eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت بیست و ششم سلطان مست با پشت دست اشاره کرد و گفت: - خفه، هرچه از کمالات ما گفتی بس است. بعد کمی شمرده تر ادامه داد: حرف از لطف و کرم ما زدي ، نمی توانیم زیاد برایت سخت بگیریم. کمی مکث کرد و گفت: ابوحسان - بله قربان - اعدا.....م براي مارش، خودش هم چند روز در سیاه چال بماند، بعد آزادش کنید.فکر می کردم سلطان زجرکشش کند . گویا زبان چرب و نرم مارگیر تأثیر خودش را گذاشته بود. مرد مثل حیوانی که از چنگال ببر، رهیده باشد، عرق ریزان و نفس نفس زنان عقب آمد و کنار من ایستاد. موقعش شده بودکه ابوحسان دهانش را که مایه عذابمان شده بود باز کند. با خودم گفتم: سلطان عصبانی است امکان دارد هر حکمی بدهد، در بین شلوغی صحبت اطرافیان سلطان ،بالاخره صداي ابوحسان بلند شد: - مجرم سوم. حمید بن عباس. اوو.....ه خداي من ،حمید. آنطور که از سیاه چالی ها شنیده بودم، خوب آوازه اش توي شهر پیچیده بود، این خبر را یکی از زندان بان ها به گوش مجرمان سیاه چال رسانده بود، به هر حال جرم حمید آنقدر بزرگ بود که زبان چرب و نرم هم فایده اي نداشت، برعکس انتظار من که فکر می کردم،حمید با التماس و گریه و زاري به پای سلطان بیفتد، اتفاقا"با غرور خاصی قدم برمی داشت، با اینکه یک پایش می لنگید ولی اوباهت خاصی به خودش گرفته بود، رسید کنار حوض، حرفی نمی زد، مثل طلبکارها قدعلم کرده بود، ابوحسان آمد حرف بزند که سلطان گفت: - نیازي به معرفی نیست. سلطان که با حقارت همه سر و پای حمید را برانداز می کرد. بالاخره به حرف آمد و گفت:جرمت چیست؟ - چو دانی و پرسی خطاست. سلطان را کارد میزدی خونش در نمی آمد ،ولی سعی می کرد خودش را عادي جلوه دهد، گفت؛ - می دانم ولی از زبان خودت شنیدن دارد. - جرمم عاشقی است. - نوچ... جرمت این است که فیلت یاد هندوستان کرده. حمید با کمال پرروئی گفت: - خیر جناب سلطان، جرم من نداشتن زر و دینار است، شاید هم پاي لنگم. شاید اگر حمید چنین پرروئی نمی کرد به عاشق بودنش شک می کردم یا گمان می کردم نقشه اي براي ثروت سلطان داشته که دختر سلطان را میخواهد ،فقط عشق، فقط عشق می تواند به آدم چنین قدرتی دهد. وگرنه حمید باید توي همین چند دقیقه می فهمید که شق و رق را رفتن در محضر سلطان و پرروئی کردن، سزائی جز مرگ ندارد، با اینکه حرف حمید خیلی به دلم نشست، ولی دلم نمی خواست او اعدام شود، مادرش منتظرش بود. سلطان بار دیگر نگاه تحقیرآمیزي به حمید کرد و گفت: اعدااام نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد....... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیست و هفتم حمید با طمأنینه گفت: منتظرش بودم، سزاي عاشق یا رسیدن به معشوق است یا مرگ سلطان بی توجه به حمید دستش را طرف ابوحسان گرفت تا گوشش را جلوي دهان سلطان بیاورد و سلطان زمزمه کنان در گوشش چیزي گفت، چشم سلطان طرف من بود که ناگهان گرد شد، شاید در من عیبی، نقصی ، چیزي دیده بود ولی لحظه بعد سلطان دستش را به مارگیر نشانه رفت و با صداي بلند گفت: - ابوحسان این بوزینه به ما می خندد! صورت سلطان سرخ شده بود و مثل آب توي سماور می جوشید، مارگیر دوباره به حرافی افتاد و گفت: -خدا شاهد است که به بدبختی و بیچارگی خودم می خندیدم من کجا و دخالت به کار سلطان. سلطان بی توجه به حرف هاي مارگیر نه برید نه دوخت و گفت: ابوحسان، آن بوزینه را اعدام کن این یکی را حبس. راستش چرا دروغ بگویم، هرچند از اعدام او ناراحت بودم ولی براي حمید همان چیزي که می خواستم شد. حالا فقط دو مجرم مانده بودند که یکی من بودم. توي همین گیر و دار که سلطان از کوره در رفته بود و سربازان، حمید و مارگیر بدبخت را می بردند جوانی از در سالن وارد شد و کنار بقیه بزرگان قصر ایستاد. چشمهاي مشکی، ابروهاي کمانی، موهاي خرمایی بلند و با آن لباس هاي زیباي قصر ،انگار هزار بار دیده بودمش، هرچقد فکر کردم یادم نیامد، عجیب خیره شده بودم به چهره اش ،به خودم که آمدم ،دیدم او هم مرا نگاه می کند لحظه اي چشم توي چشم شدیم ، من از خجالت سرم را گرفتم پایین، حال و هوایم عوض شده بود، دوست داشتم براي همیشه به او خیره شوم و نگاهش کنم. غرق در افکارم بودم که صداي ابوحسان لرزه به اندامم انداخت: - مجرم چهارم، محمد حسن سریره. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد......‌. تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیست و هشتم نمی خواستم مغرورانه با سلطان رفتار کنم، ولی غرور جوانی ام اجازه نمی داد به پاي سلطان بیفتم و چرب زبانی کنم. بسیار عادي و محتاط جلو رفتم و سر به زیر ایستادم. ابوحسان شروع کرد به وراجی: فردي از اهل نجف، که جرمش تعرض و دست درازي به نخلستان سلطان است. سلطان با چشم و دل سیر خرما را در دهانش گذاشت و گفت:هو.....م. می دانستم حال سلطان خوش نیست و براي حکم دادن هیچ معیاري جز هوا و هوس ندارد ، همین مقدار بزتی یک آدم قدرتمند کافی است تا همه را به دار بیاویزد. دقیقا" همانطور که فکر می کردم شد. - اعدام. چشمانم سیاهی رفت، گوشم سوت کشید، انگار که سیلی محکمی خورده باشم ،فکر کردن به اعدام هم عذاب آور بود. دستانم یخ کرد. این فاصله یک قدمی تا مرگ عذابم می داد، هیچ گاه فکر نمی کردم با این حقارت، آن هم به جرم دزدی چند خرماي پلاسیده کارم به مرگ برسد. ابوحسان با چشم اشاره کرد، سربازها وحشیانه دستم را گرفتند و به راه افتادند. آنها از من سریع تر قدم برمی داشتند و من قدمم را کند می کردم تا یک ثانیه دیگر از مرگ فاصله بگیرم، هر ثانیه، ساعتی طول می کشید، تا در سالن رفتیم که صدایی جوان گفت: - صبر کنید همه ساکت شدند، یعنی چه کسی می توانست، روي حرف سلطان حرف بزند! سربرگرداندم همان جوان زیبا رو بود، نمی دانستم او که بود؟و چرا اینکار را کرد ؟من و او که باهم صنمی نداشتیم. سلطان گفت: چه شده عاطف ،میبري ،میدوزي؟! - حیف است پدر، او به کارمان می آید. - این جوان نحیف کجا به کارمان می آید، اگر منظورت غلامی است، این همه غلام، این لاغر مردنی به چه کارت می آید؟ پس اسمش عاطف بود، چه اسم زیبایی اسمش شایسته خودش بود و بس. اصلا" در مخیله ام نمی گنجید او پسر سلطان باشد. عاطف با آن زیبایی مسخ کننده اش هیج شباهتی به سلطان نداشت. ولی من به چه درد عاطف می خوردم، انگار او هم به من علاقه مند شده بود، وگرنه دلیلی نمی دیدم که روبروي حکم پدرش بایستد. عاطف کمی جلو رفت و گفت: - ببین پدر، این تکه چوب کار دست این جوان است ،زیبا نیست؟ چیزي را که می دیدم باور کردنی نبود، تکه چوب منبت کاري شده من را می گفت: احتمالاً از اسمی که پشت چوب حک کرده بودم مرا شناخت. سلطان نگاهی به زیر و بم منبت کاري کرد و گفت؛ - آري زیباست. - پدر ،او می تواند نجار مخصوص سلطان باشد، حیف است که با چوبه دار از او پذیرایی کنیم. ابوحسان از دور چشم دوخته بود به من و با غضب به من نگاه می کرد. از اولش هم از من خوشش نمی آمد، نمی دانم چرا آنقدر پلیدي و شرارت از نگاه ابوحسان می بارید، هیچ کدام از لبخندهاي ساختگی اش به دل آدم نمی نشست. ابوحسان خواست چیزي بگوید ولی سلطان نگاهش روي چوب رفته بود و مجذوب طرح قو شده بود گفت: -خوب است ، بیا جلو تا از خودت بشنویم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد...... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیست نهم اینبار من نگاه تحقیر آمیزي به دو سرباز کردم و با گفتن: (اطاعت قربان) دستم را از چنگال سربازان کشیدم و خودم را به جاي قبلی رساندم. ابوحسان همچنان با غضب به من نگاه می کرد، برایم به شدت سوال بود،که چرا قصر چنین جاي عجیبی است، یکی مثل عاطف که اصلا مرا نمی شناسد از من دفاع می کند و یکی دیگر که او هم مرا نمی شناسد، مثل کسی که طلبکار است با من رفتار می کند. سلطان گفت: این چوب ،کار توست؟ خودم را جمع و جور کردم و گفتم: آري جناب سلطان. - این نقش و نگار با آدم حرف می زند. واقعا زیباست. - آري جناب سلطان، این هدیه را براي معشوقه ام ساخته بودم، که البته قبل از رسیدن به دستش ، ماموران شما مرا دستگیر کردند. سلطان سر تایید تکان داد و همچنان که به هدیه محبوبه نگاه می کرد گفت: هو....م م م ، چرا قو ؟طاووس که زیباتر است. دور و اطرافیان که دنبال بهانه میگشتند تا هر جمله سلطان را مورد ستایش تکان دهند ،سر را به نشانه تایید بالا و پایین بردند. - بله حرف شما صحیح است، طاووس پرنده زیبائی است ولی طاووس معروف است به غرور و تکبر و هدیه دادنش به معشوقه کار جالبی نیست ،اما قو پرنده اي عاشق است، او در تمام عمر فقط یک جفت انتخاب می کند و براي همیشه با او می ماند ،در افسانه ها آمده است که قو در تمام عمر خودش هیچ صدایی از خودش تولید نمی کند و فقط در پایان عمر خود و لحظه هاي آخرین عمرش، به گوشه اي دنج پناهمی برد و آوازي زیبا و عاشقانه سر می دهد که به آن آواز قو می گویند، اما از همه عجیب تر این است که پرنده قو در همان جایی آواز سر می دهد که براي اولین بار جفت خودش را پیدا کرده است و این یعنی ثابت ماندن بر عشق حتی در لحظات مرگ ،به همین خاطر قو را انتخاب کردم زیرا قو سمبل عشق و وفاداري است و اسم این منبت را گذاشتم " آواز قو"، همانطور که زیرش حک شده. وقتی حرفهایم را زدم، به اطرافیان نگاه کردم. شگفتی از نگاه همه موج می زد ، درباریان به شدت تحت تاثیر حرف هاي من قرار گرفته بودند. به عاطف نگاه کردم، لبخند تحسین از سر و رویش می بارید. سلطان که از حرف زدنم خوشش آمده بود گفت: برعکس هیکلت، خیلی خوش سر و زبانی. سلطان رو کرد به سربازان و گفت: با احترام او را به گرمابه قصر ببرید، هنرمند قصر نیاز به استراحت دارد. در دلم جشن عروسی به پا بود، من نه تنها از مرگ نجات پیدا کرده بودم، بلکه حالا می توانستم مثل اشرافی ها زندگی کنم، شاید پدر محبوبه قبول می کرد که دخترش را به یکی از درباریان بدهد، البته ..... این فقط در صورتی امکان داشت که شنبه از راه نرسیده باشد. ابوحسان بالاخره نتوانست خودش را نگه دارد، گفت: - ولی قربان او یک دزد است، ماندنش در قصر مشکل ساز می شود. - همان که گفتم ابوحسان، این فوضولی ها به تو نیامده. - ولی قربان..... - ساکت. او یک ماه وقت دارد تا یک تابلوي بزرگ و با عظمت با طرح قو عاشق براي قصر بسازد. عاطف نگاه پیروزمندانه اي به ابوحسان کرد، ابوحسان از اینکه نتوانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند ناراحت بود. به سلطان احترام کردم و همراه سربازان از سالن مرگ و زندگی بیرون آمدم، به راستی که هیچ اسمی نمی شد روي آن سالن گذاشت، آنجا هم مرگ من امضا شده بود و هم زندگی ام. از سالن مرگ و زندگی که خارج شدم صدایی از پشت سر گفت: شما بروید، خودم همراهی اش می کنم. برگشتم نگاه کنم، حدسم درست بود عاطف داشت طرف من می آمد، دوست داشتم از او تشکر کنم، ولی با آن سر و وضع اصلا موقعیت خوبی براي تشکر نبود، با چند روز ماندن در سیاه چال بوي تعفن گرفته بودم ،کاش می شد بعدأ با او ملاقات کنم. با آمدن عاطف سربازان رفتند، نگاهی به چهره اش انداختم، خودش با لبخند آمد جلو و به خلاف آنچه که فکر می کردم دستش را به طرفم دراز کرد. با خجالت دستم را جلو بردم و گفتم: خدا به من رحم کرد که شما رسیدي نمی دانم چگونه جبران کنم. لبخن ملیحی زد و گفت: - مهم نیست، با من بیا. دنبالش راه افتادم، دوست داشتم بیشتر با او حرف بزنم ولی خجالت اجازه نمی داد. یک راهروي پر پیچ و خم را گذراندیم و به در گرمابه قصر رسیدیم. برگشت رو به من و گفت: - برو نفسی تازه کن، می گویم برایت لباس نو بیاورند. حالا که پایم به اشرافگري قصر باز شده بود،زمان از قبل برایم مهم تر جلوه می داد. گفتم: - ببخشید قربان، امروز چند شنبه است. - یک شنبه. بعد از رد شدن این همه گرفتاري، این خبر بد قصد داشت را سرازیر کند. آرام تکرار کردم: یک شنبه - از چیزي ناراحت شدی؟ - خیر قربان، چیزي نیست. - پس من می روم. زمان رفتن با صداي بلند گفت: - راستی ، من مثل آنها نیستم، راحت باش، عاطف صدایم کن. این را گفت و رفت. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در
رو هر بندش 1 دقیقه فکر کن 1. می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده. 2. دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه 3. تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت 4. دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری. 5. اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان 6. وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی مراقبت از کلام(1).mp3
11.09M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🍂🍃صبحي دیڪَر از راه رسیده است و مڹ آمدہ ام با صبح بخیرے دیڪَر و با سینی صبحانہ اے در دست ڪھ طعم شیرین عشق دارد و بوے دل انڪَیز امید امید بھ شروعی دوبارہ ☀️ سلام دوستان صبح آخرین یکشنبہ‌ ی 🌹🍃 مرداد ماهتون بخیر و شادے ☕️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_بیست_هفتم پس کی وقتشه؟ - الان نیست. - دختر به این خوبی، هم خانم، هم زیبا
✨✨✨✨✨✨ از لحن خشنش جا خوردم. با من من گفتم: - عموم فرستادشون، اشکالی داره؟ در حالی که از عصبانیت صداش دورگه شده بود و سعی می کرد صداش بالا نره با عتاب گفت: - اینا تو عالم هپروت سیر می کنن! یعنی شما متوجه نشدین؟ همـون موقـع صـداي بـوق یکسـره ماشـین رهـام بلنـد شـد. علیرضـا سـرش را بـه حالـت تأسـف تکـان داد و سپس لحن دستوري گفت: - برین تو ماشین من، می برمتون. گفتم: - آخه دیشب کشیک بودین. - من خسته نیستم برید تو ماشین. چنـان قـاطع و محکـم حـرف زد کـه جـا ي هـیچ امـا و اگـري بـه مـن نـداد. علیرضـا بـه طـرف ماشـین رفـت و بـا رهـام مشـغول گفتگـو شـد. رهـام بـا اخـم نگـاهی بـه مـن کـرد سـپس بـه سـرعت آنجـا را تــرك کــرد. ظــاهراً مردهــا ي مــذهبی بــه شــدت بــه ناموسشــان حســاس بودنــد ! از نظــرمــن؛ ا یــن حساسـیت اگـر بـه شـکل افراطـی نباشـد بسـیار خـوب هـم اسـت. هـر چنـد بـه اعتقـاد بعضـی از زنـانی کـه در اطـرافم دیـده بـودم. ایـن جـور مردهـا دسـت و پـاي زنانشـان را مـی بسـتند و آزادي را از او ســلب کــرده و دوســت دارنــد همسرشــان در تمــامی کارهــا محتــاج او باشــد و مــرد نیــز از ایــن قــدرت نمــایی خــود بــی نهایــت احســاس رضــایت دارد! امـا نـدایی در وجـودم فریـاد مـی زد: «در اعمـاق وجـود هـر زنـی ایـن مراقبـت یـا غیـرت دوسـت داشـته مـی شـود، شـاید بـه ظـاهر آن را پـس مـی زدنـد امـا در بـاطن بـه نـوعی طالـب آن هـم بودنـد. زیــرا در پــس ایــن غیــرت نــوعی توجــه و علاقــه نهفتــه اســت، همــان طورکــه در اعمــاق وجــود هــر مردي هر چند به ظاهر متمدن و امروزي، حیا و متانت زن ستوده میشود.» بـالاخره سـوار بـر ماشـین علیرضـا بـه سـمت بـاغ حرکـت کـردیم. بعـد از آن برخـورد مـوقعیتی پـیش نیامــده بــود کــه بــا او تنهــا باشــم . از ایــن خلــوت خجالــت مــی کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و گفتم: - ببخشید، مزاحمتون شدم. - خواهش می کنم، چه مزاحمتی. - آدرس رو بلدین دیگه؟! - بله به اندازه موهاي سرم اونجا رفتم. - هرسال می رین اونجا؟ - آره تمام سیزده بدرها، خیلی تکراري شده. - فقط خاندان حامی اونجا جمعند؟ ازسوالش تعجب کردم و گفتم: - نه، معمولاً چند تا از دوستان خانواده عموم یا گاهی خانواده زن عمو هم می آن. یادم آمد سـیزده بـدر چهـار سـال پـیش خـانواده بهـزاد هـم آنجـا دعـوت بودنـد و مـن چقـدر در کنـار عشقم خوشحال بودم. - ظــاهراً از ایــن بــاغ خــاطرات زیــادي داریــن کــه ایــن طــور ذهنتــون رو مشــغول و شــما رو وادار بــه سکوت کرده؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: - عموم خیلی وقته این باغ رو داره منم کلی خاطره خوب و بد از بچگی باهاش دارم. - فقط دوران بچگی؟ علاقـه وافـر علیرضـا بـراي شـنیدن خـاطراتم تعجـب مـرا برانگیختـه بـود . مطمـئن بـودم پسـردایی مـن بـه خـاطرات کـودکیم اهمیتـی نمـی دهـد و قسـمت اصـلی کنجکـاویش مربـوط بـه دوران نـامزدي مـن با بهزاد بود. - یاد چهار سال پیش افتادم که همراه نامزد سابقم اینجا بودیم و کلی خوش گذراندیم. بــا ســکوت علیرضــا لحظــه اي شــک کــردم کــه او اصــلاً از نــامزدیم خبــر داشــته یــا نــه! بــا تردیــد پرسیدم: - شما از نامزدي من خبر نداشتین؟ نفسش را بیرون داد و گفت: - خبر داشتم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay