eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
YEKNET.IR - shoor 3 - shabe 7 safar 1398 - hosein taheri.mp3
6.98M
🔳 #شور احساسی #اربعین 🌴پیاده میام جاده به جاده 🌴نجف تا #کربلا عشقه 🎤 #حسین_طاهری http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن _از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم! ابروهام ودادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم میزدم تا یک دست بشه گفتم: _بهتر اصلا کی خواست بهت بده!؟ محمدهم دست به کمر به من نگاه می کرد- بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره! عصبی گفتم : _مامان میشه بیاین این دوقلوهاتونو بیرون کنین من تمرکز داشته باشم؟! هردوتاشون قهقه زدن.. محسن _حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها! با حرص پام وروی زمین کوبیدم و داد زدم _مــــــــــامـــــان مامان با خنده وارد آشپزخونه شد - چیه؟ باز چه خبره؟ چشم غره ای به محمد و محسن رفتم _ نمیزارن کیکم و درست کنم!! محمد یک صندلی ازپشت میز بیرون کشیدونشست - ما به تو چیکار داریم...تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت ودرست کن محسن هم حرفش و تایید کرد -واالا روکرد به محمدوادامه داد -ولی میگم محمد بیا یه زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته .... دل نگرانم برای امیر علی! مامان ریز ریز خندیدو من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه امشب سوم فروردین بودو تولد امیرعلی.... همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی ... داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم... عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوستهای عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده! مایع کیکم آماده بود.. ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش ... قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود ... نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیمو پاک کردم... دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه! گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک میزد دفعه سوم بود زنگ میزد _سلام بفرمایید؟! -علیک ...چه عصبانی؟! کیکت و پختی؟ - اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر! -حالا چه شکلی هست؟ -کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟! -منظورم اینه که شکل قلبه ساده است...یا قلب تیر خورده؟! -خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده بلند بلند خندید - از بس بی سلیقه ای! -همون تو که ته سلیقه ای بسه! عطیه –راستی چی خریدی برای داداشم!؟ -از اسرار مگوعه فضول خانوم... - خب حاالا کادو من مطمئنن از تو بهتره! -آها اونوقت شما چی خریدی؟ صداش و مسخره کرد -یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست...چشمت درآد! خندیدم که حرصی گفت: _االان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش وتبریک گفتم... سوپریز کردنت که رفت روی هوا ... اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوعه!! -خب خب ...لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها! بدجنس گفت: _قول نمی دم سعی میکنم! -مواظب باش سعیت نتیجه بده! عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از توشیشه فر نگاهش کردم که داشت پف میکرد -الو مردی اون ور خط؟! _خیلی بی ادبی عطیه ...نخیر بفرمایید! -هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟ خندیدم –آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست -بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی! -نخواستم روحیه بدی برو سر درست! -لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای! خندیدم _توغلط بکنی بای بای عطی جون! باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم! بابا کمکم کردو کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین... :میم_عایزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بابا: _حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟! مثل بچه ها گفتم: _آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم! بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و بادیدن کادو وگل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم... کیک رو روی دستم گذاشتم و بازحمت پیاده شدم -خب صبر کن کمکت کنم دختر...! لبخندی زدم - نه خودم میرم ممنون که منو رسوندین!! بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد: – برو بهتون خوش بگذره! دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده!! روی چاله بود، -سلام آقا خسته نباشی.. باچشمهای گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بودو من آروم خندیدم به قیافه بانمکش!! باشیطنت گفتم: _جواب سلام واجبه ها!! به خودش اومد - سلام ...تو اینجا چیکار می کنی؟؟کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدمهای کوتاهم رفتم نزدیک خجالتم دیگه ریخته بود و دلم ضعف میرفت برای دیدنه صورتش ازنزدیک.... گونه سیاهش رو بوسیدم و گفتم: _تولدت مبارک!! خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه!! گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش ... نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشمهام _محیا؟؟!!! خندیدم: –جونم آقا؟! نگاه مهربونش چشمهامونشونه رفت وبا نفس عمیقی گل رو بو کشید –ممنونتم... داشتم ذوب میشدم زیر نگاهش ... گفتم: کمک نمی خوای؟؟ خندید _شما بلدی؟ با شیطنت گفتم: _من نه ولی آقامون بلده! بازم خندید –اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم!! لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم... شب بود و خیابون خلوت ... جلو رفتم امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود! لباس کارش روغنی شده بودوبوی تند روغن میداد .. اروم گفتم:الهی صدهزارساله بشی وسایه ات همیشه بالاسرم باشه! سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم ومهربون گفت: _ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم...! بانفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد -ببخشید دستهام خیلی کثیفه نمیتونم....!! با خجالت لبم گزیدم و با اعتراض گفتم: امیرعلییییی !؟؟ خندیدو گونه زبرش رو به صورتم کشید: _جونِ امیرعلی؟! خندیدم...و سرم و زیرانداختم! اولین صبح عید وقتی امیرعلی اومده بود خونه ما تا باهم بریم خونه بابابزرگ طبق رسم هرساله ,عید دیدنی.. توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش بازم خجالت کشیدم صورتش و ببوسم و بوسه ام رو کاشتم روی دستهاش ... ولی امیرعلی با خنده گونه ام و بوسیده بود ومن با یادآوری حرف دیشبم چه قدر خجالت کشیده بودم... آروم عقب اومدم و امیر علی با دیدن صورتم شروع کرد به خندیدن -به چی می خندی؟ من خنده دارم؟ لبهاش و جمع کرد توی دهنش – اگه بدونی چیکار کردم باصورتت؟ راه افتاد – بیا ببینم! دنبالش راه افتادم که من و برد پشت یک دیوار که یک روشویی بود دستهاش رو صابون زد و شست – بیا صورتت رو بشورم با خوشحالی نزدیک رفتم ... چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم میشد به دستهای امیرعلی و این لحظه های خوش... حوله روبه دستم دادو گفت میره لباس عوض کنه .... صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم درآوردم ... با صدای قدمهاش که نزدیک شده بود چرخیدم وکادو رو گرفتم سمتش! -ناقابله امیدوارم خوشت بیاد!! گردنش رو کج کردو نگاهش توی چشمهام -این چه کاریه آخه ...همین که یادت بودبرام دنیاییه!! گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه داد... :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- تازه این گل خوشگل هم برام بهترین هدیه است!! با گفتنِ ممنون ...کادوش رو گرفت و آروم درجعبه کوچیک رو باز کرد.... بادیدن انگشتر با نگین شرف الشمسی که روش می درخشید تشکر آمیز گفت: خیلی قشنگه خانومی...دستت دردنکنه...واقعا ممنون! خوشحال شدم که خوشش اومده -ببخش ناقابله! حاالامیشه من دستت کنم؟! دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقه طلایی رو که دیگه بعد از شب عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم ! انگشتهام رو بین انگشتهاش فرو کردم وحلقه من و انگشتر امیرعلی با صدای تیکی بهم خورد نگاه مهربونش رو از دستهامون گرفت و به چشمهام دوخت ... تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشدو هزار تا جمله عاشقی رو داد میزدو من نمی دونستم چطوری باید با نگاهم جوابش رو بدم! به کیک اشاره کردم _اینم کیک تولد! خندید –مگه من بچه ام محیا جان؟! لبهام رو غنچه کردم – خودم برات پختم! -وای ممنون... پس این کیک خوردن داره! - مطمئن نیستم خوب شده باشه ... عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن گفتن اگه کیک و بخوری مسموم میشی! به لحن دلواپسم بلند بلند خندید - خیلی هم خوبه...حاالامیشه این کیک و ببریم خونه بخوریم؟! چون کلی ذوق کردم این اولین دفعه ای که یکی برام تولد میگیره و کیک میپزه خوشحال از ته دل خندیدم و بچگانه گفتم: _اگه واقعا کیک و خوردی و مسموم نشدی قول میدم هرسال برای تولدت کیک بپزم ! فقط اینکه خیلی کوچیکه! بازم خندید - عیبی نداره... حالا شما این کیک خوشگلت و بردار که تعطیل کنم بریم...! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
۷۴ عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد _ وای خدای مهربون کیکت روآوردی اینجا... راست بگو چی توش ریختی؟؟! اومدی همه خانواده شوهرت و باهم نابود کنی؟! هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخره اش جلوی بقیه بخصوص امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود! نفیسه خنده اش رو جمع کرد حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود - واقعا خودت درست کردی محیا جون؟؟! چپ چپ به عطیه نگاه کردم -آره ولی واقعا نمیدونم مزه اش چطوری شده؟؟! -من میدونم،افتضاح! دوباره همه خندیدن به حرف عطیه که عمو احمد من رو پهلو خودش نشوند - ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه! لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت: خب بابا جون مثل خودشه دیگه ظاهرسازی عالی! از درون واویلا! این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت -عطیه اذیتش نکن ... اصلا به تو کیک نمیدیم! ابروهای عطیه بالا پرید - نه بابا !دیگه چی؟ امیرعلی خندید و بدجنس گفت: _کیک مال منه ...منم بهت نمیدم! خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت: _بهتر.. بالاخره باید یکی بیاد بالا سرتون باشه تو بیمارستان یانه؟! عمه با یک سینی چایی و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال: –اینقدر اذیت نکن عطیه... خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده!!؟ عطیه چشمهاش رو گرد کرد - نه بابا چند نفر به یک نفر ببینم امیر محمد تو که جمله ای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟!؟ رو کردبه نفیسه که داشت با انگشت شکلاتهای روی کیک رو به امیرسام میداد: -خانومت که موضعش مشخصه زودتر ازهمه هم کنار کیک برا خودش و پسرش جا گرفته! همه می خندیدیم از ته دل و عطیه باصدای زنگ در بلند شدو بیرون رفت ...! عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت - فکر کنم مهمونها اومدن!! پشت سر عمه عمو هم بیرون رفت و صدای احوال پرسی ها بالا گرفت.... عمه هدی، عمو مهدی،باعروس و دوماداش ... مامان بزرگ و بابابزرگ ومامان بابا ... خیلی خوب بود که شبهای عید مثل همیشه دورهم جمع میشدیم وصدای شوخی و خنده بالا میگرفت!! عمه هدی _ خوبی عمه؟!؟ لبخندی به خاطر محبت عمه هدی زدم _ممنون ...حنانه خوب بود؟! چرا امشب نیومد؟ عمه هدی –چی بگم عمه ! اونه و کتاباش و از حالا کنکور خوندنش! من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم محکم زدم تو پهلوش و گفتم: _یاد بگیر نصف توعه از یک سال قبل برای کنکور میخونه! از درد صورتش جمع شد ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد -الهی بشکنه دستت...کجاش نصف منه آخه؟! اصلا چرا خودت یاد نمیگیری؟ فکرکردی خیلی رشته خوبی قبول شدی؟!! -خیلی هم خوبه حسود! -وای محسن کیک محیاهنوز اینجاست خدا بخیر کنه!! با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شدو بعضی قیافه ها متعجب و بعضی خندون... نگاه منم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بودببرمش آشپزخونه! امیرعلی هم مشخص بودحسابی آماده به خندست ولی به خاطر من خودش رو کنترل میکنه نخنده!! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➕بزرگترین اشتباه ما ادمها میدانید چیست ؟ چرا روابطمان دچار مشکل میشود چون نصفه می شنویم یک چهارم می فهمیم وهیچی تلاش نمیکنیم اما تلاش می کنیم دو برابرعکس العمل نشان دهیم.در پاسخ دادن اصلا عجله نکنید ... چون ممکنه سخنی گفته شود که هرگز نتونی جبران کنی... کمی صبور باشیم ... شنونده خوبی باشیم حال کسی خوب نیست براش از تجربیات تلخ نگوییم .. نوازش با زبان را یاد بگیریم .. کلمات محبت امیز را یاد بگیریم ... دوستت دارم ...ممنون که هستی... درستش میکنیم ... نگران نباش ... و...‌ عشق بورزیم و مهربان باشیم کمی اهسته تر از کنار هم عبور کنیم 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار عاشقی تعهد نامه با خدا.mp3
11.32M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا در این یکشنبہ زیباے پاییزی🍃🍂 آرامش نابت و عطر مهربانیت را همچون برگریزان پاییز آرام و بیصدا برسرزمین قلب دوستان وعزیزانم ببار وامروزشان را به طراوت وپاکے باران پاییزے قرار ده 🍁 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581.mp3
3.62M
#فایل_اموزشی_روزانه زندگی شگفت انگیز است در شگفت انگیز نفس بکشید.زندگی چند وجه دارد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 88 ‍‍‍ جانم -به نظرت بر گردیم دکتر بهمون چی میگه -نمی دونم عزیزم -کاش ان
‍ ‍📚 رمان قسمت89 ‍ -بیا بریم...راه بیوفت دستش را دور شانه اش انداخت و او را با خودش برد .با گریه همراهش از دریا دور شد با پا محکم به در زد. در را حاج خانوم باز کرد و با دو موش آب کشیده رو برو شد.نیما که فاخته را بغل زده بود و به محض باز شدن در سریع به سمت پله ها رفت و وارد اتاق شد.باز هم با پا در را بست و روی زمین کنار بخاری نشست.شعله بخاری را زیاد کرد.نفس نفس می زد.در اتاق باز شد.تا مادرش را دید با صدایی گرفته رو به مادر کرد -مامان..بیزحمت از اون ساک لباس بیار.همه چی بیار روسری را از سرش کند و تند و تند لباسهای خیس را از تن فاخته در می آورد. نمی دانست باید از او ناراحت باشد و یا آشفتگی اش را درک کند.مثل مجسمه زل زده بود به نیما.او هم هنوز نفس نفس می زد و تند تند لباسهای فاخته را در می آورد. خودش هم خیس آب بود اما اهمیت نداد.لباس هایی را که مادرش گذاشته بود برداشت و یکی یکی تنش کرد.اشک مادر هم با دیدن فاخته در آمده بود.لباسهارا تنش کرد اما فاخته هنوز همینطور بی جان نیما را نگاه میکرد. از همانجا بلند داد زد -مامان حاج خانم که انگار هنوز پشت در بود آهسته در را باز کرد.نیما دست دور فاخته انداخت و آرام بلندش کرد .نگاهی به مادرش انداخت که منتظر حرف او دم در ایستاده بود -اون شسوارو می یاری بی زحمت سرش را تکان داد و خواست برود که نیما دوباره صدایش زد -مامان حاج خانم دوباره برگشت -بعدشم بیزحمت به چیز داغ می یاری فاخته بخوره اینبار با اشک و آه سرش را تکان داد و رفت.حوله فاخته را برداشت و تا آمدن مادرش روی سرش انداخت.فاخته اما همینطور آرام نشسته بود.دو دست سردش را روی صورت فاخته گذاشت و به چشمان بی روحش خیره ماند -خوبی....بهت گفتم نامه رو نخون. ...ببین دوباره به چه حالی افتادی... اگه سرما بخوری چی دلش می خواست هیچ چیز نگوید و فقط نگاهش کند.دوباره بغضش گرفت.با اینکه از کارش ناراحت بود اما به رویش نمی زد...چرا...چون مریض بود...چون قرار بود بمیرد ملاحظه اش می کرد.این حس دردآور سربار بودن برای نیما، از خود سرطان کشنده تر بود. کاپشنش را در آورد و دستی به مو های خیسش کشید نمدار بود و حالت موهایش بیشتر شده بود.مادرش در زد و سشوار را به نیما داد -شانسی امروز سوپ درست کردم،الان می یارم مادر بیحال تشکر کرد -دستت درد نکنه مامان در را بست و سشوار را روشن کرد کار خشک کردن موهایش هم تمام شد.آرام درازش کرد و پتو را رویش کشید. -دراز بکش تا برگردم نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت و از اتاق بیرون رفت.در را بست و از پله ها پایین رفت.داشت از خانه بیرون می رفت صدای مادرش را شنید -سوپ رو کشیدم مادر نگاه غمگینش را به مادر داد -خودت زحمتش رو بکش،ببخشید سریع بیرون رفت و در را بست.وارد حیاط شد.هنوز هم باران نم نم می بارید.کاش می توانست با تمام بغض دردناک گلویش، مثل فاخته فریاد بزند،به زانو بیافتد و به خدا التماس کند فاخته را از او نگیرد.نفس عمیق کشید تا اشکش را مهار کند اما نشد.در دلش اندوه، زیادی تلمبار شده بود.باران از موهایش روی صورتش روان میشد. لباسش از خیسی به تنش چسبیده بود.آرام قدم بر می داشت تا به ماشینش برسد .به ماشین که رسید توان سوار شدن نداشت.دستش را به سقف ماشین زد.دستی روی شانه اش اش نشست. به سرعت برگشت و با قیافه آرام پدرش رو به رو شد. دلش گریه می خواست، چه می شد مگر.اصلا هر چه می خواهند بگویند.چرت گفته اند که مرد گریه نمی کند،وقتی کوه غصه باشی ،اشکهای مرد بیشتر از زنها روان است.در مانده و نا توان در حالیکه آرام اشک میریخت به پدرش نگاه کرد -آقا جون سرش که روی شانه های پدر گذاشته شد.شانه هایش از گریه لرزید.آنروز طاقت از دست داده بود -عیب نداره باباجان..گریه کن تا سبک بشی..خیلی سخته ولی باید خودت مرهم خودت بشی... فاخته دیگه خودش رو باخته....ازش توقع قوی بودن نداشته باش...اگه تو رو هم اینقدر در مونده ببینه ...از این هم که هست بدتر میشه سرش را از شانه پدر برداشت.حتی توان حرف زدن برایش نگذاشت بود بغض لعنتی -ولی اینطوری دووم نمی یاره بابا. ..دووم نمی یاره...زیادی ناامید و افسرده ست دوباره گریه اش گرفت و کنار ماشینش سر خورد و روی زمین نشست.سرش را بین دستانش گرفت و گریست.پدر کنارش زانو زد و دست روی شانه اش گذاشت. ادامه دارد... :دل افروز http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
‍📚 رمان قسمت 90 فاخته توان مقابله رو از دست داده...ولی تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته...تو چرا امیدتو از دست دادی بابا در همان حال صدای گرفته اش بلند شد -من طاقت اینجوری دیدنش رو ندارم...هر روز چراغ امیدش خاموش تر میشه -پاشو بابا..بارون داره شدید میشه. ..مریض میشی. ..پاشو یه دوش آب داغ بگیر حالت بیاد سر جاش..پاشو پسر ...پاشو بازویش توسط پدر کشیده شد.با آخرین توانش بلند شد.با پدر به داخل رفتند و خودش را به داغی آب در حمام سپرد تا تن سردش را گرمی بخشد و درد و غصه هایش را بسوزاند و ببرد چشمانش را بازکرد.کمی هنوز تار می دید.نیما کنارش خوابیده بود.دیروز را به خاطر آورد. آنهمه پریشانی و سکوت نیما را.حالا شاهزاده رویاهایش کنارش خوابیده بود.دست در پیچ یک تکه از موهایش کرد و آرام نجوا کرد -یعنی می بینم وقتی رو که یه دختر عین باباش دارم،دوست داشتنی هنوز حرفش تمام نشده اشک در چشمانش جمع شد.چشمانش را بست.صدای گرفته نیما خون به رگهایش جاری کرد -دختر شبیه من که خیلی زشت میشه چشمانش را باز کرد.پلکهای نیما هنوز بسته بود اما امان از آن لبخند کمرنگ کنج لبش که بارها دل فاخته را فروریخته بود -صدام و شنیدی با همان پلکهای بسته سرش را کمی روی بالش جابجا کرد. پلکهایش را کمی باز کرد -دخترمون شبیه من بشه رو دستمون می مونه می ترشه خندید.به اینهمه آرامشش غبطه خورد.هر چند نمی دانست تا نیما به این آرامش برسد، در خفا چه ضجه ها که نزده است. -نیما صدای خواب آلوده نیما، به گوشش زیبا می آمد -جانم -بابت دیروز ببخشید ..من! چشمانش را به صورت زیبای رنگ پریده اش باز کرد.لبخند زد -بدم نشدا...میگم...از دوست داشتن من به جنون رسیدی...نمی دونستم اینقدر دوست داشتنی ام من گونه هایش گل انداخت.دست مردانه اش روی صورت ظریفش نشست -خیلی دلم می خواست مثل تو جرات فریاد زدن داشتم...منم فریاد بزنم همه بدونن چقدر دوستت دارم...دیروز با هم دیوونگی می کردیم مردمکهای چشمانش لرزید.باید از اینهمه خوبی دل می کند.صاف خوابید و چشمانش را بست.نفسهای آرام می کشید .چه زود خوابش برد.برای اطمینان صدایش کرد -نیما خواب و بیدار بود اما جوابش را حتما می داد -جان نیما صدای خش دار و گرفته اش بازهم قلبش را مملو از دوست داشتن کرد.بغضش را قورت داد.نیما دید جوابی نیامد به پهلو شد و چشمانش را باز کرد -چیزی می خوای قشنگم آخر سر اشکش ریخت -هیچی فقط چقدر پیش تو حالم خوبه حصار دستان مهربانش که او را تنگ در آغوشش گرفت ،قلب بی تابش را به تپیدن انداخت -یه روزی واقعا فکرشو نمی کردم دل به دل تو بدم.به بابا گفته بودم عمرا ازش خوشم بیاد.اما فرشته ها خیلی زود دل آدمها رو می برن،منم توی خونم یه فرشته کوچولو داشتم و خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم اسیر دل مهربونت شدم. سرش را محکمتر در سینه اش فرو کرد.قلب نیما چقدر تند می زد -من حس قشنگی رو با تو تجربه می کنم.یه دوست داشتن ناب.اصلا ربطی به جسم و اینا نداره اما من با وجود تو وقتی قلبم مثل حالا تند تر می زنه. .وقتی هی تند تند دلم برات تنگ میشه...وقتی نباشی نفسم تنگ میشه...وقتی آشفته ای می میرم و زنده میشم یعنی من بی تو نمی تونم....من تو رو از خودمم بیشتر دوست دارم فاخته....تو خودت نمی دونی با دل من چه کردی،بد جنس خانوم!تو رو با هر حالی دوست دارم .. چون معنی زندگیم الان فقط تویی قشنگم...دل من از بودن تو پیشم قرصه...پس به دل من اعتماد کن گاهی دروغها هم شیرین هستند.مثل دروغهای زیبایی که نیما می گفت.سر خود از جانب خود، قول حیات به فاخته می داد.شاید خدا هم مرامی بگذارد و دروغش را رو نکند،در عوض با جان شیرین دادن به فاخته او را یک عمر شرمنده نیکیهای عظیمش بکند. بالاخره لحظه حساس بعد از پانزده روز رسید.در سکوتی وحشتناک به قیافه دکتر چشم دوخته بود.پاهایش را از استرس تکان می داد.انگشتانش را در هم قفل کرده بود و فشار می آورد.لرزش دستانش زیادی محسوس بود.صدای دانه های تسبیح پدر، مثل کشیدن سوهان به روح او بود.در میان اینهمه آشوب دل، دکتر آرام ،نتایج و آزمایشها را نگاه می کرد. عینکش را که در آورد نفس در سینه اش حبس شد.نگاهی به نیمای زیادی پریشان انداخت.در دلش با عصبانیت توپید"اه.. حرف بزن دیگه ،قلبم اومد توی دهنم" -جواب از قبل مشخصه. :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 91 خب همان یک جمله کافی بود.هر چه حس بود از بدنش رخت بر بست -قبلا هم گفته بودم وضعیت کلیه دیگه هم خوب نیست.اما شاید بگم یک شانس باشه هنوز اندامهای دیگه رو در بر نگرفته.باید شیمی درمانی رو شروع کنیم همانطور صاف نشسته بود و به پدرش زل زده بود. قطره اشکی از چشمش چکید.هیچ چیز خوب پیش نمی رفت .چرا؟؟؟؟ -حالتون خوبه به صدای دکتر نگاهش را از پدر به او داد -چقدر امید هست؟؟؟ دکتر نفس عمیقی کشید -من هیچوقت قطعا حرف نمی زنم.چون تو تمام سالهای کاریم حتی مریضها بدتری دیدم که به طور معجزه آسایی زنده موندن.و یا خیلی ها که خیلی دلخراش در یک آن،از دنیا رفتن.فقط باید صبور باشین. با انگشت شصتش اشک را از گوشه چشم گرفت -یعنی هیچ راهی نیست -هست !یه کلیه برای پیوند... دیگر طاقت نیاورد و با عجله از اتاق بیرون رفت. داشت خفه میشد.به حیاط بیمارستان که رسید ،پاهایش شل شد.روی نیمکتی نشت و سرش را میان دستانش گرفت.چقدر دکتر راحت می گفت باید صبور بود.. صبر دیگر چه معنی می داد...داشت جانش بالا می آمد -مریض داری جوون؟؟ با شنیدن صدایی سرش را بلند کرد.پیرمردی کنارش نشسته بود.اصلا حوصله حرف زدن نداشت .فقط سرش را تکان داد -کیت مریضه؟؟ نفس عمیقی کشید.چند ثانیه ای نگاهش کرد -خانومم -خدا شفا بده.چش هست دوباره اشکش آمد. صدایش لرزید -سرطان دستان پیرمرد روی رانش نشست -اجرت پیش خدا محفوظه..منم دخترم سرطان داره...سینه..شوهرش بچه هاشو برداشت و برد شهرستان پیش مادرش. دخترم درد سرطان نمی کشه دوری بچه هاش از پا در آوردش. پیشش بمون جوون با ناراحتی به پیرمرد گریان نگاه کرد.فرزندش را به دوش می کشید و برای درمان می آورد .آه. .خدایا..او امکان نداشت فاخته را تنها بگذارد.آنقدر آنجا نشست تا پدرش هم بیاید و به خانه بروند.در خانه که باز شد حاج خانم و نازنین کنجکاو جلوی در آمدند و قیافه نیما خودش همه چیز را می گفت.بدون حرفی به آرامی از آنها گذشت و وارد اتاق شد.فاخته نشسته بود روی تخت منتظر، تا قاصدش پیام خوش بیاورد.لبخندی زورکی زد -سلام دقیق شد در چهره نیما.خسته بود،چشمانش قرمز بود .چرا هی لبش را با زبان تر می کرد.بلند شد و رو به رویش ایستاد.دستان نیما را گرفت -نیما !!هر چی شده بهم بگو.دیگه از مردن بیشتر که نیست به لکنت افتاد.چه می گفت وقتی کورسوی امید ته چشمانش را می دید -هیچی...هیچی.. قطعی نگفت ...باید آزمایش بدی... پایش را آرام به زمین زد -بازم آزمایش. .خسته شدم پیشانیش را بوسید -قرار نشد هی غر بزنی دیگه خندید -غر می زنی زشت میشی.مثل جوجه اردک زشت بینی اش را کشید صدای دادش در آمد -ای نکن دماغم.بدم می یادا اخم کرد -عادت کردی به غر زدنا صدای در آمد -بیا تو نازنین داخل شد و دستپاچه به نیما نگاه کرد -نیما...یکی اومده پشت در داد و بیداد راه انداخته.... اخمهایش در هم رفت -کیه نگاه مرددش را به فاخته بعد به نیما دوخت -چه می دونم خودت بیا نگاهی به فاخته کرد -می یام الان،برم ببینم کیه همین را گفت و از در بیرون رفت.یعنی اینکه فاخته نیاید شانه ای بالا انداخت رو روی تخت نشست اما کنجکاوی اش بیشتر شد.یعنی چه کسی می توانست باشد.آرام پشت پنجره رفت. پرده را که کنار زد آرزو کرد کاش مرده بود.خودش بود همان زیبارویی که فاخته حتی در عکس هم به او حسادت می کرد.نگاهش به سمت شکم بر آمده اش کشیده شد.صورتش پر تر و تازه خوشگل تر از عکس شده بود.نا خودآگاه دستی به موهایش کشید. موهایی که حالا تا روی شانه هایش بود .رنگ موهای آن زن با اینکه از ریشه در آمده بود اما از زیبایی صورتش کم نکرده بود.بلند بلند چیزی می گفت .از پشت پنجره بسته نامفهوم می شنید.آمده بود نیمای او را ببیند.برایش مهمان آورده بود.پرده در دستانش مشت شد.اندام نیما را از پشت پنجره دید که دارد از پله ها پایین می آید.نکند نیما دلش برای او تنگ شود....شاید هم بعد فاخته دوباره به همین زن برگردد.دستی به پهلویش کشید.کمی تیر می کشید. کاش نیما با او حرف نزند.آرام از پنجره کنار رفت. طاقت دیدن صحبت کردن نیما را با آن زن نداشت.زن زیبای لعنتی.....اشکش روان شد. ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 92 ‍ همین که در ورودی خانه را باز کرد و چشمش به مهتاب افتاد خشکش زد.بالاخره سر و کله اش اینجا پیدا شد.شمال که بودند فرهود زنگ زده بود و گفته بود مهتاب را دیده اند.به یکی سفارش کرده بود تا تعقیبش کنند و آدرس خانه اش را پیداکنن.فرهود با ماموری به در خانه رفته بود و او را به کلانتری برده بودند اما چون طرف اصلی شکایت یعنی نیما حضور نداشت کاری از پیش برده نشده بود و مهتاب را ول کرده بودند.نگاهش به شکمش افتاد.حالش بد شد.دمپایی به پا کرد و از پله ها پایین رفت.چشم مهتاب به نیما افتاد.کمی براندازش کرد .به نظرش لاغرتر از قبل آمد. پوزخند مسخره ای زد -به به !جناب نیما خان...سر و کله ات پیدا شد بچه حاجی دست به کمر زد و داد زد -چه غلطی می کنی اینجا...اصلا به چه حقی پای کثیفت رو تو این خونه گذاشتی به طرز مسخره ای خندید -به مادر بچه ات توهین می کنی. خون تو، تو رگهاشه نیما خان خونش به جوش آمد.صدای محزون مادرش را شنید -این زن چی می گی نیما!مادر! تو چی کار کردی؟ فریاد زد -گورتو گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس او هم داد زد -صدا تو بالا نبر واسه من.از من به جرم کلاهبرداری شکایت می کنی، خوب کردم !سر آدم احمقی مثل تو رو باید کلاه گذاشت.اون پول حق من بود.حق اون یه سالی که صرف توی احمق کردم.تو رو چه به زنی مثل من.الانم اومدم، محاله بزارم حق بچه ام ضایع بشه سرش تیر می کشید -از کدوم حق حرف می زنی کثافت.اون موقع که تو خونه من کثافتکاری می کردی باید مثل یک آشغال پرتت میکردم بیرون.دلم به حالت سوخت آشغال....بهت اجازه دادم تو اون خونه بمونی شاید اگه سر پناه داشته باشی دست از این کارات برداری ولی تو لجن تر از این حرفا بودی. قیافه حق به جانبی به خود گرفت. -کدوم کار تهمت می زنی عوضی... دستش را به حالت مسخره کردن طرف حاج خانم گرفت -هه...باید از اول می فهمیدم بچه یه همچین مادری، آملی مثل تو میشه. مگه من دنبالت افتادم .اون موقع که کلاس می زاشتی و دنبالم موس موس می کردی و به پام افتادی التماس، خاک بر سر من که توی دهاتی رو انتخاب کردم سرش گیج می رفت ،اینروزها به اندازه کافی تحت فشار روحی بود این یکی دیگر زیادش بود.احمق ایستاده بود و مادرش را مسخره می کرد. خودش یاد نداشت با وجود اختلاف نظرهای فراوان با آنها هیچ زمان از وجودشان شرمنده باشد.داشت از خجالت آب میشد.به طرفش پا تند کرد تا در دهانش بکوبد مچ دستش گیر افتاد.با عصبانیت به طرف سهراب برگشت که مچ دستش را گرفته بود.دستش را کشید تا مچ دستش آزاد شود.سهراب محکمتر مچش را گرفت.در سرش فریاد زد -ولم کن در حالیکه مستقیم به چشمانش نگاه می کرد صدای آرامش بلند شد -این زن فقط همینو می خواد، نمی بینی.اومده شر به پا کنه،هر بلائی سرش بیاد الان پات گیره دوباره به طرف مهتاب فریاد زد -گورتو گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس هیکل نحست و ببره. در آن لحظه نگاه مهتاب که سمت پله ها کشیده شد.همه به همان سمت نگاه کردن.در آن لحظه نیما دوست داشت از شرمندگی همانجا خدا جانش را بگیرد. با رنگی زرد و بی روح در آستانه در ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد.صدای ناله مانندش بلند شد. -فاخته خنده تمسخر آمیز مهتاب بلند شد -زنته مگه نه؟همون محجوب،خانم ،با وفا هه،همون بنجول در پیته،خاک تو سرت نیما لااقل بعد من یه کسی پیدا میکردی که ارزششو داشت بدون توجه به یاوه های مهتاب به سمت فاخته دوید.از پله ها بالا رفت و رو به رویش ایستاد -مگه نگفتم نیا بیرون گریان در حالیکه چشمش به شکم بر آمده مهتاب بود نیما را خطاب قرار داد -بچه توئه؟مگه نه! بازوهایش را گرفت -دروغه !به کی قسم بخورم دروغه هنوز در بهت بود و نیما را نگاه می کرد -به مادرش بره که خیلی خوشگل میشه -فاخته تو دیگه اذیت نکن،به قرآن دروغه دوباره به مهتاب و پوزخندش نگاه کرد -فکر کنم من بچه دار نشم اینبار تکانش داد و داد زد -فاخته !میفهمی چی می گم بازوهایش را از دستان نیما آزاد کرد.صدای بلند مهتاب بلند شد -همین جور آدما لیاقت تو رو دارن.یه بار دیدمتون تو خیابون...مثل گدا گشنه ها بود زنت.لیاقت تو با یه همچین خانواده ای همینه.حق و حقوق بچه مو بده من نمی زارم اینجا بزرگ بشه پشتش را کرد تا بدون حرفی داخل برود.از صدای نیما التماس می بارید -فاخته!! ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام عزیزان عزاداریهاتون قبول درگاه حق ان شاءالله اجرتون با آقا اباعبدالله از دوست عزیزم که در طول این ده روز در خدمت شما بوده برای پست گذاری بسیار متشکرم ان شاءالله اجر ایشونم با سید الشهداء از امروز بنده در خدمت شما هستم ممنون از همراهی شما بزرگواران نایب الزیاره همه شما خوبان بودم 🌹❤️ خادم شما: مدیر کانال
پی دی اف رمان آدم و حوا جلد دوم در کانال ریپلای قرار گرفت👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
❣💕❣💕❣💕❣ 🍃 بسیاری از زوج‌ها، بحث و دعوا را نقطه پایانی خوشبختی‌شان می‌دانند و اغلب به دلیل چنین تفکری اختلاف نظرشان را در دل‌شان نگه می‌دارند و می خواهند با سکوت‌شان جلوی بحث را بگیرند! اما بهتر است بخاطر داشته باشید که 1⃣ ترس از دعوا؛ نشانه خوشبختی شما نیست. 👈 یک زوج خوشبخت می‌توانند اختلافات‌شان را به راحتی باهم درمیان بگذارند و برای موضوعاتی که ارزش حیاتی برایشان دارد، گفتگو کنند و پیروز شوند. 2⃣ یک زوج ایده‌آل روی یک خط صاف پرلبخند زندگی نمی‌کنند. 👈 آنها به اختلاف نظر هم برمی‌خورند و گاهی از هم دلخور می‌شوند، اما تفاوت‌شان با دیگران این است که با هوشمندی از پس چنین مسائلی برمی‌آیند و به جای دلخوری‌های بی‌مورد، از این بحث‌ها درس می‌گیرند. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🔸🔹♦️🔸🔹♦️🔸🔹♦️🔸🔹♦️🔸🔹♦️
✨هرگز در زندگی دلسوزی نکنید؛ دلسوزی نوعی توجه کردن عمیق به نکات منفی زندگی است، آنگاه که به بدبختی و بی پولی یک گدا، به بیماری سرطان، به شکست عشقی یک فرد توجه میکنیم و با حس دلسوزانه به او کمک می کنیم درواقع فرکانس شبیه همان شخص را به جهان اعلام کرده ایم. بنابراین کمک کردن به دیگران اگر از روی عشق باشد بیشتر از آن شخص به شما کمک میکند، این حقیقت را بپذیرید که دستان خداوند برای تمام بندگانش همواره هست ، او تنها کسی است که هیچ گاه فراموش نمیکند و از همه نسبت به بندگانش مهربانتر است. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
Ali Fani - Jan Khaharat Bar Lab Amade.mp3
2.14M
🎼 جان خواهرت بر لب آمده... برخیز و ببین زینب آمده... ☝️️☝️️ 🎤 علی فانی ▪️ حتما دانلود کنید▪️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_۷۴ عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد _ وای خدا
۷۵ بابابزرگ: –جریان چیه؟چی می گی بابا؟ عمه خنده اش و جمع کردو گفت: _هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده.. با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو... خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت: _ای بابا آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم...اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتادگردنمون! همه به قیافه زار محسن خندیدن ... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن! ولی مگه مهم بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار! این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: _بفرما من خواهر شوهرشم یه چیزی میگم میگین نگو بده! اینا که دیگه داداشای خودشن! صدای خنده ها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم! مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد - خب شماهم اتفاقا این کیک خوردن داره..! پاشو مادر محیا بروچاقوبیار برشش بدم هرکسی یه تیکه بخوره! با خجالت گفتم: _اخه خیلی کوچیکه تازه نمیدونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟! مامان بزرگ - خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو! با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهمتر بود راجع به این کیک پر دردِسرم.. گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کردو با یک لبخند مهربون لب زد _عالی بودممنون! – خیلی خوشمزه بود محیا جون ان شاالله شیرینی عروسیتون! با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم! و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکرو تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همون طور که با مشت محکم می کوبیدپشتم و عقده هاش رو خالی میکرد، آروم گفت: خب حالا چرا هول میکنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که! هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد.خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا باهم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن! با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد -زنده ای؟! خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد - -مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیساتو میکنم! زبونش رو برام درآورد – بیخود بچه پروولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه درچنین شبی میان خونه ماعید دیدنی و ما هم با مهمونهامون صددرصد میایم خونه شما... نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم که! خندیدم -ده دقیقه جدی باش -جدی میگم هامهمونهای توی هال گفته من رو تصدیق میکنه فقط حواست باشه که دفعه بعد چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده... چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد -حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن! چشمهام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم وپرتش کردم سمت عطیه که جاخالی دادو من دادزدم –مگه دستم بهت نرسه بی حیا! کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دستهام ... فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم! توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم! -سلام عرض شد! ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم -امیرعلی! سلام! به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجاچه زود هم اومده بود امشب با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود _ چیزی شده؟ سرم رو خاروندم - نه چطور مگه؟ با قدمهای کوتاه اومد سمتم - قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟ با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شدو با ناله گفتم: _فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم! با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چندبار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن, مرتب کردو گفت: _این که دیگه گریه نداره دخترخوب وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره .. پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه ... هوا بهاریه و عالی...پاشو! دمغ گفتم:آخه امتحان فردام! نزاشت ادامه بدم_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم! خوشحال و ذوق زده پریدم – الان آماده میشم! با خنده گونه ام رو کشید - فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی، تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!! دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت ! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مثل بچه ها دستم روموقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم ! -ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه ... بایدبا پای پیاده بری گردش! هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم... دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه. با ذوق گفتم: _خیلی هم عالیه!ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟؟! سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد - هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!؟ کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم -بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد! نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشمهای گردشده اش از ته دل خندیدم... خنده من به خنده اش انداخت! -امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری باالا؟! لب پایینم و گزیدم - خب ببخشید...میریم پارک؟! با خنده سر تکون داد - چشم میریم دستم رو که حصار دست امیرعلی بود باالا آوردم ...دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم _آخ جون میریم تاب بازی...چقدر دلم می خواست! آروم می خندید _محیا خانوم تاب بازی نداریم! اخم مصنوعی کردم - چرا آخه؟ یک ابروش و بالا داد _ منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم ... البته شماهم به شرط خلوت بودن پارک میتونین تاب بازی کنیدها گفته باشم! لبهام رو جمع کردم و گفتم:باشه! ولی عجب باشه ای گفتم! از صدتا نه بدتر بود خدا روشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بودو من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم! چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار میداد – محیا بسه ...بسه ...حالم داره بهم میخوره! دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: _امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای! نفس زنون خندید - مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟! با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش -راه نداره اصلامن پشیمون شدم ! حوصله تاب بازی ندارم! سرعت تاب داشت کمتر میشدو امیرعلی با خنده ابرو باالا مینداخت -جدی؟! ...اگه شده به زور میشونمت روی تاب،باید تاب سواری کنی فهمیدی!؟ من یه دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیر علی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود! با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی,به خودم اومدم ... تاب از حرکت وایستاده بودو امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من... سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم ! -غلط کردم امیر علی...ببخشید!! به صدای بچگونه ام خندید: - راه نداره با التماس گفتم: _ببخش دیگه جون محیا خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم...نفس عمیقی کشید تا آروم بشه: اخم مصنوعی کرد - دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت! لبهام با خوشی به یک خنده باز شد! بی هوا گونه اش و بوسیدم _چشم! چشمهاش گرد شدو صداش اخطار آمیز _محیا خانوم!! نوک بینییم رو آروم کشید – این کارم نکن وقتی بیرون از خونه ایم! بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم: _آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچقدر بخوام ببو... هنوزکلمه آخرو کامل نگفته بودم که صورت آماده خنده امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد... دستم وجلو دهنم گرفتم و هینِ بلندی گفتم... (خدایِ سوتی هستندایشون😄✋) صدای خنده امیرعلی هم توی پارک پیچید! تمام تنم داغ شده بود و خجالت کشیدم! کنار گوشم شیطون گفت: _نه خب خوشحالمم می کنی! کشیده وخجالت زده گفتم:امیرعلیییییی از من جدا شدو خیره به چشمهام – بله خانوم؟! مهربون ادامه داد -قربون اون خجالت کشیدنت ... یادت باشه از این به بعد حواست و جمع کنی و فقط این حرفهای خوشمزه ات رو جلوی من بگی!! با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی بیشتر خجالت کشیدم! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay