eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت چهل و ششم پیرمرد تمام قد ایستاد و گفت: -بیا بنشین جوان روي صندلی نشستم. بنیامین که مثل آدم بزرگ ها حرف می زد: به پیرمرد گفت: عمو مالک، این شما و این مریض ،ببینم چه می کنید. تازه فهمیدم چرا بنیامین اصرار داشت با اوقدم بزنم، یا اینکه دلیل آمدنم به این حیاط چه بوده. مسئله برایم روشن شده بود، دیگر شک نداشتم که این ها همه برنامه ریزي عاطف بوده است تا سرفه های خونی ام را علاج کنم. طبیب جلو آمد و گفت: بگو ببینم جوان رعنا، گل بی خار، دردت چیست. طبیب صداي آرام و نافذی داشت ، دوست داشتم وقتی کسی به من محبت می کند با محبت جوابش را بدهم، گفتم: - شما هم جاي پدر من، راستش مدتی است که سرفه می کنم، از سرفه هاي خفیف شروع می شود ولی کم کم آنقدر شدید می شود که خون سرفه می کنم. -یعنی سرفه ات عمق دار می شود و از سینه ات می آید یا سطحی است و از گلو؟ - فکر می کنم از سینه باشد. - خودت فکر می کنی چه بیماري باشد؟ نمی دانم چرا دوست داشتم به او اعتماد کنم و حرف هاي دلم برایش بگویم، آدم دلنشینی بود، حرف هایش تا مغز استخوان آدم نفوذ می کرد. لبخند اعتماد می زدم و گفتم: - خدا کند که بیماري خطرناکی نباشد. کسی را که دوستش دارم، همینطوري هم به من نمی دهند چه برسد به این که بیمار باشم. پیرمرد لبخند ملیحی زد و انگار که عاشقی را از چشمان من خوانده باشد، گفت: - نترس ، گاهی بی توجهی به یک مشکل کوچک باعث می شود که مشکلی بزرگ به وجود بیاید، من فکر می کنم این سرفه هاي خونی حاصل سرما خوردگی کوچک است که تو به آن بی توجهی کردي و درمانش نکردي. درست است؟ به نکته ظریفی اشاره کرده بود،تا حال به این مسئله فکر نکرده بودم که مشکلات بزرگ گاهی حاصل همان مشکلات کوچک اند، او راست می گفت، مشکل بزرگ من محبوبه، از مشکلی کوچک به وجود آمده بود، نگاهی که چشمانش داشتم، اگر از همان ابتدا به آن چشم هاي عسلی و آهویی بی توجهی می کردم، دیگر این همه مشکلات نداشتم، ولی امان از آن که بزرگ ترین مشکل دوای بزرگ ترین درد باشد.محبوبه هم درد من بود و هم مداواي درد من. در جواب طبیب گفتم: دقیقاً یادم نمی آید ولی فکر می کنم همینطور که شما گفتید باشد. طبیب از صندلی بلند شد واز در حجره بیرون رفت، همانطور آرام حرف می زد و می گفت: - الان دواي درد تو را می آورم.با بیرون رفتن طبیب نگاهی به بنیامین انداختم، مثل آدم حسابی ها روي صندلی نشسته بود و به من نگاه می کرد، خوب توانسته بود کارش را انجام دهد، چشمکی زدم و لبخند رضایتی روي لب آوردم تا از بنیامین تشکري کرده باشم. در همین فاصله کم طبیب با شیشه اي که در دست داشت وارد شد، شیشه ای طرف من گرفت و گفت: - این روغن رزماري است، شب از آن استفاده کن، اگر افاقه نکرد ،دوباره بیا پیش خودم. روغن که در یک شیشه کوچک بود و سرش با چوب پنبه گرفته شده بود را گرفتم و با تشکر فراوان از حجره طبیب بیرون رفتم. همیشه همینطور بودم، با دیدن آدمهاي مهربان دست و پایم را گم میکردم. این حس انسان دوستی همیشه در وجودم میجوشید، نمیدانم چرا؟ ولی با دیدن آن پیرمرد چنان شوري در قلبم به وجود آمده بود که بی دلیل میخواستم بدوم، بپرم و برگردم به زمان کودکی ام. شادي که در قلبم بود باعث شده بود دهانم گوش تا بناگوش از لبخند باز باشد ولی تا نعلین هایم را پوشیدم و قدم اول را برداشتم، لبخند از چهره ام جمع شد، حلما هنوز هم به من خیره بود، نمی دانم چه چیزي در سرش میگذشت ولی میترسیدم، در هر صورت از این نگاه عجیب خوشم نیامد، سرم را پایین انداختم و مثل بچه اي که قهر کرده باشد وارد همان راهرو فیروزه کاری شدم، فکرم مشغول حلما بود و صدایی را نمیشنیدم، آنقدر حواسم پرت بود که با یکی از کنیزان تنه به تنه شدم، تقصیر من بود ولی او معذرت خواهی کرد و رفت، رسیدم به همان حیاط اول با همان درخت های کاجش؛ چند قدم دیگري تا حجره داشتم که دیدم صدای بنیامین می آید. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و هفتم برگشتم ،نگاهش کردم ،بلند بلند داد میزد و میدوید. - صبر کن ... صبر کن ... - اتفاقی افتاده بنیامین؟ نفس زنان گفت: - من وظیفه داشتم شما را تا اینجا همراهی کنم. - ای مرموز ،حتماً عاطف به تو گفته این کارها را کنی،؟ راستی بابت لطفت ممنونم. اصلاً به بنیامین نمی آمد آنقدر خجالتی باشد، سرش را پایین گرفته بود،تنها با خدا حافظی جواب تشکرم را داد. خداحافظی کرد و تند تند دوید که از جلوي چشم من دور شود. گفتم: بنیامین نگفتی میخواهی چه کاره شوي؟ ایستاد، انگشت اشاره اش را توي موهاي پیچ دار و بلندش انداخت و بعد از چند لحظه فکر کردن گفت: - میخواهم شکارچی شوم ،شکار چی ستاره ها ! این را گفت و رفت. با شنیدن این جمله غرق خاطرات کودکی خودم شدم. بعضی از شبها که از مادرم میپرسیدم پدر کجاست؟ آسمان را نشانم میداد و میگفت: آنجا میان آن ستارهها ، از همان موقع به آسمان بیشتر نگاه میکردم و میخواستم ببینم پدرم را در آسمان تاریک شب، بین ستاره ها پیدا میکنم یا نه؟ کم کم با ندیدنش در آسمان او را فراموش کردم! بعد از مدتی فقط ستاره ها را می دیدم، چقدر زیبا است دنیای کودکی، شب که میشد روی بام خانه مان دراز میکشیدم ،تا هم به ستاره ها نزدیکتر باشم و هم آنها را تماشا کنم. گاهی که شهاب از آسمان رد میشد دوست داشتم یکی از آنها بیفتد توي حیاط خانه ما تا من با آن ستاره بازي کنم و او بشود بهترین دوست آسمانی من، هر شب به آسمان نگاه میکردم و انتظار لحظه اي را میکشیدم که ستاره به حیاط ما بیفتد ولی بعداً فهمیدم که ستاره ها پایین نمی آیند، این ما هستیم که باید بالا برویم، مثل بالا رفتن من از پشت بام، هر چقدر فکر میکردم ، هیچ راهی براي دستیابی به ستاره ها نمیدیدم به جز پرواز، با خودم میگفتم اگر دوتا بال روي شانه هایم داشتم حتماً پرواز میکردم و شهاب ها را دنبال میکردم تا یکی از آنها را بگیرم، ولی همه این ها گذشت و تنها ستاره زندگی من شد محبوبه؛ کسی که با دیدنش دست و پایم را گم کردم، همه چیز از همان نگاه های ساده شروع شد ولی کم کم قلبم لرزید و در سینه ام احساس گرفتگی کردم. تا اینکه شبها را با یاد او میخوابیدم و هر صبح حسرت دیدنش را میکشیدم. میکردم، همه چیز از همین نگاههاي ساده شروع شد ولی کمکم قلبم لرزید و در سینهام احساس گرفتگی کردم. تا اینکه شبها را با یاد او میخوابیدم و هر روز صبح حسرت دیدنش را میکشیدم. تا وقتی محبوبه بود، آسمان پرستاره من هم همان حیاطی بود که هر روز غروب به آن خیره میشدم. در حجره را باز کردم ، حجره دم گرفته بود و خیلی به هم ریخته بود؛ شروع کردم به تمیز کردن حجره ،سیمرغ هم بال بال میزد و هر طرف که میرفتم دنبالم می آمد، وقتی حجره از پریشانحالی درآمد، هدیه محبوبه را به دیوار آویزان کردم صندلی را رو به پنجره هاي باز گذاشتم از پنجره به بیرون نگاه کردم، نامه را در دستم چرخاندم و فقط به این فکر کردم که عاطف چه چیزي میتواند نوشته باشد. بند نامه را باز کردم و پوستین را از اسارت چوب درآوردم. خط عاطف مثل چشمان مشکی اش زیبا بود. (بسم رب العشق سلام به برادر عزیزم محمد حسن. علاقه اي به نامه نوشتنهای رسمی با نکات عجیب و غریب ندارم! پس این ساده نوشتنم نه از روي بی احترامی به شما بلکه از محبتی است که به شما دارم. بعد از آن روز و ماجراي سیاه چال به محله شما رفتم و متوجه شدم که به جز برادري به نام قارون کس دیگري را ندارید، فکر میکنم که آن مرد یکی از اقوام نزدیک شما بود. میدانم که همه چیز را از چشم من و اهل قصر میبینی ولی این را بدان که آدمها زمین تا آسمان با هم فرق دارند شاید من بدترین یادآوری زندگی ات باشم و هر بار که مرا میبینی به یاد پدرت بیفتی. ولی مطمئن باش که من با بقیه اهل قصر فرق دارم، میخواستم خودم خبرش را به تو برسانم اما حالا که فرصتش پیش آمده میگویم. پیگیر محبوبه شدم، خانه شان فقط مقدار کمی با شما فاصله دارد و حالش خوب است، بقیه خبرها بماند تا بعداً با خودت صحبت کنم. چند روزي به سفر میروم و زود برمیگردم. هر کس توکل بر خدایش کند ،خدا براي او کافی است. به امید دیدار، برادرت عاطف. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و هشتم وقتی میخواستم نامه را بخوانم در دلم سکوت حاکم بود و وقتی نامه را تمام کردم طوفان در قلبم به پا شد. شاید آن سکوت آرامش قبل از طوفان بود. نامه اش پر از آرامش بود و تنها سوالی که ذهن مرا مشغول میکرد این بود که چرا عاطف از ازدواج محبوبه حرفی به میان نیاورده است؟ کشتی فکرم در میان طوفان اقیانوس این سوال به هر سو روان شد. دیگر طاقت نشستن را نداشتم، کمی طول وعرض حجره را قدم زدم، دراز کشیدم روي زمین ؛ دستهایم را باز کردم و عمیق نفس کشیدم و اصلاً متوجه نشدم کی به خواب رفتم. صدایی می آمد که آزارم میداد، دوست داشتم آن صدا قطع شود، ولی قطع نمیشد. - قربان ... قربان ... چشمانم را باز کردم، فرات بود، همان غلام سیاه و چاق. با چشمهايی گرد از تعجب نگاهش کردم. - شب شده؟! - شب از نیمه گذشته است قربان! نه ناهار خوردید نه شام. از جایم بلند شدم و نشستم، گیج خواب بودم و هنوز ذهنم آماده نبود. - بانو حلما از غروب آفتاب منتظر شما هستند. برق از سرم پرید، فکر میکردم دارم خواب میبینم، هر آنچه از آن میترسیدم سرم آمده بود. مرا با حلما چه کار؟! به واقعیت التماس میکردم که خدا کند این لحظه خواب باشد، ولی عین حقیقت بود، بلند شدم، دستی به سر و صورت خمارم کشیدم و دنبال فرات راه افتادم. رفتیم در حیاط بعدي، قصر در سکوت مطلق بود، تا نزدیکی حوض رفتیم، دیگر مطمئن بودم که خواب نیستم، خود حلما را میدیدم که کنار حوض قدم می زد و این پا و آن پا میکند. با دیدن حلما مرگ را جلوي چشمانم میدیدم، کافی بود کسی ما را در این تاریکی شب میدید ،آن وقت کارم ساخته بود، وقتی رسیدم به حوض دست و پایم میلرزید. حلما با اشاره چشم فرات را رد کرد و ما تنها شدیم. با خجالت و صدایی خفه که حاکی از ترس بود سلام کردم، تا او حرف بزند ؛ دوبار آب دهانم را قورت دادم، جواب سلامم را نداد ، نگاهش کردم ، مستقیم زل زده بود به من، دستپاچه شدم ، سرم راپایین انداختم، انگار عادت داشت آنطور زل بزند به آدم! سوز سردي میوزید که بر جان آدم رسوخ می کرد . -شنیده ام قبلاً در سیاه چال بودي. ساکت ماندم، نمیدانستم چرا سیاه چال را یادآوري میکند، علاقه ای به آن فضای سیاه و تاریک نداشتم . - چرا لال شدي؟ آب دهانم را قورت دادم، انصافاً این عاشقی دیگر نوبر بود؛ مانده بودم واقعاً جمله اش عاشقانه است یا نه؟ گفتم: بله. برگشت رو به حوض ،پشت کرد به من و گفت: - قرار بود اعدام شوي، درست است؟ جملاتش ترس به جانم میانداخت. - بله. - و چه کسی تو را نجات داد؟ - به لطف خدا نجات برگشت طرف من و گفت: - یادت باشد چه کسی تو را نجات داد، پدر من . قطعه قطعه و دست و پا شکسته گفتم: ب بانو شما از من چه میخواهید؟ به من نگاه کرد و گفت: - کاري ساده ... تو میتوانی انجامش دهی. کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد:رفتن به سیاه چال. نمیدانم چه شنیدم، درست یا اشتباه. ولی من کاري نکرده بودم که به سیاه چال بروم، رفتن به سیاه چال برای کدام جرم؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و نهم - نترس، تو در امانی! فقط به سیاه چال برو و کاري را انجام بده ، البته پاداشت سرجاست. با خودم فکر کردم، کار سیاه چال کاري ندارد ولی ماندن کنار حلما و حرف درآوردن هاي مفت به جاي خوبی ختم نمیشود. - خب؟ - اطاعت بانو ،فردا صبح علی الطلوع انجامش میدهم. - میدانی که وظیفه ات چیست!؟ سرم را به نشانه ندانستن تکان دادم. - باید حمید بن عباس را فراري دهی. در دوراهی عجیبی گیر کردم، حوصله این دزد و داروغه بازيها را نداشتم، میخواستم بگویم دست از سر من بردار که خودش همه حرفها را از چهره من خواند و گفت: - تو که نمیخواهی به سیاه چال برگردي؟ با نگاه پر از ترسم جواب منفی را اعلام کردم. - بانو، سیاه چال نگهبان دارد. نامهاي را جلو آورد و گفت: همه چیز را این جا نوشته ام، سیاه چال راه های دیگري هم دارد. دستم میلرزید ، نامه را از دستش گرفتم. - با اجازه. هنوز دو قدم برنداشته بودم که گفت : -نجار ... ایستادم. - این حرفها را همین جا دفن کن، در ضمن خونت به گردن خودت است، اگر عاطف بویی ببرد. راهم را کشیدم و رفتم. غرورم خُرد شده بود، مرا باش که گمان میکردم داستان عشق و عاشقی در میان است! با خودم گفتم هه عاشقی! حتی بلد نبود حرف بزند، وقتی غرورم را شکست بغض در گلویم جمع شدولی مردانگی ام اجازه نمیداد این بغض فروپاش کند. قدم هایم را تندتر بر میداشتم حال و حوصله روشن کردن چراغ داخل اتاق را نداشتم ، چراغ پیه سوزي که جلوي حجره آویزان بود را دست گرفتم و با خود به داخل بردم. سرماي بیرونم به تنم نشسته بود، پنجره ها را که از ظهر باز گذاشته بودم بستم، مقداري هیزم در شومینه ریختم و کنار چراغ پیه سوز نامه را باز کردم. اولین جمله نامه تهدید بود. (امیدوارم درست بتوانی کارت را انجام دهی ، براي ورود به سیاه چال راه هاي دیگری هم وجود دارد، ولی مهمتر از همه این است که تو محتاط باشی و کسی تو را نبیند، وقتی شب از نیمه گذشت بدون اینکه چراغ پیه سوز دست بگیري از حجره بیرون برو، کنار در ورودي قصر بایست. همانطور که ایستاده اي به قصر پشت کن و حجره هاي دست چپ را بشمار، حجره دوازدهم همان حجره ای است که می تواند تو را به سیاه چال برساند. در حجره قفل است ولی پنجره با یک تکان باز می شود. داخل حجره مورد نظر که رفتی چراغ را روشن کن، فرش را بالا بزن، کف اتاق یک در آهنی است، از نردبان ها که پایین رفتی، چند قدم که جلو بروي به چند تا در می رسی، در سوم تو را می رساند، البته همه در ها قفل است براي پیدا کردن کلید روي زمین بنشین، از پایین ترین آجر سمت لولاي در تا هشت آجر بشمار، روي آجر هشتم بایست، چهار آجر به طرف راست بشمار، آخرین آجري که شمردي کلید پشت همان آجر مخفی است، سعی کن بدون اینکه آجر را به داخل هل دهی درش بیاوري.وقتی به سیاه چال رسیدي، حواست به ماموران باشد، حمید بین 10 تا بیستمین سلول قرار دارد، حمید را که آزاد کردي، بی سر و صدا به راهروهاي مخفی برگرد، در راه برگشت ، در چهارم را با همان شیوه کنار زدن آجر باز کن و حمید را بفرست. محتویات این نامه را در ذهن نگهدار و اصل نامه را در شومینه بسوزان. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه حجره تا حدي گرم شده بود، با اینکه خوابیده بودم ولی باز هم احساس خواب آلودگی می کردم، نمی دانم چرا حلما بین این همه آدم، به من سپرده بود که حمید را آزاد کنم! مطمئنا حلما براي این کارش دلیلی داشت و گرنه چه زیاد بود آدم هاي فرز و چابک تر از من که بتوانند حلما را به مقصودش برسانند. بالشت را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم، ناگهان یاد مادر حمید افتادم، پیر زن اگر می دانست حلما هم عاشق پسرش شده است از خوشحالی بال در می آورد، ولی براي خودم هم عجیب بود حمید زیبائی حلما را دیده بود، پول و سرمایه اش را هم دیده بود آنوقت عاشقش شد ولی حلما عاشق چه چیز حمید شده بود، نه قیافه اي نه پولی و نه حتی پاي سالمی. البته شک نداشتم که اخلاق حمید به همه زندگی حلما می ارزد، حلما اگر همه چیز هم داشت اخلاق نداشت والبته یادم آمد که عشق این چیز ها سرش نمیشود، یعنی ممکن است آهویی عاشق مار شود و برای این عشقش هیچ دلیلی نداشته باشد. صبح از خواب بلند شدم، پر شورتر از هر روزی کارم را انجام دادم، حسابی گرم کار بودم که سیمرغ خودش را رساند به میز کار من، نگاه محبت آمیزي به من داشت ، اول خوب نگاهم کرد، بعد چنان شاهکار هنري مرا به گند کشید، که اعصابم خرد شد، همه چیز تقصیر خودم بود، دو روزي بود که گندم نداشتم و از آشپزخانه برنج خام می گرفتم تا بخورد. پرنده بیچاره برون روي گرفته بود و هر جاي حجره را نگاه می کردي اثري از خودش به جا گذاشته بود. با پارچه اي کهنه گند کاري اش را پاك کردم و کارم را ادامه دادم، ساعتی گذشت تا اینکه صدای در بلند شد. نگاه کردم فرات طبق معمول پشت در ایستاده بود. -بفرمائید. داخل آمد، کلید و نامه اي در دستش بود با قیافه اي شبیه علامت سوال نگاهش کردم. -این نامه و این کلید را بانو حلما داده اند. کلید و نامه را از او گرفتم و فرستادمش. بعد از رفتن فرات نگاهی به نامه انداختم، نامه شبیه همان نامه اي بود که عاطف به من داده بود، با این فرق که خیلی ریز و با خط کوفی روي قسمت بیرونی پوستین نوشته شده بود، نامه را به او بده، منظورش را گرفتم ولی حس عجیبی وادارم می کرد نامه را باز کنم و بخوانم، می خواستم ببینم حلما واقعا بلد است عاشقانه هم حرف بزند،یا معشوقش را هم تهدید میکند، اما قبل از اینکه به این وسوسه دامن بزنم، نامه و کلید را روي تاقچه رها کردم و به کارم ادامه دادم. _ شب از نیمه گذشته بود که با صداي زمخت و نکره سیمرغ از خواب بیدار شدم، انگار مست شده بود، بالا و پایین می پرید و با منقارش دستم را نوك می زد. از اینکه سر موقع بیدار شده بودم ، حس خوبی داشتم، به سیمرغ توجهی نکردم، عباي پشمی روي سرم انداختم و از حجره زدم بیرون. هواي بیرون سرد بود و باد سرد ملایمی می آمد. آسمان ابري بود و به جز یکی دو تا ستاره، ستاره دیگري دیده نمی شد. پشت به قصر ایستادم و حجره هاي دست چپ را شمردم، براي اطمینان دوبار شمردم تا مطمئن باشم حجره 12 کدام است. نگاهی به دورو اطرافم انداختم، پرنده پر نمی زد و حیاط در سکوت مطلق بود، قدم هایم را بلند برداشتم تا اینکه به حجره دوازدهم رسیدم. پنجره را هل دادم ولی باز نشد، به زیر پنجره فشار آوردم و یک تکان محکم، تا اینکه باز شد، لباسم را با دست جمع کردم تا توي دست و پا نباشد. داخل حجره که رفتم چراغ را روشن کردم و روي تاقچه گذاشتم. فرش را جمع کردم. دقیقا وسط حجره یک درب آهنی بود، کمی سنگین تر از آن چیزي بود که انتظار داشتم. درب را بلند کردم، چراغ را از تاقچه برداشتم و داخل کانال گرفتم. تا چشم کار می کرد نردبان آهنی بود. قدم اول را که گذاشتم ترس به جانم افتاد، از تاریکی ترس داشتم ولی بیشتر ترسم از افتادن بود، هنوز سه چهار پله بیشتر پائین نرفته بودم که متوجه شدم از نزدیک بودن چراغ، لباسم آتش گرفته است، هل کردم ، چراغ از دستم افتاد و تند و سریع ، چند مرتبه با دست به لباسم زدم، تا اینکه مطمئن شدم ، خاموش شده است، به حجره برگشتم، چراغ دیگري روشن کردم و اینبار با احتیاط بیشتري پائین رفتم، فکر می کنم 50یا 60پله نردبان را طی کردم تا اینکه رسیدم وسط یک راهرو تاریک. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و پنجم حیاط کوچکتر از دیگر حیاط ها بود، ولی زیبایی اش قابل مقایسه با آنها نبود، سقف حیاط با شیشه هاي بزرگی پوشیده شده بود. که هیچ برف و بارانی به داخل حیاط راه پیدا نمی کرد، در قلب زمستان درختها و درختچه هاي حیاط سبز بودند و انگار که تا به حال باد پاییزي را تجربه نکرده بودند، گل هاي پیچک روي درختها را پوشانده بود و زیباترین قسمت حیاط وسط آن بود که یک حوض چند طبقه همراه با آبنما و نیمکت هاي چوبی و زیبای دور آبنما جلوه زیبایی به حیاط ها میبخشید ،تنها سه چهار نفر در آن دیده می شدند. دختري جوان روي یکی از نیمکت هاي اطراف آبنما نشسته بود که در حال نوشیدن چاي یا قهوه بود، از لباس هاي اشرافی اش معلوم بود که اشرافزاده است، البته آن حیاط هم براي اشرافزادگان بود و بی شک مخصوص خانواده سلطان. هر جوري حساب کتاب می کردم آن دختر جوان غیر از حلما کس دیگري نمی توانست باشد. مثل محبوبه نشسته بود، نیمکت، قهوه و دختري با لباس زیبا و اشرافی محبوبه را براي من تداعی می کرد، نگاهی به بنیامین کردم ، همچنان داشت حرف می زد، از اینکه به یک محوطه خاص پا گذاشته بودم می ترسیدم، می خواستم هر چه سریعتر ازآنجا خارج شوم. به بنیامین گفتم: - بنیامین چرا اینجا آمده ایم. بنیامین بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد گفت: حیاط مخصوص است دیگر. از اینکه نمی توانستم حرفم را به او بفهمانم حرصم درمی آمد، _ می دانم، ولی من دنبال دردسر نمی گردم. بنیامین بی توجه قدم می زد، حیاط کمی پایین تر از سطح راهرو بود براي رسیدن به حیاط باید از چند پله مرمر پایین می رفتیم، پاهایم روي پله ها بند شده بود، احساس خطر می کردم، حسی به من می گفت که نباید از پله ها پایین بروم، گفتم: بیا برگردیم. ولی بنیامین انگار دیگر صداي مرا نمی شنید، گفتم: پس من برمی گردم با گفتن این جمله برگشتم و با عصبا نیت قدم اول را برداشتم ، بنیامین لباس مرا کشید و گفت: کجا می خواهی بروي؟ دیگر تمام شد، همین الان می رسیم. از حرفهایش چیزي نمی فهمیدم، انگار قصد داشت مرا جاي خاصی ببرد. بنیامین همینطور لباس مرا می کشید و با عجله مرا می برد، از اینکه لباسم را می کشید، عرق شرم روي پیشانی ام سبز شده بود، ولی کاري از دستم ساخته نبود، مثل شتري که به زور او را داخل آب می اندازند، وارد حیاط شدم، نه می توانستم از دست بنیامین فرار کنم و نه می توانستم عصبانیتم را ابراز کنم. جو حیاط آنقدر ساکت و آرام بود که کوچکترین سروصدایی به گوش همه می رسید، شاید تنها شانس من این بود که مرا به وسط حیاط نبرد، آنوقت از خجالت آب می شدم دوست ند اشتم از جلوي اهل قصر آنقدر حقیر رد بشوم. ولی کاري نمی شد کرد، راضی شدم که دنبالش راه بیفتم، با صداي آرام و گفتم: باشد لباسم را نکش خودم می آیم. از کناره حیاط رد شدیم و جلوی در یک حجره ایستادیم، بنیامین گفت: رسیدیم، برو داخل. نمی دانستم آنجا حجره چه کسی می تواند باشد، احتمال می دادم حجره عاطف است. دل دل می کردم که از همین راهی که آمدم برگردم، اشتباه از من بود عقلم را به یک بچه داده بودم، کمی این پا و آن پا کردم. کمی هم اینور و آنور را نگاه کردم، تا اینکه نگاهم به همان دختر افتاد، زل زده بود به من و به من نگاه می کرد، قلبم هري ریخت، نه از اینکه عاشق شده باشم یا از او خوشم آمده باشد، نه...... من از این نگاه دردسر ساز می ترسیدم، اگر او حلما بود، همین نگاه می توانست کار دست من بدهد، بنیامین گفت: - بیا دیگر، چرا ایستاده اي؟! توي افکار خودم بودم، سري تکان دادم و پشت سر بنیامین راه افتادم.طول حجره دو برابر عرض آن بود و پر بود از قفسه هاي که در آن روغن ها و داروهاي گیاهی چیده شده بودند. وسط حجره در دیگري بود که بنیامین بی ملاحظه در را باز کرد و گفت: - عمو جان مهمان آورده ام. صدایی که میشنیدم صداي سالخورده و با تجربه ای بود. - بنیامین جان تویی، چه خبر عموجان، بالاخره دلت براي من تنگ شد. پیرمرد این را گفت و خنده بلندی از روي شوق کرد، در زدم و خیلی آرام در را باز کردم، پیرمرد خوش چهره اي بود، روي صندلی نشسته بود و بنیامین را روي پاییش نشانده بود وقتی داخل شدم دست هایش را روي سر بنیامین می کشید و حرف می زد، با دیدن من سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد، انگار خودش هم نمی دانست من آنجا چه کار می کنم با خجالتی که توي صورتم هم پیدا بود سلام کردم و داخل شدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
‍ خداوندا دو چیز را از من بگیر: ✔️خودمحوری_غرور که اولی داشته هایم را از من می گیرد و دومی پاکی ام را... پروردگارا دو چیز را در درونم ارتقا ببخش: ✔️ایمان_صبر که اولی داشته هایم را بیشتر می کند و دومی نداشته هایم را به من نزدیک می کند. خدایا کمکم کن که به دو چیز مبتلا نگردم: ✔️فراموشی_ناسپاسی که اولی پاکی جسم را از من میگیرد و دومی آرامش درون را... ✔️آفریدگارا خودت را به من ببخش که بی تو هیچم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌷مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده 🌷فاطمه بر دیدن موسی بن جعفر آمده 🌷کاظمین امشب چراغان از وجود کاظم است 🌷خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است 🌹20 ذیحجه #میلاد_امام_موسی_کاظم(ع) مبارک #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی پایان تنهایی(1).mp3
20.73M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
صبح است بیا پرواز ڪنیم دروازه دل بدوستی باز ڪنیم دیروز ڪہ رفت رفتہ را غم نخوریم یڪ روز دڪَر را با شوق آغاز ڪنیم سلام صبح اخرین روز مرداد ماهتون بخیر😍 روزتان زیبا و شاد♥️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️