eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍂 میگفت: ما قدر آقا را نمیدانـیم در کشور هاۍ عراق و سوریہ بدون وضو به تصویـر آقا دست نمیـزنن....🍃 💟 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_چهل_یکم - طوری شده؟ این را با مکث می گوید. - تاکی کار داری؟
آن سخنران دهه ی محرم می گفت : آرزوهایتان را بنویسید، بعد اگر عاقلانه فکر کنید می بینید که باید یکی یکی خط بزنید. اگر حقیقت بین نباشید و دل ببندید، خیلی زود طعم تلخی را می چشید. آن وقت یکی یکی آرزوهایتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنیا. شما اگر آمادگی نداشته باشید، دل بستگی هم که دارید، رنجی می کشید که پاهایتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شوید. دنیا رنجش برای همه انسانهاست. برای خوبان بیشتر، به فکر خودتان باشید تا مدیریت رنج داشته باشید. بروید دنبال یک آرزو که به درد همه ی مردم عالم بخورد. اما خدایا ظرفیت سنجی می کنی و رنج می دهی... من چه کنم که حس می کنم این فراتر از ظرفیت من است. جدایی از مصطفی آن هم با این وضعیت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم . بدون آنکه شماره را نگاه کنم، برمی دارم. پدر است. علی نیم خیز می شود که بلندگو را بزند. - سلام ليلا، ليلا... بابا. - سلام بابا . اشکم می جوشد. - گریه نکن که از زندگی سیرم بابا... مصطفی رو دیدی؟ - بابا... و دوباره اشک... على بلندگو را قطع می کند. - لیلاجان ! من تازه از هواپیما پیاده شدم. الآن هم باید برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، لیلاجان ! ببین مادرت چه طور زندگی رو اداره می کنه. بذار این اتفاق رو هم مادر مدیریت بکنه. فقط صبرکن تصمیم هم نگیر. باشه بابا جون؟ - بابا.. - جانم، همه چیز درست می شه ، اینطور غصه نخور. گریه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟ منتظر مقابلم ایستاده است. گوشے را می گیرم طرفش و بلند می شوم. سرم گیج می رود. دستم را می گیرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمین زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازیش را فراموش کرده است؟ چرا یک کلمه نمی گوید دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آید به این دخترک نمی گوید تا از زندگیمان برود بیرون. قضاوت نمی کنم؛ اما دیگر نمی توانم صبرهم بکنم. دستش را پیش می آورد و گوشه ی روسری ام را می گیرد. - لیلاجان ! باشه تو از من رو بگیر؛ اما حداقل تا شب صبرکن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوء ظن ها ویران کننده است خانوم. حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ویرانه تر از این هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گیر افتاده ام بین حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم ، دستش را می گذارد روی شقیقه هایش و بلند می شود و رو به مادر می گوید: - مامان جان، مراقب ليلا باشید، زود برمی گردم. - مصطفی کجا؟ - علی! می شه خواهش کنم لیلا را ببری بیرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار این طوری گریه کنه. - این چه جوری می خواد رانندگی کنه؟ دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند. به اجبار مادر می رویم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بین مرده های متحرک دوروبرم طاقت بیاورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هایی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنیای مردگان بیرون بکشند! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
اصلا فرق زنده و مرده چیست؟ چرا هیچ وقت فکر نکرده بودم که زنده تعریف دارد؟ نشانه ی زنده بودن اگر همین خوردن و خوابیدن باشد مسخره ترین تابلو است! می روم پیش شهدا. فرق است بین این ها و آن ها؛ آن هایی که ازتب و تاب جوانی شان گذشتند تاشور زندگی در دنیا جریان داشته باشد با این هایی که برای کم شدن یک لذت زندگی شان خدا را بندگی نمی کنند، برای به دست آوردن چند اسکناس بیشتر با هم مشاجره می کنند، برای جمع کردن آبروی دنیایی، آبروی انسان ها را زیر پا می گذارند. وقتی حس می کنم که دیگر پاهایم توان ندارد می نشینم کنار کسانی که گمنامند! اما می توانند مرا از این گمگشتگی نجات بدهند! - ليلا! بهتری مامان ؟ تازه متوجه مادر می شوم. نگاهش می نم: - بهتریعنی چی؟ بهتر از چی؟ - من نمی دونم داره چه اتفاقی می افته، اما اینو تجربه کردم که عجله که می کنی چه تو تصمیم گیری، چه توی حرف زدن یا هرچی اولین کسی که ضرر می کنه خودتی. خیلی وقت ها هم این ضررها سخت جبران می شه. این دختره با تماس گرفتنش و حرفاش بیشتر از این که ضربه به روحیه ات زده باشه، اعتماد به آینده ات رو ویران کرده. اگر خدایی نکرده حرفش راست باشه برای توخیلی راحته گذشتن! اما اگه دروغ گفته باشه تمام آینده ای که مصطفی و تو با حسن اعتماد می خواستید بسازید، دچار مشکل می شه. مگه این که درست نگاه کنی. متوجه حرف مصطفی شدی؟ اصلا نگران این نبود که این دختره چی گفته. نگران حال توبود. نگران آینده ای بود که ذهن تورو توش ویران شده می دید. - مامان جان! من طاقت هیچ کدومو ندارم. همراه مادر زنگ می خورد. حماقت انسان آبادی را ویران می کند. اگر آباد باشی واحمق نباشی، حسادت های دیگران بی چاره ات می کند. پناهگاه می خواهم که از هر دو به آن پناه ببرم. مادر دستم را فشار می دهد و می گوید: -دخترم بیدی نیست که با این بادها بلرزه. سر مزار دایی منتظریم. من اما بید مجنونم که مدام قلبم می لرزد و دگرگون می شوم . - می دونی لیلاجان! همیشه شیطون می گرده و می گرده تا بهترین رو خراب کنه. بهترین عمل، بهترین فکر، بهترین رابطه، حالا افتاده به جون تو و مصطفی. چون زیباترین و قیمتی ترین رابطه ها بین فرزند و والدین بعد هم بین زن و شوهره. تو ضعف نشون نده عزیزم. - من ضعیف نیستم مامان! اما ضربه محکمه. گاهی یه ضربه برا یه آدم قوی کفایت می کنه. - نه عزیزم. اتفاقا اگه شما قوت نشون بدی هر ضربه ای ضعیفه. جسم نیست که با یه تیرتموم بشه. حرف روحه مادر. روح تا بی نهایت توان داره . - بی نهایت خداست مامان. اشتباه نگیرید.. - آفرين! همینو می خواستم بشنوم. تا خدا رو داری تا خطایی از تو سر نزده قوی هستی، هیچ اتفاقی هم نمی تونه زمینت بزنه. فهمیدی لیلاجان ؟! هیچ اتفاقی؛ چه بد، چه بدتر. صبر کن ببین دقیقا چی شده؟ کمک بخواه. تکیه کن. خودت بهتر می دونی مادر... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پیش دایی ای که همیشه وقتی علی لبخند می زند، یاد او می افتم. کنار مزار دایی که می رسم، انگار شانه ای پیدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم . دوباره گریه ام می گیرد. مادر هم با من آرام گریه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، والا رنج دنیا که تقدیر نوشته اش بوده و هست و آن قدر هم با رضایت در آغوش گرفته که دنیا اگر انسان بود، حتما دست در گردن مادر، عکس یادگاری جهانی می گرفت. آوار می شوم کنار مزار. دیگر برایم مهم نیست چادرم خاکی شود و اتویش به هم بخورد. رنگ دنیا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلا گاهی فکر می کردم سبز است. یک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همین هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پرنشاط . گاهی شدیدا درون گرا. خیلی که احساس تنهایی می کردم، طوسی می شد. نه سفید و نه سیاه. این رنگ روزهایی بود که دلم می خواست فراتر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بیایم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگیرم. روزهای طوسی ام را دوست نداشتم. حسرت می کشیدم برای نداشته هایم و حاضر نبودم که داشته هایم را ببینم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. همیشه فکر می کردم بدتر از این نمی شود؛ وشد و شد و شد و.. حالا این برزخ قرمز و نارنجی که در آن، رنجش از همه بیش تر است. در سرزمینی هستم که رنگ هایشان برایم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است . - سلام عزیزم! وای لیلا جون! الهی بمیرم! فرصت نمی کنم که از جایم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گیردم و من سعی می کنم که گریه نکنم. ضعیف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است یا.. وقتی از آغوشش جدایم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقیقا کنارسمت چپ قاب دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من. به صورت علی نگاه می کنم. ابروهایش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش لیوان های آب میوه را می گیرد. تعارف مادرم می کند و من، برنمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گیرد و حلقه می کند دور لیوان. - بخور عزیز دلم. چرا دیشب زنگ نزدی؟ چرا ان قدر خودت رو اذیت کردی؟ دوباره سرم را می بوسد. - بخور دخترم. بخور، برات همه چیز رو تعریف می کنم. این مصطفی رو هم همین جا فلکش می کنم که نذاشت برات همه چیز رو بگم. وای خدایا پس چیزی بوده و هست. لیوان از دستم می افتد. علی می گیرد. کمی روی قبر می ریزد. - ليلا! فریاد على است. می آید روی قبر. لیوان را می گذارد روی لبم و با تحکم می گوید: - بخور! اگر آنها نبودند حتما می گفت: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
دوستانی که ازمون خواستن تو این شرایطی که بیشتر خونه هستند ؛ تعداد قسمت هارو بیشتر کنیم که بتونن بیشتر مطالعه کنند ، میتونن از رمان ها و pdf های کانال رپلای هم استفاده کنند تا دقایقی دیگه هم رمان مهر و مهتابو در کانال قرار میدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_شصت_سوم حسين دلگير پرسيد : چرا ؟ - الان وقتش نيس
📚 📝 نویسنده ♥️ بلافاصله بعد از این کلاس، کلاس خسته کننده و مهم دیگری داشتیم که باز هم جزو دروس اصلی و مهم ما بود. برنامه سازی پیشرفته، ولی خدا را شکر استادش مرد ملایم و شوخی بود که کلاسش را با خنده و شوخی اداره می کرد زیاد ناراحت کننده نبود. یک واحد باقیمانده را آزمایشگاه فیزیک داشتیم که در محل دیگری برگزار می شد. یکی از بزرگترین ایرادهای دانشگاه آزاد همین خانه به دوشی و آوارگی اش بود. هر کلاس در یک ساختمان و هر آزمایشگاه و کارگاه در محل و مکان جداگانه ای قرار داشت و همین باعث کلی دردسر و رفت و آمد بچه ها می شد. البته خدا را شکر، آزمایشگاه فقط یک کلاس دو ساعته در هفته بود که با هر بدبختی، تحملش می کردیم. بعد از تمام شدن کلاسها، حسابی خسته و گرسنه بودیم، لیلا در حالیکه وسایلش را جمع می کرد، گفت: - امروز مامانم نیست و احتمالا ً از غذا خبری نیست. کیفم را برداشتم: بیا بریم خونۀ ما. سری تکان داد و گفت: دلم می خواد، اما مامانم نگران می شه... - خوب بهش زنگ بزن، بگو پیش منی، هان؟ سری تکان داد و راه افتادیم. هنوز به در نرسیده بودیم که چشمم به حسین افتاد. آه از نهادم بلند شد. دیشب از خستگی نماز نخوانده، خوابیده بودم. حسین روی یک صندلی، چشم به در ساختمان دوخته بود. با دیدن من، چشمانش پر از خنده شد. آهسته سر خم کرد. قلبم تند تند می زد، نمی دانستم باید چه کار کنم، در دلم آرزو می کردم کاش ماشین خودم همراهم بود. برایش سر تکان دادم و با لیلا از دانشگاه خارج شدیم. وقتی سوار ماشین شدم لیلا با خنده گفت: - انگار قضیه خیلی جدی شده... تا دیدت گل از گلش شکفت. حرفی نزدم، لیلا دوباره گفت: حالا می خواین چه کار کنید؟ سری تکان دادم: خودم هم نمی دونم. مامان و بابای منو که می شناسی، فکر نمی کنم به این راحتی ها رضایت بدن. لیلا آن روز بعد از ناهار و کمی استراحت، رفت. با خروج او، مامان و سهیل هم بیرون رفتند تا برای گلرخ پارچه بگیرند. فوری تلفن را برداشتم و شماره حسین را از حفظ گرفتم. با اولین زنگ گوشی را برداشت: بفرمایید. آهسته گفتم: سلام. صدایش پر از شادی شد: سلام، چطوری؟ - مرسی، تو چطوری؟ - حالا خیلی خوبم. کلاسهات چطور بود؟ - مزخرف! استاد ریاضی گسسته خیلی خشک و عصا قورت داده است! حوصله ام سر رفت. حسین فوری گفت: مهتاب غیبتش رو نکن، بیچاره مرد خیلی زحمت کشی است. سواد زیادی هم داره... - خیلی خوب، بچه مسلمون غیبت نمی کنم. امروز نتونستم باهات حرف بزنم، لیلا همرام بود. حسین خندید: عیبی نداره، دیدنت کفایت می کنه. بعد پرسید: بله برون برادرت به کجا رسید؟ در جواب گفتم: به خیر و خوشی تموم شد. برای آخرهای شهریور عقد می کنن. - دست راست برادرت زیر سر من! عصبانی پرسیدم: خبری هست و من نمی دونم؟ صدای قهقهۀ حسین گوشی را پر کرد: حسود خانم، به جز شما در زندگی حقیر خبری نیست. با افتخار گفتم: نمازم رو خوندم. حسین با لحنی تشویق آمیز گفت: باریک الله، می دونم که تو دختر با اراده ای هستی... حالا راستشو بگو بعد از نماز احساس خوبی نداشتی؟ کمی فکر کردم: چرا، خیلی راحت شدم. انگار یک تکیه گاه قوی پیدا کرده ام. لحن حسین پر از احترام شد: حتما ً همینطوره، خدا همیشه تکیه گاه ما آدمهای ضعیف و ناچیزه، منتها ما نمی فهمیم. بعد از چند دقیقه، گفتم: حسین، خیلی دلم می خواد یک جوری با پدر و مادرم آشنا بشی، اینطوری راحت تر می شه باهاشون حرف زد. حسین فکری کرد و گفت: من حاضرم هر کاری بگی، بکنم... اینطوری خیلی معذبم، هر بار با تو حرف می زنم یا می بینمت و نگات می کنم، بعدش پر از احساس گناه می شم... تو به هر حال نامحرمی... با غیظ گفتم: بس کن، ما که کاری نمی کنیم. حسین مظلومانه گفت: قصد توهین نداشتم. فقط... فقط من نوع زندگی ام یک جوریه که... چطور بگم؟ بعد آه کشید: هیچوقت آنقدر جای خالی پدر و مادرم رو حس نکرده بودم!...اگر بزرگتری بالا سر داشتم، پا پیش می گذاشتم و تکلیفم معلوم می شد. آهسته پرسیدم: حالا یعنی هیچکس رو نداری؟ حسین با بغض گفت: چرا، فقط یک عمه دارم که شوهرش چشم دیدن منو نداره... با تردید گفتم: خاله ای... دایی... عمویی... چه می دونم پدر بزرگ و مادر بزرگی... کسی... حسین دوباره آه کشید: هیچکس، داستانش مفصله. یک روز برات می گم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ با اشتیاق گفتم: کی برام می گی؟... هان؟ حسین با خنده گفت: خیلی عجله نکن، از اون داستان های قشنگ و رویایی نیست، یک داستان تلخ و پر از غمه، هر چی دیرتر بفهمی، دیرتر حالت گرفته می شه. پرسیدم: راستی کارت چی شد؟ - کدوم کار؟ - همون که آقای موسوی بهت پیشنهاد داده بود... استخدام در دانشگاه. حسین نفس عمیقی کشید: آهان!... خوب شرایط من حالا فرق کرده، اگه یک وقت دیگه غیر از حالا گفته بود، معطل نمی کردم. اما حالا... خوب این شغل حقوق بالایی نداره. من تصمیم دارم تو یک شرکت خصوصی کار کنم، چند تا پیشنهاد هم داشتم، باید روش فکر کنم. پرسیدم: چه کاری؟ فوری گفت: برنامه نویسی، تنها کاری که درش مهارت دارم. گوشی را روی گوشم جا به جا کردم: فردا می آی دانشگاه؟ حسین خندید: آره، تا آخر ترم تابستانی هر روز می آم. منهم واحد برداشتم. - پس می بینمت؟ - اگه شانس بیارم، آره. دودل پرسیدم: اگه فردا ماشین بیارم، می آی بریم جایی برام تعریف کنی؟ حسین معذب شد. چند لحظه ای جز صدای نفس هایش، صدایی به گوش نمی رسید. سرانجام گفت: خیلی خوب. بعد از کمی صحبت، خداحافظی کردم. گوشی عرق کرده بود و به قول سهیل، تلفن نیم سوز شده بود، گوشی را گذاشتم. هوا کم کم داشت تاریک می شد. پرده را کنار زدم و به حیاط بزرگ چشم دوختم. «خدایا چی می شد اگر حسین موقعیت پرهام را داشت؟» بعد از فکری که کرده بودم، پشیمان شدم. حسین اگر جای پرهام بود، دیگر حسین نبود بلکه پرهام بود. با صدای سهیل از جا پریدم: - سلام، خانم مهندس! برگشتم. صورت خوشحالش از لای در پیدا بود: چرا تو تاریکی موندی؟ می خوای پول برق کم بشه؟ بی حوصله گفتم: لوس نشو. هنوز خیلی تاریک نشده. خرید کردید؟ سهیل در را باز کرد و گفت: آره، بیا ببین سلیقه ام چطوره؟ با خنده گفتم: سلیقۀ تو یا مامان؟ صدای مادرم بلند شد: خدا پدر تو بیامرزه، اگر به سهیل بود چند متر پارچۀ پرده ای می خرید. بعد مادرم چراغ اتاقم را روشن کرد و با سهیل روی تخت نشستند. یک ساک کاغذی پر از بسته های کادویی روی تخت گذاشتند. سهیل بسته ای با کاغذ کادوی براق به طرفم دراز کرد: بیا، اینو هم برای تو گرفتم. ابرویی بالا انداختم: چی شده دست تو جیب کردی؟ مادرم خندید: ناخن خشک ها فقط وقتی خیلی خوشحالن، ولخرجی می کنن. بگیر تا پشیمون نشده! بسته را گرفتم و باز کردم. پارچۀ لطیفی به رنگ آبی آسمانی در دستانم رها شد. رنگش ملایم و زیبا بود، آهسته گفتم: خیلی ممنون، خیلی خیلی قشنگه. سهیل زیر لب گفت: قابل نداره. فوری بُل گرفتم: وِی ی ی ی! آقا سهیل چه مودب شده. با خنده و شوخی، همه بسته ها را باز کردیم و نگاه کردیم. یک پارچۀ سنگین و زیبا، از ابریشم برای خانم نوایی و یک قواره کت و شلواری برای آقای نوایی خریده بود. در بستۀ زیبایی یک قواره پیراهن از پارچۀ گیپور شیری و آستری به رنگ لیمویی برای گلرخ، پیچیده شده بود. یک پارچۀ زیبا از کرپ ماشی رنگ هم برای مامان خریده بود. با خنده گفتم: تمام پس اندازت رو خرج اینا کردی، نه؟ سهیل خندید، ادامه دادم: خدا کنه تو خرید طلا هم انقدر دست و دلباز باشی. سهیل فوری گفت: برو ببینم! پررو!... چه زود سوء استفاده می کنی. با تظاهر به ناراحتی گفتم: گدا! همچین می گه سوء استفاده، انگار پول طلاها رو از جیبش برداشتم! مادرم با خنده گفت: حالا دعوا نکنید. تا طلا خریدن کلی مونده. شاید سهیل تا آن وقت آنقدر پولدار بشه که برای همه بخره. به صورت نگران برادرم نگاه کردم و از ته دل گفتم: - الهی که خوشبخت بشی. پایان فصل 16 فصل هفدهم می توانستم تعجب مادرم را حتی بدون دیدن صورتش، حس کنم. مثل دیدن یک علامت سوال! اواخر ماه بود و من تقریبا ً به خواندن نماز عادت کرده بودم. البته گاهی از خستگی یا تنبلی، فراموش می شد، اما با احساس گناه شدید که بعد از قضا شدن نمازم درونم را پر می کرد، حواسم را جمع می کردم که دفعه بعدی پیش نیاید. آن روز در حال خواندن نماز مغرب و عشاء بودم که مادرم در اتاقم را باز کرد. بعد از چند لحظه، در سکوت در را دوباره بست. وقتی نمازم تمام شد و سلام نماز را دادم، برگشتم و به صورت متعجبش نگاه کردم. روی تخت نشسته بود و طوری مرا نگاه می کرد که انگار از کرۀ مریخ آمده ام. با خنده پرسیدم: کارم داشتید؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ سری تکان داد: تو از کی تا حالا نماز خون شدی؟ جدی پرسیدم: اشکالی داره؟ مادرم آشکارا دستپاچه شد: نه، این چه حرفیه؟ معلومه که اشکالی نداره، خیلی هم خوبه! خوش به حالت که ارادۀ قوی داری. با ملایمت گفتم: اولش سخته ولی بعد عادت می شه. احساس آرامش بعدش خیلی خوبه، شما هم اگه بخوای می تونی. مادرم نیمه شوخی گفت: من اگه بخوام نماز بخونم، تا صد سال باید نماز قضا بخونم، پدرم در می آید. بعد برای اینکه موضوع بحث را عوض کند، گفت: نازی آخر هفته می آد اینجا، می خوام ببینم کلاس داری یا نه؟ فکری کردم و گفتم: پنجشنبه فقط صبح آزمایشگاه دارم. بعدش کاری ندارم... حالا برای چی می خواد بیاد؟ مادرم خندید: برای دیدن تو. می خواد برای کوروش زن بگیره، اینه که هر دختر خوبی سراغ داره می ره می بینه. پسرش خیلی خوش قیافه و آقاست، وضعش هم خوبه. بی حوصله گفتم: من خارج برو نیستم. در را باز کردم و بی توجه به حضور مادرم، وارد حمام شدم و برای اینکه جوابش را نشنوم، آب حمام را با فشار باز کردم. آن شب وقتی به حسین تلفن کردم، غم زیادی در صدایش بود. صحبتمان کوتاه و مختصر شد، چون انگار حسین زیاد حوصله نداشت. بعد از آنکه گوشی را گذاشتم مصمم شدم حسین را وادار کنم، دربارۀ خانواده اش برایم صحبت کند. فردا سه شنبه بود و کلاس داشتیم، تصمیم گرفتم سر کلاس نروم و حسین را مجبور کنم حرف بزند. از کنجکاوی در حال خفگی بودم و در ضمن دلم به حال حسین می سوخت که هیچکس را برای درد و دل نداشت. بعد برای اینکه حس فضولی ام را توجیه کنم، در دل گفتم: « اگر بخواهیم ازدواج کنیم، باید همه چیز را بدانم! » صبح زود به محض بیدار شدن، دست و پایم از هیجان به لرزه در آمد. بعد به خودم نهیب زدم: - چته؟ خوبه فقط خودت تصمیم گرفتی... بعد سعی کردم آرام باشم، در آرامش صبحانه خوردم و سوئیچ ماشین مادرم را برداشتم. مادر هنوز خواب بود و پدر و سهیل قبل از من، بیرون رفته بودند. جلوی در خانه لیلا، ایستادم. فوری در آپارتمان باز شد و لیلا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: - چته؟... یک جوری هستی. نگاهش کردم، مردد گفتم: لیلا من امروز سر کلاس نمی آم، می خوام برم جایی! فوری گفت: با حسین؟ سرم را تکان دادم: تو یک موقع به مامانم زنگ نزنی دهن لقی کنی ها؟ دلگیر گفت: من کی جاسوسی تو رو کردم؟ خندیدم: ناراحت نشو. منظورم این نیست که تو جاسوسی می کنی، می گم یک موقع سوتی ندی! سری تکان داد و گفت: من زنگ نمی زنم، ولی تو خیلی خری، این کارا باعث دردسر می شه. یک موقع بگیرنت، چه می دونم کسی ببینه،... این طوری خیلی بد می شه ها! فوری گفتم: تو نگران نباش. خودم حواسم هست. شادی را هم سوار کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. توی راه، سعی کردم بهانه ای برای شادی بیارم تا غیبتم سر کلاس خیلی برایش عجیب نباشد. بالاخره نزدیک دانشگاه، خودم را به مریضی زدم و آنقدر گفتم دلم درد می کنه که حتی لیلا هم، باورش شد. در فرصتی به لیلا گفتم که مواظب باشد شادی زنگ نزند خانه مان برای احوالپرسی و همه چیز را خراب کند. بعد وقتی دوستانم سرکلاس رفتند من به طرف دفتر فرهنگی راهم را کج کردم. وقتی دستگیره را به طرف پایین چرخاندم، آه از نهادم بلند شد. در دفتر قفل بود. حالا مجبور بودم بروم سر کلاس، چقدر لیلا بهم می خندید. از ساختمان که بیرون آمدم کسی کنار ماشینم ایستاده بود. ناگهان ترسیدم باز شروین هوس پنچر کردن لاستیکها را داشته باشد. به طرف ماشین شتاب گرفتم، همزمان با رسیدن به نزدیک ماشین یادم افتاد که شروین اصلاً ترم تابستانی ندارد. حسین را دیدم که به در تکیه داده و نگاهم می کند. قلبم پر از شادی شد. پس اینجا بود؟ سلام کردم. با خنده جوابم را داد: سلام، کجا رفتی؟ - دنبال تو. حسین به قهقهه خندید. منهم خندیدم، پرسیدم: اینجا چه کار می کنی؟ با خنده گفت: منهم دنبال تو. سوار شدم، حسین هم سوار شد و من حرکت کردم. در طول راه هر دو ساکت بودیم. پس از مدتی گفتم: حسین امروز باید همه چیز رو برام تعریف کنی. حسین غمگین نگاهم کرد. چشمانش پر از غم بود. صورتش علی رغم اینکه مردانه بود، ظریف هم بود. آهسته گفت: من حرفی ندارم، هر وقت بخوای برات تعریف می کنم. فوری گفتم: همین امروز... کجا بریم؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
چرا شبا این قدر ساکت ِ وقتی دل ها پر از حرف ِ؟ 🍎 | @romankademazhabi
| وَ اَحسِن کَما اَحسَنَ اللهُ اِلَیک | نیکی کن همانطور که خدا به تو نیکی کرد... [۷۷/قصص] 🌈 | @romankademazhabi