📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_هفتم من ۵ گاهی وقتها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_هشتم
ما ۶
سینا با مرد ترسیده ای روبرو شد که نمی توانست اعتماد کند. قرارشان را شب در کافه ای دورتر از موسسه گذاشته بودند. ت.م که خبر داد مرد سفید است، سینا وارد کافه شد. صندلی را که عقب کشید تا بنشیند مرد تازه از دنیای خودش بیرون آمد :
- دیر کردید؟ سینا گفت:
- شما یه ربع زودتر اومدید!
مرد عجله داشت برای گفتن حرفش، شاید هم ترسیده بود که دستانش را مقابل دهانش در هم قفل کرد و گفت:
- از موسسه میام بیرون. همین فردا استعفا میدم! نمی مونم!
سینا متناسب با حال مرد حرف زد:
- بیرون بیایید وجدانتون هم راحت میشه!
مرد از تکه سینا جاخورد! پشیمان بود از این که تا به حال چشم بسته کارمندشان بوده:
- بمونم هم کاری از دستم بر نمیاد! اونا یه تیمن! مدام از خارج وجه واریزی داریم، حتی از آمریکا! می فهمید؟من می دونم پول هایی که واریز میشه از کجاست! اما توی موسسه دکتر میاریم برای سقط جنین! می فهمید یعنی چی؟ یعنی وقتی برای زن و دختر مردم این طور بی رحمانه برخورد می کنند و بیچارش می کنند برای من که دیگه هیچی!
قلب سینا از حرف مرد به درد آمد:
-دکتر! تو که گفتی....
مرد نگذاشت سینا حرفش را تمام کند و عصبی دستانش را روی میز کوبید و نالید:
- من خودم تازه دارم اینا رو متوجه می شم!می فهمی..... تازه دارم متوجه می شم. تا حالا سرم توی آخور خودم بود.اما.... من نمی مونم. یه روزم نمی مونم.سینا غرید:
- شما خودت هم با اینا بودی.مشارکت در جرم به پات نوشته میشه!
مرد چشم ریز کرد و خم شد سمت سینا و گفت:
- از کجا معلوم که با شما همکاری کنم، باز هم به همین جرم دستگیر نشم! سینا آرام بلند شد و کنار گوش مرد زمزمه کرد:
- همکاری کنی هیچ مشکلی برات پیش نمیاد! تا فردا! یا علی!
مرد با شنیدن یا علی چیزی درونش تکان خورد. به رفتن سینا نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: یا علی
طلسم شده بود و این کلمه طلسمش را باطل کرد انگار! به حماقت خودش لعن فرستاد. رابطه های خارج از حد معمول و سوء استفاده ها را می دیده و نمیدیده که کار موسسه در چه راستایی است و رفت و آمد زن ها، یک جریان است.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_نهم
صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا حالا تلاش کرده بود ندیده بگیرد. کور نبود؛ خودش را به کوری زده بود. گر نبود؛ نخواسته بود بشنود. همیشه به خودش گفته بود موسی به دین خود، عیسی به دین خود. من چه کار به دیگران دارم؛ شاید دلشان بخواهند بروند جهنم، به درک.... اما حال و احوال سینا را که میدید به خودش شک می کرد. اصلا آدم است؟ درست است ک زن ها به اختیار خودشان می آمدند موسسه و با اختیار خودشان با مرد ها همراه می شدند، اما او هم هیچوقت به آن ها هشدار نداده بود که عاقبت این کار ها اعصاب و روانیست که بر باد می رود... زندگی که تباه می شود. داشت از این افکار دیوانه میشد؛ سرش را میان دستانش فشرد و ناله کرد.
سینا هم مستاصل از دو جلسه صحبت با مرد مقابل امیر نشست:
- کار خودتونه! از بازداشت و این صحبت ها ترسیده!
امیر نگاه میشی اش ر ادوخت به صورت خسته سینا وگفت:
-بیارش خانه یخچال!
سینا معطل نکرد. یک ربع مانده بود به اذان! برای فرار از ترافیک و اسیر نشدن در طرح ترافیک با موتور راهی شد! وقتی رسید نماز اول تمام شده بود. نماز را که خواند زودتر از مرد بیرون آمد و تماس گرفت. مرد تماس سینا را با تأخیر جواب داد.
- سلام قبول باشه! بیا مقابل کیوسک روزنامه فروشی!
مرد تلفن را پایین آورد و سرگرداند سمت کیوسک. با تردید قدم بر می داشت.سینا دستانش را در حالی فشرد که با ابروهای در هم منتظر بود تا حرف اصلی را شنود؛
- فردا عصر بیا با مسول این پرونده صحبت کن!
-من!
- مگه تضمین نمی خواستی؟ آدرس رو برات می فرستم!
خانه امن منطقه یخچال. ساعت شش.
مرد آدرس محل قرار را کم کم، دریافت کرد و خودش را در حالی رساند که هیچ از شلوغی خیابان نفهمید. بچه ها اتاق را طوری چیدند تا او بر مبلی بنشیند که رو به پنجره و پشت به در باشد. چشمان مردد مرد اتاقی را می دید که روی میز وسطش ظرف میوه و بساط چایی بود. سینا و دو نفر از بچه ها هم مقابلش نشستند. فضا برایش سنگین و غریبه نبود. قبل از این دو جلسه با سینا درددل و شوخی هم کرده بود، اما باز هم واهمه داشت و این چند شب از شدتی سردرگمی و استرس نتوانسته بود یک خواب راحت کند. خودش را یک بی غیرت می دید که ناموسش را به تاراج می برند و او مثل ترسو ها پشت میکند که نبیند.
عقلش میگفت که فرار کند از هرچه که دیده و شنیده اما نمی توانست؛ شعر حفظی دوران مدرسه اش مثل نوار برایش تکرار میشد: چو میبینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است!
هر چند جوان ها کور نبودند، خودشان با اختیار خودشان هر کاری میکردند، پس مسئولیت و گناهی بر گردنش نبود! تا می خواست با این فکر ها خیال خودش را راحت کند، کسی کنار گوشش زمزمه کرد؛ این ها را با تبلیغات و جلوه نمایی لذتی و به بهانه زیبایی و پول به شهوت رانی می کشانند و از هستی ساقط می کنند!
در دلش نالیده بود؛ به من چه؟ مگر پدر و مادر ندارند! پس در مدارس و دانشگاه چه غلطی میکنند؟ چرا چیزی بار این ها نیست؟ فریاد زده بود تا بر فریاد های دلخراش کمک خواهی که در سرش می پیچید غلبه کند. مغلوب فریاد های وجدانش، با خودش می گفت که باید همکاری کند، اما همین که یدش می افتاد چه طور خودشان با ارده خودشان در موسسه با معلم و عکاس همراه می شوند، می گفت: به درک..... خودشان کردند که لعنت بر خودشان باد
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
@funy_eitaa آواز کرونایی تقلید.mp3
2.69M
آواز #كرونا 😜 تقلید از مرحوم نوری
جان مریم دستاتو بشور😅
قشنگه بشنوید ✅👌🏻
😃 @funy_eitaa
#در_خانه_بمانيم
#كرونا_را_شكست_ميدهيم
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_سی_دوم فصل سي و نهم به ليلا و شادي كه روي
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_سوم
سهيل خيره خيره نگاهم كرد. گلرخ با بغض گفت : هيچكس از تقدير خبر نداره به قول تو اين كوروش سالم و سلامت بود اينطوري از بين رفت. انشااله كه حسين آقا عمر درازي داشته باشه و تو و بچه هاي آيندتون سالهاي سال زير سايه اش زندگي كنيد.
چند لحظه اي ساكت بوديم بعد سهيل با خنده گفت : گلي تو سخنراني هم بلد بودي من خبر نداشتم ؟
همه در حال خنده بوديم كه حسين در را باز كرد. وقتي چشمش به كفش هاي جديد افتاد با صداي بلند گفت : سلام يا الله .
سهيل بلند شد و به طرفش رفت : سلام از ماست .
به اصرار حسين سهيل و گلرخ شام ماندند. خود حسين به آشپزخانه آمد و شروع به تكه تكه كردن گوشت مرغها كرد. با خنده گفتم : مي خوای چي درست كني ؟ حسين سري تكان داد : جوجه كباب بده ؟
- نه خيلي هم خوبه ولي خودم درست مي كنم.
حسين خيلي جدي جواب داد : نه تو از صبح كار كردي خسته شدي حالا نوبت منه .
- خوب تو هم از صبح سركار بودي ...
- نه فرق مي كنه كمك به تو براي من تفريحه تو برو بشين بده مهمون تنها بمونه .
آخر شب موقع خداحافظي سهيل با خنده رو به حسين كرد :
- حسين انقدر زن ذليل نباش بايد گربه رو دم حجله بكشي !
بعد به گلرخ اشاره كرد و گفت : ببين اين الان كشته شده ...
حسين خنديد : بس كن سهيل جرات داشته باش و بگو زن ذليلي من حداقل جراتشو دارم.
گلرخ فوري گفت : احسنت !
وقتي مهمانها رفتند خسته روي كاناپه ولو شدم . حسين تند تند شروع به شستن ظرفها كرد. خجالت زده گفتم : حسين بذار فردا خودم مي شورم.
صدايش از آشپزخانه بلند شد : نه عزيزم معلومه حسابي خسته شدي دستت درد نكنه !
نفهميدم كي خوابم برد. وقتي بيدار شدم آفتاب از لاي پرده روي ملافه ها افتاده بود. بلند شدم و روي تختخواب نشستم. حسين رفته بود. اصلا يادم نبود ديشب چطور به رختخواب آمده ام. حتما حسين مرا از روي كاناپه بلند كرده بود. به ساعت بالاي ميز توالت نگاه كردم . نزديك نه صبح بود. ناگهان يادم افتاد امروز ثبت نام دارم. آه از نهادم بلند شد. هيچ فكري براي پرداختن شهريه ام نكرده بودم. تا قبل از آن هميشه يك شب قبل از ثبت نام از پدرم پول مي گرفتم. اما حالا خجالت مي كشيدم به حسين بگويم براي شهريه دانشگاه من پول بدهد . لباس پوشيدم و رختخواب را مرتب كردم. دوباره كاغذي روي مانيتور نظرم را جلب كرد. جلو رفتم برش داشتم.
‹ مهتاب جون روي پيشخوان آشپزخانه پول گذاشتم. اگر كم آمد بهم زنگ بزن موفق باشي ›
با عجله به طرف آشپزخانه رفتم . با خودم فكر كردم حتما براي خرج خانه پول گذاشته چون هر چند روز يك بار برايم مقداري پول مي گذاشت. هنوز خرج خانه مان منظم نشده بود وقسمت اعظم حقوقش صرف خورد و خوراك و پول آب و برق و گاز و تلفن مي شد. اما روي پيشخوان يك بسته پانصدي و يك بسته دويستي گذاشته بود. پولها را با عجله درون كيفم گذاشتم و به طرف در هجوم بردم تا جلوي دانشگاه در اين فكر بودم كه حسين از كجا خبر داشت كه من امروز ثبت نام دارم؟ خودم هم تا همين ديروز خبر نداشتم. وقتي رسيدم طبق معمول غلغله بود. شادي با ديدنم جلو آمد و گفت : خسته نباشيد شازده خانوم !
با خنده گفتم : خواب موندم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_چهارم
شادي با حرص جواب داد : خواب به خواب بري ! بيا من و ليلا برات واحد برداشتيم شما فقط زحمت بكشيد پول بريزيد به حساب .
با زحمات حسين نمرات خوبي گرفته بودم و معدلم تقريبا به چهارده مي رسيد. اما شادي ترم پيش مشروط شده بود و نمي توانست به اندازه من و ليلا واحد بردارد. ليلا براي من هم بيست واحد برداشته بود. دوباره دو آزمايشگاه داشتم كه از ديدنشان تنم به لرزه مي افتاد. آزمايشگاههايمان در محل دوري برگزار مي شد كه رفت و آمدش بدون ماشين برايم سخت بود. پول را به حساب واريز كردم و بعد از دادن فيش به دانشگاه و گرفتن برنامه كلاسها به طرف خانه راه افتادم. ليلا زودتر رفته بود. براي شام مهمان داشت وبايد براي پخت و پز و خريد زودتر مي رفت. شادي هم ماشين نياورده بود رفت و آمد بدون وسيله شخصي برايم عذاب اليم بود. مني كه هميشه يا پدرم يا مادرم مرا اين ور و آن ور مي بردند يا ماشين زير پاي خودم بود حالا برايم سخت بود كه براي هر مسير چند ماشين سوار و پياده شوم. تا به خانه رسيدم گوشي تلفن را برداشتم و شماره شركت حسين را گرفتم. بايد ازش تشكر مي كردم. منشي شركت جواب داد :
- بفرماييد .
سلام كردم و گفتم : با آقاي ايزدي كار دارم .
صداي نازكش در گوشم پيچيد : شما ؟
هر دفعه همين سوال مسخره را مي پرسيد انگار به جاي مغز پنير در سرش بود كه نمي توانست صداي مرا به ياد بسپارد بي حوصله گفتم : من خانمش هستم.
صدايش لرزيد : گوشي ....
چند لحظه به دنگ دنگ موسيقي انتظارشان گوش دادم تا عاقبت كسي گوشي را برداشت با عجله گفتم : حسين؟ ...
صداي غريبه اي بلند شد : سلام عرض شد خانم من اعتمادي هستم همكار قاي ايزدي ...
دلم در سينه فرو ريخت : خودشون نيستند ؟
- عرض شود كمي حالشون بد شد بردنشون بيمارستان البته نگران نباشيد ...
هراسان حرفش را قطع كردم : كجا ؟
- بيمارستان ...
به محض شنيدن نام بيمارستان خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم. ‹ واي خداي من يعني چه شده ›
وقتي رسيدم حسين زير ماسك اكسيژن بود. پسر جواني نگران در سالن بيمارستان بالا و پايين مي رفت. به محض اينكه متوجه شد من زن حسين هستم جلو آمد و با لحني سوزناك گفت :
- به خدا شرمنده ام همش تقصير من احمق شد .
پرسشگر نگاهش كردم ادامه داد : از صبح اعصابم خرد بود سيگار به سيگار روشن كردم و پشت سر هم دود كردم . خودم هم متوجه نبودم كه اتاق رو دود گرفته آقاي ايزدي هم بنده خدا انقدر كم رو و انسان هستند كه هيچ اعتراضي به من نكردند وقتي هم مشغول كار هستن زياد متوجه اطرافشون نيستند. يهو به سرفه افتادند و رنگ و روشون كبود شد. ما هم سريع رسونديمشون اينجا به خدا خيلي شرمنده ام .
چه بايد مي گفتم ؟ همه كه از وضع حسين خبر نداشتند ... سري تكان دادم و زير لب چيزي من من كردم. چند لحظه بعد دكتر احدي كه حالا مي دانستم دكتر حسين است. از اتاق خارج شد . بلند شدم و جلو رفتم: آقاي دكتر چي شده ؟
نگاهي به من انداخت : شما خواهرش هستيد ؟
- نه من زنش هستم.
دكتر نگاهي غمگين به من كرد و گفت : اين پسر وضع عادي نداري كه عادي زندگي كنه خانم شما بايد نذاري انقدر فعاليت كنه اون هم تو محيط هاي كثيف و آلوده اين پسر نصف بيشتر ريه اش دچار فيبروز شده از بين رفته ديسترس تنفسي داره يعني نمي تونه به راحتي نفس بكشه . تو اكسيژن خالص هم دچار تنگي نفس مي شه چه برسه به محيطهايي كه پر از دود سيگار و انواع و اقسام محرك هاي شيمياييه !!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_پنجم
دكتر احدي هشدار دهنده ادامه داد :
- خانم شما بايد در مورد مشكل شوهرتون اطلاعات دقيق داشته باشيد. تشريف بياريد اتاق من تا بنده خدمتتون عرض كنم.
گيج و ناراحت دنبالش رفتم . دكتر وارد اتاق ساده اي با يك ميز و دو صندلي ساده شد بي حال روي يك صندلي نشستم و با نگراني به صورت جدي دكتر خيره شم . دكتر نفس عميقي كشيد و آهسته گفت : حسين جزو شيميايي هايي است كه با گاز خردل آلوده شدن. گاز خردل به دليل ماهيت خاص خود و مكانيسم اثر بر dna سلولي عوارض شناخته شده اي داره يكي از اين عوارض از بين رفتن ريه هاي شخص است. متاسفانه تا به حال هيچ درمان قطعي براي اين ضايعه پيدا نشده تنها كاري كه ما مي توانيم بكنيم به كارگيري روشهاي درماني براي متوقف كردن يا كند كردن و جلوگيري از پيشرفت اين بيماري است. ولي در هيچ كجاي دنيا درمان قطعي براي بيماران شيميايي وجود نداره البته در كشورهاي پيشرفته اي مثل آلمان و انگليس باز امكانات بيشتري در اختيار افراد قرار مي گيرد.
با نگراني پرسيدم : يعني هيچ دارويي وجود نداره كه حسين به اين حال نيفته ؟
دكتر احدي سري تكان داد و غمگين گفت : اسپري ‹ بكوتايد› يا ‹ بكومتازون› براي اين افراد تجويز مي شه كه بيشتر براي پيشگيري از آن حالت خفقان تنفسي استفاده مي شه كه استفاده دراز مدتش عوارض جانبي هم داره ولي ناچارا تجويز مي كنيم چون موثرتر از بقيه داروهاست. البته در موارد پيشرفته از كورتن هم استفاده مي شه ...
دكتر ساكت شد . وقتي ديد منهم ساكتم آهسته گفت :
- شما بايد مراقب حسين باشيد نبايد زياد فعاليت كنه نبايد در محيطهاي آلوده و با هواي كثيف تنفس كنه حتي الامكان بايد كاري كرد كه خسته نشود و به سرفه نيفتد.
با بغض پرسيدم : حالا بايد چه كار كرد ؟
دكتر به طرف در اتاق مي رفت گفت : من چند ماه پيش هم به خودش گفتم بايد بره خارج از كشور آلمان انگليس چه مي دونم يك جايي كه از پيشرفت ضايعات جلوگيري كنن !
با گيجي به دكتر خيره ماندم. آنقدر نگاهش كردم كه در پشت در ناپديد شد.
پايان فصل 39
فصل چهلم
از بحث با حسين خسته شده بودم. بغض گلويم را فشار مى داد. چند هفته از مرخص شدنش مى گذشت. روزهاى پايانى سال بود و دل من حسابى گرفته بود. هر چه به حسين اصرار مى كردم، پولهايى كه پس انداز كرده صرف مخارج خارج رفتن و ادامه معالجاتش كند، گوش به حرفم نمى داد. هر دو پايش را در یک كفش كرده بود كه نمى خواد برود و مرا تنها بگذارد. گندم هايى را كه جوانه زده بود، خشک و تشنه گوشه اى رها كرده بودم. حوصله هيچ كارى را نداشتم. كلاس هايم تعطيل شده و قرار بود بعد از تعطيلات عيد از سر گرفته شود. پدر و مادرم قرار بود همراه سهيل و گلرخ به شمال بروند. عيد، تنها مى ماندم و از حالا زانوى غم به بغل گرفته بودم. آخرين سه شنبه سال بود. شب چهارشنبه سورى، سر و صداى ترقه و بمب لحظه اى آرامم نمى گذاشت. صداى زنگ تلفن بلند شد. بى توجه به زنگ، سرم را زير بالش كردم، اما صداى زنگ قطع نمى شد. عاقبت دستم را دراز كردم و گوشى را برداشتم، صداى سهيل بلند شد: چه عجب گوشى رو برداشتى!
كسل گفتم: چطورى؟ گلرخ خوبه؟
- آره، همه خوبن، حسين آمده؟
- نه هنوز نيامده، كارش داشتى؟
- مى خواستم بيام دنبالتون، بريم از روى آتيش بپريم.
بى حوصله گفتم: خيلى ممنون شما بريد. خونه مامان اينا نمى ريد؟
سهيل فكرى كرد و گفت: شايد شام بريم اونجا، خوب شما هم بياين.
پوزخند زدم: مامان جواب تلفن منو نمى ده، حالا بى دعوت برم اونجا؟
سهيل حرفى نزد. خداحافظى كرديم و من دوباره روى تخت چمباتمه زدم. هوا تاریک شده بود اما دلم نمى خواست چراغ روشن كنم. دلم خيلى گرفته بود و براى حسين و آينده اش شور مى زد. نمى دانم چقدر گذشته بود که در آپارتمان باز شد. صدای حسین بلند شد: سلام، کسی خونه نیست؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
مولودی(3).mp3
5.73M
🎙توی آسمون ماه اومد... با صدای محمود کریمی
🌸 اعیاد #ماه_شعبان و #ميلاد_حضرت_ابوالفضل (ع) و #روز_جانباز گرامیباد.
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_نهم صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا حالا تلاش کرده بود ند
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهلم
حتی به سینا خورده گرفته بود که چرا می خواهید به کسانی که خودشان بخت شور و پلیدی را می خواهند کمک کنید؟ جانتان را برایشان به خطر بیاندازید؟ سعادت و شقاوت هر کس گردن خودش. تو را که در قبر دیگری نمی خوابانند؛ اما وقتی این حرف ها را زد، سینا فقط لبخندی تلخ تحویلش داد و جوابی که در ذهنش بود لبش جاری نشد. در افکارش غوطه ور بود که سینا گفت:
- الان فرمانده ما میان! شما حرفت رو بزن! فقط.... در که باز شد سرت رو برنگردون!
حرف سینا تمام نشده، در آرام باز شد. امیر که در چهارچوب در ظاهر شد، بچه ها بلند شدند و پاکوبیدند و سلام نظامی دادند. دلش می خواست سر بچرخاند، اما امیر خیلی زود گفت:
- سلام و تشکر که اومدید! من چند دقیقه فرصت دارم تا بشنوم!
مرد نگاهش در چشمان سینا قفل شد و اهسته گفت:
- من می خوام از موسسه بیام بیرون. این طوری آبروم حفظ میشه. اما اگر بمونم با توجه به کار های اونا که همش جرم و جنایته دستگیر می شم. اون وقت چی؟
امیر تأمل نکرد در جواب و گفت:
- من بهت تضمین می دم که هیچ سوء سابقه ای علیه تو شکل نگیره، ظاهرا هم اگر دستگیرت کنیم برای حفظ جون خودته که شبیه اون ها باهات برخورد بشه و بهت شک نکنند. مطمئن باش هم الان و هم اون موقع در امنیتی و زود آزاد می شی. و الا الان معاونت غیر عامدانه داری. در صورتی هم این معاونت از پروندت پاک میشه که همراهمون بشی. کار ارزشمنده . ناموس ایران رو دارند توی این پروژه در حد یک زن کاباره ای پایین میارن. موندن توی این مسیر یعنی ناموس پرستی. تو باید تا اخر کار بمونی. منم تعهد می کنم که هیچ مشکلی برات پیش نیاد.... مسئول پرونده منم.
مرد چند لحظه ای لبش را جوید. صدای امیر و حرف هایش دلش را از آن تشویش پاک کرده بود:
- چرا برای این ها دل می سوزونین؟ خودشون با اختیار خودشون میان. من با چشمهای خودم حالشون رو می بینم.
امیر مکثی کرد و آرام گفت:
- اگر ناموس خودت هم توی این منجلاب بود، همین حرف رو می زدی؟
یک لحظه از حرف امیر لرزه بر تن مرد افتاد. حتی نمی توانست تصور کند که تنها دخترش یک ساعت در در این موسسه بین آنها تعلیم ببیند. همان عکاسشان فرهاد با چشم های دریده و تکیه کلام های نادرستش که دختر ها را وادار به ژست های مسخره می کرد بس بود که حاضر باشد دخترش بمیرد اما گذرش به موسسه نیفتد. با صدای کشیده شدن کفش روی کف سالن حس کرد که مرد پشت سرش دارد می رود. با نوایی که به زحمت از گلویش در می آمد گفت:
- فقط یک چیز...... می شه ببینمتون؟
امیر مکثی کرد و گفت:
- نیازی نیست. با همین کارشناسی که این چند روز همراهت بوده هماهنگ باش.
مرد سکوت کرد. قفلش باز شده بود. سینا یک ساعتی زمان گذاشت تا مرد را توجیه کند به روند کارش و اطلاعاتی که نیاز بود برساند. یا اطلاعات او پرونده سرعت بیشتری می گرفت، هر چند که می دانستند گستره کار هم بیشتر خواهد شد!
برای اولین گام، اطلاعاتی از فروغ و اعضای داخلی و اصلی کار باید ارائه می داد. البته میزان رفت و آمد های افراد و شبکه تامین مالی را هم مرد مسلط بود و شماره ای از فروغ که مختص خودش بود و کس دیگر جز اعضای اصلی موسسه نداشتند.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️#قسمت_چهل_یکم
این خط و خط های دیگر فروغ یک سر نخ خوب از شناسایی را می داد.
بعد از رفتن مرد و تأمین ت.م روی او، سینا مشغله اش بیشتر شد. شماره های متفاوتی که از فروغ به دستشان رسید و حساب های مالی و شبکه ارتباطی اعضای داخلی موسسه باعث شد که سینا کمک صدرا و حامد را هم طلب کند. اتصالات شبکه ای بین دریافت های سینا و شهاب کار را شفاف تر می کرد. اطلاعات تیم خانم سعیدی هم سیر کار را از صفر تا صد در حیطه زنان طوری مشخص می کرد که غم نیرو ها را افزایش می داد. سینا گاهی که امیر بریده هایی از مطالب تیم سعیدی را می گفت دادش می رفت هوا:
- گوسفند رو هم جوان مردانه تر سر می برن! این طور که زن ها و دخترای ما امنیت ندارن!
اما باز هم دلش آرام نمی شد. آن روز بعد از تمام شدن گزارش ها منتظر آرش بودند. قرار بود نتیجه جستوجو هایش را بیاورد. یعنی باید می آورد که دستخالی آمد!
شهاب داشت سه سر شبکه را، که از موسسه تا مزون، آتلیه و آرایشگاه و تعدادی ورزشگاه کشیده می شد را در حباب های سه گانه ترسیم می کرد. نتیجه گزارش آرش گام بعد را مشخص تر می کرد.
اما آرش فقط سرش را پایین انداخت. امیر منتظر چشم دوخته بود به صورت آرش که با تأسف فقط گفت سر نخ فتانه را پیگیری نکرده است. این کار از او بعید بود. امیر نفس عمیقی کشید و تکیه داد. سکوتش این جور مواقع اصلا خوب نبود. سینا دلش یک لیوان آب می خواست که ترجیح داد نگاهش به آب باشد تا لبش و شهاب که آرام آرام پوشه مقابلش را جمع کرد. امیر فقط گفت:
- تا فردا آرش .......تا فردا ظهر.....
ناراحتی امیر، آرش را کلافه کرده بود. امیر برایش عزیز تر از آن بود که با این همه حجم پرونده بخواهد کم کاری هم داشته باشد.
یک سر نخ می خواست که در کلاف در هم پیچیده اطلاعات جسته و گریخته، او را برساند به اصل قضیه! نمی توانست فضا را تحمل کند . نه نگاه سینا را، نه سکوت شهاب را، و نه ناراحتی امیر را. یک راست رفت اتاق سید:
- گره کور که نیافتاده. با دست هم باز میشه. صد دفعه هم گفتم کارت زیاد شد به خودم بگو، نوکرتم! الانم با قیافه آرش اندود جلوی من واینستا! یا بلند شو یا بلند شم ببرمت!
آرش سری تکان داد و از مقابل میز سید تکان نخورد. سید در ظرف را باز کرد و گفت:
- می دونی چرا امیر برامون بادوم شور پوست نازک میگیره؟
آرش سری به نفی تکان داد. سید مشتی ریخت جلوی آرش و گفت:
- منم نمیدونم ولی اینا رو خودم گرفتم امیر هرچی هم بده سینا نمیذاره به من برسه. اینم زود بردار که نمیذاره به تو هم برسه! برو صافکار شدی برگرد با هم چایی بخوریم!
آرش برای یکی دو ساعتی روانه امامزاده صالح شد. حس می کرد این شبکه دارد مثل تار عنبکبوت بافته می شود تا طعمه هایش را بگیرد و درمقابل چشمان وحشی و کثیفش دست و پا زدن و مرگشان را ببیند. پاره کردن این تار کار آسانی بود اما امیر پاره کردن نمی خواست، شناسایی عنکبوت و نابودیش را می خواست تا دوباره تاری نتند. ساعت خلوت حرم برایش فرصت مغتنمی بود که دقایق طولانی سر به ضریح بگذارد! عادت داشت که هر وقت مشرف می شد، بعد از زیارت بنشیند گوشه ای، از اول تا جایی که کار کرده بود را به صورت گزارشی مرور کند. چشم بدوزد به ضریح و روند کار را بگوید و گره ها را به پنجره ضریح گره بزند تا با دست قدرت آنها گشایشی در روند کار ایجاد بشود. آن قدر هم همراهی و یاری دیده بود که به این توسل ها اعتماد و تکیه می کرد. نقطه روشن پرونده ها را همین جا پیدا می کرد.و این پروند! امان از این پرونده که مجبور بود برای محفوظ ماندن خودش و نیروهایش در فضای آلوده ای که زن های فریب خورده و بیمار تیجاد کرده بودند، هر روز سر به آستان بگذارد و طلب ظلمت ها را بکند.
گوشه حرم سر بر دیوار زل زد به ضریح! آب پاکی میخواست تا چشم و دل و مغزش را شستشو بدهد و آن چه را باید، برایش جاری کند.
ساعتی از عصر گذشته بود که از حرم بیرون آمد و نگاه اشکبارش روی دخترانی اتاد که با بی خیالی قهقهه می زدند و سلفی می گرفتند. دستانش را در جیب کاپشنش فرو کرد و نگاه امیدواش را از گنبد به پرواز کبوتر ها کشاند. دوباره صدای خنده نگاهش را لرزاند. شاید این دختر ها هیچ وقت متوجه خطر ها و دسیسه ها نمی شدند. هیچ وقت متوجه تلاش آرش و دوستانش نمی شدند. هیچ وقت آنها را تقدیس که نمی کردند. در پیچ هایشان تکفیر هم می کردند...اما....
آرش پا تند کرد سمت محل کار! قبل از تاریک و سیاهی روز باید خودش را به مجموعه می رساند!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#از_خانه_تا_خدا....
#درس یازدهم
👇
💎 " توجه به رنج "
🔶 برای داشتنِ یه خانواده عالی، باید با یه مفهومِ دیگه هم آشنا بشیم
که باعث میشه "واقعی تر" به دنیا نگاه کنیم.👌
🔹اون مفهوم خیلی مهم چیه؟
مفهومی به نام "رنج"....
🌺🌷🌺🌷
🌏 ما در دنیایی زندگی می کنیم که توی اون "رنج" وجود داره
💯 و ما چه خوشمون بیاد و چه خوشمون نیاد، رنج هایی رو تحمّل خواهیم کرد.
✅👆👆👆
☑️ بنابراین خیلی مهم هست که خودمون رو طوری تربیت کنیم که "از رنج نترسیم"
و اگه جایی هم لازم شد
"به استقبالِ برخی از رنج ها بریم"
✔️🔷👌
☢ برای شناختِ دقیقِ مساله رنج، لازمه که در ابتدا یه معرفی اجمالی از انواعِ رنج داشته باشیم.👇
🌐 "رنج های دنیا" به طور کلی به دو دسته تقسیم میشن:
✅ رنج خوب
⛔️ رنج بد
🌺 "رنجِ خوب"، رنجی هست که انسان تحمل میکنه و در نهایت، هم سودِ دنیاییش رو میبره
➕و هم به پاداشِ آخرتی میرسه.
مثلاً "رنجِ درس خوندن و ورزش کردن" که طبیعتاً سختی هایی هم داره📚
👌امّا هم توی دنیا باعث موفقیت هایی میشه
و هم پاداشِ اخروی داره.
🌱 یا مثلاً "رنجِ تربیتِ فرزند"
که هم فوایدِ دنیایی داره و هم فوایدِ آخرتی
💝🔚🌏🎁
⭕️ "رنجِ بد" ، رنجی هست که ممکنه برخی انسان ها تحمّل کنن
در حالی که هم در دنیا اذیّت میشن
➕و هم در آخرت عذاب خواهند شد.
🚫🚫🚫
🔺 مثلاً "رنجِ حسادت کردن" نسبت به دیگران یه "رنجِ بد" حساب میشه
🎴 آدمِ حسود مدام حرص میخوره و در آتشِ حسادت نسبت به دیگران میسوزه
و در قیامت هم به خاطر این حسادتش عذاب خواهد شد.
🔥🔥🔥
🚸 یا مثلاً "رنجِ بد اخلاقی کردن با خانواده"
💢 آدمِ بداخلاق ، هم خودش مدام در حال اذیّت شدن هست و هم موجب اذیت شدنِ خانوادش میشه
🔴 و در نهایت هم این بداخلاقی موجبِ جهنمی شدنش خواهد شد....
🎗✅➖🔵🔺
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی کانال 🌹 #سال_نو_مبارك و #عيد_مبعث انشاءالله مبارک باشه 🌸🌺💐 آیا موافقین 3 رمان
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
از اونجایی که دوستان شرکت کننده در نظر سنجی موافقت کردن
ان شاءالله از امشب رمان سومی هم در کانال با عنوان بخش شامگاهی درخدمتتون خواهیم بود
بنابراین 👇🏻👇🏻
با رمان زیبا و جذاب امنیتی (واقعی) #زنان_عنکبوتی در بخش ظهر گاهی و
رمان عاشقانه و زیبای #مهر_و_مهتاب در پارت عصر گاهی در خدمتتون هستیم
و با رمان #تنها_میان_داعش ( عاشقانه ای برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال 93 شهر آمِرلی عراق؛ با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی ) در پارت شامگاهی درخدمتتون خواهیم بود
و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با
سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی :
از خانه تا خدا ✨🦋💝
با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود
📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده
و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄
لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻
@serfanjahateettla
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
سلام دوستان عزیزم 🌹🌹
این یه تبلیغ نیست یه دعوته❤️❤️❤️
بنا داریم تو این کانال دلنوشته و حدیث بذاریم
ازتون دعوت میکنم با ذکر یک صلوات عضو بشید لطفا...💞💞💞💞
از این که دعوت مارو پذیرفتید تشکر میکنم
امیدوارم مطالب کانال براتون مفید باشه کپی برداری با ذکر یک صلوات🌹🌹
اینم لینکش 👇👇👇👇
🌷دلنوشته و حدیث🌷
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_سی_پنجم دكتر احدي هشدار دهنده ادامه داد : -
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_ششم
جواب ندادم.
از دستش ناراحت بودم. لحظه اى بعد، چراغ اتاق روشن شد. حسين از آستانۀ در نگاهم كرد: چرا چراغو روشن نكردى؟
ناراحت جواب دادم: دلم نمى خواست.
كيفش را گوشه اى گذاشت و روى تخت كنارم نشست: بداخلاق خانوم، چرا ناراحتى؟
اشک هايم بى اختيار روى گونه هايم روان شد: همه اش تقصير توست! لجباز، یک دنده... اصلا به حرف گوش نمى دى!
حسين خنديد. روى گونه هايش موقع خنده، چال مى افتاد و دل مرا مى لرزاند. صدايش مهربان بلند شد:
- تو هنوز درگير حرفهاى دكتر احدى هستى؟ بابا نگران نباش، اگه من به حرف اون گوش مى دادم، الان تو بيمارستان بودم، از همون موقع كه متوجه شدم آلوده مواد شيميايى هستم، اين دكتر احدى هى مى گفت تو بايد بسترى بشى، بايد اعزام بشى خارج، بايد بخوابى عملت كنن،... ول كن مهتاب، انقدر ناراحت نباش، هيچى نمى شه، من هم هيچ جا نمى روم.
با گريه گفتم: تمام طلاهام رو مى فروشم...
حسين دستش را زير چانه ام گذاشت و وادارم كرد نگاهش كنم.
- عروسک! بحث پولش نيست، من بيمه هستم، هزينه اعزام به خارج و بيمارستان و همه چيز رو هم بنياد تامين مى كنه، موضوع اينه كه به نظر خودم حالم خوبه، تو كنارم هستى و همين بهترين دارو براى منه، دلم نمى خواد از كنار تو جنب بخورم، فهميدى؟
بعد لباسش را در آورد و با خنده ادامه داد: اگه بداخلاقى كنى خبر خوب رو بهت نمى دم ها!
با دستمال اشک هايم را پاک كردم: چه خبرى؟
حسين كيفش را باز كرد و پاكت سفيد رنگى به طرفم دراز كرد. پاكت را گرفتم، كارت زيبايى درونش بود. داخل كارت چند جمله زيبا نوشته بودند. كارت دعوت به عروسى على و سحر بود. كارت را بستم و بى حوصله روى تخت انداختم: اين خبر خوبت بود؟
- آره، اگه مى دونستى چقدر نگران ازدواج نكردن على بودم، درک مى كردى.
صحبتمان را صداى ممتد زنگ در، قطع كرد. حسين به طرف آيفون دويد. صدايش را مى شنيدم كه با كسى صحبت مى كرد.
- سلام، قربونت، آره تازه آمدم. خوب بيا بالا، باشه بهش مى گم. يا على!
بعد به اتاق برگشت: مهتاب، برادرت بود. آمده دنبالمون بريم آتيش بازى.
با حرص گفتم: من نمى آم.
حسين خم شد و گونه هايم را بوسيد: پاشو، عزيزم. از زندگى ات بايد استفاده كنى، قدر اين فرصت ها را بايد دونست.
متعجب نگاهش كردم: مگه تو مى خواى برى پايين؟
حسين بلوزش را پوشيد: خوب آره، مگه تو نمى آى؟
مثل گرگ زخمى به طرفش هجوم بردم: تو بى خود مى كنى، يادت رفته دكتر احدى چى گفت؟ حالا مى خواى برى توى بوى دود و هوايى كه پر از خاكستره؟ پارسال يادت رفت به چه حالى افتادى؟
حسين دستانم را گرفت و به طرف لبانش برد:
- تبارک الله احسن الخالقين، اين چشمها چه رنگى ان آخر؟
چشمانم پر از اشک شد: حسين، به همون خدايى كه مى پرستى قسم، اگه برى پايين... اگه برى پايين...
حسين خنديد: ببين خدا چه قدر بخشنده است؟ يادت نمى آد چه تهديدى مى خواستى بكنى!
دوباره اشک هايم سرازير شد. صداى زنگ پى در پى بلند شد. حسين با عجله رفت، صدايش را مى شنيدم: الان مى آييم، مهتاب هنوز آماده نيست، خوب بفرمائيد تو، باشه، چشم!
صداى دلجويانه اش را شنيدم: عزيزم، حيف اون چشمها نيست؟ باشه، من قول مى دم فقط يک گوشه وايستم و نگاه كنم، قول مردونه! سهيل اينا پايين منتظرن، زشته.
با بى ميلى لباس پوشيدم و روسرى ام را محكم گره زدم. حسين دم در ورودى منتظر ايستاده بود. تهديد گرانه گفتم: قول دادى ها! زود هم برمى گرديم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay