eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_پنجاه_هفتم دروبا
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای لرزونی گفتم: +بله؟ مهتاب:منم هالین. باشنیدن صدای مهتاب دستم وروقلبم گذاشتم‌ نفس آسوده ای کشیدم. دروبازکردم وگفتم: +بیاتوعزیزم. لبخندی زدوگفت: مهتاب:مزاحم که نیستم؟ خندیدم وگفتم: +نه بابادیوونه. هنوزیک قدم برنداشته بودکه دراتاق امیرباز شدوازاتاقش اومد بیرون.ازاسترس دستم از رو دسته ی درشل شد. مهتاب متعجب برگشت وبه امیر که ایستاده بود وبه مانگاه می کرد،نگاه کرد وگفت: مهتاب:جونم داداش؟ چیزی شده؟ امیریه قدم جلواومد وگفت: امیر:میگم مهتاب تو اومدی تواتاقم؟ حس کردم رنگم پرید، خودمم نمیدونستم چرا انقدربرای این موضوع استرس گرفتم. مهتاب شونه ای بالا انداخت وگفت: مهتاب:نه،چطور؟چیزی شده؟ امیرابروهاش وبالاانداخت وگفت: امیر:نه عزیزم چیز مهمی نیست،فقط... برگشت سمتم وادامه داد: امیر:فقط ،تواتاقم یه وسیله شخصیم جابه جا شده خودمو جدی گرفتم وخودم وزدم به اون راه. امیرعلی همچنان که وارداتاقش می شد گفت: امیر:بیخیال حتماکارخودم بوده و یادم نیست. سریع درجوابش گفتم: +آره حتماهمینه. برگشت سمتم و مشکوک نگاهم کرد. لبخندهولی زدم و گفتم: +مهتاب بریم داخل. مهتاب لبخندی زد وگفت: مهتاب:بااجازه داداش. امیرعلی باجدیت سری تکون داد، دست مهتاب و گرفتم وکشیدمش تو و دروبستم.مهتاب با تعجب گفت: مهتاب:خوبی تو؟ لبخندهولی زدم وگفتم: +آره آره خوبم چطور؟ شونه ای بالاانداخت‌وهمچنان که روتخت می نشست گفت: مهتاب:رنگت پریده. سرم وتندتندتکون دادم وگفتم: +نه باباخوبم. مهتاب:خداروشکر. یهو انگاریادچیزی افتاد گفت: مهتاب:آهان راستی بیاکفشات وآوردم برات پایین جاگذاشتی. به دستش که سمتم درازکرده بودنگاه کردم و گفتم: +مرسی عزیزم. کفش وازدستش گرفتم وروتخت کنارش نشستم. بالبخندبزرگی که سعی کنم حال بدم وپنهان کنم گفتم: +خب بگوببینم چخبر؟ پوکرفیس نگاهم کردوگفت: مهتاب:والامن که روتخت بیمارستان بودم،اونجا خبرخاصی نبود. خندیدم وگفتم: +راست میگی سوالم چرت بود. خنده ی آرومی کرد وسرش وانداخت پایین. سوالی که ذهنم و درگیرکرده بودو پرسیدم: +میگم مهتاب یه سوال؟ بامهربونی گفت: مهتاب:جونم؟بپرس. لبم وبازبون ترکردم وگفتم: +اگه...اگه یکی بیاد خواستگاری قبول می کنی؟ خندیدوگفت: مهتاب:چیه؟برام شوهرپیداکردی؟ لبخندمحوی زدم وگفتم: +بی شوخی پرسیدم، جدی جواب بده. نفس عمیقی کشیدوگفت: مهتاب:دلت خوشه ها کی میادمن مریض وبگیره؟ درضمن اگه کسی بیادخواستگاری من هم قبول نمی کنم؟ بانگرانی((بخاطرحسین نگران بودم))گفتم: +چرا؟ مهتاب شونه ای بالا انداخت وباجدیت گفت: مهتاب:دلم نمیخواد جوون مردم وبدبخت کنم،یک عمرپرستاری برای هرمردی سخته. چیزی نگفتم،اونم حرفی نزدوسکوت کرد.نتونستم طاقت بیارم وگفتم: +حتی اگه حسین باشه؟ سرش وآوردبالا، چشماش پرازاشک شده بود. مهتاب:اون عاشق یکی دیگس ..درضمن حسینم فرقی با بقیه نداره من نمیتونم کسی وبخاطر خودم اسیر کنم درضمن مطمئن باش حسینم حاضر نیست بایکی که سرطان داره ازدواج کنه. ابروهام بالاپرید، مهتاب ازکجامیدونه؟ مگه قرار نبودمهتاب نفهمه؟ باتعجب گفتم: +توازکجامیدونی؟ مهتاب:چیو؟اینکه سرطان دارم؟ سرم وبه نشونه تایید تکون دادم که گفت: مهتاب:نازگل امروز سوتی دادمنم کلی پرسیدم ازش اونم لوداد. زیرلب باحرص گفتم: +دختره ی نفهمِ بی عقل. خنده ی محزونی کردوگفت: مهتاب:بالاخره که می فهمیدم. ازجاش بلندشدوگفت: مهتاب:من برم بخوابم، شب بخیر. باصدای آرومی گفتم: +مهتاب نمیخواستم ناراحتت کنم.‌ سرش وتکون دادو گفت: مهتاب:ناراحت نشدم،شب بخیر. رفت ودروبست. دلم براش سوخت، دلم برای حسینم سوخت،چقدربده عاشقی! یهویادنوشته ی تودفترامیرعلی افتادم: ♡عاشقی دردسری بودنمی دانستیم♡ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 "امیرعلی" باعصبانیت دروبستم وزل زدم به دفترروی میزم.مطمئنم خودم دفتر وبازنکردم،مهتابم که گفت کاراون نبوده، مامانمم که شرایطشو نداره میمونه هالین خانم... سریع زیرلب به خودم تشرزدم: +بسه امیر؛قضاوت نکن وقتی مطمئن نیستی. باکلافگی دستم و روصورتم کشیدم وبه سمت تخت رفتم وروش نشستم. آخه یکی نیست بگه پسره ی خنگ توکه ازحس اون طرفت مطمئن نیستی چراتودفترت می نویسی؟ به خودم جواب دادم: من چه میدونستم میاد واز قضا دفتر رو میخونه؟ راستی تو دفتر که اسمش و ننوشتم، اصلاشاید فکر کنه تمرین خوشنویسی بوده که شکسته نستعلیق نوشتم.. چمیدونم خیره ان شالله.دفترو باحرص بستم وانداختمش تو کشویه کمدم. از اولم جات ابنجا بود نه روی تخت.. صدای زنگ گوشیم باعث شدبه خودم بیام. پوف!امشب همین گوشی باعث شد هالین خانم بیاد بالا.به سمت گوشی رفتم بازم شماره خصوصی جواب دادم: +بله؟ _سلام آقای محتشم، خوب هستید؟ باتعجب گفتم: +الحمدلله،ببخشید به جانیاوردم،شما؟ _حسینی هستم از اداره زنگ میزنم. کمی فکرکردم ویادم اومدو گفتم: + سلام قربان، ببخشید دیر به جا اوردم ،جانم؟درخدمتم. _والاامشب که بخاطر مرخصی تون، تشریف نیاوردیدجلسه. سریع گفتم: بله قربان من کارواجبی برام پیش اومده بود.مرخصی گرفتم باارامش گفت : بله علت غیبتتون رو گفتن ، خواستم اطلاع بدم، یک ماموریت برات داریم. متفکرروتخت نشستم وگفتم: +چه ماموریتی؟ دوباره خندیدوگفت: _عجله نکنید ان شالله اولین فرصت بیاید اداره کامل توضیح میدم. بااینکه دوست داشتم الان بدونم ولی بالاجبار گفتم: +باشه ممنونم ازاینکه اطلاع دادید. _وظیفه بودبرادر. +امردیگه ای ندارید؟ _عرضی نیست، خدانگهدار. +یاعلی. روتخت درازکشیدم و متفکرزل زدم به سقف. همیشه وقتی اینطوری از قبل خبرماموریت بهم میدن یعنی ماموریت خیلی مهمه. دل توی دلم نبود، هرکار کردم بخوابم نتونستم، سجاده رو پهن کردم و به نماز ایستادم.. تو سجده شکرم از خدا خواستم هرچی خیر و صلاحه برام رقم بزن، خدایا من دوس دارم این ماموریتم، ماموریت به منطقه نظامی باشه. با اینکه میدونی توی دلم غوغایی شده برای.. ولی وقتی پای عشق به تو وسط باشه، عشق زمینی دیگه جایی نداره.. خدایا میدونم دلم لرزیده، میدونی قصدم خیره،خودمم قبول دارم لایق نشدم من وانتخابم کنی ولی خودت هرچی صلاحه برام بساز و دلم و اروم کن. سر از سجده عشقم برداشتم، قران کوچیکم و روی قلبم گذاشتم. چند ایه خوندم و نمیدونم کی و چطوری خوابم برد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 "هالین" باصدای زنگ گوشیم ازچشمام وبازکردم، دستم وروتخت حرکت دادم تاگوشیم و پیداکنم. پیدا کردم وباچشم های نیمه بازبه شماره نگاه کردم، دنیابود،آخه یکی نیست بگه کی کله صبح زنگ میزنه که تومیزنی؟ باکلافگی جواب دادم: +بله؟ باصدای پرانرژی گفت دنیا:سلام دوستم،خوبی؟خوشی؟سلامتی؟ خمیازه ی بلندبالایی کشیدم وباصدای خواب آلودی گفتم: +سلام،خوبم خوشم سلامتم،چی شده؟ کبکت خروس میخونه. بعدازمکثی باجیغ گفت: دنیا:توهنوزخوابی؟ پوکرفیس گفتم: +ببخشیدکه ازتو اجازه نگرفتم. دنیا: ای کوفته قلقلی،میدونی ساعت چنده؟ چشمام وبستم و گفتم: +میدونم،هفت ونیم بایدباشه. خنده ی تمسخرآمیزی کردوگفت: دنیا:توهم عالمی داری برای خودتا! ساعت‌دوازدهه چشمام وبازکردم وباخنده ای که ته مایه نگرانی داشت گفتم: +شوخی می کنی؟ پوف کلافه ای کشید وگفت: دنیا:کاملاجدیم. مثل برق گرفته هااز‌جام پریدم وبه ساعت‌روی میز نگاه کردم، هین بلندی کشیدم، خاک عالم ساعت دوازده وپنج دقیقه‌بود. انقدرهول کردم که بی توجه به الوالوی دنیاگوشی وروش قطع کردم. سریع ازجام بلند شدم وابی به صورتم زدم،به اینه نگاه کردم، به پیشنهاد مهتاب یه باربا وضو شروع کنم، بزار وقتم بیشتر بشه به کارام برسم، بعد وضوی دست وپا شکسته ای که از مهتاب یادگرفتم، اومدم بیرون وجلوی آیینه ایستادم. شونه روبرداشتم وهول هولکی موهام وشونه کردم.‌و شالمو انداختم روی سرم و سعی کردم طوری ببندمش که راحت باز نشه، زیر گلوم گیره کوچولویی زدم و بقیه ش رو پهن کردم دورتا دور شونه هام. بین لباسام تونیک خاکستری بلند و ازادی رو انتخاب کردم و شلوار ازاد و زغال سنگی رو پوشیدم، گوشیم وبرداشتم‌وازاتاق رفتم بیرون.‌ همچون اسب از‌پله هارفتم پایین. (اصلامگه اسب از‌پله رفت وآمدداره؟! ) صداهایی ازآشپزخونه میومد،باشرمندگی‌سرم وانداختم‌پایین وواردآشپزخونه‌شدم،بوی عطر مهین جون میومد،زیرلب‌گفتم: +خاک توسرم حالا چی بگم؟ سرم ومثل امیرعلی‌فروکردم تویقه لباسم، از تشبیهم خندم گرفت ولی الان وقت خنده نبود، قبل ازاینکه مهین جون صداش دربیاد شروع کردم به تندتند اعتراف کردن: +سلام مهین جون، صبح بخیر ینی.. ‌ببخشید ظهر بخیر، مهین جون شرمنده‌ اخلاق مهربونتونم، ببخشیددیربیدار‌شدم؛ به جون خودم‌ دیشب خسته بودم برای همین تا‌الان خوابیدم گوشیمم‌ تنظیم بوده، زنگ خوردا ولی انقدر خسته و‌خمار خواب بودم متوجه نشدم،ببخشید! نفس عمیقی کشیدم‌ومنتظرجواب ازمهین جون‌ موندم. امیر:سلام! باشنیدن صدای مردانه امیر‌چنان سرم وآوردم ‌بالاکه صدای مهره های‌گردنم وشنیدم. دستم وپشت گردنم گذاشتمو با تعجب گفتم: +سلام پشتش به من بودو‌تاکمرخم شده بود تویخچال. پیراهن مرتب ابی اسمانی با شلوار صورمه ای مرتب پوشیده بود. سویچ و کیف چرمی دستیش روی اپن اسپزخونه بود معلوم بودتازه از سر کار اومده.چرا این موقع؟چه سوالیه خب امیر هیچ وقت مثل کارمندا سرساعتی نبوده. دریخچال وبست و برگشت سمتم،نگاه که کردم ش یک لحظه حس کردم تک تک رگ های قلبم به لرزه افتادن،عجیب درمقابلش‌دست و پامو گم کردم ، مهتاب اینجور مواقع به شوخی میگفت: خوردی داداشمو و بهم یاد اوری میکرد که خیره نشم به تماشای یک پسر. چشم ازش برداشتم وزل زدم به بطری آب میوه ی دستش . بی توجه به حس و حال من با ارامش گفت: امیر:مامانم بداخلاق‌ نیست ونیازی به این‌همه دلیل نبود. به سمت سینک رفت‌ولیوان برداشت،دستم‌و گذاشتم روقلبم و‌چندتانفس عمیق کشیدم،وای که چقدرقلبم تندمی زد. ادامه داد: امیر:صبح زود که میخواستم برم بیرون دیدم مهتاب خواست بیاد بیدارتون کنه مامان اجازه ندادگفت خسته اید بخوابید برگشت سمتم وهمچنان‌که آب میوش ومیخورد زل زدبه پایه صندلی.‌همه ی عزمم وجزم‌کردم که مثل قبل‌برخوردکنم. به حرفش توجهی نکردم‌وباطعنه گفتم: +توازعطرزنونه استفاده‌می کنی؟ آب میوه پریدتوگلوش‌وشروع به سرفه کرد،‌خندم گرفت،آخه هالین خنگ این چه سوال‌مسخره ایه که میپرسی؟‌آدم ازیه بچه مثبت این سوال ومیپرسه؟ سرفش بنداومد،پرسید: امیر:بله؟! خندم وجمع کردم و‌گفتم: +آخه اومدم توآشپزخونه‌بوی مهین جون اومد، ولی تواینجابودی. شونه ای بالاانداخت و گفت: امیر:مامان چنددقیقه قبل ازاینکه شمابیایداومد اینجا آهانی گفتم وبه سمت گازرفتم تا زیرکتری رو روشن کنم.نزدیک گازمشغول شستن لیوان شربت بود، وقتی دیدمیخوام کتری بزارم کمی فاصله گرفت؛ولی اون فاصله ازلرزش قلبم واسترسم کم نکرد؛هرچقدر فندک وفشار می دادم روشن نمی شدودلیلشم لرزش دستام بود. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃♥️ 🍃♥️ حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) میفرمایند: أوَّلُ ما يُنظَرُ في عَمَلِ العَبدِ في يَومِ القِيامَةِ في صَلاتِهِ، فإن قُبِلَت نُظِرَ في غَيرِها، و إن لَم تُقبَلْ لَم يُنظَرْ في عَمَلِهِ بشيءٍ ♥️🍃در روز قيامت نخستين عملِ آدمى كه به آن رسيدگى مى شود ، "نماز"📿 است ؛ ♥️🍃اگر پذيرفته شد، به ساير اعمال رسيدگى مى شود 🍃و اگر پذيرفته نشد، به هيچ يك ازاعمال ديگر اورسيدگى نمى شود. 📒بحار الأنوار ،ج 82،ص 227،ح 53 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 همراه یاس به سرعت پله های هتل را بالا رفتند یاس دنبال ثمین و مهدا بسمت رخت کن . لباسی که توانست پیدا کند و بپوشد آنقدر در تنش گشاد بود که هر کس او را با آن وضع می دید میخندید . چاره ای نبود و باید به مسائل مهمتری اهمیت میداد . ماسکی زد و وسایل نظافت را برداشت و بسمت اتاق رفت . + هی تو ؟ کجا ؟ با صدایی آشنا بسمتش برگشت که با دیدن مسئول رشوه گیر پذیرش ، گفت : دارم میرم یکی از اتاقا کارش تموم نشده بوده تحویل دادن به ... + لازم نیست ، حتما چک شده که دادنش به مسافر جدید ـ خودشون معترض میشن من شنیدم دانشجو نخبه هستن این برای هتل خوب نیست و ممکنه این دانشگاهو از دست بدیم ، ضمنا آقای رئیس گفتن من سریعا خطای نظافت چی طبقه ۴ رو جبران کنم ، اگر مشکلی هست به ایشون بگین !من از ایشون حقوق میگیرم ، با اجازه فرصتی به مرد نداد و بسمت اتاق مشکوک راه افتاد . محمدحسین روی تخت دراز کشیده بود و به مسابقه فکر میکرد که صدای سجاد او را از افکارش بیرون کشید : ـ محمـــــــــــد ؟ حوله بیار لطفا ـ چشم ارباب ! خب خودت ببر ـ عادت ندارم محمدحسین بچه پرویی گفت و همان طور که حوله را به سجاد میداد صدای در زدن را شنید . سجاد : محمد داداش برو ببین کیه ! ـ چشم منتظر فرمان شما بودم ـ وظیفته محمدحسین در چشمی نگاهی کرد و با دیدن خانمی پشت در ، خطاب به سجاد گفت : لباس درست بپوشیا ، نظافتچی پشت دره ـ اوک گرفتم ـ الحمدالله مهدا بار دیگر در زد که محمدحسین در را باز کرد و گفت : سلام بفرمایید همان طور که به وسایل خیره بود گفت : ببخشید این اتاق تمیز نشده ، متاسفانه همکاران ما اشتباه کردن ، لطفا اجازه بدید کار نظافتو انجام بدم ـ خواهش میکنم ‌، از نظر من که مشکلی نیست اتاق هم تمیز بود ما ... ـ من باید وظیفمو انجام بدم آقا ـ بسیار خب ، اجازه بدید . بسمت سجاد که در حال خشک کردن مو هایش بود رفت و گفت : بدو تمومش کن این خانومه میخواد اتاقو تمیز کنه ـ اتاق که تمیزه ـ منم گفتم ولی اصرار کرد ـ خب من میمونم ـ دیگه چی ؟! بجنب حرف نباشه ـ محم... ـ منتظرتم بیرون محمدحسین تلفن همراهش را برداشت وسایل شخصی خودش و سجاد را در کمد گذاشت درش را قفل کرد و با کلید از اتاق خارج شد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 محمدحسین منتظر سجاد ، بیرون اتاق حرص میخورد که بالاخره از اتاق بیرون آمد و برای چند ثانیه با مهدا چشم در چشم شد ، مهدا سرش را پایین انداخت و گفت : من از طرف هتل از شما عذر میخوام ، این اتفاق کم پیش میاد و متاسفیم که چنین مشکلی هنگام تحویل اتاق برای شما پیش اومده چشم از دختر مصمم مقابلش گرفت و گفت : نه موردی نیست ما هم قرار بود بریم بیرون مهدا : باز هم معذرت میخوام به اتاق رفت و با سرعت شروع به تمیز کاری نمایشی کرد تا دوربین های احتمالی ثبت کنند و در عین حال دنبال آنچه میخواست بگردد . مواد شوینده را با جارو دسته بلند روی زمین و اطراف مبل ها میکشید و گاهی وسیله ای را عمدا به زمین می انداخت تا بتواند زیر مبل و میز ها را بگردد . با سرعتی که از خودش سراغ نداشت هال را بازرسی و دوربینی پیدا کرد اما برای از بین بردنش بهانه لازم داشت . دوربین دقیقا روی برآمدگی بست در تعیبه شده بود . با زحمت در کمد ها را باز کرد و داخل آن را با لوازمی که در آن بود چک کرد . کمد و وسایل داخلش چیز مشکوکی نداشت . باید حمام و سرویس را هم بررسی میکرد حوله ای برداشت و با آرنج در را بست و ضربه ی محکمی به دوربین وارد کرد به گونه ای که از کار بیافتد .حوله را به حمام برد و پس از آن به آشپزخانه رفت . آنجا را مرتب کرد و هنگام بازگشت متوجه سرامیکی شد که سطح بالاتری نسبت به سایر سرامیک های کف داشت آن را که با سختی از جایش بلند کرد با تعجب دید کلت ، مواد شیمیایی ، چند نوع سم مختلف و خطرناک در عمق حداقل نیم متری در زمین جاساز شده بود . کلت را خالی کرد و به جای سم های موجود موادی که در اختیار داشت را جایگزین کرد نباید اجازه میداد کسی به حضورش شک کند مطمئن شده بود کسی در این اتاق با مروارید همکاری میکند اما نمی خواست باور کند آن شخص سجاد است .... برای تعویض رویه تخت به هال بازگشت و اطراف تخت و زیر آن را گشت که متوجه چاقوی ضامن دار شد چیزی که برای کشتن یک نفر کافی بود ، چاقو را از ضامن خارج کرد و در جای قبلش قرار داد . میدانست که اگر با چنین توجهی دوربین و وسایل خطرناک کار گذاشته شده پس قطعا شنودی هم بود . اطرافش را از نظر گذراند همه جا را گشته بود و وقت زیادی نداشت کلافه دستش را روی پیشانیش گذاشت چشمانش را بست و لحظه ای به حضرت مادر متوسل شد . " مادر جان امنیت فرزندت با منه خودت کمکم کن در مقابلت شرمنده نباشم ، خدایا به حق فاطمه زهرا کمکم کن ...." چشم باز کرد و اولین چیزی که دید ساعت روی روم تیوی بود ... دقیقا روی ساعت از کار افتاده شنودی یافت اما نباید به گونه ای رفتار میکرد که آنها را مشکوک کند برای همین طوری که صدا به افراد پشت شنود برسد گفت : وای خدا پس چی این اتاقو چک کردن ، خدا لعنتت کنه اکرم ... اکرم نامی بود که روی لباس در رختکن دیده بود و مخصوص نظافتچی طبقه ۴ بود برای همین خواست ذهن آنها را منحرف کند ... بسمت چرخ دستیش رفت باتری قلمی پیدا کرد و روی ساعت گذاشت و با دستی که در اثر تماس با مواد شوینده خیس شده بود روی شنود کشید تا آن را از کار بیاندازد اما همین که باتری به ساعت رسیده بود برای مختل شدن شنود کافی بود و صدای عقربه های ساعت اجازه نمیداد صدای دیگری به آنها برسد . نگاه آخر را به اتاق انداخت و به یاد در قفل شده کمد ، کلید زاپاس را برداشت و در را قفل کرد . همین که در اتاق را باز کرد با دیدن فرد مسلح پشت در با ترس به او خیره شد .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 ✴️ پنجشنبه👈15 خرداد 1399 👈12 شوال 1441 👈4 ژوئن 2020 🕋 مناسب ها دینی و اسلامی. 🔘سالروز قیام پانزده خرداد. 1342 🎇امور اسلامی و دینی. 🌓امروز ساعت 21:47 قمر از برج عقرب خارج می شود. 📛از امور اساسی و زیر بنایی مثل عقد و ازدواج پرهیز گردد. ✅کندن نهر و کانال و ابراه. 👶 مناسب زایمان است و نوزاد عفیف و متدین و اسان تربیت گردد.ان شاءالله. 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 🚘 مسافرت: مسافرت مکروه اگر ضروری است باصدقه باشد. 🔭احکام نجوم. ✳️مرحم گذاشتن بر زخم. ✳️حمله به دشمن. ✳️ابیاری. ✳️از شیر باز گرفتن کودک. ✳️جراحی چشم.... ✳️حمام رفتن. ✳️استعمال دارو. ✳️کندن چاه و قنات. ✳️و کشاورزی و بذر افشانی نیک است. 👩‍❤️‍👩امروز (روز پنجشنبه) احتیاط گردد. 💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) پس از فضیلت نماز عشاء مجامعت مستحب و امید می رود از ابدال و یاران امام زمان عجل الله فرجه الشریف گردد ان شاءالله 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری باعث هیبت و شکوه است. 💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن یا و فصد در ان روز سبب ضعف بدن است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 13 سوره مبارکه رعد است. و یسبح الرعد بحمده والملائکه من خیفته و یرسل الصواعق.... وچنین برداشت میشود که چیزی باعث ملال خاطر خواب بیننده شود. در این مضامین قیاس شود. ان شاءالله. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 025 377 47 297 0912 353 2816 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک نقل مطلب ممنوع و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈☀️ ☀️🌈هرچند دیدن امام زمان علیه السلام فضیلتی عظیم است، اما افضل از آن عمل کردن به دستوراتشان است که مورد توجه حضرت واقع شویم ... ☀️🌈 🌈☀️ 🌼🔚باصلوات برای ظهور عج همࢪاهیمون کنید❣ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_شصتم "هالین" باصد
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 وای لامصب نزدیکم ایستاده بودهول کرده بودم، تازه بوی عطر مردونه ش رو حس کردم. با صدای ریزی لب زدم خب گمشواونور‌دیگه. عه.. نه تنهانرفت اونوربلکه نزدیک ترم شدوگفت: امیر:اجازه بدیدمن ‌روشنش کنم.این فندکه گیر داره یکم. باصدای ازته چاه در اومده گفتم: +لازم نیست کارهرروزمه خودم‌انجامش میدم. شونه ای بالاانداخت ‌وبرگشت سمت سینک و مشغول اب کشی لیوان کف زده ش شد. توی اون لحظات همه ی توانم وجمع‌کردم که مانع لرزش‌دستام بشم.‌بعدازکلی تلاش بالاخره‌موفق شدم زیرکتری‌وروشن کنم. مهتاب:بیاداداش کتت‌واتوکردم. برگشتم سمت مهتاب،‌بادیدنم لبخندی زد‌وگفت: مهتاب:اِبیدارشدی؟ لبخندی زدم وگفتم: +آره ببخشیددیر بیدارشدم. مهتاب:نه بابااین چه‌حرفیه؟ بعدروکردبه امیرعلی وبااخم گفت: مهتاب:بیااینم کتت(کت وبه سمت امیرگرفت) محض رضای خدااتو‌زدن ویادبگیر،چی بود آخه این کت؟ازدهن گرازدراومده بود، ده ساعت طول کشید‌تااتوکنم.‌باتعجب گفتم: +تواتوکردی؟ مهتاب:آره. باخودم گفتم لابد داره میره ملاقات عشقش که اومده کت اتو میزنه و تو همین فکر فندک رو باناراحتی گذاشتم کنار گاز و سرمو اوردم بالا امیرکت وازدست‌مهتاب گرفت.آمپرچسبوندم و‌با طعنه گفتم: +آخه آدم به یک ‌آدمی که تازه از‌بیمارستان مرخص شده دستوراتوی‌ لباس میده؟ مهتاب دستش وزد‌به کمرش وگفت: مهتاب:همینوبگو. امیرخندیدوگفت: امیر:باشه بابا،چشم میرم یه زن میگیرم که تو جهازش اتو پرس داشته باشه. خوبه؟ با‌اجازتون الان من برم‌ به کارم برسم. من هنوزحواسم پرت خندش بود که رفت،تا حالا‌دقت نکرده بودم،خیلی قشنگ میخنده!چقدر جذابترشده،چقدر من دلم نمیخواد این بره.. حالا که میدونم دلش جایی گیره.حالا باید خندشو ببینم. راستی این چی گفت؟ جمله ش مثل پتک خورد توی سرم، زن بگیرم.. باصدای مهتاب به خودم اومدم: مهتاب:خوب میپیچونی، بروبه سلامت. زیرلب باکلافگی گفتم: +خدایامن چِم شده؟ ای بابا امیردوباره خندیدو گفت: امیر:پس خدانگهدار. مهتاب:خداحافظ. صدام درنمیومد،هیچی نگفتم اونم ازآشپزخونه رفت بیرون.مهتاب انگاریادچیزی افتاده باشه با صدای بلندی گفت: مهتاب:داداش یه لحظه صبرکن. سریع ازآشپزخونه رفت بیرون.‌همینکه پاشو از آشپزخونه گذاشت بیرون نفس حبس شدم وآزاد کردم.‌به سمت سینک برگشتم وتند تند به صورتم‌ اب میزدم زیرلب هی باخودم تکرارمی کردم: +چه مرگته؟! ادم باش هالین! عاقل باش دختر؟! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای سوت کتری باعث شدبه خودم بیام.وقتی زیرش وخاموش‌کردم،همون لحظه ‌مهتابم خندون وارد آشپزخونه شد. پشت میزنشست و گفت: مهتاب:داداش داشتنم چیزخوبیه ها. باتعجب گفت: مهتاب:چی شدبه این نتیجه رسیدی؟ خندیدوگفت: مهتاب:خیلی وقته به این نتیجه رسیدم یهودلم خواست بگم. خندیدم وگفتم: +خوش بحالت داداش داری. لبخندی زدوگفت: مهتاب:توتکی دیگه؟ آره؟ فازغرورگرفتم وگفتم: +من کلاتکم عزیزم. خندیدوگفت: مهتاب:بسه باباسقف‌ریخت!منظورم تک‌فرزنده. دوتافنجون چای ریختم وپشت میز‌نشستم‌. لبخندی زدم وگفتم: +آره،ولی همیشه دلم میخواست یه خواهر یا برادرداشته باشم‌که ازتنهایی در‌بیام،من تو خونمون تنهاخوشیم خانم جون بود،هم برام مادربزرگ بودهم خواهروبرادرو مامان وبابا ورفیق، البته وقتی گیر بنی اسرائیلی میداد حرصم می گرفتا ولی خب ازعلاقم کم نمی شد. مهتاب چایش وفوت کردوگفت: مهتاب:خیلی حیفه، علاوه برآسیبی که بچه ی تنهامیبینه جمعیتم کاهش پیدا می کنه حتی "امام خامنه ای"هم به این موضوع اشاره کردند که فرزند آوری درایران بایدبه یک فرهنگ دربیادو خانواده ها بچه زیادبیارن چون اگه تعدادبچه کم بشه جامعه پیرمیشه. زیرلب زمزمه کردم: +امام خامنه ای! کمی فکرکردم ولبخند محوی زدم وگفتم: +من سخنرانی گوش‌نمیدم ولی این حرف‌رهبر رو اون روز شنیدم خیلی به دلم نشست‌خیلی خوب گفته بخدا من که تک فرزندم درک می کنم، آدم بدون خواهروبرادر خیلی تنهاست و‌به نظرم یکی ازدلایل اینکه دختروپسرا مخصوصادخترارو به ارتباط با جنس مخالف پناه میارن همین تک فرزندیه. مهتاب سری تکون دادوگفت: مهتاب:ممکنه ولی تک فرزندی وتنهایی ارتباط باجنس مخالف وتوجیه نمیکنه. هرکدوم راهکارخودشو داره. طبق معمول با حوصله برام توضیح می داد ومن سری تکون دادم و چیزی نگفتم. مهتاب یه قلوپ از چاییش خوردوگفت: مهتاب:میگم هالین میای بعدازناهاربریم گلزار شهدا؟‌ گلزارشهدا؟خیلی وقت بودنرفته بودم درحدی که روم نشد به مهتاب بگم من توعمرم چهارپنج بار رفتم گلزارشهدااونم به زور.‌دلم میخواست برم بیرون اینم بهترین موقعیت بودپس گفتم: +آره موافقم،ولی توحالت خوبه؟ خندیدوگفت: مهتاب:آره باباخوبم. خیلی خوب بود که حداقل به ظاهرم که شده روحیش و حفظ می کنه چون یکی ازدرمان سرطان حفظ روحیس. لبخندی زدم وگفتم: +خداروشکر. باخودم فکرکردم تازگیاچقدرزیاد یادخدا میوفتم‌ وازش تشکرمی کنم. صدای زنگ گوشیم باعث شدازفکربیام بیرون،به شماره نگاه کردم،دنیابود، جواب دادم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دنیابود،جواب دادم: +سلام دوستم. باجیغ گفت: دنیا:سلام وکوفت؛ سلام ومرض،سلام و... واسه چی گوشی وروم قطع کردی؟ به مهتاب نگاه کردم، چشماش گردشده بود،انقدر صدای جیغ‌دنیابلندبودکه مهتابم‌صداش وشنید. باخنده گفتم: +ببخشیدعزیزم،بخدا وقتی ساعت وگفتی هول کردم. دنیا:من نمیدونم باید ازدلم دربیاری. خندیدم وگفتم: +سواستفاده گر. هیچی نگفت این یعنی اینکه زده به برق و قهره مثلا. خندیدم وگفتم: +خب بگوچیکارکنم برات؟ باجدیت گفت: دنیا:میتونی من رو به یک ساعت تفریح درشهر بازی وپرداخت هزینه بلیت وبستنی مهمون کنی. باصدای بلندی گفتم: +امری باشه؟ دنیا:فعلاهمین! یهویادگلزارشهداافتادم، سریع گفتم: +ولی دنیاامروزنمیشه. باناراحتی گفت: دنیا:اوممم،چرا؟ نچی کردم وگفتم: +قراره بامهتاب برم گلزارشهدا. باتعجب گفت: دنیا:کجاااا؟ پوکرفیس گفتم: +گلزارشهدا. باتمسخرگفت: دنیا:بین قبرابهت خوش بگذره. ازلحن تمسخرآمیزش‌اصلاخوشم نیومد، اخمام وکشیدم توهم وچیزی نگفتم. بعدازمکثی گفت: دنیا:باشه من برم،‌اگه باکس دیگه ای قراربیرون رفتن نذاشتی فردابریم. خواستم جوابش وبدم که دیدم مهتاب جلوم داره پرپرمیزنه. سریع به دنیاگفتم: +دنیایه لحظه صبرکن ببینم مهتاب چی میگه. منتظرجواب دنیانموندم،گوشیم وآوردم پایین وگفتم: +بله؟ مهتاب:خب بهش بگو اونم بیادازاونور بریم‌ شهربازی البته اگه من مزاحمتون نیستم. لبخندی زدم وگفتم: +توهم عقل داریا، درضمن مزاحم بدون نقطه ای. خندیدم وازجاش بلند شدوبه سمت سینک رفت ومشغول شستن فنجونامون شد. گوشی ودوباره دم گوشم گذاشتم وگفتم: +دنیا،مهتاب میگه تو‌ هم بیابریم گلزارشهدا‌ازاونوربریم شهربازی.‌ بااکراه گفت: دنیا:آخه گلزارشهدا... اجازه ندادم حرفش و کامل کنه سریع گفتم: +نه نیاردیگه،یبارتو عمرمون یه جای مذهبی هم بریم. دنیا:باشه،ساعت چند؟ +اوممم نمیدونم صبرکن ازمهتاب بپرسم. دنیا:باشه. روکردم به مهتاب وگفتم: +مهتاب ساعت چند؟ کمی فکرکردوگفت: مهتاب:بگویکی دوساعت دیگه اینجاباشه. سرم وتکون دادم وهمین حرف وبه دنیاگفتم. دنیا:باشه عزیزم،کاری نداری؟ +نچ،منتظریم،بای. دنیا:باش،بای. مهتاب متفکرگفت: مهتاب:حالاناهارچی بخوریم؟ باشرمندگی گفتم: +خاک توسرم انگارنه انگاراینجاخدمتکارم بعدبه هیچکدوم ازکاراهم نمیرسم. مهتاب دستش ورو شونم گذاشت وبا مهربونی گفت: مهتاب:ماتوروخدمتکارمون نمیدونیم هالین،ماتورو جزئی ازخانوادمون میدونیم. لبخندی زدم وگفتم: +لطف داری. به سمت سالن رفت وگفت: مهتاب:میخوام زنگ بزنم غذابیارن،چی میخوری؟ پشت سرش رفتم و گفتم: +کوبیده. مهتاب:پس منم همینومیخورم. گوشی وبرداشت ومشغول زنگ زدن شد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با بهت و تحیر به فرد مقابلش نگاه کرد ، چند بار پلک زد تا از آنچه می دید مطمئن شود . سجاد ، دوست دوران کودکی ، حامی نوجوانی و عاشق جوانی اسلحه اش را مقابل مهدا گرفته بود و اشاره میکرد بی سر و صدا وارد اتاق شود . باور نمی کرد او را در این حالت ببیند ، سجاد او را از بهت در آورد و آرام گفت : مثل دختر خوب برو تو ـ ت...تو ... با من چیکار داری ؟ خواست مهدا را به داخل اتاق بفرستد که صدای یاس مانع شد : کارت تموم شد ؟ بیا بیرون دختر چرا اونجا وایسادی رو به سجاد ادامه داد ؛ ببخشید جناب ، سهل انگاری مستخدمین ما رو عفو کنید . دستور دادم پیگیری کنن چرا چنین قصوری رخ داده مهدا نگاهی به یاس کرد ، مانتو گران قیمتی پوشیده بود و بی سیمی زینتی که مختص مسئولین خدمه ها بود در دست داشت ظاهرش تغییری داشت که تشخیصش برای یک مامور امنیتی مثل مهدا هم سخت بود . سجاد که نتوانسته بود به هدفش برسد با خشم و نفرت به مهدا نگاه کرد و گفت : خواهش میکنم موردی نیست مهدا سریعا بسمت یاس رفت که سجاد آرام گفت : منتظرم بمون مهدا رو به یاس گفت : خانم تمام کار های لازم رو انجام دادم یاس : خیلی خب ، با من بیا ببخشید آقای ؟ سجاد : فتاح هستم ـ آقای فتاح امیدوارم اوقات خوشی رو در هتل سپری کنید ، روز خوش ـ ممنون ‌، روز خوش &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بسمت آسانسور رفت و مهدا به دنبالش وارد آسانسور که شدند مهدا را در آغوش گرفت و گفت : داشتم سر ثمینو گرم میکردم که بچه ها گفتن یکی داره میاد سمت اتاق و مسلحه ، خیلی نگرانت شدم ـ ممنون یاس ، اگه نمی اومدی معلوم نبود چه بلایی سر من یا سجاد می افتاد . ـ میشناسیش ؟ همان طور که قطره اشکی مهمان گونه اش میشد ، گفت : یه زمانی ... مهم نیست الان دیگه هیچ نسبتی باهاش ندارم . ـ ما میدونستیم که جاسوسه ولی نمی دونستیم ممکنه بلایی سرت بیاره ـ فقط میخواست منو بترسونه تا بفهمه چیزی فهمیدم یا نه ! و قطع ارتباطاتشون عمدی بوده یا اتفاقی ـ خیلی خوش بینانه س... ـ میخوام خوش بین باشم یاس ـ آروم باش عزیزم درکت میکنم ، باید سریع لباساتو عوض کنی ، بریم بین خدمه یه نفر توی اتاق ۲۸ طبقه ۲ منتظرمونه تا جاتونو عوض کنین ـ باشه آسانسور که به طبقه ۲ رسید هر دو بسمت خدمه رفتند مهدا وارد اتاق ۲۸ شد و با دیدن دختری هم قد و قواره خودش لبخند زد و گفت : سلام ، ببخشید شما هم به خطر می افتین احترامی به مهدا گذاشت و گفت : سلام ، وظیفمه خانم مهدا به لباس هایی که بسمتش گرفته بود نگاه کرد و گفت : اینا لباسای خودمه ـ بله قربان ، اینجا هم اتاق شماست . به دقت و تیز هوشی یاس احسنت گفت و بعد از تعویض لباس و بازگرداندن تغییرات جزئی که برای مینا شدن در چهرش بکار رفته بود ، از اتاق خارج شد . یاس همان طور که در حال دستور دادن به خدمه بود با دیدن مهدا گفت : از اتاق راضی هستید خانم رضوانی ؟ مهدا همکاری کرد و ادامه داد : بله خوبه ، فقط لطفا حواستون به خدمه ای که داخل اتاقمه باشه ـ ما امین شما هستیم ـ متشکرم به سمت لابی رفت تا امیر را ببیند . از آسانسور که خارج شد امیر بسمتش آمد و گفت : وای من که مردم و زنده شدم ، حالتون خوبه ؟ صادقانه گفت : زیاد نه ـ چی شده ؟ ـ بریم بیرون میگم براتون بسمت خروجی هتل راه افتادند که امیر گفت : میریم به مغازه ای که گفتین ؟ ـ نه میریم باغ ارم ـ باغ ارم ؟ چرا اونجا ؟ ـ چون باید یه نفرو ببینیم ـ با تاکسی میریم ؟ ـ نه با خط اتوبوس ـ خیلی واردینا ـ اگه وارد بودم میفهمیدم پسر عموم داره چیکار میکنه !! ـ مگه سجاد چیکار میکنه ؟ با رسیدن اتوبوس سوار شدند ، کنار هم نشستند و مهدا بصورت مختصر توضیحی به امیر داد . به باغ ارم که رسیدند ، امیر گفت : قراره عقربو ببینیم ؟ ـ عقرب قراره ما رو به مروارید برسونه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 سلام دوستان✋ شبتون بخیر💐 میگم کیا سورپرایز=شگفتانه دوس دارن⁉️ 😍😍👇👇
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 به باغ ارم که رسیدند ، امیر گفت : قراره عقربو ببینیم ؟ ـ عقرب قراره ما رو به مروارید برسونه ! مهدا رو به امیر ادامه داد : ما الان برای بازدید و گردش اینجا هستیم ، باید حواستونو خیلی جمع کنید همقدم شدند که امیر انگار چیزی به یادش آمده باشد با نگرانی گفت : ناهار نخوردید که شما ، چقدر وقت داریم ؟ مهدا لبخندی زد و گفت : کار های مهم تری پیش اومد که ... ـ هیچی مهم تر از سلامتیتون نیست ، فک کنم هنوز وقتش نرسیده به رستوران اشاره کرد و ادامه داد ؛ بیاین بریم یه چیزی بخورین اینجا ـ نه ممکنه زمان از دستم در بره ـ من حواسم هست ، خواهشا لجبازی نکنید ـ ما الان در ماموریتیم آق.... با دیدن سجاد و ثمین آستین امیر را گرفت و به گوشه ای کشاند . امیر متعجب از رفتار مهدا به نقطه ای که خیره بود نگاه کرد و گفت : سجاد دیگه چرا اومده ؟ ـ میفهمیم تماسی به یاسینی که در گروه سرگرد ... دیده و از حضورش متعجب شده بود گرفت . بعد از اتصال تماس گفت : سلام ، کجایید ؟ باشه منو اقا مهرداد داریم می بینمشون حواسم هست موافقم فعلا یاعلی امیر : کی بود ؟ ـ جریان داره میگم براتون ـ مهدا خا... ـ مینا ـ ببخشید حواسم نبود ... اینا دارن میرن لازم نیست ما هم پشتشون بریم ؟ ـ نه الان ، قطعا کسانی منتظرن که ما بریم دنبالشون ـ خب پس الان باید چیکار کنیم ؟ ـ میریم من ناهار بخورم !!!!!! وقتی تعجب امیر را دید گفت : خودتون گفتین !! کسایی داخل رستوارن انتظار ما رو میکشن که مهم ترن &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📣📣 مژده!مژده! نویسنده محترم 🥀 🥀 به مناسبت آغاز امامت رهبر عزیزمون❣یک پارت اضافه مهمونمون کردن. گوارای وجود تک تک شما عزیزان☺️ که الان تقدیمتون شد✨ 💐سلامتی 🌟مقام معظم رهبری🌟 صلوات💐 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆