخزم زیر ملافه قطرات اشک صورتم را میشوید، اشک هایم مادرانه صورتم را نوازش ميکنند و میگویند
-آرام باش جانکم، آرام...
صداےهق هقم رسوایم میکند.
صداےمصطفےرا میشنوم اعتنایےنمیکنم اما ناخودآگاه صدایش به گوشم میخورد
-دارید میرید امامزاده سد مظفر؟
-آهان باشه
-نه فعلا، دکتر میگه باید بسترےبشه.
ملافه را کنار میزنم اشکهایم را پاک میکنم، ماسک اکسیژن را از روےصورتم برمیدارم و رو به مصطفے میگویم
-بریم...
برمیگردد
-کجا بریم
-امامزاده دیگه، مگه نگفتےمیرن امامزاده.
دستےبه صورتش میکشد
-آره اما تو نمیتونےبیاےدکتر گفته باید بسترےبشے.
سوزن سرم را از دستم میکشم خون جارےمیشود، چند دستمال کاغذےاز روےمیز کنار تخت برمیدارم و آرام از تخت پایین مےآیم الناز سعےدر متوقف کردنم دارد اما نمیتواند، میخواهم از در خارج شوم که مصطفےراهم را سد میکند با صداےنسبتا بلندےمیگوید
-کجا سرتو انداختےپایین همینطورےدارےمیرے!!
با خشم میتوپم
-به تو ربطےداره؟!!
متین وارد اتاق میشود و بهت زده میپرسد
-چیشده؟!!
مصطفےبی توجه رو به من میگوید
-نه، از همون اول هیچےتو به من ربطےنداشت، اصلا منه خرو بگو نگران توام...برو، هرگورےدلت میخواد برو.
میخواهد خارج شود اما دلش آرام نمیگیرد و برمیگردد
-نفهم دکتر گفت نزدیک بوده سکته کنےچرا نمیفهمے..
با بغض و اشک داد میزنم
-میخواااآم بمیرم، میخوام بمیرم راحت شم، چرا ولم نمیکنید...
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_ششم🌻 #پارت_اول☔️ سوگل در آغوش محسن عشق میکند و با زبان ب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_ششم🌻
#پارت_دوم☔️
چادر فیروزه اےرنگ را روےروسرے مشکے براقم مرتب میکنم، همراه مادر از اتاق خارج میشوم، مصطفےروےمبل نشسته بود و انگشتانش را تند تند روے صفحه موبایل جا به جا میکرد، متوجه ما نبود.
کمےکه نزدیک تر شدیم مادر با مهربانےگفت:
-مصطفےجان شربتت گرم شد.
زود سرش را بلند کرد و با دیدن منو مادر از جا برخاست.
-نه زنعمو خوبه...
سرےتکان دادم و گفتم:
-سلام پسرعمو خوش اومدے...
لبانش را تر کرد و گفت
-سلام راحیل جان ممنون.
جانش به دلم ننشست و با ابروانےبه هم گره خورده روےمبل جاےگرفتم.
مصطفے شربتش را مینوشد و سپس بعد کمے
مکث نطق میکند:
-زنعمو جان، مامان گفت یه یه هفته اے بیاین رمچاه حال و هواتونم عوض میشه عمو طاهر اینا هم میان.
مادر دستے به موهای بیرون زده از روسرےاش میکشد و میگوید
-منکه مشکلےندارم فقط به عموتو محمدعلے بگم ببینم جور میکنن خبر میدم.
بلند میشود و سینے را از روے میز برمیدارد و به سمت آشپزخانه میرود
-راحیل خانوم ساکتے!!
نگاهےبه چشمانش میکنم و میگویم
-شرمنده یادم رفت ازتون اجازه بگیرم.
پوفی میکند و آرام میگوید
-چیشده راحیل؟ چرا اینطورےمیکنے؟!!
اخم هایم درهم میشود، برمیخیزم و به سمت اتاقم میروم، خود را روےتخت رها میکنم و گیره ام را شل میکنم تا بهتر نفس بکشم...
از طرفےمحبت هاےمصطفے ، عمو و زنعمو پاےدلم را زنجیر کرده بود از طرفےدیگر ترس از واکنش پدر و اقوام.
دلم راضےشده بود که به مصطفےبگویم دست از کارهایش بردارد تا با او ازدواج کنم، از طرفےدلم همسرے میخواست که پا به پاے دلم با دیوانه بازےهاے مذهبےام بدود.
حس عذاب وجدان نسبت به مصطفے و احساسش به من ماننده خوره به جانم افتاده بود.
❄️❄️❄️❄️
حلالم کن..
به تو بد کردم آقا حلالم کن...
آبرو بردم آقا حلالم کن...
تو رو به حق زهراۜ حلالم کن...
هندزفرے را از درون گوش هایم درمےآورم و به کاخ سفید رنگ عموباقر که ماشین وارد حیاطش شد نگاه میکنم، چرا تا ۱۷ سالگے برایم این کاخ سفید رنگ در روستا عجیب نبود؟!!
گوشے و هندزفرے را درون کوله ام میچپانم و در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.
زنعمو ناهید مادر را در آغوش خود میفشارد و سپس لیلا را میبوسد و بعد مرا محکم در آغوش میکشد
-سلام راحیلم کجایے تو دختر دلمون برات تنگ شده بود.
لبخندے به اینهمه مهربانےاش میزنم و میگویم
-ببخشید زنعمو این چند روز سرم شلوغ بود.
چشمے برهم میزند و میگوید
-اشکال نداره عزیزم.
رو به جمع میگوید
-بفرمایید بفرمایید داخل باقر نمیدونم کجا رفته...
سپس رو به ته حیاط طویل داد میزند
-سمیه ملیحه بیاین وسایل مهمونارو ببرید تو اتاقا.
مصطفے که تا الان خبرے ازش نبود از پله ها سرازیر شد و با قدم هاے محکم و تند به سمتمان آمد.
-سلام، سلام خوش اومدین.
با پدر و محمدعلے احوالپرسے میکند و رو به منو مادر خوش آمد میگوید.
به سمت خانه دوبلکس با نماے سفید رنگ و سقفےشیروانے قهوه اے راه میافتیم مصطفے خود را با من همقدم میکند
-از دانشگاه راحت مرخصی گرفتی؟
سرے تکان میدهم و بدون تکان دادن دهان میگویم
-اوم...
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هفتم🌻☔️ چادر بندرےارغوانےام را روے سرم مرتب میکنم، پله
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
#قلب_ناآرام_من
#قسمت_هفتم
#پارت_دوم
داخل میشوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش میروم مرا که میبیند برمیخیزد و در آغوشم میکشد
-واےکجایےتو دختر دلم برات تنگ شده بود..
لبخندےمیزنم و گونه اش را میبوسم
-من بیشتر مادمازل..
کنارش جاےمیگیرم چشمکے میزند و میگوید
-چخبر؟!!باپسرعموجان چه کردے؟
چشم غره اےمیروم و میگویم
-هیچےقرار شد ماه دیگه که اولین عید محسن میگذره بیان بله برون.
ابروان الناز بالا میپرد
-یعنے تو هیچ مخالفتےنکردے؟!
لبانم را جمع میکنم و به گوشه کلاس خیره میشوم
-نمیدونم به این زبونم انگار قفل زده بودن، هیچےنگفتم فقط آرزو میکنم همه چےخوب بشه.
لبانش را روے هم میفشارد و سر تکان میدهد
-ان شاالله همه چے درست میشه.
استاد نصر وارد کلاس میشود همه به احترامش برمیخیزیم پس از سلامےکوتاه حضور غیاب میکند وقتے به نام من میرسد سر بلند میکند و رو به بچه ها میگوید
-خانم سنایےهم نیومدن نه؟!!
پس از شهادت محسن بخاطر وضع روحےبدم دوماهے از دانشگاه مرخصےگرفته بودم، برمیخیزم و میگویم
-سلام استاد.
عینکش را با انگشت اشاره اش عقب میدهد و مشتاقانه میگوید
-سلام خانم سنایے خوش اومدین مشتاق دیدار..
سر پایین مےاندازم و میگویم
-ممنون
مکثےمیکند و میگوید
-اوم بابت شهادت برادرتون هم تسلیت عرض میکنم.
لبخند تلخےمیزنم و آرام میگویم
-خیلےممنون.
-بفرمایین.
مینشینم و تا آخر کلاس خاطراتم را مرور میکنم دلم کمےخالےکردن بغض میخواهد..
کلاس تمام میشود دو کلاس دیگر داشتم کلاس بعدی با شریفے و کلاس آخر با شمس..
ساعت مچےام را نگاه میکنم نیم ساعت تا کلاس بعدےمانده و تا کلاس شمس سه ساعت مانده است رو به الناز میکنم
-الناز من میرم گلزار شهدا تا کلاس شمس خودمو میرسونم..
نگاه نگرانش را به چشمانم میدوزد و آرام میگوید
-زیاد خودتو اذیت نکن مراقب خودت باش.
سرےتکان میدهم و بلند میشوم.
❄️❄️❄️
نگاهم را به سنگ قبر سفید رنگ میدوزم، نمیدانم چرا قلبم فشرده میشود..
آخر هنوز باور نکرده ام که محسن مهمان این خانه ابدےشده کنار سنگ قبر زانو میزنم دستےروےعکس محسن میکشم و با بغض میگویم
-سلام داداش..
جوابےنمیشنوم، به غرورم برمیخورد
-جواب نمیدے؟
میخندم و میگویم
-نه دیگه من عادت کردم...
مکثےمیکنم و میگویم
-آره الان حدود دو ماه و پونزده روزه که عادت کردم.
اشکهایم جارےمیشود
-عادت کردم بیام سلام کنم جواب ندے، دست روےاین سنگ بکشم دستمو نگیرے ،برات گل بخرم تشکر نکنے، گریه کنم کسے نباشه اشکامو پاک کنه....
دماغم را بالا میکشم و لبخند مظلومانه اے میزنم، نرگس هایےکه خریده بودم را روےسنگ قبر میگذارم
-برات نرگس خریدم....
اشکهایم میچکد
-اوندفعه هم برات نرگس خریده بودم، اما اومدم دیدم رفتے...
دستےروےگونه ام میکشم
-ولکن دیگه کار از گله گذشته دلم داره میترکه.
نفس عمیقےمیکشم و میگویم
-محسن میدونم که منو میبینے میدونم که از اون باغ خوشگل دارےنگام میکني و میدونے تو رمچاه چے گذشت، میشه خودت کمکم کنے؟!!کمکم کن...
با گلاب سنگ سفید رنگ را میشویم و نرگس هارا میچینم قرآن آبی رنگم را از کوله ام بیرون مےآورم و عروس قرآن را تلاوت میکنم.
پس از خداحافظے با محسن به سمت دانشکده راه مےافتم.شمس وارد میشود و بلند میشویم با اخم به سمت میزش میرود و مینشیند تند تند حضور غیاب میکند اسم مرا نمیخواند و رد میشود پس از اتمام حضور غیاب برمیخیزم و صدایم را صاف میکنم.
-ببخشید استاد اسم منو نخوندین.
شمس که سرش در برگه هایش بود ناخودآگاه بلند میشود و ابروانش بالا میپرد و با تعجب میگوید
-سلام خانم سنایی حالتون خوبه؟ نمیدونستم تشریف آووردین.
تعجب میکنم از اینهمه احترام شمس بداخلاق اما تعجبم را پنهان میکنم و به یک ممنون بسنده میکنم مینشینم حواسم در کلاس نیست اما چشمانم را به شمس دوخته ام و هرچه میگوید سرتکان میدهم تا فکر کند متوجه میشوم.شمس نگاهےبه ساعت مارکدارش میکند و میگوید
-تایم کلاس به پایان رسید، میتونین تشریف ببرین.
خودش بلند میشود و مشغول پاک کردن تخته میشود، وسایلم را درون کوله ام میچپانم وهمراه الناز به سمت در راه مےافتم، شمس تخته را پاک میکند و برمیگردد.
-خانم سنایے!!
مےایستم
-بله استاد.
آستین هایش را پایین مےاندازد و میگوید
-یه چند دقیقه میتونم وقتتونو بگیرم؟!
مکثےمیکند و میگوید
-اومم درمورد درسه که عقب نمونید.
سرےتکان میدهم و میگویم
-عاهان بله بفرمایین.
الناز رو به من میکند و میگوید
-پس من دیگه میرم خدافظ.
سرےتکان میدهم و میگویم
-خدانگهدار.
رو به استاد میکند و میگوید
-استاد خداحافظ
شمس سرےتکان میدهد، بعداز خروج الناز دیگر کسےداخل کلاس نبود بجز من و شمس.
-خانم سنایےصحبتم یکم طول میکشه اینجا هم یه ربع دیگه کلاس هست حیاط هم نمیشه این نزدیکےها یه کافےشاپ هست اگه موافق باشین بریم اونجا.
سرےتکان میدهم و میگویم
-مشکلی نداره.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هشتم🌻 #پارت_اول☔️ داخل میشوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش میروم
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هشتم🌻
#پارت_دوم☔️
دستانم را در هم قفل میکنم، آقایی جلیقه به تن به سمتمان میآید
-سلام خوش اومدین چی میل دارین؟!
شمس منو را به سمتم میگیرد، لبخند تصنعی میزنم
-ممنون چیزی میل ندارم.
منو را باز میکند و پس از کمی نگاه کردن لبانش را جمع میکند و رو به پسری که کنار میز ایستاده میگوید
-دو تا نسکافه و کیک شکلاتی.
اخم هایم درهم میشود از بی ادبی اش..
-خب استاد بفرمایین.
ابروانش بالا میرود
-اینجا دیگه دانشگاه نیست خانم سنایی.
لبانم را تر میکنم و میگویم
-بفرمایین آقای شمس
مکثی میکند
-خب خانم سنایی فکر کنم اطلاع دارید که من رو از تهران انتقال دادن قشم تا سالای اول تدریسمو تو قشم بگذرونم الانم پایان این ترم باید برگردم تهران، البته اگه خودم بخوام میتونم بمونم قشم...
مکثی میکند و منتظر است چیزی بگویم اما من نمیدانم ربط این حرفها به من چیست؟!
وقتی میبیند من هنوز چیزی متوجه نشده ام ادامه میدهد
-خب خانم سنایی الان حدود دو ساله که من اومدم قشم و شما یک سالی میشه که دانشجوی من هستید..
مکث میکند و دستانش را در هم قفل میکند سفارشش میرسد..
-خب ببینید خانم سنایی تو این یک سال که من شمارو دیدم رفتارتون برام خوشایند بود.
به چشمانم خیره میشود
-خانم سنایی من به شما علاقه دارم...
نفس حبس شده در سینه اش را رها میکند و ابروانم بالا میرود از تعجب شمس مغرور به من ابرازعلاقه کرده بود، تند میگوید
-ببینید خانم سنایی من فقط میخوام این مسئله رو با خانواده در میون بزارید تا ما رفت و آمد داشته باشیم..
لبخندی میزند و تند میگوید
-من حتی به خانوادم گفتم خیلی مشتاقن که شمارو ببینن.
پلکی میزنم و میگویم
-آقای شمس من نامزد دارم.
با چشمان متعجب نگاهم میکند
-آخه حلقه ندارین یا تو پروندتون وضعیت تأهل چیزی ثبت نشده.
ابروانم را بالا میاندازمو دستی به روسری ام میکشم
-ان شاالله یه ماه دیگه کتبی میشه.
گوشه لبش را به دندان میگیرد سرم را پایین میگیرم و کوله ام را روی شانه ام مرتب میکنم و برمیخیزم و لبخند مصنوعی میزنم
-با اجازه آقای شمس.
انگار که با صدای من از فکر بیرون می آید برمیخیزد
-شما که چیزی نخوردید.
لبخندی میزنم و میگویم
-ممنون میل ندارم خدانگهدار.
سری تکان میدهد و میگوید
-موفق باشید خداحافظ
از کافیشاپ بیرون میآیم، با سرنوشتی نامعلوم شاید اگر محسن بود کمی حال دلم بهتر میشد سوار ماشین میشوم.
استارت میزنم با خود فکر میکنم شمس بهتر بود یا مصطفی
زمزمه میکنم
-اونکه معلومه درسته اخلاق شمس گنده اما هرچیه از مصطفی که الکی مهربونه بهتره، اما اصل کاری اینه که من هیچ حسی نسبت به هیچکدومشون ندارم.
❄❄❄
سینی چای را روی زمین میگذارم و مینشینم صدای برخورد شدید قطرات باران به شیشه پنجره دلهره آور است برمیخیزم و کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم، جوی باریکی از آب در حیاط تشکیل شده و در سراشیبی حیاط به حرکت در آمده، رعد و برقی میزند و از ترس پرده را رها میکنم و کنار میروم.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay