eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده ♥️ با آرام و مريم هم روبوسى كردم و به اميد و پرهام سرى تكان دادم. به دختر قد بلندى كه كنار پرهام ايستاده بود، نگاه كردم. يک تاپ و دامن صورتى و خيلى كوتاه پوشيده بود. حتى خودش هم معذب بود. وقتى خم مى شد دستش را بالاى سينه اش مى گرفت و وقتى مى نشست دستش را روى زانوانش مى گذاشت. صداى سهيل كنار گوشم بلند شد: - انگار مجبورش كردن بره تو اين يک وجب پارچه! با پدر و مادر گلرخ و چند تن از همكاران پدرم هم سلام و احوالپرسى كردم و گوشه اى كنار گلرخ نشستم. چند لحظه اى همه ساكت بودند و بعد دوباره شروع به صحبت كردند. صداى عموى بزرگم را شنيدم: خوب، مهتاب خانم حال و بال شما چطوره؟ شوهرتون كجاست؟ - خوبم عمو جان، حسين هم براى معالجه رفته خارج، كه تا چند وقت ديگه برمى گرده. صداى مينا مثل ناخنى كه روى تخته بكشند، گوشم را خراشيد: - مگه چند سالشونه كه براى معالجه رفتن خارج؟ بى توجه به سوال مينا، مشغول صحبت با آرام كه به كنارم آمده بود، شدم. اما اين بار پرهام به صدا در آمد: - نه مينا خانم، جناب ايزدى سن و سالى ندارن، ايشون تقريبا فاقد ريه هستن. صداى آهسته گلرخ را شنيدم: مهتاب هيچى نگو، ول كن. تصميم گرفتم حرفى نزنم، جواب مادرم كافى بود، همانطور كه سينى شربت را جلوى سهيل مى گرفت گفت: آره پرهام جون، اما بهتره مرد فاقد ريه باشه تا فاقد غيرت! پرهام كه اصلا انتظار چنين جوابى را از مادرم نداشت، ساكت شد. چند دقيقه بعد، من و گلرخ به آشپزخانه رفتيم تا به مادرم كمک كنيم. البته طاهره خانم هم آمده بود، اما كافى نبود. گلرخ تا در آشپزخانه بسته شد، گفت: مامان عجب حرفى زديد، بيچاره پرهام سوسک شد. مادرم خونسرد جواب داد: به درک! بعضى ها چنان حرف مى زنن انگار خودشون همه چيز تمام هستن، يكى نيست بگه تو كور بودى اين دختره هفت رنگ رو گرفتى يا بى غيرت؟ لابد هر دوش! روى صندلى نشستم: مامان حرص نخور، پرهام و مينا داخل آدم هستن؟ مامان نفس عميقى كشيد: نه، اما آدم نبايد هر حرفى رو بى جواب بذاره. همانطور كه ظرفها را بيرون مى بردم تا روى ميز بچينم، دختر كوچولو و بى نهايت ملوسى را ديدم كه روى فرش مشغول بازى با يک ماشين كوچک است. حتما اين هاله دختر اميد بود كه در بدو ورودم خوابيده بود. خم شدم و با محبت بغلش كردم. بچه اول با تعجب به صورت غريبه اى كه او را بلند كرده بود، خيره شد. بعد لب برچيد و شروع به گريه كرد. مريم جلو دويد و با خنده گفت: - مهتاب جون دختر ما خيلى بداخلاقه! صورت بچه را بوسيدم و گفتم: ماشالله خيلى نازه. به مينا كه با حسرت به هاله خيره مانده بود، نگاهى انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتادم. سر شام، زرى جون كه كنارم ايستاده بود، پرسيد: - خوب مهتاب، حالا از زندگى ات راضى هستى؟ مى دانستم منظورش بيمارى حسين و تنها ماندن من است، خونسرد جواب دادم: - من كه خيلى راضى هستم، شما چطور زرى جون، از عروس جديدتون راضى هستيد؟ نگاه خشمناكى كرد و گفت: هليا دختر خوبيه. با خنده گفتم: بله، مشخصه. هليا كه با شنيدن نامش جلو آمده بود با عشوه و ناز و لحنى كه سعى مى كرد خيلى شيرين جلوه كند، گفت: مادر جون، شما صدام كرديد؟ بعد رو كرد به من، پشت چشمى نازک كرد و پرسيد: شما هميشه روسرى سرتونه؟ - چطور مگه؟ غمزه اى كرد و گفت: هيچى، آخه خانواده و فاميلتون اينطورى نيستند. با پوزخند گفتم: خوب، وقتى درست فكر كردم ديدم به خاطر گناه من هيچكدوم از اعضاى خانواده و فاميل جوابگو نيستن، هر كسى مسئول كاراى خودشه. يكى شايد دلش بخواد لخت بياد جلوى مردم! خوب خودش مى دونه و بعدا بايد جواب پس بده، نه؟ ابرويى بالا انداخت و گفت: اين حرفا به نظر من همش چرنده! بى اعتنا گفتم: نظريات هم خيلى زياد و متفاوته! گلرخ با لبخند كنارم آمد: مهتاب مثل كشتى گيرا شدى، هى حريف مى آد جلو و تو يكى يكى رو زمين مى زنى. با خنده گفتم: آره، همه هم قصد طعنه زدن رو دارن، انگار اين آدما ياد نگرفتن سواى همه چيز، همديگرو دوست داشته باشن. گلرخ زير لب گفت: آخرين حريف رو تحويل بگير. برگشتم و به مينا كه كنارم آمده بود، نگاه كردم. مينا با موذى گرى خاص خودش گفت: - حالا اين حسين آقا خوب شدنى هست يا نه؟ لحظه اى تمام كينه و نفرت عالم را كنار زدم و با ملايمت گفتم: من كه از ته دل دعا مى كنم، اما چه خوب شدنى چه نشدنى، من دوستش دارم، چون به اين نتيجه رسيدم كه طول عمر مهم نيست، عرض عمر و كارهايى كه در عرضش مى كنيم مهمه، اگر شما هم ياد بگيرى على رغم همه حسادتها و كينه هايى كه تو قلبت حس مى كنى، آدما رو دوست داشته باشى، خودت هم مسلما احساس قشنگترى پيدا مى كنى. مينا هم ضربه فنى شد و كنار رفت. ولى در آن لحظه فقط احساس دلسوزى و ترحم نسبت به آنها پيدا كرده بودم و از داشتن اين حس راضى بودم. پايان فصل 47 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💠امیرالمؤمنین علیه السلام 🔺كنْ بِأَسْرارِكَ بَخِيلاً وَلَا تُذع سرّاً أُودِعْته فَإِن الْإِذَاعَةَ خِيَانة 🔰نسبت به رازهاي خويش بخيل باش، و رازي را نيز كه به تو سپرده‏اند فاش مكن كه افشاگري خيانت است. 📙غررالحکم،باب السر ✍️ ادمین نوشت؛ ⚜️بنظرم "راز" شامل هر حرف که بین دونفر گفته میشه هم هست.که فرمودند" المجالسُ امانة" مثلا محتوای تلفن تون به خواهرتون امانته. به این فکر کنیم که هرسوالی رو نباید جواب داد ! اینکه نظر شوهرتون درباره ی بارداریتون چیه امانته اینکه خانم شما نظرش درباره ی شغل برادر شما چیه چیزی نیست که بخواید تو جمع مطرحش کنید. 🔰روابط خصوصی زن و شوهر امانته از قهر و اشتی تا میزان حقوق و گرفتاریای شخصی .. 🍃بعد تولد و غم و شادی و خلاصه هرچی که بین مون اتفاق میوفته رو به اشتراک میزاریم؟؟!! 🔰بنظر میاد این سطح از اجتماعی بودن و برونگرا بودن "مرَضیی" هست یعنی "عدم تعادل در روان "!! 📚@romankademazhabi❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... نوزدهم 👇 💎 " نگاهِ ناقص به دین " 💢 اگه یه نفر، "آدمِ سطحی نگری" باشه، پیشِ خودش فکر میکنه و میگه: 🔻چرا اسلام مخالفِ این هست که ما از غذا خوردن لذّت ببریم؟! پیش خودش میگه اسلام همیشه میخواد حال ما رو بگیره! 😤 🔺چرا اسلام میگه با اینکه هنوز جا داری یه لقمۀ دیگه هم بخوری اما دست از غذا بکش؟! خب من میخوام دو تا لقمۀ دیگه هم بخورم! اصلاً میخوام هر چی دوست دارم بخورم!😤 ⚠️⛔️⚠️ ✅ عزیز دلم علّت اینکه اسلام میگه "لقمۀ آخر" رو نخور اینه که: 🔶 بدنِ انسان تا "همون یه لقمه مونده به آخر" دیگه "سیر" میشه، * امّا یه مقدار طول میکشه تا پیامِ سیر شدن به مغز برسه برای همین👆، آدم "خیال میکنه" که هنوز سیر نشده ☺️ 🔹⭕️🔸🔷 ✔️ اگه آدم اون لقمۀ آخر رو نخوره باعث میشه که همیشه نسبت به غذا اشتها داشته باشه و غذاهاش رو با لذّتِ بیشتری بخوره👌 🔞 ضمن اینکه مصرفِ بیش از حدّ غذا باعثِ 👈کاهشِ عمرِ انسان و به وجود اومدنِ بیماریهای مختلف میشه.😷 📌 "در واقع خوردنِ اون لقمۀ آخر درسته یه کمی لذّت داره، امّا باعث میشه که آدم لذّتهای زیادی رو از دست بده" ☑️🔴♨️
اسلام خیلی زیبا انسان رو رشد میده. ✔️ بله ظاهراً داره با بعضی از "لذّت های بی بند و بارانۀ" تو مخالفت میکنه ؛ 💞 امّا در واقع داره یه برنامۀ عالی برای لذت بردنِ تو از غذا خوردن بهت میده. 💕🌟🌺 👌اتفاقاً خداوند مهربان اصلاً راضی نیست که کسی از زندگی خودش "کم" لذت ببره. بهت میگه عزیزم تو باید "خیلی لذّت ببری" 💖 🌹 خداوند متعال، انسان رو خلق کرده و "اصلاً هم نمیخواد انسان رو مریض و ضعیف ببینه" * نمیخواد ببینه انسان داره به خاطر بیماری و سایر مشکلات، اذیت میشه😌❣ 🌷 خداوند حکیم میدونه که اگه آدم از زندگی خودش "کم" لذّت ببره، 👈سراغِ گناه هایی میره که پر از ضرر هست...🔥 ❤️ برای همین "با برنامه های عالی و دقیق و انسان شناسانه"، به آدم کمک میکنه تا بیشترین لذّت رو از زندگیش ببره.... ✅🔷🎗➖💖🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_پنجاه_نهم با آرام و مريم هم روبوسى كردم و ب
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل چهل و هشتم در سالن فرودگاه جمعيت موج مى زد. مثل كودكان دست مادرم را گرفته بودم و از اين باجه به آن باجه مى رفتم. دلم نمى خواست حتى لحظه اى از وقت باقى مانده را تلف كنم. سرانجام زمان جدايى فرا رسيد. پدر و مادرم، جلوى درى كه مسافرين پرواز آمستردام غيبشان مى زد، ايستادند. پدرم سر بلند كرد و به ما نگاه كرد. افراد فاميل دورمان حلقه زده بودند. تقريبا تمام كسانى كه در مهمانى حاضر بودند، در فرودگاه جمع شده بودند. پدرم با صدايى گرفته گفت: - اگر بار گران بوديم... مادر به گريه افتاد و من و سهیل را هم به گريه انداخت. چه لحظات سخت و دشوارى بود. مادر و پدرم تک تک اعضاى فاميل را بوسيدند و خداحافظى كردند، اما با من و سهيل و گلرخ نمى توانستند خداحافظى كنند. تا به هم نگاه مى كرديم بى اختيار به گريه مى افتاديم. سرانجام پدرم با بغض گفت: بسه ديگه، آبغوره ارزون شد. بعد مرا در آغوش گرفت و زير گوشم زمزمه كرد: مواظب خودت باش. اجاره خونه به حساب سهيل ريخته مى شه، هر وقت پول احتياج داشتى به سهيل بگو. به حسين هم سلام برسون. ما تا رسيديم باهاتون تماس مى گيريم. بعد مادرم جلو آمد، صدايش از شدت گريه بريده بريده به گوش مى رسيد: - مهتاب جون، مامانى، منو حلال كن، در حق تو خيلى ظلم كردم. از حسين هم حلاليت بخواه. صورتش را بوسيدم: اين حرفو نزن مامان، من هم خيلى اذيتت كردم. وقتى مادر و پدرم پشت درهاى شيشه اى، دور مى شدند به اين فكر مى كردم كه كارهاى دنيا چقدر عجيب است. قرار بود سه هفته ديگر هم به فرودگاه بيايم، اينبار براى استقبال از حسين، چقدر آمدن به اين مكان عجيب و غريب بود. براى آخرين بار دستم را برايشان تكان دادم. مادرم چشمانش را پاک مى كرد، معلوم بود هنوز گريه مى كند. به افراد فاميل كه با رفتن پدر و مادرم كم كم متفرق مى شدند و به خانه هايشان باز مى گشتند، نگاه كردم. با من خداحافظى مى كردند و من بى آنكه بفهمم چه مى گويم، حرفى مى زدم و دستى تكان مى دادم. سرانجام سهيل بازويم را گرفت و كشید: بيا ديگه، چرا خشكت زده؟ بى حرف، دنبالشان رفتم. در ميان راه، از پنجره به بيرون زل زده بودم. با خودم فكر مى كردم كه زندگى چه رسم غريبى دارد. آخرين هفته اى كه مادرم مى گذراند پر از حادثه بود. من امتحانهايم را مى دادم و شادى ميان مجالس آشناى خواستگارى و بله بران در كش و قوس بود. ليلا هم روز به روز افسرده تر و سنگين تر مى شد. انگار با بزرگ شدن جنين در رحمش، بى حوصلگى اش افزايش مى يافت و عاقبت حسين خبر از بازگشتشان داد. هفتۀ سوم مهر ماه، درست سه هفته بعد از رفتن پدر و مادرم، بر مى گشت. چند بار درباره على هم پرسيده بودم اما باز جواب همان بود: بعدا برات مى گم! حالا بى صبرانه منتظر بودم. دلم مى خواست دارويى وجود داشت كه مرا تا زمانى كه مى خواهم در خواب نگه مى داشت. صداى سهيل مرا از افكارم بيرون آورد: - مهتاب فردا ثبت نام دارى؟ با خستگى جواب دادم: آره، صبح زود بايد برم دانشگاه. - چند ترم ديگه مونده؟ - اين ترم و ترم بعدى. سهيل خنديد: پس ديگه راحت مى شى. چيزى نگفتم. سهيل از آينه نگاهم كرد: راستى مهتاب، يک مقدار از پول ماشين باقى مونده بود كه ريختم به حساب حسين، بابا هم يک مقدار پول برات داده... با تعجب گفتم: براى چى؟ - براى شهريه دانشگات، خوب بابا بايد پول دانشگاه تو رو بده، مخصوصا تو اين شرايط كه حسين چند ماهه بيكار بوده... تا خواستم دهان باز كنم، سهيل غريد: حرف نزن! لجبازى فايده نداره، بابا رفته و اين پول بى زبون دست منه، اگه نگيرى هپل هپو مى شه، حالا خود دانى! صبح، وقتى وارد محوطه دانشگاه شدم، خنده ام گرفت. قيامت بود، طبق معمول! با خودم مى خنديدم و فكر مى كردم چقدر زمان بايد بگذرد تا كارهاى دانشگاه ما درست انجام شود. چند وقتى بود كه از اواسط ترم دانشجوها را وادار مى كردند برگه پيش ثبت نام پر كنند. براى اينكه بتوانند پيش بينى كنند به چند كلاس براى يک درس احتياج است اما باز هم موفق نمى شدند و با اينكه تعدادى از دانشجوها نمى توانستند نمره قبولى در بعضى از دروس بگيرند و خود به خود پيش ثبت نامشان بى معنى مى شد، باز موقع انتخاب واحد بيشتر كدها پر بود و بايد با التماس به مدير گروه و تعريف كردن داستان زندگى خودت و هفت پشت جد و آبادت، قانعشان مى كردى كه چند نفرى به ظرفيت بيفزايند. ليلا گوشه اى نشسته بود و شادى داشت كارهايش را انجام مى داد. بسم الله گويان به ميان جمعيت دختران فرياد كش، رفتم و خودم هم شروع به فرياد زدن، كردم. وقتى پس از سه چهار ساعت كارم تمام شد، شادى كه كنار ليلا نشسته بود، داد زد: چقدر خسارت ديدى؟ نگاهى به سرتا پايم كردم و گفتم: فقط يک دكمه، تو چى؟ شادى خنديد: يک جيب كنده شده و سه دكمه گم شده! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای 👇🏻 @repelay