قرار عاشقی تعهد نامه با خدا.mp3
11.32M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
هدایت شده از داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
سلام وعرض ادب 🌸
زمان تبادل میباشد🌷
ازصبر وشکیبایی شما
مچکریم🌹❤️
587223581(3).mp3
4.27M
در مسیر تحقق رویاهایتان از قدرت تصویرسازی و تجسم استفاده کنید.هرگز نگویید نمیتوانم آن را تجسم کنم...
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 82
لذت بردن از این چیزها دیگر ذره ای برایش اهمیت نداشت.نیما مانده بود و یک تابلوی نقاشی از فاخته. عزیزش یک روز تمام حرف نزده بود.او هم با بیرحمی تمام دق و دلی اش را سر مادرش خالی کرد.رنجاند مادرش را، به عمد نه، اما سکوت فاخته دیوانه اش کرده بود.هر چه بر زبانش آمد گفت .خود نیما هم حال و روز خوبی نداشت. دیروز آنقدر حرف زده بود تا فاخته به حرف بیاید اما سکوت فاخته شکستش داد.حالا او هم در سکوتی محض فقط رانندگی می کرد.نه حرفی، نه عاشقانه ای،نه حتی نفسی.
جلوی درب ویلای کوچکی نگه داشت و از ماشین پیاده شد.نگاهش سمت نیما کشیده شد لاغر شده بود.چقدر موهایش بهم ریخته بود.دیروز در خانه طوفان به پا کرد،هر که در تیررس نیما بود تیری به او پرتاب کرد.آه !نیمای عزیزش....سرش را پایین انداخت تا بیشتر با نگاه کردنش نسوزد.بدبختی اینجا بود که او داشت می مرد ،پس چرا هر روز احساس عشق بیشتری به نیما داشت...مگر نباید دل می کند اما بیشتر وابسته میشد.از همه چیز دل می کند اما نیما نه!تصمیم گرفته بود دیگر با او زیاد هم کلام نشود تا صدایش، غذای روحش نباشد.باید به روحش گرسنگی می داد تا بمیرد. ...دوست نداشت نگاهش کند بیشتر تشنه همسری میشد که باید خیلی زود ترکش می کرد. چشم دوخت به دستهای لاغرش....دیگر امکان نداشت چاق شود....خیلی دوست داشت از اینی که هست چاق تر باشد اما حیف....حتی همین آرزوهای پیش و پا افتاده اش هم بر آورده نمی شدند.در سمت خودش باز شد
-پیاده شو
آرام از ماشین پیاده شد.هوا سرد بود.پتویی دورش پیچیده شد.دستان نیما بود اما نیما هم نگاهش نمی کرد.از فاخته ناراحت بود.بغضش بیشتر شد.کاش باز هم نازش را می کشید و قربان صدقه اش می رفت.به این ابراز احساسات دلخوش بود اما اکنون در کنارش بی هیچ حرفی راه می رفت و فقط مواظبش بود.وارد یک ویلای نقلی کوچک شدند.که دو اتاق در طبقه بالا و یک هال و آشپزخانه در پایین داشت.بنای خانه زیاد نو نبود اما داخلش بازسازی شده و تر و تمیز بود.کسی قبلا آمده بود و آنجا را تمیز کرده بود.حتی بخاری را هم روشن کرده بود تا خانه گرم باشد.نیما او را به طرف مبلی در کنار بخاری برد و نشاند.به آشپزخانه رفت و کتری را پر از آب کرد.دوباره بیرون آمد و نگاهش کرد
-من برم وسائل ها رو از بیرون بیارم.همونجا بشین باشه
فقط سر تکان داد و رفتنش را نگاه کرد.
بیست دقیقه ای بود گذشته بود و نیما نیامد.نگران حالش شد.آرام از جایش بلند شد و به سمت در رفت.آرام صدایش زد
-نیما
جوابی نیامد.یک دمپایی زنانه جلوی در بود .پا کرد و آرام به راه افتاد.
-نیما
کمی سردش شد.بدنش ضعیف شده بود و در این هوا سریع به لرز می افتاد.دستانش را دورش پیچید. کمی زانوانش می لرزید.به حیاط رسید.نیما دم در بود و با تلفن حرف می زد.حرف که نه،فریاد می زد.پشت تلفن با کسی بحث می کرد اما زیاد متوجه نمی شد چه می گوید.کمی صدایش را بلند تر کرد
-نیما
انگار صدایش را شنید .به سمتش چرخید و با دیدنش اخم کرد.تلفن را قطع و با عجله به سمتش دوید
-چرا اینجوری اومدی بیرون .سرما می خوری. بهت گفتم حواست باشه، نباید سرما بخوری
سوئی شرت تنش را در آورد و روی شانه های فاخته انداخت.گله مند دست دورش انداخت
-می خوای منو بکشی مگه نه....با سکوتت...با بی احتیاطی..با بی محلی....با نگاه نکردنت...با آدم حساب نکردنم
ای خدا نیما داشت چه می گفت. او را به حساب نمی آورد ،او که تمام دنیایش بود...عجب نظریه مزخرفی.دوباره بغض و دوباره اشک...هر چه سعی کرد بگوید تو را از جان بیشتر دوست دارد قفل لعنتی دهانش باز نشد.به داخل خانه باز گشتند و دوباره کنار بخاری نشست.البته اینبار سردش شده بود و نیما را با این بی احتیاطی عصبانی کرده بود.پتو را رویش کشید.یک پتوی دیگر هم روی پتوی اول کشید
-مثل اینکه می خوای از دماغمون در بیاد.قرار شد خیلی احتیاط کنی...خیلی...حرف منم که باد هواست..نیما کی باشه که به حرفش گوش کنی
نیما؟نیما که بود؟!نیما، همه کسش بود و فراموش کرده بود.با ناراحتی تنهایش گذاشت و به آشپزخانه رفت.صدای باز کردن کابینت و صدای شیر آب می آمد.نیما برایش همه کار می کرد اما فاخته دوست نداشت.نه اینکه با منت انجام دهد آن حس بیرنگ ته چشمانش را می خواند.او هم ناامید فقط دست و پا می زد.کمی که گرمش شد آرام بلند شد و آهسته به طرف آشپزخانه رفت.نیما داشت چای دم می کرد.دو نفری آمده بودند آنجا که گوشه عزلت بنشینند و غصه بخورند.قوری را روی کتری می گذاشت ،که دستی روی شانش نشست.زیبای دوست داشتنی اش بود در افسرده ترین حالت.مرگ از هر دشمنی بدتر است ،بین دو آدم عاشق جدایی ابدی می اندازد.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 83
صدای گریه اش بلند شد طاقت نیاورد.
-من دوست دارم نیما.....دیگه نگو که برام مهم نیستی
سرش را بوسید
-پس نکن اینجوری قربونت برم....سکوتت و این افسردگی بدترین عذابه واسه من....حالا یه ادم نفهمی یه چیزی گفت....از دیروز دق دادی منو....دیدی از عصبانیت با مادرم چی کار کردم،ولی الان و تو این لحظه هیچی به غیر از تو برام مهم نیست...مهم نیست فاخته...مهم فقط تویی و حضور گرمت. ...سرد نباش منم سرد می کنی
اشکهایش را پاک کرد
-باشه هر چی تو بگی.ولی زنگ بزن از مامانت عذر خواهی کن شب عیدی.گناه داره دلش شکست تقصیر اون که نبود.تا نصفه شب وقت داریا....داره سال نو می یاد
-قربون اون دلت که آنقدر مهربونی.فردا راه می افتن میان اینجا. امکان نداره تنهامون بزارن
-خیلی خوبه که پیشمی
نگاهش کرد چه سال نویی.سالی که نکوست از بهارش پیداست.باید فرصتی هم پیدا می کرد تا دوباره به فرهود زنگ بزند. آدم فقط کافیست سنگی زیر پایش برود و تلو تلو بخورد،دیگر افتادنش قطعی ست.مثل همین بد بیاری های نیما که پشت هم برایش ردیف می شد
دوباره درازش کرد و رویش پتو کشید.او هم کنارش دراز کشید.به پهلو روبه روی هم دراز کشیده بوند و هی بهم نگاه می کردند
-راستی نیما!با کی حرف می زدی انقدر عصبانی بودی
خودش را به آن راه زد
-عصبانی؟من...نه ....کی؟
-دم در صدات کردم
-بیخیال فاخته....همه تصمیم گرفتن بارشون رو رو دوش من بزارن.ولش کن
-اما همش تو فکری
-تو فکرم فردا از دل مامان چطور در بیارم
-کار نداره که.میری بغلش می کنی می گی غلط کردم....یه چیز دیگه هم خوردم
خندید
-بی تربیت
لبخند زد تا دو ساعت دیگر سال نو می شد.سال نو می شد اما سال دل آنها پاییز بود.موهایش را نوازش کرد..
-عید واسه من وقتیه که تو بخندی...نه اینجوری، از ته دل...بهار واسم وقتیه که صدات مثل آواز گنجشکها پر نشاط باشه....هرروز من کنارت بهاریه
-یعنی من اون بهاری که تو می گی رو می بینم
-می بینی خوشگلم .. میبینی
چشمش گرم خواب شد و پلکهایش بسته.خوابید و نیما فقط نگاهش کرد.به صدای تلفن آرام از کنارش بلند شد
-بله
-سلام باباجان...عیدتون مبارک
کدام عید .دل همه چقدر خوش بود
-ممنون عید شما هم مبارک آقا جون
-مادرتم سلام می رسونه
دستی به گردنش کشید
-به مادر جون بگین رو چشم نیماست قدمهاش.بیاد اینجا دستاشو می بوسم
-دلگیر نیست ازت بابا! درکت می کنه.ما صبح راه می افتیم دیگه اگه خیلی شلوغ نباشه تا ظهر می رسیم.فاخته نیست باهاش حرف بزنیم
-ببخشید بابا خوابه .دیگه بیدارش نکنم
-اصلا این کارو نکن بابا.پس خداحافظ
او هم خداحافظی کرد.خواب از سرش پریده بود.آرام در را باز کرد و به خلوت خودش پناه برد. اینجا دیگر تظاهر به قوی بودن نمی کرد...راحت اشک می ریخت و غصه های دلش را دور می کرد.تنها شاهدش خدایی بود که می دانست او محرم ترین به قلب انسان است.در اعماق فکر خود شعری از خاطرش گذشت
من در اين غربت تنهايي تلخ
در پس كوچه خاموش فراموشيها
از غم دوري تو
و ز دلواپسي رفتن تو
-ميلرزم
دشت خاكي دل از سبزه تهي است
دلم از شادي لرزان است
همه جا از سفرت....ويران است
دل من صد افسوس
صبح كافوري را
هيچ باور نكند
اي طلوع طپش فاصله ها
من زدلتنگي حجم هجرت
من ز آشفتگي وحدت جمع
و زتنگي قفس
مي ترسم
سفرت وسعت زجر آور نزع
مرو اي ساقي عشق
مرو اي منشاءالهام غزل
هجرتت
رشته ي جان ميگسلد
من نميدانم آه
به تن مرمر عشق
زخم اين فاجعه را ميبيني ؟!
گيسويت بحرطويل
ديدگانت شب شعر
دو لبت دفتر شعر حافظ:
پيكرت شعر بلند همه را ميسازد
آه اي قهر آلود....
هجرتت رجعت باد رجعتت،بعثت باد...
من نميدانم آه
كه گل خنده شاداب لبت
كي ميشود آب؟!
من و بيچارگي و شب گردي
پرسه زن در دل شب...
گو تو الان همه جا در خوابند.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
قسمت 84
به سلامت اي عشق
به سلامت اي دوست....
«ميروي شاد و دريغ...بعد اين فاصله ها كمر صبر مرا ميشكند»
با احساس نوازش دستی چشمانش را باز کرد. نیما بود به او می خندید
-سلام خوابالو صبحت بخیر.سال نوتم مبارک
بلند شد و نشست
-سلام چرا دیشب بیدارم نکردی.
-دلم نیومد.خیلی ناز و آروم خوابیده بودی
آه کشید
-می خواستم قبل سال نو دعا کنم
-من جات دعا کردم.پاشو دست و صورت تو بشو.مامان و بابا هم همین الان رسیدن
آرام پتو را کنار زد
-حضرت آقا از دل مامانت در آوردی
خندید
-چه جورم
خواست کمکش کند تا از تخت پایین بیاید مانع شد
-می تونم خودم نیما.داری خیلی لوسم می کنی
باز هم خندید و دستش را گرفت
-بده مگه .اصلا می خوای کولیت بدم ،مثل این کره ایها
با تصور کولی گرفتن از نیما خندید
-نه بابا یه وقت می ندازیم زمین
از روی پله ها چشمش به حاج خانم افتاد که داشت ساکی را زمین می گذاشت
-سلام مادر جون
حاج خانم سرش را بالا کرد و لبخند پر مهری به او زد
-سلام عزیزم
خواست به قدمهایش سرعت دهد تا زودتر به پایین برسد دستی بازویش را گرفت و مانع شد
-یواش تر فاخته...حواست کجاست
به صورتش نگاه کرد و به نگرانیش لبخند زد
-خوبم نیما!!حواسم هست
دستش را گرفت و آرام با هم از پله ها پایین رفتند.حالا دیگر حاج آقا هم داخل آمده بود.با هردو روبوسی کرد و سال نو را تبریک گفت.حاج خانم به آشپزخانه رفت و از همانجا بلند نیما را صدا زد
-نیما !مادر کلی وسیله لازم داریم باید بری خرید
نیما هم از پذیرایی بلند جوابش را داد
-آره می دونم ولی فاخته رو نمی شد تنها بزارم صبر کردم بیاین بعد برم.هر چی می خوای بگو برم بخرم
رو به فاخته کرد
-من برم خرید بیام باشه.شما هم بالا استراحت کن
بی حوصله نفس عمیقی کشید
-نمیشه همین پایین باشم.میشینم همین جا کنار بخاری.از جام تکونم نمی خورم
چشمانش راضی نبود اما زبانش قبول کرد
-باشه .پس دیگه سفارش نکنم
صدای پدرش را از پشت شنید
-برو پسر جان ما هستیم .نگران چی هستی؟
بالاخره راضی شد.به طبقه بالا رفت .لباس پوشید و برای خرید خانه را ترک کرد.
کنار بخاری نشسته بود و گرما بی حال و خواب آلوده اش کرده بود.خمیازه کشید.حاج آقا کنارش نشست
-خسته شدی دخترم
کمی صاف تر نشست
راستش بعله.نیما نمی زاره از جام تکون بخورم.
حاج آقا بعد از کمی دل دل کردن،برای گفتن حرفهایش نگاهش را به فاخته دوخت
-دوست داری کمی با هم حرف بزنیم
تعجب کرد
-ال....البته چرا که نه....فقط راجع به چی
لبخند دلگرم کننده ای زد که یعنی چیز بدی نیست.عینکش را برداشت.باید کمی برایش توضیح می داد. دیگر با شرایط جدید فاخته بهتر دید کمی راجع به بعضی چیزها با او حرف بزند
می خوام یه قصه قدیمی بگم برات
بیشتر کنجکاو شد
-قصه؟؟
-اوهوم ..قصه دو تا آدم. ..قصه علی و فریده.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 85
حاج آقا نفس عمیقی کشید:
-سی سال پیش بود .بیست و دو ساله بودم.اون موقع ها مثل الان نبود بابا جان.جوونا زود ازدواج می کردن .بیست و دو سالم بود.سر بازی هم رفته بودم و تو حجره پدر کار می کردم.پدرم جزو معتمدهای محل بود. یه حاج احمد می گفتن،همه به اسمش هم به طرف اعتماد می کردن.اونموقع ها یه حاج کمالی بود.کیا بیایی داشت.تجارت فرش می کرد و کلی شناس بود.یه دختر داشت....
نگاهش را به فاخته دوخت
-اسمش فریده بود.
با شنیدن نام مادرش صاف تر نشست و با حیرت به صورت حاج آقا چشم دوخت
-فریده....مادر من!!
چشمانش را باز و بسته کرد.صدای بسته شدن دری آمد.انگار حاج خانم به حمام رفته بود
-اون موقع فریده چهارده ساله بود.دخترقشنگی بود و پدرش اولا با پدر من خیلی رفیق بودن.برای من نشونش کردن.دیگه وقتی هم دختری برا پسری نشون میشد مدرسه هم نمی رفت.خوب بودیم باهم.گه گداری می زاشتن ببینمش و باهاش حرف بزنم.مثل الان نبود اون زمون.سخت میگرفتن. یک ماهی بود نامزد بودیم.حاج کمال کارش روز به روز بیشتر می گرفت و کم کم زمزمه یه کارهای خلافش بلند شد.چو افتاد با تجارت فرش قاچاق عتیقه هم می کنه.کم کم رفت و آمدهاش با آدمهای دیگه ای شد.امان از رفیق ناباب.دور و برش پر شد از اراذل. اختلاف خانوادگی با زنش که خیلی مومن بود پیدا کرد.زنش فریده رو گذاشت و رفت.بهانه تراشی های مادر منم شروع شد.همون فریده ای که با به به و چه چه پیش همه پزش رو می داد،عیب و ایراد ازش زیاد شد.منم اون موقع ها جوون بودم.خام، بی تجربه....تحت تاثیر حرفهای خانواده...از طرفی زمزمه اعتیاد حاج کمال وضع رو بدتر کرد.نشون رو پس دادیم. طفلک فریده خیلی گریه کرد.امیدش به ازدواج با من بود.اما خب من بلد نبودم جز حرفهای بزرگترها....قبول نکردم.برام زهرا رو پسندیدن... همسن خودم بود....خیلی خانوم و مهربون. .مهرش افتاد به دلم.نصیب من زهرا شد و قسمت فریده بعد از اعتیاد پدرش و به باد رفتن اون همه ثروت، شد منوچهر. بیست سال ازش بزرگتر و زن طلاق داده.میگن اعتیاد از هر دری بیاد تو،غیرت از در دیگه بیرون میره.تو این وسط فریده ضربه ندانم کاریهای پدرش رو خورد. منم چون یه بار نامزد پس نشسته بودم سر ماه عروسی گرفتم و رفتم پی زندگیم.همون سال خدا به من نوید رو داد و دوسال بعد ،نیما و نازنین.فریده چهارده سال بعد تو رو به دنیا آورد. البته اینها رو خود مادرت به من گفت.زندگی سخت داشته.شوهر معتاد و دست به زن.دو بار سر کتک های زیاد سقط جنین داشته.تا اینکه تو با هزار نذر و نیاز موندی براش.ظاهرا پدرت پسر می خواسته و گفته برای تو هیچ کاری نمی کنه.فریده تو رو به دندون گرفت.با هزار بدبختی بزرگت کرد.من مادرت رو سی سال بعد سر غمه کشی پسر زور گیرمنوچهر خان دیدم. برای دیه و رضایت اذیت می کردند.التماسها رو شنیدم که می گفت نداریم.رضایت نمی دادن....همونجا بعد سی سال رو در رو شدیم.بدون حرفی فقط نگاهم کرد و رفت.تا اینکه یه هفته بعد خودش اومد حجره من.نشست و در مورد زجرهاش گفت....از تو گفت ....کمک خواست....خسته شده بود از بس کار کرده بود و شوهرش دود کرده بود رفته بود هوا.خواست رضایت حاج یونس رو بگیرم تا مسعود آزاد بشه.هر جور می تونه نون پدرش رو هم بده.می گفت نون کلفتی من حرومه برای منوچهر. دخترم رو اذیت می کنه. همه فکر و ذکرش تو بودی....یه فاخته می گفت و صد تا فاخته از دهنش بیرون میریخت... ازش خواستم حلالم کنه گفت به یه شرط..تو رو به یه بهونه ببرم از اون خونه....اون خونه جای دختر معصومی مثل تو نیست می گفت اگه اونجا باشی یکی میشی مثل خودش، بدبخت. قبول کردم...منم در حقش بدی کرده بودم...فقط به گناه پدرش اون رو از خودم روندم. برای حلال کردنم قبول کردم.گفتم رضایت پدر شاکی رو می گیرم تو هم فاخته رو بفرست خونه من.اول نمی خواستمت برای نیما.اما دیدم اون جور هم یه حرف و حدیث برات در می یارن.برای بیش از ده بار استخاره کردم خوب اومد،هر چند میگن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.با هر زوری شده نیما رو راضی کردم.تو همچین غریبه نبودی بابا جان.مادرت فقط می خواست از اون خونه بری .با خودش تو رو نمی تونست ببره.کار و باری نداشت.می گفت نمی تونه برات آینده بسازه
دستان لرزان فاخته را در دست گرفت و به صورت گریانش نگاه کرد
-اینا رو برای ناراحتیت نگفتم فقط خواستم از مادرت گفته باشم که تو رو خیلی دوست داشت
-کاش به خودمم می گفت آقا جون.نمی دونیم چقدر ازش دلگیر شدم من رو ول کرد به امان خدا
هق هق اش بلند شد.پاکتی در دستانش گذاشته شد.
-اینو هم برای تو گذاشته. می خواستم هر موقع اومدی تو خونه خودتون پیش ما بهت بدم.می تونی وقتی رفتی تو اتاقت بخونی بابا جان
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#خانمها_بدانند
"قوانینی درباره شیوه رفتار با خانواده همسر!"
🔹 یکی از سختترین روابطی که ما برقرار میکنیم، رابطه با خانواده شوهر است. هنگامی که ما ازدواج میکنیم، اغلب ما توجه نمیکنیم که با یک خانواده ديگر وصلت کردهایم. امکان دارد این خانواده رسم و رسوم، رفتارها، و عادتهایی خلاف ما داشته باشند.
🔸 زمانیکه این اختلاف نظرها یا اختلاف در زمينه رسم و رسوم و غیره وارد خانواده شما شد، کشمکش و دعوا آغاز میشود. بنابراین چه قدر دعوا قابل تحمل و قابل قبول است؟ این مسئله بستگی به افرادی دارد که وارد بحث میشوند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم و نگران بودم, تا اینکه آنها را تجربه کردم و حالا ترسی از آنها ندارم.
از "تنهایی" میترسیدم, یاد گرفتم "خود را دوست بدارم"
از "شکست" میترسیدم, یاد گرفتم "تلاش نکردن یعنی شکست"
از "نفرت" میترسیدم, یاد گرفتم "به هر حال هر کسی نظری دارد"
از "درد" میترسیدم, یاد گرفتم "درد کشیدن برای رشد روح لازم است"
از "سرنوشت" میترسیدم, یاد گرفتم "من توان تغییر آن را دارم"
از "گذشته" میترسیدم, فهمیدم "گذشته توان آسیب رساندن به من را ندارد"
و در آخر از "تغییر" میترسیدم, تا اینکه یاد گرفتم, حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند, و "تغییر آنها را زیبا کرد"...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂