eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
.... ششم 👇 💎 "مفهومِ اول: مبارزه با هوای نفس" ✅ برای شناختِ صحیحِ "نگاهِ دین به زندگی انسان ها" نیاز هست که با "مبنای اصلی تربیت دینی" آشنا بشیم.👌 🌱 برای همین در ابتدا باید به یه سوال مهم پاسخ بدیم: 🔵 چرا ما با اینکه میدونیم فلان کار بد هست، بازم انجامش میدیم؟ ⚠️⚠️⁉️ ☢ قبل از اینکه بخوایم به جواب دقیق این سوال برسیم لازم هست که با یه مفهومِ خیلی مهم آشنا بشیم ⬅️ مفهومی به نام "هوای نفس".... 🚸 درونِ وجودِ تک تکِ ما انسان ها، یه موجودی هست به نام هوای نفس👿 🌺 خداوند متعال در مورد هوای نفس میفرماید: ✨همانا نفسِ انسان بسیار به بدی ها فرمان میدهد✨ *{ إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ }* 📖 سوره مبارکه یوسف/ آیه۵۳ 🔺🔸🔻 👿 هوای نفس یه موجودِ بسیار فریبکار و دروغگو و لوس و پر رو هست! 🔹 تقریباً هر صفتِ زشتی که فکرش رو بکنید توی هوای نفس ما آدما وجود داره؛ ⭕️ مهم ترین خصوصیتش هم اینه که "هیچ وقت از دستور دادن به بدی ها کوتاه نمیاد!" ⚠️ هر لحظه یه وسوسه ای رو توی فکر و دل انسان قرار میده و از آدم میخواد که گناهان مختلف رو انجام بده... 🔞🔞🔞
🚫 هوای نفس، مهمترین دشمنِ انسان هست و تا انسان رو توی دنیا و آخرت بدبخت نکنه رهاش نمیکنه.... 🔥🔥🔥 🔵 ما آدما معمولاً به خاطر هوای نفسمون زمین میخوریم🕳 و شیطان تاثیر زیادی در گمراهی ما نداره ✅ "کسی که بتونه مقابلِ هوای نفسش بایسته خیلی راحت میتونه با شیطان مقابله کنه"💪 ☑️🔹🌷 🖲 حتماً تا حالا حس هوای نفس رو تجربه کردید؛ 🔶 مثلاً فرض کنید که نیمه های شب مشغول رانندگی هستید و به یه چراغ قرمز برخورد میکنید 👆اینجا دو تا حسّ درون شما شکل میگیره ⬇️👇⬇️ 🌺 حسّ اول که انسان رو به کار درست دعوت میکنه👈 قوه "عقل" انسان هست که ما باید سعی کنیم رشدش بدیم💎 ✔️ و هر روز قویترش کنیم تا بتونیم "زندگی بهتری" داشته باشیم. 🌹🔮💖 ⛔️حسّ دوم👈 "هوای نفس" انسان هست که در هر لحظه تلاش میکنه تا انسان رو به سمت رنج ها و سختی های مختلف بکشونه 👉👿 🔺"ظاهرش شیرین و قشنگ هست اما وقتی آدم سمتش میره میبینه در نهایت اصلاً ارزشش رو نداشت......" ✅🔷💢➖⭕️ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀🥀 ❣خیال خـوب تو لبخند می‌شود به لبم وگرنه این من دیوانه 💔غصه‌ها دارد... ✋صلی الله علیک حضرت بهار..🌸 یا ربیع الانام😍 جهت سلامتی اقای خوبیها،بهاردلهاصلوات🌹 ❣❣❣❣❣ https://eitaa.com/romankademazhabi/19070
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_نهم ما۵ با توجه به مدارکی که جمع کرده بودند، قرار شد برای توضیح
📚 ❤️ جلسه در خلوتی مجموعه و ساعت هفت شب آذر ماه تشکیل شد. سینا گزارش ت.م را داد: – از دو جای دیگه هم گزارش خونه های مشکوک و رفت و آمدها رو داریم که مردمی بوده و براشون دیده بان گذاشتیم، اون جا هم همینه! درِ بسته، رفت و آمد زن ها با تیپ خاص، یکی دوتا مرد! امیر اضافه کرد: اما بچه های چند تا شهری که تماس گرفتیم و با کمک بسیج گشت محلی داشتند تا حالا خبر خاصی ندادن. گفتیم خونه های مشکوک که بی تابلو محل رفت وآمد مختلط هست رو هم بررسی کنند. شهاب کمی قیافه اش در هم بود، سینا برایش ابرو بالا انداخت: – شهاب آخر عمری کارت به کجا کشیده! شهاب اخم کرده نالید: – دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره! دنبال کردن فروغ خودش یک مسئله بود: – نذر کردم از دست فروغ راحت شم تا بیست سال پیاده برم تا خونه ی مادر زنم و برگردم! چشمان سیاه سینا چنان درشت شد که حال بد شهاب از قیافه اش باز شد: – یه دختر تربیت کرده که فکر و ذکرش این چیزا نیست. رحمت و نعمت داده خدا با هم! معطل شدن بیرون آرایشگاه ها و آتلیه ها و حالا باشگاه ها که این دو روز اضافه شده بود، حس و حال شهاب را گرفته بود! آرش همان طور که خیره ی صفحه ی لب تابش بود، بلند بلند تحلیل های ذهنش را گفت: – گاهی باید یه کاری انجام بدی؛ متفاوت. حالا چرا؟ چون اگه موفق بشی که بردی، اگه هم موفق نشی برد کردی. سینا چشم ریز کرده بود توی صورت آرش: – و این کار متفاوت؟ آرش لب برچیده نگاه از صفحه گرفت. تازه متوجه شده بود که حرف ذهنش را بلند گفته است و وقتی صورت منتظر شهاب و سینا را دید ادامه داد: الان شکستن فضاست. یعنی یک فضایی را که حد و حدود داره، قانون داره، اگه کاری کنی که همه فکر کنن می شه حدش رو، قانونش رو ندید گرفت. خرابش کرد. شکستش داد… حتی اگر زود هم این حریم شکنی جمع بشه باز هم ریز موج تولید کرده… تصویر بد تو ذهن ها گذاشته… دیگه کات نمی شه و تمام. این اولین هنجارشکنی در حرکت هاست. شکستن ها! باید بتونیم حرکتشون رو متوقف کنیم، اما میشه شکستن حدود رو هم متوقف کرد؟ خرابی ذهنا رو ترمیم کرد؟ یک موسسه شده سه موسسه. بدون تابلو و سروصدا… دستانش را بالا آورد و به هم کوبید. کمی مکث کرد و وقتی دید بچه ها دارند خوب گوش می دهند سر تکان داد و سکوت کرد. شهاب اما ادامه داد: بالاخره هر کاری مخاطب خودش رو داره. هرکاری پول پاش بریزی مثل آب و کود، رشد می کنه. پول همیشه آرزو برآورده کنه هرچند سطحی و مقطعی. سینا سری تکان داد و گفت: – مواد مورد لازم: آدم هایی که سطحی فکر می کنن و عقلشون به چشمشونه و اولویت زندگیشون پول و پست و شهوته! آدم های زرنگ که از همین پول و شهوت استفاده می کنن برای رسیدن به اهداف خودشون! – خوبه دیگه! بی نتیجه نیست برای سرمایه گذار. الان آمریکا و انگلیس توی بعضی از کشورها خرج کردند، منابع زیرزمینی و سرمایه های اون کشور دستشونه! دیگه به مردم هم کاری ندارن! به درک هر طور زندگی می کنن! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ شهاب بلند شد و بی تابانه قدم زد: – گروه خانم سعیدی چندتا استخر و باشگاه رو دارن رصد می کنن. ما تا دم در هم رفتیم و اونا دیدن که داخل توی اتاق در بسته جلسه دارن و خوب تازه روی صفحاتشون آرش مسلط شده و البته مجوز شنود رو هم دوباره شما گرفتید. هم استخرها و هم باشگاه! توی این مدت متوجه شدیم که این دو جا به کسایی که اندام متناسبی دارن توجه ویژه ای می شه. البته دو تا از استخر ها اول مسئول یه سانس و دو تا غریق نجات هستند که دخترای خاصی رو دارن رصد می کنن. توی یه استخر سرمایه گذار اصلا بهاییه و کادر تقریبا همه درگیرن یه جورایی البته گزارش کامل رو باید صبر کنیم تا خانم سعیدی بدن. چون باتوجه به گسترش کار دیگه… دیگه! تمام اینا هم داره از توی این موسسه و خونه ی کناریش مدیریت می شه یا حداقل اینه که ما تا اینجا فهمیدیم. امیر با چشمان میشی اش نگاهش را چرخاند بین بچه ها و گفت: ادامه بدید! آرش گفت: تو موسسه حرف هم حرف های ساده ی دوخت لباس های فاخر می شه. یعنی مکانش جایی انتخاب شده که خانوم های اون اطراف تا شعاعی که مدنظره، هم از لحاظ مالی، هم از لحاظ نگاه ها و هم دریافت شهرتی و شخصیتی دنبال این مسایل هستن. لباس های بی نظیری که خاص خودشون دوخته شده باشه حتی با پنجاه درصد قیمت، طراحی لباس و دوختش به نام خود شخص باشه. خیاط مخصوص داشته باشن و پارچه هاش مستقیم از فرانسه و ایتالیا… بیاد. قابل رقابت با مدل های خارجی باشه. سینا متفکرانه لب زد: – لزوما پولدارا این طبع رو ندارند. جوان از هر قشری لذت تفاوت رو دوست داره. حالا می شه این لذت متفاوت بودن رو توی خط انحرافی انداخت. نه توی خط و اندیشه و خلاقیت و تلاش. از تبلیغات هم کمک بگیری که حتما همه دنبالت راه میفتن، افراد عام جامعه که هیچ، خیلی از خواص هم عقلشون به چشمشونه! شهاب قدم زنان آرام آرام گفت: – تبلیغات سرمایه است! خب طبیعتا هر چی رو که القا می کنن می پذیرن! حتی اگر رنگش به صورتت نیاد اما چون برات فضای ذهنی می سازند که مهم اینه که عقب نمونی و این است و جز این نیست… هیچی دیگه آقا من کارم این شده که خدمتتون می گم. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
⚜❖ الهی؛ رجب بگذشت، و ما از خود نگذشتیم، تو از ما بگذر.⚜ ✍ادمین نوشت: 🤲 آخرین روزهای ماه رجب، خوشابحال کسانی که از نهر پرشور و شیرین رجب بهره هاشون رو بردند. ❗️و افسوس به حال منی که جاموندم.. 🤲الهی به برکت نجوایِ نیمه شبِ بندگان مخلصت، از این بنده ی دست خالیَت نیز بگذر📿 🌾درهم بخر😔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀 @romankademazhabi 🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_بیستم فصل سی و پنجم بی توجه به صدای زنگ، مشغ
📚 📝 نویسنده ♥️ صدای گلرخ بلند شد:مهتاب جون،آماده شدی؟ با ضعف و سستی بلند شدم و در آینه نگاهی به خود انداختم.پیراهنی که برای عروسی سهیل به تنم اندازه بود،حالا انگار به چوب لباسی آویزان شده به تنم زار می زد. موهایم را روی شانه هایم رها کرده بودم.آرایش هم نتوانسته بود گودی زیر چشمانم را بپوشاند.روی هم رفته قیافه افسرده و بی رمقی داشتم،اما باید می رفتم.لیلا بهترین دوستم بود،برای عقدش نتوانسته بودم از رختخواب بلند شوم،اما حالا باید می رفتم.در اتاق را باز کردم،سهیل و گلرخ لباس پوشیده،منتظر من بودند.مادرم روی کاناپه دراز کشیده و دستش را روی چشمانش گذاشته بود. سهیل دلجویانه گفت:مامان شما هم بیایید،بهتون خوش می گذره... صدای خشک مادرم بلند شد:باید روحیه اش رو هم داشته باشم؟...این چشم سفید برای من حال و روزی نذاشته که پاشم بیام عروسی... بی اعتنا به حرف های مادرم از در بیرون آمدم و سوار ماشین سهیل شدم. چند لحظه بعد گلرخ و سهیل هم سوار شدند و حرکت کردیم. عروسی در یک هتل بزرگ و معروف برگزار می شد. سهیل به طرف اتوبان راه افتاد. چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد،از پنجره به خیابان زل زده بودم. صدای سهیل مثل یک زمزمه بلند شد: - مهتاب تا کی میخوای با مامان لجبازی کنی؟ به زحمت گفتم:تا وقتی به خواسته ام برسم. - آخه خواسته تو چیه؟واقعا ارزش این همه رنج و زحمت رو داره... قاطعانه گفتم:ارزش این خواسته بیشتر از تمام این به قول تو رنج هاست. گلرخ به آرامی گفت:مهتاب جون،این راهش نیست،داری خودتو از بین می بری،بشین منطقی با مامان صحبت کن،مطمئن باش نتیجه می گیری. با پوزخند گفتم:منطقی؟...منطق من با مامان،زمین تا آسمون فرق می کنه.اون نمی تونه هیچ نقطه مثبتی در حسین ببینه،من هم نمی تونم هیچ نقطه منفی در حسین پیدا کنم.چطور به نتیجه می رسیم؟ سهیل دوباره گفت: - مهتاب،به مامان و بابا حق بده که نگران آینده تو باشن،حسین پسر خیلی خوبیه،من هم قبول دارم،ولی مریضه،می دونی چی میخوام بگم...ممکنه خیلی کم بتونید با هم زندگی کنید،اون وقت تکلیف تو چیه؟ فوری گفتم:سهیل،عشق و محبت حدو مرز نداره. باور کن من وقتی گفتم حتی اگه بدونم حسین فقط یک روز زنده است زنش می شم،راست گفتم. همین خود تو،یادت نیست سر گلرخ چقدر با مامان و بابا جرو بحث کردی؟...حالا چون تیپ خونه وزندگی و خانواده گلرخ مثل خود ما بود،مامان و بابا راضی شدند،ولی اگه گلرخ مثل ما نبود،چی؟فقط به خاطر اینکه طرز فکرش یا پول و موقعیت خانواده اش با ما فرق می کرد،ازش می گذشتی؟...هان؟ سهیل جوابی نداد و بقیه راه در سکوت طی شد.سالن زنانه از مردانه جدا شده بود و من و گلرخ جلوی در از سهیل جدا شدیم.سالن غرق نور و روشنایی بود. میزهای گرد با چند صندلی اطرافش،در گوشه و کنار سالن به چشم می خورد. روی میزها انواع میوه و شیرینی در دیس های چینی و طلایی چیده شده بود. بی حال روی اولین صندلی خالی ولو شدم و گلرخ هم کنارم نشست. چند دقیقه به دور و برم خیره شدم. ناگهان شادی را دیدم که برایم دست تکان می دهد. قیافه اش خیلی با شادی دانشگاه فرق داشت. آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با من وگلرخ کنار ما نشست و گفت: - تو چرا برای عقد نیامدی؟ بدون اینکه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:جات خالی بود! بعد لبخند پوزش خواهانه ای به گلرخ که می خندید،زد و گفت:انقدر خوشگل شده که غیرممکنه بشناسیش. بی حال پرسیدم:لباسش قشنگه یا نه؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay