#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفتاد و ششم
خوابم می آمد ، خستگی در جانم جا خوش کرده بود، قدم بر زمین سرد کوفه برمیداشتم، اما آهسته و خسته برمیداشتم، نیاز به محبت داشتم،باز هم از جنس همان دست عجائبی که در خواب دیدم ، کاش آن خواب خوش تمام نمیشد، دستهایم را جمع کرده بودم ، شب سرد بود و پل چوبی از همه جا سرد تر ، سرماي آب فرات، سوز زمستان را همراهی می کرد ، وارد مسجد کوفه که شدم ، هنگامی که مؤذن اذان را گفت ،بدنم عجیب می لرزید، وضو بر من حرام بود، تیمم کردم ،گوشه ای از مسجد ، جداي از مردم نمازم را نشسته خواندم ،و دوباره دستهایم را جمع کردم و در خودم مچاله شدم، مردم اندکی که بعد از نماز ، از مسجد بیرون می رفتند ، با تعجب به من خیره شدند ، چشمانم از فرط خستگی بسته می شد، پیر مردی که همیشه مرا تحویل می گرفت و به خانه اش
دعوت می کرد ، متوجه حال و روز خسته و بیمار من شد، با عجله آمد و کنارم نشست ، دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت :
-چه شده مرد ؟ تو چرا به خود میلرزي مسلمان !
سعی کردم لرزش دندانهایم را نشان ندهم ، ولی نمی شد، گفتم؛ چیزي نـ نـ نیست .
- اجازه نمی دهم با این حال و روزت این جا بمانی.
بلند شد،دستم را گرفت.
- بلندشو برویم
، خانه شان تنها چند قدم با مسجد فاصله داشت ، خانه شان کوچک و فقیرانه بود ، حیاط کوچکی داشت که تنها یک نخل و یک چاه در آن دیده می شد ، جلوتر از من فانوس به دست راه می رفت و یا االله یا االله می گفت ، تا خانواده اش متوجه آمدن مهمان باشند ، پایم را که در اتاق کاه گلی گذاشتم ، با خودم گفتم : معلوم نیست اینجا چه اتفاق ناگواری انتظار مرا می کشد .
پتو و بالشتی کنار بخاري هیزمی پهن کرد و گفت : بیا مسلمان ، بیا ... همینجا استراحت کن کمی حالت بهتر شود .
با سر تشکر کردم ولحظاتی بعد چنان به خواب رفتم که تا ظهر هیچ صدایی را نشنیدم ، خوابی عمیق که بیشتر شباهت به مرگ داشت .
ظهر بود که با صداي باز شدن در اتاق چشمم را باز کردم ، صاحبخانه با ظرفی از نان و خرما به عیادتم آمده بود ، با دیدن من لبخند زد ، ابروهایش را بالا داد و چین زیادی روی پیشانی اش افتاد.
- به به می بینم که حالت بهتر است، سر صبح جان به لب مان کردی مسلمان ، با دیدنت گمان کردم تا ساعتی دیگر میمیری.
دست ترك خورده و پیرش را بر پیشانی ام گذاشت و گفت : خدا رو شکر تب ات هم کمتر شده.
لبخند زدم و گفتم : بله خدا را شکر بهترم .
ظرف خرما و نان را جلوي من گذاشت و گفت : بخورکه جان بگیري .
آهی کشید و ادامه داد: پریشان حالی تورا که دیدم ، یاد جوانی خودم افتادم ، من هم جوانی عاشق و پریشان حال بودم .
- اینها روی پیشانی ام نوشته شده؟
لبخندي عالمانه بر لبش نشست و گفت: چیزي که پیر در خشت خام می بیند، جوان در آینه نمی بیند، آنقدر درد عشق کشیده ام که عشق را از چشم هر جوانی می خوانم، من هم روزی عاشق بودم، و اسم معشوقه ام حمیده بود ، از خانه بیرون نمی آمد، این کارش خیلی عذابم می داد، آن زمان کارم ماهیگیری بود ، همه زندگی ام یک قایق پارویی بود و یک تور ماهیگیری، گاهی که می دیدمش سرش را پایین می انداخت، خانه معشوقه من در ساحل فرات بود، هر روز نزدیک خانه شان پارو می زدم تا یک بار دیگر او را ببینم و او هر روز بی محلی می کرد، من هم هر روز پا فشاري و اصرار .
ساکت شد و به پنجره خیره ماند ،
- خب بعدش چه شد ؟
به من خیره شد و گفت :
اصرار من بر بی محلی های او چربید ، الحق حمیده زن زندگی بود ، اینجا همان خانه ای است که با هزار عشق بنا کردیم.
بیرون از پنجره را نشان داد و گفت؛
-آن نخل خشکیده را ببین . آن نخل را روز اول زندگی مان کاشتیم، با هم آبش دادیم، در کنار ما بزرگ و بزرگتر شد و خودمان خرما از آن چیدیم . ولی بعد از اینکه لیلا رفت و مرا به حالم گذاشت .
- طلاق گرفت ؟
- نه پسرم... ، مریض شد و از دنیا رفت.
- خاکش بقاي عمر شما ، می فرمودید .
- مدتی بعد از رفتن حمیده، نخل هم خشک شد، نمی دانم چرا به این روز افتاد ، اما نبریدمش ، دلم نمی آمد اره به جانش بیاندازم ، نامش را گذاشتم نخل عشق ، چون تنها او حال مرا میفهمد ، شک ندارم نخل ها هم عاشق می شوند ، حتماً این نخل هم عاشق لیلا بوده که بعد از او دوام نیاورد.
- می توانم حال شما را بفهمم ،درباره نخل همین را می دانم که شبیه ترین درخت به انسان
است، سر انسان را بزنی می میرد، نخل هم همینطور ، با این وجود بعید نیست گرفتار عشق شود ، هر که سری برای بر باد دادن دارد، عشق هم سراغش را می گیرد .
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفتاد و هفتم
پیر مرد نفسی پر از آه کشید و گفت؛ آري، عشق جلادي است که یک بار درخانه هر کس می نشیند، نان و خرماي بی ارزشی است که نمی خوري ؟
- نه نه اینطور نیست .
خرما ها خشک و رنگ و رو رفته بودند ، ولی برایم اهمیت نداشت ، گرسنه بودم به حدی که سنگ هم برایم لذیذ بود ، مقداری خرما و نان جو را در دهانم گذاشتم که صاحبخانه خیالش راحت شود ، نگاهی به من کرد و گفت : چند لقمه اي که میل کنی می آیم . این را گفت و از اتاق بیرون رفت، حس خوشایندی نداشتم، معلوم بود روز و شبشان به سختی می گذرد، از در و دیوار خانه شان معلوم بود که چند سالی است گل کاری نشده است ، لقمه دوم را در دهانم گذاشتم، سر صدا می آمد ، میل به شنیدن دعوا های خانوادگی را نداشتم، فال گوش ایستادن در خانه صاحب خانه ای که مرا از مرگ نجات داده بود، مساوی بود با خیانت ، نمک خانه شان را خوردم ، نمکدان شکستن مردانگی نبود ،اما هرچه می کردم صدایشان را نشنوم نمی شد، همه چیز را واضح می شنیدم ، مخصوصاً وقتی فهمیدم درباره من صحبت می کنند ، دیگر نمی توانستم گوش هایم را ببندم . صداها هر لحظه بالاتر می رفت :
- ما خودمان نانی براي خوردن نداریم ، آنوقت ، تو مهمان دعوت می کنی ، آن هم غریبه ای که معلوم نیست از کدام تیر و طائفه است .
- جَعده آرام باش ، مهمان حبیب خداست، خداي ناکرده می شنود ، خدا برکت را از سفره مان می برد، مگر تو عرب جاهلی که دنبال تیر و طائفه مردم می گردي ! مسلمان زاده است، نان ونمک اندکی داریم ، با او تقسیم می کنیم .
- خب است خب است ، حالا انگار از مردانگی اش سفره مان پر از نان گندم و حلواي تن تنانی است که می گوید می ترسم برکت برود ، که به این فقر و فلاکت می گوید برکت پیر مرد!
- عجب ناشکري جَعده، تا جوان بودم کار کردم و خودم را به پاي تو پیر کردم ، نان گندم نداشتیم بخوریم ، غیرت که داشتم تا شبی گرسنه سربه زمین نگذاری.
- بس است ، تازگی ها زبانت هم درازتر شده ، آن که پیر شد من بودم که با فقر و نداری تو ساختم،کدام زن با این ...
صدایشان در هم شد .
- یا امام حسن مجتبی....
- نداري تو کنار می آمد .
- آن جعده تو را کشت ، این جعده هم مرا می کشد .
- چه گفتی ، چه گفتی خِرفت .
- همان که شنیدی، تو فکر می کنی تازه جوانی ، که به من می گویی پیر مرد .
- الحق که باید در جوانی می کشتمت .
از خجالت داشتم آب می شدم ، لقمه اي را که دست گرفته بودم ، زمین گذاشتم و از جایم بلند شدم تا از خانه اي که سر من دعوا می گرفتند بیرون بروم، حقارتی از این بالاتر که آدم خودش بفهمد جایش آنجا نیست ، و با پای خودش بیرون برود؟ نباید از حیاط می گذشتم تا آنها مرا ببینند ، در را باز کردم ، صدای پیر مرد بلند تر از قبل به گوش می رسید .
- بیا بکش هنوز هم دیر نشده بانو جعده ، اما با کشتن من دیگر معاویه ای نیست که به تو درهم و دینار بدهد .
خانه شان دیوار نداشت و پرچین به اندازه ای جمع شده بود که می توانستم خودم را از آن رد کنم و به بیرون برسانم ، پرچین را کمی بیشتر کنار زدم و از پشت خانه شان سر در آوردم ، زمینی بی حاصل شبیه بیابان البته با تعداد اندکی نخل که فاصله زیادی با هم داشتند ، باید همین پشت خانه ها می رفتم تا مسیر خیابان را پیدا کنم ، به سیمرغ که همراه من می آمد و هر وقت که جا می ماند می پرید ، نگاه کردم ، با خودم گفتم : کاش کمی از این شنگول بودن سیمرغ را من داشتم ، بی خیال از همه جا می رقصد و ذوق می کند ، نمی دانم این حیوان از چه خوش است ! ساختمانی عجیب نظر مرا به خود جلب کرد، ایستادم ، هر چه نگاهش می کردم به نتیجه ای نمیرسیدم ، ساختمانی در این زمین بی حاصل که انگار به زیر زمین راه داشت ، چند قدم جلو رفتم و جلوي درب ورودی اش ایستادم، در نداشت، جلو باز بود چهار دیواري که شبیه به یک اتاق کوچک بود مثل اتاق هاي دیگر ، ولی درونش پر از پله
بود . پله هایی که نور خورشید فقط می توانست تا قسمتی از پله ها را نشانم دهد، فکري به سرم زد ، یک زیر زمین متروکه از حقارت رفتن به خانه این و آن که بهتر است، تکه ای از لباسم را پاره کردم، بر سر چوبی بستم و به زحمت، مشعلی ساختم و آتشی روشن کردم، روی پله اول ایستادم، مشعل را جلوی خودم گرفتم ، هرچه به چشم می رسید ، پله هایی بود که مورب به داخل زمین راه می یافت ولی انتهای پله ها معلوم نبود، پله ها را آرام آرام و با احتیاط پایین می رفتم ، درو دیوارش شباهتی به آب انبار نداشت و این مرا بیشتر به تعجب وا میداشت ، دیوارها پر بود از نقشهایی عجیب و غریب با رنگ سرخ که بدن حیوان و سرشان سر انسان بود.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفتاد و هشتم
کمی میترسیدم، هر قدمی که میگذاشتم صدای قدمهایم چند بار تکرار میشد، صدازدم :
- کسی نیست نیست نیست نیست.
و صدایم همانطور می پیچید تا اینکه کم کم محو شد، پله ها را یک یه یک پایین می رفتم ، احساس می کردم کس دیگری هم غیر از من آنجا هست ، انگار از آنجا صدای دیگری هم می آمد، از ترس سرم را برگرداندم و به پشت سر نگاه کردم، با نور فاصله زیادی داشتم، ناگهان در یک لحظه، بقچه اي که در دستم بود، از دستم کنده شد، جَستی به عقب زدم و دویدم دنبالش، سگ سیاهی که بقچه را از من قاپیده بود به بالای پله ها فرار می کرد ، داد می زدم ، نه نه نبر و همراه با همین جملات دنبالش دویدم . سگ سیاه ، بی توجه می دوید، نفسم سخت بالا می آمد ولی نمی توانستم از بقچه اي که لباس هاي گرمش در این آوارگی بیش از همه چیز نیازم می شد بگذارم، سگ خیلی جلوتر از من بود ، کنار یک تپه شنی کوچک بقچه را با پاهایش نگه داشت و چندبار به دندان کشید، چیزي که حاصلش نشد ، بقچه را گذاشت و رفت ، بالاي بقچه که رسیدم ، شروع کردم به غُر زدن؛
- آخر چرا چیزی را که به دردت نمی خورد میدزدی، حیوانی دیگر! نمی فهمی داری چه می
کنی. سگ چند قدم آنطرف تر نشست و همچنان که دست و پایش را می لیسید، مرا نگاه می کرد ، نگاهش کردم و پیش خودم گفتم؛ چه بگویم آخر ، او چه می فهمد؟
لحظه ای چشم از سگ برداشتم چشمم به خیابان افتاد و چشمانم کم کم گرد شدند، کسی را که دیدم شبیه پدر محبوبه بود ، تپه شنی مانع دیدم می شد، روي تپه دراز کشیدم ، تا آنها نتوانند مرا ببینند، همین که اول تا آخر کاروان را وارسی کردم، ناخودآگاه زیر لب گفتم : یا خدا ... چه خبر است اینجا .
چیزي که میدیدم عین حقیقت بود ، اما نمی توانستم باور کنم، پدر محبوبه زخمی بود و همه کاروان بدون بار می رفتند ، تنها چند اسب همراه کاروان بود و چند گاری که کشته شدگان را در آن گذاشته بودند، زنانی که در گاری ها نشسته بودند، بعضی از لباس ها پاره و زخمی بود، سرتاسر کاروان را نگاه
کردم، چند بار زیر لب گفتم؛ محبوبه ...محبوبه ... اما هرچقدر چشم گرداندم محبوبه را ندیدم ، نگاهم به یکی از گاري ها جلب شد، خواهر بزرگتر محبوبه، بالای سر میتی نشسته بود ، نه یک میت ، بلکه چند میت، با دیدن این صحنه به هم ریختم، سرم را پایین گرفتم، دیگر تحمل دیدن نداشتم ، قطره اشکی گوشه چشمم جمع شد، دلم مثل سیر و سکه می جوشید، همه گرفتاري هاي زندگی ام در این یک ماه گذشته یادم آمد .
بلند شدم تا بروم ، چند قدم هم برداشتم ، یادم آمد جایی برای رفتن ندارم نه میل برگشتن به خانه داشتم ، نه جایی برای آرامش ، از این بی کسی پاهایم سست شد ، روي زمین زانو زدم ، سرم را روي خاك گذاشتم ، چند نفس عمیق کشیدم، همه استخوان هایم درد می کرد، سرم را بالا گرفتم ، دستهایم را رو به آسمان بلند کردم ، زانوهایم روی خاک بود و توان بالا آمدن را نداشت ، دلم می خواست خودم را تخلیه کنم، همه چیز را فراموش کنم ، چشمانم را رو به آسمان بستم و فریاد زدم :
- خداااااااااا... پس تو کجاااایی .... ؟مگر حال و روز مراا نمی بینی.
دوباره روي زمین افتادم و چشمانم مثل ابر بهار ، باریدن گرفت آرام روي خاك دست کشیدم و چند بار زیر لب گفتم : خدا، خدا ، خدا . هربار می گفتم خدا ، جگرم بیشتر آتش می گرفت ، دیگر نفسی براي گریه کردن هم نداشتم، سخت است جوانی با آن همه غرور به هق هق بیفتد ، با نفسی که بالا نمی آمد گفتم : پس چرا جوابم را نمی دهی خدا ، مگر تورا صدا نمی زنم؟
رسیده بودم به پایان زندگی ، لحظه اي صدایم را قطع کردم، آرام شدم ، فکر کردم و به تنها نتیجه اسکه رسیدم این بود که زندگی دیگر فایده ای ندارد، و تنها راهی که برای رفتن داشتم ، بیابان بود، مرگ در بیابان برایم از زندگی در میان مردم دو رنگ بیشتر می ارزید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفتاد ونهم
بلند شدم ، دستم را محکم مشت کردم، یک قدم برداشتم زیر چشمی سیمررغ را دیدم که پشت سرم قدم برداشت، با عصبانیت سرش
فریاد زدم :
تو بمان ، هنوز کارت به آنجا نرسیده که با من بمیری.
اما سیمرغ انگار حرفم را نشنیده باشد ، دنبالم می آمد .
- تو نباید بیایی، این را بفهم و برگرد .
اما سیمرغ این حرف ها حالی اش نبود ، هرچه که همراهم بود روی زمین انداختم ، تیر،کمان، بقچه، هدیه محبوبه، دستم را مشت کردم ، دم و بازدمم عمیق شده بود ، چشمانم را بستم و رو به بیابان دویدم، آن قدر دویدم که چشمم تار رفت و ناگهان دنیا برایم تاریک شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزي احساس نکردم .
____
چشمانم را کمی باز کردم ، همه چیز را تار و تاریک می دیدم ،چند بار آرام چشمم را باز و بسته کردم تا بتوانم تصاویر مبهم را بهتر ببینم ، روی قوزک پایم احساس خیسی میکردم، همین سرد باعث شده بود چشمانم را باز کنم، بالاخره توانستم ببینم کسی درکنارم نشسته، برای چندمین بار چشمم را بستم ، خستگی و نا امیدي اجازه نمیداد برای بار دیگر چشمم را باز کنم ، ولی با زحمت چشمم را باز کردم، خواستم حرفی بزنم اما سرفه امانم نداد با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم : استاد !
انتظار دیدن هر کسی را داشتم به غیر از استادی که نزدیک به یکسال بود او را ندیده بودم . استاد سرش پایین بود و کار خودش را انجام می داد ، درد را عمیق احساس می کردم ،چشمانم سیاهی می رفت ، اما درد را به خوبی حس می کردم ، قسمتی از پاي سمت راستم تیر می کشید و قسمت دیگر از همان پا شدیداً درد می کرد . چشمانم بدون اجازه از من بسته شدند.
__
زیر پایم سفید بود ، لباسم هم سفید و چشم گیر بود ، لباسم شباهت زیادی به دشداشه داشت ولی با آن فرق می کرد، چشمم را از لباس گرفتم و به همه طرف نگاه کردم، چیزي جز سفیدي دیده نمی شد، آسمان همانقدر سفید بود که زمین سفید بود، راست و چپ، هیچکدام باهم فرقی نداشتند، کم کم مضطرب شدم، احتمال دادم خواب باشم ، با خودم گفتم حتما دارم خواب می بینم، زیر چشمی به پشت سرم نگاه کردم چیزي که می دیدم قابل باور نبود ، حتی دنیای پشت سر هم سفید بود، قدمی به جلو برداشتم، اما جلو با پشت سر ، راست و چپ هیچ فرقی باهم نداشتند، جلو رفتن در یک همچین جایی چه فایده اي می تواند داشته باشد، وقتی همه جا یک شکل است وهیچ فضایی وجود ندارد؟
این را می دانستم ، اما قدم هایم را تند تر و محکم تر از قبل برداشتم ، مکان نامأنوس بود و براي من کمی ترسناك به نظر می رسید، گاهی نگاهی به پشت سر می انداختم تا خطری مرا تهدید نکند، ناگهان صداي آشنایی مرا صدا زد : - محمد
همانجا خشکم زد ، به شدت ترسیده بودم ، گفتم : کیستی ؟
گفت : یک آشنا
- نمیدانم صدایت از کجا می آید .
جوابم را نداد ،
- کجا مخفی شده اي ؟ جواب بده .
- گفته بودي خدا صدایت را نمی شنود .
نمی دانم او از کجا می دانست ، انگار از غیب خبر داشت.
گفت محمد حسن توکه می دانی خدا از رگ
گردن به تو نزدیکتر است .
از ترس دور خودم می چرخیدم ، به هرطرف نگاه می کردم او را ببینم ولی ممکن نبود.
- اگر میشنود پس چرا جواب آن همه عجز و ناله های مرا نداد .
گفت؛ او به تو نزدیک است، شاد تو دور شده ای که صدایش را نمی شنوی.
حرفش مثل تیر در قلبم نشست، او راست می گفت ، محبوبه خدا را از من گرفته بود، همه فکر و ذکرم طی آن مدت شده بود محبوبه و خدا دیگر جایی در قلب من نداشت
- محمد ... محمد ...
با صداي استاد از دنیاي سفید رویا بیرون آمدم.
- خواب می دیدي ؟
چشمانم را روي هم گذاشتم ، با خجالت سلام کردم و با صدای آرامتری گفتم؛ مدت هاست که خواب می بینم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد
استاد مثل همیشه مهربانی از چشمهای خسته اش موج میزد، دستی روي صورتم کشید و با همان لحن همیشگی اش گفت : سلام پسرم ، پارسال دوست امسال آشنا، ما را فراموش کرده بودی، مگر نه ؟
- نه هرگز، چطور می توانم مهربانیاي شمارا فراموش کنم .
سرفه اي خشک از داانم خارج شد.
- چه اتفاقی افتاده؟ من اینجا چه کار می کنم ؟!
استاد دستمالی را که کاسه خیس می کرد ، چلاند و هنگامی که روي پیشانی ام می گذاشت گفت : از بیابان گذر می کردم، از دور شَبَهی را دیدم که ناگهان زمین خورد ، وقتی بالاي سرت رسیدم ، دیدم آشناست، چیزی نیست، عقرب گزیده شدی.
دستمال را روي پیشانیم گذاشت، کاسه را برداشت و بلند شد ،با همان صدای مهربان و
پر نفوذ، که بریده بریده حرف میزد، گفت : البته ...عقرب... پر قدرتی نبود، وگرنه جان سالم به در نمیبردی، تو... از... خستگی.. غش کردی.
استاد با ظرفی که در دست داشت، به طرف من آمد و ادامه داد : سعی کردم از ورود همان سم ..ضعیف..هم.. به بدنت جلوگیری کنم .
کاسه سوپ را جلویم گذاشت، دستم را گرفت تا بنشینم و گفت: سوپحالت را...بهتر...می کند .
کنار استاد احساس آرامش می کردم ، اما کمی خجالت می کشیدم ، استاد ، جز یک خیمه کوچک و دست و پاگیر چیز دیگري نداشت ، سوپ را سر کشیدم ، با پشت دست پشت لبم را پاك میکردم که استاد جمله عجیبی گفت ، با تمام جدیت گفت : می خواهم چادر را جمع کنم ، قصد مهاجرت دارم ، توهم حالت خوب شد می توانی بروی .
تا بحال اینگونه با من حرف نزده بود،با خودم فکر کردم نکند رسم جدیدی بین عرب ها رایج شده که هر جا میروم قصد بیرون کردنم را میکنند، تا جایی که من یادم می آمد، عرب ها چنین رسمی نداشتند که میهمان را از خانه بیرون کنند .
گفتم : مهاجرت! به کجا؟
- به شامات،به جایی که همیشه آرزویش را در سر داشتم .
- استاد می دانم ، که شما از روي خساست و بخل حرف نمی زنی ، اگر امکان دارد ...
- نه محمد جان امکان ندارد تو بیش از این پیش من بمانی .
- قول می دهم خودم در امورات زندگی ، شما را همراهی کنم .
- تو نیامده اي که بمانی پسرم چرا اصرار به ماندن داری؟.
لحظه اي سکوت کردم و گفتم : الان فقط شما را دارم.
- خیالت راحت ، من هم براي تو نمی مانم .
- می خواهم با شما بیایم ، شنیده ام شامات جای خوش آب و هوایی است .
- فردا شب ، سه شنبه شب است و تو کار ناتمامی داری که باید تمامش کنی .
دستم را روي پیشانی ام گذاشتم ، زیر لب گفتم : چرا هیچ کس نمی خواهد مرا بفهمد .
نا امیدی حیله شیطان است محمد جان .
- نا امیدي کدام است ، همه چیز تمام شده ، محبوبه مرد، چله خراب شد .
استاد با حرف های من خیلی عادي رفتار می کرد ، البته زیاد انتظاری هم نبود که حرف مرا بفهمد، محبوبه برای من اهمیت داشت نه استاد، اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود را با پشت دست پاك کردم.
- استاد دنیا برای من تمام شده است، من به بن بست رسیده ام و اینجا آخر این بن بست است.
استاد دستش را روي سرم گذاشت ، مانند مادرم ، به صورتم خیره شد و گفت :
- خوب است، اما یادت باشد پشت هر کوچه بم بست خیابان است ،از دیوار این بن بست گذر کن،آدمی که زمین می خورد بلند می شود و ادامه راه را می رود ، چله هنوز خراب نشده .
- اما دیگر محبوبه اي نیست .
- تو در خیالات خودت سیر می کنی، و تنها صداي نا امیدي را می شنوي ، شیطان در تو نفوذ کرده پسرم.
جملات استاد آینده اي روشن را برایم تداعی می کرد، اما من شک داشتم همه چیز درست شود! ، - شک و تردید خوب میداند چطور از کاه کوه بسازد، تو در دام اژدهای تردید گرفتار شدی پسرم، بلند شو و راهت را ادامه بده.
بله خواندن ذهن مخاطب، از این عجایب استاد است! او بسیاری از اوقات با ناخود آگاه درون من سخن میگفت.
- حق با شماست استاد، نمیدانم مرا چه شده، متوهم شده ام، من همه چیز را برگ بزرگ میکنم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
موفقيت يعنی : ازمخروبه های شکست ،کاخ پيروزی ساختن
موفقيت يعنی : خنديدن به آنچه ديگران مشکلش ميپندارند
موفقيت يعنی : ازتجارب انسانهای موفق درس گرفتن
موفقيت يعنی : خسته نشدن از مبارزه با دشواريها
موفقيت يعنی : هميشه جانب حق را نگاه داشتن
موفقيت يعنی :اشتباه را پذيرفتن و تکرار نکردن آن
موفقيت يعنی : باشرايط مختلف خود را وفق دادن
موفقيت يعنی : حفظ خونسردی در شرايط دشوار
موفقيت يعنی : از ناممکن ها ، ممکن ساختن
موفقيت يعنی : نا کامی ها را جدی نگرفتن
موفقيت يعنی : تکيه گاه بودن برای ديگران
موفقيت يعنی : توانايي دوست داشتن
موفقيت يعنی : عاشق زندگی بودن
موفقيت يعنی : با آرامش زيستن
موفقيت يعنی : قدردان بودن
موفقيت يعنی : صبور بودن
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
قرارعاشقی_مرغ_الهی_بود_بلبل_بستان.mp3
6.43M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
صبح آمده بر پهنهٔ آفاق گذر کن
پلکی بزن و بر رُخ ِ دلدار نظر کن
این پیلهٔ خمیازه گیِ صبحگهان را
با خندهٔ پروانگیات دست به سر کن
🌸 امیـدوارم امـروز
💗 نــقــــاشِ هـســتـی
🌸 از پالتِ تقدیر زیباترین
💗 رنـــــــگ را روی بــــــومِ
🌸 زنـدگیتون نقاشی کنـہ
💗 تــــــا زیــبــاتـــریـــن
🌸 رنـگین کـمـانِ احسـاس
💗 در زنـدگیتـون شکل بگیـره
🌸 لحظههاتون بـخیـر و زیــبــا
💗 الهی دلتون شاد،لبتون خندان
🌸 سفره تون پُـر خیر و برکت
💗 قلبتون مملو از آرامش باشه
🌸 روزتون معطر به بوی مهربانی
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581.mp3
2.48M
اگر با شکستهای موقت مواجه شدید به معنای بازنده بودن شما نیست، در حقیقت پلی برای پیشرفت است.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1