زندگی
چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه می کنم:
چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج،
چیزی که آن مزه و بو را تبدیل به عطر ِخوش و طعم ِخوب کند."
زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای
باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی،
یک چیزی که امید بدهد به دلت،
انگیزه شود،
بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات،
بعد ماشین تخت گاز می رود تا آنجایی که باید… .
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_10😍✋ سعی می کردم آرامش داشته باشم... دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_11😍✋
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام!
به زور دهن باز کردم:
_بفرمایین!
امیر علی نفسش رو فوت کرد:
_می تونم راحت حرف بزنم؟
فقط سرتکون دادم بدون نگاه کردن به امیر علی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه
حالیه؟!
خیلی خیلی بی مقدمه گفت:
_میشه جواب منفی بدی؟!
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیر علی که فکر میکردم
شوخی میکنه...
ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم:
_متوجه منظورتون نمیشم؟!
کلافگی از چشمهاش میبارید:
_ببین محیا
مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت:
_وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم ...
چه حرفی!!
از خدام بود و اگر امیر علی می دونست با این محیا
گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه
نمیپرسید ناراحت میشم یانه!
آروم گفت:
_خوبه
بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو...
ساده بود و ساده...
و من چه دلم رفته بود برای این سادگی...
که این روزها دیگه خریدار نداشت!
_ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن ولی
متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم ...
می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم
امیدوارم فکر اشتباه نکنی...
نه فقط تو..
بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم...!
و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن!
دیگه حاالا قلبم تند نمیزد انگار داشت از کار می ایستاد!
پریدم وسط حرفش
_االان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟!
عصبی نفس کشید
_میشه تو بگی نه!؟
حرف امیرعلی توی سرم چرخ می خورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا میرفت!...
باسردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام
برای گریه!
امیرعلی عصبی و کلافه تر فقط گفت: محیاجان!
امیرعلی می خواست من بگم نه و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کرد!
غمزده گفتم:
_حاالا؟االان میشه؟ آخه چرا شما...
نزاشت تموم کنم حرفم رو
_نپرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطر
خودته!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_12😍✋
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت
_یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟؟!
بلند شدو نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بی تابی رو!
امیر علی
_ آره محیا باورکن فقط خودت!!
نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیر علی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود
دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخیدولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم:
_نه نمیتونم!
عصبی نفس کشید و من داشتم باخودم فکر می کردم عجب حرفی ما امروز راجع به علاقمون
زدیم...
از همین اول تفاوت بود!!
توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی!
سعی میکرد کنترل کنه لحن عصبیش رو
_اما محیا ...!!!!
بلند شدم ...
بودنم دیگه جایز نبود
من مطمئن بودم به حرفم به جواب مثبت خواستگاری و جواب
منفی امروزم..
زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی پرحرص گفت:
_محیا...
و من اون روز صبر نکردم برای قانع شدن جواب منفی و هفته بعد شدم خانوم امیر علی!...
درست تو شبی که فرق داشت باهمه رویاهای من !!!...
همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه می خواست
اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود...
و به جای تجربه یک آغوش گرم یک اخم همیشگی روی پیشونی !
من اونشب بینابین گریه های نیمه شبم هرچی فکر کردم نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از
پشیمونی من میزنه !...
با اینکه چیزی برای پشیمون شدن نبود!...
من با خودم فکر کردم شاید
نفرت باشه
اما نه اونم نبود امیرعلی فقط فراری بود از همه پیوندها !
چرا؟؟!!!
با صدای بلند باز شدن در اتاق از خاطره ها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم
که طلبکارو دست به سینه نگاهم می کرد....!
نم اشک توی چشمهام رو گرفتم:
_چیزی شده؟؟
یک تای ابروش رفت بالا:
_تمام خونه رو دنبالت گشتم تازه میگی چیزی شده؟
لبخند محوی زدم که عطیه جلو اومدو لبه تخت نشست_پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده
هرخانومی که می خواد نذری رو هم بزنه همین االن بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته!
قلبم تیر کشید امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی می کردم ...حاال که امسال آرزوی
هرساله ام کنارم بود ولی بازم انگار نبود!
همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر می کردم که امسال باید آرزو کنم قلب امیرعلی رو که با
قلبم راه بیاد!...
برای یک ثانیه نفسم رفت.....
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_13😍✋
سرم رو بلند کردم رو به آسمون...
خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره مطمئنا بهتر از منه و تو بیشتر
دوستش داری!
ولی میشه این یک بار من!
یعنی اینبار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم!
_بیا دیگه محیا داری استخاره میگیری؟
نگاه از آسمون ابری گرفتم و رفتم سمت عطیه..
کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم دادو من به زحمت
تکونش دادم ...
بازم دعا کردم و دعا !
یک قطره یخ زده نشست روی صورتم بازم نگاهم رفت سمت آسمون یعنی داشت بارون می
اومدو بازم اولین قطره اش شده بود هدیه من؟!
انگار امشب شب خاطره ها بود...
که باز یک خاطره از بچگی هام جون گرفت جلوی چشمهام...
انگار
توی آسمون سیاه اون روز رو میدیدم، شفاف!
همون روزی که توی حیاط خونه عمه یک قطره بارون نشست روی صورتم وامیرعلی باور نمیکردحرفم رو که داره بارون میاد!...
میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی
صورتم ولی این جور نبود،
واقعا بارون بود!
این خاطره خاص نبود ولی بازم من بزرگ شده بودم با فکرش و از اون روز هر وقت اولین قطره
بارون رو هدیه میگیرم بازم قلبم پرمیزنه برای امیرعلی و میشم دلتنگش!
چهارمین قطره سرد بارون با اشک داغم یکی شدو افتاد روی دستم که بی حواس کفگیر چوبی رو
می چرخوند و دلم باز دیدن امیر علی رو می خواست!
سرم رو که چرخوندم نگاهم بازم گره خورد به نگاهش ولی سریع نگاه دزدید ازمن وقلب من
لرزید...
پس امیر علی هم نگاهم میکرد
حالاوقت حاجت خواستن بود....
پای دیگ نذری شب عاشورا ...
زیر بارون و قلبی که پر از عشق امیر علی بود!
خدایا میشه دلش بادلم بشه!
حاشیه بلندروسریم رو روی شونه ام مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو روی
سرم مرتب...
لبخند محوی به خودم توی آینه زدم! یک هفته ای از شب عاشورامیگذشت و من امیرعلی
رو خیلی کم دیده بودم !
همیشه بهونه داشت و بهونه!
ولی حاالا قرار بود اولین مهمونی رو باهم بریم...
خونه عموی بزرگ امیرعلی!
تازه به خودم اومده بودم و انگار دعای شب عاشورام گرفته بود
که از خودم بپرسم چرا من بارفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم بی اون که بپرسم حداقل علتش رو!
حالا امشب مصمم بودم برای اینکه حداقل به امیرعلی نشون بدم دل عاشقم رو وبپرسم چرا نه؟!
من و نه هیچکس همون سوالی که حاضر نبود جوابش رو بده ولی حاالا من می خواستم بدونم!
_محیا مامان بدو آقا امیرعلی منتظره...
با آخرین نگاه به آینه قدمهام رو تند کردم وبا صدای بلند از بابا و محمدو محسن دوتا داداش
دوقلوی یازده ساله ام خداحافظی کردم !
مامان هنوز منتظرم بود من هم با گفتن خداحافظ
محکم گونه اش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون...
پشت در حیاط کمی مکث کردم تا این قلب بی قرار م کمی آروم بگیره ..
زیر لب خدا رو صدا زدم
اروم زنجیر پشت در رو کشیدم وبیرون رفتم!....
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_14😍✋
نگاهش به روبه رو بودو مات حتی باصدای بسته شدن درهم نگاهش نچرخید روی من ...فقط
حس کردم, دستهای دورفرمونش کمی محکمتر حلقه شد....پوفی کردم و روبه آسمون ستاره
بارون گفتم:خدایا هستی دیگه!
روی صندلی جلو نشستم و اینبار با محبت لبریز شده از قلبم گفتم: سلام خوبی؟ ببخش معطل
شدی!
برای چند لحظه نگاهش که پر تعجب از این لحن جدیدم بود چرخید روی صورتم و من هم لبخند
عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم!
به خودش اومد و بازم یادش افتاد باید چین بیفته بین ابروهاش! بی حرف ماشین رو روشن کردو
قلب من مچاله شد از این کم محلی ها ! ولی نباید کم میاوردم به در ماشین تکیه دادم و درست
شدم روبه روش لحنم رو پر از خنده کردم و سرحالی!
_جواب سلام واجبه ها آقا!
بازم نگاهش به روبه رو بود و بی حوصله و آروم گفت: سلام
لب هام رو مثل بچه ها بیرون دادم _آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی !
لحن سردش تغییر نکرد_خب؟
_یک نگاه به قیافه ات کردی؟
سکوت و سکوت
_این اولین مهمونی که داریم باهم میریم؟
امیر علی_تمومش کن محیا!
لحن عصبی و غیر دوستانه اش قلبم رو فشرده تر کرد_تو تمومش کن امیرعلی هنوز می خوای
ادامه بدی؟
باحرص دنده رو عوض کرد_بهت گفته بودم پشیمون میشی ! بهت گفتم بگونه! نگفتم؟
خوشحالیم زود پرواز کردو بازهم بغض میبست راه نفس کشیدنم رو_چرا گفتی ولی بی دلیل
حداقل دلیلش...
نزاشت ادامه بدم_گفتم بپرسی جوابی نمیگیری میترسم از روزی که پشیمونی توی چشمهات داد
بزنه !
صدام لرزید_چی دیر میشه چراباید پشیمون بشم ؟
لب زد_گفتم نپرس دیرو زود بهش میرسی!
پر بغض گفتم: از من متنفری؟
صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش
نشست روی فرمون_نه محیا نه... اون روز گفتم, نه تو نه هیچ کس دیگه! یادته که؟
صاف نشستم ونگاهم رفت به روبه رو _یادمه ولی این قدر بی دلیل و بی منطق حرف زدی که من
فقط به همین نتیجه میرسم
_ دلیلت رو نگه دار واسه خودت... فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام
به نظر بزرگترها بله گفتی!... این جوری حرمتها بیشتر میشکنه گفتم بگو نه گفتم!
صداش با جمله آخر باال تر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم
من فقط به یک چیز فکر میکردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس می افتاد...
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❖
آرام زندگى كن!
هيچ چيز در اين جهان چون آب، نرم و انعطافپذير نيست؛
💫با اين حال براى حل كردن آنچه سخت است،
چيز ديگرى ياراى مقابله با آب را ندارد!
💫نرمى بر سختى غلبه مىكند و لطافت بر خشونت. همه اين را مىدانند
ولى كمتر كسى به آن عمل مىكند!
💫انسان، نرم و لطيف زاده مىشود و به هنگام مرگ، خشك و سخت مىشود.
گياهان هنگامى كه سر از خاك بيرون مىآورند، نرم و انعطافپذيرند و به هنگام مرگ، خشك و شكننده
💫 پس هر كه سخت و خشك است، مرگش نزديك شده و هر كه نرم و انعطافپذير، سرشار از زندگى است.
💫آرام زندگى كن!
هرگز با طبيعت يا همنوعان خود ستيزه مكن
و گزند را با مهربانى تلافى كن..
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
مرا_هزار_امیداست_وهر_هزار_امیدتویی.mp3
11.91M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوای صبح را
از همه سو نفس می کشم.
دستی بر شاخساران بلند نیایش
و دستی به هیاهوی روزی
و دغدغه نان،
لابه لای دقایق رها ساخته ام.
پروردگارا!
با اولین قدم هایم بر جاده های صبح،
نامت را عاشقانه زمزمه می کنم.
کوله بار تمنایم خالی است
و موج سخاوت تو، همچنان جاری.
نمی ایستم از حرکت
تا باران مهربانی ات نایستد.
سپاس و ستایش از آن توست که
با چنگ خورشید در پرده شب زده ای،
و صبح را …
چون جلوه جبروت خویش ،
بر عالم گسترده ای…. امیدوارم آنچه بر دلت جاریست و بر فکرت باقی ،برایت روایت شود
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581.mp3
5.08M
اجازه ندهید افکار منفی و صحبتهای دیگران بر روی شما تاثیر داشه باشد، افکار منفی که به خوردتان دادهاند را رها کنید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 29 سریع از رختخواب پایین آمد و همزمان نازنین را صدا زد -نازنین ...نازنین زهر
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۳۰
مادر بر صورتش زد
-یا ابا الفضل چش شد این بچه
بلند شد و و به اتاقش رفت.سریع کاپشن و سوئیچ ماشین را برداشت و دو باره به اتاق مادر رفت.فاخته همانطور می لرزید و هذیان می گفت.
-مامان میرم ماشینو روشن کنم.یه پتو آماده کن الان میام.
پاهایش را آرام از لگن برداشت و لگن را روی زمین گذاشت.مادرش آرام در را باز کرد.چادر نمازش هنوز به سرش بود
-حالش چطوره مادر
داشت پاهایش را آرام روی تخت دراز می کرد.نگاهی به چهره زرد و زارش انداخت و بعد به مادرش نگاه کرد
-فعلا خنکه .تبش اومد پایین.
حوله را هم از روی پیشانیش برداشت.دست روی پیشانیش گذاشت خنک بود.با چه حالی او را به درمانگاه برد. از ترس داشت میمرد. اصلا فکر اینکه فاخته را در این حال ببیند و روح از بدن خودش برود را نمیکرد.فاخته بدون اینکه خودش بداند گوشه ای در قلبش آرام نشسته بود.لگن را برداشت و از اتاق بیرون آمد.مادر لگن را از دستش گرفت و به چهره بیخواب پسرش نگاه کرد
-دلشو نشکون مادر !!خدا رو خوش نمی یاد....به غیر ما هیچ کس رو نداره.یه محبت کوچولو چیزی ازت کم نمی کنه اما دلش بشکنه....
غمگین به مادرش چشم دوخت
-من منظور بدی از حرفام نداشتم.اما زمان لازم دارم مامان....قبولش برام سخته
دست به بازوی پسرش کشید
-از مردونگی به دوره خون به دلش کنی با حرفات.یه کم بیشتر فکر کن.
چشمی گفت و دوباره وارد اتاق شد.فاخته آرام خوابیده بود.رفت و آرام کنارش دراز کشید.به چشمان بسته اش خیره شد.چه کسی گفته صورت با آرایش زیباست ....کمی نور و کمی معصومیت چهره فوق العاده ای میساخت.او که دوست داشت بر خلاف معیار های مذهبی خانواده اش با دختری امروزی ازدواج کند حالا دراز کشیده بود و محو دختری بود که بدون آن معیارها ،بسیار افسون می کرد. همانطور که به پهلو دراز کشیده بود و تماشایش میکرد .انگشت دستش را که روی سینه اش گذاشته بود را آرام گرفت.دستان کوچک و انگشتان لاغرش در دستان مردانه اش جا گرفت.
-فردا که چشماتو باز کنی،به من نگاه نکنی.....من احمق چی کار کنم.فقط یه جرات می خوام. ..جرات می خوام فاخته......
طاق باز شد و آنقدر به دیوار خیره شد تا خوابش برد
چشمانش را باز کرد و وقتی به پهلو شد و نیما را دید که دمر در خوابی عمیق کنار او دراز کشیده ،بلند شد و نشست.همینجور داشت به ریتم آرام نفسهایش نگاه میکرد که در باز شد و مادر جان با یک سینی و لبخندی دلنشین وارد شد
-سلام به روی ماهت عزیزم بهتری
متعجب نگاه کرد
-بهترم؟؟؟
با همان سینی نشست روبروی فاخته و سینی را روی پایش گذاشت.
-دیشب تا صبح تو تب سوختی مادر....نیما بردت دکتر ....تا صبح فقط اینجا پاشویه ات کرد تا بالاخره تبت پایین اومد. همین الان خوابش برد بچه ام
-الان فقط یه کم سرگیجه و ضعف دارم. این چیزا که میگین یادم نمیاد.پس حسابی درد سر ساز شدم
دستش را در دستانش گرفت
-سرت سلامت عزیزم....خستگی رو می خوابی رفع میشه. ...بخور تا یه کم جون بیاد تو تنت
بلند شد و آرام از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست.به چهره خوابیده نیما نگاه کرد.تا صبح بالا سرش نشسته بود....همان نیمایی که دیشب از بودنش به مادرش گله می کرد.مانده بود کدام روی نیما را بپذیرد ...شب زنده داریش..یا تنفر از فاخته.آه کشید...کاش کمی جرات پیدا می کرد به نیما بگوید به این زندگی مایل است.فاخته از همان اول هم از نیما خوشش آمده بود.همان اندازه که نیما برای او جذاب بود فاخته برای نیما نخواستنی ترین دختر روی زمین بود.نیما در جایش کمی تکان خورد و بالش را بیشتر در زیر سرش بالا آورد اما بیدار نشد.سینی را کناری گذاشت بلکه بیدار شود و یکبار هم شده با هم چیزی بخورند.هیچوقت یاد نداشت پدرشان با آنها غذا بخورد .فاخته و مادرش همیشه تنها بودند.در دفتر آبی خاطراتش همیشه آرزوی سفره ای پهن و یک شام عاشقانه را داشت.حالا در سیاهه زندگیش آرزو به دل یک غذا خوردن معمولی بود.خودش هم دوباره دراز کشید و خیره به مرد خوابیده در کنارش با رویاهای رنگارنگ در کنار نیما دوباره چشمانش را بست.
ادامه دارد....
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 31
با خوردن دستش به چیزی چشمانش را باز کرد.به قیافه با نمک فاخته دستش را زیر صورتش گذاشته بودو با دهانی باز خوابش برده بود لبخندی زد دست روی پیشانی اش گذاشت خنک بود.ناگهان چشمانش را باز کرد.چشمانش را باز کرد.نمی دانست اسم این بیماری قلبی چیست که در این مواقع دچار می شد.
-خوبی
نگاهش را گرفت و بلند شد.نگاه از نیما گرفت.شکنجه کردن را خوب بلد بود.
-من نفهمیدم اصلا دیشب چم شده بود
بلند شد و نشست.اتفاق دیشب مهم نبود...پس لرزه های بعدش بیشتر مخرب بود.او هم بلند شد و نشست
-فاخته....بابت دیشب.....
در باز شد و حرفش نیمه ماند.نازنین داخل آمد
-سلام خوبی...سکته دادی دیشب همه رو
لبخند زد.نیما بیشتر آب می شد.داشت تنبیه می کرد.او را با آخرین توانش تنبیه می کرد.از تخت پایین رفت تا آبی به صورتش بزند اما حواسش به صحبتهای آنها بود
-راستی نازنین گفتی آرایشگری بلدی....موهای منو کوتاه می کنی
آنچنان سریع به سمت شان برگشت که صدای استخوان گردنش را شنید
-باشه فقط موهاتو بشور .اول یه چیزی بخور منم برم شکم مهبد و مرسده رو سیر کنم بیام
با سر قبول کرد.از کنار نیما گذشت و از اتاق بیرون رفت.امکان نداشت اجازه بدهد.دوست داشت فریاد بزند و بگوید غلط کردم مجاز اتم این نباشه.نمی گذاشت ...نمی گذاشت فاخته اینجوری دلش را بگریاند.در را بست و سریع نشست روبروی فاخته.فاخته چشمانش را برای لحظه ای در صورت نیما ثابت کرد
-حالت که خوبه فاخته.... زود یه چی بخور .. خیلی کار داریم باید بریم
خودش هم لقمه ای کند و خیره به چشمان متعجب فاخته نان را در دهانش گذاشت
هنوز همینطور در حال خوردن بود که نیما از اتاق بیرون رفت و دوباره حاضر و آماده وارد اتاق شد و ایستاد.در آن لحظه دلش نمی خواست برود نمی داند چرا ؟؟
-خب برو کارت رو انجام بده منم اینجا کار دارم با نازنین
اخمهایش در هم رفت
-لازم نکرده من دوباره بیام دنبال تو این همه راه.پاشو بجنب خونه استراحت می کنی
دست از خوردن کشید و بلند شد.اصلا دوست داشت زور بگوید و رو ترش کند.پس دیشب را چطور بیدار مانده بود برای او.مانتو اش را پوشید. مقنعه اش را هم سر کرد یادش آمد موهایش باز است .دوباره موهایش را بست و مقنعه را سر کرد .برگشت ،نیما هنوز همانجا مات او ایستاده بود
-من آماده ام
کوله اتو بر نمی داری
باز هم اطاعت کرد و دنبال نیما از اتاق بیرون رفت.مادر جان آنها را دید اخم کرد
-این بچه مریضه کجا بلندش کردی
-کار داریم باید بریم
-ناهار ندارین که بمونین بعد ناهار
-نه مامان باید بریم
دلیل این همه عجله را نمی فهمید.مادرش هم ناراحت رفت و روی مبل نشست
-قرار بهشت زهرا داشتیم
نیما رفت و کنار مادر دلشکسته اش نشست و گونه اش را بوسید
-قربونت برم امروز چهارشنبه ست. اصلا میریم دوباره شب می یام همینجا.ولی باقالی پلو با گوشت می خوام ها.گفته باشم
اشکش را پاک کرد.
-فاخته رو نبر خب
فاخته......اصلا داشت برای نجات موهای فاخته می رفت.
-کار داریم....میام قول می دم
سریع بلند شد و به فاخته هم اشاره کرد بروند.صدای نیما نیما کردن مادر از پشت سرشان می آمد .نیما به سمت صدا برگشت
-مادر یادم رفت بگم.عروسی دعوت شدیم خونه عمه پری
دستی برای مادرش تکان داد
-شب میام حرف می زنیم
.پشت فرمان نشست و به فاخته نگاه کرد.
-سردت نیست
بدون اینکه نگاهش کند جوابش را داد
-چرا
او حرف می زد به بهانه نگاه فاخته، او هم که ید طولایی در تنبیه نیما داشت.نیما در حالیکه بخاری ماشین را می زد تشر زد
-تو چرا زبون نداری دختر....
بدتر نگاهش را به سمت پنجره داد و نیما را کلافه تر کرد.هنوز راه نیافتاده بود با صدای فاخته ایستاد
-نیما
برگشت و .نیم رخ فاخته به سمتش بود.مژه های بر گشته بلندش حالت قشنگی به چشمانش داده بود
-منم مثل خودت مجبور شدم.کلی کتک خوردم ، فقط یه فرقی بین ماست ؛تو هنوز پدر و مادرت رو داری که برات سر و دست می شکنن من همونم ندارم....نمی دونم چند ماه دیگه چه تصمیمی برای زندگیت می گیری. مسلما ازدواج می کنی ولی من.....یه خواهش ازت دارم .....میشه برام یه کار پیدا کنی
داشت از خجالت آب میشد.حرفهایش یعنی قبول می کند جدا شوند اما فاخته بی کس و کار می ماند.کجا باید برود یک دختر شانزده ساله جوان مظلوم ،پایش به خیابان برسد تنش را می درند.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_فقط_با_لینک_کانال_مجازه👌🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 32
دستی به صورتش کشید.از حرفهایش، رنجش را خیلی خوب حس می کرد
-فاخته....بابت دیشب...من منظوری نداشتم یعنی.. چطور بگم اونی که تو برداشت کردی نبود....خب خیلی چیزا هست برای حرف زدن اما بعد از انجام دادن کارامون بزار فعلا این کارا رو انجام بدین
به روبرو نگاه می کرد و با سر تایید کرد.آنهم از آن آدمهایی بود که به گدا پول نمی دهند.نیما هم گدای محبت نگاه فاخته بود.صدایش را کمی بالاتر برد
-فاخته باهات حرف می زنم به من نگاه کن .. فهمیدی
شانه اش را بالا انداخت
-ببخشیدا .....شکم خجالت بر نمی داره. ...چه کار داریم! بریم انجام بدیم من گشنمه
لبخند بر لبانش آمد .این شد یک چیزی
-میریم یک جای خوب ..... فاخته
برگشت و منتظر حرف، نگاهش کرد.نیما اما فقط لبخند زد.فقط می خواست نگاهش کند همین.ماشین را به حرکت در آورد و به سمت مقصد مورد نظرش راند.
در پارکینگ یک مجتمع تجاری نگه داشت و پیاده شدند.در طول شانزده سال عمرش اولین بار بود خرید می آمد همیشه مادرش وقتی پول بیشتری در می آورد خودش سر را ه برایش چیزی می خرید و می اورد.آرام کنارش به راه افتاد اما به محض ورود به مجتمع و دیدن ازدحام جمعیت به نیما نزدیک شد و کاپشنش را گرفت.نیما متوجه فاخته شد
-طوری شده
نگاه پرسشگرش را به نیما دوخت
-برای چی اومدیم اینجا
آرام دستش را گرفت.نیروی حرارت دستانش دستان سردش را گرما می بخشید.دیگر نیاز به دستکش نداشت ،پوست دستش از گرما جلز و ولز می کرد.نمی دانست چرااز گرمای دستان نیما از قلبش آتشفشان بیرون می زد.گرمای مخلوط شده با شرم نزدیکی به نیما حسابی دستپاچه اش کرده بود.مخصوصا که بودن در آن محیط شیک که همه به سر و وضع خودشان رسیده بودند خجالت زده اش کرد.دست نیما را کشید تا بایستد
-نمیشه از اینجا بریم
متعجب به او که خجالت زده زیر چشمی همه را نگاه می کرد چشم دوخت
-چرا ؟؟....خرید کنیم می ریم دیگه
سرش را پایین انداخت.
-من ....من هیچی نمی خوام
نیما تقریبا حدس می زد از حضور در آنجا معذب است .شاید برای نیما هم زمانی اهمیت داشت با چه کسی بیرون باشد اما حالا...با وجود فرشته کوچکی به نام فاخته برایش زیاد هم مهم نبود.درست است طرز لباس پوشیدنش را نمی پسندید اما در برابر جاذبه جادویی چهره اش کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.لبخند دلگرم کننده ای به روی چهره خجالت زده اش زد
-خب اضافه خرید می کنیم.هر چی دوست داشتی اینجا بخر.هر چی. ....دوست ندارم معذب باشی ...باشه
با سر قبول کرد و راه افتاد.هر چه به فکرش می رسید که فاخته لازم دارد و هر چیز که به نظرش برای فاخته و به سنش مناسب بود می خریدند.فاخته هیجان زده از دیدن خریدهایی که همه متعلق به او بود خجالت را که فراموش کرد هیچ در هر مغازه ای می ایستاد و کلی وارسی می کرد.حتی کش سر هم خرید .گل سر رنگ و وارنگ .هر چیز بی اهمیتی که برای او مثل آرزو بود.لوازم آرایش... با اینکه زیاد سر در نمی آورد با کمک فروشنده خرید.آنقدر ذوق زده بود که نیمای اخمو را هم سر حال آورده بود.روبروی یک مغازه لباس مجلسی ایستادند.پیرهن شیری رنگ کوتاه پشت ویترین را نگاه می کرد که زمزمه صدای نیما را کنار گوشش شنید
-ازش خوشت می یاد
آرام سرش را تکان داد.با هم به مغازه رفتند تا لباس را پرو کنند. سایز کوچک بدنش هم دوست داشتنی بود لباس را پوشید و در اتاق پرو را باز کرد.با شادی کودکانه ای گوشه های دامن پیراهن را باز کرد.دختر بود دیگر؛ از دامن پر چین خوشش می آمد
-اینو من بخرم نیما
کمند موهای باز شده اش که بلا تکلیف دورش ریخته بود با آن پیراهن فقط متعلق به فرشته ای بود که نیما برای خودش می خواست
-حالا چرا موهاتو باز کردی
یک لحظه از خنده ایستاد
-زشت شدم
در اتاقک را بیشتر بست تا مبادا از بیرون دیده شود
-نه...خیلی قشنگه سریع عوض کن بیا بیرون
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 33
با کلی وسیله از پله های آپارتمان بالا می رفتند که باز هم پسر مزخرف همسایه جلوی رویشان سبز شد.فاخته سریع دو پله بالاتر آمد و خودش را به نیما رساند و تقریبا پشتش سنگر گرفت.نیما نگاهی به او کرد و جواب سلام پدر پسرک را داد.نگاه پسر را روی فاخته فهمید اما سعی کرد در آن لحظه نادیده بگیرد.با هم از پله ها بالا رفتند و وارد آپارتمان شدند.ذهنش هنوز هم درگیر پسرک هیز همسایه بود اما دلش نمی خواست خوشی امروزش خراب شود.صدای فاخته را از آشپزخانه شنید
-بیا دیگه پیتزاها رو گداشتم روی میز
خریدها را همانجا در راهرو گذاشت و وارد آشپزخانه شد.فاخته خوشحال از خوردن پیتزا برای اولین بار،سریع پشت میز نشست و یکی از جعبه هارا برداشت.نیما هم نشست
-ناهار الان مثلا دیگه .ساعت پنجه.یه دوش بگیرم یه کم استراحت .بریم خونه مامان
با دهان پر سرش را تکان داد.تمام آن پیتزا را خورد.نیما خوشحال از یک دل سیر نگاه کردن فاخته؛امروز را بهترین روزش دید.او که از خرید کردن خوشش نمی آمد حالا چندین ساعت با فاخته را فقط در خرید گذرانده بود.از پشت میز بلند شد
-یه دوش بگیرم خستگیم در بره....یه چایی هم بزاری ممنون
خوشحال به او نگاه کرد.اینبار چشمهایش هم می خندید.کمی محبت از فاخته دختری بالبخندی زیبا ساخته بود.یاد نصیحتهای مادرش افتاد"تا توانی دلی به دست آر "
دوش گرفته بود و حسابی سر حال بود .وارد هال شد و فاخته را دید، دلیل بیماری مزمن قلبی اش را.یکی ازلباسهایی را که امروز خریده بودند را پوشیده بود.کافی بود کمی لباسش قشنگ باشد ،کمی هم موهایش باز ،چشمانش هم که بخندد دیگر بهار از راه رسیده است.
-خیلی بهت می یاد
سر از کتابش بلند کرد
-خیلی ممنون ...چایی بریزم
-چایی بریز بیا اینجا بشین کارت دارم
بلند شد و بعد از چند دقیقه با دو لیوان چای داغ برگشت.روی مبل کناری اش نشست اما با اشاره نیما به کنارش،بلند شد و کنارش نشست.قلبش مثل طبل می کوبید. امروز نیما اصلا انگار متحول شده بود. با او بیرون رفته بود...دستش را گرفته بود... خرید کرده بودند و حالا اینجا دقیقا کنارش نشسته بود.موهای از حمام آمده نیما را دوست داشت.جعد موهایش با مزه اش می کرد.بعد می رفت سشوار می کشید و صاف می کرد،دلش می خواست به او بگوید آخر مگر مریضی موهای به این زیبایی را هی صاف می کنی. به دستانش نگاه می کرد.فاخته هم به همان دستها که امروز در دست او بود نگاه می کرد
-من و تو....آشنایی خوبی نداشتیم.خب اگه از طرف تو هم به اجبار بوده باشه حال منو می فهمی.یهو می یان می گن بیا اینم زنت برو زندگی کن
نیما دستانش را مشت کرد و جلوی دهانش گذاشت.به فکر فرو رفته بود بعد از مکثی نگاهش را به فاخته داد
-می خوام بگم یعنی، این حرفی که الان می خوام بزنم رو بد برداشت نکنی اما... (نفس عمیقی کشید)تو ...چطور بگم. ..دوازده سال از من کوچیکتری....کم نیست فاخته دوازده سال.....یعنی می خوام رک بگم بهت، از تظر من برای ازدواج خیلی بچه ای....وقتی می گم خیلی یعنی خیلی .....هنوز شونزده سالته... من واقعا با ازدواج زود دخترا مخالفم ...ولی خب حریف بابام نشدم....بدون رو در بایستی بگم.... برای ازدواج با تو حاضر شد زمینم بزنه. ...ازش دل گیرم چون بخاطر به کرسی نشوندن حرفش تا خیلی جاها رفت ... تا بی اعتبار کردن من تو کارم. ....خواستم دلیل مخالفتم با تو رو بدونی.....اما .....یه تصمیم گرفتم دیشب... به همین روش باشیم......من واقعا از لحاظ عقلی نمی تونم پذیرای زنی به سن و سال تو باشم .....از من وظایف عجیب و غریب نخواه...من نمی تونم ،از من بر نمی یاد... اما می تونیم با هم دوست باشیم فعلا ... هان .. تا واقعا بتونم خودم رو وفق بدم .....تو هم همینطور.....می خواستم اینارو بهت بگم همین.
ادامه دارد....
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
رمان #وقت_دلدادگی قسمت اول(۱) امروز روز خواستگاری است مثلا، اما از داماد خبری نیست.دو زن و مرد
ریپلای به قسمت اول رمان وقت دل دادگی👆🏻
❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
"راهکار مقابله با همسر بهانهگیر!"
🍃 همچون مُسَکِّن آرامبخش باشید. بهانه جوییهای همسرتان علتی دارد، بیتردید او دچار مشکلی شده است. مشکلی که شاید به دلایلی چون خجالت کشیدن، صلاح ندانستن، سرزنش و... حاضر نیست به شما بگوید.
👈 در چنین مواقعی پایگاه امنیت همسرتان باشید و او را به آرامش دعوت کنید. به حریم شخصی همسرتان احترام بگذارید و هرگز کنکاش و تجسس نکنید بپذیرید همسرتان اکنون نیازمند انرژی مثبت و نیروبخش است.
پس نقش آرام بخش بودن خود را به خوبی ایفا کنید و با ایجاد محیطی آرام و سکوتهای نشان از رضایت، فضایی را برای تفکر و کنار آمدن همسرتان با خودش فراهم آورید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
مسیرت که درست باشد
نه از بی مهریِ آدم ها دلت می گیرد
نه با طعنه ها و کنایه ها ،
نا امید می شوی ...!
آدم ها ، خصلتشان است
از تماشایِ سقوط ،
لذتِ بیشتری می برند تا پرواز!!
نا امید نباش ...!
سقوط ، سرنوشتِ پرنده هایِ
ضعیف و بی دست و پاست ،
عقاب ها ، فقط اوج می گیرند!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_14😍✋ نگاهش به روبه رو بودو مات حتی باصدای بسته شدن درهم نگاهش نچرخید
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_15😍✋️
ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم_پیاده شو رسیدیم!
مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شدو من هم ناچار با کلی حرص خوردن
پیاده شدم ...نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کامل روشن کرده بود...امیر علی زودتر
ازمن جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستادو با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوارپارچه ای
خاکستری رنگش منتظر من بود...مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال تر از
چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حاال که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم !
با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم... این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد... همون عطری
که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حاال تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید
مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه!
باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیر علی ر و,و دستش که روی
زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست!
خونه عموی امیر علی رو دوست داشتم ...زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای
سفره های نذری فاطمه خانوم ! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دورتادورش اتاق
بود با درهای جدا و چوبی ! که یکی میشد پذیرایی, یکی هال ,یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق
خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های
زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود وفاش! درست مثل خونه عمه ...البته فاصله خونه هاشون هم
فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بودو باغچه های پر از سبزی
فاطمه خانوم!
در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم ...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی!
صفا وصمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد!
احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیر علی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه
احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود!
امشب شده بود شب من هر چی امیر علی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو
اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو , مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه
بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر!
امیر علی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من
هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم!
صدام رو آروم کردم وسرم رو نزدیکتر به امیرعلی_ببخشیدها ولی بی زحمت بازکنین اون اخم ها
رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی!
خنده ریزی کردم و گفتم: خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که
تو ماشین به من دادی!
اخمش باز شدو لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار
رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_16😍✋️
آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد ... نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند
دندون نمایی میزد!
عطیه_چطوری عروس؟ کم پیدا!
_باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس ...من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟!
عطیه با احتیاط خندید _خوبه بهم میگی خواهرشوهر انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال
پرست ...بعدشم بدذات خودتی!
زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه...بحث باهاش فایده نداشت
بعضی وقتها واقعا می خواست خواهرشوهر بشه و بامزه!بحث رو عوض کردم.
_راستی آقا امیر محمد و نفیسه جون نمیان؟
عطیه پشت چشمی نازک کرد_دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه
خواهر شوهر حرف بزنین!؟!
اخم مصنوعی کردم_لوس نشو دیگه ...دلم برای وروجکشون تنگ شده... امیرسام رو خیلی وقته
ندیدم شب عاشورا هم که نبودن!
پوفی کردو احساس کردم صورتش درهم شد _دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه
عمو اکبر نمیان!
نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه_چرا آخه؟
بی فکرو بی مقدمه گفت: چون عمو یک غساله!
عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم
فشار آوردم تا بفهمم ربط این نیومدن رو با شغل عمواکبر
با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم ولی حرمت داشت این شغل
برام که وظیفه هر مسلمونی بود ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی
دیدگاه عامه مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه تک تک خودمون هم بودو باالخره
میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال !
به نتیجه نمیرسیدم... حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخورباشن و
کدورتی باشه...چون می دونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که
حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش, که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که
چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم باشه برای خدا یاد کارهای نکرده و حاجت های
درخواستیم از خدا میافتم!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_17😍✋️
_چطوری عمو جون ؟ مامان بابا خوب بودن؟
از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم _ممنون سلام رسوندن خدمتتون
با لحن خون گرمی گفت: سلامت باشن سلام مارو هم بهشون برسون
فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم
_ممنون نمی خورم!
فاطمه خانوم
_چرا مادر تازه دمه بفرمایین
_ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم!
فاطمه خانوم
_آب جوش برات بیارم دخترم؟
لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل وغش _نه ممنون .
متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت و دلم
رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش!
_ به سالمتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو!
نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمی خواست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم
_بله انشاءالله از بهمن کلاسهام شروع میشه.
فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست
_ان شاءالله به سلامتی... موفق باشی
با خجالت لبخند زدم
_ممنون
عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زدکه عمو اکبر دوباره پرسید
_حالا چی قبول شدی محیاخانوم؟
اینبار عمو احمد بابای امیر علی, که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد.
_ ریاضی ...درست میگم بابا؟
چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد ...حالا من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی!
لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد
_ بله درسته.
نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و
دستم رو تکیه گاه خودم کردم... ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم
قلبم ریخت ...این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دستهای مردونه اش رو دومین دفعه بعد
از اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونه اش که سرد
بود نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب !
نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو
احمد و عمو اکبر روی ماست نمیتونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون !
بازم قلبم فرمان دادو من فشار آرومی به انگشتهاش دادم ... امیر علی سریع سر چرخوند و
نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت!
لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: نامحرم
که نیستم هستم؟
بازم اخم کردو با دلخوری گفت: محیا
حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت... نگاهم رو دوختم به دستهامون... آرزو داشتم
این لحظه ها رو!...نوازش گونه انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب ترکردم...
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_18😍✋️
_برمیدارم دستم و بازکن اون اخم ها رو یادم افتاد ازمن متنفری!
نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم ...ولی
من جرئت نکردم سربلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میدادچشمهام آماده باریدنه!
عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من
خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت: محیا جان خونه ما نمیای
دخترم؟
مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم
_ نه مرسی عمو جون دیگه
دیروقته میرم خونه.
عمه نزدیکم اومد
_خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه... من خودم به هادی زنگ میزنم!
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ...
عطیه بلند خندید
_ اوه چه خجالتی هم میکشه حالا...خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی
ها حالا که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری!
حس کردم همه صورتم داغ شدو همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم... راست میگفت شبهای
زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستونها یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی
حالا حس غریبی داشتم!
عمه از من طرفداری کرد
_خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش!
عطیه بامزه خنده اش رو جمع کردو چشمکی به امیر علی که درست روبه رومون بود زد... تازه
فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه!
عمه محکم بغلم کرد
_پس...فردا ظهر نهار منتظرتم
پوف کشیدن آروم امیر علی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکس العملهاش ...انگاردیدن
من اونم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش!
اومدم مخالفت کنم که عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام
_نه نیار عمه یک ماه عقد کردین
این قدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پا گشا کنم! منتظرتم.
خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت:
این یکی رو دیگه نمی تونی ناز کنی ! این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره!
عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت
_این قدر اذیت نکن دخترم و
مادرشوهر چیه؟! من برای محیا همیشه عمه ام!
عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیر علی بود
_بیا تحویل بگیر... مامانت طرف
عروسشه ولی غصه نخور داداش من هستم یک خواهر شوهر بازی دربیارم براش کیف کنه!
معلوم بود امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی میکرد نخنده_بس کن
عطیه نصفه شبه...
اجبارا نگاهش چرخید روی من
_بریم محیا؟
بازهم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه... لبخندی به صورتش پاشیدم
_ بریم....
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay