📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_چهل_یکم - طوری شده؟ این را با مکث می گوید. - تاکی کار داری؟
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_چهل_دوم
آن سخنران دهه ی محرم می گفت : آرزوهایتان را بنویسید، بعد اگر عاقلانه فکر کنید می بینید که باید یکی یکی خط بزنید. اگر حقیقت بین نباشید و دل ببندید، خیلی زود طعم تلخی را می چشید. آن وقت یکی یکی آرزوهایتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنیا. شما اگر آمادگی نداشته باشید، دل بستگی هم که دارید، رنجی می کشید که پاهایتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شوید.
دنیا رنجش برای همه انسانهاست. برای خوبان بیشتر، به فکر خودتان باشید تا مدیریت رنج داشته باشید. بروید دنبال یک آرزو که به درد همه ی مردم عالم بخورد.
اما خدایا ظرفیت سنجی می کنی و رنج
می دهی... من چه کنم که حس می کنم این فراتر از ظرفیت من است. جدایی از مصطفی آن هم با این وضعیت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم . بدون آنکه شماره را نگاه کنم، برمی دارم. پدر است.
علی نیم خیز می شود که بلندگو را بزند.
- سلام ليلا، ليلا... بابا.
- سلام بابا . اشکم می جوشد.
- گریه نکن که از زندگی سیرم بابا... مصطفی رو دیدی؟
- بابا...
و دوباره اشک... على بلندگو را قطع می کند.
- لیلاجان ! من تازه از هواپیما پیاده شدم. الآن هم باید برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، لیلاجان ! ببین مادرت چه طور زندگی رو اداره
می کنه. بذار این اتفاق رو هم مادر مدیریت بکنه. فقط صبرکن تصمیم هم نگیر. باشه بابا جون؟
- بابا..
- جانم، همه چیز درست می شه ، اینطور غصه نخور. گریه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟
منتظر مقابلم ایستاده است. گوشے را می گیرم طرفش و بلند می شوم. سرم گیج می رود. دستم را می گیرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمین زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازیش را فراموش کرده است؟ چرا یک کلمه نمی گوید دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آید به این دخترک نمی گوید تا از زندگیمان برود بیرون. قضاوت نمی کنم؛ اما دیگر نمی توانم صبرهم بکنم. دستش را پیش می آورد و گوشه ی روسری ام را می گیرد.
- لیلاجان ! باشه تو از من رو بگیر؛ اما حداقل تا شب صبرکن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوء ظن ها ویران کننده است خانوم.
حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ویرانه تر از این هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گیر افتاده ام بین حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم ، دستش را می گذارد روی شقیقه هایش و بلند می شود و رو به مادر می گوید:
- مامان جان، مراقب ليلا باشید، زود برمی گردم.
- مصطفی کجا؟
- علی! می شه خواهش کنم لیلا را ببری بیرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار این طوری گریه کنه.
- این چه جوری می خواد رانندگی کنه؟
دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند.
به اجبار مادر می رویم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بین مرده های متحرک دوروبرم طاقت بیاورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هایی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنیای مردگان بیرون بکشند!
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_چهل_یکم آن روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_دوم
وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسين با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست ميوه را جمع كرد و در ظرفشويى گذاشت. بى حال گفتم: حسين جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بيا بريم بخوابيم.
وقتى در رختخواب دراز كشيدم ساعتى از نيمه شب گذشته بود، از خستگى بيهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسين از خواب پريدم. هوا گرگ و ميش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسين خيره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پريدم. در دستشويى را با شدت باز كردم. حسين روى كاسۀ دستشويى خم شده بود و سرفه مى كرد. به سراميک سفيد خيره شدم كه پر از لكه هاى قرمز و لخته شدۀ خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحيف حسين از شدت سرفه مى لرزيد. با بغض گفتم: حسين چى شده؟
سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تكان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى كند و حالش خراب است. به طرف تلفن دويدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پيدا كرده و گرفتم. با عجله و صدايى كه از فرط ترس و نگرانى مثل جيغ شده بود، آدرس را دادم. حسين همانطور که سرفه مى كرد از دستشويى بيرون آمد. اسپرى را از روى ميز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه كنارش ايستاده بودم. نمى دانستم چه كار بايد بكنم! لحظه اى بعد حسين روى مبل از حال رفت. پرده هاى بينى اش تند تند بهم مى خورد. شكم و قفسه سينه اش پايين مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهايش خرخرهاى نامنظمى بود كه با كف خون آلودى كه از گوشه لبانش سرازير شده بود، در هم مى آميخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جيغ كشيدم: حسين... حسين...
جلو رفتم، سرم را روى سينه اش گذاشتم، خس خس جانكاهى گوشم را پر كرد. هق هق گريه امانم نمى داد. مستاصل و بيچاره، روپوش و روسرى ام را پوشيدم. پا برهنه از در خانه بيرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محكم با كف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسايه طبقه پايين كوبيدم. همانطور هم جيغ مى زدم: كمک... كمک...
همزمان با گشوده شدن در، شنيدم كه ماشينى جلوى در آپارتمان پارک كرد. گريه كنان دويدم و در را باز كردم. به مرد سفيد پوشى كه جلوى در ايستاده بود التماس كردم:
- آقا شوهرم از دست رفت... زود باشيد.
مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى كه با پيژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ايستاده بود. با ديدنم خواب آلود گفت: چى شده خانم ايزدى؟
ناليدم: حسين، از هوش رفته.
چند دقيقه بعد همسايه ها نگران جلوى در خانه ام ايستاده بودند. بهيارانى كه با آمبولانس آمده براى حسين ماسک اكسيژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حركت كرد، بى اختيار شروع به دعا خواندن كردم. با صداى بلند، از خدا كمک خواستم. آدرس بيمارستانى كه هميشه حسين را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى كردم با تلفن همراه دكتر احدى تماس بگيرم. بعد از نيم ساعت كلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گريه و اضطراب، ماجرا را براى دكتر احدى تعريف كردم، وقتى دكتر مطمئنم كرد كه همان لحظه بالاى سر حسين مى رود، تازه نفس راحتى كشيدم. همسايه ها به خانه هايشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى كه لحظه اى پيش حسين رويش بيهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را روي هم گذاشتم و زير لب شروع به دعا خواندن كردم. نمى دانم چه مدت گذشته بود كه با صداى زنگ تلفن از جا پريدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود. هراسان تلفن را برداشتم:
- الو؟
صداى ظريف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم.
با صدايى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟
- مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟
بغضم گرفت. ياد شب قبل افتادم كه حسين سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر كمكم كرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟...
صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟
ناگهان بغضم با صدا تركيد. با گريه براى سحر تعريف كردم كه چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهايم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آييم بيمارستان، چيزى لازم ندارى؟
به سختى جواب دادم: نه، ممنون.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_دوم
زیرلب ذکر میگفتم خدایا خودت کمک کن خدایا تو رو قسم میدم به فاطمه زهرا .. ..
چند دیقه بعد پرده های اتاق کنار رفت وصدای خسته نباشیدگفتن پرستارها به دکتر همزمان با خروجشون از اتاق مهتاب بود.
ومن اشک شوق بودکه ازچشمام روان بود،باورم نمی شد، معجزه رو به چشم دیدم.مهتابی که نفس نمی کشیدنفسش برگشت،خدا به دل یه عاشق رحمکرد،به دل مادروبرادرشرحم کرد.لبخندی ازسرشوق زدموبه خاله که با خوشحالی امیرعلی وبغل کردهبودنگاه کردم.
نازگل سرش توگوشیشبود،کلاموجودبیخیالیه!
به سمت اتاقی که مهینجون بستری بودرفتم، خیلی دوست داشتمزودتربهوش بیادوبهش خبر بدیم مهتابنفسش برگشت وبازم کنارمونه. نفس عمیقی کشیدم وبه سمت امیرعلی برگشتم باخوشحالی پشت پنجره اتاق مهتاب ایستاده بود داشت شعری رو زمزمه میکرد.مثل همون مداحیا که توخونه میذاشت و باعشق به خواهرش نگاه می کرد. چشم چرخوندم که حسین وپیداکنم ولی نبود، باتعجب اطراف ونگاه کردم،نبود!خواستم ازخاله بپرسم ولی وقتی دیدم با ذوق داره قرآن میخونه واصلاتواین فازها نیست بیخیال شدم. امیرعلیم که توحال خودش بود،مجبور بودم ازنازگل بپرسم. باقدم های شل و خیلی زورکی به سمتش رفتم. جلوش ایستادم، سرش وازگوشیش درآوردوسوالی نگاهم کرد. بعدازمکثی بامِن مِن گفتم:
+حسین کو؟
باجدیت گفت:
نازگل:توجیبم!
اخمی کردم وگفتم:
+خب عین آدم بنال نمیدونم دیگه.
چشم غره ای بهش رفتم،خواستم ازکنارش ردبشم کهیهوازجاش بلندشدودستم ومحکم گرفت. متعجب نگاش کردم که زیرگوشم گفت:
نازگل:زیادی دوروبرپسرعمه هام میپلکی . پوزخندی زدم وگفتم:
+من مثل تونیستم هرکیو می بینم یه تیکه ازش بردارم.دستم ومحکم ازدستش بیرون کشیدم وازکنارش گذشتم.
دلم نیومدتیکم وبهش نندازم،دوباره برگشتم سمتش ونگاه تحقیرآمیزی بهش انداختم وگفتم:
+درضمن الکی دلت وصابون نزن،طبق شناختیکه من ازامیرعلی وحسین ندارم آدمایی نیستن که ازبیت المال استفاده کنند.چشماش ازحرفم گرد شدولباش ازحرص
لرزید،چشمکی بهشزدم وازکنارش گذشتم.حال نداشتم منتظربمونم تاآسانسوربیادپایین،ازپله هاپایین رفتم وبه سرعت ازدربیمارستان زدم بیرونبه سمت نیمکتی که این چندوقت حسین اونجامی نشست رفتم ودنبالش گشتم ولی اونجا هم نبود.باکلافگی تو حیاط چشمچرخوندم که پیداش کنم ولی هیچ اثری ازش نبود.شونه ای بالاانداختم و همونجارونیمکت نشستم.به ساعت نگاه کردم،پنج صبح بود،انقدرذوق داشتم که خواب وخستگیم پریده بود.وقتی یاد اون لحظهمیوفتم که مهین جون بعدازشنیدن فوت مهتاب ازویلچرافتاد دلم وبه دردمیاره، واقعاخدارحم کرد که مهتاب نفسش برگشت،نفس عمیقی از خوشحالی کشیدم وسرم وآوردم بالاکهچشمم خوردبه حسین.سریع ازجام بلندشدم وبه سمتش رفتم. بادیدنم سرجاش ایستاد. بهش رسیدم بالبخند گفتم:
+کجابودی دنبالت می گشتم.
به سمتی اشاره کرد وگفت:
حسین:نمازخونه بودم. به اون سمت نگاه کردم، نمازخونه مخصوص آقایون بود.
ابروهام وبالاانداختم و آهانی گفتم.باذوق گفتم:
+الان چه حسی داری؟
لبخندی زدوگفت:
حسین:خوشحالم خیلی بیشترازاون چیزی که فکرش وکنید.اصلا وقتی دکترگفت متاسفم وکاری ازدستمون بر نمیادحس کردم روح ازبدنم خارج شدولی وقتی پرستاراباذوق گفتن نفس برگشت انگارمنم دوباره زنده شدم.
همچنان که به سمت نیمکت می رفتم گفتم:
+یادت که نرفته؟سرطانش خوب نشده وبعدازاین اتفاق بدترم شده.
حسین:خب؟
رونیمکت نشستیم و گفتم:
+خب...خب!
نمیدونستم چجوری بگم،باکلافگی سرم وتکون دادم که حسین گفت:
حسین:میخوای بگی که شیمی درمانی ممکنه زشتش کنه یازمان زنده بودنش ممکنه کم باشه یامثلااینکه درمانش طول بکشه یا...
خندیدم وگفتم:
+بسه بابا،همه روگفتیا، آره میخوام بدونم بااین همه مشکل همچنانحاضری بامهتاب ازدواج کنی؟مثلاازعلاقت کم نشده؟
لبخندمحزونی زدو سرش وروبه آسمون گرفت وگفت:
حسین:ظاهرکه مهمنیست مهتاب شیمی درمانیم کنه بازبرای من زیباست چون اون باطنش پاکه، عمرهم که دست خداست ازکجامعلوم؟یهودیدی من زودترمردم،برای درمانشم من هرکاری می کنم.
سرش وانداخت پایین وزیرلب گفت:
حسین:مهم اینه که اونم من وبخواد
. دلم میخواست بهش بگم که مهتابم دوستش داره وجونش وبراش میده،متفکرنگاهش کردم وبعدازکلی درگیری دل وزدم به دریاو گفتم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_دوم
کسانی که در مهمانی گرفته بودند را تفکیک کردند و به خانواده هایشان اطلاع دادند جز هانا .
مهدا رو به هانا گفت :
ببنید خانم جاوید ، با اتهاماتی که به شما وارده قطعا انتظار آدم های بیرون اینکه یه شب اینجا بمونید
خیلی از کسایی که عمدا گیر افتادند با برنامه کارن بوده و اونا به بدترین نحو از شما گفتن و چون اتهام سیاسیه الان به خانواده هاتون خبر داده نمیشه که کجایین !
ما باید همون طوری رفتار کنیم که اونا میخوان ، پس شما امشب نمی تونین برین خونه از همه مهم تر اینکه از یک مقطع زمانی دیگه هر جایی براتون امن نخواهد بود
خواهش میکنم با من همکاری داشته باشید تا مشکلی براتون پیش نیاد
ـ خب خانوادم نگرانم میشن
ـ درستش میکنم
ـ اصلا از کجا معلوم برای من امن نباشه
ـ میخواید امتحان کنید ؟
ـ خب حداقل بهم نشون بده
ـ باشه
مهدا دستور داد چشم هانا را ببندند و دستبند بزنند با همان وضع او را به چشم های بیرون از پاسگاه نشان دادند و عکس العمل آنها را ثبت کردند تا به هانا ثابت کنند کسانی لحظه به لحظه او را تحت نظر دارند .
مهدا پشت سر هانا وارد ون شد و چشم بند هانا را برداشت هانا تمام کابین را از نظر گذراند و گفت :
اوووف چه توپه اینجا !
چه پیشرفته !
مهدا بی توجه به شگفت زدگی هانا رو به خانم مظفری گفت :
میشه لطفا ویدیو ها رو بهش نشون بدین همراه ...
ـ بله حتما
هانا بعد از دیدن فیلم ها و توضیحات خانم مظفری ترسیده گفت :
حالا باید چیکار کنم ؟
مهدا : ببین هانا خانم شما قرار نیست بری زندان ولی قبلش باید هر چی که میدونی رو به همکاران من بگی
هر چی ازت خواستن ، وقتی کار اونا تموم بشه ؛ کار من و شما شروع میشه
ـ باشه بابا ، فعلا دور دور شماست
ـ خوبه !
آقای رسولی حرکت کنین به سمت پایگاه
ـ چشم
ـ میگه مار از ...
ـ ما از اول اینجا سبز بودیم ، شما خودتو انداختی توی تور
ـ چرا اینقدر گوشت تیزه ؟
مهدا لبخندی زد و گفت :
میخوای من حیوان دراز گوش کنی ؟
چیزی دستگیرت نمیشه !
ـ مختم خوب کار میکنه ، لعنتی تو مگه چقدر سابقه کار داری ؟
ـ سنمو که از آقای رسولی پرسیدی !
ـ من کلا حرف نزنم بهتره
مهدا چشمش را بست سرش را تکیه داد و گفت :
خیلی تصمیم خوبیه !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay