eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
بی اختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد! -حالت بهتره؟ سرتکون دادم که خاله لیلاروپوشش رو درآورد -باز خوبه فقط اومدی اینجا ترست بریزه روزاولی که من اومدم اینجاکمک کردم شبش تا صبح از وحشت نخوابیدم ولی خب دیگه عادت کردم ! با صدای لرزونی گفتم: _چی شد که خواستین این کارو انجام بدین؟ -به خاطر شوهرماونم یک غساله!من هم مثل تو میترسیدم خیلی راستشوبخوای اول هم که محمودآقااومد خواستگاریم ازش خوشم نمیومدونمیخواستم قبول کنم ولی خب زمان ماهمه چی زوری بود حتی ازدواج! بزرگتراباید میپسندیدن برای ما هم قرار نبودخواستگار دکتر مهندس بیاد! کم کم همه چیز فرق کرد یه دل نه صد دل عاشق محمود آقا شدم ومنم مثل تو خواستم بیارتم اینجا واومدم از سر کنجکاوی ولی نمیدونم چیشد موندگار شدموهمون روز خواستم یاد بگیرم و این کارم بیشتر دامن زد به ترس روز اولم! خانومی که قبل من اینجا بود خانوم باخدایی بود با اینکه وضعیت زندگی خوبی داشت محض ثوابش میومد خدا رحمتش کنه همین زهرا خانوم بود این فکرکه اینکار فقط مخصوص مابدبخت بیچاره هاست رو از ذهنم انداخت بیرون از بزرگی این کار برام گفت خلاصه کنم برات اون روز اول منم خیلی ترسیدم میدونی محیامردم فکر میکنن چون شغلمونه دیگه برامون عادی شده نمیگم نشده ولی راستش گاهی هنوزم من و وحشت میگیره وحشت از مرگ! چادرش رو از جالباسی کوچیک دیواری برداشت _ بریم که فکر کنم شوهرت دیگه پس افتاده! لبخندی به صورتش پاشیدم و باهاش هم قدم شدم -وقتی بهم گفتی خاله لیلا و خودت دست بلند کردی و با من دست دادی خوشحال شدم.راستش به خاطر شغلی که دارم کمتر کسی بهم احترام میزاره مردم دیدگاه خوبی نسبت به ما ندارن تو وآقا امیرعلی بهم میاین... باخجالت سرم رو زیر انداختم -بفرما اونم آقا امیر علی! رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون نفس عمیقی کشیدموهوای سردو وارد ریه هام کردم نگاهش نگران روی چشمهام بود -خوبی؟ خودم هم نمی دونستم.فقط میدونستم دیگه انرژی برای وایستادن ندارم خاله لیلا جای من جواب داد - خوبه مادرشیرزنیه برای خودش امیرعلی بالبخند از خاله تشکر کرد - خب دیگه من میرم خوشحال شدم از دیدنت محیاجان بغض کرده بودم نمی دونم چرا بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم! نمیخواستم این حس بد از دیدگاهی که عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بوداونی که باید شرمنده می بود ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرئت سعی می کردیم باتمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم. چادرش بوی گلاب میداد عمیق نفس کشیدم - برای امروز ممنونم -من که کاری نکردم من ممنونم عزیزم حالاهم دیگه برین میدونم چه حالی داری سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم به محض راه افتادن ماشین شیشه رو پایین کشیدم! -چیکار میکنی محیا هوا سرده سرمامیخوری! صدام می لرزید سریع گفتم: بزار باشه امیرعلی خواهش میکنم هوا خوبه نگران گفت:_مطمئنی خوبی؟ دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم همه تصویرایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ میخوردبوی کافور هنوز تو بینیم بوداشکهام ریخت! امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه خیابون پارک کرد -ببینمت محیا،چرا گریه می کنی؟ گریه ام بیشتر شدو هق هقم بلند - امیرعلی مثل مامان بزرگ بود -چی؟؟کی محیا؟! حالم خوب نبودمیخواستم حرف بزنم ولی نمیشد،نفس بلندی کشیدم -بوی کافورهنوزتوی سرمه چیکار کنم؟ صدای نفسهای کلافه امیرعلیو میشنیدم ترس به جونم افتاده بود. خاله راست میگفت ترس از مرده و غسالخونه بهونه است همه ما می خوایم از مردن فرار کنیم! _میترسم امیرعلی از مردن میترسم،من نمی خوام بمیرم نگاه نگرانش روی صورتم می چرخید - محیا چی داری میگی؟ یک دستش نوازشگونه کشیده میشد روی سرم _آروم باش...آروم...!نمیتونستم آروم بشم -اگه من مرده ام قول میدی تو غسلم بدی ؟تو کفنم کنی؟قول بده امیرعلی! وحشت زده نگام کرد: – چی می گی محیاخدا نکنه بس کن حالم خوب نبوددستهاش و گرفتم والتماس کردم _قول بده،خواهش میکنم توباشی دیگه نمی ترسم برام قرآن بخون باشه! نگاهش کلافه بود و نگران فشار ارومی به دستم آورد: تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم،غلط کردم آوردمت جون من آروم باش! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
گریه ام کمتر شد -بهتری خانومم ؟! با صدای دورگه ای گفتم: _خوبم آروم من و از خودش جدا کرد – ببین با چشمهات چیکار کردی؟ دست کشید روی گونه هام و اشکهام و پاک کرد _آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون ...جواب مامانم و چی بدم ؟ بازم تکرار کردم -خوبم ! پوفی کرد - معلومه ...یه دقیقه بشین الان میام با پیاده شدن امیرعلی چشمهام رو بستم ... دیگه توانی تو بدنم نمونده بود! - بچرخ صورتت رو آب بزنم!! نگاه گیجم رو دوختم به امیر علی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر نگاهم می کرد پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم ... مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم ...سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت -یخ زدم امیر علی! دستش مثل یک نوازش کشیده میشد روی صورتم -از عمد آب سرد گرفتم ...حالت و بهتر میکنه! دوباره مشتش رو پر آب کردو به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام ... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر میکردمثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش! -بهترشدی ؟ با تشکرو یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم : آره خوبم -میخوای بری عقب دراز بکشی؟ به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین -نه می خوام کنارت باشم لبخندی به صورتم پاشیدو بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من...چشمهام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم – میشه سرم و بزارم روی پات؟؟! با تعجب نگاهم کرد - اینجا؟ به جای جواب چرخیدم و سرم و روی پاش گذاشتم ... -اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب صدام بازم لرزید توجه نکردم به حرفش -پات اذیت میشه؟ - نه چشمهات و ببند ...سرت درد می کنه؟ فقط سر تکون دادم و امیر علی مشغول رانندگی شد... عطیه مشکوک چشمهاش و ریز کرد – گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟ بی حوصله گفتم: _بی خیال عطیه مهلت جواب دادن هم بده یک تای ابروش و داد باالا – خب بفرمایین ببینم چیه؟ کف اتاق امیر علی باهمون چادر دراز کشیدم –هیچی ... عطیه- آره قیافه ات داد میزنه چیزی نیست ... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم -جون محیا بی خیال شو.. بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق - از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی سرگیجه داشتم ... چشمهام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی باعمه و عمو سلام احوال پرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود! -چی شده محیا؟؟! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
با صدا امیر علی نیم خیز شدم - هیچی! عطیه مشکو ک پرسید -چی شده امیرعلی؟خانومت که جواب پس نمی ده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی!... امیر علی خندید ولی خوب میدونستم خنده اش مصنوعیه چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه! – اذیتش نکن بی حوصله است عطیه - اونوقت چرا؟! امیرعلی کلافه پوفی کردکه من آروم گفتم: _اگه دهن لقی نمی کنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه هین بلندی گفت و چشمهاش گرد شد و داد زد -دیوونه شدی؟ دستم و گرفتم جلوی بینیم - هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی! عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمیداره تو چرا به حرفش گوش کردی ؟ -من ازش خواستم عطیه –تو غلط کردی امیرعلی اخطار آمیز گفت: _عطیه!!! عطیه - خب راست می گم نمی بینی حال و روزش و؟! امیر علی خم شدو کمک کرد چادرم و در بیارم -خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟ نگاه خصمانه و سرزنش گرش و به من دوخت و بیرون رفت امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید... نگاهش روی گردنم ثابت موند: -چیکار کردی با خودت محیا؟! نگاهم روچرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم ... انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم! نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود ...من... با لحن ملایمی گفت: _قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟! آروم لب زدم _خدا نکنه ... با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره ... دستم رو کشید تا بلند بشم -پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم ... نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود...حالم خیلی بهترشده بود به سادگیِ جمله دوستت دارم بودکارای امیرعلی.. -اونجا چرا باباجان برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری! لبخندزدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه – همینجا خوبه .. آب خنک بهتره عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد - هر جور راحتی دخترم ... التماس دعا! -چشم شماهم منو دعا کنید!! حتما بابایی گفت و در هال رو بست ... انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم... عطیه همیشه به این کار من میخندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو... !! یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد ... سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم ... ولی با دیدن صابون سبزو پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد ...! معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم ... صدای هول کرده عمه رو شنیدم... -چیه عمه؟چیشدی؟! نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم.. عمه شونه هام رو ماساژمی داد -بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی ؟ با خودم گفتم کاش مسمومیت بود! بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم -خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون!! شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه -نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری! - نه نه خوبم ... میخوام وضو بگیرم!! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
عمه: _ مسموم شدی؟!! نگاه دزدیدم از عمه - نمی دونم از صبح زیاد حالم خوب نبود عمه _جوشونده می خوری؟ جوشونده حالم مگه با جوشونده های ضد تهوع عمه خوب میشد؟ ! -اذیت نشین بهترم! عمه رفت سمت آشپزخونه - چه تعارفی شدی تو الان برات درست میکنم!! کلافه نفس کشیدم چه بد بود نقش بازی کردن ! چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه می گفتم امیرعلی نماز بسته بودو من با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم... دست هام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم... یاد کردم بزرگی خدا رو و نماز بستم.... با بسم الله گفتنم انگار معجزه شدو همه وجودم آروم! نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم و با بلند شدنم امیر علی جوشونده به دست رو به روم و نزدیک نشست...!! -قبول باشه! لبخندی زدم –ممنون قبول حق اخم ظریفی کرد -حالت بد شد؟ -چیز مهمی نبود عمه شلوغش کرد دل نگران گفت: چرا صدام نزدی؟ خوشحال از دل نگرانی های امروزش گفتم: _ خوبم امیرعلی باورکن!! – مطمئن باشم ؟؟ سرم و چرخوندم –آره مطمئن مطمئن ...مرسی که هستی و دل نگران ! نگاهش رو به چشمهام دوخت موج میزد توی چشمهاش محبت! ... -نمازت رو بخون ... جوشونده رو هم بخور!! شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم .. نهار نتونسته بودم بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم ... ولی چشم غره های عطیه که به من و امیر علی می رفت نشون میداد که میدونه چرا نمی تونم نهار بخورم !... فکر می کردم توی معده ام یک گوله آتیشه ... معده ام خالی بودولی همش بالا می آوردم ... فشارم پایین بود و همه رو دل نگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همش زیرلب خودش و سرزنش می کرد!! امیر علی وارد اتاق شدو تلفن همراهش رو گرفت سمتم –بیا مامانته... گوشی رو به گوشم چسبوندم صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم - سلام مامان!! صدای مامان نگران تر از همه - سلام مامان چی شده؟؟ بیرون چیزی خوردی؟ -نه ولی حالم اصلا خوب نیست! -صبحم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر... چشمهام رو که از درد معده روی هم فشار میدادم و باز کردم ... امیرعلی تو اتاق نبود... بازم بغض کردم _ مامان میاین دنبالم؟ -نه مامان عمه ات زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته... دوست داره پیشش باشی خیالش راحت تره ... شب و بمون با اون حال خرابمم خجالت کشیدم ولی یک حس خوبی هم داشتم... _آخه...! -آخه نیار مامان بمون ... امیرعلی شوهرته دخترم این که دیگه خجالت نداره دلم ضعف رفت برای این صحبتهای مادر دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان درک کردحالم رو ... بی هوا گفتم: _دوستتون دارم مامان! مامان خندید _منم دوستت دارم ... کاری نداری؟! -نه ممنون! مامان - مواظب خودت باش سلامم برسون چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد... آهسته دستم رو پایین آوردم و نگاهم روی تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند! با صدای باز شدن در اتاق سربلند کردم و امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست: -چیزی می خوری برات بیارم؟!! به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت زده گفتم: _ببخشید دست خودم نیست نمی دونم چرا اینجوری شدم،همش توی ذهنم... نزاشت ادامه بدم: – چرا ببخشید؟! درک میکنم حالت رو عزیزِمن خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر... سرم و به شونه اش تکیه دادم - تو خواستی من شب اینجا بمونم؟؟ دست کشید به موهاش -آره ...ناراحت شدی؟! -نه ...فقط خجالت می کشم! خنده کوتاهی کرد –قربون اون خجالتت بشه امیرعلے! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
حسابی خسته بودم و چشمهام پر از خواب ... همیشه شنبه ها خسته کننده بود چون تا شب کلاس داشتم.... به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم .... حالم خیلی بهتر بود و دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از وجودامیرعلے گرفته بودم! صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چقدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه چقد باشوخی به من طعنه زده بود!! به خاطر فشرده بودن کلاسهام صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم و اون هم با اس ام اس احوالم رو پرسیده بود... یه لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوندو دلم پرواز کرد برای امیرعلی که برام امن ترینِ دنیا بود! با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جداشدم... با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم بلافاصله تماس و وصل کردم: -سلام.....!!! صداش مثل همیشه پر از مهربونی بودوپیش قدم شده بود برای سلام کردن! -سلام...خوبی؟ - ممنون...شما چطوری؟!بهتری؟ امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم... شرمنده!! پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم -دشمنت شرمنده! کمی مکث کردو ادامه داد _میدونستم کلاسهات پشت سرهمه و دیر میای خونه گفتم بزارم خستگیت دربره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم! حالا... سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم بازم پریدم وسط حرفش - شام نخوردم! اینبار خندید به منی که صبر نمی کردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف میزدم! - حالا چرا شام نخوردی؟! حالت خوب نیست!؟ هنوزم... _خوبم امیرعلی ... گاهی ذهنم و مشغول میکنه ولی درکل حالم خیلی بهتره!! -خب خدا رو شکر...چیکار میکردی؟ -اومدم بخوابم امروز خیلی خسته شدم ..تو چیکار می کردی؟ - منم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم ولی با این تفاوت که من شام خوردم... کاش یه چیزی می خوردی دختر خوب دیروز که اصلا چیزی نخوردی مامان گفت صبح هم درست صبحانه نخوردی! معده ات داغون میشه ها!!! گرم شده بودم از دل نگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود!! - دلم چیزی نمی خواست ... االانم اشتها نداشتم... سکوت کرده بود و من حس میکردم لبخند میزنه: -راستی یه چیزی محیا! بیحال بودم ولی نمی تونستم جلوی قلبم و بگیرم که فرمان میداد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی... لوس گفتم: _جونم؟! صداش رگه های خنده داشت -خاله لیلاتون زنگ زداحوالتو پرسید! توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم: _خاله لیلام؟!...من که... هنوز حرفم و کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه ام وارد شد _آهاااان خاله لیلا! به گیجی و بی حالی و شیطنتم که باهم قاطی شده بود بلند خندید: شیطون گفت: _ بله خاله لیلا... حسابی بنده خدا رو بردی تو شٌک ... البته اون که جای خود داره من باهمه دل نگرانیمم یه لحظه تعجب کردم! -چراآخه؟!! خب من خاله ندارم هر کی رو میبینم سریع برام میشه خاله!! -قربون دل مهربونت خانوم ... راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول این قدر خودمونی برخورد کنی.... با خودم می گفتم یه ذره تردید شایدم... دلم لرزید از لحنش که یهویی تغییر کردو شد مهربون و نوازش گر شایدم پر تشکررر! از سکوتش استفاده کردم _شاید چی؟ آروم خندید - هیچی ... یکدفعه ای و بلند گفتم: _راستی خاله لیلا شماره ات و از کجا داشته؟! پرصدا خندید: - آروم ترم بپرسی جواب میدم ها.... گفت محمود آقا از عمو اکبر گرفته! آهان کشیده ای گفتم -یک کار دیگه هم داشت...ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد آخر هفته میای بریم؟! با تعجب گفتم: _ما رو؟ چرا آخه؟ -والا تو خودت و یه دفعه ای فامیل کردی من چه بدونم!... لحنش نشون از شیطنت و شوخی داشت ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری! -امیرعلی اذیت نکن دیگه! از ته دل خندید انگار به چیزی که می خواست رسیده بود... من هم با خودم فکر کردم چه دل بزرگی داره خاله لیلا! منی رو که فقط یک روز دیده بود دعوت کرده تا شریک شادی هاش باشم _چه خوب! -شوخی کردم خانوم گل چرا دلخور میشی... حالا میای!؟چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانومم گذشته بی احترامی هم نمیشه! حالا چی کار کنیم بریم یانه؟! ذوق کردم... عاشق مهمونی های بودم که خودمونی تعارفت می کردن ... بازم فراموشم شد که مثلا دلخور بودم! -آخ جون عروسی... آره میام چرا که نه؟! -خوبه... عمو اکبرم دعوتن!! -چه عالی اینجوری دیگه من تنها نمی مونم خجالت بکشم... باصدای پرخنده ای گفت: _حسابی خواب و از سرت پروندم نه؟ لپهام رو باد کردم _نه خب من در هر موقعیتی خوابم بیاد می خوابم... خندید _پس دیگه بخواب شبت بخیر :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
قبل قطع کردن تماس دل و به دریا زدم و گفتم: _امیرعلی! -جانم؟! بی اختیار لبخند پر کرد صورتم رو... آرزویی که از موقع خواب رو دلم سنگینی می کرد رو گفتم: – راستش یکم می ترسم.... برام قرآن میخونی قبل اینکه قطع کنی...؟! البته اگه خسته ای... پرید وسط حرفم - خسته نیستم.... بخونم برات؟! مثل بچه ها ذوق زده از مهربونیش گفتم: _نه نه صبر کن دراز بکشم که خوابم ببره و دیگه نتونم فکرو خیال بکنم...! امشب امیرعلی به همه حرفهای من می خندید! -باشه صاف شدم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم که گفت: _بخونم محیا خانوم! صداش هنوزم ته مایه خنده داشت - آره ممنون ... فقط امیرعلی اگه یبار جواب خداحافظیت رو ندادم بدون که خوابیدم!! باز صدام نزنی بیدارم کنی ها بدخواب بشم ... خودت گوشی رو قطع کن ... پیشاپیش شبت بخیر😂 با اخطار گفت: _بخونم؟؟ چشمهام رو بستم -آره بخون صوت قشنگ قرآنش بلند شدو من آرامش می گرفتم از سوره های کوچیک قرآنی که امیر علی برام میخوند ! سوره توحیدش رو که تموم کرد چشمهام داشت گرم میشد... آروم و با صدای پر از خوابی گفتم: دوستت دارم! مکث کرد و بعد چند ثانیه با بسم الله الرحمن الرحیم سوره بعدی رو شروع کرد به خوندن و من پلکهام با آرامش عجیبی روی هم افتاد! ...... نگاهم رو روی خانومی که کل می کشید ثابت نگه داشتم و فاطمه خانوم که کنارم نشسته بود در ادامه کل کشیدن اون خانوم همراه بقیه شروع کرد به دست زدن !همون موقع هم عروس با لباس سفید و دامن پفیش وارد خونه شد! اول از همه خاله لیال رفت سراغش عروس هم اصال مراعات صورت آرایش شده و موهاش رو نکردو مثل بچه ها خزید بغل مامانش!...از همین دور هم برق اشک رو تو چشمهای هردوشون می دیدم !یک لحظه دلم لرزید منم شب عروسیم از مامان جدا می شدم از بابا!حتی داداش دوقلوهایی که عاصی بودم از دستشون!چه لحظه تلخی که همه خوشی شب عروسی رو زایل می کرد ! نمیدونم چرا من اشک جمع کردم توی چشمهام آخه یکی نبود بگه عروسی هم جای گریه است ...به خودم نهیب زدم تقصیر من چیه اینا وسط عروسیشون سکانس احساسی اجرا می کنن ! -عروس خوشگل شده نه؟ با صدای فاطمه خانوم که هنوز داشت دست میزد نگاه از جای خالی عروس و خاله لیلاگرفتم و به عروس که حاال سرجای خودش محجوب و سربه زیر نشسته بود دوختم! موهاش فر شده بود و رنگ اصلی خودش همون خرمایی تیره ! با یک آرایش مالیم! -آره خیلی گمونم این سوال و جواب رو همیشه همه با ورود عروس از هم میپرسیدن چون سر که چرخوندم نگاه همه روی عروس بیچاره بود که نگاهش رو زیر انداخته بود و جرئت نمی کرد سر بلند کنه ! صدای دست و سوت و کل کشیدن هم که قطع نمیشد ... اون وسط هم یکی از خانومها شروع کرد شعر محلیی رو در وصف عروس خوندن و بقیه هم با دستاشون و ماشاالله ماشاالله گفتن همراهیش کردن! خیلی وقت بود عروسیی نرفته بودم که توی خونه برگزار بشه! همیشه تالاربود و صندلی هایی که باید سیخ روش مینشستی با صدای بلند ضبط و آهنگهای تندش و غریبی کردن با افراد حاضر در جلسه که هرکدوم با یک مدل مو و لباس بودن و با همه آشنا بودنت برات میشدن غریبه که مبادا با احوال پرسی و روبوسی آرایششون بهم بریزه !... برای همین امشب حسابی داشت بهم خوش می گذشت به خاطر جمعیت زیاد و خونه نقلی همه دایره وار و پشت بهم نشسته بودیم روی زمین هیچکس هم نگران چروک شدن لباس مجلسی اش نبود ! همه با هم روبوسی می کردن و با خنده رد رژهایی که روی صورتهاشون می موند رو پاک ...شربتم رو تو لیوان شیشه ای می خوردم و شیرینی ام رو توی ظرف چینی گل سرخی! خبری از ظرف یکبار مصرف نبود و روی پیشونی هیچکس هم اخم نبود به خاطر این همه ظرفی که کثیف میشد! تازه با اینکه با همه غریبه بودم نوع برخوردو تعارف کردنشون جوری بود که انگار چندساله میشناسمشون و من چه ذوقی کرده بودم به خاطر این همه محبت و دوستی اونم به صورت یکجابین این همه غریبه! -چیزی لازم ندارین ؟! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
باصدای خاله لیلا صورت خندونم رو که به جمعیت در حال شادی دوخته بودم گرفتم و بدون حذف کردن لبخندم به خاله لیلا دوختم فاطمه خانوم به جای من جواب داد - همه چی هست مرسی لیلا جان ! همون اول از برخورد فاطمه خانوم و خاله لیلا حدس زده بودم باید از قبل باهم آشنا بوده باشن وصمیمی! -محیا خانوم غریبی که نمی کنی؟ با این همه صمیمیت مگه آدم غریبی میکرد؟! لبخندم عمق گرفت -نه اصلا! -دوست داری باهم بریم جای محدثه؟ می دونستم محدثه دختر خاله لیلاست و عروس امشب ... خیلی دوست داشتم ولی گفتم شاید رسم ادب نباشه فاطمه خانوم رو تنها بزارم! فاطمه خانوم هم که حواسش هم به صحبت ما بود هم از دست زدن دست نمی کشید گفت:دوست داری برو محیا جون چرامعطلی! خوشحال تقریبا از جا پریدم و دست تو دست خاله لیلا از وسط جمعیت نسبتا زیادی که نزدیک عروس و سفره عقد ساده اش نشسته بودن با احتیاط که مبادا پای کسی رو لگد کنم رفتیم سمت عروس که حاال حواسش رو از آینه بختش گرفته بود و متوجه ما بود ! خاله لیلا با دیدن محدثه شروع کرد به قربون صدقه رفتن -الهی قربون دختر خوشگلم برم که اینقدر ماه شده محدثه هم لبخندی صورتش و پر کرد - خدا نکنه مامان خاله لیلا دستش رو پشتم گذاشت -اینم محیا خانوم که برات تعریفش و کرده بودم لبخندی روی لبهام نشست یعنی این قدر مهم بودم که خاله لیلا راجع به من بادخترش حرف هم زده بود! دستم رو جلو بردم -سلام...تبریک میگم خوشبخت باشین دسته گلش رو توی دستش جا به جا کرد و بعد دست آزادش رو توی دستم گذاشت -سلام ...ممنون...خیلی خوشحالم که اومدین دستش رو فشار نرمی دادم که خاله لیلا گفت :خاله دوست داری پهلوی محدثه بشین فعلا خبری از اقا دامادمون نیست از بچگی عاشق این بودم کنار عروس بشینم و باهاش حرف بزنم!... کلی از پیشنهاد خاله کیف کردم ولی نگاه پر تردیدم رو به محدثه دوختم -نمی خوام محدثه خانوم معذب بشن! محدثه پف دامنش رو جمع کرد -نه اصلا بفرمایید من هم سرخوش روی صندلی داماد جاگرفتم ... توی دلم قند آب می کردن چه حس خوبی بود! -مامان خیلی از شما تعریف کردن... خیلی دوست داشتم شما رو ببینم ! با حرف محدثه نگاه از آینه دور نقره ای رو به روم و تصویر خودم که توش افتاده بود گرفتم همیشه دوست داشتم مثل فیلمها از تو آینه بختم زیر چشمی امیر علی رو دید بزنم ولی خب قسمت نشده بود چون عقد ما این قدر هول هولکی بود که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه خریدها مونده بود برای جلسه عروسی!.. با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه الان چه حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده! از فکرم خنده ام گرفت ولی الان خندیدن اصلا درست نبود ... سعی کردم خنده ام رو پشت لبخند مهربونی قایم کنم و به چشمهای آرایش شده محدثه نگاه کردم! -خاله لطف دارن من تعریفی نیستم والا به لحن صمیمی ام خندید -راستش محیا خانوم ... :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پریدم وسط حرفش ... از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد به خصوص اگر طرف مقابلم یک دختر بود و هم سن و سال ! اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد ! -بی خیال خانوم گفتن و این حرفها محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم ! لبخندی صورتش و پر کرد -باشه... راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد ... من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت ! میدونستم از چی حرف می زنه - حالا چی؟ خندید از سر ذوق -نه اصال میبوسم دست و پاشون رو ! با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!... به دسته گلش خیره شد ! -شما چطوری جرئت کردین برین؟ -اوم... خب راستش یکم قصه اش مفصله... منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی... خنده اش گرفت -ولی؟؟ من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم -می دونی محدثه جون من عاشق امیر علی ام شوهرم و میگم !... بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک عمو اکبرش ... اکبرآقا رو میشناسی که؟ به نشونه آره سر تکون داد و من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم ! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم -خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی باهاش داشت ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر! خندید -پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟ خب حالا علت حرفم معلوم شد! ولی فقط هم از سر عاشقی نبود ! شایدهم بود! واقعا نمی دونستم ! خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم _آره دیگه! سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندیدو گرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید به این حرکتهای من که زود صمیمی شده بودم ! جای عطیه خالی که همیشه میگفت زود پسرخاله میشی باهمه یکم خانوم باش ! خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد ! از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم -خب من دیگه برم ... خوشحال شدم از آشناییت خوشبخت باشین لبخند مهربونی زد - ممنونم ...خیلی خوشحال شدم اومدین -باعث افتخارم بود که دعوتم کردین! مگه میشد نیام ! لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده ! سریع عقب کشیدم -من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش میگیره! محدثه بازم با احتیاط خندیدو من دور شدم و موقع روبه روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود ! پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار شوهرش ... همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم ... کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و منتظر خانومهاشون بودن فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد -آقاها اونجان ! به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد راه افتادیم ... امشب علی آقا هم اومده بود تک پسر عمو اکبر که اونشب رفته بودیم خونشون نبود و نمیدونم کجا بود ! عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز! سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه... عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود ! پیراهن و شلوار!.. :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
علی آقا هم همین طور فقط این وسط اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود ولی با یک دوخت ساده ! لبخندی روی لبم نشوندم و رو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و هر دو جواب شنیدیم... فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت و امیرعلی نزدیک من با اون لبخند دوست داشتنیش! -خوش گذشت ؟ حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد میگفتم عالی بود ! ولی خب نمیشد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام -خیلی خوب بود! امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشمهام خونده بود... وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش ... سرش جلو اومد و نزدیک گوشم -خانومم قرار نشد فقط قسمت خانومها از اون رژت استفاده کنی؟؟!؟ چرا پاکش نکردی؟! نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد... امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟! ... رژم رنگ جیغی نبود که!... قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانومها ازش استفاده کنم !... من هم به حرفش عمل کردم... ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده میداد و خونه همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود حتما اثری ازش روی لبهام نمونده! -دلخور شدی؟! سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود ... هول کردم -نه ...نه..!! لبخند محوی روی صورتش نشست! و کامل جلوم وایستاد و... نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این تاریک روشنی کوچه! دستمال دستش رو بالاآورد –تمییزه! با تعجب به چشمهاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم ! با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که روی لبم مونده بود رو پاک کرد! و من متوجه شدم منظورش تمیزیی دستمال کاغذی بوده! از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمییزی و کثیفی دستمال! امیر علی با لحن نوازشگونه ای گفت: -خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!... باید بگم من با استفاده شما از لوازم ارایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه و اونم فقط سمت خانومها یاهم فقط برای خودم!! قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم... این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟!...!؟ یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش می دونست؟! چی بهتر از این؟؟! باحرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندونهام له کردم و نگاه امیرعلی که میخ چشمهام بود خندون شد!! یک قدم به عقب رفت و باشیطنت ولی آروم گفت : _حیف که نمیشه نه؟ ابروهام بالا پرید و قیافه ام متعجب لبمم از شر دندونهام خلاص شد ... با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من گیج تر شدم! چی نمیشد؟! -امیرعلی محیا خانوم بریم؟؟؟ نگاه از امیرعلی گرفتم و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد -آره علی جان! قدم برداشت سمت ماشین علی آقا! چون عمو اکبر ماشین نداشت و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی میترسه! امشبم که امیرعلی نتونسته بود ، ماشین عمو احمد و بگیره و همه قرار بود باهم برگردیم! تمام راه هنوزم تو فکر حرف امیر علی بودم و گیج ...!!! با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر کردم و تعارف زدم بیان تو خونه ولی قبول نکردن به بهونه دیر وقت بودن و سلام رسوندن! در خونه که با صدای تیکی باز شد و آماده شدم برای خداحافظی دوباره و دورشدن ماشین علی آقا که در کمال تعجب دیدم امیر علی از ماشین پیاده شد. –ببخش علی جان الان میام!! سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با تعجب به امیر علی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم -چیزی شده؟! با نگاه خندونش جلو اومد -نه چادرم روی شونه هام سر خورد -پس...؟؟ هنوز حرفم تموم نشده بودکه گفت: نمیشد یه دل سیرخانوممونگاه کنم! گیج بودم ولی آروم گرفته بودم چه قدر دلم این حرفایِ دوست داشتنی رو می خواست ازجانب امیرعلی! کنار گوشم با خنده گفت : تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد میشد؟!!! باز من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که بلندتر خندید و از من جدا شد... -خب من دیگه برم!! زبونم از کار افتاده بوداحساسی مثل خواب آلودگی داشتم گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و آرامش گرفته بودم ازوجودش!!! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
لبهاش رو می فشرد تا نخنده به این حال و روز مسخره ام –خیلی شب خوبی بود... مرسے که اومدی... مرسی که خوبی .. نمیشد بی تشکر برم وقتی با این همه سادگی هستی همیشه!!! خداحافظ فقط تونستم زمزمه کنم: -خداحافظ داشتیم به عید نزدیک می شدیم و فصل خونه تکونی همه شروع شده بود ! ... چون بیشتر کلاسهام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل می شد و تو خونه بودم نمی تونستم از زیر کار های خونه فرار کنم!... مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه ی خودم و تمییز کنم! ... منم کلی حرص می خوردم... بیزار بودم از این فصل سال و این که باید سرتا پای خونه رو بشوری!! با خستگی از نردبون پایین اومدم – مامان دیگه بسه باور کنین خونه داره برق میزنه!! مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت -آره خوبه تمییز شده... دستت دردنکنه ولی دیگه این قدر غر نزن روی زمین وارفتم _آخه این چه رسم مسخره ایه بابا... همچین همه جا رو تمییز میکنین انگار بعد تحویل سال قرار نیست کثیف بشه... اونم چطوری به صورت فشرده!! تویِ یه هفته!! مامان اخم مصنوعی کردو به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد - گفتم این قدر غر نزن تازه باید یک زنگ به عمه ات هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک؟! براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا - بی خیال مادر من اون عطیه چه غلطی می کنه اونجا! مامان لب پایینش رو گزید _ درست حرف بزن ... تو جای خودت عطیه جای خودش! پوفی کردم –ببینم شماهم که عروس آوردی عروسهاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه؟! محسن که کنار محمد داشت تلوزیون می دید گفت: _خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفیدبزنه خودم نوکرشم! چشمهام گرد شدو مامان زیزیرکی خندید محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت: _منم همین طور!! دست مشت شده ام رو گرفتم جلوی دهنم _چه پرویین شما دوتا ...خجالتم بد چیزی نیستا؟؟؟! حالاکی به شما دوتا زن میده! محسن تخس گفت: _همونجور که عمه یه چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یه عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده! خنده ام گرفته بو ومعلوم بود مامان هم داره خنده اش رو کنترل میکنه ولی اخم کرد - محسن درست حرف بزن ...این چه حرفیه! محمد نگاه مامان کرد - خب راست میگه دیگه مادر من این چه دختریه بزرگ کردین .. عمه سرش کلاه رفته گشاد! ... نمی کنه یه زنگ بزنه یه تعارف بزنه و بره کمک... قبول کنین عروس مذخرفیه برای عمه دیگه!وبسیار تنبل...! من چشمهام گردتر میشدو مامان اخطار آمیز گفت: _ بله بله چشمم روشن ... دوباره نشنوم این حرفها رو ها.... اصلا ببینم شما دوتا چرا جلوی تلوزیونین؟ مگه نگفتم اتاقتونو مرتب کنید؟؟! درضمن شال کشی کاشی های آشپزخونه هم مال شماست! اینـــــــــه!!دلم خنک شد...! محسن پوفی کشید -بیخیال مادر من محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروعه! اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد! خودش و لوس کرد – جون محسن کوتاه بیا ...بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه حمالی ! خنده ام رو خوردم و بلند شدم درحالیکه با کنترل تلوزیوون رو خاموش می کردم گفتم: _اون که وظیفه جفتتونه! محمد که حواسش توی تلوزیون رفته بود و محو فیلم با خاموش شدنش چرخید سمت من _چی استراحت کردن؟ خندیدم و دست به سینه گفتم: نخیر حمالی! ابروهاش بالا پریدو مامان خندید... جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون –به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم! محسن گردنش رو ماساژ داد – دستت سنگینه ها بیچاره امیرعلی! خدا بخیر کنه براش رسمابدبخت شده! براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس زنون موندم وسط هال... مامان هم از ته دل خندید! دستهای زمخت شده ام رو به خاطر کار کردن با مایع های شوینده زیر آب شستم خداروشکر مامان استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته اش به عمه زنگ بزنم! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
با بوق دوم عطیه تلفن و جواب داد -بله ...سلام! می دونستم این سلام کردن و بله گفتن طلبکارش به خاطر دیدن شماره خونه ما روی تلفنشون بوده و حدس زده منم! علیک سالم چته تو؟ -من چمه؟ بگوچیکارم نیست؟! دیوونه شدم ...از صبح بشورو بساب داریم باورکن دست برام نمونده! شدم عین این پیرزن های هفتاد ساله...آخه یکی نیست بگه مادر من خب وسط سال یک دستی به سرو روی این خونه بکش که مجبورنشی آخر سال من وبگیری به بیگاری که خونه ات سرسال نو برق بزنه! بلند خندیدم به لحن جدی و غرغر کردنش -درد بی درمون !می خندی واسه من !پاشو بیا کمک ...این همه خودت و برای مامان بابام لوس می کنی بهت می گن دخترم دخترم ...حداقل یک جایی بدرد بخور دخترم دوباره خندیدم به اون دخترمی که با حرص گفته بود! -اتفاقا برای همین زنگ زدم ببینم عمه کاری نداره بیام کمک ؟ -نه بابا چه عجب ! میزاشتی سال تحویل زنگ میزدی دیگه ! حالامی خوام چیکارت کنم؟ حالا که همه حمالی هاش و من کردم تو می خوای همه رو با خودشیرینی بزنی پا خودت ؟! نه عزیزم لازم نکرده ! لبهام و تو دهنم جمع کردم-بی ادب ...اصلا گوشی رو بده به عمه -نچ ...راه نداره ؟! -کیه عطیه ...باز که چسبیدی به تلفن ! پاشو کارها موند صدای عمه رو شنیدم و عطیه پوفی کشیدو به عمه گفت: مامان جان دودقیقه استراحتم بد نیست ها ... عمه- تو که همش در حال استراحتی مادر مگه چیکار کردی؟ صدای عطیه بالا رفت مثل اینکه این دعواهای زرگری مادر و دختر ی ,دم عید تو همه خونه ها بود! عطیه- من همش در حال استراحتم ؟آره راست می گین اگه از صبح مثل خر کار کردنم و در نظر نگیرین بله الان دارم نفس می کشم و استراحت می کنم! عمه- بی ادب حالاکیه پشت تلفن یک ساعته معطلش داری؟ - -الو خودشیرین هنوز هستی؟ این بار با من بود خنده ام و جمع کردم - بله هستم حاالا گوشی رو بده به عمه -یعنی اگه من دستم به تو برسه... این جمله رو با حرص گفت و به عمه گفت: بفرمایید عروس خانومتون می خوان ببینن نیرو کمکی لازم ندارین ! بازم خندیدم و از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره! -سلام عزیز عمه..خوبی ؟ همگی خوبن؟ -سلام ...ممنون همه خوبن سلام دارن خدمتتون ...خسته نباشید ! - مرسی گلم...میبینی این عطیه رو همش درحال غرزدنه! من نمی دونم کی کار میکنه! عمه نمیدونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه االان دارم خودشیرینی می کنم! خنده ام رو خوردم. -می دونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید ولی اگه کمک لازم دارین بیام - نه عزیز دلم عطیه هست ...تو همونجا دست کمک مامانت باش اون بنده خدا هم تنهاست -چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم عمه- نه دخترم خیلی ممنون... من باهات تعارف ندارم... سلام به مامان برسون -چشم بزرگیتون رو شماهم به همگی سلام برسونین تلفن رو که قطع کردم خنده هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم رو بیرون ریختم ! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
حسابی دلتنگ امیرعلی بودم برای همین بعد از نهار که مدت طولانی رو مامان برای استراحت اعلام کرده بوداین روز آخری ... روی تختم نشستم وبا تلفن همراهم شماره اش رو گرفتم ... این چند روز نزدیک عید خیلی کم همدیگه رو دیده بودیم به خاطر مشغله کاریش!!! با بوق اول تماس وصل شدو من خندون گفتم: _سلام خسته نباشید ! خندید به لحن سرخوشم - سلام خانوم...ممنون!! -بدموقع که زنگ نزدم؟ -نه عزیزم ... از صبح سرم شلوغ بود نزدیکه عیده و همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون راحت باشه از ماشینشون ... تازه داشتم نماز ظهرو عصرم و می خوندم ... بین دونمازبودم که زنگ زدی! مهربون گفتم: _قبول باشه -قبول حق! دمغ گفتم: _ امشب نصفه شب، تحویل ساله کاش کنار هم بودیم...! دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو میشنیدم ... حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا(س) رو میگه برای همین سکوت کردم که گفت: _منم دوست داشتم عزیزم ... ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم دارم از خستگی میمیرم... براق شدم -خدانکنه ...! خندید که بچگانه گفتم: _اگه خیلی خسته ای پس لالاییِ من چی؟ میون خنده گفت: بدعادت شدی ها!! لب چیدم ولحنم تغییر نکرد - نخیرم خیلی هم عادت خوبیه! دیگه قرآن خوندن هرشب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدن من شده بود عادتم ! مثل یه لالاییِ شیرین آرومم می کرد البته اگر فاکتور می گرفتیم بی قرار شدنم رو....! خنده اش بلندتر شد و یهو قطع شد - مرسی زنگ زدی محیا باهات که حرف میزنم خستگیم درمیره! خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم میداد!!!! (همچنان بویِ دوستت دارمِ میاد و خودش نمیاد😂✋) - منم خوشحال میشم صدات رو میشنوم ... حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو می گذرم ازلالاییم! برو بخواب ولی موقع تحویل سال بیدارت می کنم میخوام اولین نفری باشم که بهت عیدرو تبریک میگه!! بی حواس ادامه دادم - هرچند اولین بوسه سال نوت نصیب من نمیشه! وقتی امیرعلی با صدای بلند خندید تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم ... تمام بدنم داغ شدو صورتم قرمزآروم گفتم: _ ببخشید! با شیطنت و خنده گفت: _چرا اونوقت ؟ -اذیت نکن دیگه امیرعلی!حواسم نبود چی میگم! هنوزم لحنش شیطون بود – بنظرمن که خیلی هم حرفه قشنگی بود! لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم روی صورتم کشیدم وبرای عوض کردن بحث گفتم: _ پوست دستم حسابی ضمخت شده وقتی به لباسم گیر میکنه بدم میاد از بس مامان با این مواد شوینده از من کار کشید! لحنش جدی شدو صداش آروم - تازه دستهات شده مثل دستهای شوهرت!! باهمه وجودم مهربون و با محبت گفتم: _محیا فدای دستهات! صدای خنده آرومش رو شنیدم –خدا نکنه ... خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم وبخونم دیگه خیلی داره دیر میشه!! - -نه نه ببخش اصلا حواسم نبود... خیلی پر حرفی کردم! -خیلی هم عالی بود ... خداحافظ... خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
محسن _از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم! ابروهام ودادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم میزدم تا یک دست بشه گفتم: _بهتر اصلا کی خواست بهت بده!؟ محمدهم دست به کمر به من نگاه می کرد- بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره! عصبی گفتم : _مامان میشه بیاین این دوقلوهاتونو بیرون کنین من تمرکز داشته باشم؟! هردوتاشون قهقه زدن.. محسن _حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها! با حرص پام وروی زمین کوبیدم و داد زدم _مــــــــــامـــــان مامان با خنده وارد آشپزخونه شد - چیه؟ باز چه خبره؟ چشم غره ای به محمد و محسن رفتم _ نمیزارن کیکم و درست کنم!! محمد یک صندلی ازپشت میز بیرون کشیدونشست - ما به تو چیکار داریم...تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت ودرست کن محسن هم حرفش و تایید کرد -واالا روکرد به محمدوادامه داد -ولی میگم محمد بیا یه زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته .... دل نگرانم برای امیر علی! مامان ریز ریز خندیدو من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه امشب سوم فروردین بودو تولد امیرعلی.... همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی ... داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم... عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوستهای عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده! مایع کیکم آماده بود.. ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش ... قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود ... نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیمو پاک کردم... دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه! گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک میزد دفعه سوم بود زنگ میزد _سلام بفرمایید؟! -علیک ...چه عصبانی؟! کیکت و پختی؟ - اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر! -حالا چه شکلی هست؟ -کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟! -منظورم اینه که شکل قلبه ساده است...یا قلب تیر خورده؟! -خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده بلند بلند خندید - از بس بی سلیقه ای! -همون تو که ته سلیقه ای بسه! عطیه –راستی چی خریدی برای داداشم!؟ -از اسرار مگوعه فضول خانوم... - خب حاالا کادو من مطمئنن از تو بهتره! -آها اونوقت شما چی خریدی؟ صداش و مسخره کرد -یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست...چشمت درآد! خندیدم که حرصی گفت: _االان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش وتبریک گفتم... سوپریز کردنت که رفت روی هوا ... اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوعه!! -خب خب ...لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها! بدجنس گفت: _قول نمی دم سعی میکنم! -مواظب باش سعیت نتیجه بده! عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از توشیشه فر نگاهش کردم که داشت پف میکرد -الو مردی اون ور خط؟! _خیلی بی ادبی عطیه ...نخیر بفرمایید! -هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟ خندیدم –آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست -بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی! -نخواستم روحیه بدی برو سر درست! -لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای! خندیدم _توغلط بکنی بای بای عطی جون! باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم! بابا کمکم کردو کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین... :میم_عایزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بابا: _حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟! مثل بچه ها گفتم: _آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم! بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و بادیدن کادو وگل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم... کیک رو روی دستم گذاشتم و بازحمت پیاده شدم -خب صبر کن کمکت کنم دختر...! لبخندی زدم - نه خودم میرم ممنون که منو رسوندین!! بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد: – برو بهتون خوش بگذره! دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده!! روی چاله بود، -سلام آقا خسته نباشی.. باچشمهای گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بودو من آروم خندیدم به قیافه بانمکش!! باشیطنت گفتم: _جواب سلام واجبه ها!! به خودش اومد - سلام ...تو اینجا چیکار می کنی؟؟کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدمهای کوتاهم رفتم نزدیک خجالتم دیگه ریخته بود و دلم ضعف میرفت برای دیدنه صورتش ازنزدیک.... گونه سیاهش رو بوسیدم و گفتم: _تولدت مبارک!! خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه!! گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش ... نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشمهام _محیا؟؟!!! خندیدم: –جونم آقا؟! نگاه مهربونش چشمهامونشونه رفت وبا نفس عمیقی گل رو بو کشید –ممنونتم... داشتم ذوب میشدم زیر نگاهش ... گفتم: کمک نمی خوای؟؟ خندید _شما بلدی؟ با شیطنت گفتم: _من نه ولی آقامون بلده! بازم خندید –اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم!! لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم... شب بود و خیابون خلوت ... جلو رفتم امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود! لباس کارش روغنی شده بودوبوی تند روغن میداد .. اروم گفتم:الهی صدهزارساله بشی وسایه ات همیشه بالاسرم باشه! سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم ومهربون گفت: _ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم...! بانفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد -ببخشید دستهام خیلی کثیفه نمیتونم....!! با خجالت لبم گزیدم و با اعتراض گفتم: امیرعلییییی !؟؟ خندیدو گونه زبرش رو به صورتم کشید: _جونِ امیرعلی؟! خندیدم...و سرم و زیرانداختم! اولین صبح عید وقتی امیرعلی اومده بود خونه ما تا باهم بریم خونه بابابزرگ طبق رسم هرساله ,عید دیدنی.. توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش بازم خجالت کشیدم صورتش و ببوسم و بوسه ام رو کاشتم روی دستهاش ... ولی امیرعلی با خنده گونه ام و بوسیده بود ومن با یادآوری حرف دیشبم چه قدر خجالت کشیده بودم... آروم عقب اومدم و امیر علی با دیدن صورتم شروع کرد به خندیدن -به چی می خندی؟ من خنده دارم؟ لبهاش و جمع کرد توی دهنش – اگه بدونی چیکار کردم باصورتت؟ راه افتاد – بیا ببینم! دنبالش راه افتادم که من و برد پشت یک دیوار که یک روشویی بود دستهاش رو صابون زد و شست – بیا صورتت رو بشورم با خوشحالی نزدیک رفتم ... چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم میشد به دستهای امیرعلی و این لحظه های خوش... حوله روبه دستم دادو گفت میره لباس عوض کنه .... صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم درآوردم ... با صدای قدمهاش که نزدیک شده بود چرخیدم وکادو رو گرفتم سمتش! -ناقابله امیدوارم خوشت بیاد!! گردنش رو کج کردو نگاهش توی چشمهام -این چه کاریه آخه ...همین که یادت بودبرام دنیاییه!! گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه داد... :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- تازه این گل خوشگل هم برام بهترین هدیه است!! با گفتنِ ممنون ...کادوش رو گرفت و آروم درجعبه کوچیک رو باز کرد.... بادیدن انگشتر با نگین شرف الشمسی که روش می درخشید تشکر آمیز گفت: خیلی قشنگه خانومی...دستت دردنکنه...واقعا ممنون! خوشحال شدم که خوشش اومده -ببخش ناقابله! حاالامیشه من دستت کنم؟! دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقه طلایی رو که دیگه بعد از شب عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم ! انگشتهام رو بین انگشتهاش فرو کردم وحلقه من و انگشتر امیرعلی با صدای تیکی بهم خورد نگاه مهربونش رو از دستهامون گرفت و به چشمهام دوخت ... تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشدو هزار تا جمله عاشقی رو داد میزدو من نمی دونستم چطوری باید با نگاهم جوابش رو بدم! به کیک اشاره کردم _اینم کیک تولد! خندید –مگه من بچه ام محیا جان؟! لبهام رو غنچه کردم – خودم برات پختم! -وای ممنون... پس این کیک خوردن داره! - مطمئن نیستم خوب شده باشه ... عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن گفتن اگه کیک و بخوری مسموم میشی! به لحن دلواپسم بلند بلند خندید - خیلی هم خوبه...حاالامیشه این کیک و ببریم خونه بخوریم؟! چون کلی ذوق کردم این اولین دفعه ای که یکی برام تولد میگیره و کیک میپزه خوشحال از ته دل خندیدم و بچگانه گفتم: _اگه واقعا کیک و خوردی و مسموم نشدی قول میدم هرسال برای تولدت کیک بپزم ! فقط اینکه خیلی کوچیکه! بازم خندید - عیبی نداره... حالا شما این کیک خوشگلت و بردار که تعطیل کنم بریم...! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
۷۴ عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد _ وای خدای مهربون کیکت روآوردی اینجا... راست بگو چی توش ریختی؟؟! اومدی همه خانواده شوهرت و باهم نابود کنی؟! هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخره اش جلوی بقیه بخصوص امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود! نفیسه خنده اش رو جمع کرد حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود - واقعا خودت درست کردی محیا جون؟؟! چپ چپ به عطیه نگاه کردم -آره ولی واقعا نمیدونم مزه اش چطوری شده؟؟! -من میدونم،افتضاح! دوباره همه خندیدن به حرف عطیه که عمو احمد من رو پهلو خودش نشوند - ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه! لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت: خب بابا جون مثل خودشه دیگه ظاهرسازی عالی! از درون واویلا! این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت -عطیه اذیتش نکن ... اصلا به تو کیک نمیدیم! ابروهای عطیه بالا پرید - نه بابا !دیگه چی؟ امیرعلی خندید و بدجنس گفت: _کیک مال منه ...منم بهت نمیدم! خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت: _بهتر.. بالاخره باید یکی بیاد بالا سرتون باشه تو بیمارستان یانه؟! عمه با یک سینی چایی و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال: –اینقدر اذیت نکن عطیه... خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده!!؟ عطیه چشمهاش رو گرد کرد - نه بابا چند نفر به یک نفر ببینم امیر محمد تو که جمله ای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟!؟ رو کردبه نفیسه که داشت با انگشت شکلاتهای روی کیک رو به امیرسام میداد: -خانومت که موضعش مشخصه زودتر ازهمه هم کنار کیک برا خودش و پسرش جا گرفته! همه می خندیدیم از ته دل و عطیه باصدای زنگ در بلند شدو بیرون رفت ...! عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت - فکر کنم مهمونها اومدن!! پشت سر عمه عمو هم بیرون رفت و صدای احوال پرسی ها بالا گرفت.... عمه هدی، عمو مهدی،باعروس و دوماداش ... مامان بزرگ و بابابزرگ ومامان بابا ... خیلی خوب بود که شبهای عید مثل همیشه دورهم جمع میشدیم وصدای شوخی و خنده بالا میگرفت!! عمه هدی _ خوبی عمه؟!؟ لبخندی به خاطر محبت عمه هدی زدم _ممنون ...حنانه خوب بود؟! چرا امشب نیومد؟ عمه هدی –چی بگم عمه ! اونه و کتاباش و از حالا کنکور خوندنش! من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم محکم زدم تو پهلوش و گفتم: _یاد بگیر نصف توعه از یک سال قبل برای کنکور میخونه! از درد صورتش جمع شد ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد -الهی بشکنه دستت...کجاش نصف منه آخه؟! اصلا چرا خودت یاد نمیگیری؟ فکرکردی خیلی رشته خوبی قبول شدی؟!! -خیلی هم خوبه حسود! -وای محسن کیک محیاهنوز اینجاست خدا بخیر کنه!! با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شدو بعضی قیافه ها متعجب و بعضی خندون... نگاه منم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بودببرمش آشپزخونه! امیرعلی هم مشخص بودحسابی آماده به خندست ولی به خاطر من خودش رو کنترل میکنه نخنده!! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_۷۴ عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد _ وای خدا
۷۵ بابابزرگ: –جریان چیه؟چی می گی بابا؟ عمه خنده اش و جمع کردو گفت: _هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده.. با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو... خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت: _ای بابا آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم...اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتادگردنمون! همه به قیافه زار محسن خندیدن ... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن! ولی مگه مهم بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار! این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: _بفرما من خواهر شوهرشم یه چیزی میگم میگین نگو بده! اینا که دیگه داداشای خودشن! صدای خنده ها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم! مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد - خب شماهم اتفاقا این کیک خوردن داره..! پاشو مادر محیا بروچاقوبیار برشش بدم هرکسی یه تیکه بخوره! با خجالت گفتم: _اخه خیلی کوچیکه تازه نمیدونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟! مامان بزرگ - خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو! با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهمتر بود راجع به این کیک پر دردِسرم.. گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کردو با یک لبخند مهربون لب زد _عالی بودممنون! – خیلی خوشمزه بود محیا جون ان شاالله شیرینی عروسیتون! با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم! و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکرو تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همون طور که با مشت محکم می کوبیدپشتم و عقده هاش رو خالی میکرد، آروم گفت: خب حالا چرا هول میکنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که! هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد.خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا باهم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن! با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد -زنده ای؟! خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد - -مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیساتو میکنم! زبونش رو برام درآورد – بیخود بچه پروولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه درچنین شبی میان خونه ماعید دیدنی و ما هم با مهمونهامون صددرصد میایم خونه شما... نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم که! خندیدم -ده دقیقه جدی باش -جدی میگم هامهمونهای توی هال گفته من رو تصدیق میکنه فقط حواست باشه که دفعه بعد چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده... چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد -حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن! چشمهام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم وپرتش کردم سمت عطیه که جاخالی دادو من دادزدم –مگه دستم بهت نرسه بی حیا! کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دستهام ... فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم! توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم! -سلام عرض شد! ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم -امیرعلی! سلام! به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجاچه زود هم اومده بود امشب با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود _ چیزی شده؟ سرم رو خاروندم - نه چطور مگه؟ با قدمهای کوتاه اومد سمتم - قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟ با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شدو با ناله گفتم: _فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم! با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چندبار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن, مرتب کردو گفت: _این که دیگه گریه نداره دخترخوب وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره .. پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه ... هوا بهاریه و عالی...پاشو! دمغ گفتم:آخه امتحان فردام! نزاشت ادامه بدم_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم! خوشحال و ذوق زده پریدم – الان آماده میشم! با خنده گونه ام رو کشید - فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی، تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!! دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت ! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مثل بچه ها دستم روموقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم ! -ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه ... بایدبا پای پیاده بری گردش! هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم... دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه. با ذوق گفتم: _خیلی هم عالیه!ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟؟! سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد - هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!؟ کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم -بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد! نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشمهای گردشده اش از ته دل خندیدم... خنده من به خنده اش انداخت! -امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری باالا؟! لب پایینم و گزیدم - خب ببخشید...میریم پارک؟! با خنده سر تکون داد - چشم میریم دستم رو که حصار دست امیرعلی بود باالا آوردم ...دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم _آخ جون میریم تاب بازی...چقدر دلم می خواست! آروم می خندید _محیا خانوم تاب بازی نداریم! اخم مصنوعی کردم - چرا آخه؟ یک ابروش و بالا داد _ منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم ... البته شماهم به شرط خلوت بودن پارک میتونین تاب بازی کنیدها گفته باشم! لبهام رو جمع کردم و گفتم:باشه! ولی عجب باشه ای گفتم! از صدتا نه بدتر بود خدا روشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بودو من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم! چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار میداد – محیا بسه ...بسه ...حالم داره بهم میخوره! دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: _امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای! نفس زنون خندید - مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟! با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش -راه نداره اصلامن پشیمون شدم ! حوصله تاب بازی ندارم! سرعت تاب داشت کمتر میشدو امیرعلی با خنده ابرو باالا مینداخت -جدی؟! ...اگه شده به زور میشونمت روی تاب،باید تاب سواری کنی فهمیدی!؟ من یه دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیر علی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود! با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی,به خودم اومدم ... تاب از حرکت وایستاده بودو امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من... سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم ! -غلط کردم امیر علی...ببخشید!! به صدای بچگونه ام خندید: - راه نداره با التماس گفتم: _ببخش دیگه جون محیا خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم...نفس عمیقی کشید تا آروم بشه: اخم مصنوعی کرد - دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت! لبهام با خوشی به یک خنده باز شد! بی هوا گونه اش و بوسیدم _چشم! چشمهاش گرد شدو صداش اخطار آمیز _محیا خانوم!! نوک بینییم رو آروم کشید – این کارم نکن وقتی بیرون از خونه ایم! بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم: _آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچقدر بخوام ببو... هنوزکلمه آخرو کامل نگفته بودم که صورت آماده خنده امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد... دستم وجلو دهنم گرفتم و هینِ بلندی گفتم... (خدایِ سوتی هستندایشون😄✋) صدای خنده امیرعلی هم توی پارک پیچید! تمام تنم داغ شده بود و خجالت کشیدم! کنار گوشم شیطون گفت: _نه خب خوشحالمم می کنی! کشیده وخجالت زده گفتم:امیرعلیییییی از من جدا شدو خیره به چشمهام – بله خانوم؟! مهربون ادامه داد -قربون اون خجالت کشیدنت ... یادت باشه از این به بعد حواست و جمع کنی و فقط این حرفهای خوشمزه ات رو جلوی من بگی!! با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی بیشتر خجالت کشیدم! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خنده اش رو خوردو برای ازبین بردن این حال من گفت: حالابریم که نوبت تاب بازی توعه! یک قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالاآوردم - نه نه... میشه بجاش الاکلنگ سوار بشیم؟؟! بلند خندید _ دیگه چی؟همون تابم به اجبار سوار شدم ...بدوببینم! قیافه ام و مظلوم کردم که دستم رو کشید - قیافه ات و اونجوری نکن زشت میشی! ابروهام باال پرید – امیرعلی واقعا که! خندیدو روی صفحه فلزی ضربه زد - بشین لبهام رو تو دهنم جمع کردم - خواهش می کنم! -بیا بشین کوچولو تابت بدم اهل تلافی نیستم! ذوق زده دستهام و بهم کوبیدم و نشستم – قول دادی ها! خندید- باشه قول دادم! زنجیرهای تاب و به طرف عقب کشید – چادرت و جمع کن ...به جایی گیرنکنه باشه ای گفتم و چادرم و که از تاب آویزون شده بود و جمع کردم ... با حرکت یک دفعه تاب جیغ بلندی کشیدم و دستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد! چشمهام رو بستم و همون طور که تاب تکون می خوردو با جلو عقب شدنش قلبم رو از جا می کند,هوای بهاری رو نفس کشیدم ! هیجان زده گفتم: وای امیرعلی ممنون خیلی کیف داره! صدای خنده آرومش رو شنیدم - هروقت خسته شدی بگو تاب و نگه دارم که بریم مثلافردا امتحان داری ها! باشه ای گفتم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم: پ خدایا شکرت ...عاشقتم !مرسی که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم!ممنونم به خاطر امیرعلی آرزوهام ! -داری با خدا دردودل می کنی؟ باخنده نگاه از آسمون گرفتم -آره از کجا فهمیدی؟ -از نگاهت که به آسمون بودو سکوتت! خوشحال گفتم: امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یک دوست؟ با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست ومن در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کرد _آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست !بهترین پناه ! بهترین همدم !از رگ گردن به آدم نزدیک تر! شیطون گفتم: داشتم ازش تشکر می کردم بخاطر اینکه آرزوم و برآورده کرد و تو رو به من بخشید...فکر کنم از دستم خسته شده بود که هروقت صداش کردم تو رو خواستم!مهربون خندید - خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه! حرکت تاب آروم شده بود –آره میدونم منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده ! لحنش جدی شد ولی نگاهش مهربون بود - خب حاالا آرزو کن یک آرزوی جدید و بهتر ! از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش...به چشمهاش خیره شدم - دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی! تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده ...مطمئنم کنار تو خوشبخت ترینم پس دیگه آرزویی نمی مونه! خیره بود به چشمهام -یعنی دیگه هیچی از خدا نمی خوای؟ خاک چادرم رو تکوندم – چرا دعا میکنم مثل دعای فرج...دعای سلامتی...شفای مریضها ...خیلی دعاهای دیگه ولی خب آرزوهم دارم این که کنار تو برم سفرهای زیارتی و تو برام زیارت نامه بخونی...تا آخر عمرم کنارت زندگی کنم... خلاصه بازم آرزوهام ختم میشه به تو! بازوم و گرفت و از تاب بلند شد –نمیتونم خوشبختت کنم کاش من و آرزو نمی کردی! باصدای گرفته اش به صورتش نگاه کردم –امیرعلی این چه حرفیه ...من االانم خوشبختم نگاهش غم داشت -نمیتونم یک زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی ...گردش بردن و تفریح کردنمونم که داری میبینی ساده است مثل خودم !برات خاطره های خوش نمیسازه که به یاد موندنی باشه! پوفی کردم - باز امشب رسیدیم سر خونه اول؟! نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت -حقیقته عزیز من یک حقیقت تلخ! دویدم دنبالش -اتفاقا خیلی هم خوبه من عاشق این سادگی ام و این ساده بودن برام پر از خاطره ...دوست دارم ساده باشم کنارتو ...دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یک تکیه گاه محکمه! سکوت کردو منم سکوت کردم ...از پارک بیرون اومدیم ... با نفس عمیقی گفت: قهری؟ دلخور گفتم: نباشم؟من و آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم و بخونم ... بجاش کلی حرصم دادی...اگه امتحانم و خراب کنم تقصیرتوه... رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یک بار میرسی به اینجا؟! -نه نه اصلا ..فقط؟! کلافه گفتم: کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟ نگاهی رو که به من دوخته بود دزدیدو خیره شد به قدمهاش - دیشب که رفته بودیم خونه داییت...! سکوت کرد ... چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه اشون برای عید دیدنی و دیدار سالانه ... -خب؟؟ - خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که ... که... :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
کلافه بودبعد یک مکث کوتاه گفت: _داییت داشت به مامانت میگفت چرا این قدر زود محیاروعروس کردی موقعیت های بهتری هم میتونست داشته باشه،موقعیت هایی بهتر از من! از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم،یعنی چی این حرفها؟!واقعا گفتنش حالادرست بود؟ عصبی گفتم:_داییم بیخود... هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیر علی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت: _محیا!! از دست داییم عصبانی بودم از امیر علی دلخور _حالا این حرفا چه ربطی به من داشت؟!گناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط! لبخند محوی روی لبش نقاشی شد _از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان گوش نکرده بودم الان توشاید خوشبخت بودی الان...شاید به قول داییت عجله... پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم _امیر علی میفهمی معنی حرفت رو؟! من الانم خوشبختم ...خیلی خوشبخت!! - خب من،منظورم این بود که... -گفته بودم دوستت داشتم..دارم ...خواهم داشت...نه؟! گرفته گفت:_اگه دوستم نداشتیو میومدم خواستگاریت بازم جوابت... پریدم وسط حرفش _مطمئن باش مثبت بود! خندید به لحن محکمم: _آخه آدمای اطرافمم شک میندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من یانه؟!ببخشید انگار هر چند وقت یه بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!! صورتم و جمع کردم _آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی باحرفات؟!من اگه قول بدم توبیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم باصدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟دور این حرفها رو خط میکشی؟! ولکن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یابقیه؟! آروم ولی از ته دل خندید : _معلومه که تو...ببخشید! ابرو بالا انداختم _نچ این بار جریمه داره! -شما امر بفرمایید! خوشحال از خنده اش گفتم: _اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست... دوم اینکه... سکوت کردم که باصورت خندونش نگاهم کرد –اولی که به روی چشم ودومی...؟ سرفه مصلحتی کردم وقیافه ام رو جدی گرفتم - یه دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی...اینبار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی!وسوم اینکههه... خندید: _هنوز ادامه داره؟ اخم مصنوعی کردم _بله که داره ...هزار تا شرط میزارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی! خنده اش بلندتر شد که گفتم: _سرراه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر!مغزم باز میشه بهتردرسمو یاد میگیرم! ابروهاش بالاپرید _شوخی می کنی؟ -خیلیم جدی ام! باخنده لبهاش رو جمع کرد توی دهنش _چشم ولی مگه بچه ای تو؟! -چه ربطی داره ؟!دوست دارم خب،از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل برام بخری باهات آشتی میکنم! کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده! نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید! -قربون این شرطهای کوچیک و دلِ بزرگت بشم! اخم کردم _نمیخوادقربون بشی... راست میگی دیگه این حرفا رو نزن! خنده اش کم شد - چشم ...حالادیگه اخم نکن دوبسته پاستیل برات میخرم خوبه؟! ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم _جدی؟؟آخ جون! میخوای سه بسته بخر که کلا رفع دلخوری بشه! اینبار قهقه زد _اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم.. لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم -ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرفها رو نگو ناشکریه ...خدا قهرش میگیره ها! چرا فکر می کنی کمی؟! نفسش رو با یک آه بیرون داد - من ناشکری نکردم ... هر وقت می خوام گله کنم از خدا, میرم این موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه میدارن, اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر می کنم و عذرخواهی...می دونم افرادی هستن که زندگی ساده تر و بدتر از ماهم دارن.... اونا رو هم میبینم محیا! خدارو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه! -پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟ براق شد _نه عزیز من این چه حرفیه؟!همه زندگیم رو به پات میریزم ! - پس بیا ودیگه از این حرفها نزن ..چون من فکر میکنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی دلخورشدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی!باشه؟ قول بده! انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش -قبول؟ انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم _باشه قبول ! اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی باهم بودن !... چقدر خوبه که اول حسِ دوستی باشه،کنارِهمسر بودنت!! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_78 کلافه بودبعد یک مکث کوتاه گفت: _داییت داشت به مامانت میگفت چرا این ق
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی روداد روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم :مداد برداشتی؟پاک کن؟! عطیه داشت ذکر می گفت و به گفتن یک آره اکتفا کرد دوباره گفتم:راستی کارت ورود به جلسه ات که یادت نرفته؟! غرزد _میزاری دعامو بخونم یانه...بله برداشتم!تو که از مامان ها بدتری! بیچاره بچه هات قراره از دستت چی بکشن! امیرعلی ریز ریز خندید... من اخم کردم و با اعتراض گفتم: عطی! متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالاپریده اش شدم که عطیه وسط دعاخوندنش بلند بلند خندید - آخر سوتی دادی جلوش ...بهت هشدار داده بودم ...دیگه کارت با کرامُ الکاتبینه! _عطی یعنی چی اونوقت؟! به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم _یعنی عطیه دیگه! ابروهاش و بالاداد _آها!بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟! -از دهنم پرید...یعنی هر وقت اذیتم می کنه... عطیه پرید وسط حرفم: _بیا داره میندازه گردن من!به من چه اصلا؟! چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخره ای درآورد! نگاه امیرعلی میگفت خنده اش گرفته – خب حالا باهم دعوا نکنین! روبه من ادامه داد _شماهم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی ...یه اسم نشونه شخصیت یه نفره و حرمت داره پس بهتره کامل گفته بشه! مثل بچه ها گفتم: _چشم دیگه تکرار نمیشه! دستش اومد بالا که لپم و بگیره که وسط راه پشیمون شدو یاد عطیه افتاد! عطیه هم انگار متوجه شدو سرفه مصلحتی کرد _راحت باشین اصلا فکرکنین من حضور ندارم! خندیدم و امیرعلی هم باچرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده اش رو مخفی کرد! _اصلاببینم محیا تو چرا اینجایی؟! مگه نگفتی شب مهمون دارین! _چرا خب...ولی من اومدم بدرقه ات کنم و بهت روحیه بدم کنکورت و خوب بدی. -بگو از کمک کردن فرار کردم! من بهونه ام! چرخیدم سمتش _مگه من مثل توام... یه پا کدبانوام برای خودم! صورتش رو جمع کرد -آره تو که راست می گی!...منوکه دیگه رنگ نکن دخترتنبل!وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ نهارم نداشته باشی! اونوقت کدبانو بودنت معلوم میشه! باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ما گله و گله گذاری! امیرعلی که به دعوای زرگری ما می خندید گفت: _من روخانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیاخانومِ خونست و یه پا کدبانو! خوشحال شدم از طرفداری های امیرعلی حتی وسط شوخی وبلند گفتم:_مرسی امیرعلی!عاشقتم ! عطیه می خواست چیزی بگه ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف! عطیه بعد کمی تخس گفت - چه ذوقی هم میکنه برای من ...به پا پس نیفتی فقط! زبونم و براش در آوردم که لم داد روی صندلی _خودم میرفتم راحت تر بودم شما دوتا که نه گذاشتین دعاهام و بخونم ... نه روحیه بهم دادین ... فقط نشستین اینجا جلو من با کمال پرویی قربون صدقه هم میرین امیرعلی با اخم از آینه جلو به عقب نگاه کردو اخطار داد - عطیه! عطیه هم لبخند دندون نمایی زد _جونم داداش...خب راست میگم دیگه...یکم به منم روحیه بدین! امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه و خنده اش گرفت - دیشب برات نماز خوندم ... توکل کن به خدا...مطمئنم قبول میشی! نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک می کرد... لبخند آرومی به صورتش پاشیدم _هول نکن دختر تو که همه کتابهات و جوییدی دیگه... پس استرس نداشته باش برو سرجلسه منم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون! ماشین توقف کردو عطیه آماده رفتن شد _دستت درد نکنه ...ولی مثل این مامانا نشینی پشت در برام دعا بخونی ها! ...برو با شوهر جونت دور دور همونجوری هم من و دعا کن بعدبیاین دنبالم! فقط خواهشا حرفهای عاشقانه اتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم! بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم _برو دختر حواست و بده به امتحانت عوض این حرفا! پیاده شدو با خنده برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت می کرد دستش رو به نشونه خداحافظی بالا آورد ... عطیه هم دوید وسط جمعیتی که می رفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکــــــــــور😭! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم : بهش گفتین؟! امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت: _نه ... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی! ابروم بالاپرید _من؟؟..بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟ خندیدو لپم رو محکم کشید: - دوستانه دختر خوب ...نه پیدا نکردیم! اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم، آی کندی لپمو این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی؟! به جای جواب باسرخوشی خندیدو ماشین و روشن کرد... -آقا امیر محمدو نفیسه جونم میدونن؟! اخم کم رنگی کردو بدون نگاه کردن به من جواب داد: -آره امیر محمد مخالفه! نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره! یک تای ابروم بالاپرید: - چرا آخه؟! نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت –محیا یعنی نمیدونی چرا؟ علی پسرِعمو اکبره ها!!! شونه هام و بالا انداختم _خب باشه ربطش؟! امیر علی پوفی کشید ومن فهمیدم چه حرف مذخرفی گفتم وقتی میدونم دلیلش رو...!! -حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟! خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم ... با دست آزادش چادرم رو که روی شونه هام افتاده بود کشید روی سرم! -شما جواب مثبتو از عطیه بگیر ..نخیر دیگه مشکلی نیست! آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم! - اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته! با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کردو چادرم که باز افتاد روی شونه هام! -الا داری چیکار می کنی محیا خانوم؟! بدون اینکه برگردم گفتم: دارم روسریمودرست میکنم! -تو ماشین؟ وسط خیابون؟ صداش که می گفت اصلا شو خی نداره! خیلی جدی بود! متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبه روسریم! -اشکالی داره؟!از سرم درنیاوردمش که! اخم ظریفی کرد - خب شاید بیفته از سرت! -وا امیر علی حالاکه نیفتاده !مواظبم! پوفی کرد - خانومِ من وقتی روسریت و درست میکنی هر چند از سرت نیفته و موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه! حالامیشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!؟؟؟؟؟؟ حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده! سریع سرچرخوندم و روسریم وتو ی آینه مرتب کردم! -خب حالا!شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!! انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش, روسریم ومثل الان سنجاق بزنم که؟! اخمش عهلیظ ترشد: - چرا که نه؟!؟ پس مگه قرار چه جوری باشی؟؟ببینم نکنه قراره سرلخت باشی و شعارمسخره ی همیشگیِ یه شب هزار شب نمیشه!؟! جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!... من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم! براق شدم _ نه خب ...ولی..! چشمهاش و ریز کرد _ولی چی محیا؟! اگر فکر میکنی نمیتونی موهای درست شده ات رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!!! چشمهام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر میشد! با بهت گفتم: _امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه ... عروسیه هامثلا!!! خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردم! اخم ظریفی کرد - روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی ! همین!.. اونم همیشه حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا !... حتی جلسه خودمون!..دلخور نشو از حرفم محیا... من نمیتونم با این مسائل ساده کنار بیام ... نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اونجوری دیگه مال من نیست !.. درسته که تو خانوم منی ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟!؟ گاهی نگاه ها تا جاهایی میره که نباید!!!!! از حرف آخرش خجالت کشیدم! -امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم! جدی گفت: _حتی شوخیش رو هم دوست ندارم! من عاشق این محیام که بیرون این قدر ساده است و پوشیده دلم نمی خواد توی جلسه های مختلف عوض بشه! نمیگم همیشه همین جوری باش بالاخره جلسه های شادی یه فرقهایی هم داره! اما نه با یه دنیا تفاوت! که نگاه هایی رو که تا حالا نزاشتی هرز بره یک شبه به فنا بره!... ببین محیا هر چی رو که دوست داری تجربه کنی ارآرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی فقط کنار خود من باش و امتحان کن ... آزادباش ولی کنار من!! جایی که فقط نگاه من بتونه فدای خوشگلیت بشه! هنوز به این بی پروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم!! خجالت کشیده بودم و انگار تب داشتم... ولی دلم ضعف میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من... که حرف ورسم اولِ عاشق شدنِ یه مرد بود! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
لبخندی زدم - خب نظرت چیه عطیه خانوم؟!! ابروهای باالارفته اش و آورد پایین _علی قرار بود قبل خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه!!!! آبی رو که داشتم میخوردم باشدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هینِ بلندی کشید و زد پشتم: -خفه شدی؟!چون عطیه چیزی نگی ها..اوییییی محیا سالمی؟! نفس بلندی کشیدم تا سرفه ام آروم بگیره ... رو به عطیه اخم کردم: - تو الان چی گفتی؟ لبخند دندون نمایی زد _جون عطیه زبونتو تو دهنت نگه داری ها نری به امیر علی بگی! - -دیدم تعجب نکردی ها! الان دقیقا منظورت از این حرف چی بود؟! تو با علی آقا... سکوت کردم که خودش گفت: _باهم درارتباط بودیم برامشکلات درسیم.. چشم غره ای بهش رفتم -آره جونِ خودت -خب چه عیبی داره؟! چشمهام گردشد و داد زدم _عطی!! براق شد - عطی و درد ..آرومتر ..خوبه الان شوهرت توبیخت کرد! دلخور گفتم: _من و نپیچون الان باید بهم بگی!؟! دستهاش و به کمرش زد - تو که ته معرفتی بسه... چند سال عاشق امیرعلی بودی و لال مونی گرفته بودی؟! ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام - تو می دونستی؟! -بله میدونستم... -خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم تو خواهرش بودی! با رنجش نگاهم کرد - اما بیشتر دوست تو بودم ... روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست: _خوبه که اصلا به رومم نیاوردی از تو بعیده! کنارم نشست - ایششش ...از بس ماهم من! خندیدم - خب خانم ماه پس دیگه احتیاجی به نظر خواهی نیست! قیافه ات جواب مثبتتون رو همراه قندآب کردن تو دلتون رو داد میزنه! پاهاش رو تو بغلش جمع کردو دستهاش دور پاهاش حلقه شد... یه خط لبخند محو هم روی لبش!!! -خوبه که به عشقت برسی ... عاشق شدن قبل ازدواج یه دیوونگی محضه چون اگه نرسی به عشقتو اون تو رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین! موافق بودم با حرف عطیه! من حتی وحشت هم داشتم از اینکه امیر علی ازدواج کنه با غیر من!! دقیقا نمی دونم اگر این اتفاق می افتاد چی میشد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده بود از کنار امیرعلی بودن!... چه قدر سعی کردم برای فراموشی اما دل آدم که این حرفها سرش نمیشه وقتی بلرزه و بریزه وقتی بادیدن یک نفر ضربان بگیره یعنی عاشقه دیگه... حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی! سرم و بالاپایین کردم _آره دقیقا! خندیدم - پس عطیه خانوم ماهم عاشق بوده! خوبه بابا علی آقا که اصلابهش نمیومد اهل این حرفها باشه! پس بگو چرا تو اونشب اومدی خونه عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی!! عطیه قری به گردنش داد _ اولاراجع به آقامون اینجوری حرف نزن! دوما نخیرم... _چطوری به اینجا رسیدی؟! خندید _ اولش باور کن درسی بود... یک سری کتاب تست و اینا برام آورد منم هر جا گیر می کردم زنگ میزدم بهش تا اینکه... یک ابروم بالا پرید -خب تا اینکه چی؟ ابروهاش و بالا و پایین کرد - فهمیدم بهم علاقه داره و گفت میخوادبیادخواستگاری... امانه یهویی... ازونموقع که فهمیدم علاقه داریم بهم دیگه ارتباطی ندارم باهاش! با خنده آروم زدم توی سرش –حیا کن االان تو باید خجالت بکشی... خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزه دهنت رو بفهمم اگه االان خودش بود که آبرو واست نمونده بود! خندید _حالا یعنی الان بیام بیرون باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم!!؟ _بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه! دستهاش و به هم کوبیدو ذوق کرد - آخ جون حالا کی قراره بیان... علی خواسته غافلگیرم کنه!! با چشمهای خندون نگاهش کردم و با تاسف براش سرتکون می دادم که بالشت کنارش رو زدبهم - پاشو برو دیگه! برو جواب مثبتم و اعلام کن منم ببینم میتونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالت زده به نظر بیاد یانه! پاشو! صدای خنده ام بالارفت - بیچاره علی آقا چی بکشه از دست تو! - -مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده من نمیرسه! براق شدم بپرم بهش که بالشت و سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه اش نصیب بالشت شدو اونم هر هر خندید! از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیر علی ... خدای من نکنه حرفهامون رو شنیده باشه؟!! با ترس سرم و آوردم بالا و یک دفعه گفتم : سلام چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک: -در روز چند بار سلام می کنی؟! علیک سلام!!! حالا چرا هول کردی؟! حالتش که می گفت چیزی نشنیده ولی لرزش صدای من دست خودم نبودو نگاهم رو دزدیدم _کی من؟!نه اصلا -محیا منو ببین مطمئنی؟ نمی تونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف! سرم و چرخوندم و نگاه کردم به چونه اش –هول نشدم تو اینجا چیکار می کنی؟ یک قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش ابروی هشتی شده اش نشون میداد باور نکرده حرفم رو! -اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یانه؟! باهول گفتم: _جوابش مثبته! تک خنده ای کردو بعد تک سرفه مصلحتی: - چه زود! یعنی قبول کرد؟!مطمئن ؟برم بگم به م
😍✋ همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم: _امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟؟! دستش بی هوا روشونم قرارگرفت و من ترسیدم و هینِ بلندی کشیدم: با خنده گفت:چیه؟!؟ -ترسیدم خب نفهمیدم اومدی نزدیک!!! سرم و چرخوندم تا صورتش رو ببینم: _محیا نزن موهاتو تو صورتم دختر بدم میاد! برای چند ثانیه قلبم مچاله شد ... من مثل همه رویاهام فکر می کردم .. مثل همه اون چیزی رو که خونده بودم تو رمانها و قصه ها ... فکر می کردم ... با دستی که روی موهام کشیدبه خودم اومدم: _چیه موهاتو زدی توصورتم طلبکارم هستی ؟! باز کن اون اخمها رو ببینم! عاشق این موهای کوتاهتم! - امیرعلی هم عادت کرده بود با یک جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا کنه و یادت بندازه همه رسم های عاشقی مثل هم نیست! اونم بی مقدمه! اخمهام خود به خود باز شدو لبهام به یک خنده کش اومد – نگفتی اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟ نگاهش رو به چشمهام دوخت و لبخند سر حالش کم کم میشد یک خط لبخند مهربون! -خانوم من هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست پس دلیلی برای اجازه نیست!! لحنش ..جمله اش ! نوازش می کردن همه احساسم رو! بی هواگفتم: _قربونت برم !دستت مرسی! با اینکه به شیطنتم میخندید ولی صورتش بازهم از برخورد موهام به صورتش جمع شده بود ...! -جمع کن موهاتو دختر! اینبار به جای اخم بلند تر خندیدم ... رسم عاشقیِ ما قشنگتر بود بدم نمیومد بازهم با موهای کوتاهم اذیتش کنم ! -اهم ...اهم!! با صدای عطیه من خجالت زده سرم و پایین انداختم ... من که همیشه بی حواس بودم ولی عجیب بود از امیر علی این بی پروایی وسط حیاطی که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه!!!! -میگما ببخشید بد موقع اومدم! به لحن تخس و شوخ عطیه زیر زیرکی خندیدم و امیر علی با فشردن لبهاش روی هم خنده اش رو می خورد!! -به به عروس خانومِ ما! با این حرف امیر علی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و بلند خندیدن من که باعث چشمک امیرعلی به من و چشم غره عطیه شد! امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد _ قربون خواهر خودم ...بیا بریم پیش مامان! تو هم باشی بهتره بابا باهات حرف داره! چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت: _محیا خانوم تو نمیای؟! تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه! -نه من آلبومم و میبینم! -به چی می خندی؟! با صدای امیر علی خنده ام و به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش! -نه نشد دیگه .. صبر کن ببینم به کدوم عکس من می خندیدی! خجالت زده گفتم: _به جون خودم... سرش باالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم و خوردم: - -خانومِ من شما همینجوری هر چی بگی من قبول می کنم پس دیگه هیچ وقت هیچ قسمی رو به حرفهات اضافه نکن! آلبوم رو باز کرد _خب...به به سربازو کچل بودن من خنده داره؟! لبم و گزیدم _امیرعلی باورکن به تو نمیخندیدم! یاد خودم افتادم که اون روز چه گریه ای کردم برات! ابروهاش بالاپرید: _گریه کردی؟!چرا؟ موهام و زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازیش! -خب تو اون روز از من دور میشدی... بعدهم کچلت کرده بودن... منم کلی گریه کردم! قاه قاه خندید: - حالا از دوریم گریه می کردی یا به خاطر کچل شدنم؟ اخم کردم - خب معلومه چون دور میشدی دیگه! خنده اش از رو صورتش پاک شد اونم یدفعه! -پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟! موهاش رو بهم ریختم ... _خب معلومه شک داری؟ به جای جواب لبخند عاشقانه ای مهمونم کرد! آلبوم رو بستم _خیلی بی معرفتی یه عکس از من نداشتی! خندید به لبهای آویزونم _مگه تو داشتی؟! -خب معلومه! چشمهاش باز شد _شوخی می کنی؟!از کجا اونوقت؟ لبخند دندون نمایی زدم _یک عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم! می خواست بخنده چشمهاش داد می زد ولی اخم کوچولویی کرد - کارت اشتباه بوده محیا خانوم! ...میدونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلااین وصلت سر نمی گرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی!؟! امیر علی از کابوس شبهای من می گفت.. از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف سرکوبش کرده بودم ! صورتم و مثل بچه ها جمع کردم - میدونم! سکوت کرد و سکوت کردم ... وتو دلم گفتم خدارو شکر که شد!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
امیرعلی: _دوشب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری! دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم بازهم امیر علی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه! -چه عالی،پس به زودی عروسی داریم!باید برم دنبال لباس مجلسی! خندید بلند _خانومِ من بزار همه چی حتمی بشه!من نمیدونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین! لبهام و جمع کردم -مسخره نکن اصلاخودت بایدباهام بیای خرید لبهاش رو بازبونش تر کرد _به روی چشم،فقط اینکه... پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده. -میخوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون.. دلم هر روز دیدنت رو میخواد! همه حرفهای امیر علی غیر مستقیم فقط یه مفهوم ساده داشت .. ❣دوستت دارم❣ سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد -تو که مخالف نیستی؟چون خیلی از عقدمون نگذشته! لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی! نفس عمیقی کشید - خوبه،پس اول باید به فکر لباس عروست باشی،بعد لباس مجلسی! -من لباس عروس نمیخوام! براق شدو چین چین شدبین ابروهاش: _یعنی چی این حرف؟ شونه هام و بالا انداختم _یعنی من جلسه عروسی نمیخوام پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش: _ تا حد آبرومندانه اش رو میتونم برات بگیرم! چشمهام گرد شد .. اشتباه برداشت کرده بود –امیرعلی این چه حرفیه؟! من اصلا منظورم این نبود! نگاهش ته مایه دلخوری داشت -پس این حرف یعنی چی؟! با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخمهاش باز بشه و موفق شدم! خندیدم - آها حالاشد!یعنی اینکه دوس دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی! نگاهش متعجب شد -اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟ _خب چرا، ولی من دوس دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چندتاعکس ازش یادگار میمونه ونمیفهمی چطوری این ساعتها میره... برم یه سفر زیارتی و یه قلب عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن! چشمهاش و لبهاش مهربون میخندید با یه عاشقانه ناب! این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود، بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم... سر که بچرخونی یه طرف حرم علمدار کربلاباشه و یه طرف حرم آقام امام حسین(ع) سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند! نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخشو توی دلم گفتم: _ممنونم آقا! اشکهام ریخت.. من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم! و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم!! با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین وبا امیرعلی زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو! سر که بلند کردم امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد: - قبول باشه! من هم لبخند زدم _ممنون همچنین! -راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شامواستقبال لبخند رضایت مندانه ای زدم –دستشون درد نکنه اخم مصنوعی کرد –ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم میگرفتیم! خسته شده بودم از این حرف تکراری... کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن ... اعتراض کردم - امیرعلیییییییی خندید به صورت اخموم –خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه! -لباس عروس بهونه اس،هر دختری دوس داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم! با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد -فیلسوف کوچولو!! مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تور توری نپوشیدی؟! به شیطنت و شوخیش خندیدم: - بله مطمئنم!بچه بودم لباس عروس پوشیدم،دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس! از ته دل خندید و من سرمو تکیه دادم به شونه اش: –خوابت گرفت!؟ نفس عمیقی کشیدم -نه ...دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه امو بچینه... هرچندهرجور چیده باشه سر خونه خودش تلافی میکنم! خندید -رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو بچینی! غرق خوشی شدم از حرفش - قول دادی ها ...باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام!خانوم حال ندارم فوتبال داره! دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: _هرچند که همچینم وسایل سنگینی ندارم جابه جا کنم... مبلو که حذف کردی سرویس تخت خواب هم که نزاشتی بخرم! خنده اش و جمع کرد -آخه خونه نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟! زمین خدا مگه چشه؟! بعدشم این همه آدم روی زمین می خوابن ماهم مثل اونا ... حالاتو روی زمین خوابت نمیبره؟! بی هوا گفتم: تو کنارم باشی من روی سنگم میخوابم! زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم: _ببخشید