🌺 در مقابل، تمایلاتِ عقلانی تمایلاتی هستن که "لذّتشون عمیق تر و پنهان تر" هست
📎 و البته "تمایلاتی پر سود" برای انسان هستند.
🌷💝👆
🔶 مثلاً "داشتنِ سلامتی" یه تمایلِ عقلانی هست که البته در طول زندگی انسان، به طور معمول زیاد به چشم نمیاد!
⚠️ دقیقاً زمانی که ما بیمار بشیم، تازه به اهمیتِ سلامتی پی میبریم.
💢درسته که داشتن سلامتی، شیرین هست اما معمولاً به این شیرینی زیاد دقت نمیکنیم.
🚫🚫🚫
🌷 تمامِ کارهای خوبی که آدما کمتر سراغش میرن، تمایلاتِ عقلانی هستن
✅ ضمن اینکه تمایلاتِ عقلانی معمولاً "همراه با کمی سختی" به دست میاد
و البته "ماندگاری بیشتری" هم دارن💯
✔️✔️👆👆🔸
🔵 مثلاً "ورزش کردن" یکی از تمایلاتِ عقلانی هست که طبیعتاً یه مقدار سختی داره
اما نتیجش که سلامتی بدن هست
خیلی شیرینه😊👌
✅🚥🌺➖💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_یکم شهاب بلند شد و بی تابانه قدم زد: – گروه خانم سعیدی چندتا استخر
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_دوم
شهاب نقطه هایی که فروغ در این مدت مدام به آنها تردد داشته، روی نقشه تهران نشان داد.
حبابی از چند دسته داشت شکل می گرفت که هم به یکدیگر مرتبط بودند و هم یک مدل کار را داشتند پیش می بردند. ودرخواست آخرش:
– تلفن های فروغ باید پوشش داده بشه.
امیر سر به تایید تکان داد و گفت:
– اون خطی که ازش گرفتی فقط تا دو روز فعال بود، بعد قطع شد.
شهاب لب گزید و فکر کرد چرا حواسش نبوده که هیچ کاری از فرمانده مخفی نمی ماند. سید که تا حالا این قدر ساکت نمانده بود گفت:
– این موجود هر روز چند تا خط می سوزونه! راه کارش کنترل کلی موبایلشه که فکر کنم از خودش جدا نمی کنه.اگر تمام کسایی که داریم شناسایی می کنیم رو زیر نظر بگیریم که باز هم نیرو و هزینه بره.
دیگه این که ما هم بشیم نیروی خودش که نشده تا حالا. فقط می شه تو خونش شنود گذاشت و اتاق کارش و این که راننده ی شخصیش ما بشیم که اینا هم قسمتی از کار رو پوشش می ده!
آرش انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت:
– امیر اجازه بدن تمام موبایل و ایمیل و مجازی جاتش رو آنلاین در خدمتتون میذارم!
چشمان جمع برق زد و امیر تنها سری تکان داد و آرش وعده ی فردا ساعت دوازده را داد! این خودش یک نقطه ی روشن کننده بود برای راحتی ذهن همه!
آرش ادامه داد:
من فکر می کنم اگر اتاق آتلیه ای که شهاب می گه رو پوشش بدیم کفایت نمی کنه. اینا قطعا محل قرارا شون رو یک جا نمی ذارن! پس باید نقطه زنی کنیم تا تجمیع موفقی داشته باشیم.
فقط سید و شهاب نقطه اصلی رو بدن بقیش با ما!
شهاب دو دستش را به هم کوبید و خندان گفت:
من که از اول گفتم که آرش باید بیاد. من و سید تا فردا اینا رو می دیم.
آرش به شهاب نگاه کرد و گفت:
– اینایی که شما حضورا در خدمتشون هستید گروه اولند که فرماندهی ظاهری نیروهای زیر دست رو می کنن، نیروهای زیر دست کیان؟ گروه دوم که قبلا دسترسی بهشون زمان می برد و خیلی هزینه بر بود. اینا الان زنده و حاضر در اختیار گروه اولند. کجا؟
یه دور تو اینستا بزنید. این ها نیروی تربیت شده ی غیرحضوری بی خرج مجازیند که توی تلگرام و اینستا دارند نتیجه می دن. یعنی به صورت غیرحضوری هم دارن نیرو تربیت می کنن.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_سوم
شناسایی این ها هزینه نداره، با مدل عکساشون فیلماشون و با مدل چتاشون و ارتباط شخصی با افراد، خیلی راحت میان وسط میدون تو ریلی که اینا کنار گذاشتن و همراه می شن.
شهاب انگشت اشاره اش را خواباند و رو به امیر گفت:
– اما آقا امیر باز هم اینا جایگاه و پشتیبانی می خوان که می شه همان موسسه ای که گفتم.
سینا نفسش را آزاد کرد و گفت:
– اون شماره ی فروغ زنگ خورش از رئیس جمهورم بالاتر بود!
امیر منتظر بود که سینا توضیح بیش تر بدهد اما سینا حرف دیگری داشت که الان زمان آن بود:
– با آرش و شهاب که اطلاعاتمون رو کنار هم بررسی کردیم؛ دیگه مطمئنیم با یه موسسه معمولی طرف نیستیم حتی ما با یه تیم هم طرف نیستیم.
ما داریم با یه دنیا رو در رو می شیم. یه دنیایی که ظاهرا نقشه کشیدند اما باطنا این زن ها پیاده نظام یه اندیشه اند…
سینا این مقدمات را تکراری می دید اما عادت داشت در تکرارها غور کند و خط و سیر نقطه را پیدا کند. یعنی همیشه نقطه ها برایش اتصال می آوردند.
گوش هایش هم زمان می شنید و انتقال می داد و ذهنش خط سیر می نوشت. اما دلش کنار این ها یک دوجمله از امیر می خواست. امیر همیشه زودتر نقطه زنی می کرد.
نقطه هایش سه چهارتایی از آرش و سینا بیشتر بود و شکل هندسی کار دقیق تر و معنادار تر!!!
با اشاره ی امیر آرش اطلاعات جدیدی که از رصد صفحات مجازی داشت و تایید نتایج تحقیقات این مدت بود را رو کرد:
حدود دویست مورد افرادی که توی صفحاتشون از عکسای نامطلوب خودشون استفاده می کنند بررسی صفر تا صد شدن؛ نود درصد زنای مشکل دارن. خانواده و تربیت خلاء اصلیه!
یعنی حدود صد و هغتاد از دویست. البته خب یه حرکت عجیب اینه که کامنت هایی که دارن خیلی شبیه همند. انگار یک گروه به صورت برنامه ریزی شده توی این صفحات عضوند، تا زیر عکس ها، مطالب نامطلوب بذارن
و فرد رو به سمت حرکت های هنجار شکن ببرن. صاحب صفحه ها اولش گاهی موضع می گرفتن، اما بعدا بی خیال و حتی همراه می شن. این خلا عاطفی، بی کاری، نیاز به تایید… که هر چی هست باید معاونت اجتماعی، روش تحقیقاتی درست و حسابی انجام بده.
امیر که تا حالا ساکت نشسته بود تا بچه ها نظراتشان را بگویند، خم شد تا فنجانی بردارد، شهاب هم فلاکس آب جوش را برداشت. امیر دو تا فنجان را جلو کشید. برای خودش و شهاب چای را آماده کرد
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
رمان #مهر_و_مهتاب تا ساعتی دیگه تقدیم میگردد
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_بیست_سوم فصل سي و ششم چشم باز كردم اطرافم سك
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_چهارم
(حسین : ) - خدا نكنه از خدا مي خوام هيچ روزي رو بدون تو نبينم.
ديگه احساس ضعف و بي حالي نداشتم از عشق حسين سرشار بودم و دلم مي خواست زودتر از بيمارستان مرخص شوم و تكليفم مشخص شود.
صبح فردا پدرم دنبالم آمد و پس از پرداخت صورتحساب بيمارستان با كمك سهيل مرا سوار ماشين كرد و به طرف خانه راه افتاد. در ميان راه سهيل با ملايمت گفت :
- خدا خيلي رحم كرد مهتاب تو رو خدا بچه بازي رو كنار بذار.
بي حال گفتم : وقتي به حرفهاي منطقي ام كسي گوش نمي ده مجبورم با اين كارهاي بچگانه توجه بقيه رو به خودم و خواسته هاي معقولم جلب كنم.
صداي پدرم غمگين و گرفته بلند شد : مهتاب انقدر حرف بيخود نزن من و مادرت اگه حرفي ميزنيم چون آينده رو مي بينيم نه مثل تو كه از روي احساس فقط همين امروزت رو مي بيني اين پسر بچه خوبيه حرفي نيست ولي مهتاب مريضه مي فهمي ؟ هيچ معلوم نيست تا كي زنده بماند.
عصبي گفتم : عمر دست خداست از كجا معلوم شايد من زودتر بميرم شايد دارويي براي امثال حسين كشف بشه و نجات پيدا كنن.
پدرم پوزخندي زد : شايد اما اگر ! با اين حرفها نمي شه زندگي كرد. بايد واقعيت رو درك كني .
به ميان حرف پدرم دويدم : واقعيت اينه كه من انتخاب خودم رو كردم و پاي همه چيز هم وايستادم اينو بدونيد اگه موافقت نكنيد باز هم من سر حرفم هستم انقدر صبر مي كنم تا بميرم يا شما راضي بشيد !
پدرم نگاهي به سهيل انداخت و حرفي نزد . وقتي به خانه رسيديم عمو فرخم گوسفندي را ميان كوچه كشيد و قصاب سر زبان بسته را جلوي ماشين پدرم بريد با اشمئزاز روي خون رفتم و وارد خانه شدم. حوصله صحبت كردن با كسي را نداشتم به اتاقم رفتم و در رو قفل كردم. چند دقيقه بعد صداي گلرخ بلند شد :
- مهتاب تلفن رو بردار ...
گوشي را برداشتم : بله ؟
صداي ليلا بلند شد : چطوري دختر ؟
- تو چطوري عروس خانم ؟
- همه اش نگران تو بودم اون شب سر ميز شام غش كردي انقدر ترسيدم كه نگو راستي برات ثبت نام هم كردم.
- خيلي ممنون چند واحد برداشتي ؟
- مثل هميشه بيست تا .
با تعجب پرسيدم : معدلم بالاي دوازده شده بود ؟
ليلا خنديد : حواس جمع ترم تابستون مهم نيست معدلت چند بشه ولي ترم قبل معدلت نزديك چهارده شده بود. واحدهاي تابستان را هم پاس كردي ولي نمره هات خيلي درخشان نيست .
منهم خنديدم : به جهنم همين كه پاس شده كافيه . شادي چطوره ؟
- خوبه اونهم نگرانت بود. احتمالا بهت زنگ مي زنه .
گوشي را گذاشتم و دوباره روي تخت دراز كشيدم. مطمئن بودم حسين به حرفم گوش مي كند و بعد از ظهر با پدرم تماس مي گيرد. تمام سلول هاي بدنم انتظار مي كشيد. نمي دانم كي خواب چشمانم را در ربود. اما وقتي بيدار شدم شب شده بود. بي اختيار به ياد حسين افتادم و ذهنم پر از سوال شد ‹ آيا زنگ زده بود ؟ پدرم چه جواي داده بود ؟ چه اتفاقي افتاده ؟› بي توجه به ساعت گوشي را برداشتم و شماره خانه حسين را گرفتم . بوق ممتد و كشداري خط را پر كرد .
چند بوق و بعد صداي خسته و خواب آلود حسين : بفرماييد ...
بي صبرانه گفتم : حسين چي شد ؟
صدايش پر از عطوفت و مهرباني شد : حالت چطوره عزيزم ؟ هنوز نخوابيدي ؟
با خنده گفتم : من تازه بيدار شدم . زنگ زدي ؟
- آره ...
- خوب چي شد ؟
- هيچي قرار شد آخر هفته بيام صحبت كنم .
از شادي جيغ كوتاهي كشيدم : راست مي گي ! واي حسين چقدر خوشحالم.
حسين هم خنديد : خدا كنه جواب مثبت بدن راستي من فردا خونه جديد هستم بايد كليد اينجا رو تحويل بدم.
- اسباب كشي كردي ؟
- تقريبا اما هنوز چيزي نچيدم مي خوام تو اينكارو بكني با سليقه خودت.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_پنجم
تمام وجودم لبريز از شادي شد. وقتي گوشي را گذاشتم دلم مي خواست زودتر روزها بگذرد . اطمينان داشتم همه چيز رو به راه شده مادرم و پدرم دل نازكي داشتند و طاقت ديدن رنج و ناراحتي تنها دخترشان را نداشتند.
كم كم حالم بهتر مي شد و مي توانستم راحت راه بروم و حركت كنم. مادرم نگران غذاهاي مقوي برايم مي آورد و انقدر كنارم مي نشست تا غذايم را تمام كنم. منهم اطاعت مي كردم. دلم نمي خواست فضاي مساعد به وجود آمده را خراب كنم. عاقبت روزي كه منتظرش بودم رسيد . اين بار عمو فرخ و دايي علي هم آمده بودند. مجلس تقريبا مثل يك بله بران معمولي بود. به حسين گفته بودم تا لباس رسمي بپوشد و با سبد گل وارد شود. حسين هم سنگ تمام گذاشته بود. از پنجره اتاقم ناظرش بودم . يك سبد گل بزرگ پر از گلهاي سفيد شيپوري در دست داشت. موهاي اصلاح شده ريش و سبيل مرتب و كوتاه و كت و شلوار مرتب و دودي رنگ همه چيز عالي و كامل بود. حسين داخل شد و من شش دانگ حواسم را جمع كرده بودم تا كلمه اي را هم نشنيده نگذارم. حسين با همه سلام و احوالپرسي كرد و بعد صداي عمو فرخم آمد كه درباره كار و تحصيلات حسين مي پرسيد. بعد هم جوابهاي حسين نزديك يك ساعت صحبت هاي پراكنده و راجع به موضوعات مختلف بود. صداي مادرم اصلا نمي آمد و معلوم نبود اصلا حضور دارد يا نه ؟ مي دانستم از حسين دل خوشي ندارد و فكر مي كند او با حيله و نيرنگ و به خاطر پول خانواده ما مرا فريب داده و من ساده و هالو هم گول او را خورده ام. هيچ امكان ديگري را در نظر نمي گرفت و منهم از متقاعد كردنش خسته شده بودم.
عاقبت صحبت به جايي رسيد كه انتظارش را داشتم. صداي خسته پدرم را شنيدم :
- خوب آقاي ايزدي اينطور كه معلومه شما موفق شديد. ما فقط و فقط به خاطر حفظ سلامتي مهتاب با اين وصلت موافقت مي كنيم. چون جون دخترمون برامون خيلي مهمتر از هر چيز ديگه اي است. فوقش مهتاب يك مدت با شما زندگي مي كنه و سرش به سنگ مي خوره كه من اطمينان دارم همينطوره چون تفاوتهاي تربيتي و فكري شما دوتا خيلي زياده اما حالا كه مهتاب اينقدر پا فشاري مي كنه وقصد كرده حتما خودش به تجربه ما برسه و حرف گوش نمي ده ما هم حرفي نداريم اما بدون كه اين رضايت قلبي نيست ...
چند لحظه سكوت حكم فرما شد و بعد صداي رنجيده حسين بلند شد :
- من خيلي متاسفم جناب مجد . هميشه فكر مي كردم رعايت اخلاقيات و شرعيات از من يك آدم نه ايده آل ولي حداقل قابل قبول ساخته . مي دونم كه طرز فكر و تربيتمون با هم فرق داره اما يك عشق حقيقي و بزرگ بينمون بوجود آمده كه قابل چشم پوشي نيست وگرنه منهم خودم رو تا اين حد كوچك نمي كردم و اين همه تحقير و توهين رو به خاطر عقايدي كه هنوزم برام مقدسه به جان نمي خريدم. من اينجا هستم فقط و فقط به خاطر وجود عزيزي كه بهش قول دادم بر سر پيمان باقي بمانم و او هم همين قول را به من داده بنابراين تمام اين حرفها و پيش بيني هاي توهين آميز شما رو نديده مي گيرم و ازتون مي خوام زودتر به اين وضع خاتمه بديد. هر طور بفرماييد بنده آماده هستم تا مراسمي در خور و شايسته بگيرم ...
پدرم با لحن عصبي و خشك به ميان حرف حسين رفت : مثل اينكه تنها كسي كه از اين وضع ناراحت نيست خود مهتاب است. آخر هفته بعد تولد يكي از ائمه است. همان روز تو يك محضر عقد كنيد و بريد سر زندگي تون ....
عمو فرخ غمگين گفت : آخه داداش همينطوري بي سر و صدا كه نميشه ...
پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضي نيست و نمي خوام دلش رو بيشتر از اين خون كنم. ولي باز هم ميل خود بچه هاست. اگه آقاي ايزدي بخوان فاميل و دوستاشون رو دعوت كنن ...
حسين با آرامش جواب داد : من كه يكبار خدمتتون عرض كردم كسي رو ندارم ولي باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت كنيد اگر خواستيد مراسم بگيريد من در خدمت هستم. اگر هم نه ميل خودتونه ...
بعد صداي دايي ام به گوشم خورد : صحبت سر مهريه و شير بها چي ميشه ؟...
حسين جواب داد : هر چي بفرماييد بنده قبول دارم.
پدرم با خستگي جواب داد : خيلي خوب پس شما فردا تشريف بياريد من سر اين مسايل يك مشورتي با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم مي دم.
چند لحظه بعد حسين رفته بود و دل من بي قرار در سينه مي طپيد . اهسته در را باز كردم و وارد سالن شدمم. عمو و دايي ام سر به زير انداخته بودند. سهيل خيره به گلهاي قالي مانده بود و پدرم عصبي به سيگارش پك مي زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همين فردا حسين بميرد و دخترشان بيوه شود! صداي مادرم افكارم را بر هم زد :
- خوب مهتاب خانم راضي شدي ؟
سري تكان دادم و گفتم : بله راضي شدم .
مادرم دندان هايش را رويهم فشار داد : روتو برم !
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_ششم
بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش انقدر حرص نخور . اين پسره بچه بدي به نظر نمي رسه. داداش ميگه خونه و زندگي هم داره ... خوب توكل به خدا انشا الله خوشبخت بشن. چه بهتر كه زن و شوهر همديگرو دوست داشته باشن. تا اونجايي كه سهيل به من گفته و از در و همسايه و محل كار اين بابا تحقيق كرده هيچ نقطه سياهي تو زندگي اين پسر نيست. همه رو اسمش قسم مي خورن و بچه با مرام و سالمي هم هست. حالا اگه يك كم مذهبي هم هست به ما چه ؟ خود مهتاب بهش سخت مي گذره كه اون هم خودش قبول كرده ...
صداي بغض آلود مادرم بلند شد : فرخ خان اين پسر تو جبهه مجروح شده شيميايي يه مي فهميد ؟ اين دختر چشم سفيد ما مي خواد زندگي شو آتيش بزنه تا حالا من نشنيدم يكي از اين مجروح هاي شيميايي حالشون خوب بشه همه محكوم به مرگ هستن. آخه چرا مهتاب بايد با چشم باز اين راه رو انتخاب كنه كه فردا پس فردا دائم يك پاش بيمارستان باشه يك پاش تو صف مرغ و گوشت چند وقت بعد هم با يكي دو تا بچه بي گناه بيوه و بي پناه دست از پا درازتر برگرده بيخ ريش خودمون ؟ مگه خواستگار آينده روشن و سرو پا دار كم داره ؟ باز اگه اين پسر مجروح و مريض نبود من حرفي نداشتم به قول شما تعصب داره به خود مهتاب سخت مي گذره خانواده نداره باز به خود مهتاب سخت مي گذره ... اما ...
با غيظ گفتم : اگه بميره هم باز به خود مهتاب سخت مي گذره نترسيد من در هيچ شرايطي دست از پا درازتر بيخ ريش شما بر نمي گردم. خودم انقدر عرضه دارم كه روي دو تا پاي خودم وايستم. اين همه انسانيت و رحم و عطوفت شما واقعا ستودني است. حسين يك آدمه هنوز هم زنده است اميدوارم تا صد سال ديگه هم زنده باشه اون به خاطر آدمهايي مثل ما جونش رو كف دستش گذاشت و سينه سپر كرد حالا كه مريض و مجروح شده طردش مي كنيد ؟ واقعا جاي تاسف داره ... اينو بهتون بگم كه من نه از روي ترحم كه از روي عشق حسين رو انتخاب كردم. توكلم هم به خداست . ممكنه من زودتر از حسين بميرم آن وقت شما بايد جوابگوي پسر مردم باشيد كه بدبختش كرديد!!
بدون اينكه منتظر جواب باشم به اتاقم رفتم و روي تختم افتادم اجازه دادم اشك هايم سرازير شود تا كمي آرام بگيرم.
پايان فصل 36
فصل سي و هفتم
خیره به قرآن کوچک حسین گوش به خطبه زیبا و آشنای عقد داشتم.
- دوشیزه خانم، مهتاب مجد. آیا وکیلم شما را به مهریه و صداق معلوم، یک جلد کلام الله مجید، چهارده شاخه گل مریم، یک شاخه نبات،...
ناخودآگاه خنده ام گرفت. شب قبل با حسین مهریه ام را تعیین کرده بودیم، مادر و پدرم اصرار داشتند خانه را به نام من کند و من نمی خواستم اصلا حرفش را بزنند. عاقبت حسین مظلومانه پرسید: خانم مجد، خوب شما بفرمایید، مهریه دخترتون چیه؟
قبل از اينكه فرصت كنم جلوى حرف زدن مادرم را بگيرم، با لحنى طلبكارانه گفت:
- والله، از دست اين دختر مى ترسيم حرف بزنيم!... ولى من فكر كردم شما به جاى مهريه، خونه اى كه تازه خريديد پشت قبالۀ مهتاب بندازيد، اينطورى...
حسين مهلت ادامه صحبت را از مادرم گرفت، در حالیكه پاكت سفيد رنگ و بزرگى را از داخل كيفش بيرون مى آورد، گفت: من خونه رو به اسم مهتاب خريدم... ملاحظه بفرماييد...
آه از نهاد پدر و مادرم بلند شد، چند لحظه اى كسى حرفى نزد، بعد سهيل متعجب پرسيد:
- جدى؟ تو قبل از اينكه مطمئن بشى با مهتاب ازدواج مى كنى، رفتى خونه رو به اسمش كردى؟
حسين لبخند زد: من مطمئن بودم. فقط مونده امضاى مهتاب پاى قبالۀ خونه!
دوباره به روحانى كه داشت خطبه را مى خواند، خيره شدم.
- وكيلم؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
آرامـش ؛:
قایـقت⛵️ رابه تنها سـاحـل آرامـش 🏝حقیقی بسپار
🌸«الا بـذڪرالله تطمئـن القلــوبــــ»💗
🌴🌳🌲🌴🌳🌲🌴🌳
🌲@romankademazhabi🌴
🌳🌲🌴🌳🌲🌴🌳🌲
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_سوم شناسایی این ها هزینه نداره، با مدل عکساشون فیلماشون و با مدل چتا
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_چهارم
مِنُ و مِنِ سینا سر امیر را بالا آورد. لبخند خجالتی زد و پرسید:
_اول می شه بپرسم جلسه تا ساعت چنده؟
امیر تامل نکرد:
_هر برنامه ای داری کنسل کن، امشب تا به نتیجه نرسیم رفتن در کار نیست.
سینا دستی به پشت سرش کشید و گفت:
_پس من اول یه زنگ بزنم.
سینا رفت تا تماس بگیرد:
_قربون دستت خانوم. شما عکس منو از توی اتاق بیار بذار جلوی کیک، به مادرت و مادرم هم سلام برسون. فقط کیک سهم من رو بذار کنار.
یک دو سه جمله و سکوت و لبخند هایی که از هر ثانیه اش دویست کلمه متولد می شد و سر آخر سرتکان دادن های سینا و قطع تلفن. تا در اتاق را باز کرد امیر گفت:
_خب سینا بگو چه کردی؟ انگار دست تو پرتر باید باشه.
هنوز سینا ننشته بود. آرش پارچ را خم کرد روی لیوان ، می دانست سینا با چای ارتباط ندارد اما آب را هم جز با یخ نمی خورد. امیر با چاقوی تمیز یخ را انداخت داخل لیوان سینا، تا یخ و آب را سرکشید گفت:
_ یه آقاییه که سر صبح وارد موسسه می شه. یعنی هفت تا زن ثابت و سه تا مرد ثابت. دقت که کردم دیدم این آقا ظهر که می شد میزنه بیرون! زن ها کم و نادر تردد داشتند اما این آقا سر یه ساعت مشخص و هر روز ؛ دقیق موقع نماز. چون همه فکر ما روی زن ها بسته شده بود من دقت خاصی نکرده بودم که شما چند روز پیش جرقه شو توی ذهنم زدید!
رفت و آمدش غیر طبیعی بود چون تا پنج عصر ، ساعت کاری داشتند. روز اول نه . روز دوم رفتم دنبالش . دو تا خیابون پایین تر رفت توی مسجد ! سه روز دنبالش بودم، دقیقا تکرار شد. از روز دوم رفتم کنارش نماز خوندم. راستش خواستم به شما بگم چه کنم؟ گفتم مطمئن بشم که عمدی نیست حرکتش! یعنی گفتم شاید داره رد می ده اما دیدم نه واقعا نماز می خونده! شما که دستور دادید دیگه پیگیر شدم! امیر سری به تایید تکان داد و با لبخند منتظر ماند.
_روز سوم و چهارم یه چند کلمه ای هم صحبت شدیم، آب و هوا و تهران و ترافیک و محله خوب و مسجد و گنبد و گلدسته و همه رو تحلیل کردیم تا الان که فکر می کنه من فروشنده اطراف مسجدم و منم می دونم که کارمند یه شرکت خصوصی این این اطرافه. شخصیت حقیقیش رو هم پیگیری کردم، باید بگم که خوش بختانه می شه بهش اعتماد کرد. خانواده موجهی داره. خودش هم بچه دانشگاه صنعتی بوده. سه تا بچه داره، الانم حساب دار شرکته . راستش آقا من فکر می کنم چون قدرت بالایی توی حسابداری داشته استخدام این جا شده و الا آب و گِلِش ایرانیه به اینا نمی خوره! خلاصه این که آماده دستورم. بگید خلاص رو بزنم.
امیر گفت:تا فردا صحبت رو بکن. بریم جلو.
شهاب پرسید: قبول می کنه؟ روی خط بود یا این که پول کارش مهمه؟
آرش گفت: آدم گِل درستی باشه، می شه بیرونش کشید.
بچه ها یک بار مرور کردند کارهایی که باید هر کدام پیگیری می کردند و امیر به همه زمان داد.
فردا وقتی سینا کنار مرد ایستاد که امام جماعت الله اکبر را گفته بود و تنها به سلام کوتاهی گذشت. بین دو نماز هم سینا سر به سجده گذاشت و راه گفتگو را باز نکرد. اما نماز که تمام شد مرد دست خداحافظی دراز کرد.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_پنجم
سینا دستش را گرفت و گفت:
_راستش نگفتی کدوم موسسه هستی ؟چه کار می کنه؟
مرد لبخندی زد و خواست دستش را از دستان سینا بیرون بکشد . اما وقتی دید سینا محکم گرفته بی خیال شد و گفت:
_کار خاصی نمی کنه. تولیدی لباس و پخش و همین کارا!
_چه جالب! تولید که این همه بگیر و ببند و آموزش مردانه و عکاسی مرد از زن نمی خواد! یه سوله و بیست تا چرخ خیاطی کافیه!
مرد شک زده نگاه چرخاند در صورت سینا. سینا دومین ضربه را زد:
_حتی نیاز به این همه مسافرت خارجی نداره وقتی که تولیدتون برای مشتریای خاصه! مشتریایی که توی ایرانن! تور دبی و فشن شو ! این همه هزینه می کنید برای آموزش یا برای... می خوای خودت توضیح دقیق تری بدی یا من بگم؟
دستان مرد به وضوح یخ کرده بود. سینا دستش را رها کرد و گفت:
_حتما فرصت دارید که چند دقیقه توی پارک ابتدای خیابون با هم یه گپی بزنیم!
اول صحبت، سینا با شوکی که از شناسایی کامل شخصیت و خانواده و کار به مرد وارد کرد او را در بهت فرو برد. مرد ترجیح داد که سکوت کند و سینا ادامه داد:
_حتما خودت هم متوجه شدی تو این موسسه ای که کارمندش هستی با پوشش لباس و مد ایرانی چه برنامه ای برای ناموس ایرانی دارند پیاده می کنن...
اما چون وضعیت حقوقیش برات مناست بوده چشم بستی و کارت رو ادامه دادی!
فضای ساکت پارک را فقط صدای خش خش برگ هایی که با جارو جمع می شد پر کرده بود. سوز دی ماه نتوانسته بود حرارت مرد را کم کند. عرقی را که روی پیشانیش نشسته بود پاک کرد اما سکوتش را نشکست. این حالش ادامه صحبت را برای سینا راحت کرد:
-موسسه شما پشتیبان چندتا موسسه دیگه است که از لحاظ قانونی هم داره خودش رو جلو می بره. من بگم یا خودت می گی؟
ذهن مرد ده قسمت شده بود و داشت بازیابی می شد. تنها یک قسمت ذهنش روی سینا قفل بود و از حجم داده سینا متوجه شده بود که چیزی هم اگر پنهان کند به راحتی پیدایش می کنند.اما برایش آبرو و خانواده اش هم مهم بود. خودش هم نفهمید چه شد که آرام آرام شروع کرد:
-من از خیلی چیزا خبر ندارم و نمی بینم چون حسابدارم. توی اتاق خودم هستم. آدم خوش اخلاقی هم نیستم با زن جماعت! ترجیح می دم که در اتاقم بسته باشه تا...راستش آقای...شما کی هستید؟
سینا برای آن که به مرد کمی آرامش بدهد گفت:
-شما من رو به نام اعتمادی صدا کن!
-اسم اصلی تونه؟ آخه شماها اسم اصلی تونو نمی گید!
سینا قاطعانه گفت:
-اعتمادی هستم.
مرد آب دهانش را قورت داد و گفت:
-بله بله...آقای اعتمادی من از چیزی خبر ندارم!
سینا فقط خیره نگاهش کرد. مرد زبانی به لبش کشید و گفت:
-البته زیاد اتفاق می افته که...راستش من به رابطه بین زن ها و مردهایی که رفت و آمد دارند کاری ندارم. اول که اومده بودم ناراحت می شدم از دست دخترهای موسسه که چرا به هر مردی...البته آقا من بعدا دیدم که...باور کنید من خونوادم برام خیلی مهم هستند و فروغ از من خواسته بود؛ اگر می خوام توی موسسه بمونم کاری به کار کس دیگه نداشته باشم. حتی عکاس و استاد مرد هم که مدام اونجا هستن و این دخترهای بیچاره...راستش آقا...
سینا این اطلاعات را نمی خواست اما خیلی دلش می خواست فک مرد را خرد کند.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
.
.
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
با رمان زیبا و جذاب امنیتی (واقعی) #زنان_عنکبوتی در بخش ظهر گاهی و
رمان عاشقانه و زیبای #مهر_و_مهتاب در پارت شامگاهی در خدمتتون هستیم
و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با
سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی :
از خانه تا خدا ✨🦋💝
با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود
📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده
و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄
لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻
@serfanjahateettla
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#از_خانه_تا_خدا....
#درس هشتم
👇
💎 "مبارزه با هوای نفس"
✅ انسان زمانی میتونه به رشدِ همه جانبه برسه که با تمایلاتِ نفسانی خودش مبارزه کنه 💪
⭕️ اگه آدم هر کاری که هوای نفسش بگه انجام بده
🔻کم کم روحش افسرده میشه
🔺و قدرتِ لذّت بردن رو از دست میده
دیگه هر چقدر هم که بهش لذّت بدن بازم لذت نمیبره!😔
🚫💢🚫
🌏🌺 در واقع حتی اگه کسی زندگی دنیایی خوبی هم میخواد
👈باید گاهی روی "دلم میخواد" های خودش پا بذاره
تا بتونه به "تمایلاتِ عمیق تر" برسه.
✅👆👆👆
💢 مثلاً یکی از خواهش های نفسانی انسان، "تمسخرِ همسر" هست
🔴 کسی که با هوای نفسش مبارزه نکنه و به تمسخرِ همسرش عادت کنه
طبیعتاً زندگی زناشوییش بسیار تلخ و پر از دعوا خواهد شد⚡️🔥
🔹خب عزیزدلم یه مقدار جلوی خودت رو بگیر . قرار نیست هر کاری که هوای نفست گفت، بگی چشم!😒
🔺🔻🔺
⚠️ به میزانی که ما به حرفِ هوای نفس اهمیت بدیم
درسته یه مقدار لذّت های سطحی می بریم
🔚 "اما در نهایت لذّت های خودمون رو کاهش خواهیم داد"
⛔️⛔️⛔️
♦️ کسی که عصبانیتِ خودش رو سر همسرش خالی میکنه
درسته که یه لذّتِ کوتاهی میبره،
⬅️ امّا در نهایت باعث سرد شدن روابطشون میشه
⬅️ و زندگیشون خیلی تلخ و دردناک خواهد شد...
✅💢💔👆
🌺 در مقابل، به میزانی که با حرفا و دستوراتِ هوای نفسمون مخالفت کنیم
💞 لذّت هامون رو توی زندگی بیشتر میکنیم
و دیگه لازم نیست رنج های بی فایده بکشیم.
☑️🌷💕🌹
🔶 مثلاً توی دعوای زن و شوهر، اهل بیت علیهم السلام دستور دادن که زن و مرد سعی کنن سکوت کنن
🔹خصوصاً به آقایون سفارش شده که در مقابل حرفای نیش دار همسرشون چیزی نگن.
👆این خودش یه مبارزه با نفسِ مشکل هست که البته اگه کسی این مبارزه با نفس رو انجام بده
این ثمراتِ شیرین رو میبره👇
✅ اول اینکه "رضایتِ خداوند متعال" رو به دست آورده
💖و بعدش هم اینکه همسرش خیلی زود میاد و ازش عذرخواهی میکنه
👌اتفاقاً این باعث میشه"محبتشون به همدیگه خیلی بیشتر از قبل بشه"💑
💝🔸🌺
🌷 اگه ما بخوایم یه زندگی خوب و عالی داشته باشیم تنها راهی که داریم اینه که:
👈 با هواهای نفسانی خودمون "به طور مرتب و با برنامه" مبارزه کنیم.
⚠️ "مبارزه بدون برنامه" باعثِ سردرگمی و شکستِ ما مقابل هوای نفس خواهد شد.
✅💯🔺
🔰 موضوع مبارزه با هوای نفس، یه موضوع فرعی در زندگی ما نیست ⛔️
بلکه موضوع اصلی حیات ماست.✔️
🌹امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود:
✨مخالفت با هوای نفس، نظامِ دین را شکل میدهد.✨
*{نِظامُ الدّینِ مُخالَفَهُ الهَوی}*
📚غررالحکم/ حدیث ۳۲
🌸
🔵 در واقع اگه انسان میخواد دینداری واقعی داشته باشه
👈"باید ببینه که در طولِ روز چند مرتبه با هوای نفسش مبارزه میکنه"
❇️🌺🔸
⚠️نگاه نکن به خوبی های خودت!
✔️ خوب بودن تنها زمانی با ارزش هست که از روی "مبارزه با هوای نفس" باشه👌
آیا هست؟😊
🔹✅💖➖🌱🌷
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄