eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ❤️ شهاب بلند شد و بی تابانه قدم زد: – گروه خانم سعیدی چندتا استخر و باشگاه رو دارن رصد می کنن. ما تا دم در هم رفتیم و اونا دیدن که داخل توی اتاق در بسته جلسه دارن و خوب تازه روی صفحاتشون آرش مسلط شده و البته مجوز شنود رو هم دوباره شما گرفتید. هم استخرها و هم باشگاه! توی این مدت متوجه شدیم که این دو جا به کسایی که اندام متناسبی دارن توجه ویژه ای می شه. البته دو تا از استخر ها اول مسئول یه سانس و دو تا غریق نجات هستند که دخترای خاصی رو دارن رصد می کنن. توی یه استخر سرمایه گذار اصلا بهاییه و کادر تقریبا همه درگیرن یه جورایی البته گزارش کامل رو باید صبر کنیم تا خانم سعیدی بدن. چون باتوجه به گسترش کار دیگه… دیگه! تمام اینا هم داره از توی این موسسه و خونه ی کناریش مدیریت می شه یا حداقل اینه که ما تا اینجا فهمیدیم. امیر با چشمان میشی اش نگاهش را چرخاند بین بچه ها و گفت: ادامه بدید! آرش گفت: تو موسسه حرف هم حرف های ساده ی دوخت لباس های فاخر می شه. یعنی مکانش جایی انتخاب شده که خانوم های اون اطراف تا شعاعی که مدنظره، هم از لحاظ مالی، هم از لحاظ نگاه ها و هم دریافت شهرتی و شخصیتی دنبال این مسایل هستن. لباس های بی نظیری که خاص خودشون دوخته شده باشه حتی با پنجاه درصد قیمت، طراحی لباس و دوختش به نام خود شخص باشه. خیاط مخصوص داشته باشن و پارچه هاش مستقیم از فرانسه و ایتالیا… بیاد. قابل رقابت با مدل های خارجی باشه. سینا متفکرانه لب زد: – لزوما پولدارا این طبع رو ندارند. جوان از هر قشری لذت تفاوت رو دوست داره. حالا می شه این لذت متفاوت بودن رو توی خط انحرافی انداخت. نه توی خط و اندیشه و خلاقیت و تلاش. از تبلیغات هم کمک بگیری که حتما همه دنبالت راه میفتن، افراد عام جامعه که هیچ، خیلی از خواص هم عقلشون به چشمشونه! شهاب قدم زنان آرام آرام گفت: – تبلیغات سرمایه است! خب طبیعتا هر چی رو که القا می کنن می پذیرن! حتی اگر رنگش به صورتت نیاد اما چون برات فضای ذهنی می سازند که مهم اینه که عقب نمونی و این است و جز این نیست… هیچی دیگه آقا من کارم این شده که خدمتتون می گم. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
⚜❖ الهی؛ رجب بگذشت، و ما از خود نگذشتیم، تو از ما بگذر.⚜ ✍ادمین نوشت: 🤲 آخرین روزهای ماه رجب، خوشابحال کسانی که از نهر پرشور و شیرین رجب بهره هاشون رو بردند. ❗️و افسوس به حال منی که جاموندم.. 🤲الهی به برکت نجوایِ نیمه شبِ بندگان مخلصت، از این بنده ی دست خالیَت نیز بگذر📿 🌾درهم بخر😔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀 @romankademazhabi 🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_بیستم فصل سی و پنجم بی توجه به صدای زنگ، مشغ
📚 📝 نویسنده ♥️ صدای گلرخ بلند شد:مهتاب جون،آماده شدی؟ با ضعف و سستی بلند شدم و در آینه نگاهی به خود انداختم.پیراهنی که برای عروسی سهیل به تنم اندازه بود،حالا انگار به چوب لباسی آویزان شده به تنم زار می زد. موهایم را روی شانه هایم رها کرده بودم.آرایش هم نتوانسته بود گودی زیر چشمانم را بپوشاند.روی هم رفته قیافه افسرده و بی رمقی داشتم،اما باید می رفتم.لیلا بهترین دوستم بود،برای عقدش نتوانسته بودم از رختخواب بلند شوم،اما حالا باید می رفتم.در اتاق را باز کردم،سهیل و گلرخ لباس پوشیده،منتظر من بودند.مادرم روی کاناپه دراز کشیده و دستش را روی چشمانش گذاشته بود. سهیل دلجویانه گفت:مامان شما هم بیایید،بهتون خوش می گذره... صدای خشک مادرم بلند شد:باید روحیه اش رو هم داشته باشم؟...این چشم سفید برای من حال و روزی نذاشته که پاشم بیام عروسی... بی اعتنا به حرف های مادرم از در بیرون آمدم و سوار ماشین سهیل شدم. چند لحظه بعد گلرخ و سهیل هم سوار شدند و حرکت کردیم. عروسی در یک هتل بزرگ و معروف برگزار می شد. سهیل به طرف اتوبان راه افتاد. چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد،از پنجره به خیابان زل زده بودم. صدای سهیل مثل یک زمزمه بلند شد: - مهتاب تا کی میخوای با مامان لجبازی کنی؟ به زحمت گفتم:تا وقتی به خواسته ام برسم. - آخه خواسته تو چیه؟واقعا ارزش این همه رنج و زحمت رو داره... قاطعانه گفتم:ارزش این خواسته بیشتر از تمام این به قول تو رنج هاست. گلرخ به آرامی گفت:مهتاب جون،این راهش نیست،داری خودتو از بین می بری،بشین منطقی با مامان صحبت کن،مطمئن باش نتیجه می گیری. با پوزخند گفتم:منطقی؟...منطق من با مامان،زمین تا آسمون فرق می کنه.اون نمی تونه هیچ نقطه مثبتی در حسین ببینه،من هم نمی تونم هیچ نقطه منفی در حسین پیدا کنم.چطور به نتیجه می رسیم؟ سهیل دوباره گفت: - مهتاب،به مامان و بابا حق بده که نگران آینده تو باشن،حسین پسر خیلی خوبیه،من هم قبول دارم،ولی مریضه،می دونی چی میخوام بگم...ممکنه خیلی کم بتونید با هم زندگی کنید،اون وقت تکلیف تو چیه؟ فوری گفتم:سهیل،عشق و محبت حدو مرز نداره. باور کن من وقتی گفتم حتی اگه بدونم حسین فقط یک روز زنده است زنش می شم،راست گفتم. همین خود تو،یادت نیست سر گلرخ چقدر با مامان و بابا جرو بحث کردی؟...حالا چون تیپ خونه وزندگی و خانواده گلرخ مثل خود ما بود،مامان و بابا راضی شدند،ولی اگه گلرخ مثل ما نبود،چی؟فقط به خاطر اینکه طرز فکرش یا پول و موقعیت خانواده اش با ما فرق می کرد،ازش می گذشتی؟...هان؟ سهیل جوابی نداد و بقیه راه در سکوت طی شد.سالن زنانه از مردانه جدا شده بود و من و گلرخ جلوی در از سهیل جدا شدیم.سالن غرق نور و روشنایی بود. میزهای گرد با چند صندلی اطرافش،در گوشه و کنار سالن به چشم می خورد. روی میزها انواع میوه و شیرینی در دیس های چینی و طلایی چیده شده بود. بی حال روی اولین صندلی خالی ولو شدم و گلرخ هم کنارم نشست. چند دقیقه به دور و برم خیره شدم. ناگهان شادی را دیدم که برایم دست تکان می دهد. قیافه اش خیلی با شادی دانشگاه فرق داشت. آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با من وگلرخ کنار ما نشست و گفت: - تو چرا برای عقد نیامدی؟ بدون اینکه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:جات خالی بود! بعد لبخند پوزش خواهانه ای به گلرخ که می خندید،زد و گفت:انقدر خوشگل شده که غیرممکنه بشناسیش. بی حال پرسیدم:لباسش قشنگه یا نه؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ سرم گیج می رفت و حرفهای شادی برایم مهم نبود. چند دقیقه بعد جلوی در سالن شلوغ شد. شادی با هیجان گفت:لیلا آمد. با سستی بلند شدم و به طرف در رفتم. لیلا وارد شد. مثل یک ملکه زیبا شده بود. صورتش مثل یک عروسک زیبا و رویایی شده بود. دسته گلی از گلهای رز لیمویی و نرگس و زنبق که به زیبایی کنار هم قرار داشتند،در دست داشت. با دیدن من وشادی،لبخند زیبایی زد و به طرف من آمد. جلو رفتم و گفتم:لیلا،این واقعا تویی؟...چقدر خوشگل شدی. خنده ای کرد و گفت:راست میگی؟خوب شدم؟ سرو صدای دست زدن و هلهله،نگذاشت تا جوابش را بدهم. لحظه ای بعد، مهرداد هم وارد شد تا به مهمانان خوش آمد بگوید. اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش،البته عکسش را دیده بودم ولی خودش با عکسش تفاوت بسیار داشت. با دقت نگاهش کردم. کاملا مشخص بود که خیلی پرسن و سال تر از لیلا است. موهای کنار شقیقه اش کاملا سفید شده بود و موهای جلوی سرش هم کم پشت بود. چشم و ابرویی مشکی داشت،با بینی استخوانی و عقابی،سبیل کم پشتی هم پشت لبش به چشم می خورد. کنار چشمهایش هنگام لبخند زدن پر از چین های ریزمی شد،صورت لاغر و گونه های فرورفته ای داشت. رویهمرفته،قیافه اش حسابی توی ذوقم زد. گلرخ آهسته کنار گوشم گفت: - حیف از لیلا! بیشتر از آن،تحمل سرپا ایستادن را نداشتم. عروس و داماد خرامان و دست در دست به طرف مهمانان می رفتند تا خوش آمد بگویند. خسته روی صندلی ام افتادم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه،اشک هایش را پاک می کرد،خیره شدم. بقیه مراسم را فقط نظاره می کردم. تمام گرسنگی ها و نخوردن ها،انگار امشب در من اثر کرده بود. سالن دور سرم می چرخید. سرو صداها انگار از دوردست می آمد. چشمانم سیاهی می رفت و قیافه آدمها را درهم و تاریک می دیدم. هرچه گلرخ و شادی با من صحبت می کردند متوجه حرفشان نمی شدم و فقط سرم را تکان می دادم. چند بار لیلا کنارم آمدو نشست. به سختی تمرکز کرده بودم تا بفهمم چه می گوید. صدایش گنگ بود. مهتاب،چرا انقدر لاغر شدی؟زیر چشات گود افتاده،چی به روزت آوردی؟ دهانم را بدون اینکه بتوانم جواب بدهم،باز و بسته می کردم. دوباره صدایش را شنیدم: - تورو خدا یک شیرینی بزار دهنت،انگار داری می میری... بعد صدای گلرخ بلند شد:اینجا که مامان نیست ببینه داری می خوری،یک چیزی بخور،رنگ و روت خیلی پریده... بعد سر و صداها قاطی شد. دوباره صدای بلندی شنیدم. انگار مادر لیلا بود. - خانمها،بفرمایید.شام سرد شد. به میز شام نگاه کردم. لیلا و مهرداد هنوز جلوی دوربین در حال غذا خوردن بودند. گلرخ دستش را زیر بازویم انداخت:مهتاب جون،پاشو بریم سر میز شام. با سستی بلند شدم.سرم گیج می رفت و پاهایم می لرزید.لحظه ای به میز شام رنگین خیره شدم و بعد در بغل گلرخ از حال رفتم. پایان فصل 35 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل سي و ششم چشم باز كردم اطرافم سكوت بود. لحظه اي فكر كردم در اتاقم و در ميان رختخوابم هستم. اما بعد با ديدن زن سفيد پوشي كه بالاي سرم آمد و چيزهايي در دفتر درون دستش يادداشت كرد فهميدم كه در بيمارستان هستم. سرم سنگين و دهانم خشك بود. به سختي سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه كردم. مبل كوچكي با رويه چرم كنار تختم خالي بود. روي ميز يك گلدان پر از گل مريم و رز بود. يك سبد گل بزرگ هم روي يخچال كوچك اتاق به چشم مي خورد. بعد در اتاق باز شد و پدرم وارد اتاق شد. با ديدن چشم باز من لبخند زد و با بغض گفت : - الهي شكرت . بعد سرش را از در بيرون برد و گفت : بياييد چشمانش بازه ... و لحظه اي بعد اتاقم پر از سر و صدا و هياهو شد. مادرم سهيل گلرخ ليلا شادي عموفرخ و زن دايي ام همه با هم داخل شدند و شروع به حرف زدن با من و با يكديگر كردند. خسته و بيحال چشمانم را دوباره بستم. وقتي دوباره چشم گشودم سر و صدايي نبود. تشنه بودم . سرم را به كندي چرخاندم چشمم به مادرم افتاد كه منتظر روي مبل نشسته بود مادرم هم لاغر و تكيده شده بود. چشمانش سرخ بود. با ديدنم بلند شد و كنار تختم ايستاد. آهسته گفت : - مهتاب جون درد و بلات تو سر مادرت بخوره نزديك بود بميري از ضعف و كم خوني آخه چرا اينكاو مي كني ؟ حوصله بحث مجدد با مادرم را نداشتم. بنابراين چشمانم را دوباره بستم تا مجبور نباشم جوابي بدهم. بعد صداي پدرم را شنيدم: - مهتاب ما صلاح تو رو مي خوايم اما حالا كه تو داري با زندگي خودت بازي مي كني حرفي ديگر است ... ما ديگه كاسه داغتر از آش نيستيم. انگار همه جوونها خودشون شخصا بايد سرشون به سنگ بخوره حرفي نيست ... بارقه اي از اميد در دلم روشن شد. شايد پدر و مادرم راضي شده اند. از شدت ضعف بي حال بودم و زود خسته مي شدم. به بازويم سرم وصل بود و براي ناهار و شام برايم كباب يا جوجه مي آوردند كه با اشتها مي خوردم. آخر شب وقتي همه رفتند به فكر فرو رفتم. مادرم مي خواست شب پيش من بماند كه به اصرار خودم رفت. رفتارش خيلي نرم و ملايم شده بود به گمانم حسابي ترسيده بود و مي ترسيد باز هم كار دست خودم بدهم. احتمال مي دادم سهيل و گلرخ حسابي پخته بودنش و از آينده و جنون من و رفتار بچه گانه ام ترسانده بودنش. در فكر بودم كه در اتاق آهسته باز شد فكر كردم پرستار باشد سرم را برگرداندم در ميان تعجب من حسين داخل شد. دسته گلي در دست داشت. به نظرم او هم لاغرتر شده بود. با ديدن چشمان باز من جلو آمد و سلام كرد . با لبخند گفتم : تو چطور آمدي ؟ .... وقت ملاقات خيلي وقته تموم شده ... حسين خنديد : انقدر پايين منتظر شدم تا پدر و مادرت رفتند. بعد سبيل نگهبان دم در را چرب كردم و آمدم خانم خودم را ببينم. با ضعف دستم را جلو آوردم وگفتم : لطف كردي . حسين روي مبل نشست صدايش غمگين بود همه اش تقصير منه تو به خاطر من اينهمه مدت به خودت سخت گرفتي و روزه دار بودي... متعجب پرسيدم : كي بهت گفت ؟ حسين سرش را تكان داد : ليلا اومده بود برات ثبت نام كنه منهم آمده بودم تورو ببينم. اونجا بهم گفت آوردنت بيمارستان چون دو هفته است كه به جز نون و آب هيچي نخوردي. الهي من بميرم كه به خاطر من روسياه تو اين گرفتاري گير كردي .... حرفي نزدم. دوباره صداي بغض آلود حسين بلند شد : - مهتاب تصميم گرفتم همين الان برم پيش پدر و مادرت و بگم حاضرم خودمو از زندگي دخترشون بكشم كنار من راضي به رنج تو نيستم. عصبي گفتم : دوباره شروع كردي حسين ؟ تو همينطوري مي جنگيدي ؟ اگه يك كم رنج و زحمت مي كشيدي حاضر بودي خودتو تسليم كني ؟ حسين دماغش را بالا كشيد : مهتاب من براي تو ناراحتم وگرنه خودم حاضرم هر بدبختي رو تحمل كنم به خدا حاضرم از گرسنگي بميرم تو دست دشمن اسير باشم چه مي دونم ... ولي تو اذيت نشي . خنديدم و گفتم : لازم نكرده من هم ديگه اذيت نمي شم فكر كنم پدر و مادرم كمي نرم شدن فردا از بيمارستان مرخص ميشم. تو بعد از ظهر يك زنگ به بابام بزن و دوباره باهاش حرف بزن احتمالا اين بار جوابش فرق مي كنه. حسين از جا پريد : راست مي گي ؟ از كجا فهميدي ؟ دستم را بالا آوردم : مادر و پدرم حرفهايي مي زدن كه معني اش رضايت بود. مي ترسن اينبار ديگه من بميرم و داغم به دلشون بمونه . ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍استاد فاطمی نیا: 📣 بعضی ها هنوز اخلاق خود را در منزل اصلاح نکرده اند ، به فکر عارف شدن🌱 افتاده اند. 🦋 اخلاق و عرفان وسلوک را باید از خانه🏠 آغاز کرد. ✅ همه مون که الان بخاطر کرونا بیشتر توجمع خونواده ایم حواسمون باشه که فقط با هیات و مسجد و .. عارف نمیشیم😊 👌💗خوش اخلاق باشیم از همی الان☺️😄 @romankademazhabi 🍀
✅ سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 قصد داریم در کانال ، مسابقه یا بهترین سرگرمی ها در خانه، در ایام کرونایی را برگزار کنیم، سرگرمی معرفی شده توسط شما به اسم شما در کانال گذاشته میشود و توسط اعضای کانال با استفاده از سیستم رای گیری ایتاپل، رای گیری میکنیم @EitaaPoll و علاوه بر اینکه به بهترین سرگرمی ای که توسط اعضا انتخاب شود جایزه با ارزشی تعلق خواهد گرفت؛ سرگرمی شما رو در فضاي مجازي نشر خواهیم داد تا با ایجاد سرگرمی های مفید برای خانواده ها ، سلامت روحی و جسمی و انگیزه اونها برای حضور در منزلو افزایش بدیم و از این طریق به نوبه خود در جهت مهار این ویروس منحوس مشکوک ⁉️، سهمی ایفا کرده باشیم لطفا مطالب زیباتون رو به یکی از 2 آیدی ارسال بفرمایید.👇🏻 @Zahra_Art @serfanjahateettla (نام خودتون زیر محتوا درج کنید)🙏🏻 از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐 برای شرکت در مسابقه وارد کانال سرگرمی بازار ایتا 😃 شوید👇🏻 با ما همراه باشید💗 😃 @funy_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت آیت الله نمازی شاهرودی پس از نقل تشرفشان به حضرت ولی عصر عجل الله فرموده بود: من فهمیده ام که برای توفیق و رسیدن به خیرات و مبرات و سعادت ها چند چیز خیلی با اهمیت است:🔻🔻🔻 ✅ اول: (علیه السلام). هر قدر می توانید محبت به خاندان عصمت و طهارت، محمد و آل محمد، اولاد و ذراری آن ها را در دلتان بیشتر کنید. هر خدمتی که از دستتان بر می آید برای ذراری زهرا سلام الله علیها انجام دهید. ✅ دوم: ، هر روز مقداری بخوانید، به هر اندازه که می توانید قرآن بخوانید. ✅ سوم: ، را هرگز ترک نکنید، درباره امام جماعت تحقیق کنید، هر جایی که نماز جماعت بر پا می شود و امام جماعت مورد اعتماد است، شرکت کنید. ✅ چهارم: را ترک نکنید، از خدا بخواهید که به شما توفیق خواندن نماز شب را عطا کند، نماز شب آثار عجیبی دارد.  [ حسن صدری مازندرانی ،حیات عارفانه فرزانگان ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸😊دلنشین‌ترین صدای هستی همان بانگ لبیک گویان موجودات هستی به خدای مهربانست😍🌸 👌🌺باگوش جونتون ذکر "یا ربّ " رو بشنوید⚘ ✅روزتون‌متعالی😍✨ 🆔@romankademazhabi👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️ ☀️ ازخواب چو برخیزم ✨ اول "تو"❣ به یادآیی😍 السلام✋ ای ارباب عشق❤️ ☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️ 🆔@romankademazhabi
Alimi - shab 4 moharam.mp3
9.15M
🌞صَباحاً اَتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین💐 🌸وصف العشقه گوش کنیم😌🌹 😍صبح را باعشق تو نفس میکشم❤️ ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 https://eitaa.com/romankademazhabi/19090
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... هفتم 👇 💎 "خصوصیت تمایلاتِ عقلانی و نفسانی" ⭕️ تمایلاتِ نفسانی، تمایلاتی هستن که لذّتِ سطحی و آشکار و البته پر از ضرر دارن⚡️ ♦️ یکی از تمایلاتِ سطحی که لذّتِ کوتاه اما پر از ضرر داره👇 کشیدن سیگار هست.🚬 🔺🔻🔺 🎴کسی که سیگار میکشه میدونه سیگار براش ضرر داره امّا نمیتونه دست از "لذّتِ سطحی و ابتدایی سیگار" بکشه ❌ میگه فعلاً این لذت رو ببرم تا بعد ببینم چی میشه! 🔹خیلی هم ناراحت میشه از این کار امّا بازم قدرت نه گفتن رو نداره...😓🚬 ⛔️💢⛔️ 🚫 تقریباً همه گناهانی که انسان انجام میده و بعدش پشیمون میشه😓😥 👈 همگی به خاطر فریب خوردن از هوای نفس هست. 👿🔞🔞 🔴 مثلاً شوهری که سرِ همسرش داد میزنه و بعدش پشیمون میشه، موقع عصبی شدن فقط به این فکر میکنه که فعلاً من باید عصبانیت خودم رو خالی کنم!😤 👆اینم خودش یه نوع هوای نفس هست. 🚸 در واقع "هر تمایلی که انسان رو به سقوط بکشونه هوای نفس نامیده میشه" 🔥🔥🔥
🌺 در مقابل، تمایلاتِ عقلانی تمایلاتی هستن که "لذّتشون عمیق تر و پنهان تر" هست 📎 و البته "تمایلاتی پر سود" برای انسان هستند. 🌷💝👆 🔶 مثلاً "داشتنِ سلامتی" یه تمایلِ عقلانی هست که البته در طول زندگی انسان، به طور معمول زیاد به چشم نمیاد! ⚠️ دقیقاً زمانی که ما بیمار بشیم، تازه به اهمیتِ سلامتی پی میبریم. 💢درسته که داشتن سلامتی، شیرین هست اما معمولاً به این شیرینی زیاد دقت نمیکنیم. 🚫🚫🚫 🌷 تمامِ کارهای خوبی که آدما کمتر سراغش میرن، تمایلاتِ عقلانی هستن ✅ ضمن اینکه تمایلاتِ عقلانی معمولاً "همراه با کمی سختی" به دست میاد و البته "ماندگاری بیشتری" هم دارن💯 ✔️✔️👆👆🔸 🔵 مثلاً "ورزش کردن" یکی از تمایلاتِ عقلانی هست که طبیعتاً یه مقدار سختی داره اما نتیجش که سلامتی بدن هست خیلی شیرینه😊👌 ✅🚥🌺➖💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_یکم شهاب بلند شد و بی تابانه قدم زد: – گروه خانم سعیدی چندتا استخر
📚 ❤️ شهاب نقطه هایی که فروغ در این مدت مدام به آنها تردد داشته، روی نقشه تهران نشان داد. حبابی از چند دسته داشت شکل می گرفت که هم به یکدیگر مرتبط بودند و هم یک مدل کار را داشتند پیش می بردند. ودرخواست آخرش: – تلفن های فروغ باید پوشش داده بشه. امیر سر به تایید تکان داد و گفت: – اون خطی که ازش گرفتی فقط تا دو روز فعال بود، بعد قطع شد. شهاب لب گزید و فکر کرد چرا حواسش نبوده که هیچ کاری از فرمانده مخفی نمی ماند. سید که تا حالا این قدر ساکت نمانده بود گفت: – این موجود هر روز چند تا خط می سوزونه! راه کارش کنترل کلی موبایلشه که فکر کنم از خودش جدا نمی کنه.اگر تمام کسایی که داریم شناسایی می کنیم رو زیر نظر بگیریم که باز هم نیرو و هزینه بره. دیگه این که ما هم بشیم نیروی خودش که نشده تا حالا. فقط می شه تو خونش شنود گذاشت و اتاق کارش و این که راننده ی شخصیش ما بشیم که اینا هم قسمتی از کار رو پوشش می ده! آرش انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت: – امیر اجازه بدن تمام موبایل و ایمیل و مجازی جاتش رو آنلاین در خدمتتون میذارم! چشمان جمع برق زد و امیر تنها سری تکان داد و آرش وعده ی فردا ساعت دوازده را داد! این خودش یک نقطه ی روشن کننده بود برای راحتی ذهن همه! آرش ادامه داد: من فکر می کنم اگر اتاق آتلیه ای که شهاب می گه رو پوشش بدیم کفایت نمی کنه. اینا قطعا محل قرارا شون رو یک جا نمی ذارن! پس باید نقطه زنی کنیم تا تجمیع موفقی داشته باشیم. فقط سید و شهاب نقطه اصلی رو بدن بقیش با ما! شهاب دو دستش را به هم کوبید و خندان گفت: من که از اول گفتم که آرش باید بیاد. من و سید تا فردا اینا رو می دیم. آرش به شهاب نگاه کرد و گفت: – اینایی که شما حضورا در خدمتشون هستید گروه اولند که فرماندهی ظاهری نیروهای زیر دست رو می کنن، نیروهای زیر دست کیان؟ گروه دوم که قبلا دسترسی بهشون زمان می برد و خیلی هزینه بر بود. اینا الان زنده و حاضر در اختیار گروه اولند. کجا؟ یه دور تو اینستا بزنید. این ها نیروی تربیت شده ی غیرحضوری بی خرج مجازیند که توی تلگرام و اینستا دارند نتیجه می دن. یعنی به صورت غیرحضوری هم دارن نیرو تربیت می کنن. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ شناسایی این ها هزینه نداره، با مدل عکساشون فیلماشون و با مدل چتاشون و ارتباط شخصی با افراد، خیلی راحت میان وسط میدون تو ریلی که اینا کنار گذاشتن و همراه می شن. شهاب انگشت اشاره اش را خواباند و رو به امیر گفت: – اما آقا امیر باز هم اینا جایگاه و پشتیبانی می خوان که می شه همان موسسه ای که گفتم. سینا نفسش را آزاد کرد و گفت: – اون شماره ی فروغ زنگ خورش از رئیس جمهورم بالاتر بود! امیر منتظر بود که سینا توضیح بیش تر بدهد اما سینا حرف دیگری داشت که الان زمان آن بود: – با آرش و شهاب که اطلاعاتمون رو کنار هم بررسی کردیم؛ دیگه مطمئنیم با یه موسسه معمولی طرف نیستیم حتی ما با یه تیم هم طرف نیستیم. ما داریم با یه دنیا رو در رو می شیم. یه دنیایی که ظاهرا نقشه کشیدند اما باطنا این زن ها پیاده نظام یه اندیشه اند… سینا این مقدمات را تکراری می دید اما عادت داشت در تکرارها غور کند و خط و سیر نقطه را پیدا کند. یعنی همیشه نقطه ها برایش اتصال می آوردند. گوش هایش هم زمان می شنید و انتقال می داد و ذهنش خط سیر می نوشت. اما دلش کنار این ها یک دوجمله از امیر می خواست. امیر همیشه زودتر نقطه زنی می کرد. نقطه هایش سه چهارتایی از آرش و سینا بیشتر بود و شکل هندسی کار دقیق تر و معنادار تر!!! با اشاره ی امیر آرش اطلاعات جدیدی که از رصد صفحات مجازی داشت و تایید نتایج تحقیقات این مدت بود را رو کرد: حدود دویست مورد افرادی که توی صفحاتشون از عکسای نامطلوب خودشون استفاده می کنند بررسی صفر تا صد شدن؛ نود درصد زنای مشکل دارن. خانواده و تربیت خلاء اصلیه! یعنی حدود صد و هغتاد از دویست. البته خب یه حرکت عجیب اینه که کامنت هایی که دارن خیلی شبیه همند. انگار یک گروه به صورت برنامه ریزی شده توی این صفحات عضوند، تا زیر عکس ها، مطالب نامطلوب بذارن و فرد رو به سمت حرکت های هنجار شکن ببرن. صاحب صفحه ها اولش گاهی موضع می گرفتن، اما بعدا بی خیال و حتی همراه می شن. این خلا عاطفی، بی کاری، نیاز به تایید… که هر چی هست باید معاونت اجتماعی، روش تحقیقاتی درست و حسابی انجام بده. امیر که تا حالا ساکت نشسته بود تا بچه ها نظراتشان را بگویند، خم شد تا فنجانی بردارد، شهاب هم فلاکس آب جوش را برداشت. امیر دو تا فنجان را جلو کشید. برای خودش و شهاب چای را آماده کرد 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay