هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانم
اَلسَّلامُ عَلَيْكمَ يا بَقِيَّةَ الله ✋
بوینرگس میدهد هرصبح
انگارے ڪهیار ...
هر سحر از ڪوچهے دلتنگی ام
رد میشود ...
هرڪه میخواند "فرج" را تا
سرآید انتظار ...
شامل الطاف بیپایان ایزد میشود.
°{{ أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🤲 }}°
#مرگ_برامریکا ✊
#انتخابات_امریکا
#انتقام_سخت 🇮🇷
(تقویم همسران)
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
@taghvimehamsaran
✴️ شنبه 👈 17 آبان 1399
👈 21 ربیع الاول 1442👈 7 نوامبر 2020
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی .
🌙⭐️احکام دینی و اسلامی.
📛 اول صبح صدقه بدهید و از منازعات ، دیدارها ، مشارکت پرهیز شود .
👶 زایمان خوب نیست .
🤕بیمار امروز زود شفا یابد . ان شاءالله
🚖 مسافرت :
مسافرت خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد .
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است .
✳️ خرید جواهرات .
✳️ ختنه کردن نوزاد .
✳️ و آغاز معالجه و درمان نیک است .
💑 امشب ..
# مباشرت (شب یکشنبه ) ، دستوری بر کراهت و استحباب آن وارد نشده است .
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث دولت و ثروت می شود .
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، سبب روشنی دل می شود .
😴😴 تعبیر خواب امشب.
خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی ۲۲ سوره مبارکه ی " حج " است.
کلما ارادوا ان یخرجوا منها من غم اعیدوا فیها ...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده پیش آمدی است که موجب ملال خاطر وی می شود و هر چه سعی کند از آن خلاص نگردد . شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
♦️خاطرات سفر رهبر انقلاب به کرمان با حضور حاج قاسم
✍علیرضا قزوه پس از ۱۵ سال حاشیهنویسیهای خود از سفر رهبر انقلاب به استان کرمان را منتشر میکند. این کتاب با نام «پلاک ۱۴» از سوی انتشارات سوره مهر چاپ میشود.
قزوه میگوید: این کتاب را به حاج قاسم تقدیم کردم که در آن سفر حضور داشت. در این کتاب ۱۰ خاطره خوب از حاج قاسم و همنشینی با رهبر انقلاب درج شده است.
«پلاک ۱۴» نام خانهای است که رهبر انقلاب در جیرفت در دوره تبعید آنجا حضور داشتند. در آن سفر به همراه رهبر انقلاب به آن خانه رفتیم و پلاک آن ۱۴ بود
#مرگ_برامریکا ✊
#انتخابات_امریکا
#انتقام_سخت 🇮🇷
[#بیـــاابـــــاصــــــالـــحعج🌱]
✍🏽 وســـــط جاذبہ ے این همـہ رنـگ
نوڪرٺ تا بـہ ابد #رنــگ🌸 شماسٺ
بے خیـــال همـــہ ے مــــــــردم شہــــــر
#دلــــم💚 آقا بہ خدا تــــنگ شمـاســٺ
#اقاےنیامدههایمــ
🔆 #پندانه
🙍🏻♂️ پسری، با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،
👴🏻 پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم!
👨🏻🦱پسری پولدار اما بدکردار، به خواستگاری همان دختر میرود،
👴🏻 پدر دختر با ازدواج موافقت میکند، و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند!
🧕 دختر گفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد ؟!
🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷
#تلنگر_مثبت
هفت جمله موثر
۱- با گذشته تان صلح برقرار کنید تا زمانِ حالِ شما را تباه نکند.
۲- آنچه که دیگران درباره شما فکر می کنند اهمیتی ندارد.
۳- زمان همه چیز را التیام می بخشید کمی زمان دهید، فقط مقداری.
۴- هیچ کس دلیل خوشبختی شما نیست مگر خود شما.
۵- زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنید، شما درک درستی از ماهیت سفر آنها ندارید.
۶- زیاد فکر نکنید، ندانستن پاسخ همه پرسشها اشکالی ندارد.
۷- لبخند بزنید، شما صاحب همه مسائل دنیا نیستید.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
✅تقوا ملاک ارزش انسان ها
✍روزی سلمان فارسی وارد مسجد نبوی شد و صحابهی پیامبر (ع) به احترام او از جای خود برخاستند و در صدر مجلس به او جای دادند.لحظهای نگذشته بود که یکی از صحابهی معروف نیز وارد مسجد شد، و چون سلمان را در صدر مجلس مشاهده کرد؛لب به اعتراض گشود و گفت: «من هذا العجمی المتصدر فیما بینالعرب؛این مرد ایرانی و عجمی که در صدر مجلس نشسته در میان عربها چه میکند؟»
رسول خدا (ص) با شنیدن این سخن غیراسلامی به خشم آمد و بر بالای منبر قرار گرفت و فرمود: «ای مردم! آگاه باشید که تمام انسانها از زمان حضرت آدم تا زمان ما مثل دندانهای ما یکسانند،عرب بر عجم،گندمگون بر سیاه پوست امتیازی ندارد،مگر به تقوا»
📚مستدرک الوسائل، ج۱۲ ص۸۹
🌸🌿🦋
🌿🌸
🦋
#رمان عاشقانه❣مذهبی
#لبخند_بهشتی 🦋🌿
✍درحال نگارش..
به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸
🌿🦋✨#عاشقانه ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران #محجبه و #مومن سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿
💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐
🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋
❌ #کپی رمانها بدون #اجازه ممنوع ❌
↪️ریپلای به #قسمت_اول رمان🔰
🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_سی و سوم _می
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سی و چهارم
مضطرب نگاهم میکند
_ببخشید نورا من نمیتونم ازت پذیرایی کنم دیرم شده باید برم . شایان هم تو خونست . پسر آرومیه اذیتت نمیکنه تا ۳ ساعت دیگه بر میگردم . خیالت راحت تا من برگردم کسی از عضای خانواده نمیاد خونه . من برات میوه و تنقلات روی میز چیندم . غذای شایان هم توی طبقه ی اول یخچاله اگه گشنش شد بهش بده .
+باش حتما
بعد از چند توصیه ی دیگر خداحافظی میکند و میرود . آدام وارد خانه میشوم . پسر بچه ای با موهای خرمایی پشت به من نشسته است . میروم و رو به رویش مینشینم . چشم های گرد و قهوه رنگ و پوستی روشن دارد . چهره اش با نمک و ناز است . بلیز شلوارک نارنجی رنگی اندام کوچک و لاغرش را در بر گرفته است . آهسته گونه اش را نوازش میکنم
+سلام شایان کوچولو . خوبی خشگلم ؟
سر بلند میکند . چشم های کوچکش اجزای صورتم را میکاود
_سلام شما خاله نورا هستید ؟
+آره عزیزم کی اینو بهت گفته ؟
_خاله سوگلم
دوباره سرش را پایین میاندازد و مشغول بازی با ماشین قرمزش میشود . چقدر پسر مودبی هست . با اینکه سن کمی دهرد ولی غریبی نمیکند . بعد از کمی صحبت بلاخره با من دوست میشود . با ذوق و شادی نام ماشین هایش را میگوید و به من ماشین بازی یاد میدهد . بعد از چند ساعت بازی بلاخره خسته میشود و روی مبل مینشیند .
چشم هایش را میمالد.
_خاله خوابم میاد . میخوام بخوابم
+بزار به خاله سوگل زنگ بزنم ببینم کجا بخوابونمت .
سریع شماره ی سوگل را میگیرم . بعد از چند بوق جواب میدهد
_سلام نورا خوبی ؟
+ممنون تو خوبی ؟
صدایش رنگ اضطراب به خود میگیرد
_چی شده اتفاقی برای شایان افتاده که زنگ زدی ؟
خنده ی ریزی میکنم
+نه بابا از من و تو هم سالم تره . فقط خوابش میاد زنگ زدم بپرسم کجا بخوابونمش ؟
_ببر تو اتاق من رو تخت بخوابه . منم تا یک ساعت و نیم دیگه میام .
🌿🌸🌿
《در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سی و پنجم
+شایان خوابش میاد زنگ زدم بپرسم کجا بخوابونمش ؟
_ببر تو اتاق من رو تخت بخوابه . من تا یک ساعت و نیم دیگه میام .
+ممنون خدافظ
_خدافظ
تلفن را قطع میکنم و رو به شایان میگویم
+ بیا بریم بالا تو اتاق خاله سوگل بخواب .
سریع بلند میشود و همراه من می آید . وارد اتاق میشویم . شایان خودش را روی تخت می اندازد و با ذوق میگوید
_آخیش چه تخت نرمیه
آرام میخندم
+خب حالا بخواب
با تعجب میگوید
_خاله !
+بله
_من که همینطوری خوابم نمیبره باید برام قصه بگی
ابرو بالا می اندازم
+ولی من که قصه بلد نیستم
لبخند میزند و بلند میشود از کنار کمد کیف زرد رنگی را بر میدارد که روی آن عکس زنبور دارد . با لبخند میگوید
_عیب نداره من کتاب قصه دارم از روی اون برام بخونید
کتاب کوچکی از داخل کیفش بیرون می آورد . دوباره داراز میکشد و کتاب را به دست من میدهد . با کنجکاوی میگوید
_خاله یه سوال بپرسم ؟
+بپرس عزیزم
_من به شما نا محرمم
با خنده میگویم
+نه خاله الان نه ولی وقتی بزرگ بشی نامحرم من میشی
_پس چرا جلوی من روسری سر کردین ؟
نگاهی بع روسری ام میکنم
+اینو بخاطر تو سر نکردم چون با روسزی راحتم گزاشتم رو سرم بمونه
_آها . پس حالا قصه رو بخونید
شروع به خواندن کتاب میکنم . به نیمه های داستان که میرسم شایان خوابش میبرد . آرام پیشانی اش را میبوسم و پتو را رویش میکشم .
از اتاق خارج میشوم و به سمت راه پله میروم . بین راه نگاهم به اتاق سجاد می افتد . آدم فضولی نیستم اما یک حسی بشدت مرا وسوسه میکند تا وارد اتاق سجاد بشوم . دو دل هستم . به خودم نهیب میزنم و به حسم اعتنا نمیکنم .
سریع از پله ها پایین میروم . ۱۰ دقیقه ای خودم را مشغول میکنم که دوباره آن حس به سرا غم می آید اما اینبار قوی تر از قبل .
🌿🌸🌿
《اگر در دیده ی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی》
وحشی بافقی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سی و ششم
از پله ها بالا میروم و نگاهم را به در میدوزم .
چند باری به سمت در میروم ولی باز میگردم .
برای بار آخر به در نزدیک میشوم .
دستم را روی دستگیره ی در میگزارم و آرام در را باز میکنم .
وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم میبندم .
با دقت اتاق را برانداز میکنم .
رو به روی در میز تحریر قهوه ای رنگی قرار دارد .
روی آن کامپیوتر کوچکی است و کنار کامپیوتر هدفون یبز رنگی به چشم میخورد .
کنار میز تحریر کتابخانه ی بزرگی و در سمت چپ هم تخت جای گرفته است . سمت راست هم کمدی دیده میشود .
تمام سرویس چوپ قهوه ای سوخته هستند .
کاغذ دیواری های کردم با گل های قهوه ای درشت هم دیوار های اتاق را پوشانده اند .
برای یک لحظه عذاب وجدان به سراغم می آید .
میخواهم برگردم اما حالا که تا اینجا آمده ام دلم میخواهد کمی بیشتر جست و جو کنم .
به سمت میز تحریر میروم ، روی آن یک دفترچه یادداشت زرشکی و یک دفتر آجری رنگ نظرم را جلب میکند .
ابتدا دفترچه ی زرشکی رنگ را برمیدارم .
در هر صفحه حدیثی زیبا و با خط خوش نوشته شده است .
بعد از خواندن چند حدیث دفترچه را میبندم و سر جایش میگزارم .
به سراغ دفتر آجری رنگ میروم .
دفتر را باز میکنم .
در صفحه ی اول بزرگ نوشته شده است ( به نام آفریدگار نیکی و بدی ) .
ورق میزنم و به سراغ صفحات بعدی میروم .
در هر صفحه ۳ شعر تک بیتی یا دو بیتی نوشته شده و زیر آن تاریخ خورده است .
در یکی از صفحه ها شعر بلندی نوشته شده ولی بد خط و ناخواناست .
هر چه سعی میکنم نمیتوانم شعر را بخوانم .
سراغ صفحه ی بعد میروم .
یکی از شعر ها نظرم را جلب میکند .
چند کلمه از شعر نوشته شده و آن هم خط خطی شده است اما میتوانم شعر را بخوانم .
زیر لب آن چند کلمه را زمزمه میکنم
+عشق را باید که......
🌿🌸🌿
《کاش روزی برسد ، هر که به یارش برسد
دل سرما زده ی ما ، به بهارش برسد 》
ماهان یونسی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelayط
هدایت شده از ▫
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌸🍃
🍂وقتی #سلامت می کنم
دهانم عطر یاس🌸 میگیرد
🌾در هر گوشه ی قلبمـ♥️
هزار شاخه ی #نرگس می روید
🍂آسمان دلم آفتابی می شود
و #بهار طلوع میکند ...
↩واین #سپیده_دمانِ پرتبرکِ
هرروزِ من است😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
#مرگ_بر_امریکا ✊
»
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 شهـید حمید سیاهکالی مرادی:
خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن
به نامحـرم برایتان عــادی شود. پناه
می برم به خدا از روزی ڪـہ گنـــاه،
#فـــرهنــگ و عــادت مردم شود.
➮
⚜ ذکر صالحین ⚜
📚 نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد ...
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب ...
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار "
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ...
صبح صدای پای سربازان را شنيد...
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم ...
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند...
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی ...
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت ...
همسرش لبخندی زد و گفت :
مانند هر شب آرام بخواب , زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند "
فکر زيادی انسان را خسته می کند ...
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست ".
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی...!
یا از زندگی عقب
در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش...
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_سی و ششم از
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سی و هفتم
یکی از شعر ها نظرم را جلب میکند.
چند کلمه از شعر نوشته شده و آن هم خط خطی شده اما میتوان شعر را خواند .
زیر لب آن چند کلمه را زمزمه میکنم
+عشق را باید که .....
کنجکاو تر از قبل میشوم .
یعنی منظورش از عشق چه نوع عشقیست ؟
به خودم نهیب میزنم
+هر عشقی که منظورشه به من ربطی نداره
برای فراموش کردن آن دفتر را میبندم و روی میز میگزارم .
به سمت کتابخانه میروم .
بالای کتابخانه چفیه ای وصل شده است . بی اختیار لبخند میزنم .
به قفسه ها نگاه میکنم .
در هر قفسه کتابی مرتبط با موضوع خاصی چیده شده است .
در یکی از قفسه ها کتاب ها کاملا مربوط به شهید مطهریست و در قفسه ای دیگر مرتبط با رهبر .
بین قفسه ها یکی از قفسه برایم جالب تر است . داخل آن قفسه پر از رمان های مختلف است .
به صورت رندوم یک کتاب را بیرون میکشم .
نام روی جلد را بلند میخوانم
+چشم هایش . باید کتاب جالبی باشه
صفحات را سریع ورق میزنم که چیزی از بین کتاب روی زمین میافتد .
خم میشوم و آن را از روی زمین بر میدارم .
عکس سجاد و پسری هم سن و سال خودش است که هر دو دست دور شانه یکدیگر انداخته اند . حتما یکی از دوستانش است .
دوباره لبخند میزنم .
عکس را بر میگردانم . پشت عکس نوشته ای است . وقتی نوشته را میخوانم لبخندم محو میشود .
پشت عکس نوشته شده است :
( سجاد رضایی و شهید محمد صادق محمدی )
پس سجاد دوست شهید هم دارد .
عکس را دوباره بین کتاب میگزارم و کتاب را سر جایش قرار میدهم .
نمیتوانم روی کتاب ها تمرکز کنم ، هنوز ذهنم درگیر آن شعر نصفه ای است که داخل دفتر روی میز خواندم .
دوباره میروم و دفتر را بر میدارم .
صفحه ی مورد نظر را باز میکنم و چند بار دیگر شعر نصفه را میخوانم .
شعر را به تازکی نوشته است زیرا تاریخ شعر قبلی برای یک هفته قبل است .
مشغول فکر کردن به شعر هستم که صدای خفیفی به گوشم میرسد .
متوجه نمیشوم که صدا چه می گوید .
گوش هایم را تیز میکنم .
قبل از اینکه بتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم ناگهان در باز میشود .
🌿🌸🌿
《ای که گفتی بی قراری های من بازیگریست
بی قرارم کرده ای اما دلت با دیگریست》
حسین دهلوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سی_هشتم
گوش هایم را تیز میکنم . قبل از اینکه بتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم ناگهان در باز میشود .
با دیدن سجاد نفسم بند می آید .
بدنم بی حس شده است . سجاد مشغول صحبت با تلفن است و متوجه من نشده است .
کیفش را روی تخت میگزارد . تلفن را بین شانه و صورتش نگه میدارد و خطاب به شخص پشت تلفن میگوید
_آره سید جان متوجه ام .
بعد شروع به باز کردن دکمه های سر آستینش میکند . دستش را به سمت یقه اش میبرد و دکمه اول را باز میکند و بعد دکمه ی دوم را . مشغول یاز کردن دکمه سوم است که سر بلند میکند و من را میبیند . ناخودآگاه میترسد و یک قدم به عقب میرود . تلفن از روس شانه اش سر میخورد و به زمین می افتد .
سجاد بهت زده به من خیره میشود .
شخص پشت تلفن صدایش به صورت نامفهوم می آید . سجاد سریع به خودش می آید و نگاهش را از من میدزدد . تلفن را از روی زمین بر میدارد
_الو سید . من کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم .
و بدون اینکه منتظر پاسخ شخص پشت تلفن باشد آن را قطع میکند و روی تخت می اندازد .
سجاد نگاهش به دفتر در دستم می افتد . با دیدن دفتر در دست من به وضوح رنگش میپرد .
از خجالت دلم میخواهد زمین دهن باز کند و من را ببلعد . با خجالت سرم را پایین می اندازم .
هول شده ام و نمیدانم چه بگویم . نا خواسته میگویم
+سلام
سجاد با لحنی پر از بهت و تعجب جواب میدهد
_سلام
آب دهانش را با صدا قورت میدهد و کلافه دستی بین موهایش میکشد .
ابرو هایش را در هم میکشد و چند قدم به سمت جلو می آید .
با من و من میگویم
+من نمیخواستم ....... من ........ یعنی.......آخه سوگل گفت تا وقتی برگرده کسی نمیاد خونه
از جواب بچگانه ام خودم تعجب میکنم .
سجاد اخم هایش را باز میکند و با تعجب ابرو بالا می اندازد
_چون کسی نمیاد خونه دلیل میشه شما بیاید تو اتاق من و بی اجازه برید سر وسایل شخصی من ؟
با حرف سجاد بیشتر خجالت میکشم و گونه هایم سرخ و داغ میشوند . فکر نمیکردم سجاد انقدر ناراحت و عصبانی بشود . انگار دیدن آن دفتر در دست من بیشتر ناراحت و عصبی اش کرده است .
🌿🌸🌿
《مثل یک معجزه ای علت ایمان منی
همه هان و بله هستند شما جان منی》
صبا زمانی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سی_نهم
سرم را پایین می اندازم . نگاهم را روی مانتویم میچرخانم . در دلم خدارا شکر میکنم که مانتو و روسری ام را در نیاوردم اما از اینکه چادر به سر ندارم ناراحتم . بخاطر اتفاقاتی که افتاد کاملا فراموش کرده بودم که چادرم سرم نیست .
برای یک لحظه غرورم را فراموش میکنم و با لحنی که خواهش در آن موج میزند میگویم
+من واقعا متاسفم . فکر نمیگردم این کارم انقدر ناراحتتون بکنه .
سر برمیگرداند و سعی میکند خودش را آرام کند . سرش را پایین اندازد و تازه متوجه ۳ دکمه ای که باز کرده میشود ، سریع آنها را می بندد .
چه چیزی در این دفتر هست که او را انقدر پریشان کرده است ؟
دفتر را میبندم و آن را روی میز میگزارم . به سمت در میروم ، وقتی از چهارچوب در میگزرم سجاد مرا میخواند
_نورا خانم
از حرفی که میخواهد بزند میترسم ولی سعی میکنم خودم را خونشرد نشان بدهم . سر بر میگردانم و با آرامشی نمادین میگویم
+بله
برای چند ثانیه به چشم هایم خیره میشود
_معذرت میخام . نباید انقدر تند برخورد میکردم کنترلم رو از دست دادم
بی اختیار لبخند پنهانی میزنم
+شما باید ببخشید نه من
و بدون اینکه منتظر جوابی باشم به اتاق سوگل میروم و در را میبندم .
به در اتاق تکیه میدهم . ناخودآگاه بغض میکنم . دوباره تبدیل شدم به همان دختر نازک نارنجی .
حس کودکی ۵ ساله را دارم که کار اشتباهی کرده و حالا دارد توبیخ میشود.
به سمت تخت میروم . چقدر شایان معصوم خوابیده است .
کنار تخت میمشینم و سرم را روی آن میگزارم .
چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سر میخورد .
آنقدر امروز خجالت کشیدم که دلم میخواست بمیرم ولی آن اتفاقات را نبینم . دیگر چطور میتوانم به صورت سجاد نگاه کنم ؟
خدا میداند با خودش چه فکر هایی راجب من کرده است .
چشم هایم سنگین میشود . آرام چشم هایم را میبندم و بدون اینکه متوجه شوم به خواب میروم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
_نورا ! نورا بیدار نمیشی ؟
چشم هایم را باز میکنم و به دنبال صاحب صدا سر بر میگردانم
🌿🌸🌿
《غالبا در هر تصادف میرود چیزی زِ دست
لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم لدل برفت》
حسین فروتن
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانم ♥️
مےنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شده ای
بیقرارٺ شدم و صبر و قرارم شده ای
من ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم
تو همہ دلخوشے لیل و نهارم شده ای
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌼🍃
#حضرت_معصومه 🍃🌸
#کرونا 😷
#انتخابات_امریکا ✊
🌺۲۳ ربيع الاول؛ سالروز ورود حضرت معصومه سلام الله علیها به شهر قم
#حضرت_معصومه 🍃🌸
#کرونا 😷
#انتخابات_امریکا ✊
هدایت شده از ▫
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
✅ امام صادق عليه السلام:
تَدخُلُ بِشَفاعَتِها شِيعَتی الجَنَّةَ بِأجمَعِهِم.
🌹همه شيعيان من با #شفاعت او( #حضرت_فاطمه_معصومه سلام الله علیها)وارد بهشت خواهند شد.🌹
📚 بحار الانوار، ج60، ص228.
🌸🌿🌿🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_سی_نهم سرم ر
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_چهلم
_نورا ! نورا بیدار نمیشی ؟
چشم هایم را باز میکنم و به دنبال صاحب صدا سر بر میگردانم .
سوگل را میبینم که با لبخند نگاهم میکند .
لبخند کوچکی میزنم
+سلام سوگل خوبی ؟ کی برگشتی
ابرو بالا می اندازد
_تقریبا دو ساعتی میشه که بر گشتم .
با تعجب نگاهش میکنم
+یعنی من این همه وقته که خوابیدم ؟ پس چرا بیدارم نکردی ؟ حتما مامانم نگران شده
آرام میخندد
_خب بابا دونه دونه بگو . اول اینکه مامانت خبر داره بهش زنگ زدیم . دوم اینکه مامانم نزاشت بیدارت کنم گفت شاید خیلی خسته ای .
بی اختیار اخم میکنم . حرف های سوگل نشان میدهد که خاله شیرین و عمو محمود آمده اند . سریع اخم هایم را باز میکنم و به سوگل نگاه میکنم . بخاطر بد خوابیدن کمر درد گرفته ام .
به سختی کش و قوسی به بدنم میدهم .
سوگل متوجه کمر دردم میشود و میگوید
_چند بار بیدارت کردم گفتم برو روی تخت بخواب ولی خودت قبول نکردی
کمی فکر میکنم
+پس چرا هرچی فکر میکنپ یادم نمیاد ؟
شانه بالا می اندازد .
به تخت نگاه میکنم و جای خالی شایان را میبینم
+راستی شایان کو ؟
_یک ساعتی میشه که رفته .
به سمت در میرود و میگوید
_خب من میرم تو هم بکم دیگه بیا .
سر تکان میدهم و بعد از خروج سوگل بلند میشوم .
تازه اتفاقات امروز عصر را بیاد می آورم . با بیاد آوردنش تن و بدنم میلرزد .
سوال های مختلفی در مغزم میچرخند .
( نکند سجاد به بقیه چیزی گفته باشد ؟ )
( چطور با سجاد رو به رو شوم ؟ )
روی تخت مینشینم و به جواب سوال هایم فکر میکنم ، بدون اینکه توجهی به زمان و مکان داشته باشم .
با صدای باز شدن در رشته افکارم پاره میشود .
با دیدن سوگل تازه یاد می آید که قرار بود بروم بیرون از اتاق .
سوگل با تعجب میگوید
_چرا نمیای پس ؟
🌿🌸🌿
《تو را با غیر میبینم ، صدایم در نمی آید
دلم میسوزد و کاری ، زِ دستم بر نمی آید》
مهدی اخوان ثالث
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_چهل_یکم
با دیدن سوگل تازه به یاد می آورم که قرار بود بروم بیرون از اتاق .
سوگل با تعجب میگوید
_چرا نمیای پس ؟
لب هایم را به زور به لبخند میکشم
+ببخشید الان میام .
سوگل به سمت در میرود . سریع میخوانمش .
+سوگل
برمیگردد .
_بله ؟
نمیدانم سوالم را بپرسم یا نه .
سوگل که سکوتم را میبیند میپرسد
_چیزی میخوای بگی ؟
بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم بلاخره دل به دریا میزنم و سوالم را میپرسم
+سوگل تو گفتی تا قبل از اینکه بیای کسی نمیاد ولی چرا آقا سجاد اومد ؟
این سوال را پرسیدم تا از جواب سوگل بفهمم سجاد چیزی به سوگل گفته یا نه .
سوگل سری به نشانه ی تایید تکان میدهد
_آره . اتفاقا سجاد گفت ازت عذر خواهی کنم .
قرار بود کسی نیاد خونه ولی سجاد کارش زود تموم شد بود برای همین زود اومد .
سجاد گفت اگه میدونست نمیومد که تو اذیت نشی . البته تقصیر اون هم نیست چون من بهش نگفته بودم که تو میای چون فکر نمیکردم کارش زودتر تموم بشه .
سجاد گفت وقتی اومد خونه دید تو هستی دوباره از خونه اومد بیرون .
میخندد و با خنده ادامه میدهد
_کلی هم منو دعوا کرد که چرا بهش نگفتم که تو میای . در هر صورت از طرف خودم و سجاد ازت معذرت میخوام
لبخند تصنعی میزنم
+این چه حرفیه . شما باید ببخشید .
از حرف های سوگل معلوم است که سجاد چیزی درباره اتفاقات عصر به سوگل نگفته است اما هنوز مطمئن نیستم .
چادرم را از روی جالباسی برمیدارم و روی سرم می اندازم ، و همراه با سوگل از اتاق خارج میشوم .
سعی میکنم پله های را آرام طی کنم .
ترس بدی در جانم افتاده است . از تصور صحنه ای که قرار است با سجاد چشم در چشم شوم تن و بدنم میلرزد .
وقتی وارد هال میشوم با ترس سرم را بلند میکنم . نگاهم را دور تا دور هال میچرخانم ولی اثری از سجاد نیست .
ممکن است داخل اتاقش باشد . دلم میخواهد از سوگل بپرسم سجاد کجاست ولی میترسم فکر بدی بکند .
عمو محمود روی مبل نشسته و مجله ای در دست دارد . خاله شیرین هم رو به روی عمو محمود دارد کانال های تلویزیون را بالا و پایین میکند .
بلند سلام میکنم . خاله شیرین و عمو محمود که تازه متوجه حضورم شده اند به نشانه ی احترام می ایستند . با قدم های بلند نزدیکشان میشوم
+تورو خدا بشینید راضی به زحمت نیستم
🌿🌸🌿
《تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد》
علی صفری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
💐السلام علیک یا اباصالح
المهدی ادرکنی « عجل الله
تعالی فرجه الشریف. »💐
👇«فصل زرد پاییز.»🌺
📃فروردينِ امسال به اميدِ ديدنِ
روي تو جوانه زدم و از روزنههاي
خشک درخت بيرون آمدم.چرا که
مفهوم و معناي روييدنم تو بودي.
🔻اما حالا فصلِ زردِ پاييز است و
نااميدانه رنگ باختهام . دارم فرو
ميافتم به پاهايت. حداقل بگذار
قبل از پوسيدنم فرش راه آمدنت
شوم.شايد هم بايد با جاروي رفتگر
از مسير ظهورت کنار روم❓❗
«هَلْ إِلَيْکَ يَابْنَ أَحْمَدَ سَبِيلٌ فَتُلْقى؟»
آيا به جانب تو اي پسر احمد، راهي
هست تا ملاقات شوي❓🌸
🌷"فرازی از دعای ندبه"🌷
🌼🍃 اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌼
#کرونا 😷
#حضرت_معصومه 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️میزان کار برای دنیا و ابدیت
#حجت_الاسلام_فرحزاد
🌼🍃 اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌼
#کرونا 😷
#حضرت_معصومه 🍃🌸
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️