📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
. 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجم +س
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_ششم
هودیمو به تن کردم و کلاهشو روی موهام انداختم...
بدون اینکه مامان چیزی متوجه بشه از خونه اومدم بیرون ...
هوای خیلی خوبی بود...داخل خیابونا داشتم قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد...
هرکسی عاشقه حال منو میدونه...
بذار کل دنیا بهم بگن دیوونه ...
خیلی این آهنگ رو دوست داشتم.
چشمم سمت اسم کسی که تماس گرفته بود رفت ... کاملیا !
خواستم رد تماس بدم اما با خودم گفتم شاید کار مهمی داشته باشه، تماس رو وصل کردم ...
_سلام بر کاملیا ! پارسال دوست امسال آشنا ، رفیق نیمه راه ...
+سلام بر مروای خودم ،خوبی؟ من رفیق نیمه راهم؟!
_بله دیگه عزیز... وقتی رفتی با ازما بهترون دیگه سراغی از من نمیگیری .
+ هوف مروا ! آره بهت حق میدم این روزا خیلی مشغله دارم... راستی دلم برات خیلی تنگ شده ، قراره با ساشا امشب بریم خونه ی خالت اینا تو هم میای؟!
_وای کاملیا امروز از صبح دارم اسم کامران و اون مهمونی کوفتیشو میشنوم، نمیدونم شاید اومدم...
+آخی عزیز دلم ،، خب دوست داشتم ببینمت ،فعلاً...
_خداحافظ عزیز
حوصله اون مهمونی کسل کننده رو نداشتم از طرفی هم اگر نمی رفتم آخر شب با مامانم یه دعوای حسابی میکردم...
تصمیم گرفتم برم ولی آرایشگاه نرم خودم آرایش کنم بهتره.
ساعتو نگاه کردم ۶ بعد از ظهر بود .سریع به سمت خونه رفتم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
•°🌱
#امام_مهربان_زمانم
اي عشق! بيا ڪه سينه هامان شد چاڪ
«اين الـنّبأ العـظيم؟»، گـشتيم هـلاڪ
چشمي ڪه تو را نديده باشد ڪور است
خـون شد دل ما، «مـتي تـرانا و نـراڪ»
اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
.
نـدبه هاے انتــظار
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_ششم هودیم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتم
تو آینه خودمو نگاه کردم...
این دخمل خوشمله کیه؟
-مروا جیگره
یه تیپی زده بودم که امشب دهن همه از شگفتی باز بمونه...
با موهای مشکیم فرق باز کردم و طره ای از موهام رو دادم بیرون... و همینطور از پشت هم تکه ای از موهایی که حالت دادم بیرون اومد .
کفش نقره ای کف صافی رو به پا کردم و شلوار لی لوله تفنگی رو از کمد بیرون کشیدم ...
لباس مجلسی آستین بلدم رو تنم کردم ...
بادیدن تیپم سوتی زدم و یه بوس تو آینه واسه خودم فرستادم ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ...
★★★★★
به خونه خاله زهره که رسیدم دم در خیلی شلوغ بود...
بعد از رفتن کامران رفت و آمد من هم به این خونه خیلی کم شده بود به طوری که شاید سالی یکبار اون هم برای سال نو می اومدیم اما مثل همیشه ظاهرش خیلی شیک بود ...
محله خاله زهره اینا فرمانیه بود عاشق محلشون بودم منطقه یک تهران و جزو بهترین محله های تهران به شمار می اومد.
ماشین رو پارک کردم و دست از برانداز کردن خونه برداشتم.
وارد خونه که شدم یکی از خدمتکارا به سمتم اومد و پالتو و وسایلمو ازم گرفت در همین حین خاله زهره رو دیدم که مثل همیشه خیلی شیک و مرتب بود و البته کمی پیر شده بود اما با وجود اون همه آرایش چروک های صورتش آنچنان خود نمایی نمیکرد.
یک شومیز و دامن خیلی شیک به تن کرده بود ، شومیزش پر از گل های سرمه ای ،قرمز و خاکستری بود و دامن سیاهی به پا کرده بود.
همینطور که در حال رصدش بودم متوجه شدم داره به سمتم میاد...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتم
+ببین کی اینجاست ! سلام مروای خاله چقدر خوشگل شدی فدات شم . ماشااللّٰه . خوبی عزیزم؟
_سلام خاله جان ،ممنون نظر لطفتونه . شما خوب هستید ...
+فدات عزیزم، کامران مامان! بیا ببین کی اینجاست...
رد نگاه خاله رو گرفتم و رسیدم به چند تا پسر چهره یکیشون آشنا بود حالت صورتش به کامران می خورد...
کامران با شنیدن صدای مادرش، از پسرا خواست از خودشون پذیرایی کنن تا برگرده...
هر لحظه نزدیکتر می شد و صورتش واضح تر، خودش بود ، دوست بچگیای من و کاوه ، چقدر تغییر کرده بود .
یه پیرهن دیپلمات چسب که دو دکمه یقه شو نبسته بود و یه کت و شلوار نسبتاَ جذب و البته ته ریشش که خیلی جذاب ترش کرده بود...
باصدای کامران ، دست از برانداز کردنش برداشتم و نگاهم رو به طرفشون سوق دادم ...
+کامران جان یادت اومد؟
×معلومه مامان جان مگه میشه دوست دوران بچگیامو فراموش کنم ؟
دستاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه و ابراز دلتنگی ، که با نگاهم به خاله فهموندم مانعش بشه...
من اهل این کارا نبودم ، خاله زهره با سیاست خاص خودش بحث رو خیلی خوب جمع کرد و کامران رو به دست دادن و احوال پرسی ساده، قانع کرد...
×وای دختر چقدر بزرگ شدی ! باورم نمیشه ... یعنی تو همون مروا کوچولویی که همیشه با پسرا فوتبال بازی میکرد؟
با یاد آوری گذشته لبخندی روی صورتم شکل گرفت ...
کامران ، همیشه و همه جا هوامو داشت... حتی بیشتر از کاوه
_چرا باورت نمیشه پسر خاله ؟ آره من همون مروام همون مروایی که همیشه با پسرا بازی میکرد.
خاله که دید ما گرم حرف زدن شدیم تصمیم گرفت ما رو تنها بذاره ...
+ خب کامران جان من تنهاتون میزارم، مروا عزیزم از خودت پذیرایی کن نبینم دست خالی نشستیا .
_چشم خاله جان ... ممنون.
×خب مروا جان چه خبرا ، چیکار میکنی؟!
از لفظ جانش که پسوند اسمم گزاشته بود حس بدی بهم دست داد ولی ترجیح دادم یه امشبو چیزی نگم تا بخیر بگذره ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
امـام صـادق علیه السـلام فـرمودند:
مقــدّرات در شـب نـوزدهـم تعييـن؛
در شـب بيست و يكم رمضان تأييد؛
و در شب بيست و سوم ماهرمضان؛
امضا میشود ...
📚الكافی، جلد ۴، صفحه ۱۵۹
التماس دعای فرج
اللهم عجل لولیک الفرج
@Emamkhobiha🌹
✅زیارت عاشورا جهت در امان ماندن از بیماریهای واگیردار
✍مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی (ره) بیان داشته اند: زمانی که در سامرّا مشغول تحصیل علوم دینی بودم، اتفاقاً اهالی سامرّا به بیماری وبا و طاعون مبتلا شده بودند و همه روزه عده ای می مردند. روزی جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سید محمد فشارکی (ره) بودند؛ ناگاه مرحوم آقای میرزا محمد تقی شیرازی (ره) که در مقام علمی مانند مرحوم فشارکی بود، تشریف آوردند و صحبت از بیماری وبا شد که همه در معرض خطر مرگند. مرحوم میرزا فرمود: «اگر من حکمی بکنم آیا لازم است انجام شود یا نه؟»
همه ی اهل مجلس تصدیق نمودند، سپس فرمود: «من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامرّا از امروز تا ده روز مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را هدیه به روح شریف نرجس خاتون والده ی ماجده ی حجةالحسن (ع) کنند تا این بلا از آنان دور شود.» اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان ابلاغ نمودند و همگان مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. از فردای آن روز تلف شدن شیعیان موقوف شد، با اینکه همه روزه عده ای از غیر شیعان می مردند، به طوری که بر همه آشکار گردید که این واقعه بی علّت نیست. برخی از غیر شیعان از آشنایان شیعه ی خود می پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما کسی تلف نمی شود چیست؟
آن ها در پاسخ می گفتند: زیارت عاشورای امام حسین (ع) ما را نجات داد. پس آن ها هم متوسّل به امام حسین (ع) شدند و همانند شیعیان مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. پس از مدّتی بلا از آن ها نیز برطرف شد.
📚منابع:
1- محمد شریف رازی، گنجینه دانشمندان، ج1 ص 304
2- سید علی حسینی، کرامات و مقامات عرفانی امام حسین (ع)، ص111-110
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان سوزناک صبح ۱۹ رمضان از محل ضربت خوردن مولا امیر المومنین علی (ع) در مسجد کوفه
فضای معنوی مسجد کوفه
مسجد کوفه چگونه تحمل میکنی سالیان دراز نبودن مولا را
دلم نیومد نذارمش😢
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناارام_من #قسمت_چهاردهم #پارت_سوم سرےتکان میدهد و سویچ را میگیرد و دزدگ
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_پانزدهم🌻
#پارت_اول☔️
صدای مداحی را زیاد میکنم و قلم به دست شروع به طراحی میکنم، تصمیم داشتم چهره محسنم را روی کاغذ به رقص آورم، دوست داشتم آنقدر تصویر محسن را بکشم و به در و دیوار اتاقم بزنم تا دیگر کمبود محسن نداشته باشم، در این دو ماه محسن را کم داشتم، چقدر دلم برایش تنگ شده بود، برای خنده هایش، برای چشمان به رنگ شبش، کاش بود و من برای بار آخر روےچشمانش را میبوسیدم و تنگ درآغوش میکشیدمش به چهره خندانش در صفحه لپ تاپ نگاه میکنم و آرام زمزمه میکنم
-چقدر دلم برات تنگ شده...
قطره اشکی روی گونه ام مینشیند ، با پشت دست پاکش میکنم و طراحیم را ادامه میدهم.
طرح موها و ابروانش تمام شدکه در باز شد و مادر وارد اتاق شد، همانجا جلوی در میایستد و میگوید
-عموت اینا اومدن بیا بیرون.
سرےتکان میدهم و میگویم
-چشم الان میآم.
سیاهی های کنار طرح را با پاک کن پاک میکنم و بعد از مرتب کردن میز بلند میشوم. حاضرمیشوم شالم را رو به روی آینه مرتب میکنم پانسمان سرم از دیشب باز نشده بود، نمیتوانستم بازویم را تکان بدهم صبح با اصرار مامان برای سیتیاسکن به بیمارستان رفتیم که دکتر گفت ضرب دیده و شکستگی ندارد. دیشب نمیتوانستم رانندگی کنم بخاطر همین محمد پشت فرمان نشست و حسین موتور محمد را برد.
از اتاق خارج میشوم، زنعمو ناهید که مرا دید تند بلند شد و به سمتم آمد مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت
-چیکار کردی تو دختر اگه خدای نکرده چیزیت میشد ما چیکار میکردیم؟!
آرام میخندم و میگویم
-چیزیم نشده زنعموجان.
سرم را میبوسد و به سمت مبل هدایتم میکند، رو به عمو سلام میکنم
-سلام عموجان حالت خوبه؟!
-خیلےممنون عموجون به مرحمت شما.
لبخندمهربانی میزند و میگوید
-چیکار کردی با خودت عمو؟!
کل ماجرا را تعریف میکنم که سرزنش های مامان و زنعمو شروع میشود.
کمی که میگذرد خانواده خاله ریحانه و خانواده عمو سجاد میآیند انگار مامان پشت تلفن به خاله ریحانه گفته که چه اتفاقی برایم افتاده و آنهاهم برای عیادت آمده بودند به زنعمو سجاد هم زنعمو ناهید خبرداده.
الهه دخترعمو سجاد مانند همیشه با اخم گوشه اے مینشیند، این دختر از همان اول از من بدش می آمد و چندماه پیش متوجه شدم که نسبت به مصطفی بی اعتنا نیست و مرا مانع رسیدن به مصطفی میداند، کم سن و سال است و در کل شانزده سال دارد.
صدای متین را کنار گوشم میشنوم
-بازم سوپرمن بازی درآووردی؟!
لبخند دندان نمایی میزنم و ابروانم را بالا میاندازم و میگویم
-آقای طراح بریم طراحیمو ببینی نظر بدی؟!
بلند میشود
-پاشو ببینم..
بلند میشویم و به سمت اتاق میرویم برگه طراحی را از روی میز برمیدارم و رو به متین میگویم
-چطوره؟!!
پوکر نگاهم میکند
-هنوز چیزی کشیدی که من نظر هم بدم!!
چشم غره ای میروم دور اتاق میچرخد و میگوید
-علاقه عجیبی به ست سفید و فیروزه ای داری نه؟
لبخند دندان نمایی میزنم
-بله بله شدید.
روی تخت مینشیند و میگوید
-بله برونتون کنسل شد نه؟!
خودم را مشغول مرتب کردن کتابخانه ام میکنم و آرام میگویم
-آره.
سکوت میکند و یکهو میگوید
-راحیل واقعا مصطفی رو دوست داری؟!
سکوت میکنم دلم نمیخواهد به متین دروغ بگویم
-راحیل باتوام..
-اوم خب ببین من معتقدم...
میان حرفم میآید
-آره میدونم تو معتقدی عشق بعد ازدواج به وجود میآد.
مکثی میکند و میگوید
-اما با تفاهم به وجود میآد، تو و مصطفی هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارید.
خنده مصنوعی میکنم و میگویم
-چیشده ازدواج منو مصطفی برای تو مهم شده؟!!
ابروانش در هم گره میخورد
-حرفو عوض نکن راحیل.
برمیگردم و به کتابخانه تکیه میدهم
-ببین متین تو نه دختری نه جای من که هرچی میگم رو درک کنی.
مکثی میکنم و میگویم
-البته تو خیلی جاها از صدتا رفیق دختر صمیمی درکم کردی و کمکم کردی اما حالا...
خیره چشمانش میشوم مثل همیشه چشمانش خنثی است اما ته چشمانش نگرانے موج میزند، پلک هایش را روی هم میگذارد و میگوید
-هرکاری که فکر میکنی درسته رو انجام بده.
کتاب سلام بر ابراهیم را از میان کتاب هایم بیرون میکشم و به سمت متین میگیرم
-همون کتابیه که دنبالشی.
نگاهی به کتاب میکند و سپس کتاب را از دستم میگیرد
-دستت درد نکنه.
روی تخت دراز میکشد و کتاب را ورق میزند، از اتاق خارج میشوم و به سمت آشپزخانه میروم و کنار زنعمو ناهید روی زمین مینشینم زنعمو سالاد درست میکرد و من بخاطر دستم فقط نگاه میکردم، با لبخند نگاهم میکند و خیاری به سمتم میگیرد، لبخند دندان نمایی میزنم
-دستت درد نکنه .
الهه وارد میشود و رو به زنعمو میگوید
-عه شما چرا من درست میکنم.
مامان دم کش برنج را میگذارد و رو به زنعمو میگوید
-راست میگه بده الهه درست میکنه پاشو بریم.
❌ کپی ممنوع❌
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتم +ب
...:
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_نهم
_راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم .
+حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟!
_هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم .
+چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود.
_ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره...
پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده .
یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن .
ادکلنو که حرفشم نزن .
تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین .
اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم )
کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟!
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا .
حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه .
اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد .
و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت .
همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود .
آروم رفتم طرفش ...
پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم :
_خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید .
آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت :
+مری جون !
_کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن .
+مروا جون!
_بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن .
با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم)
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
بار الها...✨🕊
تا رمضان به نهایت نرسیده ،
انتظار را به پایان برسان.✨🌼🕊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
☘🌙
#شب_قدر
یک مــرد با غیـــرت پیش از آنکـه
زنـی با حجاب داشته باشد
چشمـــانی با حجــاب دارد....
.
.
الله متعال در سوره النور آیه30 میفرماید: ..
. . ((قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ۚ ذَٰلِكَ أَزْكَىٰ لَهُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ))
.
. (ای پیغمبر!) به مردان مؤمن بگو: (آنان موظّفند که از نگاه به عورت و محلّ زینت نامحرمان) چشمان خود را فرو گیرند، و عورتهای خویشتن را (با پوشاندن و دوری از پیوند نامشروع) مصون دارند. این برای ایشان زیبندهتر و محترمانهتر است. بیگمان خداوند از آنچه انجام میدهند آگاه است (و سزا و جزای رفتارشان را میدهد).
4_5902270892842419926.mp3
5.27M
🔉 صوت| #مداحی
حیدر افتاد... 😭
روی سجاده امیر خیبر افتاد 😭
آقامون علی یه باره با سر افتاد 😭
دوباره حسن به یاد مادر افتاد 😭
خون به پا شد... 😭
فرق مرتضی علی شکست دوتا شد 😭
زهرا تو عرش خدا صاحب عزا شد 😭
مسجد کوفه یه لحظه کربلا شد 😭
مرغازقفسپریدوندا،دادجبرئیل
اینكشمـٰاووحشٺدنیایِبۍعلے!
#شب_قدر
هدایت شده از ▫
🌻🕊ملاقات علی و فاطمه باشد تماشایی
علی با فرق خونین و شکسته
فاطمه پهلوی بشکسته🕊🌻
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان🥀
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
تسلیت باد🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ آجرک الله یامولای یاصاحب
شال عزا بر روی دوش و
در غم بابا نشستی
دیشب کجا بغض خودت را
در کدام احیا شکستی
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
#یا_مهدی_ادرکنی
شهادت مظلومانه اول مظلوم عالم، اولین شهید محراب، امیرالمؤمنین علیه السلام بزرگ مرد تاریخ بشریت را بر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و عموم شیعیان جهان تسلیت عرض می کنیم.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_پانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ صدای مداحی را زیاد میکنم و قلم به
🌻🍃🌸🍃☔️
🍃🌻☔️🌸
🌸☔️🍃
#قلب_ناارام_من
#قسمت_پانزدهم
#پارت_دوم
زنعمو لبخند میزند و میگوید :
-قربون دستت عزیزم.
بلند میشود و پس از شستن دستش از آشپزخانه خارج میشوند به دیوار تکیه میدهم و رو به الهه میگویم
-چخبر درسا خوب پیش میره؟!
لبخند مصنوعی میزند
-خبرا که پیش شماست، درسا هم خوبه.
-منم بیخبر از عالم و آدمم.
مصنوعی میخندد و سرش را بلند میکند نمیدانم اما احساس میکنم چشمان عسلیاش بدجنس میشود
-ماشالا خواستین بله برون کنین سیل آدم و عالم رو برد، نیومده بیچاره مصطفی ورشکست شد.
خیار در دهانم تلخ میشود، ابروانم درهم گره میخورد چیزی نمیگویم، جوابش در مغزم خودش را به در و دیوار میکوفت اما دلم میخواست درمورد مصطفی بیتفاوت باشم.
دست سالمم را تکیه گاه زمین میکنم و بلند میشوم و رو به الهه میگویم
-دستت درد نکنه بابت درست کردن سالاد.
دستم را میشویم و از آشپزخانه خارج میشوم.
شام را که میخوریم مشغول جمع کردن سفره میشوم که زنعمو دست روی شانه ام میگذارد و میگوید
-بشین ببینم با این سرت و بازوت.
لبخند دندان نمایی میزنم، محکم گونه اش را بوس میکنم و میگویم
-فدات شم من.
میخندد و میگوید
-کم زبون بریز.
میخواهم روی
مبل بنشینم که صدای آیفون بلند میشود، به سمت آیفون میروم خاله زهرا در صفحه آیفون دیده میشود
-سلام خاله جان تشریف بیارید داخل.
دکمه را میزنم و بلند میگویم
-مامان خاله زهرا اینا اومدن.
به سمت اتاقم میروم و چادر رنگی ام را روی سرم مرتب میکنم و از اتاق خارج میشوم همزمان خاله زهرا و نورا و محمد وارد میشوند
به سمتشان میروم خاله زهرا بغلم میکند
-خوبی عزیزم؟ از دیشب فکرم پیشته؟ صبح به مامانت زنگ زدم گفت خوبی.
-سلام خوبم خاله جون فدای شما.
گونه ام را میبوسد و سپس در آغوش نورا فرو میروم
-چطوری سوپرمن؟!
لبخندی میزنم و میگویم
-سلام خوبم.
کمپوت هارا روی کابینت میگذارد و با خنده میگوید
-حیف کمپوتا تو که از من سالم تری.
میان خنده پوزخندی به تمسخر میزنم و میگویم
-من همه دردامو تو دلم نگه میدارم.
پس گردنی نثارم میکند و به سمت مبل میرود کنارش مینشینم و مادر با کمک الهه از میهمان ها پذیرایی میکند و کنار زنعمو میایستد و با فردی داخل گوشی صحبت میکند
-سلام مصطفی جان خوبی؟
پس با مصطفی بصورت تصویری صحبت میکنند، با نورا صحبت میکنم اما گوشم پیش زنعمو است.
-نه خوبه چیزیش نشده.
زنعمو سری به نشانه تاسف تکان میدهد و میگوید
-باشه.
به سمتم میآید و با لبخند میگوید
-راحیل جان مصطفی میخواد باهات صحبت کنه.
همه سکوت میکنند نگاهی به جمع میکنم آشنایان با نگاه معنادار نگاهم میکنند و الهه با بغض تماشاگر است محمد و متین هم حواسشان به جمع نیست و با هم مشغول صحبت هستند نورا هم با کنجکاوی نگاهم میکند.
با تعجب میگویم
-برا چی؟!
لبخند زنعمو روی لبانش خشک میشود اما دوباره لبخند تصنعی میزند
-میخواد حالتو بپرسه.
گوشی را از دستش میگیرم و به صفحه اش نگاه میکنم چهره مصطفی را میبینم
-سلام پسرعمو.
-سلام اون چیه بستی دور سرت باز چیکار کردی؟!
زیر نگاه سنگین بقیه لبخند مصنوعی میزنم
-سرم خورده به جدول چیزی نیست.
دستی به صورتش میکشد و با حرص میگوید
-راحیل چرا عذابم میدی چرا من باید تنم همیشه بلرزه که تو چیزیت نشده باشه.
لب و لوچهام آویزان میشود و میگویم
-آقا مصطفی من تنها نیستما بقیه سلام میرسونن.
نفسش را محکم بیرون میدهد
-باشه آخر شب بهت زنگ میزنم.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
...: 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دهم
_تو آدم بشو نیستی . خیلی خب بریم .
رفتیم وسط که دیدم کامران با یه دختره داره میرقصه ، روشون دقیق شدم .
دختره با یه لباس صدفی تنگ بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت ،اَخ حالمو بهم زد ، چقدر کِرم به خودش مالیده بود ...
واو ، پس آقا کامرانم قاطی مرغا شده .
کامران تا منو دید مثل برق گرفته ها سرجاش میخکوب شد که بعد از حرف آنالی دلیلشو فهمیدم .
+نگاه کن چه جوری با دوست دخترش میرقصه ، نچ نچ خدا شانس بده ...
ولی من من شونه ای بالا انداختم و به رقصم با آنالی ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه خسته شدم و از آنالی خواستم تا برگردیم .
از دور کاملیا و ساشا رو دیدم .
آخ جووون ، می خواستم بدو بدو برم بپرم بغلش که بادیدن سر و وضعش خشکم زد . چقدر تغییر کرده بود
یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید .
جوری بود که یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم . وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا یه لحظه حالم بد شد ...
اصلا از اولشم نباید می اومدم اینجا ، صدای آنالی بلند شد :
+چته دختر ...
_آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد .
بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و تند روندم به سمت پشت بام تهران .
نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ...
چیزایی که امشب دیدم قابل هضم بود ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🌙🕊قال رسول الله(ص):
🌙🕊هر که از روی ایمان و برای رسیدن به ثواب الهی ، شب قدر را به عبادت بگذراند، گناهان گذشتهاش آمرزیده میشود.
التماس دعا 🕊
#شب_قدر 🌙
🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊
✨﷽✨
👤 استادعلی صفایی حائری
✍در همين شبهاى ماه رمضان، كه ما دور هم مى نشينيم و مى گوييم ماه رمضان آمد. بايد مواظب باشيم و به خودمان فكر كنيم، ولى مانند كسى هستيم كه به حمام آمده است، ولى نه براى تطهير، كه براى بازى!
وقتى بچه بوديم، نزديك عيد كه مى شد، ما را به حمام می فرستادند. چند تا بچه بوديم، بدجنس و بازى گوش. گاهى سه ساعت در حمام مى مانديم؛ آن هم حمام هاى قديمى كه خزينه داشت. همديگر را مىزديم و پوست همديگر را مى كنديم و صاحب حمامى چقدر ما را دعوا مى كرد! بعضى وقتها هم بيرونمان مى كرد، ولى وقتى مى آمديم خانه، پشت گوشها و پاهامان همه كثيف مانده بود. مادر ما هم كه خيلى دقيق بود، پشت گوشها و آرنج هاى ما را نگاه مى كرد و مى پرسيد: اينها چيه؟! ما را تنبيه مى كرد و گريه مى كرديم.
ما حمّام رفته بوديم، اما بازى كرده بوديم. در مقام تطهير نبوديم.
رمضان ها آمده و رفته، امّا ما لَعْبِ به رمضان داشته ايم و جدّى نبوده ايم. ماه رمضان كه شهر طهور، شهر تمحيص ماه طهارت، ماه شستشو است، اما ماه شستشوى ما نبوده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°نشستی سر سفره من
یه چیزی بخواه...
[این صدای آیت الله
آقامجتی تهرانی است]
#ماه_بندگی
#پیشنهاددانلود
#حدیث_نفس 🦋
🌸🌹
ما جَهان را به تو بینیم
که در خانهی چشم
دیده مانند چراغ است
و تو در وی نوری . . .
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
هدایت شده از ▫
‼️#احادیث_راه_های_گناه_نکردن
🌟🌹حضرت رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله و سلّم🌟🌹
📜وقتی خبر حسن خلق و درستکاری مردی به شما می رسد تنها به آن قانع نشوید، بلکه ...
📚[کافی ج 1،ص12]
🔶🔸راه های گناه نکردن🔸🔶
✨💝📖💝✨
❌ #خطر_نفس
☝️ هیچوقت خودمون رو زیادی تحویل نگیریم، و فکر نکنیم خیلی آدم خوبی هستیم.
☝️ اصلاً شرط کمال اینه که، اگر همه مردم ما رو کامل دونستند، ما خودمون رو کامل ندونیم، و مدام این نفس سرکش رو سرزنش کنیم.
🚫خطرِ هوای نفس رو جدّی بگیریم.🚫
🔹 در روایات به ما گفتند: "راضی بودن از نفس، بزرگ ترین دام شیطان است."
✅ پیغمبری مثل یوسف، با اونهمه پاکی میگه: «مٰا أُبَرِّئُ نَفْسِی» من خودم و نفس خودم رو تبرئه نمیکنم، و اگر هم گناه نکردم لطف خدا بوده:
📖 وَ مٰا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّٰ مٰا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (یوسف/۵۳)
👈 من نفس خود را تبرئه نمیکنم، چرا که نفسِ آدمی بدون شک، همواره به بدی امر میکند، مگر آن که پروردگارم رحم کند، که همانا پروردگار من آمرزنده مهربان است.
⚠️ اگر رحمت و لطف خدا نباشه، و یک لحظه به حال خودمون رها بشیم، سقوط حتمی است.