eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_ششم هودیم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 تو آینه خودمو نگاه کردم... این دخمل خوشمله کیه؟ -مروا جیگره یه تیپی زده بودم که امشب دهن همه از شگفتی باز بمونه... با موهای مشکیم فرق باز کردم و طره ای از موهام رو دادم بیرون... و همینطور از پشت هم تکه ای از موهایی که حالت دادم بیرون اومد . کفش نقره ای کف صافی رو به پا کردم و شلوار لی لوله تفنگی رو از کمد بیرون کشیدم ... لباس مجلسی آستین بلدم رو تنم کردم ... بادیدن تیپم سوتی زدم و یه بوس تو آینه واسه خودم فرستادم ... کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ... ★★★★★ به خونه خاله زهره که رسیدم دم در خیلی شلوغ بود... بعد از رفتن کامران رفت و آمد من هم به این خونه خیلی کم شده بود به طوری که شاید سالی یکبار اون هم برای سال نو می اومدیم اما مثل همیشه ظاهرش خیلی شیک بود ... محله خاله زهره اینا فرمانیه بود عاشق محلشون بودم منطقه یک تهران و جزو بهترین محله های تهران به شمار می اومد. ماشین رو پارک کردم و دست از برانداز کردن خونه برداشتم. وارد خونه که شدم یکی از خدمتکارا به سمتم اومد و پالتو و وسایلمو ازم گرفت در همین حین خاله زهره رو دیدم که مثل همیشه خیلی شیک و مرتب بود و البته کمی پیر شده بود اما با وجود اون همه آرایش چروک های صورتش آنچنان خود نمایی نمیکرد. یک شومیز و دامن خیلی شیک به تن کرده بود ، شومیزش پر از گل های سرمه ای ‌،قرمز و خاکستری بود و دامن سیاهی به پا کرده بود. همینطور که در حال رصدش بودم متوجه شدم داره به سمتم میاد... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +ببین کی اینجاست ! سلام مروای خاله چقدر خوشگل شدی فدات شم . ماشااللّٰه . خوبی عزیزم؟ _سلام خاله جان ،ممنون نظر لطفتونه . شما خوب هستید ... +فدات عزیزم، کامران مامان! بیا ببین کی اینجاست... رد نگاه خاله رو گرفتم و رسیدم به چند تا پسر چهره یکیشون آشنا بود حالت صورتش به کامران می خورد... کامران با شنیدن صدای مادرش، از پسرا خواست از خودشون پذیرایی کنن تا برگرده... هر لحظه نزدیکتر می شد و صورتش واضح تر، خودش بود ، دوست بچگیای من و کاوه ، چقدر تغییر کرده بود . یه پیرهن دیپلمات چسب که دو دکمه یقه شو نبسته بود و یه کت و شلوار نسبتاَ جذب و البته ته ریشش که خیلی جذاب ترش کرده بود... باصدای کامران ، دست از برانداز کردنش برداشتم و نگاهم رو به طرفشون سوق دادم ... +کامران جان یادت اومد؟ ×معلومه مامان جان مگه میشه دوست دوران بچگیامو فراموش کنم ؟ دستاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه و ابراز دلتنگی ، که با نگاهم به خاله فهموندم مانعش بشه... من اهل این کارا نبودم ‌، خاله زهره با سیاست خاص خودش بحث رو خیلی خوب جمع کرد و کامران رو به دست دادن و احوال پرسی ساده، قانع کرد... ×وای دختر چقدر بزرگ شدی ! باورم نمیشه ... یعنی تو همون مروا کوچولویی که همیشه با پسرا فوتبال بازی میکرد؟ با یاد آوری گذشته لبخندی روی صورتم شکل گرفت ... کامران ، همیشه و همه جا هوامو داشت... حتی بیشتر از کاوه _چرا باورت نمیشه پسر خاله ؟ آره من همون مروام همون مروایی که همیشه با پسرا بازی میکرد. خاله که دید ما گرم حرف زدن شدیم تصمیم گرفت ما رو تنها بذاره ... + خب کامران جان من تنهاتون میزارم، مروا عزیزم از خودت پذیرایی کن نبینم دست خالی نشستیا . _چشم خاله جان ... ممنون. ×خب مروا جان چه خبرا ، چیکار میکنی؟! از لفظ جانش که پسوند اسمم گزاشته بود حس بدی بهم دست داد ولی ترجیح دادم یه امشبو چیزی نگم تا بخیر بگذره ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
امـام صـادق علیه السـلام فـرمودند: مقــدّرات در شـب نـوزدهـم تعييـن؛ در شـب بيست و يكم رمضان تأييد؛ و در شب بيست و سوم ماه‌رمضان؛ امضا می‌شود ... 📚الكافی، جلد ۴، صفحه ۱۵۹ التماس دعای فرج اللهم عجل لولیک الفرج @Emamkhobiha🌹
✅زیارت عاشورا جهت در امان ماندن از بیماریهای واگیردار ✍مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی (ره) بیان داشته اند: زمانی که در سامرّا مشغول تحصیل علوم دینی بودم، اتفاقاً اهالی سامرّا به بیماری وبا و طاعون مبتلا شده بودند و همه روزه عده ای می مردند. روزی جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سید محمد فشارکی (ره) بودند؛ ناگاه مرحوم آقای میرزا محمد تقی شیرازی (ره) که در مقام علمی مانند مرحوم فشارکی بود، تشریف آوردند و صحبت از بیماری وبا شد که همه در معرض خطر مرگند. مرحوم میرزا فرمود: «اگر من حکمی بکنم آیا لازم است انجام شود یا نه؟» همه ی اهل مجلس تصدیق نمودند، سپس فرمود: «من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامرّا از امروز تا ده روز مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را هدیه به روح شریف نرجس خاتون والده ی ماجده ی حجةالحسن (ع) کنند تا این بلا از آنان دور شود.» اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان ابلاغ نمودند و همگان مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. از فردای آن روز تلف شدن شیعیان موقوف شد، با اینکه همه روزه عده ای از غیر شیعان می مردند، به طوری که بر همه آشکار گردید که این واقعه بی علّت نیست. برخی از غیر شیعان از آشنایان شیعه ی خود می پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما کسی تلف نمی شود چیست؟ آن ها در پاسخ می گفتند: زیارت عاشورای امام حسین (ع) ما را نجات داد. پس آن ها هم متوسّل به امام حسین (ع) شدند و همانند شیعیان مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. پس از مدّتی بلا از آن ها نیز برطرف شد. 📚منابع: 1- محمد شریف رازی، گنجینه دانشمندان، ج1 ص 304 2- سید علی حسینی، کرامات و مقامات عرفانی امام حسین (ع)، ص111-110 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
لذت آنچه را که امروز داری با آرزوی آنچه نداری خراب نکن روزهایی که می روند دیگر باز نمی گردند ... 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان سوزناک صبح ۱۹ رمضان از محل ضربت خوردن مولا امیر المومنین علی (ع) در مسجد کوفه فضای معنوی مسجد کوفه مسجد کوفه چگونه تحمل میکنی سالیان دراز نبودن مولا را دلم نیومد نذارمش😢
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناارام_من #قسمت_چهاردهم #پارت_سوم سرےتکان می‌دهد و سویچ را می‌گیرد و دزدگ
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ صدای مداحی را زیاد می‌کنم و قلم به دست شروع به طراحی می‌کنم، تصمیم داشتم چهره محسنم را روی کاغذ به رقص آورم، دوست داشتم آنقدر تصویر محسن را بکشم و به در و دیوار اتاقم بزنم تا دیگر کمبود محسن نداشته باشم، در این دو ماه محسن را کم داشتم، چقدر دلم برایش تنگ شده بود، برای خنده هایش، برای چشمان به رنگ شبش، کاش بود و من برای بار آخر روےچشمانش را می‌بوسیدم و تنگ درآغوش می‌کشیدمش به چهره خندانش در صفحه لپ تاپ نگاه می‌کنم و آرام زمزمه می‌کنم -چقدر دلم برات تنگ شده... قطره اشکی روی گونه ام می‌نشیند ، با پشت دست پاکش می‌کنم و طراحیم را ادامه می‌دهم. طرح موها و ابروانش تمام شدکه در باز شد و مادر وارد اتاق شد، همانجا جلوی در می‌ایستد و می‌گوید -عموت اینا اومدن بیا بیرون. سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -چشم الان می‌آم. سیاهی های کنار طرح را با پاک کن پاک می‌کنم و بعد از مرتب کردن میز بلند می‌شوم. حاضرمی‌شوم شالم را رو به روی آینه مرتب می‌کنم پانسمان سرم از دیشب باز نشده بود، نمیتوانستم بازویم را تکان بدهم صبح با اصرار مامان برای سیتی‌اسکن به بیمارستان رفتیم که دکتر گفت ضرب دیده و شکستگی ندارد. دیشب نمی‌توانستم رانندگی کنم بخاطر همین محمد پشت فرمان نشست و حسین موتور محمد را برد. از اتاق خارج می‌شوم، زنعمو ناهید که مرا دید تند بلند شد و به سمتم آمد مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت -چیکار کردی تو دختر اگه خدای نکرده چیزیت می‌شد ما چیکار می‌کردیم؟! آرام می‌خندم و می‌گویم -چیزیم نشده زنعموجان. سرم را می‌بوسد و به سمت مبل هدایتم می‌کند، رو به عمو سلام می‌کنم -سلام عموجان حالت خوبه؟! -خیلےممنون عموجون به مرحمت شما. لبخندمهربانی می‌زند و می‌گوید -چیکار کردی با خودت عمو؟! کل ماجرا را تعریف می‌کنم که سرزنش های مامان و زنعمو شروع می‌شود. کمی که می‌گذرد خانواده خاله ریحانه و خانواده عمو سجاد می‌آیند انگار مامان پشت تلفن به خاله ریحانه گفته که چه اتفاقی برایم افتاده و آنهاهم برای عیادت آمده بودند به زن‌عمو سجاد هم زنعمو ناهید خبرداده. الهه دخترعمو سجاد مانند همیشه با اخم گوشه اے می‌نشیند، این دختر از همان اول از من بدش می آمد و چندماه پیش متوجه شدم که نسبت به مصطفی بی اعتنا نیست و مرا مانع رسیدن به مصطفی می‌داند، کم سن و سال است و در کل شانزده سال دارد. صدای متین را کنار گوشم می‌شنوم -بازم سوپرمن بازی درآووردی؟! لبخند دندان نمایی می‌زنم و ابروانم را بالا می‌اندازم و می‌گویم -آقای طراح بریم طراحیمو ببینی نظر بدی؟! بلند می‌شود -پاشو ببینم.. بلند می‌شویم و به سمت اتاق می‌رویم برگه طراحی را از روی میز برمیدارم و رو به متین می‌گویم -چطوره؟!! پوکر نگاهم می‌کند -هنوز چیزی کشیدی که من نظر هم بدم!! چشم غره ای می‌روم دور اتاق می‌چرخد و می‌گوید -علاقه عجیبی به ست سفید و فیروزه ای داری نه؟ لبخند دندان نمایی می‌زنم -بله بله شدید. روی تخت می‌نشیند و می‌گوید -بله برونتون کنسل شد نه؟! خودم را مشغول مرتب کردن کتابخانه ام می‌کنم و آرام می‌گویم -آره. سکوت می‌کند و یکهو می‌گوید -راحیل واقعا مصطفی رو دوست داری؟! سکوت میکنم دلم نمی‌خواهد به متین دروغ بگویم -راحیل باتوام.. -اوم خب ببین من معتقدم... میان حرفم می‌آید -آره می‌دونم تو معتقدی عشق بعد ازدواج به وجود می‌آد. مکثی می‌کند و می‌گوید -اما با تفاهم به وجود می‌آد، تو و مصطفی هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارید. خنده مصنوعی می‌کنم و می‌گویم -چیشده ازدواج منو مصطفی برای تو مهم شده؟!! ابروانش در هم گره می‌خورد -حرفو عوض نکن راحیل. برمی‌گردم و به کتابخانه تکیه می‌دهم -ببین متین تو نه دختری نه جای من که هرچی میگم رو درک کنی. مکثی می‌کنم و می‌گویم -البته تو خیلی جاها از صدتا رفیق دختر صمیمی درکم کردی و کمکم کردی اما حالا... خیره چشمانش می‌شوم مثل همیشه چشمانش خنثی است اما ته چشمانش نگرانے موج می‌زند، پلک هایش را روی هم می‌گذارد و می‌گوید -هرکاری که فکر می‌کنی درسته رو انجام بده. کتاب سلام بر ابراهیم را از میان کتاب هایم بیرون می‌کشم و به سمت متین می‌گیرم -همون کتابیه که دنبالشی. نگاهی به کتاب می‌کند و سپس کتاب را از دستم می‌گیرد -دستت درد نکنه. روی تخت دراز می‌کشد و کتاب را ورق می‌زند، از اتاق خارج می‌شوم و به سمت آشپزخانه می‌روم و کنار زنعمو ناهید روی زمین می‌نشینم زنعمو سالاد درست می‌کرد و من بخاطر دستم فقط نگاه می‌کردم، با لبخند نگاهم می‌کند و خیاری به سمتم می‌گیرد، لبخند دندان نمایی می‌زنم -دستت درد نکنه . الهه وارد می‌شود و رو به زنعمو می‌گوید -عه شما چرا من درست میکنم. مامان دم کش برنج را می‌گذارد و رو به زنعمو می‌گوید -راست میگه بده الهه درست می‌کنه پاشو بریم. ❌ کپی ممنوع❌ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتم +ب
...: 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم . +حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟! _هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم . +چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود. _ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره... پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده . یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن . ادکلنو که حرفشم نزن . تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین . اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم ) کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟! نفسی گرفتم و ادامه دادم: _وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا . حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه . اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد . و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت . همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود . آروم رفتم طرفش ... پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم : _خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید . آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت : +مری جون ! _کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن . +مروا جون! _بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن . با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم) &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
بار الها...✨🕊 تا رمضان به نهایت نرسیده ، انتظار را به پایان برسان.✨🌼🕊 ☘🌙
🖤 علیه السلام فرمودند: ‌ 🍃 کسی که مقصدی غیر خدا داشته باشد، گم شود. ‌ 📖 غررالحکم، ح ۷۰‌۹۵
یک مــرد با غیـــرت پیش از آنکـه زنـی با حجاب داشته باشد چشمـــانی با حجــاب دارد.... . . الله متعال در سوره النور آیه30 میفرماید: .. . . ((قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ۚ ذَٰلِكَ أَزْكَىٰ لَهُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ)) . . (ای پیغمبر!) به مردان مؤمن بگو: (آنان موظّفند که از نگاه به عورت و محلّ زینت نامحرمان) چشمان خود را فرو گیرند، و عورتهای خویشتن را (با پوشاندن و دوری از پیوند نامشروع) مصون دارند. این برای ایشان زیبنده‌تر و محترمانه‌تر است. بی‌گمان خداوند از آنچه انجام می‌دهند آگاه است (و سزا و جزای رفتارشان را می‌دهد).
4_5902270892842419926.mp3
5.27M
🔉 صوت| حیدر افتاد... 😭 روی سجاده امیر خیبر افتاد 😭 آقامون علی یه باره با سر افتاد 😭 دوباره حسن به یاد مادر افتاد 😭 خون به پا شد... 😭 فرق مرتضی علی شکست دوتا شد 😭 زهرا تو عرش خدا صاحب عزا شد 😭 مسجد کوفه یه لحظه کربلا شد 😭
مرغ‌‌ازقفس‌‌پریدوندا،دادجبرئیل اینك‌شمـٰاووحشٺ‌دنیایِ‌بۍ‌علے!
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌻🕊ملاقات علی و فاطمه باشد تماشایی علی با فرق خونین و شکسته فاطمه پهلوی بشکسته🕊🌻 🥀 (ع)🥀 تسلیت باد🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ آجرک الله یامولای یاصاحب شال عزا بر روی دوش و در غم بابا نشستی دیشب کجا بغض خودت را در کدام احیا شکستی أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج شهادت مظلومانه اول مظلوم عالم، اولین شهید محراب، امیرالمؤمنین علیه السلام بزرگ مرد تاریخ بشریت را بر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و عموم شیعیان جهان تسلیت عرض می کنیم.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_پانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ صدای مداحی را زیاد می‌کنم و قلم به
🌻🍃🌸🍃☔️ 🍃🌻☔️🌸 🌸☔️🍃 زنعمو لبخند میزند و میگوید : -قربون دستت عزیزم. بلند می‌شود و پس از شستن دستش از آشپزخانه خارج می‌شوند به دیوار تکیه می‌دهم و رو به الهه می‌گویم -چخبر درسا خوب پیش می‌ره؟! لبخند مصنوعی می‌زند -خبرا که پیش شماست، درسا هم خوبه. -منم بیخبر از عالم و آدمم. مصنوعی می‌خندد و سرش را بلند می‌کند نمی‌دانم اما احساس می‌کنم چشمان عسلی‌اش بدجنس می‌شود -ماشالا خواستین بله برون کنین سیل آدم و عالم رو برد، نیومده بیچاره مصطفی ورشکست شد. خیار در دهانم تلخ می‌شود، ابروانم درهم گره میخورد چیزی نمی‌گویم، جوابش در مغزم خودش را به در و دیوار می‌کوفت اما دلم میخواست درمورد مصطفی بی‌تفاوت باشم. دست سالمم را تکیه گاه زمین می‌کنم و بلند می‌شوم و رو به الهه می‌گویم -دستت درد نکنه بابت درست کردن سالاد. دستم را میشویم و از آشپزخانه خارج می‌شوم. شام را که می‌خوریم مشغول جمع کردن سفره می‌شوم که زنعمو دست روی شانه ام می‌گذارد و می‌گوید -بشین ببینم با این سرت و بازوت. لبخند دندان نمایی می‌زنم، محکم گونه اش را بوس می‌کنم و می‌گویم -فدات شم من. می‌خندد و می‌گوید -کم زبون بریز. میخواهم روی مبل بنشینم که صدای آیفون بلند می‌شود، به سمت آیفون می‌روم خاله زهرا در صفحه آیفون دیده میشود -سلام خاله جان تشریف بیارید داخل. دکمه را می‌زنم و بلند می‌گویم -مامان خاله زهرا اینا اومدن. به سمت اتاقم میروم و چادر رنگی ام را روی سرم مرتب میکنم و از اتاق خارج می‌شوم همزمان خاله زهرا و نورا و محمد وارد می‌شوند به سمتشان میروم خاله زهرا بغلم میکند -خوبی عزیزم؟ از دیشب فکرم پیشته؟ صبح به مامانت زنگ زدم گفت خوبی. -سلام خوبم خاله جون فدای شما. گونه ام را می‌بوسد و سپس در آغوش نورا فرو میروم -چطوری سوپرمن؟! لبخندی می‌زنم و می‌گویم -سلام خوبم. کمپوت هارا روی کابینت میگذارد و با خنده میگوید -حیف کمپوتا تو که از من سالم تری. میان خنده پوزخندی به تمسخر می‌زنم و می‌گویم -من همه دردامو تو دلم نگه میدارم. پس گردنی نثارم می‌کند و به سمت مبل می‌رود کنارش می‌نشینم و مادر با کمک الهه از میهمان ها پذیرایی می‌کند و کنار زنعمو می‌ایستد و با فردی داخل گوشی صحبت می‌کند -سلام مصطفی جان خوبی؟ پس با مصطفی بصورت تصویری صحبت می‌کنند، با نورا صحبت می‌کنم اما گوشم پیش زنعمو است. -نه خوبه چیزیش نشده. زنعمو سری به نشانه تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید -باشه. به سمتم می‌آید و با لبخند می‌گوید -راحیل جان مصطفی می‌خواد باهات صحبت کنه. همه سکوت می‌کنند نگاهی به جمع می‌کنم آشنایان با نگاه معنادار نگاهم می‌کنند و الهه با بغض تماشاگر است محمد و متین هم حواسشان به جمع نیست و با هم مشغول صحبت هستند نورا هم با کنجکاوی نگاهم می‌کند. با تعجب می‌گویم -برا چی؟! لبخند زنعمو روی لبانش خشک می‌شود اما دوباره لبخند تصنعی می‌زند -می‌خواد حالتو بپرسه. گوشی را از دستش می‌گیرم و به صفحه اش نگاه می‌کنم چهره مصطفی را می‌بینم -سلام پسرعمو. -سلام اون چیه بستی دور سرت باز چیکار کردی؟! زیر نگاه سنگین بقیه لبخند مصنوعی می‌زنم -سرم خورده به جدول چیزی نیست. دستی به صورتش می‌کشد و با حرص می‌گوید -راحیل چرا عذابم می‌دی چرا من باید تنم همیشه بلرزه که تو چیزیت نشده باشه. لب و لوچه‌ام آویزان می‌شود و می‌گویم -آقا مصطفی من تنها نیستما بقیه سلام می‌رسونن. نفسش را محکم بیرون می‌دهد -باشه آخر شب بهت زنگ می‌زنم. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
...: 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _تو آدم بشو نیستی . خیلی خب بریم . رفتیم وسط که دیدم کامران با یه دختره داره میرقصه ، روشون دقیق شدم . دختره با یه لباس صدفی تنگ بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت ،اَخ حالمو بهم زد ، چقدر کِرم به خودش مالیده بود ... واو ، پس آقا کامرانم قاطی مرغا شده . کامران تا منو دید مثل برق گرفته ها سرجاش میخکوب شد که بعد از حرف آنالی دلیلشو فهمیدم . +نگاه کن چه جوری با دوست دخترش میرقصه ، نچ نچ خدا شانس بده ... ولی من من شونه ای بالا انداختم و به رقصم با آنالی ادامه دادم. بعد از چند دقیقه خسته شدم و از آنالی خواستم تا برگردیم . از دور کاملیا و ساشا رو دیدم . آخ جووون ، می خواستم بدو بدو برم بپرم بغلش که بادیدن سر و وضعش خشکم زد . چقدر تغییر کرده بود یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید . جوری بود که یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم . وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا یه لحظه حالم بد شد ... اصلا از اولشم نباید می اومدم اینجا ، صدای آنالی بلند شد : +چته دختر ... _آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد . بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و تند روندم به سمت پشت بام تهران . نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ... چیزایی که امشب دیدم قابل هضم بود ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌙🕊قال رسول الله(ص): 🌙🕊هر که از روی ایمان و برای رسیدن به ثواب الهی ، شب قدر را به عبادت بگذراند، گناهان گذشته‏اش آمرزیده می‏شود. التماس دعا 🕊 🌙 🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊
✨﷽✨ 👤 استادعلی صفایی حائری ✍در همين شب‏هاى ماه رمضان، كه ما دور هم مى ‏نشينيم و مى ‏گوييم ماه رمضان آمد. بايد مواظب باشيم و به خودمان فكر كنيم، ولى مانند كسى هستيم كه به حمام آمده است، ولى نه براى تطهير، كه براى بازى! وقتى بچه بوديم، نزديك عيد كه مى ‏شد، ما را به حمام می فرستادند. چند تا بچه بوديم، بدجنس و بازى ‏گوش. گاهى سه ساعت در حمام مى ‏مانديم؛ آن هم حمام ‏هاى قديمى كه خزينه داشت. همديگر را مى‏زديم و پوست همديگر را مى ‏كنديم و صاحب حمامى چقدر ما را دعوا مى ‏كرد! بعضى وقت‏ها هم بيرونمان مى ‏كرد، ولى وقتى مى ‏آمديم خانه، پشت گوش‏ها و پاهامان همه كثيف مانده بود. مادر ما هم كه خيلى دقيق بود، پشت گوش‏ها و آرنج ‏هاى ما را نگاه مى ‏كرد و مى ‏پرسيد: اينها چيه؟! ما را تنبيه مى ‏كرد و گريه مى‏ كرديم. ما حمّام رفته بوديم، اما بازى كرده بوديم. در مقام تطهير نبوديم. رمضان ‏ها آمده و رفته، امّا ما لَعْبِ به رمضان داشته‏ ايم و جدّى نبوده ‏ايم. ماه رمضان كه شهر طهور، شهر تمحيص ماه طهارت، ماه شستشو است، اما ماه شستشوى ما نبوده است.
ما جَهان را به تو بینیم که در خانه‌ی چشم دیده مانند چراغ است و تو در وی نوری‌ . . .
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
‼️ 🌟🌹حضرت رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله و سلّم🌟🌹 📜وقتی خبر حسن خلق و درستکاری مردی به شما می رسد تنها به آن قانع نشوید، بلکه ... 📚[کافی ج 1،ص12] 🔶🔸راه های گناه نکردن🔸🔶 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎
‍ ✨💝📖💝✨ ❌ ☝️ هیچوقت خودمون رو زیادی تحویل نگیریم، و فکر نکنیم خیلی آدم خوبی هستیم. ☝️ اصلاً شرط کمال اینه که، اگر همه مردم ما رو کامل دونستند، ما خودمون رو کامل ندونیم، و مدام این نفس سرکش رو سرزنش کنیم. 🚫خطرِ هوای نفس رو جدّی بگیریم.🚫 🔹 در روایات به ما گفتند: "راضی بودن از نفس، بزرگ ترین دام شیطان است." ✅ پیغمبری مثل یوسف، با اونهمه پاکی میگه: «مٰا أُبَرِّئُ نَفْسِی» من خودم و نفس خودم رو تبرئه نمی‌کنم، و اگر هم گناه نکردم لطف خدا بوده: 📖 وَ مٰا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّٰ مٰا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (یوسف/۵۳) 👈 من نفس خود را تبرئه نمی‌کنم، چرا که نفسِ آدمی بدون شک، همواره به بدی امر می‌کند، مگر آن که پروردگارم رحم کند، که همانا پروردگار من آمرزنده مهربان است. ⚠️ اگر رحمت و لطف خدا نباشه، و یک لحظه به حال خودمون رها بشیم، سقوط حتمی است.
✨﷽✨ ✅لطف و محبت جالب خداوند به بنده های روزه دار! ✍خدا قبل از عالم تشریع، رزقی را برای بنده‎ای مثلاً در روز ماه رمضان بریده است. حالا او در روز ماه رمضان فراموش می‎کند که روزه است و آن غذا را می‎خورد... بعداً یادش می‎افتد که روزه بوده است. نه روزه‎اش باطل است و نه قضا دارد. این خدا بود که این فراموشی را بر او مسلّط کرد تا رزقی را که برای او مقدّر کرده بود، به او بخوراند. امیرالمؤمنین علیه السّلام می‎فرماید: « وقتی خداوند امری را اراده کند، عقل عبد را می‎گیرد و آن کار را به دست او جاری می‎کند، بعد عقلش را به او باز می‎گرداند ». بسیاری از خیراتی که خدا به ما رسانده، این‎گونه بوده است والاّ اگر به عقل خودمان بود، آن کار را نمی‎کردیم. 📚مصباح الهدی تٱلیف استاد مهدی مرحوم حاج میرزا اسماعیل دولابی
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌻🍃🌸🍃☔️ 🍃🌻☔️🌸 🌸☔️🍃 #قلب_ناارام_من #قسمت_پانزدهم #پارت_دوم زنعمو لبخند میزند و میگوید : -قربون دستت ع
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ کلافه شده‌ام از بحث بی‌فایده آرام بلند می‌شوم و با اجازه ای می‌گویم و به سمت اتاقم می‌روم، چادرم را از روی سرم می‌کشم و روی تخت می اندازم شالم را باز می‌کنم و روی صندلی رها می‌کنم به سمت پنجره می‌روم و بازش می‌کنم نفس عمیقی می‌کشم. ازدواج اجباری برایم کافی نبود که زمان عقد را هم اجبار می‌کردند. دو روز دیگر محرم آغاز می‌شد و کل شهر لباس مشکی ارباب را به تن کرده اند، آنوقت خانواده من انتظار دارند یک روز مانده به محرم عقد کنم. بغض در گلویم چنباتمه زده بود، ازدواج با مصطفی برایم وحشتناک بود چطور می‌توانستم لقمه حرام مصطفی را بخورم و دم نزنم، همین دیروز به مادر گفتم که نمیتوانم با مصطفی ازدواج کنم برخورد تندش، حرف‌هایش از اینکه پدرم سر به نیستم می‌کند از اینکه می‌شوم تف سربالا از اینکه آنقدر چشم سفیدم و محبت های عمو و زنعمو را نمی‌بینم از اینکه مگر این چند سال لال بودم که دم نزدم، حرف‌هایش دهانم را شش قفله کرد. چشمانم به چشمان محسن گره می‌خورد، بغضم می‌شکند و آرام می‌گویم -کاش بودی محسن، کاش بودی. در باز می‌شود، به سمت در برمی‌گردم که با ورود مصطفی، تند برمی‌گردم و بلند می‌گویم -عه برو بیرون. نفسش را محکم بیرون می‌دهد و می‌گوید -پشت در وایسادم چادر بنداز سرت بیام تو. تند برمی‌گردم اشک‌هایم را پاک می‌کنم و شالم را هول هولکی روی سرم مرتب می‌کنم ، چادرم را روی سر می‌اندازم و بلند می‌گویم -بیا تو. وارد می‌شود و روی تخت می‌نشیند، اشاره می‌کند که من هم بنشینم، صندلی را کمی نزدیک می‌آورم و می‌نشینم. سر بلند می‌کند و می‌گوید -چرا اینطوری می‌کنی؟! با تعجب می‌گویم -چطوری می‌کنم؟! سرش را پایین می‌اندازد -پونزده سالت بود زنعمو گفت بچه است، هیفده سالت شد گفتی بعد کنکور، کنکور رو دادی گفتی یه سال برم دانشگاه راه بیوفتم بعد، یه سال رفتی بعد محسن شهید شد و بعدش انبار منو آب گرفت و من موندم و خروار خروار بدهی حالا که خداروشکر بدهی هارو دادم میگی محرمه؟! با اخم نگاهش می‌کنم -کسی مجبورت نکرده بود وایسی. با تعجب سرش را بلند میکند، پوزخندی می‌زند و می‌گوید -دستت درد نکنه آره راستم میگی کسی مجبورم نکرده بود... بلند می‌شود و به سمت پنجره می‌رود -منه احمق رو بگو صدبار بهت ابرازعلاقه کردم تو یه بار حتی یه بار منو به اسم خالی صدا نزدی، الان مشکل تو محرمه نه؟! به چشم های آبی رنگش نگاه می‌کنم و سری به نشانه تایید تکان می‌دهم -باشه بمونه بعد محرم، بمونه بعد محرم و صفر ببینم اونموقع بهونت چیه؟! تند از اتاق خارج می‌شود من هم پشت سرش بیرون می‌روم، همه منتظر چشم به مصطفی دوخته اند، آرام می‌گوید -میمونه بعد محرم صفر. مکثی می‌کند و می‌گوید -من دیگه می‌رم خداحافظ. مامان بلند می‌شود و روبه روی مصطفی می‌ایستد -کجا عزیزم شام گذاشتم. مصطفی نگاهم می‌کند و می‌گوید -ممنون میل کردم. خداحافظی می‌گوید و از خانه خارج می‌شود، اخم های همه درهم است و عمو بلند می‌شود رو به جمع خداحافظی می‌کند و از در خارج می‌شود، زنعمو با لبخند تصنعی برمی‌خیزد و به سمتم می‌آید مرا در آغوش می‌کشد و آرام زیر گوشم نجوا می‌کند -انقدر عزیزدردونه من رو اذیت نکن می‌دونی که خیلی دوسش دارم ،مصطفی هدیه خداست برام، تو هم مثل مصطفی برام عزیزی. خداحافظ بلندی می‌گوید و به سمت در می‌رود مادر هم راه می‌افتد و اصرار دارد که برای شام بمانند اما زنعمو گونه مادر را می‌بوسد و خارج می‌شود، بابا بلند می‌شود و با اخم‌های درهم به سمت اتاق می‌رود. چادرم را از سر برمی‌دارم و روی تخت رها می‌شوم، زیرلب زمزمه می‌کنم -مصطفی، عزیزدردونه. پهلو به پهلو می‌شوم و به دیوار خیره می‌مانم، راست هم می‌گفت، زنعمو ناهید بچه دار نمی‌شده و بدنش تحمل نگه داری جنین را نداشته که قبل از به دنیا آمدن سقط می‌شدند، بعد از کلی دعا و نذر و نیاز مصطفی سالم به دنیا می‌آید. ❄️❄️❄️ صدای زنگ موبایل درون گوش‌هایم سوت می‌کشد با همان چشمان بسته دستانم را کنارم می‌کشم تا موبایلم را پیدا کنم پیدایش می‌کنم با صدای گرفته و خش دار جواب می‌دهم -بله. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی &ادامه دارد 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay