📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_چهل
از این همه مهربانی خاله متعجب بودم.
از وقتی پویا به من پیشنهاد ازدواج داده بود هرچند دلم میخواست همان لحظه به او با عشق جواب مثبت بدهم ولی میترسیدم از مواجه خاله و عمو با این اتفاق.
میترسیدم فکرکنند من خودم را به پویا غالب کرده ام.
مطمئنن هر خانواده دیگری اگر می بود با این که تک پسرشان با یک زن مطلقه که خانواده اش رو هم از دست داده,ازدواج کند بخاطر حرف مردم هم که شده مخالفت میکردند ولی خاله و عمو تمام معادلات ذهنی مرا بهم ریختند.
پریا ظرف شیرینی را روبه رویم گرفت و گفت:
_بفرمایید عروس خانم
_ممنون نمیخورم
-بخور عزیز من از صبح هیچی نخوردی.دوباره از حال بری کی میخواد جواب اون اقای نگران رو بده ؟ها؟
نگاهی به پویا انداختم که به مبل تکیه داده بود و به من نگاه میکرد.
خاله رو به پریا کرد و گفت:
_یعنی چی از صبح هیچی نخورده.پویا به جای اینکه بر و بر به عروسم زل بزنی بیا راهنماییش کن تو اتاقت تا کمی استراحت کنه.کمی هم باهم حرف بزنید ولی وای به حالت اگه خسته اش کنی.من و پریا هم میریم شام رو آماده کمیم
_چشم مامان خانم.ثمین جان پاشو تا مامانم نکشتم
خجالت زده سرم را پایین انداختم و بلند شدم و همراه با پویا به سمت اتاقش رفتیم .وقتی وارد اتاق شدیم پویا گفت:
_قدیما عروس خانم آقا دوماد رو دعوت میکرد به اتاقش الان برعکس شده
بعد هم در حالی که میخندید به من نگاه میکرد. به زور لبخند خجالت زده ای ,زدم و گفتم:
_ببخشید دیگه
_چه خانوم سربه زیری دارم من.ثمین بانو شرایطت چیه؟از من چه انتظاراتی داری؟
_-خب شرایط خاصی ندارم. شما چی؟
_منم هیچی خب پس مبارکه .وااای
_چیزی شده؟
_به قول مامان خاک بر سر صدام.یادم رفت بهت بگم بشین رو تخت و استراحت کن.مثلا ضعف داری و مامان به من سپرده مواظبت باشم .بیا برو رو تخت دراز بکش منم رو مبل میشینم.
_نه خوبه راحتم
_ولی من ناراحتم بدو سریع .هرچی آقاتون میگه بگو چشم
_چشم
_بالاخره جواب مثبت رو گرفتم .هورااااا مبارکم باشه.من برم ببینم مامان به چیزی احتیاج نداره.تو هم استراحت کن.
_من با اجازه اتون میخوام اول نمازم رو بخونم.اگه میشه یه مهر به من بدید؟
_اجازه منم دست شماست بانو.جانمازم تو کشو اول میز هست.با اجازه
پویا که رفت به سرویس بهداشتی داخل اتاق رفتم و وضو گرفتم و بعد به نماز ایستادم.از خدا بخاطر دوباره بخشیدن پویا تشکر کردم و آینده رو بخدا سپردم چون مطمئنم خدا بهترین ها را برای بنده هایش میخواهد.
صبح زود همگی آماده برگشت به تهران بودیم که پویا رو به عمو کرد و گفت:
_بابا همین نزدیکی ها یه مسجد هستش.اول بریم بین من و خانومم خطبه عقد بخونن بعد شما دخترتون رو ببرین.منم خانومم رو میبرم
عمو که خنده اش گرفته بود اخمی کرد و گفت:
_چشمم روشن پسره چش سفید.چه خانومم خانوممی میکنه.بزار بهت جواب مثبت بده بعد
_جواب مثبتم میده پدر من.شما بیا بریم مسجد پویا نیستم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️