#از_خانه_تا_خدا....
#درس_پنجم
👇
💎 "افزایش طول عمر و برکت "
🔹 مهم ترین "عامل تعیین عمرِ انسان" هم خانواده هست
✅ همونطور که میدونید، "میزانِ طول عمر انسان" یکی از روزی های کلیدی و مهم هست
👌بسیاری از مرگ و میرهای پیش از موعد، ریشه در رفتارهای افراد توی خانوادشون داره....
✔️👆👆👆
🔶 مثلاً در روایات هست که "انجامِ صله رحم و رفت و آمد با فامیل"، باعث افزایشِ عمرِ انسان میشه
🌺 پیامبر اکرم صلوات الله علیه فرمود:
✨هرکس دوست دارد که خداوند عمرِ او را دراز و رزقذ او را زیاد کند
پس با خویشان و بستگانِ خود رابطه داشته باشد.✨
*{مَنْ سَرَّهُ أَنْ یَمُدَّ اللَّهُ فى عُمُرِهِ وَ أَنْ یَبْسُطُ لَهُ فى رِزْقِهِ فَلْیَصِلْ رَحِمَهُ}*
📚 بحارالانوار/ ج ۷۱ / ص ۱۰۲
🌹💗🌷💞
⭕️ مثلاً "بی احترامی به پدر و مادر" باعث "کاهش عمر" آدم میشه⌛️
حتی اگه کسی توبه هم کنه با اینکه خدا اون رو میبخشه
اما آخرش عمرش کم میشه!✔️
💢🔹✅
🏵 هر موقع خداوند متعال بخواد "تقدیری" رو برای ما قرار بده
👈 اول از همه به خانوادمون نگاه میکنه؛
💖 اگه رفتار درستی با پدر و مادر و همسر و فرزندانمون داشته باشیم،
تقدیراتِ خوب و قشنگی برامون رقم میزنه.
✴️🌷🌈🌟
🔴 امّا اگه خدای نکرده برخوردهای درستی نداشته باشیم
🔺از بسیاری از "تقدیراتِ رشد دهنده" محروم میشیم....😔
⛔️⛔️⛔️
🔵 به طور کلی وقتی آدم به مجموع روایات نگاه میکنه میبینه که موضوعِ خانواده خیلی بیشتر از اونی که ما فکرش رو میکنیم مهم هست👌
💞 و باید برای بهتر شدن رابطمون با خانواده تلاش کنیم؛
🌐 ضمن اینکه با توجه به شرایطِ جهانی، داشتن و ساختنِ خانواده خوب، کاملاً ضروری هست.✔️
✅🔷🌱🌺➖💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
سلام همراهان گرامی کانال 🌹
#سال_نو_مبارك و #عيد_مبعث انشاءالله مبارک باشه 🌸🌺💐
آیا موافقین 3 رمان مختلف هر کدام 3 قسمت در طول روز در کانال قرار داده بشه؟
برای رای دادن در مررور گر 👇🏻
EitaaBot.ir/poll/p3zeu
برای رای دادن در ایتای گوشی و تبلت
EitaaBot.ir/poll/p3zeu?eitaafly
#عيد_مبعث_مبارك
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_چهاردهم با اين فكرها شير شدم و با سرعت به طر
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پانزدهم
سرم را پايين انداختم . پدرم گفت : از پدر و مادرش پرسيدم جواب داد كسي رو نداره . يك خونه داره و يك مقدار پول براي برگزاري مراسم عروسي... هنوز من حرفي نزده براي خودش عروسي هم گرفته ! با اينكه به نظرم پسر بدي نيامد اما مهتاب اين جور آدمها وصله ی ما نيستند. تو با اين نوع تفكر و طرز زندگي آشنا نيستي الان بچه اي احساساتي هستي يك تصميمي مي گيري ولي تب تند زود عرق مي كنه و سرد مي شه . اون وقت ديگه پشيموني سودي نداره اين حرفها به كنار مادرت خودش رو مي كشه اگه تو بخواي زن اين آدم بشي .
تمام نيرو و توانم را جمع كردم و به زور گفتم : آخه چرا بابا مگه حسين چه عيبي و ايرادي داره ؟ يك پسر پاك و درست كه داره زندگي مي كنه كار مي كنه .روي پا خودش وايستاده آخه چه ايرادي داره ؟براي يك زندگي ساده امكانات داره مثل سهيل يك خونه داره يك كار پر در آمد داره ديگه چي مي خواهيد؟ براي چي مامان انقدر ناراحته ؟ من دلم نمي خواد زن كوروش بشم و برم خارج زندگي كنم. به كي بايد بگم ؟
پدرم از ناچاري شانه اي بالا انداخت و گفت : در هر حال من براي پنج شنبه همين هفته يك وقت بهش دادم بياد خونه صحبت كنه در حضور مادرت و تو ، تا اون روز ببينم چي مي شه !
با شنيدن اين حرف كمي اميدوار شدم. لحن پدر آنقدر قاطع و جدي نبود كه كاملا نا اميد شوم. مي دانستم از حسين بدش نيامده و فقط از عكس العمل تند مادرم مي ترسد.
سرنماز از خدا خواستم كه مادرم را راضي كند. ديروقت شب عاقبت مادرم همراه پدرم به خانه برگشت. صدايش را مي شنيدم كه به پدرم غر مي زد :
- تو كه مي دوني نظر من چيه حالا بهش وقت هم دادي ؟... امير نكنه تو هم طرف اين دختره هستي كه انقدر رو دار شده ؟
نمي شنيدم پدرم چه جوابي مي دهدد اما از لحن صداي مادرم مي دانستم عصباني است و به اين سادگي ها تسليم نمي شود.
صبح پنج شبه سرانجام فرا رسيد . انقدر اضطراب و نگراني داشتم كه تا صبح در اتاقم قدم زدم. بعد از نماز صبح با علم به اينكه همه خوابند به حسين تلفن كردم . مي دانستم بيدار است و احتمالا سر سجاده دعا مي كند. حدسم درست بود و با اولين زنگ گوشي را برداشت وقتي صداي مرا شنيد با تعجب گفت : دختر تو چرا اين موقع بيداري ؟
با خنده گفتم : براي همون دليل كه تو بيداري ...
حسين با هيجان گفت : براي نماز بيدار شدي ؟
دوباره خنديدم : براي نماز نخوابيدم. از ديشب بيدارم حسين من خيلي مي ترسم. صداي آرامش در گوشم پيچيد : نترس عزيزم به خدا توكل كن مطمئن باش همه چيز درست مي شه
غمگين گفتم :حسين مي شه خواهش كنم از جبهه رفتن و مجروح شدنت حرفي نزني ؟
لحظه اي سكوت شد . بعد صداي حسين آرام و مطمئن بلند شد :
- مهتاب پدر و مادر تو حق دارن همه چيز رو در مورد من بدونن از من نخواه كه بهشون دروغ بگم.
با حرص گفتم : راستشو نگو دروغ هم نگو !
حسين خنديد : نترس دختر خوب دلم خيلي روشنه مطمئن باش موقع اسباب كشي تو هم كمكم مي كني .
با خنده گفتم : پس براي اسباب ككشي نگراني ؟ هان ؟
حسين دلجويانه گفت : نه عزيزم شوخي كردم . نگران نباش برو يكم استراحت كن . من طرفهاي ساعت هفت مي آم فقط دعا كن . از ته دل .
وقتي گوشي را مي گذاشتم بي اختيار شروع به خواندن دعا كردم. صبح كلاس داشتم و از اينكه چند ساعتي سرگرم مي شدم خوشحال بودم. شادي هم لنگ لنگان آمد. پايش هنوز ورم داشت و تا چشمش به من افتاد گفت : تقصير عروسي نحس داداشت است هنوز پام قد متكاست.
بين دو كلاس ليلا پرسيد : چي شد ؟
شانه اي بالا انداختم : قرار امروز با پدر و مادرم صحبت كنه اما مامان هنوز كوه آتشفشانه !
شادي خندان گفت:اين چند روزه كه من نبودم به سلامتي شوهر كردي ؟
ليلا زد زير خنده و گفت : آره بچه اولش هم مدرسه مي ره .
با حرص گفتم : زهرمار هي بخند خوبه خودت هم به مصيبت من گرفتاري ها !
شادي عصباني گفت : يكي به من هم بگه چي شده مسخره ها !
ليلا نگاهي به من كرد و گفت : آقاي ايزدي رو كه مي شناسي ؟... مي خواد بره خواستگاري مهتاب پدر و مادرش هم مي خوان براي شام كبابش كنن !
دوباره به قهقهه خنديد . شادي هاج و واج به من خيره شد: اين چي مي گه ؟ ايزدي آمده خواستگاري تو ؟
عصباني گفتم : چيه ؟ حتما به تو هم بايد حساب پس بدم ؟
شادي با پوزخند گفت : اصلا به اون قيافه مظلومش نمي آمد ها حالا طوري نمي شه كه چرا عصباني شدي ردش كن بره پي كارش چقدر خودش رو تحويل گرفته آمده خواستگاري تو !
از شدت عصبانيت بلند شدم و از كلاس بيرون آمدم . چرا همه فكر مي كردند حسين براي من شوهر مناسبي نيست ؟ حوصله ماندن در دانشگاه را نداشتم ناراحت و نگران به طرف خانه راه افتادم.
پايان فصل 33
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_شانزدهم
فصل سی و چهارم
عاقبت صدای زنگ در خانه پیچید. با آنکه در ماههای تابستان به سر می بردیم، اما لرز عجیبی سر تا پای وجودم را در بر گرفته بود. دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات، صدای پدرم را که خشک و رسمی با حسین تعارف می کرد، می شنیدم. دعا می کردم که مادرم حرفی نزند که دل حسین را بشکند. تمام وجودم گوش شده بود و چسبیده بود به در اتاق، منتظر مانده بودم.
عاقبت صدای مادرم بلند شد:
- خوب، آقای ایزدی بفرمائید.
صدای حسین، جدی و مصمم به گوشم رسید:
- عرض شود به خدمتتان که بنده با آقای مجد صحبت کردم و در خواستم رو با ایشون در میون گذاشتم. امروز هم به خدمت رسیدم تا اگر سوالی، حرفی، قراری باقی مونده بشنوم و پاسخگو باشم.
مادرم با لحن تحقیر آمیزی گفت: شما انگار خیلی به خودتون مطمئن هستید، نه؟ معمولا ً قول و قرارها وقتی گذاشته می شه که خانوادۀ دختر پاسخ مثبت داده باشن، اما ما هنوز جوابی به شما ندادیم... یعنی بهتره بگم صد در صد مخالف هستیم.
صدای آرام حسین پرسید: چرا خانم مجد؟ در من چه عیب و ایرادی هست؟
مادرم عصبی جواب داد: بحث این چیزا نیست، اصولا ً ما طرز زندگی و عقایدمون با شما فرق داره، شما که نمی خوای خدایی نکرده باعث بدبختی مهتاب بشی؟ مهتاب به این طرز زندگی عادت داره، ولی شما تا جایی که من فهمیدم عقاید دیگه ای داری که البته برای خودتون محترمه، در ثانی شما چرا با بزرگتری، کسی نیامدی؟ فکر نمی کنی این کار یک آداب و و رسومی داشته باشه!؟
قلبم تیر کشید. مادرم چه می دانست که حسین در این دنیای بزرگ، هیچ پشت و پناهی جز خدا ندارد. صدای پدرم بلند شد: در این مورد من بهتون توضیح دادم. گویا آقای ایزدی کسی را ندارن!
صدای مادرم بی رحمانه گفت: چرا؟ خانواده طردتون کرده ان؟
صدای حسین آرام و منطقی در گوشم نشست: خیر خانم، من در یک حادثه پدر و مادر و اکثر فامیل درجۀ یکم رو از دست داده ام.
مادرم پوزخندی زد و گفت: حالا از ما انتظار داری دخترمون رو دست شما بدیم؟ اصلا ً شما کی هستی، چه کاره ای؟ خونه و زندگی ات کجاست؟ فکر نمی کنم پسر بی کس و کاری مثل شما بتونه از عهده خرج و مخارج خودش بربیاد، چه برسد به...
صدای حسین دوباره بلند شد. موج بی قراری اش را فقط من می توانستم حس کنم:
- ببینید خانم مجد، من برای همین خدمت رسیدم که اگر سوالی از من و سابقه و کار و زندگی من دارید، بپرسید. من همسایگان و همکارانی هم دارم که تا حدودی با زندگی و شخصیت من آشنایی دارن.
پدرم با صدای گرفته ای پرسید: خوب از خودتون بگید...
با شنیدن این سوال، تمام بدنم به لرزه افتاد. نکند حسین چیزی راجع به مجروح شدنش بگوید. صدای حسین گرم و آرام بلند شد: من، حسین ایزدی هستم. فارغ التحصیل رشته نرم افزار از دانشگاه آزاد، در حال حاضر هم در یک شرکت خصوصی با یک حقوق تقریبا ً خوب و مزایای عالی، مشغول کار هستم.
تقریبا خیالم راحت شده بود که دوباره پس از یک مکث کوتاه، صدای حسین رشته افکارم را پاره کرد: از شانزده سالگی تا نوزده سالگی توی جبهه بودم. ضمن جنگ درس خوندم و دیپلم گرفتم. دوبار مجروح شدم. یک بار از ناحیه پا، یک بار هم شیمیایی شدم. سال 66، همه خوانواده ام رو که به مناسبت تولد پسر خاله ام دور هم جمع شده بودند، در موشک باران تهران از دست دادم. دو سال بعدش هم وارد دانشگاه شدم و به تنهایی این چند سال زندگی کردم. الان هم خونه پدری ام رو که طرفهای خیابون گرگان و میدون امام حسین بود، فروختم و یک آپارتمان 80 متری تو فاز 6 شهرک غرب خریده ام. حدود دو سه میلیونی هم از فروش خونه، دستم مونده، آدرس شرکت و خونه پدری و خونه جدید هم روی این کاغذ نوشتم. هر جوری هم که شما بخواید، عمل می کنم.
چند لحظه ای صدایی نیامد. می دانستم که پدر و مادرم از شنیدن این اطلاعات جدید، نزدیک به سکته هستند. دعا کردم پدر و مادرم حرف نسنجیده ای نزنند. پس از چند دقیقه که به نظرم یک قرن آمد، صدای مادرم بلند شد:
- من واقعا برای اتفاقی که برای خانواده تون افتاده، متأسفم
حسین با خنده گفت: که دخترتون رو دست یک آدم علیل و مریض و بی خانواده بدید... نه؟
صدای پدرم دستپاچه بلند شد: نه! اینطور نیست...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفدهم
دوباره سکوت شد. بعد از چند دقیقه، صدای حسین را شنیدم: خوب، ببخشید از اینکه وقتتون رو گرفتم. من دیگه مرخص می شم.
و رفت. پنج دقیقه بعد از رفتن حسین، کوه آتشفشان منفجر شد. صدای مادرم تمام در و دیوار و بنیان خانه را لرزاند:
- وای، وای امیر، دارم سکته می کنم. پسره فقط کور و کر نبود! تمام درد و مرض هاى دنيا رو با هم داره، آخه كدوم سرش رو بگيرم، از هر طرف مى گيرى یک ور ديگه اش در مى ره، مجروح، شيميايى! بگو مى خواد دختره رو بدبخت كنه و بره پى كار خودش!... دلم مى سوزه كه اين احمق ساده دل ما هم دلش سوخته مى خواد ايثار و فداكارى كنه! ديگه نمى دونه دوره اين حرفها گذشته، ديگه كسى دوزار هم براى اين كارا ارزش قايل نيست... آخه بدبخت! بيچاره تو كه از درد و مرض نداشته كوروش مى ترسى چه جورى حاضر مى شى با یک آدمى كه هر لحظه ممكنه بميره، زندگى كنى؟... اصلا نمى فهمه مى خواد چه كار كنه ها! همش از روى بچگى و نادونى اين دختره است، فكر كرده اين هم یک جور بازيه، اما نه هالو! اين بازى نيست، وقتى با يكى دو تا بچه، بيوه شدى، مجبور شدى برگردى كنج خونۀ پدرى ات، بهت مى گم دنيا دست كيه!
تمام تنم گر گرفته و از شدت خشم مى لرزيدم. چرا مادرم فكر مى كرد من احمق و هالو هستم؟ چرا اين حرفها را مى زد؟ جورى از حسين حرف مى زد انگار در مورد یک جسد مجهول الهويه صحبت مى كند. بعد با صدای پدرم به خود آمدم:
- مهناز جون، انقدر حرص نخور. خدای نکرده سکته می کنی ها! حالا که اتفاقی نیفتاده! این هم یک خواستگار مثل بقیه خواستگارها، ردش می کنیم بره پی زندگی اش، مهتاب هم حتما این چیزا رو در موردش نمی دونسته، تازه هنوز حرفی نزده که، نه گفته «نه» نه گفته «بله»، شاید اصلا خودش هم مخالف باشه...
چند لحظه بعد، فقط صدای گریه مادرم سکوت خانه را می شکست. اما من، سنگ شده بودم. اصلا دلم نمی خواست از اتاقم بیرون بیایم و به مادرم دلداری بدهم و بگویم حق با اوست و من از ازدواج با حسین منصرف شدم. چند روز بعدی، همه ساکت بودند. سهیل و گلرخ هم انگار از جریان مطلع شده بودند و مشکوکانه به حرکات من دقت می کردند. ظاهرا زندگی عادی در جریان بود و انگار نه انگار که اصلا حسین به این خانه آمده و رفته است. نزدیک به امتحانهای آخر ترم بود که لیلا با خوشحالی به دانشگاه آمد. بعد از چند وقت که همیشه سگرمه هایش درهم بود، با تعجب پرسیدم:
- چیه، امروز خیلی خوشحالی؟
شادی با خنده گفت: حتما مهرداد زن گرفته، خیال لیلا راحت شده...
لیلا با حرص جواب داد: نه خیر، ولی می خواد زن بگیره!
با تعجب پرسیدم: حالا کی هست؟
لیلا خندۀ فاتحانه ای کرد و گفت: بنده!
شادی پوزخند زد: چی شده؟ مادرت فراموشی گرفته؟
لیلا ابرویی بالا انداخت: نه خیر، ولی دید مخالفت فایده ای نداره، بنابراین موافقت کرد. قراره آخر شهریور عقد و عروسی بگیریم.
با هیجان پرسیدم: چی شد که بالاخره راضی شد؟
لیلا با آب و تاب گفت: دیشب مهرداد دوباره آمده بود. انقدر گفت و گفت تا مادرم تسلیم شد.
متعجب پرسیدم: چی گفت که راضی شد؟
لیلا پیروزمندانه خندید: هیچی، قرار شد مهرداد حق انتخاب محل سکونت رو به من بده، سند خونه اش رو هم به اسم من بزنه تا مادرم هم موافقت کنه...
شادی فوری گفت: به به، پس اینطور که معلومه با *** (نشیمنگاه) افتادی تو فسنجون!
لیلا عصبی برآشفت: بی تربیت!
شادی قهقهه زد: خوب ببخشید با ****! (نشیمنگاه)
در دل برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کردم. پنهانی از خدا خواستم که کار مرا هم درست کند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 نماهنگ | ویژه #بعثت رسول اکرم(ص)
🎥 شب بارون و قرآن، شب #عيد_مبعث رسیده
🎙با نوای: حاجمیثممطیعی
#عيد_مبعث_مبارك 🌹🌺❤️🌸🌹
با ما همراه باشید💗
😃 @funy_eitaa
#از_خانه_تا_خدا....
#درس ششم
👇
💎 "مفهومِ اول: مبارزه با هوای نفس"
✅ برای شناختِ صحیحِ "نگاهِ دین به زندگی انسان ها"
نیاز هست که با "مبنای اصلی تربیت دینی" آشنا بشیم.👌
🌱 برای همین در ابتدا باید به یه سوال مهم پاسخ بدیم:
🔵 چرا ما با اینکه میدونیم فلان کار بد هست، بازم انجامش میدیم؟
⚠️⚠️⁉️
☢ قبل از اینکه بخوایم به جواب دقیق این سوال برسیم لازم هست که با یه مفهومِ خیلی مهم آشنا بشیم
⬅️ مفهومی به نام "هوای نفس"....
🚸 درونِ وجودِ تک تکِ ما انسان ها، یه موجودی هست به نام هوای نفس👿
🌺 خداوند متعال در مورد هوای نفس میفرماید:
✨همانا نفسِ انسان بسیار به بدی ها فرمان میدهد✨
*{ إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ }*
📖 سوره مبارکه یوسف/ آیه۵۳
🔺🔸🔻
👿 هوای نفس یه موجودِ بسیار فریبکار و دروغگو و لوس و پر رو هست!
🔹 تقریباً هر صفتِ زشتی که فکرش رو بکنید توی هوای نفس ما آدما وجود داره؛
⭕️ مهم ترین خصوصیتش هم اینه که "هیچ وقت از دستور دادن به بدی ها کوتاه نمیاد!"
⚠️ هر لحظه یه وسوسه ای رو توی فکر و دل انسان قرار میده
و از آدم میخواد که گناهان مختلف رو انجام بده...
🔞🔞🔞
🚫 هوای نفس، مهمترین دشمنِ انسان هست
و تا انسان رو توی دنیا و آخرت بدبخت نکنه رهاش نمیکنه....
🔥🔥🔥
🔵 ما آدما معمولاً به خاطر هوای نفسمون زمین میخوریم🕳
و شیطان تاثیر زیادی در گمراهی ما نداره
✅ "کسی که بتونه مقابلِ هوای نفسش بایسته خیلی راحت میتونه با شیطان مقابله کنه"💪
☑️🔹🌷
🖲 حتماً تا حالا حس هوای نفس رو تجربه کردید؛
🔶 مثلاً فرض کنید که نیمه های شب مشغول رانندگی هستید
و به یه چراغ قرمز برخورد میکنید
👆اینجا دو تا حسّ درون شما شکل میگیره
⬇️👇⬇️
🌺 حسّ اول که انسان رو به کار درست دعوت میکنه👈 قوه "عقل" انسان هست
که ما باید سعی کنیم رشدش بدیم💎
✔️ و هر روز قویترش کنیم تا بتونیم "زندگی بهتری" داشته باشیم.
🌹🔮💖
⛔️حسّ دوم👈 "هوای نفس" انسان هست
که در هر لحظه تلاش میکنه تا انسان رو به سمت رنج ها و سختی های مختلف بکشونه 👉👿
🔺"ظاهرش شیرین و قشنگ هست اما وقتی آدم سمتش میره میبینه در نهایت اصلاً ارزشش رو نداشت......"
✅🔷💢➖⭕️
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_ششم من۴ اولین بار تو یه کافه قرار گذاشتم. حالم چند روز خوب نبود.
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_هفتم
برگشت به همان روزی که او برای اولین بار دعوتش کرده بود؛
تمام تصویر آن روز در مقابل چشمش رژه رفت؛ وسواس گرفته بود که برای اولین دیدارش با چه تیپی ظاهر شود.
سخت انتخاب کرد و ساعت ها وقت گذاشت. از شانس بدش بعد از چند ماه قهر، پدر و مادرش آمده بودند خانه اش! جدیدا بیشتر معترضش می شدند. او هم مقابل چشمان همیشه نگرانشان به حالت قهر از خانه زد بیرون:
تولد گرفته بود. کافه قرق بود. وارد که شدم اولین چیزی که تو نگاهم نشست، استایل و مارک پوشیدنش بود! سنگ تموم گذاشته بود. خیلی نبودن شاید ده پونزده نفر. همه هم خیلی با هم صمیمی و راحت! من بینشون غریبه بودم. اما طوری تحویلم گرفتن که انگار دوستای قدیمی هستیم.
همون جا دم در شال و مانتو رو ازم گرفت و گذاشت روی میز و منو با ادا و اطوار خودش معرفی کرد. کلا خیلی سرزنده بود. همه هم کنارش خوش بودن. من رو هم کنار فربد نشوند. یعنی اولش که صندلی رو عقب کشید گفت: فربد هواشو داشته باش که خیلی تکه. این حرفاش برای من از هزارتا تشویق بیشتر اثر داشت. گفت: فربد عکاسه، باهاش راه بیای می تونی پیجتو بترکونی. اونور آب مدرک گرفته. این جا بین ماها اومده زنده بمونه: هان فربد زنده ای دیگه. نمیری که منم می میرم.
جشن تولدی که تا الان هم در خاطرش مانده بود. قبلا تولد و مهمانی مختلط رفته بود اما خب این جا با بقیه ی مهمانی ها که دیده بود متفاوت بود! رابطه شان فراتر از یک مهمانی بود. انگار همه برای هم بودند و هیچ حد و مرزی نداشتند. بعد هم دور هم بودنشان یک سبک خاص داشت.
برای من جالب بود تکه هایی که به هم می انداختند هم تشکیلاتی بود. تیپ ویژه بود!
زندگی در دنیای جدید را این جا استارت زده بود و حالا داشت مرور می کرد. از همان زمان، همه ی لحظات برایش رنگ دیگری گرفت. لحظاتی که در جمع بود، حس بودن داشت. همان ها را هم همه جا تعریف می کرد. هرچند روز که تمام می شد و نوبت به آخرهای شب که می رسید، سیاهی طوری روی روانش فشار وارد می کرد که خیلی وقت ها ترجیح می داد در خانه تنها نباشد! تلخی ها را سرشکن می کرد در زیادی رفت و آمدها! شب و روز و آدم ها را تحمل می کرد؛ این تحمل ها گاهی می شد یک سردرد شدید، یک تنش کلامی، یک فشار عجیب و تلخ روی قلبش، که کم کم سعی کرد با وجود او کمبودهایش را جبران کند… جبران می شد، جبران می کرد. جبران داشت یا نه؟ الان جبرانی او برایش چه بود؟ زندگی آرام، یعنی بی عذاب وجدان.
سرش را گذاشت روی میز، دلش می خواست برنده باشد؛ قهرمان همه ی قصه ها و این قصه هم. نباید بی انرژیی می شد، برای برنده بودن و برنده شدن حاضر بود همه کاری بکند. همه کاری.. همه هم به او همین را می گفتند.
با او به خاطر همین صمیمی شد؛ از همان اول آشنایی تحت تاثیر شخصیت پر انرژیش خواسته بود که همه ی گذشته را خفه کند. انگار که زندگیش قفل بوده و حالا برایش کلید زندگیش را زده بود…
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_هشتم
همون جا قرارهای بعدی رو گذاشتیم. دیگه هر روز هم رو می دیدیم و در ارتباط بودیم. خیلی پر کار و سر شلوغ بود. خیلی تلفن های عجیب و غریب داشت. تماس از داخل و خارج.
اوائل درگیری هاش برام مفهوم نبود. فقط خیلی خوشم می آومد که داره یه عالمه آدم رو، با سر انگشتش می چرخونه.
قدرت مدیریت خوبی داشت. یعنی خب همه چیز تموم بود. هم زیبایی، هم روابط بالا. پول هم که اصلاً براش مسئله نبود.
همون موبایلی که دیدید، کادویی بود که تو شمال بهم داد. یه مجتمعی بود تو شمال اسمش صحرا بود. خیلی وقت ها قرق گروه ما بود. اون جا بهم کادو داد.
من رو وابسته ی خودش کرد. با همین خرجایی که برام می کرد، منم کم کم هر چی می گفت انجام می دادم!
راستش کم کم دیگه من تنظیم برنامه ها رو انجام می دادم. یعنی خب من برای این که خودی نشون بدم خیلی از کارا رو براش می کردم.
یه وقتی می شه که آدم دلش می خواد که همه بهش احترام بذارن، همه قبولش داشته باشن، بشینه یه جا و بقیه ازش سوال کنن و اون دستور بده!
این احساس قدرت خیلی لذت بخشه مخصوصا برای من که سرخورده شده بودم از شکستایی که توی زندگیم داشتم و سرزنشایی که شنیده بودم؛ این جبران می کرد همه ی نداری هامو.
هر کسی هم یه جوری انتقام خودش رو از دنیا می گیره و به خواسته هاش می رسه!
من این جوری به خواستم می رسیدم و از این لذت می بردم. برام هم مهم نبود که کسی این وسط آسیب ببینه یا نه، من خودم آروم می شدم!
لبخند پهنی که نشست روی صورتش زیبا نبود و کم کم شد بغضی که تلخ بود:
– لذت می بردم؟ خیلی! فقط بعدش انگار موریانه افتاده توی دل و رودم، خرد می شدم. خیلی از شب ها حالم بد بود. حالم بد می شد! از کی حالم این طور شد؟ خودمم نفهمیدم. حالم که خیلی وقت ها سگی بود اما از وقتی که بعضی کارا رو به عهده گرفته بودم و انجام می دادم آن قدر به هم ریخته می شدم که یه روانکاو برای خودم گرفتم. یعنی من فقط نبودم که پیشش می رفتم، همه ی اعضا داشتن. مدام لحظات خوبی رو که برامون اتفاق می افتاد رو یاد آوریمون می کرد تا از تنش های روحیمون کم کنه! و الا که مثل سگ و گربه همو تکه پاره می کردیم!
مدام برای خودمون برنامه ی شاد می ذاشتیم؛ مثلا یه بار همون شمالی که رفتیم، تولد من رو با کلی سروصدا گرفت و اون موبایل رو کادو داد. چشم و گوشم تا چند روز منگ بود بس که خوشحال بودم. جشن هم خیلی پر شر و شور بود. چند تا ماشین دختر و پسر از تهران اومده بودند. تا صبح… دخترا و پسرا غریبه بودن و خودشون هم من رو نمی شناختن. اونا میومدن برای تفریح و ما هم براشون برنامه می ریختیم. بالاخره این همه خرج که نباید هدر می رفت، احمق هم نبودیم که بی خود برای کسی بریز و بپاش کنیم!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_نهم
ما۵
با توجه به مدارکی که جمع کرده بودند،
قرار شد برای توضیح و چرایی و نحوه ی ادامه ی کار در جلسه ای با مسئولین رده بالا حاضر شوند و توضیحاتشان را ارائه بدهند.
در جلسه وقتی سید شروع کرد به توضیح کار و تصاویر را نشان داد،
مسئول با دیدن زن ها و پوشش های درهم شان عصبی شد و گفت:
– تمومش کنید. این چیه؟ گزارش از خیابونای اروپا آوردید که چی بشه؟
سید بدون آن که جواب بدهد روی یکی از عکس ها زوم کرد و گفت:
– شما مدل ساختمونا و پوششا رو دیدید فکر کردید خارج از ایرانه.
اینا همش تصاویریه که از خیابان فرمانیه و کامرانیه و سعادت آباد تهران گرفته شده.
برای اطمینان خاطر تون این تصویر رو بزرگ می کنم که نشون می ده یه کارگر ایرانی با وسایلی که همه مارک ایران داره کنار ماشین این سوژه داره حرکت می کنه!
سید چند تا از همین تصاویر را نشان داد تا مسئول را قانع کرد.
کمی جلسه سنگین پیش رفت اما نتیجه اش این شد؛
که تا ظهر توانستند مسئولین را به ضرورت ورود عملیاتی در این موضوع قانع کنند.
تیم که از جلسه ی پر فشار با مسئولین آمد بیرون،
آن قدر خسته بود که امیر ترجیح داد به جای آن که به اتاق عملیات بروند یک راست بروند باغ پدر خانمش برای یک استراحت سه چهار ساعته.
فردا آرش هم رسماً به تیم اضافه شد.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
دردم دهی به فصلی
درمان کنی به وصلی
ماتم که بر چه اصلی؟
درد و دوایم از توست.
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
@romankademazhabi
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌲🌳طبیعت زیبای روستای بزکویه🌳🌲
😍زنگ طبیعت🌱
✍ میگم: نمیتونیم بریم 🚉 شمال🌳🌲 که ،
میتونیم طبیعتشو چند لحظه تماشا کنیم😉🙃
🤗هوای امروزم بارونیه🌨🌧 یک فنجون چای☕️ و گوش دل سپردن💓 به 🎼 آوای طبیعت😃 میچسبه😋
🍀🍃🍀🍃🍀
@romankademazhabi
🍀🍃🍀🍃🍀
هدایت شده از مهــــ🕯ـــــجوری༺🦋
"۲۸ رجب" حرکت امامحسین(ع) از
مدینہ به سمت #مکه و سپس #کربلا
تازه مےخواست دلم سرخوش #مبعث گردد
خبــر آمد کہ حســین بن علے(ع) راهے شد
#صَلَّے_اللہُ_عَلَیڪَ_یا_أبا_عَبداللہ
وقتی هوای شهر نفس گیر میشود
با ذکر یا_حسین نفس تازه میکنیم
✍ادمین نوشت:
این روزا
هیئتا تعطیله
ولی رفیق تو روضتو تعطیل نکن.
برو یه گوشه ،
نوحه بزار
و برا ارباب گریه کن،
قطعا شفای تمام دردها و گرفتاریها در ذکر اهل بیت است
🤲دعایادت نره😍
💔💔💔💔💔💔💔💔 https://eitaa.com/Be_soye_kamal/299 💔💔💔💔💔💔💔💔