eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
شب شهادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت امام‌رئوف امام رضا علیه السلام برهمه مسلمانان جهان بخصوص شما عزیزان تسلیت باد🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امروز هرکی ازت پرسید حالت چطوره ؟ بگو عاااالي ام ... عالیم یعنی فرمان به زمین و زمان به همه ی دنیا به همه ی عالم ... که ای آسمون, ای زمین, حال من باید عالی باشه ... حتی اگه بد بد بدم هستی بگو عالیم ...عالیم دروغ به خود نیست, عالیه فریب نیست, این یعنی چند ثانیه بعدش میتونی عالی باشی. با قدرت, مثبت اندیش باش ... قانون اندیشه ها یک قانون بسیار بسیار قدرتمنده .. فکر ما زندگی ما رو تغییر میده ... فکر های خوب و مثبت کنید ... نترسید, از همین امروز شروع کنـــــید روزتون زیبا و بی نظیر، سه شنبه تون شاد و دوست داشتنی🌸🍃 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(2).mp3
4.26M
اگر نظر دیگران با خواسته شما یکی نیست نسبت به آن بی تفاوت باشید زیرا هرکسی نظر خودش را دارد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۲۰🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقـرے ☺ به لطف خدا و کمکهای من و استاد سحر تونست خو
💔 ۲۱🍃 نویسنده: ☺ چشمکی زد و رفت!! اتفاقاتی که طی این ترم رخ داد انرژیمو گرفته بود احساس میکردم خیلی خسته شدم اونقدی که نیاز داشته باشم به استراحت مطلق.. چشمام رو بستم و خوابیدم تا رسیدن به مقصدی که ختم شد به آغوش باز علی.. اونقد تو بغلش موندم که بزور کشیدم بیرون، چونه مو گرفت توی دستش و خیره نگاهش رو دوخت به چشمام.. میفهمیدم که مردمک چشمم تند تند داره میچرخه تا علی یه حرفی بزنه از حال دلم و من بزنم زیر گریه.. میفهمید علی حال دلمو که مردمک چشمش تند تند میچرخید که پیدا کنه اشکال حال دلمو.. فقط آروم و زیر لب گفت: سهام خوب بود دلِ قشنگش!! دوباره محکم گرفتم تو بغلش.. وقتی لحطه به لحظه ی بزرگ شدنمون باهم بوده بایدم اینهمه قشنگ منو بفهمه.. بقول خودش، نمکدونش بودم بدون من زندگیش معنا نداشته :) ولی همیشه سکوت میکرد. نمیپرسید چیشده و چرا. تا خودم نمیگفتم نمیپرسید. اما ای کاش تو این مورد میپرسید درد سهاشو.. دستمو گرفت تمام مدتی که برسیم خونه، انگاری میترسید احساس امنیت نکنم تو دلم.. مامان بابا اونقد از اومدنم به خونه خوشحال بودن که مهمونی گرفته بودن! فامیلی برامون نمونده بوده که ولی همون دایی و زن دایی و پروانه.. ولی انگاری یه خبرایی جز اومدن من بود.. پروانه خوشکلتر کرده بود لباس یاسی رنگی پوشیده بود علی همینکه رسیدیم رفت پیرهن سفید پوشید.. گل و شیرینی گذاشته بودن و ... +جییییغ تموم این فکرا و پازل چیدنا نتیجه شد جیغ بلندم.. و همزمان محکم بغل گرفتن پروانه.. همه خندیدن.. +سها برو لباساتو عوض کن حاج اقای مسجد میاد صیغه موقت بخونه تا بعد دیگه ببینیم چی بشه.. انقدی ذوق زده بودم که یادم رفت گله کنم چرا زودتر بهم نگفتن خخخ رفتن لباس آبی خوشکلمو پوشیدم دامن کوتاه و کت خوشکل، یه داداش که بیشتر نداشتم :) رفتم پایین و کنار هن روی مبل دیدمشون.. پریدم جفتشونو بوسیدم.. +خداروشکر دایی اومدی روح خونه برگشت بخدا دلمون پوسید کسی خل بازی در نمیاوورد.. خودمم خندیدم که اینهمه دلقک بودم.. حاج آقا اومد صیغه رو خوند.. چقد همه شاد بودیم.. انگاری کل خستگیامو یادم رفت.. مامان میخندید بابا زن دایی.. دایی شااد بود.. علیم انگار دوباره شد ۲۵ سالش.. شکسته شد بود داداشم تو این چند سال.. بلاخره خندید از ته دل.. تا دیروقت نشستیم دور هم و جشن گرفتیم.. اخر شب هم بابا نذاشت دایی اینا برن خونشون و همونجا خوابیدن.. موقع خواب، گوشیمو نگاهی انداختم.. از یه شماره ی غریبه پیام داشتم.. "رسیدنت بخیر" دلم میگفت استاده، عقلم میگفت غیر ممکنه.. شاید آقای پارسا بود که میگفت شمارمو گیر میاره.. فورا سیو کردم و رفتم تلگرام تا عکس پروفایلشو ببینم.. یه نیمرخ بود پشت فرمون که اون یه نیمرخ هم عینک آفتابی داشت.. ولی تشخیصش برای منی که چند ماه گیر یه لبخندم فهمیدنش سخت نبود.. اسم پروفایلی که لاتین نوشته بود "SePeHr" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۲۲🍃 نویسنده: ☺ یه اتفاق فوق هیجانی بود برام پیام دادن استاد.. اما هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم خودمو راضی کنم که جوابشو بدم.. چون معرفی نکرده بود و من خودم به نتیجه رسیده بودم.. دوست نداشتم فکر کنه کسیه خخخ.. چند روزی بود که کارم شده بود چک کردن پروفایلش نمیدونم اما حس خود آزاری قشنگی بود.. هزارتا فکر میچیدم کنار هم تا به این نتیجه برسم و براش پیام بدم به اون واسطه اما دوباره پشیمون میشدم.. چند روزی بود مامان دوباره از درد قلبش مینالید.. انگاری قلب تو خانواده ی ما سر ناسازگاری داشت و هر بار یکیمون رو درگیر خودش میکرد.. من توخونه بودم میدیدم هر از گاهی وسط کار کردناش یهو چند ثانیه دستشو میذاره سمت چپ سینه ش و پلکاش رو روی هم فشار میداد.. هرچقدر میگفتم مامان به علی بگم، هم مخالفت میکرد؛ +گناه داره بچه م چقدر اسیر درد و غم باشه بذار شیرینی عقدش تو گلوش گیر نکنه.. هرچقدر من میگفتم اگه شما بدتر بشین که ماراحتیش بیشتر میشه هم گوش نمیداد.. +بح بح دست گل مامانم دردنکنه :) -علی انقد خودشیرین نباش.. زبونشو در آوورد و گفت؛ حسود خانوم!! امروز پروانه هم با علی اومده بود خونه.. +پروانه خانوم اجالتا دست پختتون شبیه عمتون باشه.. مهربون لبخند زد پروانه.. +لبخند نزن خانوم بایدیه! -علی چیکارش داری وقتی میدونی از هرانگشتش یه هنر میباره! +آهان بابایی حالا عروستون اومده یادتون رفته دختر یکی یه دونتونووو!! -وااای میگم حسووودی! +نعخیرم دو بهم زن! مامان همونطور که برای بابا خورشت میکشید با صدای آرومی گفت؛ +هردوی دخترام هنر،،،،،مندن.. تا جمله شو تموم کنه صداش تحلیل رفت و بشقاب از دستش پرت شد روی میز.. بابا بلند شد.. علی بلند شد.. پروانه جیغ زد عمه جون.. من اشکام ریخت و لیوان آب به دست کنار بابا قرار گرفتم.. اما کار از این حرفا گذشته بود و مامانم بیهوش بود.. رسیدیم بیمارستان و فورا مامان بستری شد.. حال بدیامون تکراری شده بود.. تکراری شد بود حالت بابایی که سرش میرفت بین دستاش و بیچاره میموند... تکراری شده بود چهره ی برادری که تکیه میکرد دیوار و رو به اسمون چشماشو میبست.. منی که دست میذاشتم روی صورتمو با دندون قروچه اشک میریختم.. بعد از سه روز نوبت شب موندن توی بیمارستان افتاد به من و نشستم کنار مامانم.. الحمدلله بهتر شده بود و فقط نیاز بود به حالت نرمال برسه تا مرخص بشه.. دستش تو دستام بود خوابش برد.. خواب به چشمم نمیومد.. دوست داشتم بشینم و صورت آسمونی مامانم رو نگاه کنم.. چشمای بسته شو بوسیدم و رفتم تخت کناریش دراز کشیدم.. گوشیمو در آوردم و روشن کردم.. چند دقیقه از روشن شدن نتم نگذشته بود که پی ام برام اومد.. "این موقع از شب چرا یه دختر ۲۰ ساله باید آنلاین باشه" من اسمشو گذاشتم شروع فاجعه.. شروع چیزی که نباید میشد.. شروع ❤️ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۲۳🍃 نویسنده: ☺ احوال دلم خوب نبود.. همیشه فکر میکردم اگه یه روزی عاشق بشم و یکیو دوست داشته باشم ، انقدر شادی میاد تو زندگیم که همیشه بخندم و غم هیچ وقت هیچ سراغی ازم نگیره.. همیشه فکر میکردم عاشق شدن قشنگه.. خوشحال شدن داره.. اما این روزا هر روز به این نتیجه میرسیدم که عاشق شدن یه وقتایی اشتباهه محضه.. مینشستم ساعتها فکر میکردم اونقدر غرق تفکراتم میشدم که ساعت از دستم بیرون میرفت.. یه وقتایی علی مچمو میگرفت، یه وقتایی مامان میگفت سها چیشدی تو.. از سوال پرسیدنا خسته شده بودم، برای فرار از نگاه مامان بابا که فریاد میزد دختر ما این نبود، رو آووردم به کتابام.. بهونه کردم که میخام درس بخونم جلو بیوفتم برای امتحان ارشدم.. اتاقم شده بود، مامن و پناهگاهم.. کتابام ریخته بود دورم، ولی دریغ از یه نیم نگاه.. +نمیخوابی سها؟! همونطورکه سرم پایین بود و الکی کتابو بالا پایین میکردم، گفتم‌؛ -تموم شه این میخوابم! علی اومد نزدیکم خم شد کتاب رو ازدستم گرفت سر و تهش کردم و گفت: +تمومش کن ولی حداقل وارونه نگیر.. انگاری دلخور شده باشه بلند شدو رفت سمت در. +واسه خودم متاسفم که نشده بشم همدمت!شب خوش!! رفت بیرون و با صدای نسبتا بلندی در رو بهم کوبید.. با صدای کوبیده شدن در انگاری یکی بهم توگوشی زد که اولش بغض کردم و بعد هم آروم آروم اشک ریختم.. نصف شب بود شاید که با صدای گوشیم از خواب پریرم! روی کتابام خوابم برده بود.. رد گوشیمو گرفتم که لای یکی از کتابام بود.. بازش کردم و با دیدن متن پیام خواب از سرم پرید.. اونقدی هیجان که بلند شدم تندی رفتم دستشویی اتاقم و صورتم رو شستم و برگشتم.. گوشی رو برداشتم پریدم روی تخت و دوباره متن پی ام رو خوندم!! "شاید عشق تنها راه نجات زندگیِ مـَردی باشد که سالها حصار کشیده دور تمام دنیا و تنها مانده" آنلاین بود.. تمام مدتی که من داشتم برای بار هزارم اون متن ملموس رو میخوندم انلاین بود.. تایپ کردم "سلام" تایپ کرد "سلام سها خانوم" تایپ کردم "خوب باشین" تایپ کرد "امیدی ندارم" ته دلم خالی شد از رنجی که توی کلامش بود.. و میدونستم برای آدم مغروری مثل استاد سپهر چقدر سخته گفتن این یه جمله.. "نمیدونم چرا تورو انتخاب کردم برای گفتنِ "خوب نیستم" اما میدونم تو تنها کسی هستی که برای حرفم ارزش میذاره و بهش فکر میکنه" حقم بود اگه از شادی بال در میاووردم و پرواز میکردم.. حقم بود از اینهمه روز سختی امید داشته باشم به اومدن روزای خوب،حداقل به عنوان گوش شنوا.. حقم بود.. مگه من به اختیار خودم عاشق شده بودم که به اختیار خودمم فراموش کنم.. اصلاچرا فراموش کنم؟! نمیشه منم عاشقی کنم؟! "شبت بخیر سها خانوم" "استاد؟!" "بله؟!" "میفهمم که یه وقتایی آدم از خودشم دلزده میشه متنفر میشه خسته میشه اما آدم، نه استاد زورگویی مثل استاد صادقی کبیر" دوست داشتم بخنده دوست داشتم فراموش کنه هرچی که هست دوست داشتم حالا که موقعیت فراهمه، براش باشم که نه حداقل "شیطون!!!!!!" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۲۴🍃 نویسنده: ☺ ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم.. دست و صورتنو نشسته رفتم سراغ گوشیم ، که اولین پیامش "صبحت بخیر" استاد بود.. و جواب تقریبا رسمی من "ممنونم همچنین" بلند شدم سرحال و قبراق رفتم از اتاقم بیرون.. مامان تو آشپزخونه و طبق هرروز علی و بابا نبودن.. +سلام مامانی صبحت بخیر!! مامان برگشت و با تعجب نگاهم کرد.. -خوبی سها؟؟ خندیدم آروم.. -چته خب میگم خوبی؟؟ بلند بلند خندیدم.. +خوبم دورت بگردم چم باشه اخه.. همونطور که برمیگشت سمت قابلمه روی اجاق شونه هاشو انداخت بالا و گفت: -چمیدونم والا هیچ حالیتیت به سهای من نمیره تو.. لبامو دادم جلو هم لوس و هم ناراحت با صدای بچگونه گفتم: +دلت میاد مامانی،منکه جیک و جیک و جیک میکنم برات.. بعدم زدم زیر خنده.. دستاشو شست زیر شیر و دستمال برداشت خشک کنه.. +خوبه خوبه دختر بیمزه.. صبحانه مو خوردم و رفتم توی حال پیش مامان نشستم شروع کردم سبزی پاک کردن.. -سها مطمينی خوبی؟! مگه درس نداشتی تو +عه مامان میخواین برم -نه خب ولی خب خندیدم و دستمو انداختم دور شونه شو.. +خوبم قربون دل نگرونیات.. چقدر حرفای نگفته داشتم با مامان قد این دو سالی که دانشگاه بودم ازش دور شده بودم.. انقدری سرگرم حرفامون شدیم که بابا و علی اومدن.. علی سرسنگین بود بابا اما انگاری گمشده شو پیدا کرده باشه، آغوش پر مهرش نصیبم شد.. سر سفره وقتی به علی گفتم؛ +من برات بکشم داداشی!! با بیحوصلگی گفت: -خودم دست دارم! +علییی! مامان بود که دعواش کرد با این صدا زدنش.. علی چیزی نگفت و منم آروم نشستم.. باید از دلش در میاووردم.. حق نبود داداشم بخاطر حال بدیه من حالش بد بشه.. زودتر از همه بلند شد و رفت توی اتاقش.. به مامان بابا نگاه کردم.. سرشون پایین بود.. میدونستم اوناهم دوست دارن که من برم و از دلش در بیارم.. بلند شدم رفتم سمت اتاقش.. دراز کشیده بود و دستش روی پیشونیش بود.. قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: +گله دارم ازت که غریبه ت شدم! نشستم کنار تختش روی زمین.. -حق داری! +گله دارم که زدی زیر قولت! -حق داری! +گله دارم که محرم نیستم! اشکم ریخت.. برگشتم دستشو گرفتم.. +بهم فرصت بده! بازهم نگاهم نکرد.. +اروم زیر لب گفت"مواظب سهام باش" همیشه مسئولیتم رو میذاشت روی دوش خودم.. اما هیچوقت ناامیدش نکرده بودم تا اینکه... قبل از اینکه از اتاق علی برم بیرون گوشیم زنگ خورد.. "زورگو" دستپاچه شدم.. تا خودم رو برسونم اتاقم قطع شد.. دوباره زد.. نفس عمیق کشیدم و گفتم: +سلام.. اما صدای ظریف زنونه ی اونور خط تمام امیدم رو ناامید کرد... -ببخشید اشتباه شده!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
لجبازی يک كلمه نيست! يه اشتباهست! اشتباهی ويران كننده... كه ميتواند هر دو نفر را در رابطه به زمين بزند و جايی برای بلند شدن نماند! لجبازی ميتواند انقدر قوی باشد كه يادت برود روزی عاشق كسی بودی كه به او ميگفتی نميخواهی ناراحتی اش را ببينی! اما حالا خودت عامل اصلی اش شده ای! با عاشقانه های خود لجبازی نكنيد گاهی جايی برای جبران نميماند! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
مشكلات زندگی مثل حيوان وحشیست اگر فرار ڪنی می‌دانند ڪه ترسيدی ودنبالت می‌ڪنند واگرجلوش بايستی ومبارزه ڪنی ازتو دست برمی‌دارندومی‌روند. مشکلات مبارزه ی ما را می طلبد نه خشم و فرار ما را #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
امشب به عشاق حسین،زهرا دهد مزد عزا🌟 یک عده رادرمان دهد،یک عده بخشش در جزا🌟 یک عده رامشهد برد،یک عده را دیدارحج🌟 باشدکه مزد ماشود،تعجیل در امر فرج🌸 ✨🌹حلول ماه ربیع الاول و لیله المبیت بر همه مسلمانان جهان بخصوص شما همراهان عزیز مبارک🌹✨