eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده ♥️ هنوز حسابی حالم جا نیامده بود و حوصله دانشگاه رفتن نداشتم . اوایل هفته بود و برای خودم جلوی تلویزیون لم داده بودم که مادرم با یک لیوان شیر و یک بشقاب بیسکویت سر رسید،همانطور که می نشست،گفت:مهتاب،نازی امروز زنگ زده بود... بی خیال گفتم:خوب،چطور بود؟ - خوب بود. بعد از عید با کوروش برمی گردند امریکا،زنگ زده بود یک شب شام دعوتمون کنه. بعد با لحن آرزومندی گفت:خوش به حالش،پریشب هم طناز زنگ زده بود...تو خواب بودی. نمی دونی چیا تعریف می کرد. می گفت بچه ها رو گذاشته کلاس زبان،محمد هم کار پیدا کرده...کاش ما هم می رفتیم. بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: - مهتاب،به نظر من این کوروش پسر خوبیه ها!...پسر سالم،مودب،پولدار،وضع کار و زندگیش هم که معلومه،بیا ببین نازی چیا تعریف می کنه. آخه تو کی میخوای شوهر کنی؟ اون از پرهام بدبخت که هنوز دپرسه،این هم از کوروش،بابا یک کم از این دوستت لیلا یاد بگیر،با اون ریخت و قیافه اش یک عالم عقل داره،چسبیده به یک آدم پیرو پاتال ولی پولدار،اون آینده رو می بینه،مثل تو نیست که فقط تا فرداتو می تونی پیش بینی کنی! حرصم گرفت. با خشم جواب دادم: - اتفاقا برعکس!لیلا اصلا آینده بین نیست،چند سال بعد وقتی تو اوج جوونی و طراوت مجبور شد پرستاری شوهرپیرش رو بکنه،وقتی بچه دار شد و با شوهر و بچه اش بیرون رفت،همه پشت سرش گفتند وای بچه با پدربزرگش آمده گردش،اون وقته که بهت می گم حاضره هرچی پول داره بده اما این روزها رو نبینه!اما من آینده نگرم،فردا پس فردا اگه تو مملکت غریب،این پسره که اصلا نمی شناسمش،عرق خور و معتاد از آب در اومد چه خاکی به سر کنم؟اگه عیاش و هرزه بود و هزارتا کوفت و مرض برام هدیه آورد،چه کار کنم؟اگه اصلا باهاش دعوام شد و از خونه انداختم بیرون به کی پناه ببرم؟...الان ممکنه به نظر معقول و متین بیاد ولی اگر عیب و ایرادی داشته باشه،فکر کردی تو جلسه خواستگاری می آد میگه؟...من از کی بپرسم این آدم چه کاره است و چه اخلاقی داره؟...هان؟...برای اینکه خودت راه بیفتی بری خارج،داری منو هل میدی تو یک دنیای تاریک! مادرم هیچی نگفت. ساکت به صفحه تلویزیون خیره ماند.بلند شدم و به اتاقم رفتم.دلم می خواست بهش بگم من فقط با حسین ازدواج می کنم و لاغیر.اما کو آن شهامتی که بتوانم این جمله را تا آخر بیان کنم؟از پنجره به حیاط بزرگمان که بفهمی نفهمی به سبزی می زد،خیره شدم. پایان فصل 29 فصل سی ام عيد آمده و رفته بود اما براي من هيچ لطفي نداشت . از ناراحتي در حال انفجار بودم. دلم گرفته و بود . افسرده و كسل به حياط سر سبز خيره شدم. صداي مادرم بلند شد : - مهتاب اگه پشيمون شدي زنگ بزن بابات بياد دنبالت . جوابي ندادم. لحظه اي بعد صداي باز و بسته شدن در را شنيدم. پدرومادرم داشتندمي رفتند خانه نازي خانم و من اصلا حوصله نداشتم حدس مي زدم مادر هم با شنيدن حرفهاي آن روز من از صرافت ازدواج من و كوروش افتاه بود. چون بي و حرف و جنجال قبول كرد كه من خانه بمانم. روي تختم نشستم . ياد چهارشنبه سوري افتادم. چقدر بهم خوش گذشته بود. همه خانه شادي دعوت داشتيم . من ليلا و آيدا و چندتا از دوستان قديمي شادي. وقتي به حسين اطلاع دادم كه به خانه شادي مي روم با خنده گفت : كجا هست ؟ با تعجب گفتم : مي خواي بياي؟ مردد گفتم : خوب شايد بيام با هم از روي آتش بپريم نيام؟ خوشحال جواب دادم : حتما بيا احتمالا ساعت 5/6 ،7 همه مي آييم دم در. بعد آدرس را دادم و بي صبرانه منتظر فرا رسيدن شب شدم. خانه شادي زياد با ما فاصله نداشت. يك مهماني دخترانه ترتيب داده بود تا دور هم باشيم. من هم ازخدا خواسته قبول كردم امسال سهيل به محله گلرخ مي رفت و من حسابي تنها مي ماندم. پدر و مادرم هم اهل آتش بازي و اين حرفها نبودند. قرار بود من دنبال ليلا بروم. از چند روز قبل سر و صداي نارنجكها و ترقه ها بلند بود. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠💠 با ترس هایت زندگی نکن❌ یک انسان جسور همیشه جذابتر از یک انسان ترسو است👌... جسارت💪 انجام کار های جدید رو داشته باش... هر کار جدید برای تو یک امتیاز محسوب میشه.. ✅یا باعث کشف استعداد و رسیدن به موفقیتهای جدید میشه.. یا یک تجربه شجاعانه در یک موقعیت فوق العاده برای توست...پس لذت شجاعت رو از خودت دریغ نکن.. 👌این روزا که اخبارکرونارو میخونی به این فکر کن چقدر ترسهات رو میشناسی؟اصلا پیداشون کردی؟ 👌باهاشون زندگی میکنی؟یانه؟ 💠💠💠💠💠 @romankademazhabi 💠💠💠💠💠
🍃🌸 ✨أَفَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ ﴿۶۳﴾ ✨آيا هيچ درباره آنچه كشت مي‏كنيد انديشيده‏ ايد؟ (۶۳) 📚سوره مبارکه الواقعة ✍آیه ۶۳ 🌸🍃🌸🍃 @romankademazhabi 🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مهــــ🕯ـــــجوری༺🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دوبله مشهدی کرونایی 😂😂 😁✅شمایم دست نِمِدِن؟ ☺️ تفریح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سیزدهم اوایل حس می­ کرد که راحت شده است. برنامه­ هایی داشت که برایشان ج
📚 ❤️ من فقط عکسای خودمو می ذاشتم. عکس های مهمونیا و پارتی هایی که می رفتم. یا گردش و تفریح. عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک و پیام هم داشته باشم. پیجم مثل بچه م شده بود. مثل خونه ی خودم. هم دوستش داشتم، هم توش راحت بودم. خیلی راحت… همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم. اما خب آدم نمی تونه تنهایی زندگی کنه، منم از سکوت خونه و تاریک و روشن روز و شب که حتی یک نفر در خونم رو نمی زد بیزار بودم. البته با دوستام زیاد رفت و آمد داشتم اما اون موقع هایی که یکی باید به دادم می رسید کسی نبود. منم از خونه می زدم بیرون و حتی مسافرت می رفتیم… من همه ی کارامو سوژه می کردم و برای فالوورام می ذاشتم. تو همون روزا یکی اومد و برام حرف زد. حرفاشو دوست داشتم، انگار شبیه خودم بود؛ قدرت طلب… جوابش رو دادم. پیجش خیلی خصوصی بود و با من متفاوت. دو تا پیج داشت؛ اعضای یکی از پیجاش زیاد بودن اما اون یکی که بعد از یه مدتی من رو هم عضو کرد دو رقمی بودند… خیلی خوب و آزاد. من هم طرفدار آزادی… اصلاً به همین خاطر هم با شوهرم به هم زدم. راستش من بیرون راحت بودم، خیلی راحت. اوایل کمی غیرتی می شد و من هم خوشم میو مد؛ اما کم کم خسته شدم و به گیر دادناش محل نمی دادم، اونم دیگه حرفی نمی زد اما خودش هم راحت تر شده بود. مردا همه همین جورین، آب نیست و الا شناگر خوبی هستند. من عصبی می شدم وقتی رابطش رو با خانما می دیدم. اونم جواب می داد: – خودت گفتی که اگه قرار باشه بین آزادی و عدالت یکی رو انتخاب کنی، حتما آزادی رو انتخاب می کنی. من که مشکلی ندارم، تو هم که نباید مشکلی داشته باشی. نمی فهمن مردا! ما زنا اگر آرایش می کنیم چون از زیبایی خوشمون میاد، اصلاً زیبایی برای زنه، اونا نباید این جور بی جنبه باشند و کثافت کاری کنند. همش بین مون درگیری بود. رابطمون خیلی سرد شده بود. من دلم نمی خواست این حالت رو. بیشتر درگیر شدیم… خب آخرش به جدایی رسیدیم، یعنی بازم من اصرار کردم!… نمی دونم چرا نمی تونم فراموش کنم. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد. هم زمان، سر سینا و شهاب بالا آمد. مامور ت.م همان زن لی پوش مترو بود که صورتش برافروخته و دهانش باز بود برای گفتن حرفی اما با دیدن امیر در اتاق، سرش را پایین انداخت و تنها به سلام آرامی اکتقا کرد.شهاب نگاهی به امیر کرد و روبه او گفت: – چه طوری؟ چه خبر؟ بیا تو چایی بخور ببینم چند مرده حلاجی! سرش را انداخت پایین و لب زد: – نه ممنون. باشه بعدا می گم. اما قبل از این که در را ببندد امیر صدایش کرد و خواست راحت باشد . وارد اتاق شد و با کمی مکث مشتش را جلو آورد و باز کرد سیم کارتی بود که: -آقا من نمی تونم با این خانم ارتباط داشته یاشم. ببخشید هر کاری باشه در خدمتم اما منو از ادامه این گفت وگو عفو کنید. با سکوت امیر بقیه هم حرفی نزدند. نیرو کمی سرش را بالا آورد و گفت: – آقا این خانوم… خیلی…! ببخشید. و رفت. امیر سیم کارت را از روی میز برداشت و نگاهش را گرداند روی صورت سینا و شهاب. هر دو سرشان را گرم بررسی ورقه­ های روی میز کردند. امیر با کمی تامل به شهاب گفت: – خانم سعیدی رو در جریان جزییات کار بذار و بهش بگو تو جایگاه یه مرد ارتباط رو حفظ کنه و البته فعلا از خارج هم برنگرده ایران! نفس راحتی که هر دوتایشان کشیدند یک طرف و هجومشان به طرف پارچ آب یک طرف! شهاب لیوان آب را که سر کشید، امیر گفت: – الان برو اتاق خانم سعیدی و بگو مطالب سیم کارت رو یه کنترل بکنه و استارت بزنه. فقط بهش بگو جاهایی که گیر می­کنه با خودم در میون بذاره. البته نیروی ت.م هم بگو تمام روندی که با این خانم داشته رو مکتوب کنه تا خانم سعیدی بتونه با چشم باز مسیر رو بره! شهاب که رفت سینا گفت: – ما که الان شماره­ ی این خانم و چند تا از زن­ ها رو به دست آوردیم. اگر اجازه بدید بریم برای شنود. امیر صفحه را چرخاند سمت سینا و گفت: – نامه رو تنظیم کن تا دادستانی اجازه بده! می­خوام امشب یه دور دیگه توی حیاط زده بشه! برنامشو بریز ببینیم چی میشه! بیا اینم ببین، محل کار اون زناییه که اون روز توی موسسه جمعشون جمع بود. شهاب که آمد همراهش آرش هم وارد اتاق شد. امیر با دیدن آرش گفت: – بقیه ­شو آرش میگه شاید بتونید یه سر نخ ­هایی رو به هم وصل کنید! آرش مطالب و تصاویر را روی صفحه بالا آورد. عکس ­ها را یکی یکی نشان ­داد: – این­ ها رصد این چند روزه است. ظاهراً هرکدوم برای تبلیغ کار خودشون دارند مدل آرایش ارائه می­دن یا مدل لباس… برای جلب مشتری هم نمونه فیلم و عکس گذاشتن. نه حرفی دارن و نه مقابله ­ای. ظاهراً یک کار زنانه و آرام! امیر گفت: – صفحه­ ها را نگه ندار و سرعتی رد شو . 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا