eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ۲۲🍃 نویسنده: ☺ یه اتفاق فوق هیجانی بود برام پیام دادن استاد.. اما هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم خودمو راضی کنم که جوابشو بدم.. چون معرفی نکرده بود و من خودم به نتیجه رسیده بودم.. دوست نداشتم فکر کنه کسیه خخخ.. چند روزی بود که کارم شده بود چک کردن پروفایلش نمیدونم اما حس خود آزاری قشنگی بود.. هزارتا فکر میچیدم کنار هم تا به این نتیجه برسم و براش پیام بدم به اون واسطه اما دوباره پشیمون میشدم.. چند روزی بود مامان دوباره از درد قلبش مینالید.. انگاری قلب تو خانواده ی ما سر ناسازگاری داشت و هر بار یکیمون رو درگیر خودش میکرد.. من توخونه بودم میدیدم هر از گاهی وسط کار کردناش یهو چند ثانیه دستشو میذاره سمت چپ سینه ش و پلکاش رو روی هم فشار میداد.. هرچقدر میگفتم مامان به علی بگم، هم مخالفت میکرد؛ +گناه داره بچه م چقدر اسیر درد و غم باشه بذار شیرینی عقدش تو گلوش گیر نکنه.. هرچقدر من میگفتم اگه شما بدتر بشین که ماراحتیش بیشتر میشه هم گوش نمیداد.. +بح بح دست گل مامانم دردنکنه :) -علی انقد خودشیرین نباش.. زبونشو در آوورد و گفت؛ حسود خانوم!! امروز پروانه هم با علی اومده بود خونه.. +پروانه خانوم اجالتا دست پختتون شبیه عمتون باشه.. مهربون لبخند زد پروانه.. +لبخند نزن خانوم بایدیه! -علی چیکارش داری وقتی میدونی از هرانگشتش یه هنر میباره! +آهان بابایی حالا عروستون اومده یادتون رفته دختر یکی یه دونتونووو!! -وااای میگم حسووودی! +نعخیرم دو بهم زن! مامان همونطور که برای بابا خورشت میکشید با صدای آرومی گفت؛ +هردوی دخترام هنر،،،،،مندن.. تا جمله شو تموم کنه صداش تحلیل رفت و بشقاب از دستش پرت شد روی میز.. بابا بلند شد.. علی بلند شد.. پروانه جیغ زد عمه جون.. من اشکام ریخت و لیوان آب به دست کنار بابا قرار گرفتم.. اما کار از این حرفا گذشته بود و مامانم بیهوش بود.. رسیدیم بیمارستان و فورا مامان بستری شد.. حال بدیامون تکراری شده بود.. تکراری شد بود حالت بابایی که سرش میرفت بین دستاش و بیچاره میموند... تکراری شده بود چهره ی برادری که تکیه میکرد دیوار و رو به اسمون چشماشو میبست.. منی که دست میذاشتم روی صورتمو با دندون قروچه اشک میریختم.. بعد از سه روز نوبت شب موندن توی بیمارستان افتاد به من و نشستم کنار مامانم.. الحمدلله بهتر شده بود و فقط نیاز بود به حالت نرمال برسه تا مرخص بشه.. دستش تو دستام بود خوابش برد.. خواب به چشمم نمیومد.. دوست داشتم بشینم و صورت آسمونی مامانم رو نگاه کنم.. چشمای بسته شو بوسیدم و رفتم تخت کناریش دراز کشیدم.. گوشیمو در آوردم و روشن کردم.. چند دقیقه از روشن شدن نتم نگذشته بود که پی ام برام اومد.. "این موقع از شب چرا یه دختر ۲۰ ساله باید آنلاین باشه" من اسمشو گذاشتم شروع فاجعه.. شروع چیزی که نباید میشد.. شروع ❤️ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۲۳🍃 نویسنده: ☺ احوال دلم خوب نبود.. همیشه فکر میکردم اگه یه روزی عاشق بشم و یکیو دوست داشته باشم ، انقدر شادی میاد تو زندگیم که همیشه بخندم و غم هیچ وقت هیچ سراغی ازم نگیره.. همیشه فکر میکردم عاشق شدن قشنگه.. خوشحال شدن داره.. اما این روزا هر روز به این نتیجه میرسیدم که عاشق شدن یه وقتایی اشتباهه محضه.. مینشستم ساعتها فکر میکردم اونقدر غرق تفکراتم میشدم که ساعت از دستم بیرون میرفت.. یه وقتایی علی مچمو میگرفت، یه وقتایی مامان میگفت سها چیشدی تو.. از سوال پرسیدنا خسته شده بودم، برای فرار از نگاه مامان بابا که فریاد میزد دختر ما این نبود، رو آووردم به کتابام.. بهونه کردم که میخام درس بخونم جلو بیوفتم برای امتحان ارشدم.. اتاقم شده بود، مامن و پناهگاهم.. کتابام ریخته بود دورم، ولی دریغ از یه نیم نگاه.. +نمیخوابی سها؟! همونطورکه سرم پایین بود و الکی کتابو بالا پایین میکردم، گفتم‌؛ -تموم شه این میخوابم! علی اومد نزدیکم خم شد کتاب رو ازدستم گرفت سر و تهش کردم و گفت: +تمومش کن ولی حداقل وارونه نگیر.. انگاری دلخور شده باشه بلند شدو رفت سمت در. +واسه خودم متاسفم که نشده بشم همدمت!شب خوش!! رفت بیرون و با صدای نسبتا بلندی در رو بهم کوبید.. با صدای کوبیده شدن در انگاری یکی بهم توگوشی زد که اولش بغض کردم و بعد هم آروم آروم اشک ریختم.. نصف شب بود شاید که با صدای گوشیم از خواب پریرم! روی کتابام خوابم برده بود.. رد گوشیمو گرفتم که لای یکی از کتابام بود.. بازش کردم و با دیدن متن پیام خواب از سرم پرید.. اونقدی هیجان که بلند شدم تندی رفتم دستشویی اتاقم و صورتم رو شستم و برگشتم.. گوشی رو برداشتم پریدم روی تخت و دوباره متن پی ام رو خوندم!! "شاید عشق تنها راه نجات زندگیِ مـَردی باشد که سالها حصار کشیده دور تمام دنیا و تنها مانده" آنلاین بود.. تمام مدتی که من داشتم برای بار هزارم اون متن ملموس رو میخوندم انلاین بود.. تایپ کردم "سلام" تایپ کرد "سلام سها خانوم" تایپ کردم "خوب باشین" تایپ کرد "امیدی ندارم" ته دلم خالی شد از رنجی که توی کلامش بود.. و میدونستم برای آدم مغروری مثل استاد سپهر چقدر سخته گفتن این یه جمله.. "نمیدونم چرا تورو انتخاب کردم برای گفتنِ "خوب نیستم" اما میدونم تو تنها کسی هستی که برای حرفم ارزش میذاره و بهش فکر میکنه" حقم بود اگه از شادی بال در میاووردم و پرواز میکردم.. حقم بود از اینهمه روز سختی امید داشته باشم به اومدن روزای خوب،حداقل به عنوان گوش شنوا.. حقم بود.. مگه من به اختیار خودم عاشق شده بودم که به اختیار خودمم فراموش کنم.. اصلاچرا فراموش کنم؟! نمیشه منم عاشقی کنم؟! "شبت بخیر سها خانوم" "استاد؟!" "بله؟!" "میفهمم که یه وقتایی آدم از خودشم دلزده میشه متنفر میشه خسته میشه اما آدم، نه استاد زورگویی مثل استاد صادقی کبیر" دوست داشتم بخنده دوست داشتم فراموش کنه هرچی که هست دوست داشتم حالا که موقعیت فراهمه، براش باشم که نه حداقل "شیطون!!!!!!" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۲۴🍃 نویسنده: ☺ ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم.. دست و صورتنو نشسته رفتم سراغ گوشیم ، که اولین پیامش "صبحت بخیر" استاد بود.. و جواب تقریبا رسمی من "ممنونم همچنین" بلند شدم سرحال و قبراق رفتم از اتاقم بیرون.. مامان تو آشپزخونه و طبق هرروز علی و بابا نبودن.. +سلام مامانی صبحت بخیر!! مامان برگشت و با تعجب نگاهم کرد.. -خوبی سها؟؟ خندیدم آروم.. -چته خب میگم خوبی؟؟ بلند بلند خندیدم.. +خوبم دورت بگردم چم باشه اخه.. همونطور که برمیگشت سمت قابلمه روی اجاق شونه هاشو انداخت بالا و گفت: -چمیدونم والا هیچ حالیتیت به سهای من نمیره تو.. لبامو دادم جلو هم لوس و هم ناراحت با صدای بچگونه گفتم: +دلت میاد مامانی،منکه جیک و جیک و جیک میکنم برات.. بعدم زدم زیر خنده.. دستاشو شست زیر شیر و دستمال برداشت خشک کنه.. +خوبه خوبه دختر بیمزه.. صبحانه مو خوردم و رفتم توی حال پیش مامان نشستم شروع کردم سبزی پاک کردن.. -سها مطمينی خوبی؟! مگه درس نداشتی تو +عه مامان میخواین برم -نه خب ولی خب خندیدم و دستمو انداختم دور شونه شو.. +خوبم قربون دل نگرونیات.. چقدر حرفای نگفته داشتم با مامان قد این دو سالی که دانشگاه بودم ازش دور شده بودم.. انقدری سرگرم حرفامون شدیم که بابا و علی اومدن.. علی سرسنگین بود بابا اما انگاری گمشده شو پیدا کرده باشه، آغوش پر مهرش نصیبم شد.. سر سفره وقتی به علی گفتم؛ +من برات بکشم داداشی!! با بیحوصلگی گفت: -خودم دست دارم! +علییی! مامان بود که دعواش کرد با این صدا زدنش.. علی چیزی نگفت و منم آروم نشستم.. باید از دلش در میاووردم.. حق نبود داداشم بخاطر حال بدیه من حالش بد بشه.. زودتر از همه بلند شد و رفت توی اتاقش.. به مامان بابا نگاه کردم.. سرشون پایین بود.. میدونستم اوناهم دوست دارن که من برم و از دلش در بیارم.. بلند شدم رفتم سمت اتاقش.. دراز کشیده بود و دستش روی پیشونیش بود.. قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: +گله دارم ازت که غریبه ت شدم! نشستم کنار تختش روی زمین.. -حق داری! +گله دارم که زدی زیر قولت! -حق داری! +گله دارم که محرم نیستم! اشکم ریخت.. برگشتم دستشو گرفتم.. +بهم فرصت بده! بازهم نگاهم نکرد.. +اروم زیر لب گفت"مواظب سهام باش" همیشه مسئولیتم رو میذاشت روی دوش خودم.. اما هیچوقت ناامیدش نکرده بودم تا اینکه... قبل از اینکه از اتاق علی برم بیرون گوشیم زنگ خورد.. "زورگو" دستپاچه شدم.. تا خودم رو برسونم اتاقم قطع شد.. دوباره زد.. نفس عمیق کشیدم و گفتم: +سلام.. اما صدای ظریف زنونه ی اونور خط تمام امیدم رو ناامید کرد... -ببخشید اشتباه شده!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۲۴🍃 نویسنده: #سییــن‌باقـرے ☺ ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم.. دست و
💔 ۲۵🍃 نویسنده: ☺ حالم بد شد.. انگاری ته گلوم شد طعم تلخ ته خیار نیم رسیده.. منتظر بودم.. منتظر یه کلمه حرف که فقط بپرسم اون خانمه کی بوده.. شاید مامانش.. شاید خواهرش.. شاید هرکسی کلی میخوام بپرسم.. میخوام بدونم.. بدونم جایگاهم کجاست.. بدونم چیکار کنم.. گوشیو برداشتم و زنگ زدم سحر.. +جانم سها؟ -سلام سحری خوبی! +خوبم تو چطوری چخبر؟ -خوبم ممنونم..دلم برات تنگ شده بود! +فدا دلت مهربونم!! داشتم فکر میکردم چطور بحث رو منحرف کنم سمت استاد تا بتونم اطلاعاتی ازش بدست بیارم.. مثلا بهم بگه، استاد خواهر داره.. که خودش زودتر گفت: این روزا من بیشتر وقتمو با سپهر میگذرونم! -چطور مگه؟! +اخه اون دستمو گرفت تو حال بدیم الان من دارم کمکش میکنم! -چیشده مگه سحر استاد چطوره؟! +خوبه حالش چیزیش نشده که نترس! یکم اوضاع روحیش خوب نیست فقط! تو پیامش گفته بود "تورو انتخاب کردم برای حال بدیام" پس واقعا یه اتفاقی افتاده بود!! -کمکی از من بر میاد سحر؟! +نه دورت بگردم چیکار کنی تو!! بنده خدا خانوادش که همه خارجن داییم و زن داییم از،وقتی این سپهر بدبخت دنیا اومد گذاشتن پیش مامانبزرگم و رفتن کانادا.. همیشه تو غم و شادیاش ما پیشش بودیم و تا حالا..... هعی من چرا اینارو به تو میگم اصلا، ببخشید توروخدا.. نمیخواستم فرصت رو از دست بدم و فورا پرسیدم؛ -سحر مگه استاد خواهر نداره که همیشه تو رو انتخاب میکنه؟! برای اینکه شک نکنه هم یه تک خنده ای گڋاشتم اخر حرفم! +نه بیچاره کیو داره اینجا اون اصلا تک فرزنده! -آهان.. یک ساعتی با سحر حرف زدم اما ذهنم حوالیه صدای نازکی میگذشت که گفت "اشتباه شده" کی بود که انقدر به استاد نزدیک بود که گوشیشم دستش بود.. دعا میکردم دوباره امشب پیام بده که بتونم یه جوری بپرسم! که انگار خدا صدامو شنید و دقیقا راس همون ساعت دیشب پیام داد.. +سلام!! چند دقیقه تعلل کردم و جواب دادم.. -سلام استاد.. زنگ زد.. اما با تجربه ی تلخ قبلیم فقط تونستم رد بدم.. +چرا رد میدی سها خانوم!! -نمیدونم! زنگ زد و اینبار جواب دادم! +یعنی چی دختر خوب بچه شدی؟ -نه! +پس؟؟؟؟؟ دلو زدم به دریا منکه آب از سرم گذشته رود و مطمئن بودم استاد فهمیده یه حسی بهش دارم! -امروز یه خانوم زنگ زد گوشیم از شماره شما.. +چیییییی؟! کِی؟؟ +عصر!! انگاری نفسشو عمیق بیرون داد و من از صدای پوفش متوجه شدم! -مهم نیست بهش فکر نکن! +نمیشه که! -میشه چرا نشه! +باشه استاد من فقط کنجکاو شدم بدونم کی بودن همین،میتونید نگید!! خندید.. اول آروم.. بعد بلند بلند.. -باشه که خانوم منم فهمیدم شما اصلا در حال حرص خوردن نیستین! +نه استاد واقعا.... نذاشت ادامه بدم پرید بین حرفام و گفت: میشه بمن نگی استاد؟؟ -یعنی چی؟! +یعنی اینکه من میدونم حس شمارو :) ته دلم خالی شد.. بجای خوشحال شدن، حس بازنده بودن داشتم.. سپهر صادقی، آدم عاشق شدن نبود، نبود که نبود.. اما عجیب توانایی تحقیر داشت.. که طرف مقابلشو له کنه.. چون قدرت طلب بود تحسین طلب بود و مهمتر از همه بود.. فقط تونستم در جوابش بگم: خبط نکردم که از حسم بترسم!! خدانگهدار!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۲۶🍃 نویسنده: ☺ ضربان قلبم شدید شده بود.. تو ذهنم اکو میشد حرفش و صدای بم مردونه ش "یعنی اینکه من میدونم حس شمارو" "یعنی اینکه من میدونم حس شمارو" "یعنی اینکهـ....." منتظر بودم تحقیر بشم.. شکسته بشم.. منتظر بودم به خودش افتخار کنه.. به سحر بگه.. وای سحر.. اگه سحر بشنوه.. حتما از من بدش میاد.. حتما همه میفهمن.. همه میگن مقصر منم.. اخه مگه قصیری بود که مقصر من باشم.. چقدر پر استرس بود.. چقدر ترسناک بود.. بلاخره پیش خودم اعتراف کردم.. آره من عاشق یه مرد قد بلند شدم.. مردی که اقتدار و قدرتش به چشمم اومد و ازش خوشم اومد.. کسی که تا عمر دارم لبخندش از یادم نمیره.. اما بی برنامه.. بی هماهنگی.. بی توجه به موقعیتم.. بی توجه به شرایطم.. بدون اینکه بفهمم اون استاده و من دانشجوو.. اون از من بالاتره و من یه دختر ساده ی روستایی.. حتی، حتی، حتی نمیدونستم و مطمئن نبودم اون ، اون مجرده یانه.. سحر میگفت مجرده.. خب مجرده.. ولی اون صدا؟! اون صدا کی بود پس؟! اگه یکی دیگه رو داشته باشه چرا به من میگه حس شما رو میدونم.. اگه یکی دیگه داره باید منو طردم کنه نه بکشونه سمت خودش دیگه کم آورده بودم.. صورتمو توی بالش پنهون کردم و اشک ریختم.. وقتی منطقی فکر میکردم، کارم اشتباه و گناه نبود اما سنجیده هم نبود.. مقبول نبود برای دختر حساسی مثل عاشق شدن... عاشق شدن به تنهایی بد نبود، اما بی حساب عمل گردن بد بود.. داشتم پی میبردم که بی حساب عاشق شدم به افکارم به رویای شیرینم بال و پر دادم.. اونقدی بال و پر دادم که باورم شد، من باید بشم همصحبت و همدم استاد سپهری که هیچوقت هیچکس ازش روی خوش ندیده.. اونقدی بال و پر دادم که با دوتا شوخیِ شاید عادی استاد که به واسطه ی دوستیم با سحر بود، رو برخورد متفاوت پنداشتم و هیجان کل زندگیم رو گرفت و فکر کردم "میتونم امیدی داشته باشم" اونقدری این افکار رو پیش خودم تکرار کردم که آخرش اعتراف کردم که اشتباه کردم.. بین گریه هام میگفتم؛غلط کردم غلط کردم! و چه بد حالی بود ، بدونی "غلط کردی اما نخوای غلطت رو ادامه ندی" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۲۷🍃 نویسنده: ☺ "نگران نباش" همین!! فقط همین!! اما همین دو کلمه قد دنیا آرومم کرد! میدونستم مغروره و بیشتر از این نمیگه! نمیتونه که بگه! هم چارچوب رابطه این اجازه رو بهش نمیداد هم اینکه مغرور بود.. و این مغرور بودنش، میتونست جذابش کنه.. اینکه استاد سپهر بهت بگه "نگران نباش" یعنی جای نگرانی نیست.. خوشبین بودم یا خودم رو گول میزدم! نمیدونم اما حس خوبی بود، اینکه بهم گفت نگران نباشم.. جوابی ندادم و سعی کردم جوابی ندم تا خودش حرف بزنه.. حالا که از حسم خبر داره، خودش بگه چی خوبه چی بده! خودش بگه باید برای ادامه چیکار کنم.. بمونم یا تمومش کنم.. ای کاش ازم بخواد .. . . . این بار با حال بهتری برگشتم دانشگاه و ترم پنجم رو شروع کردم.. ین بار حس بزرگ تر شدن داشتم.. حس خوبِ تعلق.. این ترم هم جوری تنظیم کرده بودم که بتونم با استاد صادقی کلاس داشته باشم.. استاد صادقی یا آقای سپهر این روزام.. لبخند زدم از تکرار این لفظ روی زبونم.. سه شنبه بود و اولین کلاس هم کلاس استادصادقی بود.. صبح زودتر بیدار شده بودم.. صبحانه رو آماده کردم.. +چخبره سها خوشحالیا -عه زهرا بخوام گشنه نری کلاس ، بد کردم؟! امروز دوست داشتم بهتر باشم، خیلی بهتر.. مانتوی فیروزه ای رنگم رو پوشیدم.. کوله ی خاکستری رنگمم برداشتم و رفتم بیرون.. -هوا سرد شده! دستامو از هم باز کردم و چرخی زدم.. +زهرااا هوا به این خوبی -باشه بابا عاشق شدیاااا آبرومونو بردی.. رفتیم سمت کلاس.. تنها کسی که تو کلاس نشسته بود آقای پارسا بود.. هر دو سلام کردیم و اولین صندلی نشستیم.. +خانوم درویشان پور؟! سرمو آوردم بالا.. -بله +امروز وقت دارین... -نه اقای پارسا.. با دلخوری گفت "ممنونم" و رفت بیرون.. +سها یه فرصت بهش بده!! -نمیخوام زهرا زوری که نمیشه.. +آره خب ولی خیلی پسر خوبیه!! -آره خوبن و قابل احترام اما نه.. زهرا هم دیگه پیگیر نشد.. کم کم بچها اومدن.. سرم پایین بود و داشتم بی هدف خطی خطی میکردم صفحه ی اول دفترمو.. حرفای زهرا تو ذهنم بود.. آقای پارسا واقعا آدم خوبی بود.. شاید یه روزی برسه که پشیمون بشم از جواب منفی ای که بهش میدم.. اما.... با سلام استاد صادقی رشته ی افکارم پاره شد و بلند شدم.. چهره ش خیلی آشوب بود.. اما میخندید.. "خوشحال و مسرورم که این ترم هم باید شمارووو تحمل کنم" همه خندیدیم.. خودشم خندید.. موقع خوندن اسمها وقتی به اسمم رسید، لبخندی به چهرم زد و گفت "خوشحالم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۲۸🍃 نویسنده: ‌☺ بعد از حضور غیاب دوباره کلاس همهمه شد.. استاد بدون توجه به بچها سرگرم گوشیش بود.. و عجیب بود که مثل ترمهای قبل با بداخلاقی نگفت که مقدمه رو شروع میکنیم.. -استاااد؟ نمیخوایم مقدمه رو شروع کنیم!؟ استاد سرشو آوورد بالا و با پوزخندی گفت: -من اشتباه متوجه شدم یا شما واقعا به درس علاقه پیدا کردین خانوم ساناز؟! کلاس تو چند ثانیه رفت رو هوا.. سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم.. -خیر امروز نمیخام مقدمه رو شروع کنم.. میتونید یه کارتون برسید.. آقای پارسا اولین نفر بود که بلند شد کیفش رو برداشت و گرمکن ورزشیشم انداخت روی دستش و رفت سمت در کلاس.. -کجا اقای پارسا؟! با اخمی که بین دوتا أبروهاش بود گفت: +مگه نفرمودین به کارمون برسیم.. -بله ولی تو همین کلاس.. +ولی کار من بیرونه! -متاسفم.. با چشمک ریزی که حواله ی نگاه من کرد فهمیدم که فقط میخواست ضایه ش کنه.. کار خوبی نبود.. و این از بدی های اخلاق آدم مغرور و جاه طلبی مثل استاد سپهر بود.. ویبره ی گوشیم به صدا در اومد.. "بیا تلگرام" تلگرامم رو روشن کردم! "چطوری سها" "خوبم استاد سپهر، چرا درس نمیدین شما" "حوصله ندارم ترجیحا از هفته ی آینده شروع کنیم" "بله" "خیلی ناراحتی شروع کنم و همین الان بهت منفی بدم" خندیدم و نگاهش کردم.. با چشمایی که از شیطنت برق میزد خیره شد بود بهم.. با خودم فکر کردم"روئای شیرینِ غیر واقعیِ با استاد بودن رو" "به چی فکر میکنی؟" "چطور" "تو هوا بودی" "هیچی" کلاس به همین پی ام دادنا گذشت.. -خانوم درویشان پور؟!! بمونید کارتون دارم! زهرا با اجازه ای گفت و از کلاس رفت بیرون.. +بله استاد؟! -خوبی خانوم؟!!! سرمو انداختم پایین و با لبخند گفتم: +خوبم ممنون! +نمیپرسی چرا سحر نیومده؟! اصلا حواسم نبود که امروز سحر نیومده بود! -واای حواسم نبود چرا نیووومده؟! بهش زنگ میزنم میپرسم! خندید.. بلند.. از اونایی که دستشو ببره تو جیبش و رو به آسمون بخنده.. +عاشقیااا.. اگه مشکلی نداره بریم پیشش.. نگاه نگرانمو که دید ،دستاشو به حالت آرامش آورد بالا و گفت: نگران نشو نگران نشو این بار قرار نیست بریم بیمارستان.. لبخند زدم و با خودم فکر کردم امروز دومین باره که میشنوم "عاشقیا" +استاد شما برید من به زهرا خب بدم میام.. لبخند زد و گفت: بیرون دانشگاه منتظرم خانوم ملاحضه کار.. تیز بود.. زرنگ بود.. خیلی زرنگ تر از منه ساده.. میفهمید چرا گفتم خبر بگم بعد بیام.. رفتم پیش زهرا و معطل کردم.. بهش گفتم میرم پیش سحر.. معلوم بود چندان راضی نیست اما گفت:خوشبگذره" و رفت.. -سلام چه عجب شما تشریف فرما شدین.. کوله مو گذاشتم روی پام.. +ببخشید -این دوستت زهرا خانوم.. کنجکاو بهش نگاه کردم.. -خیلی دختر خوبیه چادر خیلی بهش میاد.. چیزی نگفتم.. برگشتم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم که کم کم بارون گرفت.. چرا هیچوقت از من تعریف نمیکرد؟! چرا هیچوقت تحسینم نکرده بود.. با صراحت از حس من با خبر شد اما یه لحظه بهم نگفت درباره م فکر میکنه.. فقط گفتم میدونه.. کم کم داشتم به نتیجه میرسیدم که چقدر "بی بها" شدم.. +استاد ممکنه نگهدارین؟! چند متر جلو تر نگهداشت.. -چیزی شده؟! +نه فقط نمیخام بیام.. دستم رفت سمت دستگیره که بازش کنم.. -گفت چیشده؟! دادش باعث شد بغض تو گلوم بشکنه و دستم رو بذارم روی صورتم و بی صدا گریه کنم.. چند ثانیه ای فقط نفس عمیق کشید.. -من الان باید چیکارکنم؟! مگه میدونم تو چته که بدونم باید چی بگم؟! کل ذهنم درگیر شده بود به اینکه من دختر خوبی نیستم.. من قابل تحسین نیستم.. من با گفتن حسم بهش بی ارزش شدم.. حتی پیش بچهای کلاس،آقای پارسا و زهرا که سرد بهم گفت خوشبگڋره!! -سها خانوم!! صورتمو پاک کردم و خیلی جدی گفتم: +فقط نمیخوام بیام همین! -تا نگی هیچ جا نمیتونی بری! سُها؟؟! ضربان قلبم رفت بالا.. میدونستم اگه بمونم باهاش میرم.. بدون معطلی از ماشین پیاده شدم... دویدم.. هرچی توان داشتم دویدم.. اونقد دور شدم که نتونه پیدام کنه.. اونقدر توان گذاشته بودم که از نفس بیوفتم و همونجا کف پیاده رو بشینم... اشکام دوباره روی صورتم ریخت.. مغازه داری که داشت جلوی مغازشو آب پاشی میکرد صدام زد... +خانوم خانوم پاشو خیس شدیا.. برگشتم سمتش.. -میشه یکم بریزید توی دستم؟! با تعجب همراه با دلسوزی نگاهم کرد.. شیلنگ آب رو با احتیاط گرفت سمتم و گفت: +بله چرا نمیشه.. یه مشت.. دو مشت.. سه مشت.. آب ریختم روی صورتم.. خنڪی آب حالمو بهتر کرد.. بلند شدم کوله م رو برداشتم و رفتم لب خیابون و منتظر تاکسی موندم.. با اولین تاکسی خودم رو رسوندم دانشگاه.. احساس سرشکستگی میکردم.. حس میکردم شونه هام افتاده.. خسته بودم.. رفتم سمت خابگاه.. +سها خانوم؟! صدای آقای پارسا بود.. حوصله شو نداشتم.. به راهم ادامه دادم .. +سها خانووم؟! نفس نفس زنون اومد رو به روم ایستاد...
💔 ۳۰🍃 نویسنده: ☺️ شاید اگه سهای دیروز بودم میترسیدم و فورا میرفتم پایین.. اما الان فرق میکرد آروم بودم و پر از آرامش.. "شرمنده" ‌فقط همین و بعد گوشیم رو خاموش کردم.. دیگه دوست نداشتم احساس حقارت کنم.. دوست نداشتم فکر کنه چقدر زود به دست میام هرچند هیچ احساسی نداشته باشه نسبت به من.. رفتم دراز کشیدم شاید خوابم ببره و فراموش کنم این روزهای لعنتی رو.. دستمو گذاشتم روی چشمامو سعی کردم یادم بره که استاد اون پایین ایستاده و من در نهایت بی احترامی گوشیمم خاموش کردم.. ده دقیقه ای گذشته بود که تقه ای خورد به در اتاق.. صدای پای زهرا اومد که میره سمت در.. ‌+سلام خانوم عاشوری.. پس سرپرست خوابگاه بود.. چی میخواست این وقت شب.. -سها؟! همونطور که دستم روی چشمام بود جوابشو دادم.. +جان -خانوم عاشوری بود.. مکثی کرد ودوباره گفت؛ -میگه که استاد ، استاد چیزه یعنی استاد صادقی پایینن (اینو که گفت با تند ترین سرعت ممکن بلند شدم و نشستم روی تختم) گفتن جزوه ای دست شما دارن که نیازشونه و ضروریه برای همین تا اینجا اومدن.. منتظرته! سرشو آوورد نزدیک گوشم و گفت؛ میخوای بپیچونمش! دستامو گڋاشتم روی گونه هام و گیج و پریشون گفتم +نه میرم! -سها +میرم زهرا میترسم.. بلند شدم تند تند اماده شدم و اولین چیزی که دم دستم بود رو پوشیدم و رفتم پایین.. تو محوطه ی دانشگاه روی یکی از نیمکتای زیر درختا دیدمش.. میتونستم تشخیص بدم که خودشه.. رفتم سمتش.. نشسته بود و سر شو گرفته بود میون دستاش.. +سلام.. فورا بلند شد.. نگاهش کردم... اخم غلیظی به چهره ش بود.. دستاشو مشت کرده بود و دندوناش رو روی هم فشار میداد.. با صدای خفه ای گفت: -منتظرم بشنوم ڪار امروزتو.. چیزی نگفتم.. نگاهم به چشماش بود و لب از لب تکون ندادم.. تو سرم هزارتا فکر بود که آخرینشو به زبون آووردم.. +من هیچ حرفی باشما ندارم.. و این یعنی فرار از واقعیت.. فرار از توضیحی که هم داشتم هم نداشتم.. فرار از توضیحی اگه به زبون میووردم تموم شدن این رابطه ی نصفه و نیمه بود و اگه به زبون نمیووردم هم نتیجه همین بود.. طرز نگاهش عوض شد.. کم کم عصبانیتش رفت و جاشو به تعجب داد.. سر تا پامو نگاه انداخت.. کنجکاو شدم.. دنبال چی میگشت.. که خودش به زبون آوورد.. دستشو اوورد جلو تر و گفت؛ +سها این ، این ، این چادر برای تو که نیست!!!! چادر؟!!! بیشتر لمس کردم لباسی که به خیال خودم مانتو بود رو.. چادر زهرا بود.. تو اون عجله و شتاب چادر زهرا رو پوشیده بودم.. دست کشیدم روی سرم.. از سرم افتاده بود.. کشیدمش روی سرم.. +خب خب.. -چقدر بهت میاد.. احساس کردم از خجالت قرمز شدم.. اولین بار بود مستقیم ازم تعریف میکرد.. اما با یاداوری صبح و تعریفش از زهرا ، حس خوبم رفت.. یه چیزی ذهنمو میخورد‌ "براش فرقی نداره از همه تعریف میکنه‌" اخمام تو هم شد.. اما هنوز،نگاهش خاص بود.. +همیشه بپوش.. قلب لعنتیم گاهی برعڪس عقلم ضربان میزد.. +سها بگو چیشد!! ببین عذاب وجدان دارم که اومدم تا اینجا.. و گرنه میگفتم به جهنم... کم بی احترامی ای نبوده به منی که استادتم.. -خودتون گفتین نگم استاد.. +خب نگو استاد ولی دلیل کارتم بگو.. هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی.. -خواب بودم.. +الان چی؟؟ -نمیخواستم.. +دلیل بگو بمن.. -چرا مهمه؟! جاخورد... انتظارشو نداشت.. منم مصمم برای شنیدن جوابش نگامو سپرده بودم به نگاهش.. چشماش میچرخید تو نگاهم.. ولی امشب باید میفهمیدم.. باید متوجه میشدم.. +شب بخیر!! -این دو کلمه جواب من نبود.. پشتشو کرده بود بهم که بره.. -استاد این دو تا کلمه جواب سوال من نیست.. +جوابی ندارم.. دقیقا همونجا بو که احساس کردم تموم شدم.. دقیقا همونجا بود که احساس کردم تموم شدم.. دیگه نبودم.. انگاری روی دوشم یه وزنه ی چندین کیلویی گذاشتن.. با قدمهای خسته رفتم سمت خوابگاه.. با دله خسته تر به زهرا اشاره کردم چیزی نگه تا من بتونم تا سحر توی خودم اشک بریزم و شوری اشک نمک بشه روی دردی که موند توی قلبم.. نمک بشه و بپاشه روی زخم ذهنی که مدام تکرار میکرد عجیب سیاه و تاریکه.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۳۱🍃 نویسنده: ☺️ چند روزی طول ڪشید تا تونستم به حال عادیم برگردم.. کلاسا رو نرفتم.. سحر زنگ میزد جواب نمیدادم و از زهرا خواسته بودم هروقت خواست بیاد دیدنم بگه نه.. خیلی اومده بود و برگشته بود.. این بین از استاد خبری نبود.. فقط یک بار زنگ زده بود.. چقدر حسرت میخوردم که خودم رو کوچیک کردم.. +سها امروز بریم بیرون؟! بیحوصله بودم اما دوست داشتم از این حال و هوا بیام بیرون.. قبول کردم.. پاساڗا و بوتیکا و تموم مغازه های کوچیک و بزرگـ رو زیر و رو کردیم.. اونقدر گشتیم که دیگه جون نداشتیم.. +وااای سهااا بسه من خسته م.. میخندید و میگفت.. میخندیدم و میگفتم "بازم بریم بریم" میخندیدیم و میرفتیم.. سرخوش.. بیخیال... دستامو باز کردم جلوی زهرا چرخیدم.. بلند گفتم: چه خووووبههه خداااا و به تیکه ی عابرایی که میگفتن؛ "خله" "چی زدی خانوم" "خدا شفات بده دخترم" گوش ندادم و نگاهم میخ شد روی پاساژی که سر درش نوشته بود "فروشگاه بزرگ حجاب و عفاف" +زهرا بریم اینجا؟؟ گیج نگاهم کرد.. با اشاره ی دست بهش فهموندم کجا رو میگم.. چشماش برق زد.. و به نشونه ی مثبت روی هم گذاشت.. از عرض خیابون رد شدیم و رفتیم توی اولین مغازه.. همون ابتدا یکی از چادرا توچشمم قشنگتر اومد و از فروشنده خواستم برام بیاره... پوشیدمش.. روی سرم صافش کردم و دستامو از از حلقه ی کوچکی که داشت عبور دادم.. راحت بود.. نگاهمو دوختم به آیینه ی رو به روم.. "چقدر بهت میاد" حتما بهم میاد که استادسپهر گفت بهت میاد.. اون الکی تعریف نمیکنه.. فروشنده میگفت چادر عربیه.. نمیدونم مدلش رو اما دوسش داشتم.. درش نیووردم.. دلم نیومد... دوست داشتم هرچه زودتر فردا بشه و واکنش استاد رو ببینم... وقتی با تیپ جدیدم اولین قدم رو گذاشتم توی حیاط دانشگاه، یه حس بهتری اومد سراغم.. احساس خاص بودن تغییر مثبت کردن.. و از نگاهایی که تحسین رو میرسوند راضی بودم.. عمدا دیر کرده بودیم تا جوری برسیم که استاد قبل از ما رسیده باشه.. زهرا زودتر از من وارد شد... از پشت سرش سعی کردم جو کلاس رو ببینم.. استاد برگشت سمت زهرا.. دیگه برای من سخت نبود، فهمیدن اینکه نگاهش منو جستجو میکنه جایی پشت سر زهرا.. +استاد اجازه هست؟! انتظار داشتم مثل همیشه که کسی دیر میومد، و میگفت دوتا منفی خوردید و بفرمایید بیرون؛برخورد کنه اما درکمال اشتیاق گفت؛ -بله خواهش میکنم بفرمایید.. زهرا وارد شد و با نگاهی که مستقیم اولین صندلی خالی رو هدف قرار گرفته بود، پشت سرش وارد شدم.. 💌ادامه دارد💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۳۳🍃 نویسنده: ☺️ رفت سمت میزش و منم کوله مو برداشتم و به سرعت رفتم بیرون.. دوست داشتم داد بزنم جیغ بزنم اصلا کل دنیارو با خبر کنم هم از اینکه حالم خوب نبود و هم حالم بهترین بود.. گیج بودم.. هم از خواستن و هم از اشتباه خواستن... هم از حدس خوبم و هم از غرور لعنتیش.. دویدم.. تمام پله های دو طبقه رو دویدم.. دیگه نفسم همراهیم نکرد و زیر اولین درخت ایستادم دستم رو گرفتم به تنه ی درخت و سعی کردم نفس تازه کنم.. چادر و کوله مو مرتب کردم.. با چشم دنبال زهرا و سحر گشتم.. پیداشون نکردم.. گوشیمو آوردم بیرون تا بهشون زنگ بزنم.. بوق اولی که خورد همزمان با جانم گفتن زهرا، آقای پارسا رو به روم توقف کرد.. +زهرا بعد زنگ میزنم.. پرسشگر به اقای پارسا نگاه کردم! +درواقع هیچ کاری ندارم.. یعنی بهونه ای پیدا نکردم برای اینکه بتونم وقتتون رو بگیرم.. اما خب دوست داشتم بیام بهتون بگم که تیپ جدید خیلی بهتر از قدیمیه، هرچند شما همه جوره... مکث کردم منم علاقه ای نداشتم ادامه بده با گفتن "ممنونم لطف دارین" از کنارش رد شدم.. تا رسیدن به سحر و زهرا با خودم فکر میکردم اینکه یکی،باشه آدم رو دوست داشته باشه خیلی جذاب تر از اینه که تو یکیو دوست داشته باشی هرچند که در حالت دوم اونقد عذاب میکشی که حد نداره! ولی شاید همیشه هم ته خواستنا نرسیدن نباشه.. شاید اذیت بشی ڪه تو راه عشق اگه سختی نبود که حافظ نمیگفت "افتاد مشکل ها" ولی بعدش شاید به روزای خوب وصل بشه.. مثلا این روزایی که حدس میزدم.. +هوووی سهااا.. وایسادم.. صدای زهرا بود.. گیج شدم یکم.. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم.. نشسته بودن روی یکی از نیمکتها و داشتن نسکافه میخوردن.. اونقدر تو فکر بودم که ازشون رد شده بودم.. با خنده رفتم سمتشون... سحر با خنده ی گشادی گفت: +عاشقیا شیطون! سرمو انداختم پایین و با لحن بچگونه ای گفتم.. +نعخیرشم کی گفته.. -اره خودم دیدم با پارساعه حرف میزدی.. لبخند نرمی نشست روی لبای زهرا.. همیشه مخالف بود... مخالف بها دادنم به استاد و بها ندادنم به اقای پارسا.. خداروشکر کردم که سحر هنوز از ماجرای منو استاد خبر نداره.. +زهرا ،سها یه روز ناهار بیاین خونمون سوپرایز دارما🙊 بخدا راست میگم شمابیان.. راستی سها اوندفعه که نیوندی با سپهر خونمون میخواستم سوپرایزو بهت نشون بدما... کنجکاو شدم... -بگوخب الان.. +نچ باید بیاین.. -منکه میدونین نمیام.. زهرا بود.. نمیوند.. کلا اجازه نداشت... +عه زهرا فقط یه باره.. -نه امکان نداره.. +باشه سها تو که میای.. +چیه سحر جان تو چرا همیشه در حالت منت کشیدنی... صدای استاد دقیقا جایی نزدیکی گوشم بود.. خودمو کشیدم سمت زهرا و رو به استاد ایستادیم.. +اخه سپهر ببین من بهشون میگم بیاین خونمون سوپرایز دارم پس فردا نمیان.. استاد لبخند ملیحی زدو گفت: -میان دلتو نمیشکنن.. بعد رو کرده به زهرا و گفت.. -مگه نه خانوم؟! زهرا با محجوبیت همیشگیش گفت.. +خیر استاد ممنون من اجازه ندارم.. سحر با لجبازی گفت.. -سها بیاد حداقل.. +ایشون هم میان.. چیزی نگفتم.. ترجیح دادم بدونم قرار چجوری ایشونم برن.. استاد خداحافظی کرد ورفت.. میرفتم خونه ی سحر دوست داشتم سوپرایزشو ببینم.. انگاری این بار خدا دوست داشت من به این سرعت قبول کنم تا شاید بقول زهرا سر عقل اومدم و "چشمام رو به روی واقعیت باز میکردم"‌ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۳۴🍃 نویسنده: ☺️ اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد و گفت بیا که قبول کردم به رفتن.. "آفرین دختر خوب" "سپاس استاد" "باز گفتی استاد" "نه نگفتم کی گفت" و اونقدر این پی ام ها ادامه پیدا کرد تا چشمام سنگین شد و حوابم برد.. صبح هرچی زهرا صدام زد برای رفتن به کلاس امتناع کردم و بلاخره خسته شد و خودش رفت.. وقتی بیدار شدم ساعت حوالی دوازده بود.. کارامو انجام دادم.. ساعت سه با استاد سپهر میومد دنبالم تا بریم خونه ی سحر.. انگاری سوپرایزش افتاده بود شب.. داشتم موهامو شونه میزدم که مامان زنگ زد.. +جان مامان.. -خوبی سها.. +خوبم مامان چخبرا.. -سلامتیت عزیزم...کی میای سها؟! +چطور مامان؟!خیلی نمونده.. -نمیدونم دلم برات تنگ شده +قربون دل مامانیم یه ماه دیگه میام.. نمیدونم چه رابطه ای بود بین بیرون رفتنای من با استاد و دلتنگیای مامان و علی.. نمیدونم اما این موقع ها به رفتنم شک میکردم.. دوباره گوشیم زنگ خوردم و این بار استاد بود.. جواب ندادم.. حاضر شدم و رفتم پایین.. چادر نگهداشتن یکم برام سخت بود اما بهم گفته بود بهت میاد.. میپوشیدم و سختیش چندان مهم نبود.. یه خیابون بالاتر از دانشگاه سوار ماشین شدم.. کیفمو گذاشتم روی پامو برگشتم سمتش.. عینک دودیش روی چشماش بود و برگشته بود سمت من.. با لبخند گفتم "سلام" -سلام سها بانو.. لبخند از عنوان جدید.. -بریم؟! +بله بریم.. چند ثانیه ای به سکوت گذشت.. خواستم لب باز کنم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد... نگاهی به صفحش کرد و رد داد.. چند ثانیه گذشت و باز هم همین اوضاع.. یک بار دو بار سه بار با هفتم دیگه صدای منم در اومد.. +خب چرا جواب نمیدین.. -چون نباید جواب بدم.. +من مزاحمم بله.. با تعجب نگاهم کردم با خنده ی بلند گفت -چرا مزاحم باشی اخه.. من نبازد اینو جواب بدم فقط.. همین.. صورتمو برگردوندم جهت مخالف و زیر لب گفتم: به من چه.. +سها خانوم مثل بچها؟! -نه ولی خب نباید دخالت میکردم.. +باعشه.. حرصم گرفت که توضیحی نداد.. رسیدیم جلوی در خونه ی سحر.. پیاده شدم و منتظر استاد موندم.. با زدن دکمه ی ریموت ماشینش اومد سمت در.. آیفون رو زد.. جییغ سحر بلند شد.. +بیاین تو.. با خنده رفتیم.. در ورودی سالن رو که باز کردیم چشمام خورد به یه عالمه بادکنکای رنگی رنگی.. انگار برای جشن طراحی شده بود.. سحر با لباس عروسکی که پوشیده بود از ته سالن دوید سمتمون.. منو بغل کرد و با استاد سلام علیک کرد.. +چخبره سحر اینجا... -اییی تو چه دوستی هستی که نمیدونی تبلدمه.. +وااای سححرررر چرا نگفتی مننننننن .. من میخام بررررگردمممممم... عقب گرد کردم که سحر اومد جلوم.. آروم زیر گوشم گفت؛ -خر نشو عاشق مگه نمیدونی تولدم تابستونه اوسکولت کردم.. راست میگفتا... من چقد خنگ شده بودم.. تو همین حین یه پسر جوونی از پشت سر سحر بهمون نزدیک شد و گفت "سلام" با یه تیپ لوس و عجق وجق.. نگاه بدش اصلا به دلم ننشست.. سحر دوید و رفت سمتش.. بازوشو بغل گرفت و گفت؛ "آرمین نامزدم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۳۴🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد
💔 ۳۵🍃 نویسنده: ☺️ تعجب کردم و راستش اصلا خوشحالم نشدم اما دلم نیومد ذوق سحر رو کور کنم.. +جانم عزیزم الهی خوب باشین... با خنده بغلش کردم.. -مرسی مهربون توعم ایشالا استاد با خنده میون حرفامون گفت: +الهی آمین! و چه بد که قند شد و ته دلم آب شد.. بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم رفتیم پایین و جشن دورهمیمون شروع شد و کم کم مهمونایی اضاف شدن که هیچیشون به من نمیخورد.. از تیپهای غیر معقول گرفته تا حرکات غیر عادی که حتی دوست نداشتم اسم دلیلش رو به زرون بیارم.. سحر هم دیگه حواسش به من نبود.. فقط استاد که اونم گاهی بود و گاهی نه... اونقدری حالم بد شد که تحمل فضا برام سخت بود.. اخه من اینجا چیکار میکردم.. منکه کل خلافم عاشق شدن بود.. عشقی که لحظه به لحظه به غلط بودنش پی میبردم اما توانایی عقب گرد نداشتم.. بلند شدم رفتم دستشویی.. مشت مشت آب خنک زدم به صورتم.. باید زودتر میرفتم.. جای من نبود.. تندی خودم رو رسوندم به اتاق سحر و مانتوم رو برداشتم.. اومدم پایین دنبالش گشتم اما نبود.. نگاهمو چرخوندم دور تا دور سالن شاید استاد رو پیدا کنم.. پنج دقیقه ای نگاهش کردم شاید سنگینی نگاهم رو احساس کنه و منو ببینه.. که انگار خدا صدامو شنید و برگشت نگاهم کرد.. التماس رفتن رو ریختم توی چشمام و ازش خواستم بیاد... که اینطور هم شد.. انگار از جمعی که کنارشون ایستاده بود عذرخواهی کرد و اومد سمتم.. +جانم!! -منو برسونید.. +الان؟؟ -بله لطفا.. +چرا؟! -چرا نداره استاد نداره شما منو با اینجا مقایسه کنید من از چه جهت شبیه اینام اگه فکر میکردم سوپرایزتون اینه بیجا میکردم بیام.. منو ببرید.. همزمان با اخرین حرفم پامو کوبیدم زمین.. +باشه باشه بریم!! راه افتادم و پشت سرم اومد.. از سالن رفتیم بیرون نفس عمیق کشیدم.. و زیر لب گفتم "لعنت بهتون" بغض کردم از اشتباه جبران ناپذیرم.. بغض کردم از سواستفاده از اعتماد مامان بابام.. گریه م گرفت از علی که میگفت مواظب سهام باش.. +سهاااا!گریه چرا؟؟؟ قبل از اینکه بتونم جواب بدم خانومی که از رو به رو بهمون رسیده بود ، سینه به سینه ی استاد ایستاد و با لحن نه چندان جالبی گفت: "بح جناب صادقی کبیر" جالب تر از حرف خانوم رو به روییم که فهمیدم به طرز عجیبی کینه از استاد داره، جواب استاد بود که نشون میداد چندان هم بی ربط نیستن بهمدیگه.. "وقتمو نگیر ژاله حوصله تو ندارم" 💌 ادامه دارد💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1