#تلنگر
🔸عجیب است گاهی ما به کسی
که در پُست و مقام یا ثروت از ما پیشی
گرفته حسادت میورزیم اما هنگامی که کسی:
🔺در صف اول نماز یا در حفظ
قرآن ازما پیشی گرفته، غبطه نمیخوریم
🔸و علت آن بسیار واضح است و آن
عشق به دنیا و فراموش نمودن آخرت است.
•{ بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ
الدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى }•
🔺بلکه شما زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح
میدهید، در حالی که آخرت بهتر و پایندتر است
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
(تقویم همسران)
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
@taghvimehamsaran
@taghvimehamsaran
✴️ شنبه 👈 19 مهر 1399
👈 22 صفر 1442👈 10 اکتبر 2020
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی .
🌙⭐️احکام دینی و اسلامی.
❇️ روز خوب و خوش یمنی است برای :
✅ تجارت و داد و ستد.
✅ و دیدار روسا و بزرگان نیک است.
👶مناسب زایمان و نوزادش مبارک و خوش قدم خواهد بود. ان شاء الله
🤕بیمار امروز زود شفا یابد . ان شاءالله
🚖 مسافرت :مسافرت بسیار خوب و سودمند و خیر دارد .
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است .
✳️ درختکاری .
✳️ بذر افشانی .
✳️ و خرید و فروش ملک و کالا نیک است .
📛 برای ازدواج و آغاز بنایی خوب نیست .
🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑 امشب ..
# مباشرت (شب یکشنبه ) ، دستور خاصی وارد نشده است .
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث فقر و بی پولی می شود .
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، سبب قوت دل است .
😴😴 تعبیر خواب امشب.
خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 23 سوره مبارکه ی " مومنون " است.
و لقد ارسلنا نوحا الی قومه فقال یا قوم ....
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را خیر و خوبی از جانب بزرگی برسد که باور نکند یا نصیحتی به کسی کند و او باور نکند . شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_ششم
کیان با خوشحالی با مادرش تماس گرفت و قرار را جلو تر انداخت از خاله خواست تا خانواده مراهم در جریان بگذارند.
انگار همه چیز روی دور تند افتاده بود .
بعد از تماس با خاله،به زهرا زنگ زد و سفارش کرد به گلفروشی برود و یک دسته گل نرگس بخرد.
تا کیان تماسش را قطع کرد مادرم تماس گرفت و مرا مورد مواخذه قرار داد که چرا انقدر عجله داریم و من در برابر سرزنش هایش فقط سکوت کردم .
من هنوز در حال شنیدن غرغرهای مادر بودم که کیان با خنده از ماشین پیاده شد و برای گرفتن جواب به داخل آزمایشگاه رفت.
در آخر به مادرم قول دادم خودم را تا یک ساعت دیگر به خانه برسانم تا حداقل بتوانم کمی به خودم برسم و به قول مادرم با آن چهره درب و داغان سر سفره عقد ننشینم.
چند دقیقه از قطع شدن تماس مادر نگذشته بود که کیان در حالی که جواب آزماش را به دست گرفته بود داخل ماشین نشست.
چهره اش ناراحت بود و این مرا خیلی می ترساند با ناراحتی نگاهی به من کرد و سرش را روی فرمان گذاشت .
_اتفاقی افتاده جوابش منفی بود؟وقتی شانه های لرزانش را دیدم ته دلم خالی شد
_چرا گریه میکنی ؟حرف بزن دیگه مردم!
دستم را به سمتش دراز کردم ،که سرش را بالا آورد و زد زیر خنده.
از عصبانیت دلم میخواست جیغ بزنم.بغض به گلویم راه پیدا کرد.
او که نمیدانست برای منی که دیوانه وار عاشقم شنیدن خبر بد ،حتی به شوخی! چقدر دردناک است .با ناراحتی رویم را برگرداندم و قطره اشکی که روی گونه ام چکید را پاک کردم تا نبیند.
ولی انگار از نگاه تیز بین او دور نمانده بود.
_روژانم میشه لطفا منو نگاه کنی؟خانومم ببین منو ؟
با سرسختی به پیاده رو زل زده بودم و به او نگاه نمیکردم.
_جون دل، ببخشید .بخدا فقط میخواستم شوخی کنم!
با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفتم
_دیگه با من از این شوخیا نکن
_ببخشید خانومم .غلط کردم من..
_به خودت توهین نکن باشه بخشیدمت.
_من فدای دل مهربونت بشم که طاقت دیدن ناراحتی منو نداره.ازبس آقام من!
_خودشیفته کی بودی تو؟!
تا رسیدن به خانه کیان با شوخی و خنده از من عذر خواهی کرد و ناراحتی را از دلم زدود.
کیان مرا به خانه رساند و خودش رفت تا آماده شود .
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_بیست_پنجم
#فصل_هفدهم
می دانستم نقشه است.
به همین خاطر زود گفتم:
«چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.»
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم.
ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.»
توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم.
دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم.
به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست.
انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید:
«چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!»
جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند.
بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.»
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلـوات💐
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_بیست_ششم
#فصل_هفدهم
همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید.
خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟»
سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود.
مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت.
کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.»
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود.
با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور.
دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت:
«آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلـوات💐
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_بیست_هفتم
#فصل_هفدهم
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!»
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند.
صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم.
دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود.
صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم.
می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود.
سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!»
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌎🌖تقویم واعلانات نجومی🌔🌎
✴️ یکشنبه 👈 20 مهر 1399
👈 23 صفر 1442👈 11 اکتبر 2020
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙🌟 احکام دینی و اسلامی .
❇️ روز خوب و خوش یمنی است برای :
✅ جابجایی و نقل و انتقال .
✅ خرید و فروش .
✅ و دیدار بزرگان و رؤسا نیک است .
👼 برای زایمان خوب و نوزادش زیبا و محبوب مردم خواهد شد. ان شاء الله
✈️ مسافرت :
مسافرت بسیار خوب و سودمند و خیر دارد .
🔭 احکام نجوم.
🌗 امروز برای امور زیر خوب است :
✳️ خرید حیوان .
✳️ آغاز معالجات و درمان.
✳️ و خرید جواهرات نیک است .
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑مباشرت و مجامعت.
مباشرت امشب (شب دوشنبه)، برای سلامتی جسم مفید است و فرزند حافظ قرآن شود و به قسمت و روزی خویش راضی باشد .ان شاءالله
⚫️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، باعث روبراه شدن امور می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری ، باعث شادی دل می شود .
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه 24 سوره مبارکه " نور "است.
یوم تشهد علیهم السنتهم و ایدیهم و ارجلهم...
و چنین استفاده میشود که خواب بیننده را با شخصی دعوا یا خصومتی پیش آید و شاهد بیاورد و بر او چیره شود . ان شاء الله . و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید......
تقویم همسران صفحه 116
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه میگذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی میخواست آب بکشد و نمیتوانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کردهای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسولالله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید.
پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آوردهای؟ گفت: مردی خوشروی، شیرینکلام، خوشاخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آوردهای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدمهای مبارکش افتاد. گریه میکرد و معذرت میخواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم)
و تو اخلاق عظیم و برجستهاى دارى.
📚قصصالروایات
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
آیا ممکن است زن دو قلب داشته باشد؟!*
*بله، این را قرآن ثابت کرده*
*در جلسهای که عدهٔ زیادی از دانشجویان شرکت داشتند، استاد از فصاحت و بلاغت و دقت قرآن سخن میگفت : که اگر کلمهای در آن جابجا شود، کل معنی عوض میشود و مثلها میزد.*
*دانشجویی بلند شد و گفت : من این را قبول ندارم.*
*در قرآن آیاتی است که سست و بی پایهاند.*
*به این دلیل، مثلاً این آیه*👇🏻
*(ﻣَّﺎ ﺟَﻌَﻞَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟِﺮَﺟُﻞٍ ﻣِّﻦ ﻗَﻠْﺒَﻴْﻦِ ﻓِﻲ ﺟَﻮْﻓِﻪِ)*
*خداوند در درون هیچ مردی، دو تا قلب قرار نداده.*
*چرا گفته مرد و نگفت درون هیچ بشری...*
*و تمام مردم، بجز یک قلب ندارند.*
*چه مرد باشند و چه زن.*
*در این لحظه سکوتی سنگین در سالن حکمفرما شد، و چشمها متوجه استاد شد و همه منتظر جوابی قانع کننده بودند.*
*سخن دانشجو تا اینجا درست بنظر میرسید. چه مرد چه زن یک قلب دارند.*
*چرا قرآن فقط اشاره به مرد کرده؟!*
*پاسخ را بشنوید و به اعجاز و دقت قرآن پی ببرید، که بدون دقت و تفکر عمیق محال است به آن برسید.*
*استاد گفت : بله مرد از محالات است دو تا قلب درون سینه داشته باشد.*
*ولی زن وقتی باردار شد، براستی دو قلب درون سینهاش دارد.!*
*قلب خودش و قلب طفلی که حامله است.!!*
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_بیست_هشتم
#فصل_هفدهم
صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد. مردها آمدند.
زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق.
از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود.
به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!»
آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه.
کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید
و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم.
چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند.
آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.»
می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است.
به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay