📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_پنجم در حالی که بغض کرده بودم گفتم : - بف
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_ششم
-عزیزم تکلیف منو روشن کن .میگم دیرمیام گریه میکنی میگی چرا ؟ زود اومدم میگی بگو چی شده زود اومدم.عزیزم بگو چیکارکنم برات؟
امروز صبح رفتم سرپروژه و کارام تا ظهر انجام دادم و وقتی دوستم به شیراز اومد دیگه نیازی نبود من بمونم واسه همین با اولین پرواز برگشتم واسه همینم زنگ زدی گوشیم خاموش بود
-که اینطور !خیلی خوشحالم که اومدی. این دوروز برای من مثل هزار سال گذشت.چقدر زندگی بدون تو سخته پویا
-درکت میکنم گلم.چون زندگی هم به همین اندازه برای من سخت گذشت !خب خانم خانما اگه اجازه بدی من برم خونمون کمی استراحت کنم و یه دوش بگیرم .فرداصبح میام دیدنت اجازه هست بانو؟
-بله بفرمایید ولی به جاش بایدفردا تا شام اینجا بمونی .قبوله؟؟
-کور از خدا چی میخواد دوچشم بینا !نیکی و پرسشچی بهتر از این ,البته به شرط اینکه فردا نهار واسم قیمه بپزی!
-درحالی که میخندیدم گفتم:
- تو دیگه چقدر پررویی آقاهه !!! جهنم و ضررقبوله
پویا در حالی که میخندید گفت:
- پرویی از خودتون بانو !!پس تا فردا خداحافظ
-پواظب خودت باش .بای
صبح روز بعد پویا به خانه ما آمد و تا ظهر باهم در حیاط نشستیم و در مورد آینده خودمان صحبت کردیم .بعد از نهاری که به خواست پویا من درست کرده بودم و همه مخصوصا پویا با به به و چه چه خورده شده بود ,باهم به اتاقم رفتیم و تا شب باهم حرف زدیم و خندیدیم.بعد از شام که به پیشنهاد پویا در حیاط صرف شده بود ,پویا آماده رفتن شد ,تا دم در او را همراهی کردم .
لحظه آخر رو به من کرد و گفت:
-امروز به من خیلی خوش گذشت .ممنونم بابت نهار و شام دلپذیرت عزیزم .اگه موافقی فردا صبح بیام باهم بریم بیرون .چطوره؟
-به منم خیلی خیلی خوش گذشت .غذاهم نوش جونت .موافقم کی میای دنبالم ؟
-ساعت 9 چطوره؟
خوبه.پس 9 منتظرتم .دیرنکنی که خودم میکشمت!!!
-چشم عزیزم راس ساعت 9 اینجا در رکابتونم.خب دیگه من برم .شب خوش
-سلام منو به همه برسون .شبت به شادی آقا .آروم رانندگی کن .مواظب خودت هم باش خدانگهدار
-به روی چشم .یاعلی
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_ششم -عزیزم تکلیف منو روشن کن .میگم دیرمیام
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_هفتم
صبح با صدای پدرم که مرا برای خواندن نماز صبح صدا میکرد بیدارشدم .وضو گرفتم وبه نماز ایستادم.همیشه وقتی نماز میخوانم احساس میکنم روبه روی خدایم ایستاده ام و او با لبخند به حرفها و گاهی گله هایم گوش میدهد و وقتی حرفهایم تمام میشود مرا به آغوش میکشد و میگوید خیالت تخت بنده من هواتو همیشه دارم .تا منو تو قلبت داری نگران هیچی نباش.
بعد ازنماز که عجیب آرامم کرده بود سرم را روی سجاده گذاشتم و به خواب رفتم.با صدای آوازپرندگان و اشعه های خورشید که از پنجره اتاق صورتم را نوازش میکرد از خواب بیدارشدم .سریع دوش گرفتم و بعد ازخوردن یک لیوان شیر به اتاقم برگشتم و آماده شدم .هنوز نیم ساعت تا اومدن پویا وقت داشتم .جلو آینه ایستادم و برای اولین بار کمی آرایش کردم و منتظر شدم تا پویا دنبالم بیاید
دقایقی منتظر نشستم ساعت 9 شد ولی از پویا خبری نشد ولی از پویا خبری نشد .باعصبانیت ,گوشی را برداشتم تا با او تماس بگیرم که گوشی در دستم لرزید .پویا پشت خط بود به او گفتم:
-سلام
-سلام خانم
-فکرکنم قرارمون ساعت 9 بود
-تو روخدا ببخش ثمین کاری واسم پیش اومد نتونستم بیام ,ناراحت که نمیشی از دستم؟
-نه چرا باید ناراحت بشم.منم هنوز آماده نشده بودم
-ممنونم که منو درک میکنی!اگه وقت داری عصر بریم؟
-فکرنکنم وقت داشته باشم هرموقع وقتم خالی بود خبرمیدم
-از صدات معلومه دلخوری ازم
تا خواستم جوابش را بدهم در اتاق به صدا در آمد .وقتی در را بازکردم ,پویا را دیدم که جلوی در ایستاده و لبخند میزند
پویا در حالی که میخندید گفت:
-سلام بر بانوی اخموی خودم .فکرکنم گفتی آماده نیستی؟کار دیگه ای هم مونده بخوای انجام بدی؟
-چطوری اومدی تو خونه که من متوجه نشدم .خیلی بدچنسی اقا پویا
-باغبونتون میخواست بره بیرون ,منم اومدم داخل ,با اجازه خاله جون اومدم بالا .بازجویی تموم شد ؟بریم بانوجان؟
-نه .من باتو جایی نمیام .بهتره تنها بری ؟
-ببخش که سربه سرت گذاشتم .ثمین جانم ببخش دیگه میخوای به پات بیفتم بانو؟
جان پویا وقتی حرص میخوری خیلی خواستنی میشی.
-این به اون در آقا پویا .تا تو باشی که منو سرکاربزاری
پویا خندید و گفت :چشم بانووووجان
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_هفتم صبح با صدای پدرم که مرا برای خواندن
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_هشتم
هردوسوارماشین شدیم و به راه افتادیم .پویا مرا به جایی میبرد که هیچ اطلاع قبلی در مورد آنجا نداشتم .
یک ربع بعد جلوی یک گالری نقاشی ایستادیم.پویا رو به من کرد و گفت :
-اینم از جایی که میخواستم ببرمت.نظرت چیه؟
-وای پویاااا !!!!نمیدونم بهت گفتم یانه ولی من عاشق نقاشیم.!!!ازت ممنونم که منو آوردی اینجا
-قابلی نداشت بانو ولی سورپرایز اصلی داخل گالریه!!! بیا بریم عزیزم
گالری در یک ساختمان بسیارزیبا و مدرن بود .ساختمانی که که متشکل بود از سالنهای تو در تو که دیوارهای آن با تابلوهای زیبای نقاشی تزیین شده بود.من که از دیدن آن همه نقاشیربه وجد آمده بودم گفتم:
-حالا نقاش این اثرهای زیبا کیه؟ خیلی دوست دارم باهاشون آشنا بشمِ
-چشماتو ببند وقتی بازکنی میتونی نقاش این تابلو ها رو ببینی
چشمانم را بستم و در ذهنم چهره نقاش را تصور میکردم که پویا گفت:
-حالا میتونی چشماتو بازکنی و نقاش معروف این آثار رو ببینی؟
وقتی چشمانم را باز کردم پویا را روبه روی خود دیدم به او گفتم:
خیلی بی مزه ای !چرا انقدر اذیتم میکنی همین یک ساعت پیش تنبیهت کردما .تو درست بشو نیستی نه؟
-خانومم که جرات میکنه تو رو اذیت کنه؟
-پس منظورت اینه نقاش این آثارتویی؟باور نمیکنم
-یعنی تو هنوز منو نشناختی؟به خودت افتخارکن همسرت یک هنرمنده همه کاره است
-خب تقصیر خودته !تو هیچ وقت نگفته بودی که نقاشی بلدی !!!بهت افتخارمیکنم عزیزم.پس سورپرایزت همین بود؟شوکه شدم به هدفت رسیدی!
-نه عزیزم سورپرایز اصلی مونده هنوز!! با من بیا
همراه پویا به انتهای سالن رفتم .پویا از همه بازدید کنندگان درخواست کرد تا آنها نیز به انتهای سالن بیایند و بعد رو به آنها کرد و گفت :
-سلام عرض میکنم خدمت شما دوستان بزرگوار.خیلی خیلی ازتون ممنونم بخاطر تشریف فرماییتون به نمایشگاه باران.من امروز میخوام بخاطر اختتامیه این نمایشگاه,اخرین اثرم رو که تقدیم کردم به عزیزترین فرد زندگیم ,رونمایی کنم.
من فقط هاج و واج به پویا نگاه میکردم و در ذهنم اتفاقات را حلاجی میکردم که پویا از من درخواست کردتا پارچه ی روی نقاشی راذبردارم و به قول پویا تابلو رونمایی کنم
وقتی پارچه را برداشتم با ناباوری تمام مشاهده کردم که پویا چهره مرا در حالی که لبخند میزدم نقاشی کرده است.همه حاضرین برای پویا دست میزدند و من ناخودآگاه مبهوت نقاشی شده بودم .به نظرم چقدرتصویر نقاشی شده زیباتر از چهره من بود .روبه پویا گفتم:
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مگر می شود زندگی ات را
بهم ریخته افریده باشد⁉️
او خدای دانه های انار است....!🍎🍃🍎
🍎🥰
🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_هشتم دراز کشـیده ام و دارم حرف های چرت و پـرت بچه ها را گـوش می دهم. زر مفت
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_نهم
این را وحید می پرسد. خا ک بر سرش با این سؤالش! همیشه از آخر به اول است.
- شـما با مرگ مشـکل دارید؟ یا با زمان مردن؟ اینکه چرا فرید جوان بود که مرد، و الا که با مرگ پیرها فکر نکنم مشکلی داشته باشی؟
وحید دستش را دور لیوان چایش چرخ می دهد و سعی می کند که به مهدی نگاه نکند. البته فقط سعی می کند. نگاه به بچه ها می کنم. همـه دارنـد بـه لیـوان چایشـان ور می رونـد. چـه حـال واحـدی داریـم: ترس و حیرت...
- اره خـب دوتـاش. هـم بـا مرگ مشـکل دارم، هم با زمانش، چرا وقتی قراره بمیری خلق می شی؟
مهدی دسـتانش را در هم قفل می کند و مسـتقیم توی صورت وحید نگاه می کند.
- یه چیزی بگم آقا وحید. درست گفتم وحید هستی دیگه؟
وحید سر تکان می دهد. حالا دارد مهدی را نگاه می کند.
- اون کـه خلـق کـرده، گفتـه کـه مـردن تمـوم شـدن نیسـت. یعنـی یـه چوب خشک نیست که بسوزه و تمام بشه. مردن رفتن از یه منطقه ی گرمسـیر بـه منطقـه ی معتدلـه؛ یـه جا به جایـی. مثـل تولـد کـه از رحـم کوچیـک مـی آد بـه ایـن دنیـای ظاهـرا بی سـر و ته. فریـد هـم از ایـن دنیـا رفتـه، بـه یـه دنیـای دیگـه. هـر کدوم از مـا هم می ریم. پس سـر مرگ که مشکلی نیست؛ چون معنای نابودشدن نمی ده. اما سر جوان بودن و پیر بودن. این دیگه یه جور قدرت نمایی خداست.
وحیـد از همـه ی حـرف جملـه ی آخـرش را می گیـرد، انـگار همـه ی بچه هـا همیـن طورنـد. مهدوی خودش را کشـت تا به ما یاد بدهد اگر همه ی جواب ها را بشنوید، سؤالهایتان روند درست می گیرد.
- که با قدرتش بزنه یکی رو ناک اوت کنه.
- که زمان جا به جا شدن رو مبهم می ذاره؛ نه نابودی و ناک اوتی.
- نتیجه؟
- نتیجه ی چی؟
- این زورآزمایی؟
لبخنـد می زنـد. سـرش را پاییـن می انـدازد. می دانـد کـه مـا منتظریـم تـا شمشـیر بسـته مان را از غـلاف دربیاوریـم. دارد جمـع را بـه صبـر می کشاند.
- اصلا بحـث زورآزمایـی نیسـت. مگـه تـو بـرای مـردن همـه ی آدم هـا دنبال دلیلی؟ مگه تو عمق همه چیز رو متوجه می شی که می خوای این رو بدونی.
- پس بی معنیه؟
- تـا معنی فهـم باشـیم یـا نـه. الآن تـو دلیـل هـر کار و رفتـار انسـان ها رو دقیـق میدونـی؟ منظـورم چرایـی کارهـای یـه مهنـدس، یـه دکتـر، یـه استاد فیزیک و فرمول هاش. هان...
وحید مات می شـود. شـاید ما معنی قدرت نمایی خدا رو با زورگویی خودمـون اشـتباه می گیریـم کـه اینطور می پرسـیم. قـدرت خوبه! باید خودم درک کنم این را...
- اصلا خـدا بـرای چـی این قـدر دسـتور داده؟ این قـدر تهدیـد کـرده؟ این قدر سخت گرفته؟
ایـن سـؤال های پشت سـرهم سـعید کـه همیـن چنـد تـا را نوشـته ام، فرصت می دهد که مهدی چایش را بخورد؛ خیلی آرام است لاکردار.
- یـه سـؤال بپرسـم؟ اگـه یکـی یـه چیـزی رو اختـراع کنـه مثـل همیـن موبایل تون. بعد روش استفاده شو بهتون نگه، همینجور بده دستتون و هیچی دیگه. شما چی می گید؟
- با ادبش می گیم نامیزون. بی ادبش هم که...
می پرم وسط. این سعید ادب را قورت داده است...
- سعید!
- خـب. خـودت جـواب دادی. تـو دفترچـهی همیـن گوشـی کـف دسـتی، کلـی تذکـر و دسـتورالعمل بکـن و نکـن داره کـه سـالم بمونـه، چه طـور توقـع داری کـه انسـان بـه این پیچیدگی، رها بشـه کـف دنیا. فکـر کـن تـوی یـه بیابـون رهـا بشـی. نـه قطب نمـا، نـه راهنمـا، نـه غـذا، نـه سـرپناه، می میـری کـه. نگیـد کـه ایـن همـه خـط و خطـوط قرمـز و بکن نکن برای این اومده.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_نهم این را وحید می پرسد. خا ک بر سرش با این سؤالش! همیشه از آخر به اول است.
#از_کدام_سو
#قسمت_چهلم
بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن استکان ها. شعور نداریم یا ذهن درگیر داریم که اینطور غلام دست به سـینه مان شـده اسـت. می رود. بچه ها منتظرند تا حرفی بزنم. بلند می شوم و پنجره ی اتاقش را باز می کنم. سروصدای بچه ی همسایه باعث می شود دوباره پنجره را ببنـدم. بـا ظـرف میـوه می آیـد. بـه کمکـش می روم و مقابل بچه هـا تعارف می کنم... آرام که می گیریم، سعید می گوید:
- می گفتید...
منتظرم بپرسد که چی؟ بحث کجا بود؟ اما می گوید:
- بـه نظـر مـن کـه ایـن حـد و حـدودی کـه بـرای مـا آدمـا گذاشـته شـده اصلا چیز غریب و دور از عقلی نیسـت. دیدی گیر می کنی یه جای سـخت، دنبـال یـه قـدرت، یه پناه می گردی؟ ایـن دریافتـت پایـه ی همـه ی این هاسـت دیگـه. تـو وجـودت یـه عقـل گذاشـته کـه قانـون رو می پذیـره. قانـون چـی بخـورم، چی نخورم، چی بگـم، چی نگم، کجا برم، کجا نرم و خیلی ریز و درشت زندگی.
می خواهـد حرفـی بزنـد کـه نمی زنـد. دارد بـرای خـودش خیـار پوسـت می کند... نمک می زند، اما می گذارد مقابل من...
- حالا چرا اینقدر دخالت.
- باشـه اگه تو حس می کنی دخالته. خودت اداره کن. از دنیایی که مخترعش خداست برو بیرون. خودت همه چیز رو تولید کن!
- می میری بدبخت. تو هم با این شکم خیکیت.
- تـا بیـای فکـرکنـی، خـا ک تولیـد کنـی، عـدس بـکاری. تـازه دونـه ی عدس رو هم باید از همین خدای قبلیت بگیری. معلوم هم نیسـت بهت درست کردن خا ک رو هم یاد بده.
متلک های بچه ها تمامی ندارد. سعید عصبانی می گوید:
- ببند آرشام!
مهدی زود جو را دست می گیرد:
- اگـه فقـط یـه بعـدی بـودی، شـاید می تونسـتی بگـی مـن نیـاز بـه دم و دسـتگاه دسـتوری نـدارم. امـا جسـم یه چیـزه، روح یـه چیزه. چند جلد کتاب زیست خوندیم که فقط بدونیم بدن انسان چیه! آخرش
هم تمام و کمال یاد نگرفتیم. هفت سال پزشکی می خونن، دو سـال تخصص، دو سال فوق تخصص، دوسه سال هم پروفسوری. آخرش هـم بگـی یـه انسـان رو کامـل بـه مـا توضیـح بـده، می گـه مـن فقـط تو یه قسمت تخصص دارم.
خیـار را بـا پوسـت خـرد می کنـم. دو تکـه خیـار برمـی دارم و ظـرف را می گـذارم جلویـش. حـال خوشـی دارم و معده ی ناخوشـی. خوشـم از اینجا بودن و ناخوشم از این دوهفته ی سخت...
- سیسـتم های عامل و غیرعاملش رو... بهت می گه من فقط جسـم رو یـاد گرفتـم. اونـم خیلـی از چراهـای مریضی هـا رو نـه. بـا این همـه پیچیدگـی، توقـع نـداری کـه به حـال خودمون رها بشـیم کـه می تونیم اداره کنیم.
حرف نزنم می میرم:
- راسـت می گه. الآن فرید جسـمش سـالم بود، یه سـکته قلبی بود که تمومش کرد، اما روحش نبود تا حرکتش بده.
- خـب حـالا خـدا وکیلـی یـه قلـب از کار می افتـه، پروفسـورش هم نمی تونـه احیا کنه. حـالا مـن و تـو کـه مسـلط بـه جسـم هـم نیسـتیم، می تونیم برای خودمون برنامه بنویسیم که مخلوطی از جسم پیچیده و روح پیچیده تریم.
سعید با دهان پر از میوه می گوید:
- هیچکس توی مدرسه به ما اینا رو نگفت.
آرشام با چاقو پوست میوه ها را جا به جا می کند:
- لامصبا فقط گفتند تست بزنید، برای کنکور بخونید.
سعید میوه ها را قورت می دهد:
- مگه خودشون این حرفها رو می فهمند که حالی ما کنند؟
- سعید اینی که جلوت نشسته خودش معلمه ها!
- ناظم ما باید معلم می شد!🌺
- توی مدرسه اگه می گفتید، مطمئن باشید گوش نمی دادیم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهلم بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن استکان ها. شعور نداریم یا ذهن درگیر
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_یکم
مهدی با هر جمله ی ما، لبخندش چپ و راست و کمرنگ و پررنگ می شود و می گوید:
- اگـر شـما تاجـر بشـید، شـا گرد بگیریـد، راه و رسـم تجـارت یـادش ندیـد، می تونیـد توقـع داشـته باشـید کارش رو درسـت انجـام بـده تـا بازخواستش کنید؟
وحید مثل همه ی ما، تکه ی دلخواهش را به مسخره می گیرد:
- حالا شما دعا کن تاجر بشیم. کور شیم اگه به شاگردمون یاد ندیم.
- کور نباش، ببین شا گردی کردی!
مهدی دوباره می آید وسط:
- اگـه خـدا کـه بـالا دسـت ماسـت، بهمـون نمی گفـت؛ چـی بخوریـم، چرا بخوریم، کی بخوریم یا برعکسـش. نمی گفت چی بپوشـیم؟ چرا بپوشیم؟ کی بپوشیم و بر عکسش و خلاصه همه ی این راهنمایی ها. بعـد هـم توقع داشـت سـالم زندگـی کنیم، به نظرتون ظالم نبود؟ شـما حاضـر نیسـتید یـه بچـه ی کوچیـک رو تـو شـهر تنهـا ول کنیـد تـا بـه مدرسهای که بهش آدرس ندادید بره. حالا چطور به خدا می گید که شما رو رها کنه و هیچ راهنمایی هم نکنه. اصلا این با فکر خود شما رد شده است. جالبه که ما این کمک و راهنمایی دیگران رو از روی محبـت می دونیـم، امـا راهنمایـی خـدا رو از روی محبـت کـه هیـچ، نشانه ی بد خلقی و تحکم خدا می دونیم که داره دخالت میکنه.
- پس بگو اختیار و آزادی چرت دیگه. مجبوریه.
- نه. اصلا هیچ اجباری نیست.
- خوب انجام ندم، کلی توبیخ داره!
- چرا می گی توبیخ؟ چرا نمی گی نتیجه ی عمل. قرصها را نخوری، مریضیت شـدید بشـه به دکتر ربط داره؟ تو آزاد بودی دیگه. اما وقتی بـه خـدا می رسـید می گیـد کـه زورگـو و ظالـم و از ایـن حرف هـا. خـب فریـد کـه الآن فـوت کـرده، بـه نظرتـون بیسـت و پنج سـالگی سـنیه کـه آدم سکته ی قلبی بکنه؟ نه اصلا! اما دستور غذایی، کلامی، خواب و چـه می دونـم همـه ش بـه خاطـر اینـه کـه یـه عمـر طولانـی، سـالم و خوشبخت زندگی کنی. همین.
کمی سکوت جمع خوب است، اگر آرشام بگذارد:
- سودش هم به خود فرد می رسه دیگه.
- آفرین! می گن حرف راست رو از بچه بشنوید.
صدای خنده ی جمع که بلند می شـود، مهدی هم میرود بیرون. ته دلم خوشـحالم که توانسـت جواب سـؤال ها را بدهد. هیچ کدامشـان آدم نیسـتند کـه بلنـد شـوند چـای را از دسـتش بگیرنـد. فقـط شـکم گنده کرده اند، شعور پایین ها.
مهدی که می نشیند علیرضا که تا حالا ساکت بوده می گوید:
- شما می خواهید ما رو قانع کنید که دیندار بشیم.
می خندد و سر به نفی تکان می دهد:
- نـه، مگـه نیـاز بـه قانـع کردنـه. عقلـی بحث کردیم دیگه. آزادیـد که طبـق دریافت هاتـون فکـر کنیـد. اصلا مـن چه کاره ام. خـود خـدا هـم می گه هیچ اجباری توی دین نیسـت. فقط راه خوب و درسـت و راه بـد و غلـط رو معرفـی می کنـم، هرکی خواست آزاده انتخاب کنـه بـره دنبال راه خودش. اینکه دیگه توی هر راه چه چیزی گیرش می آد، یا چه چیزی رو از دست می ده با خودشه. همین، اجباری هم نیست.
- راست می گه دیگه، الآن که توی دلمون مسلمونیم!
- ولی خب می گه هر کی اسلام رو انتخاب نکنه گمراهه.
- یـه معلـم فیزیـک هـم بـرای حـل مسـئله ی فیزیـک راه حل مشـخص داره. نمی شـه با راه حل شـیمی، نمره ی فیزیک رو بگیری. حالا خدا هـم می گـه راه حـل درسـت زندگـی تـو اسـلامه. توقـع نداری کـه همه ی بشـریت رو بـه حـال خودشـون بـذاره. اینکـه یکی مسـیر درسـت رو هم نشون بده، شما بهش ایراد می گیری.
- خوبه بری جلو تو باتلاق بیفتی، فرو بری، خفه شی، بمیری!
ایـن را وحید جواب می دهد. چنان مثل آقا معلم حرف زد که فک همه برای چند ثانیه از جویدن خیارها بازمانـد. ایـن دو روز کنـار دسـتش باشـد، همه مـان رو بـا چاقـو ذبـح می کند. مهـدوی می خندد و می گوید:
- ایول، من دیگه حرفی ندارم.
یکی دو سـاعت طول می کشـد تا شـام سـر هم کنیم. آشـپزخانه ویران می شـود تـا شـکم وامانـده را آبـاد کنـد، هیـچ حـرف جـدی دیگـری نمی زنیـم. غیـر از آرشـام کـه کمـی با تردیـد به مهـدی و کارهایش نگاه می کند، بقیه سرخوشانه همراهی می کنند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1