#رنج_مقدس
#قسمت_هشتم
بچه های پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را می گرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش.
- آقای امیدی، شماره ی ما رو ذخیره نمی کنید؟
او را برده بودند درجایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی می گشت برای توجیه این برقراری ارتباط.
باخودش فکرکرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامه های پروژه شماره ی همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد :
- لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره.
- نترسید ما لولو خورخوره نیستیم.
به این متلک شفیع پور می توانست جواب دندان شکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کل کل کردنند و می دانند که پسرها هم از شنیدن این کل کلها خوششان می آید. می خواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمی آید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر می کنید.
دندان هایش را بر هم فشرد و سکوت کرد.
دفعه ی بعد نوبت کفیلی بود که شیرینی اش را رو کند. بار قبل که شفیع پور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پخت و پزشان گذشت و حالا بچه ها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینی ای که کفیلی پخته بود صحبت می کردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینی خوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه ی او را به هم ریخت. بچه ها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. می خواست دستی را که داشت شیرینی تعارف می کرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده می دید :
- نترسید آقای امیدی، به این کیک ها ورد نخوندیم، پولشم هروقت خواستید بدید؛ عجله ای نیست.
خودش را زده بود به نشنیدن وبابی خیالی شروع کرده بود باتلفن همراهش ور رفتن.
تا آخرترم،سراغ جزوه ی کپی شده نرفته بود.شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه ی دست نوشته ایی افتاد :
این که چرا برای شما می نویسم،چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی کنید و از کنار جسمم به آسانی می گذرید، وجدانا احترامی که به من می گذارید به خاطرچشم و ابرو نیست. همراه شما بودت در هر کلاس و درسی،دل مشغولی خاصی دارد که تابه حال هیچ همراهی برایم نداشته واین مرا وادار می کند لحظات این روزهایم رادوست داشته باشم و آینده ام را با آن پیش ببرم.
میخواهم خودم تدبیر گر زندگی ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن قدر می جنگم تا هرچه را می خواهم به دست آورم.
همیشه نوشته هایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه می اندارم و می سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می دهم، نمی دانم؛ وبالاخره شاید دیوار شما....
رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی شود...
باصدای در، چنان از جا می پرم که دستم به لرزه می افتد. سعید و مسعود با سر و صدا وارد خانه می شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می افتد.
از وقتی که مادر بزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دوساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می شدم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_نهم
زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می دیدم،اما نمی توانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم.
حالا هرصدای ناگهانی و خبر بدی،قلبم را ناآرام می کند.نمی توانم دفتر را درست بلند کنم، چندبار از دستم سر می خورد و می افتد.دفتررا که به زحمت زیر مبل هل می دهم،متوجه ناخن شکسته ام می
شوم و تازه دوباره دردش را احساس می کنم.
سعید, تا من را می بیند کوله اش را زمین می گذارد و می گوید:
- لیلا چی شده؟
مسعود کنارم می نشیند :
-از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟
- نه، نه، داشتم چیزی می خوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم.
لیوان آب را دستم می دهد. مسعود می گوید :
- مگه چی می خوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟بده من هم بخونم بی خیال امتحانا بشم.
سعید کوله اش را برمی دارد :
- آقای باخیال امتحان اونوقت امروز برای چی اومدن منزل؟
مسعود گلویش را صاف می کند :
- تو کار بزرگ تر از خودت دخالت نکن، صد دفعه.
با خنده می گویم :
- به قدو قواره دیگه!
لیوان را می گیرد و بقیه ی آب را سر می کشد و می گوید :
- بزرگی به قد است نه به عقل، نه به سن.خداوکیلی من پنج سانت از علی بلندترم.
خب اشتباه می کنید باید با قد بسنجید. الان توی قرن بیست و یکم، آدم ها باچشمشون وجسمشون زندگی می کنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم،کفش می پوشن پاشنه اش این هوا...
بلند می شه و همزمان ادای راه رفتن با کفش های پاشنه بلند را در می آورد :
- کلی درد و مرض می گیرند که همینو بگن دیگه : بزرگی به قد است و به زیبایی.
سعید که تی شرت و شلوار آبی اش را پوشیده، تکیه به در اتاق می دهد و می گوید:
- آقای سخنران و تئاتریست ،پاشو... پاشو یه چایی بریز بخوریم، بدو.
مسعود با دست دوطرفه موهایش را شانه می زند :
- ادامه داره برادر من! تازه این موهای نازنین را رنگ می کنند و نصف از جلو، نصف از پشت، نصف از بغل چپ و نصف از بغل راست بیرون می ذارند که چی؟
سعید راه می افتد سمت آشپزخانه :
- کم اذیت کن، بذار برسی بعد. مسعود کوله اش را برمی دارد.
- آقای دانشمند! احیانا همه ی حرف ها به ماخانم ها رسید دیگه!شما پسرا پاک پاک!
دم در اتاقشان مکثی می کند و سر می چرخاند سمت من :
- نه به جان عزیزمن که تویی ! ماهم مثل شما،شک نکن!بزرگی مون ملاکش عوض شده،اما الان از ترس سعید که بااون فنجون دستش سمت من نشونه رفته، این بحث علمی عقل بهتراست یا قد و وزن و ماشین لوکس و موی رنگ و...
تق... هول می کنم و به سرعت سرمی چرخانم سمت سعید. فنجان را نشان می دهد و می خندد:
- نترس فنجون رو ننداختم . من هنوز اعتقاد دارم که عقل ارجحیت داره. خیالت راحت.
دوباره این دوتا آمدند تا سکوت خانه پا پس بکشد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_بیست_چهارم خوبی احمد این بود که اندازه ی حوصله مرا میدانست. بیشتر از دوسانتی متر نبو
#اپلای
#قسمت_بیست_پنجم
یک هفته است که نه درست خوابیدهام ونه سراغ درس و آزمایشگاه رفتهام. استاد که زنگ میزند میدانم که باید بروم برای ادامهٔ پروژه.
استاد علوی لباس مشکیاش را در نیاورده است.طوری حالش بههم ریخته که انگار پسرش را از دست داده.مقابلش که مینشینم لبخند میزند و خیلی زود میرود سراغ پروژه. یک دانشجو ارشد هم معرفی میکند. رامین سیاری. بعد هم میروم پیش شهاب.
با بچهها نشستهاند ویک لیوان نسکافه میگیرد مقابلم. لیوانم را بالا میگیریم و فوت میکنم تا زودتر خنک شود.نادر میگوید: میثم! دکتر اسم تو را توی طرح، برای صندوق پژوهشگران و فنآوران هم رد میکنه؟ چیزی دستت رو میگیره؟حقوق مقوقی در کاره؟
نادر را نمیشود تشریح کرد. نمونهٔ نادری از دوزیستهای انسانی است که از آب و هوای ساحلی ماهی میگیرد و کنار همان ساحل هم آشغالهایش را پس میدهد. جوابش را نمیدهم رو به شهاب میگوید: بابا این دیونه است. وایساده اینجا موس موسِ استاد رو میکنه. الآن با اون رزومهٔ خوبی که داره و مقالهای که نوشته، اگه اونور باشه خیلی بیشتر از این حرفا میتونه برداشت کنه.هم نتیجه کاری و هم حقوق خوبش! موندن اینجا عین جون کندنه!
نسکافه هم میسوزانَدَم، هم توی گلویم میپرد، علیرضا میکوبد پشت کتفم و همزمان لیوان را میگیرد، وحید دستی به شکم برآمدهاش میکشد و میگوید:شهاب، توی نسکافهات چیه که اینقدر داغه؟دعوام میندازه!
میخندد شهاب و دستی به شکم وحید میزند.
—تو که اصلاً نباید بخوری. هفتاد رو رد کردیا.زنت نمیشه!
وحید یکی از دخترهای سال پایینی را به ضرب وزور خانوادهاش راضی کرده است و چند هفته است منتظریم ببردمان رستوران. هر روز که میرود قول فردا را میدهد. نادر اما کوتاه نمیآید.
—جدی میثم میخوای چهکار کنی! اینجا برات میصرفه؟
بیحوصلهام برای این بحثها اما نادر رهایم نمیکند، میگویم: نباید همه پروژهها را یه جور قضاوت کرد.واقعاً بعضی از پروژهها در ایران امکاناتش کافیه و جایگاه پرش خوبی براش تعریف شده. حتماً نباید بریم سراغ پروژههایی که اصلاً نمیدونیم چشم اندازش چیه و کلا دستگاههای مورد نیازش تو ایران نیست. مطابق با امکانات میشه کار کرد.
لیوان را میچرخانم تا خنک شود و به چرخش ماده قهوهای رنگ چشم میدوزم و میگویم: ۰اگر پیش دکتر علوی این پروژه را اجرا کنم جای پا برای خودم باز میکنم ولی اگر برم حتی اگر درخشش هم داشته باشم وقتی برگردم جای پایی برای درخشش توی ایران ندارم. درواقع درخشش من اونور و هیچ کرسی اینور ندارم. رفتن که فقط حقوق ماهیانه و امکانات اونور نیست. وقتی میری و برمیگردی هیچ کسی تو را نمیشناسه و با استادی کار نکردی که پیش بری. اگه یه طرح خوب نوشته بشه صندوق حمایت از پژوهشگرای کشور هم خوب ازش حمایت میکنه.
نادر پا دراز میکند. کتانی سفید مارکش مقابل چشمانم جلو میآید. دستبند چرمیش را باز میکند و یکی دو بار روی پایش میکوبد و دوباره میبندد.
—مگه میریم که برگردیم؟
شانه بالا میاندازم. چیزی که توی اتریش مرددم کرد برخوردهای اساتید آنجا نبود، حسهای ایرانیان بود که سالها آنجا بودند و حالا هم جا افتاده بودند و هم امکانات داشتند اما خیلی رک میگفتند اگر عمر پا بدهد برای یک زندگی دوباره،از ایران بیرون نمیزنند. به نظر من که داشتند زندگی میکردند اما دکتر قدمی میگفت:کار کردیم اما زندگی... نخبه بود دکتر. من چند هفتهای برای کارهایم به دپارتمانش در وین مراجعه کردم. از دوستان دکتر علوی بود که در کارشناسی ارشد همدورهای بودند. برای دکتری آمده بود وین. با اینکه الآن در TUکرسی تدریس داشت و حقوق خوب، در یکی از جلسات گفت:به علوی بگو خوشبه حالت!
نادر میگوید:میثم!این پروژهای که با علوی کار میکنید، اگر به نتیجه برسه چیزی تو جیب تو میره؟نه... خداییش....
ذهنم به حساب و کتاب میافتد. ادامه میدهد:خب من حرفم همینه دیگه، اونجا همین رواگه کار کنی چندهزار یورو حقوق داری. اصلاً برنامهریزیشون حرف نداره.
لیوان را آرام در دستم فشار میدهم و میگویم: بلاخره الآن دوتا دانشجو دارند با من کار میکنند وتو نتایج کاراشون شریک میشم ورزومم دائم قویتر میشه.یه خورده بحث آینده هم هست. این کار دکتر علوی رو با چند هزار یورو میشه ارزشگذاری کرد؟ من مزایای اونور و دیدم انکارش هم نمیکنم.اما خب اونور برای دیگرون کار میکنیو تو نتایج علمی خودت اونا رو شریک کنی. پروژهشون هم که تموم شد فوقش از این پروژه به پروژهٔ دیگه و گرههای کشور اونا رو باز میکنی کاری باتو ندارد و پسا دکترا وقراردادش و چندتا پسا! اینور هم هر چند یه جور بیگاریه ولی خب دیگه . استادا باید انصاف داشته باشند که وقتی کارای یه پروژه رو دانشجو انجام میده حق و حقوقش رو بدن نه به جیب بزنن! حداقل اینه که علوی اینطور نیست!
#نرجس_شكوريان_فرد
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_بیست_ششم
یاد و فکر آرش می آید و هوش و حواسم را میبرد. با هر آمدنش هم تمام تمرکزم میشود او. میروم دست و صورتم را با آب سرد آرام میکنم و برمیگردم. سر خم میکنم روی لپ تاپ و نتیجه هایی که تا دیروز ثبت کرده ام را مرور میکنم. متوجه ورود شهاب نمیشوم و وقتی میکوبد روی شانه ام سر بلند میکنم و چشمم به دستش می افتد و مواد اولیه ای که برای ادامه کارمان خریده بود.
_میثم اگه مشغول آزمایش بشیم امشب باید یکیمون توی آزمایشگاه بمونه. برای اضافه کردن سیلیکون به نانو مواد ساعت دو و نانو ذرات سنتز شده ساعت پنج صبح. اون یکی من نیستم قطعا. توهم نمیتونی چون قول مقاله رو دادی. میمونه رامین!
میماند رامین با تهدید و فشار من و ما دوتا میرویم خوابگاه تا نسخه جدیدی از مقاله به دکتر علوی ارائه بدهیم. اصرار دارد که نتایج تحقیقاتمان حتما مقاله بشود. آنهم به زبان انگلیسی!شهاب غر میزند.
_با این سختگیری دکتر،به درد هم نمیخوره مقاله ها!
_شهاب!
_بابا آخه برای تایید،باید مقاله مثل بچه،نه ماهه و نه روزه کامل باشه!
دقت دکتر در ویرایش مقالات و نتایج باعث میشود شبانه روز پای کار بمانیم و دقتمان را صد برابر کنیم. البته ادب و محبت دکتر هم نمیگذارد کمی به فکر زیرابی رفتن بیفتیم.
چند نکته مبهم در گزارشم وجود داشته که خواسته بر مبنای تست تی آی ام توجیح کنم. این پیگیریهای ریز موضوعی و گیرهای شاه پیچی اساتید صبح و شب آدم را یکسره میکند. به قول بچه ها مجبورمان میکنند گاهی وقتها گوشی را بگذاریم جایی که به عمد نت نداشته باشد.
شب توی اتاق بحث استاد صنیعی را شهاب پیش میکشد و من ترحیح میدهم سرم را از روی لپتاپ بلند نکنم اما علیرضا میگوید:راسته بابا،حرف راست زورم داره. نه اقتصاد درسی داریم نه برنامه اقتصادی درستی. رکود رو ببین؟
وحید درجا میگوید:چیییه؟
از نازی که وحید به صدایش میدهد همه میخندند. سال دوم یکبار استاد دیر آمد. وحید داشت مسخره بازی در می آورد و ماهم میخندیدیم. سروصدایمان خیلی زیاد بود که یکی از دخترها برگشت و با کرشمه گفت:چیییه؟میییشه یواش تر!
تا چند لحظه همه فقط نگاهش کردیم و بعد دیگر نشد که کنترلمان کنند. حالا این وحید شده ورد زبانش. علیرضا با خنده و ناز میپرسد:چیی؟
وحید شروع کرد.
_همین رکود که گفتی چیییه؟
علیرضا دستش را دور سرش میگرداند و با گوشش ور میرود و میگوید:خواب بازار دیگه!
وحید لبانش را غنچه میکند.
_ای جان!دیدی چه نازم میخوابه!کل بدبختا رو میگیره تو بغلش،رو به پولدارا میخوابه. مهم اون تیکه بغلشه مگه نه علی!ماهم که کلا بدبخت به دنیا اومدیم نه آقازاده!نه پولدار!نه ژن برتر!باشه خرمون کنند به همون بغل. من که نه بعضیا خر،با دوتا آزادی و سانسور،به بغل فکر میکنید و اوناهم پول نجومی و رانت و نفت رو بغل بغل میبرند.
آدم مزخرف!چه خوب واقعیت تلخ را با خنده میگوید. شهاب میگوید:برو بابا!اینا همش سیاسی کاریه!برای دو تا رای چنان همه دار و ندارمون رو آتیش میزنند که فکر میکنیم جهان پنجمی هستیم. پس این همه بروبچه ها تو پزشکی و هسته ای و فضا و نظانی و نانو رتبه اول و دوم و سوم شدن کشکه دیگه!هر کی میاد فقط بدبختی میگه و ناامیدز میریزه وسط که خودشو زورو نشون بده. مردمم عوام باور میکنن حتی اگه خودشون زورو باشن و طرف،دزد!
وحید تکبیر بلندی برای شهاب میگوید.
_بر پدرِ پدرِ...لعنت که پیر ما رو درمیارن خودشون انبار انبار میخورن!
و جیب شلوارش را خالی میکند. یک پنج هزاری و دوتا هزاری و یک کارت بانکی که به قول خودش به لعنت خدا نمی ارزد و میگوید:ببین دانشجوی علاف،رکود رو برات توضیح دادم الآن هم نقدینگی رو میخوام بگم که یعنی این!
سوت میزند.
_نقدینگی یعنی این چندغاز پول تو جیب من!موقع پاداش به مدیران ارشد خزانه پره،اما موفع رسیدگی به نخبگان زیادیش در بازار تورم میاره پس خفه شید،گمشو دختر بازیتو کن!برات یه کنسرتم میذارم دیگه پررو نشو!دیروز نماینده مجلس در کمال آرانش میگه افرادی که بالای پونزده میلیون حقوق میگیرند ده درصد مالیات،بالای بیست میلیون پونزده درصد مالیات میدهند. من فکر میکردم جمهوری اسلامی شده که همه مثل هم باشند. روسا خدمت گذار باشند یا مثل همه حقوق بگیرند. هشتاد درصد مردم حدود دو میلیون حقوق میگیرند. یعنی خاک بر سر من که میرم رای میدم.
نادر سرش را از روی موبایل بلند میکند و میگوید:فقط این بحثا نیست!هیچ کشور پیشرفته ای ما رو آدم حساب نمیکرد. الآن عزتی که به پاسپورت ایرانی دادند خودش خیلیه!
وحید میگوید:الآن پاسپورت عزیز شده مشکل کار من حل شده؟مشکل حقوق من حل شد؟مشکل سربازی من حل شد؟اونا اگه دلشون میخواست بسوزه برا پنجاه میلیون گرسنه خود آمریکا میسوخت!
نادر میگوید:سطحی نگر یعنی همین دیگه. فقط دنبال دوزار امروزید!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_بیست_هفتم
_تو عمیق نگر!نه بگو دیگه!من بیکارم اون میاد منو ببره سرکار!اقتصاد خودشون تو کشور خودشون به مشکل خورده میاد به منراه حل بده یا میاد تولیدیای مارو میخوابونه با صادرات کالاهای خودشون!ما براشون بازار مصرفیم!
_مثل آدم تولید کنیم تا واردات نداشته باشیم!
_فرصت بده!بازار پُر از بند و بساط اوناست. اونوقت به من میگن بدوش!خر کیو بدوشم!
_جایگاهمون تو دنیا دریت بشه حله!
_باشه تو خوب!فعلا که با قانون جدیدشون ایرانیا از آمریکا نمیتونند برگردند و هر کیم که یه دور اومده باشه ایران دیگه راهش نمیدن!نبزین هواپیما ندادند به وزیر خارجه پاشه برگرده ایران!دو روز علافش کردن،تو بگو جایگاه!نفتکشمون سوخت تو دریای چین محل نذاشتن سی تا جنازه جزغاله تحویل دادند!
_تند نرو وحید. زن گرفتی،بیکاری،چشات پشت و رو میبینه!
_تو زن بگیر چشات سیکس پک ببینه!
حرف تلخ وحید مثل ته خیار مزه اش توی دهان میماند و توی زندگی خستگی می آورد. مثل این بساط پروژه ها و مقاله ها که باید پهن زندگی دانشجوی بیچاره باشد و گاهی فایده خاصی هم نرساند جز خستگی!
امروز شهاب تحقیقش را ارائه داد. خودش خط آخر نوشته بود که توضیح لازم دارم. اما نگفته بود که استاد با پدرش کاری داشته باشد. پدرش را درآورد. کل کلاس یعنی پنج نفر بچه ها شده بودند گوش و حرف استاد که چند شب نخوابیدن و روزهای راحتی نچشیده را یکجا زهر کرد و به کامش ریخت.
_اگه میدونستم اینطور دقیق دنبالش میری؛تحقیقات مربوط به طرحم را که جدیدا تصویب شده بر عهده شما میگذاشتم.
شهاب چنان حالی شد که گفتم الآن یقه اش را پاره میکند!
ماه آخر وقتی جک دید که پروژه ام نتیجه داد دعوتم کرد اتاق پرفسور به صرف قهوه. یک پروژه پیشنهاد دادند برای صنایع هوافضایشان. البته آنها در قالب صنایع لوازم خانگی گفتند اما خوب که مطالعه کردم اصلش را فهمیدم. اصل کار و نتیجه کاملا مشخص بود؛وسوسه انگیز. قرار شد فکر کنم و جواب بدهم. نقطه قوت پیشنهاد این بود که با سلیقه و علاقه من همخوانی عجیبی داشت. همین هم باعث شد که نه نیاورم و یکی دو هفته وقت بخواهم. حساب کردم فقط ده درصد بودجه طرح،به من داده میشد!مابقی صرف تجهیز آزمایشگاه،خرید دستگاه و هزینه هاز پرسنلی میشد!
اما شهاب چرا باید یک تحقیق بی هدف انجام میداد!ما اینقدر در حوزه پژوهش بی کلاسیم؟خوب موضوع مرتبط با طرح میداد که هم زحمات مفید باشد هم یک دردی را دوا کند!هم به فرض محال مثل خارجی ها یک بخش کوچکی از بودجه طرح را به دانشجوی بیچاره که آن را انجام داد برسد!این یعنی بی فرهنگی علمی!
ما اینجا مثل مس هستیم که الکترون هایمان فقط حرکت کاتوره ای دارند!مدیریت تحقیقات آنقدر ضعیف است که یک ولتاژ به این الکترون های پر توان وصل نمیشود تا جریان های قوی ایجاد بشود!
شهاب با عصبانیت گفت:اصلا کار را راحت میکنم. تحقیقی که به کار داخل نیاید و زمین پایین دست اربابی را آباد کند چه مرضیست که زمان برایش بگذارم. چشم آبی ها راه حل را از بین مقالات جهانی به دست می آورند و بعضی داخلی ها انگار به عمد ما را نمیبینند که یاد مشکلاتشان بیفتند،چون ما خودمان عین مشکلیم برایشان!
حالا معنی توصیه روی جعبه داروها را که نوشته بود فقط برای استعمال خارجی است،میفهمم. فرایند سیستم آموزشی ما را نگا!استعمال خارجی!
یک هفته تعطیلی بین دو ترم را نمیخواستم. مشغول که بودم آرامشم بیشتر بود. آخر شب مسعود اصرار دارد که بروم روی خط. چندبار در اسکایپ پیام میفرستد. چه کسی خبرش کرده است؟از چشم شهاب میبینم و میروم روی خط. چشمانش که به اسک مینشیند تازه میفهمم که چند روزی است به خاطر آرش گریه نکرده ام. میگذارم که اشک بیاید و مسعود ناباورانه فقط زل میزند به صفحه و یکی دوبار می پرسد:واقعیت داره میثم؟آرش؟واقعا...
مرا نمیخواهد که اثبات رفتن آرش را بگیرد. میخواهد که...نمیفهمم چه میخواهد. آرام آرام آخرین مکالمه ام با آرش را برایش میگویم و آرام آرام لب میگزد که اشکش به هق هق تبدیل نشود. مسعود خیلی جاها با آرش بود. شاید اگر نادر را حذف میکردیم مسعود فقط با آرش بود و دنده هایی که نادر خلاص میکرد آرش با ترمز دستی کنترل میکرد. مسعود برادری آرش را به جای آریا قبول کرده بود و اما...موقع پرواز مسعود آرش نتوانست بیاید. این بیست روز هم موبایل آرش دست آریا بود و جواب مسعود را نداده بود.
مسعود بی خداحافظی ارتباط را قطع میکند. حالا شبش چطور به صبح برسد از آن احوالهایی است که آدم از آن فراری است و اما خواه ناخواه دنبالت می آید. منش آرش طوری بود که خواهان زیاد داشت و این میان مسعود گاه گداری میزبان شب های تنهایی آرش هم بود. خوب بود که نبود و ندید تمام آنچه که من هم از دیدنش شکسته ام.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_نهم زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می دیدم،اما نمی توانستم احساساتم را برو
#رنج_مقدس
#قسمت_دهم
مسعود باشیطنت های همیشگی و ناتمامش و سعید با مهربانی هایش. دوبرادر دوقلوی غیرهمسان که نه چهره هایشان شبیه هم است ونه ادا و آدابشان.
مسعود با آن قد دیلاق و چهره ی سبزه ی پرنمکش. اگر مادر بود حتما چشم غره می رفت که :
- وااا. بگو ماشاالله، بچه ام قد رشید داره.
ودست می برد بین موهای مشکی اش و سر آخر صورتش را هم می بوسید.
این پنج سانت بلندتری اش از علی شده مهر رشادت.هرچند دو سانت آن به خاطر موهایش است که روبه بالا شانه می کند. چشم و ابروی مشکی اش به صورت سبزه اش حالت شیرینی می دهد، ولی تا جادارد حاضر جواب است.چنان شر و شوری به خانه می دهد که آجرها هم برای استراحت التماسش می کنند. شاید همین روحیه اش هم باعث می شود که خبط و خطاهای ریز و درشتش،گاه مادر را مضطر می کند و پدر را در سکوت فرو می برد و علی را به تلاش می اندازد. خداراشکر، معماری قبول شد؛رشته ایی که تمام انرژی اش را می گیرد و خسته اش می کند.
برعکس سعید با آن صورت سفید و موهای قهوه ایی موج دار وریش هایی که خیلی خواستنی اش می کند. دخترسوم مادر حساب می شود و مادر دوم مسعود.همیشه فکرمی کنم اگر سعید نباشد، این مسعود را هیچ کس نمی تواند ترجمه و تحمل کند. به نظرم سعید با آن نگاه های عمیق و سکوت های متفکرانه اش باید فلسفه می خواند. هرچند که خودش معتقد است می خواهد طرحی نو دراندازد. عاشق خانه های قدیمی است؛ مخصوصا خانه مان در طالقان. قرار شده زن که گرفت به جای آپارتمان بروند در خانه ای کاهگلی که اتاق های دوری و طاق ضربی و تاقچه های پهن تورفته دارد،زندگی کنند. درهای اتاقش چوبی باشد و شیشه ها هم، رنگی لوزی لوزی. وسط حیاط یک حوض و دور تا دورش یک باغچه باشد.خودش کنار نقشه کشی هایش، مرغ و خروس و گاو و گوسفند را جمع و جور کند و زنش هم به جای موبایا بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند
موبایل بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند. مسعود و علی هم دارند با سعید طرح شهرک کاهگلی را می ریزند. از تصور دفتر مهندسی شراکتی سه برادر و شهرکی که قرار است جدای از همه ی شهر ها با معماری سنتی بسازند، لذت می برم. قرار است خانه ای هم به من بدهند که وسطش حوض بزرگ فیروزه ای داشته باشد، با باغچه ای بزرگ و اصطبلی با چند اسب. موقع عروسیم داماد با اسب سفید بیاید دنبالم. از تصور اسب سواری ام با لباس عروسی خنده ام می گیرد.
سعید سینی چایی به دست می آید :
- همیشه به خنده، خبریه؟ بوی کیک هم میاد، اما خودش نیست؟!
لبخندم راجمع می کنم و اسبم را در همان اصطبل خیالی شهر خوشبختی ام می بندم و می گویم :
- من هم مثل شما همین سوال رو دارم. فقط فهمیدم که مامان واسه ی شما عزیز کرده هاش پخته و در مخفی گاهی دور از دسترس پنهانیده.
- ((پنهانیده)) هووم. خوبه. فرهنگ اصطلاحات نوین. نترس همه مون مجبوریم طبق برنامه ی مامان جلوبریم.
شکلات تلخی را باز می کند و می دهد دستم.
- بخور... مثل حقیقت تلخه. دوست داشته باش!
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_یازدهم
حقیقتاً دوست دارم بدانم نوشتههای دفتر علی، خیالی است یا داستان جوانی که از اصل قضیه کناره گرفته و حالا احساسش فروکش کرده، با تسلط و تحلیل، گذشتهاش را نوشته است. همیشه این دیر فهمیدنها چقدر زجر آور است؛ وقتی میفهمی که زمان گذشته است و دیگر نمیتوانی کاری انجام بدهی.
قالیچه را بر میدارم. کتابم را زیر بغلم میگیرم و در پناه سایهی دیوار حیاط دراز میکشم. اگر نمیترسیدم که اهل خانه بیدار شوند، فوارهی حوض را باز میکردم و از صدای آب لذت میبردم. در این فضا حال و حوصلهی خواندن دربارهی تاریخ آمریکا را ندارم. کتاب را بالای سرم میگذارم که نبینمش. دستم را زیر سر ستون میکنم. بوی ریحان و تره حالم را جا میآورد. به قول مسعود: چینه دان احساسم پر از لذت میشود. خیره میشوم به قامت کشیدهی ریحانها و برگهایی که از دو طرف دستشان را باز کردهاند. ماچ صدا داری برایشان میفرستم که صدای خندهی علی متوقفم میکند:
_ حال میکنی ها.
لبم را تو میکشم و نگاهن را بالا میآورم، دمپایی میپوشد و میآید:
_عشقاند این ریحونها.
با تعجب چشمانش را گشاد میکند
_دیگه نه به این غلظت.
این جنس مذکر، اگر کمی دلش را روغن کاری میکرد، دنیا خیلی قشنگتر میشد. اصلاً کجا ظرافت و لطافت را میشود حالی اینها کرد. هر چند که هروقت دلشان بخواهد، قوهی ادراکهی تشخیص زیباییشان بالاست. و الا که مثل بُلَها فقط نگاهت میکنند و تو باید ممنون باشی که قضاوتت نمیکنند.
مینشینم تا علی هم بنشیند. میگوید:
_ خوشمزگی و خوشبوییشو قبول میکنم، اما درک لذت عشق را باید دفاع کنی.
شانه بالا میاندازم و میگویم:
_ تو دراز بکش و از زاویهی دیدی که من داشتم چند دقیقه نگاه کن، بعد حست رو بگو.
بلند میشوم و کمی از قالیچه فاصله میگیرم تا تمرکزش بهم نریزد. علی دراز میکشد؛ حالا دارم از بالا ریحانها را میبینم. همهی دستها رو به آسمان بلند شدهاند. چه با نشاط ... یاد باغچهی طالقانمان میافتم. ظهرها و غروبها با چه ذوقی سبزی میچیدم. دلم برای آن روزها تنگ شده است. پدربزرگ وقتی سبزی میکاشت و به درختها رسیدگی میکرد، هم صحبتشان میشد، گاهی برایشان حافظ و سعدی زمزمه میکرد. گاهی همینطور که بیل میزد درد دل هم میکرد، زمانی خسته کنار جوی آبشان مینشست و تسبیحش را به یاری میگرفت و لذتمند نگاهشان میکرد. فرق آن میوهها و سبزیها را فقط موقع خوردن میفهمیدی.
کنارشان مینشینم. نوازششان میکنم. زیر دستانم تکان میخورند. حال خوشی پیدا میکنم. گروهی را هماهنگ به رقص وا داشتهام. میگوید:
_ دارم کمکم حرفتو قبول میکنم.
ریحانی را میچیند و همینطور که بو میکند رو به آسمان دراز میکشد. و زمزمه میکند : ....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_دوازدهم
_عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون. کاش میشد این درک و حس رو منتقل کنی به بقیه.
مگر چشم و گوش را از آدمها گرفتهاند که فریاد زیبایی طبیعت را نمیشنوند و نمیبینند. خودشان را به دیدن مصنوعات عادت دادهاند و دل به یک گل و سبزه نمیدهند.
_ بعضی حسها رو باید آدم خودش دریافت کنه. وقتی براش بگی نمیتونه همراهت جلو بره. نهایت و نتیجهای برای این فکر کردن نمیبینه.
_ نهایتش رسیدن به خالق زیباییهاست که توی خوشگل پر سوال دیوونه رو آفریده که خواب رو از کلهی آدم میپرونی.
متعجب بر میگردم سمتش:
_ دفترم! نگو که ندیدی و برنداشتی و چهقدر خوشحال نشدی؟ برو بیار، فکر عاقبتت باش.
هلش میدهم عقب و روی فرش مینشینم. کتابم را بر میدارم؛ و خودم را مشغول نشان میدهم. کمی در سکوت نگاهم میکند. محل نمیگذارم. صدایش را تحکمی بلند میکنه که:
_ لیلا خانوم! دفتر من رو شما نباید بر میداشتی. به خالق زیباییها قسم، اگر من تا برسم داخل اتاق و دفتر را سر جاش نگذاشته باشی اون وقت...
کتاب را میبندم:
_ خالق زیبای من رو قسم نخور، برادر زشت! چون کور خوندی. به جان این ریحونها قسم که تا آخرش رو نخونم محاله برگردونم.
نرم میشود:
_ لیلا جان!
-برادر جان! استثنائا با هیچ تهدید و تطمیعی مجاب نمی شوم.
وخندان به ابروهای بالا رفته و چشمان درشتش نگاه می کنم. لب هم می کشد و سری تکان می دهد :
- باشه باشه. منتظر باش! می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم و می گویم :
- داداش! داشتی راجع به موج یه چیزی می گفتی.
مکثی می کند و می گوید :
- خودت که اهل فکری، بقیه اش را بگو.
سرم را پایین نی اندازم.
- خب بدترین حالتش، طعنه به تمام مشکلاتیه که داشتم.
- خواهری! من غلط بکنم طعنه بزنم. گزینه ی بعدی...
- پس بهترین حالتش تحلیل سختی هاییه که داشتم.
- بهترشد. گزینه ی سوم؟
با انگشتانم بازی می کنم و می گویم :
- بازیم می دی؟
می گوید :
- نه. گزینه ی دال را علامت بزن.
و بلند می شود و می رود.
دوست ندارم گزینه ی دال را پیدا کنم؛ هرچند که ذهنم مقابل ((دوست ندارم)) می ایستد. گزینه ی دال حتما صبر کردن یا انجام دادن کاری است که دوست نداری، اما به صلاحت است. حتی اگر موج هایش زندگی ات را در جهت دیگری جلو ببرد و صدایت به شکایت بلند شود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1