💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_هشتــم
✍نفس عمیقی کشید و گفت:
نمی تونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته می دونستمم که چقدر خانواده ی عمو رو همه جوره دوست داره و روشون حساب باز می کنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط! چون بهرحال نه ما می گفتیم که اوضاع از چه قراره و نه حتی زنعمویی که با مهر می گفت منو دوست داره و می خواد عروسش بشم اگر بو می برد که تک پسرش هیچ وقت بچه دار نمیشه اون وقت همینجوری باقی می موند!
_یعنی خانوم جون همونجا در دم گفت نه؟! حتی فکرم نکردین؟
_نه! نگفت... جا خورده بود و نمی دونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاه های سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی عرصه بهم تنگ شد طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده، که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز می کردن؟ مگه من چندبار دیگه می تونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکسته ترم شد! موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همه چیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچ وقت ادا نشد به هزار دلیل! تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بودو نگران روزهای پیش روم بودم.
زنعمو وقت خواسته بود برای جلسه ی رسمی خواستگاری، خانوم جون مونده بود انگار سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا! از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمی تونستم نبینمش! نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم اینه که نمی تونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همه چی تموم باشه، در حالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همه جوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش می کرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونه ی کسی که بعد از بابام، سایه ی بالا سرمون شده بود.اما...
_اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگوییتون شد بلای جونت نه؟
_دقیقا. به خانوم جون گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن، باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. می دونی چی گفت؟
براق شد بهم و زد به صوراش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دسته ی گل منی اما مادر نمیشه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم داره ها اما نوه ی پسری داستانش فرق داره جونم.
ما فامیلیم اگرم الان چیزی نگیم بعدا تف تو یقه ی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ طاها رو همه دوست دارن دامادش کنن ولی....
ناراحت نشدم از چیزایی که می شنیدم ترانه! هیچ کسی تقصیر نداشت، تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت!
_میشه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی اصلا که بچه دار نمیشی؟!
_مفصله و هرچند، حالا که می بینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگه ی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت!
_خانوم جون فکر می کرد می خوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟
_نه می ترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و تب تندی بشه که زود به عرق میشینه! ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمی خواستم بی عقلی کنم. بخاطر همین بکوب گفتم، زنعمو که زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیه ی چیزا با من. خانوم جون تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت:
_اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت می گذره!
_می خوام خودم با طاها حرف بزنم!
جیغ خفیفی کشید و گفت:
_خاک به سرم. دیوونه شدی دختر؟!
نگاهم افتاد به چین های روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم:
_خیالت راحت خانوم جون، کاری نمی کنم که خجالت زده بشی.
و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم مصرتر شدم!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_سي_هفتم: نورا توي اون شرايط سخت ... داشتم غير مستقيم بازجوييش مي کردم ... و
#مردی_در_آینه
#قسمت_سي_هشتم: عیسی پسر مریم
بلند شدم و رفتم سمت در ... حالم اصلا خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبي داشت داغونم مي کرد ...
دنيل ساندرز که متوجه شد با سرعت به سمت من اومد...
- متاسفم کارآگاه ... وسط صحبت يهو چنين اتفاقي افتاد ... عذرمي خوام که مجبور شدم براي چند دقيقه ترک تون کنم ...
نمي تونستم بمونم ... حالم هر لحظه داشت بدتر مي شد ... دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روي همسر و مادرش ... و بچه اي که هنوز داشت توي بغلش مادر ... خودش لوس مي کرد ... و اون با آرامش اشک هاي دخترش رو پاک مي کرد ...
فشار شديدي از درون داشت وجودم رو از هم مي پاشيد ... فشاري که به زحمت کنترلش مي کردم ...
- ببخشيد آقاي ساندرز ... اين سوال شايد به پرونده ربطي نداشته باشه ... اما مي خواستم بدونم شما چند ساله مسلمان شديد؟ ...
- حدودا 7 سال ...
- و مادرتون؟ ...
نگاهش با محبت چرخيد روي مادرش ...
- مادرم کاتوليک معتقديه ... هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفته اما علاقه و باور اون به مسيح ... بيشتر از علاقه و باورش به پسر خودشه ...
پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خیره شدم ...
- اين موضوع ناراحتتون نمي کنه؟ ...
هر چند چشم هاش درد داشت ... اما خنديد ... لبخندي که تمام چهره اش رو پر کرد ...
- عيسي مسيح، پيامبري بود که وجود خودش معجزه مستقيم خدا بود ... خوشحالم فرزند زني هستم که پيامبر خدا رو بيشتر از پسر خودش دوست داره ...
بدون اينکه حتي لحظه اي بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم ... اگر القاعده بود توي اين 7 سال حتما بلايي سر مادرش مي آورد ... اون هم زني که مريض بود و مرگش مي تونست خيلي طبيعي جلوه کنه ...
هنوز چند قدم بيشتر از اون خونه دور نشده بود ... کنار در ماشين ...
ديگه نتونستم اون فشار رو کنترل کنم ... تمام محتويات معده ام برگشت توي دهنم ...
تمام شب ... هر بار چشمم رو مي بستم ... کابووس رهام نمي کرد ... کابووسي که توش ... يه دختر بچه رو جلوي چشم پدرش با تير مي زدم ...
اون شب ... از شدت فشار ... سه مرتبه حالم بهم خورد ... ديگه چيزي توي معده ام باقي نمونده بود ... اما باز هم آروم نمي گرفت ...
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_هشتم
.
.
.
با مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون منتظر زینب شدم
قرار شد با ماشین علی بیاد دنبالم
خداروشکر زود اومد😊
از این منتظرم بزارن متنفرم😬😬
منم گواهی نامه دارم رانندگیم خیلی تعریفی نداره🙄😄
باید بیشتر پشت فرمون بشینم
زینب_ بپر بالا
برسونمت خانمی😍
چیز های جالبی میشنوم 😂
فکر نمیکردم زینب این مدلی حرف زدم هم بلد باشه
صدامو تغییر دادم و با ناز گفتم: ایییییش
مزاحم نشو
مگه خودت خواهر نداری؟؟؟😂😍
زینب صدامو که شنید زد زیر خنده
تو ماشین نشستم تازه یادم اومد سلام نکردم
_ سلام زینب خانوم😘
سرحال میزنی
همیشه به شادی و خوشی
زینب_ سلام عزیزم
مرسی همچین❤️❤️😘
بریم که زود برگردیم سریع به کارا برسیم
_باشه عزیزم
تو راه زینب از کارایی که باید انجام بدیم گفت
من بیشتر شنونده بودم
کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکه قبول کردم کمک کنم😐😐
انگار خیلی سخته
مخصوصا که جمعیت زیادی هم میاد...
سر راه یکم میوه و کمپوت خریدیم
زینب_ خب رسیدیم😊
_ میگم زینب
نرگس خانم مرخص شده؟🤔
زینب_ به اصرار خودش مرخص شده بود
چون بچه ها کوچیکنن😕
خونه ما راحت نبودن
بودن کسایی که نگه دارن بچه ها رو ولی چند روز بی منت نگه میدارن مگه؟؟
با خانواده شوهرش هم ارتباط ندارن
به این وصلت راضی نبودن انگار
_ چه بد تو این روزهای سخت😢😢
خانواده ها باید کمک کنن
خانواده خودش چی؟
زینب_ تا جایی که من میدونم پدر و مادرش فوت کردن
داییش شهرستانه یه مدت اصرار داشت نرگس خانم رو ببره پیش خودش
ولی نرفتن
_ چرا اخه☹️
خوب بود که پیش داداشش جاش خوب بود
زینب_ متاسفانه
میخواستن نرگس خانم رو بدن به یه مرد سن بالا ولی پولدار😔
_ وااااای چه بد
خیلی اعصابم خورد شده
به اینم میگن برادر آخه؟
زینب_ برادرش زندگی سختی داره
خودش سه تا بچه داره
زندگی ها سخت شده
خرج ها زیاده
تازه از نظر خودش داشت لطف میکرد به خواهرش
_ولی نرگس خانم سنی نداره
خیلی جوونه حیف میشد
زینب_ چی بگم حلما جان
ادم دیگه میمونه چی بگه
از طرفی اگه قبول میکرد زندگی بچه هاش تامین شده بود
شرایط خیلی سختی بود و تصمیم گیریش کار اسونی نبود
_ خب قبول نکرد که
وگرنه الان وضعشون این نبود😔
زینب_ اره مثل اینکه
اون آقا آدم درستی نبود
_ ای بابا چه بد شانس هستن اینا
خیلی ناراحت شدم
زینب_ اره منم ناراحت شدم براشون
ولی خدا هواشونو داره
ببین پول عملش چجور جور شد!
تازه یه خیریه پیدا شده
که میخواد حمایتشون کنه
_ وااای
چه خوب
خداروشکر😍😍
یکم رنگ ارامش رو ببینن به حق این روزاهای عزیز
زینب_ اره برای همین خوشحالم امروز
حالا بریم تو ببینیم بنده خدا حالش چطوره
_ اخ آره ببخشید به حرف گرفتمت
بریم که کلی هم کار داریم
بیچاره نرگس خانم رنگ به رو نداشت
همه کارای خونه رو حسن بیچاره انجام میداد😢
البته همسایه ها خدا خیرشون بده خیلی کمک حالشون بودن
ولی بازم زن خونه که مریض باشه همه چی لنگ میمونه
وقتی وضعیت آنجا رو دیدیم
یکم بیشتر موندیم
من خونه رو مرتب کردم و با حسن درس کار کردم
زینب هم کلی غذای مقوی پخت براشون
نرگس خانم خیلی خجالت میکشید و کلی ازمون تشکر کرد
همچنین کلی دعای خیر
نباید به این زودی مرخص میشد
ازش قول گرفتیم به خودش فشار نیاره و کاری داشت حتما مارو خبر کنه
اگه خدایی نکرده حالش بد شد هم برگرده بیمارستان و لج بازی نکنه
دلم برای بچه ها خیلی کباب شد😭😭
تو این مدت کلی اذیت شدن
همون جا از ته دل براشون دعا کردم که رنگ خوشبختی ببینن و ارامش به زندگیشون برگرده
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_هفتم گیر افتاده ام بین جواد و دوستانش. دیشب زنگ زد و گفت: - فردا بعد از مد
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_هشتم
دراز کشـیده ام و دارم حرف های چرت و پـرت بچه ها را گـوش می دهم. زر مفت می زنند و من حال ندارم جوابشان را بدهم.
- قیافه ش از این لباس شخصیا بودا.
- ولی بدک هم نبود، دور موهاش رو کوتاه کنیم. بزنیم بالا و ریشاشو بتراشیم معرکه می شد.
- ولی هیکل رو فرمی داشت.
- جواد!
جواب نمی دهم. ایـن چنـد جملـه را هم تحمل کرده ام که جواب ندهم. حرف رایگان زدن کار همیشگی مان است.
- هوی با توام.
بقیه ی حرفشان را گوش نداده بودم.
- ببین می گم من حوصله ی نصیحت ندارما. اگه چرت و پرت بگه حالشو می گیرم.
- خفه!
- از ما گفتن بود.
- تو کی هستی؟ هر کی نمی خواد نیاد، کسی که زور نکرده.
- ولی اگه نتونست جواب بده چی؟
- تـو فکرکـردی من برای جـواب گرفتن میام. اینا یه سـری حرف های کتاب های دینی رو می خوان بلغور کنند.
- پس اینجایی که چه غلطی کنی؟
- می آم که اسکلش کنم.
چنـان خونـم بـه جـوش می آیـد کـه بی اختیـار بـراق می شـوم تـوی چشم های وحید.
- خب چیه؟ به ناموست که حرف نزدم!
اگر جواب ندهم پر رو می شوند.
- تو غلط می کنی که می خوای اسکلش کنی! کسی اجبارتون نکرده کـه بلنـد شـید بیاییـد. می تونیـد هنـوزم برید دنبـال لاس وگاسـتون. یه روزم مثل فرید چالتون می کنن و امتی از دستتون راحت می شن.
- حالا کی مرده که تو چند روزه انقدر تو لکی؟
عجیبیـم... مـا انسـان ها عجیبیـم. دو هفتـه ی پیـش یکـی از جمـع خودمـان نیسـت شـد. نمی دانـم چـرا فکـر نمی کنیـم شـاید بعـدی مـن باشـم. ذهنـم دوبـاره زیـر ضربـات پتـک خرد کننده قـرار می گیـرد... در خودم تکرار نمی کنم تا منفجر نشوم. حرف ها را بلند می گویم:
- کور نبودی که؟ فرید مرد، الآن هم حتما بدنش باد کرده و ترکیده و بوی گندش همه ی مرده ها رو زابه راه کرده.
- چه وحشتناک!
- نمی شه که تا آخر عمر عزادار باشیم؛ فرید رفته، دنیا که سر جاشه، خودمونو زجر بدیم که چی؟
این هـا یـا خرنـد یـا خودشـان را به خریـت زده اند. می خندم. از شـدت مسخره بودن حرفشان می خندم.
- راست میگی. فرید تازه می خواست دوماد بشه. عجله چرا؟ تو که مـرگ بهـت قـول داده تـا صـد سـال دیگـه دوروبـرت نپره. مثـل فرید که قرار بود این چند روزه رو با هم بریم ترکیه. حالا اون داره می پوسه و ما هم داریم شر و ور می گیم.
بلند می شوم و لباسم را برمی دارم. راه می افتم سمت در.
- تـا نیم سـاعت دیگـه بایـد اونجـا باشـیم. هـر کـس حرفی نـداره یا فکر مزخرف داره بتمرگه همین جا و نیاد.
پشـت در خانـه کـه می ایسـتم می بینـم همـه هسـتند، خـودش می آیـد و در را بـاز می کنـد. لبـاس یکدسـت سـفید ورزشـی پوشـیده اسـت. بـا گرمـی خـاص خـودش بـا بچه هـا برخـورد می کنـد. دور اتاقشـان کـه می نشینیم سینی چایی به دست می آید. احوال تک تک را می پرسد و تعارف می کند و می گوید:
- این چای مخصوص شماست. چای سیب مهدی نشان.
نگاه متعجبم را می دزدم و می گوید:
- بخور تا توضیح بدم.
دوباره می رود و گز و سوهان هم می آورد.
روبـه روی بچه هـا می نشـیند. نمی دانـم چـرا دارم لحظه به لحظـه را می گویم. شـاید چون دلهره داشـتم. دلهره ی اینکه از پس سـؤال های بچه هـا برنیایـد. بـا اینکـه هم فکـر و هم تیـپ هم نبودیـم، امـا دلـم هـم نمی خواست ضایع شود.
- خـب، مـن اهـل و عیـال رو فرسـتادم خونـه ی خواهرشـون، تـا شـما راحت باشـید دیگه. گفتم اگر دوسـت داشـتید یه شـامی هم درسـت کنیم.
آرمین تربیت پذیر نیست، با آن غرور مزخرفش و می گوید:
- اومدیم جواب سوالامونو بپرسیم.
- اون که بله. شام یـه پیشـنهاد جانبی بود. خب مـن در خدمتم. هر چی رو که بلد بودم جواب میدم، هر چی هم که بلد نبودم می پرسم، بعدا جواب می دم.
- چرا ما باید بمیریم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_هفتم نگاه می کنم در عمق چشمان محبوبه که همه ی حرف ها را ساده یک جا گفت. دخترهای
#هوای_من
#قسمت_سی_هشتم
سرم را گرم درس کرده ام، تا سر میترا را جدا نکنم. بی خیال که نشده ام، اما ساعاتی که کتابخانه نیستم با اکیپ سارا و دوستانش می چرخم. دوباره با سارا هستم، نه برای اینکه بخواهمش، برای اینکه این حال مزخرفم کمی بهتر شود. جواد شب و روز کنارم اطراق کرده تا جلوی خریتم را بگیرد. فقط وقتی با اکیپ هستم نمی آید. با اینکه نگین در جمع مان نیست باز هم نمی آید!
- جواد! نگین رو هنوز می بینی؟
- نمرده که نبینمش!
- منظورم اینه که میاد طرفت؟
تلخ نگاهم می کند و رو برمی گرداند.
- من آدم دست دوم بردار نیستم.
- تولیدی دست دوم که داری؟!
رویش را با شدتی به سمتم بر می گرداند که هنگ می کنم:
- هوی... وحشی!
- خفه شـو آرشـام، مـن اینقـدر بی غیـرت نیسـتم کـه ایـنکار رو بکنـم، تـا حـالا هـم اگـه بـا ایـن هرزه هـا بـودم الآن دیگـه نیسـتم. اون موقـع هـم پسـتی و رذلـی نکـردم و بـا فریـد هـم موافـق نبـودم. می فهمی نفهم؟
از چشمانش سرخی و حرارت بیرون می زند. سکوت می کنم و هر دو رو برمی گردانیم. دستی به صورتش می کشد می گوید:
- سیگار داری؟
فندکم را زیر سیگارم می گیرم و تعارفش می کنم. نگاه به سیگار می کند و پس می زند، دیوانه شده است. می گوید می خواهم و بعد هم پس می زند.
دخترها خودشان ول و آواره هستند که ما هم اینطوری به آه و ناله افتاده ایم، سخت است از بغل یکی که دارد با آن صورت آرایش کرده ی لامصب و آن اندام بی پدرش دلبری می کند چشم ببندی و رد شوی!
- ایـن مهـدوی یـه حرفـی بـرای خـودش می زنـه. آدم باشـی...
نمی شـه کـور باشـی کـه، د خـب ننـه باباهاشـون ایـن زر زروهـا رو جمعشـون کننـد تـا مـام مثـل آدم باهاشـون برخـورد کنیـم نـه مثل یه...
- دیگه خفه نشی خودم خفه ت می کنم آرشام!
دستم را می کوبم توی دهنم:
- تو از مهدوی دیکتاتورتری جواد، حرف حق که می زنم حداقل فحش نمی خورم، تو فقط می خوای همه رو خفه کنی!
- اونا ارزون کردن من و تو چرا باید بخریم.
- هه نکنه می خوای مثل مهدوی به خودت فشار بیاری!
نفس عمیق می کشد، چندبار پشت سرش را می کوبد به دیوار و می گوید:
- َاون خیلـی مـرده، جوون مـرد رو بلـد نبـودم تعریفشـو، اصـلا نمی فهمیدم یعنی چی...
- اینـو خـوب اومدی، کلا فکرش درسـته. هر کی ام کنارش ریپ می زنه، این مهدوی سوءاستفاده نمی کنه!
- مثـل مـن و تـو هـم فکـر نمی کنـه کـه بگه خودشـون خرابنـد به ما چه؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_سی_هشتم
نفس عمیق می کشد:
- فقط یه کم می ترسم وحید.
حرف هایش جدید نبود. اما برای من، شنیدن این حرف ها از جواد بعید بود. ترس هم بعید است از جوادی که همه جا اول او پیشقدم است و...
- از چی می ترسی؟
دستانش را دور خودش سفت می کند و آرام آرام بازوهایش را فشار می دهد. لبخند می زند و سر بالا می گیرد:
- از اینکه یه روز تموم بشم. بعد اون دنیا راست باشه. قیامت باشه. بعد ببینیم اونجا بهتر از اینجا بوده. دائمی هم هست. بعد بدترین
و کثیف ترین جا برای من باشه. که خدایی باشه و من نباشم. یعنی من خودم، خودم رو حذف کرده باشم.
حرفی می زنم، سؤالی می کنم که خودم هم به آن اعتقاد ندارم، فقط می خواهم ببینم جواد چه می گوید:
- اگر خدا نبود، قیامت نبود، اینجا سختی و لذت نبری، اونجا هم هیچی!!
جوابم را نمی دهد. چند دقیقه هر دو ساکتیم. نه، همه چیز ساکت است.
مبل، در، دیوار، فرش، گل ها... دارد فکر می کند جواد یا من دارم فکر می کنم که چه شد من تمام آنچه را قبول داشتم کنار گذاشتم. چرا من
شدم مثل گروه. چرا گروه شبیه من نشد. چرا من پر از سؤال و شبهه شدم و قید همه چیز را زدم. چرا من دنبال پیج ها و حرف های بیسند شان رفتم. چه شد که توانستند تمام دارایی فکری و اعتقادی من را بگیرند و بشوم یک عروسکی که با نخ آنها تکان می خورم نه با اندیشۀ خدایی.
من کجا ایستاده ام. اصلا من ایستاده ام یا زیر دست و پاها دارم له می شوم؟! من کی هستم؟ صدایی می شنوم که آرام است، نجوای دل است. دل جواد:
- اگر قیامت نباشه، ضرر نکردیم وحید. اینجا قشنگ زندگی کردیم. ولی اگر باشه، من باشم و خدا... قیامت فقط من باشم و خدا، خجالت می کشم تو روش وایسم بگم به حرفت گوش نکردم. نعمت دادی تو. من دل بهت ندادم. حالا دوستم داشته باش، بازم کنارت باشم.
من چه کرده ام با زندگیم؟ باخته ام.
- وحید تو باید من رو ببخشی. من تو رو خیلی جاها کشوندم.
حالم بد است. خیلی بد. خرابم...
- مسخره ترین گروهی که عضوشون بودم، آتئیستا بودن. چقدر استدلال آوردن که خدا نیست. مهدوی جواب داد برام. خودم از خودم بدم اومد. می دونی من و علیرضا و آرشام و بقیه چرا تا حالا می گفتیم خدا نیست؟ چون وقتی قبول کنیم خدایی هست، پلۀ بعدی میشه حرف های خدا که باید بگیم چشم. بعد پلۀ بعدی که باید قید یه سری از کارامونو بزنیم، چون خدا دوست نداره!!! اما ما دائم داریم به خیلیا می گیم چشم. حتی، مسخره است. حتی
به مدلینگا برای لباسمون می گیم... دنیا، روی چشم گفتن عوام احمق، به پولدارا و سیاستمدارا و سرمایه دارا می چرخه. مدل آرایش، چشم، مدل غذا، چشم، مدل خونه، چشم...
دست به صورتش می کشد و می نالد:
- من و تو و همهمون می خواستیم تک باشیم. تو چشم باشیم. نمی خوایم تموم بشیم. متفاوت و یه جور دیگه. اینه که به در و دیوار
می زنیم. خیلی کارا حاضریم بکنیم. تو هم همین طوری وحید.
بی چاره یعنی من. این اولین بار است که این حس را دارم و گلویم از شدت بغض دارد می ترکد. از استیصالی که گرفتارش شده ام می گویم:
- حرفای مهدوی رو خوب یاد گرفتی!
لبخند می زند؛ لبخند تلخ. نگاهم نمی کند. از من خجالت می کشد جواد. با من دوست بود جواد. چه کرد با من. با من هنوز هم دوست است که دست روی صورتش می گذارد و خم می شود. بعد از چند لحظه بلند می شود از جایش و آرام لب می زند:
- حرفای خدا رو رفتم خوندم. تو کتابخونه گاهی کتاب می خونم. دارم فکرامو میگم. خدا می خواد سرگردون نباشم، هر کی از راه رسید یه دستی رو سرم بکشه و یه جهتی رو نشونم بده تا سرگردونتر بشم. می خواد بفهمم. اما نمی دونم خودم بودم یا شیطون بد اسیرم کرده بود. دست فرمون زندگیم داغونه وحید، داغون روندم. اصلا نمی تونم اول و وسطی براش پیدا کنم. یه جوری دور خودم تنیدم که اسیر اسیرم. من فکر می کنم خدا خواسته آزاده باشیم. نه آواره. مسخره است. مخلوق خدام اما گوشم دم دهن شیطونی که دشمن خداست و من و تو... نون خدا می خوریم، اما حرف اونو گوش می دیم.
چشم می بندم از دنیایی که خرابم کرد، که فریبم داد، که من را عقب انداخت، که... از همۀ آدم های اطرافم شاکی می شوم. حتی از خودم هم بدم می آید. شکایت دارم به که بگویم. کاش مهدوی اینجا بود. جواد نمی تواند ذهن خستۀ من را آرام کند. مهدوی همیشه بود. همیشه
برایمان حرف می زد، من خودم کانال او را عوض می کردم. من خودم زندگیم را چرخاندم، به هم زدم. دارایی هایم را بر باد دادم به خاطر لذت ها... به خاطر چهار تا حرف.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_سی_هشتم
باید یک حرفی بزنم تا بفهمم دردش چیست؟اینطور مبهم حرف زدن را دوست ندارم:تو چه کاری میخواستی انجام بدی که اینجا مانعت شده؟
خودش را راحت میکند.
_هه!آدمای لعنتیش. تمام فکر و ذکر دکتر عاصمی و سحابی مزخرف اینه که تعداد مقاله های خودشون رو بالا ببرن!استاد عاصمی قرار بود بعد از این مقاله که مثل خر براش دویدم اسمم رو نفر اول بزنه اما لعنتی بهانه آورده!
_اونکه همه جای دنیا داره،چیزی که ریخته،آدمی که به لعنت خداهم نمی ارزه!
بی اختیار خنده ام میگیرد از کار دنیا که بشرش به بشرش رحم نمیکند. استاد به شاگردش!هه مسخره است!
سیگارش را با فندک روشن میکند و با آریا مشترک میکشند،شهاب بی اعتراض پنجره را باز میکند.
وحید فیلم گذاشته است و ولو شده ایم و با صدای چک و چوک شکستن تخمه میبینیم که نادر میگوید:میثم ببین اینجا داره چه پدری ازت در میاد تا این طرح را به سرانجام برسونی. الآن بچههایی که اونجان،آزمایشگاهی دارند پر از امکانات،وسایل و همه چی فول فول.
وحید پوست تخمه را فوت می کند روی صفحه لپتاپ.می خنددو باافتخار می گوید《پرتاب سه امتیازی.》 حرف نمی زنم.غرغر کردن عادت همیشگی نادر است. هم درشرایط خوب وهم در شرایط بد نگاه منفی به همه چیز دارد.
شهاب به جایم میگوید:همینه دیگه،بی خیال. صبح تا الان مشغول بودیم. دیگه حرفش رو نزن.
نادر کوتاه نمی آید:نه دیگه خوب حماقته موندید این جا. الان من که دارم با سوسن میرم. شما هم یکی یه جفت بردارید بریم اونجا با هم.
نادر چه میخواهد از دنیایش !؟من چه میخواهم!
وحید میگوید:امکانات فول فوله،چهارتاتون برید اون جارو آباد کنید،چهارتام باشن که به داد وطن برسن.نادر جان،وطن،خاک،میهن.چی بهش میگی تو؟
نادر که انگاراین چند روز حرف نزدنم خیلی اذیتش کرده زود میگوید:بحث یه عمر زندگیه.برو یکجای پای خوب باز کن برای فوق دکتری.چشم بههم بزنی دفاع کردی تمام شده!این جا دستت میمونه توی پوست گردو،باید مدرک به دست از این دانشگاه به آن دانشگاه درخواست بدی هیئت علمی بشی.نباید معطل یه سری شعار بشیم. چند نفر که خودشون بارشونو بستن،شعار درست کردند،ماهم همون شعار رو بدیم.باور کن میثم نصف بچه های این مسئولین مملکتی،اون ور آب دارند درس می خونند،من و تو خبرنداریم. پس فردام که بر میگردن مثل یه آقازاده مشغول بچاپ بچاپ میشن. هان آریا مگه خودت نگفتی دانشگاه های انگلیس پره بچه مسئوله!چه غلطی میکنند اونجا!چرا همین جا نمیخونند!
آریا آرامآرام با مشت میکوبد روی پایش وگوشه لبش را میجود. شهاب چشم تنگ میکندومی گوید:غلطشون رو وقتی اومدند این جا میکنند!از اولی که میرن تحت نظرن.مگه انگلیسیا خرند لقمه مفت رو از دست بدن. همچین هواشونو دارند که هر غلطی میکنن سند جمع میکنن. اینجا که مییان تازه با تهدید آبرو شون میشن منشی مفت اونا! اینه که این میثم گردن شکسته میخواد تولید انبوه بکنه یه بشکن اونور میزنن وارد میکنن این به خاک سیاه میشینه! تازه اگه نفوذی نباشه،جاسوس نباشه. بیخاصیت که میتونه باشه. فقط اگه هی پروژه عقب بندازه میدونی چه ضرر اقتصادی میزنه! اینم نه ، نذاره آدم حسابی سر کار بیاد و شل و ولا رو آویزون کارا کنه خودش برگ برنده این بریتانیای کثیف !
وحید شهاب را هل میدهد عقب.
_کم گندشون کن ! تا حواس تو اینقدر جمعه بقیه هر کاری کنند فقط اندازه کندن چاه دستشویی کارایی داره! میخوام مثل آدم فیلم ببینم بفهمم این هالیوود دوباره چه زری زده!
تا دوی شب که فیلم تمام شود،تعریضات نادر و جوابهای سر سری شهاب ادامه داره. داریم آشغالها را جمع میکنیم تا اگر شد بخوابیم و وسایای وحید برای فردا و حاضری زدنش توسط علیرضا را نوش میکنیم که بادی میزند و پنجره با شدت باز میشود و به دیوار میخورد. هجوم سرما و صدا،بیاختیار همه را میپراند و حرف ها قطع میشود. بلند میشوم ،پرده را به زحمت میگیرم. باد سر و صورتم را مالش میدهد یک ساعت همینطور تقلا کرده بود تا در را باز کند و بلاخره حالا موفق شد. درختها تکان میخوردند و از شدت باد خم و راست میشدند. چشمانم را تنگ کردم و تاریکی را میکاوم تا ببینم درختی افتاده است یا نه. همه سر جایشان هستند و فقط در جهت باد خم شدند. تا صبح اگر دوام بیاوردند و نشکنند،تمام میشود! این درختها ،از این طوفانها زیاد دیدهاند فقط نباید کم بیاوردند!صبح نزدیک است...
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_هشتم
هرچه بیشتر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل میخواسته مرا برای خودش تصاحب کند .
این مدل رایج علاقه است که همه جا و بین همه جریان دارد .
چیز عجیبی هم نیست . به کسی محبت کنی تا او را برای خودت کنی ؛ خود خواهانه ترین صورت محبت . اما حالا این ها مهم نیست ؛ مانده ام که با این جای سیلی روی صورتم چه کنم؟ خدا به داد برسد.
علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند .
چه لطف بزرگی ! با مادر راحت تر می شود تدبیر کرد .
دنبال مادر تمام خانه را می گردم . نیست ،قرار نبود جایی برود .
مثل بچه ها گریه ام می گیرد . چند بار جیغ می کشم تا بلکه از فشار روانم کم کنم . صورتم را با آب سرد می شورم فایده ندارد . آینه ی روشویی را خیس می کنم تا دیگر سرخی جای دستان سهیل را نشانم ندهد.
از داخل یخچال کرم آلوئه ورا را بر می دارم و روی صورتم می مالم .
مستأصل توی حیاط می نشینم . به دقیقه ای نمی کشد که در خانه باز می شود . با دست جای سیلی را می پوشانم .
- این جا چرا نشستی ؟
چادرش را می گیرم و دنبالش راه می افتم. در سالن را باز می کند . پشت سرش در را می بندم .
کیفش را به جا لباسی آویز می کند. چادرش را تا می زنم و روی جالباسی میگذارم . مقنعه اش را در می آورد . می گیرم و تا می زنم . راه می افتد طرف آشپزخانه .
دنبالش می روم .
صندلی را عقب می کشد و می نشاندم.
- مثل جوجه اردک دنبال من راه افتادی ، قضیه چیه؟
در یخچال را باز می کند ظرف میوه را روی میز جلویم می گذارد .
- مامان !
- جان! بالاخره لب باز کردی .
- شما الان بابا رو دوست داری برای اینکه تصاحبش کنی یا....
مکث می کنم .
صندلی را عقب می کشد و مقابلم می نشیند . گیر سرش را باز می کند .
موهای مجعدش دورش میریزد . دست می زند زیر چانه اش و نگاهم می کند . چقدر قشنگ است نگاهش . اگر می شد تک چروک پیشانی اش را پاک کرد، هیچ نقصی در صورتش پیدا نمی شد. _نه! من دلم نمی خواد که برای محبتم به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی دریافت کنم. شعاری است این حرف . _ مخصوصا پدرت که من بهش محبت ندارم.
چشمکی می زند و ادامه می دهد: _برایش می میرم .
تو چرا روسری تو در نیاوردی و کشیدی توی صورتت؟ نمی توانم لبخند بزنم . ته دلم ذوق خاصی جریان پیدا می کند شاید هم حسرت است.
بالاخره که باید جوابی باشه تا این حس و حالت ایجاد بشه . _این حرفت درسته ، اما بحث به به سلطه درآوردن دیگران نیست ، یعنی اینکه من شوهرم رو دوست دارم ، پس باید هر طوری که من می خوام باشه.
این درست نیست. این محبت به مشاجره می کشه ، به حالت برخوردی می رسه ، به مقایسه ی کارهای دو طرف می رسه. چاقو را برمی دارم و روی پوست پرتقالی که مقابلم است خط های موازی می کشم. زندگی دونفر مثل دو خط موازی است یا دو خط منقطع ؟ من هم اگر روزی کسی را دوست داشته باشم قطعا همین کار را می کنم . حس بد یک شکارچی روی قلبم می نشیند.
اصلا مگر غیر از این هم مدلی هست؟
میدونی لیلا جون! درست نیست که محبت طوری شکل بگیره که مثل بازی های بچه ها برد و باخت باشه، یعنی اگر باب میل من رفتار کرد پس برده ام، اگر نه باخته ام.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_سی_هشتم
فصل نهم
برنامه امتحاني جلوي چشمانم مي رقصيد من اما در روياي ديگري بودم. از آن روز ديگر حسين را نديده بودم. انگار لفظ آقاي ايزدي مال خيلي وقت پيش بود. آن روز كذايي همه فاصله ها را برداشته بود. از آن روز به بعد اغلب دايم با خودم كلنجار مي رفتم. من كجا ! ايزدي كجا ؟
در نهايت اين افكار به هيچ جا نمي رسيد . ساعتها با خودم فكر مي كردم چرا اين قدر در مورد حسين فكر مي كنم ؟ چه چيزي در اوست كه برايم جالب توجه است ؟ عقايدش سرو وضعش ، مريضي اش ؟ مي دانستم كسي مثل آقاي ايزدي هيچوقت در شمار آدمهاي محبوب من نبوده است. از اين مي ترسيدم كه اين افكار به كجا مي رسد . با صداي ليلا به خودم آمدم.
- مهتاب ..... مهتاب كجايي ؟
بي حواس نگاهش كردم : چيزي گفتي ؟
ليلا پوزخندي زد و گفت : اين چند وقته چته؟
شادي با خنده گفت : هنگ كرده !
برگشتم نگاهش كردم با حرص گفتم : عمه ات هنگ كرده . چي مي گي ؟
ليلا عصبي گفت : هيچي بابا ميگم برنامه ريزي كنيم درسها رو با هم بخونيم.
سرم را تكان دادم و گفتم : خوب بخونيم.
شادي دوباره خنديد و گفت : نه بابا واقعا هنگ كرده !
امتحانها شروع شده بود . هوا هم گرم و خشك بود. انگار سر جنگ با همه كس داشت. از آن روز كذايي هزار بار تصميم گرفتم به دانشگاه بروم و هزار هزار بار جلوي خودم را گرفتم. خودم مي دانستم كارم چيست و دلم نمي خواست آقاي ايزدي پيش خودش فكر اشتباهي بكند. اما براي امتحان معالات ديگر بهانه ام جدي بود. چند اشكال مهم داشتم كه ليلا و شادي هم بلد نبودند، اما آنها خونسرد مي گفتند جوابها را حفظ مي كنيم. ولي من كه منتظر بهانه اي بودم اصرار داشتم تا قضيه را بفهمم. خودم هم مي دانستم دليل واقعي كارم اين است كه ايزدي را ببينم. مي خواستم بدانم با ديدن دوباره اش چه احساسي خواهم داشت. صبح شنبه ، روز قبل از امتحان به طرف دانشگاه راه افتادم. ماشين سهيل را اورده بودم و داشتم حرص ميخوردم كلاچ زير پايم پايين نمي رفت و با سختي دنده عوض مي كردم. وقتي سر انجام جلوي در دانشگاه پارك كردم. سرا پا حرص و عصبانيت بودم. مستقيم به طرف دفتر فرهنگي رفتم و با چند ضربه به پشت در در را باز كردم. حسين تنها پشت ميز نشسته بود و مشغول خواندن كتاب ضخيمي بود. با ديدن من گونه هايش رنگ باخت و لب پايينش لرزيد. سلام كردم و در را پشت سرم بستم. با صدايي خفه جواب داد و گفت :
- بفرماييد .
دلم فرو ريخت چرا آنقدر رسمي با من صحبت مي كرد. آهسته گفتم :
- ببخشيد مزاحم شدم . چند تا اشكال داشتم ...
حسين همانطور كه سرش پايين بود گوش مي كرد. عصبي ادامه دادم :
- وقت داريد اشكالهاي مرا رفع كنيد؟
بدون اينكه سرش را بالا بياورد گفت : خواهش مي كنم . بفرماييد.
از عصبانيت دلم مي خواست بزنمش با صدايي كه مي لرزيد گفتم : چرا به من نگاه نمي كنيد مگر مخاطب شما ميز است ؟
لحظه اي سكوت سنگيني حكمفرما شد. بعد حسين سرش را بالا گرفت و به من خيره شد. چشمهايش خيس اشك بود. ريشو سبيلش را انگار تازه مرتب كرده بود. كوتاه و منظم بود. با صدايي لرزان گفت : مي ترسم ...
با شنيدن اين كلمه و با ديدن چشمان معصوم و لبريزاز اشكش پاهايم سست شدند روي صندلي ولو شدم و پرسيدم : چي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟
آهسته سرش را تكان داد . منتظر نگاهش كردم ، گفت : مهتاب ميشه ديگه پيش من نيايي ؟
اول متوجه حرفش نشدم ، بعد عصبي و لرزان بلند شدم ، احساس مي كردم سيلي خورده ام. توهين به اين بزرگي ؟ با بغض گفتم : من فقط چند تا اشكال داشتم ....
بقيه حرفم را نتوانستم بزنم سيل اشكهايم روان شد. در ميان بهت و تعجب من اشكهاي حسين هم آرام و بي صدا از چشمهاي درشتش فرو ريختند و ميان ريشهاي مرتبش گم شدند. بدون اينكه كلمه اي حرف بزنم از اتاق خارج شدم . در طول راهرو هيچ كس نبود و من با خيال راحت اشك ريختم. جرا اين رفتار را با من كرده بود ؟ غمگين و اشكريزان به طرف دستشويي رفتم و در سكوت قبل از امتحان صورتم را شستم. كمي آرام گرفتم سرم را بلند كردم و به آينه خيره شدم. دختري با صورتي كشيده و خيس از آب نگاهم مي كرد. چشم هاي خاكستري و بنفش اش هنوز پر اشك بود. دماغ كوچك و سر بالايش قرمز شده بود. گونه هاي برجسته اش در ميان دستانش گم شده بود و چانه اش عصبي مي لرزيد. ابروهايم را با انگشت مرتب كردم مو هاي موج دارم را كه در صورتم ريخته بود جمع كردم زير مقنعه و باصداي بلند دماغم را بالا كشيدم. به دختر توي آينه لبخند زدم و گفتم : به جهنم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_هفتم من ۵ گاهی وقتها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_هشتم
ما ۶
سینا با مرد ترسیده ای روبرو شد که نمی توانست اعتماد کند. قرارشان را شب در کافه ای دورتر از موسسه گذاشته بودند. ت.م که خبر داد مرد سفید است، سینا وارد کافه شد. صندلی را که عقب کشید تا بنشیند مرد تازه از دنیای خودش بیرون آمد :
- دیر کردید؟ سینا گفت:
- شما یه ربع زودتر اومدید!
مرد عجله داشت برای گفتن حرفش، شاید هم ترسیده بود که دستانش را مقابل دهانش در هم قفل کرد و گفت:
- از موسسه میام بیرون. همین فردا استعفا میدم! نمی مونم!
سینا متناسب با حال مرد حرف زد:
- بیرون بیایید وجدانتون هم راحت میشه!
مرد از تکه سینا جاخورد! پشیمان بود از این که تا به حال چشم بسته کارمندشان بوده:
- بمونم هم کاری از دستم بر نمیاد! اونا یه تیمن! مدام از خارج وجه واریزی داریم، حتی از آمریکا! می فهمید؟من می دونم پول هایی که واریز میشه از کجاست! اما توی موسسه دکتر میاریم برای سقط جنین! می فهمید یعنی چی؟ یعنی وقتی برای زن و دختر مردم این طور بی رحمانه برخورد می کنند و بیچارش می کنند برای من که دیگه هیچی!
قلب سینا از حرف مرد به درد آمد:
-دکتر! تو که گفتی....
مرد نگذاشت سینا حرفش را تمام کند و عصبی دستانش را روی میز کوبید و نالید:
- من خودم تازه دارم اینا رو متوجه می شم!می فهمی..... تازه دارم متوجه می شم. تا حالا سرم توی آخور خودم بود.اما.... من نمی مونم. یه روزم نمی مونم.سینا غرید:
- شما خودت هم با اینا بودی.مشارکت در جرم به پات نوشته میشه!
مرد چشم ریز کرد و خم شد سمت سینا و گفت:
- از کجا معلوم که با شما همکاری کنم، باز هم به همین جرم دستگیر نشم! سینا آرام بلند شد و کنار گوش مرد زمزمه کرد:
- همکاری کنی هیچ مشکلی برات پیش نمیاد! تا فردا! یا علی!
مرد با شنیدن یا علی چیزی درونش تکان خورد. به رفتن سینا نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: یا علی
طلسم شده بود و این کلمه طلسمش را باطل کرد انگار! به حماقت خودش لعن فرستاد. رابطه های خارج از حد معمول و سوء استفاده ها را می دیده و نمیدیده که کار موسسه در چه راستایی است و رفت و آمد زن ها، یک جریان است.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_سی_هشتم
تمام سعیم وکردم تااخمام وبازکنم ولبخندی بزنم، گفتم:
+فکرمی کردم باازدواج تو سن کم مخالفید.
بابا:خب معلومه ولی این مورد خیلی خوبه.
نتونستم خودم ونگه دارم و پوزخندی زدم،الکی چرامیگه خیلی خوبن؟
خب بگه که شراکتش وپولش بستگی به این خانواده ی شوم داره خب خیلی رُک بگه که می خواد من وبه اونابفروشه.
بابا:به چی فکرمی کنی؟
+دارم به این فکرمی کنم که این خواستگارچی داره که شماانقدرروش کلید کردید؟
باباکه انگاربه هدفش رسیده باشه روی میزخم شدوبا امیدواری که توچشماش مشهود بودگفت:
بابا:پول هالین،پول.انقدری پول داره که میتونه سرتاپات وطلا بگیره، انقدرپول داره که تاهفت نسل بعدتونم میتونه سیرکنه، هالین تواگه بااین ازدواج کنی هیچ کمبودی نخواهی داشت.
دیگه آمپرم زده بودبالا،اخمی کردم وخیلی جدی گفتم:
+من الانم هیچ کمبودی ندارم واززندگیم راضیم.
بابالبخندش وجمع کردوگفت:
بابا:توکه قرارنیست همیشه پیش مابمونی باید ازدواج کنی. ازجام بلندشدم وگفتم:
+خب من نمی خوام ازدواج کنم بهشون بگوکه جوابم منفیه.
خواستم ازاتاق برم بیرون که یهوبابادادزد:
بابا:باید...
انگارفهمیدکه برای جنگ ودعوا زوده یهوصداش وآوردپایین و گفت:
بابا:بایدقبول کنی!
یه ابروم وانداختم بالاوباصدای آرومی گفتم:
+چرااونوقت؟
دوست داشتم زودتربحث شراکتش وبکشه وسط ولی گفت:
بابا:چون پولداره.
دستم وروی صورتم کشیدم و باکلافگی گفتم:
+باباپول اونقدری که برای تو ومامان مهمه برای من نیست، همه چیزکه پول نیست اصلا به نظرم پول زیادتوازدواج ملاک نیست،پول عشق نمیشه پول محبت نمیشه پول وفاداری نمیشه پول اعتمادنمیشه پو...
باصدای فریادبابادهنم وبستم:
بابا:بسه،برای من قصه نگو، الان کمترکسی به این چیزااهمیت میده،کی گفته پول همه چیز نیست؟
اتفاقاباپول همه چیزبه دست میادحتی عشق وعلاقه ومحبت!
پوزخندی زدم وصدام وبردم بالاودرصورتی که صدام پراز بغض بودگفتم:
+آره راست میگی،پول همه چیزه برای همینه که توخونه ی مامحبت موج میزنه... برای همینه که تو انقدربه مامان عشق می ورزی... برای همینه که به خانم جون انقدراهمیت میدی.... برای همینه که انقدرمن وآدم حساب می کنی.... برای همینه که ما انقدرخوشبختیم.
اشکام روی گونم ریخت، باباباحرص گفت:
بابا:برات کم گذاشتم که الان زبونت ده متره؟تو که هرچیزی خواستی داشتی، الان میدونیچندنفر آرزودارن جای توباشن؟
بلنددادزدم:
+آره هرچیزی خواستم داشتم به جز محبت، در ضمن اگه همونایی که به قول توآرزوشونه جای من باشن بدونن به زورمی خواید من وشوهربدید عمراً اگه آرزومی کردن جای من باشن.
انگشت اشارم وآوردم بالاوبا جدیت درحالی که اشک گونم وخیس کرده بودگفتم:
+چون میدونن که پول همه چیز انسان وتامین نمی کنه.
اجازه ندادم حرفی بزنه سریع ازکتابخونه بیرون رفتم ووارد اتاق خودم شدم،درحالی که باصدای خیلی بلندگریه می کردم
درکمدوبازکردم ومانتووشلوار وشالم وانداختم بیرون وسریع پوشیدم،بایدمی رفتم بیرون باید دنیارومی دیدم،بایدبایکی حرف می زدم تا خالی بشمداشتم دیوونه می شدم، حالت تهوع شدید بهم دست داده بود،حس می کردم قلبم ودارم بالا میارم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_هشتم
از عالم و آدم جدا شدم به سمت کتابم پرواز کردم .
« قرار بود اولین روز دانشگاه را آغاز کند . مثل همیشه لباس مرتبی را پوشید و از اتاقش حسنا را صدا زد : حسنا ؟ امروز کلاس داری ؟
ـ آره ، مهدا میاد دنبالم .
ـ نمی خواد بگو نیاد ، باهم میریم .
حسنا وارد اتاق برادرش شد و ادامه داد ؛ امروز چهلم خواهر یکی از همکلاسی های منو امیرحسینه ، مهدا گفت اونم میاد یه پروژه مشترک داشتیم با مهدا اینا ، هم کلاسیمم بود برا همین مهدا هم میاد
ـ خیلی خب پس من برم تو خودت میای ؟
صدای تلفنش مانع از پاسخ دادن به برادرش شد ؛
الو ، جانم . سلام ... باشه اومدم ... ماشین نداااااری ؟! ... آره ، کلاس داشتن معلولین ذهنی ... ماشین مامانمم نیست ... صبر کن !
ـ محمد ؟ ما هم میبری ؟
محمدحسین کلافه سری تکان داد و گفت : باشه
حسنا لبخندی به برادرش زد رو به فرد پشت خط گفت : الو مهی ؟ داداشم میرسونتمون ... نه بابا چه مزاحمتی من و امیر همیشه با شما میایم ... نمیخواد معذب باشی .... تو که رو کم کن عالمی ... برو بابا ... پایین منتظر میشی تا بیام ، فهمیدی ؟! .... آفرین
ـ ممد بریم !
ـ حالا چرا اینقدر اصرار میکنی ...
حسنا انگشت تهدید را بسمت محمدحسین گرفت و گفت : این نیم وجبی خط قرمز منه ، اوکی ممد جان ؟!
ـ اون انگشتتو بیار پایین چشمو درآوردی !
.ــــــــ ♥ ـــــــ.ــــــــ ♥ــــــــ.ـــــــــ.
ـ سلام مهی جون
ـ سلامو ....
ـ آتشی نشو عشخم ، مهدعلیا
ـ خدا بگم تو و فاطمه رو چیکار کنه ، آغا یه مهدا گفتن اینقدر سخته ؟!
ـ ها والا .
+ سلام
با صدای محمدحسین هر دو بسمتش برگشتند .
ـ سلام ، ببخشید مزاحم شما شدیم
+ نه خواهش میکنم ، بفرمایید .
به دانشگاه که رسیدند با هم خداحافظی کردند و هر کدام به سمتی رفتند ، مهدا تا شروع کلاسش ۵ دقیقه وقت داشت به سرعت به کتابخانه رفت و کتابش را تحویل داد و سپس به سمت کلاسش رفت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_سی_هشتم
فقط تورو خدا نه نیار ..
چیه دخترم ؟؟
مامان از وقتی وارد این محله شدیم جز غم و غصه چیزی نداشتیم ، مامان بیا از اینجا بریم ... بریم یه محله دیگه
انقدر که از اینجا خیلی دور باشه
مامان یه نگاه 👁👁
به خونه انداخت و اه عمیقی کشید و گفت:
اره، این خونه جز نحسی چیزی برامون نداشت 😔😔
با عموت صحبت میکنم ...
بغلش کردم ..قربون مامان خودم بشم من😘😘
یه خمیازه بلند کشیدم
وااای خیلییی خوااابم میاد
😴😴😴
انقدر که امروز گریه
😭😭کردم چشمام سنگین
شده ...برم بخوابم
باشه عزیزم شب خوش
شب بخیر مامان ..
شب 🌙 جای خودشو به روز داد☀️☀️
با صدای زنگ ساعت بیدار
شدم
لباسامو پوشیدم
یه لقمه نون و پنیر گرفتم و
راهیه مدرسه شدم
تو حیاط زینب وکه دیدم
دوییدم طرفش🏃🏃🏃
سلام خوبی زینب ؟؟
سلام فرزانه خانم ..ممنون تو انگار بهتری
اره خیلی خوبم بریم سر کلاس
باشه ..
سحر از دور به ما نگاه میکرد
پشت سر ما وارد کلاس شد
اصلا دیگه نمیخواستم
ریختشوو ببینم 😡😡
دوستی با زینب واقعا لذت بخش بود
سحر هرکاری میکرد که من بهش نگاه کنم
اما فایده ای نداشت ..
چشمام همش سمت زینب بود
تو دوستی با سحر کلی افت
درسی داشتم اما حالا دیگه
وقت جبران بود 😊
خانم احمدی دبیر پرورشیمون
ازمون یه تحقیق خواسته بود
که من و زینب با هم هم گروه شدیم 👍👍
خب زینب مطالب مربوط به تحقیق و از کجا پیدا کنیم ؟؟!!
چون خانم احمدی
گفته بدون مراجعه به منبع یا سایت باید جمع اوری کنیم
حالا از کی بریم بپرسیم
که از نظر مذهبی بتونه کمکمون کنه؟؟
زینب خیلی راحت گفت:
عزیزم غمت نباشه
عباس میتونه😌😌😌
عباس؟؟!!
عباسکیه دیگه؟؟!!
داداشمه ، همونی که اون روز
دیدیش..
اهاان ...
عه پس اسم داداشت عباسه
مگه میتونه ؟؟
اره بابا خودش یه پا منبع
موضوعات مذهبیه
ایول به خودتو داداشت 😉
نمیدونم چرا هر وقت حرف
از عباس میشد گونه هام
سرخ میشد ...
من برای همیشه 📂📁
پرونده سحرو بستم و گذاشتم
کنار ..
از مدرسه که رفتم خونه
مامان گفت دخترم قراره شام
بریم خونه عموت
جدی؟؟
اره عزیزم ، امروز بهش زنگ زدم
قضیه خونه رو بهش گفتم
اونم ازم خواست شب بریم
خونشون حرف بزنیم
خونه عمو رفتنی من همیشه مانتویی میرفتم البته مانتوهام بلند بودن ...
اما این سری با چادرو حجاب کامل رفتم
عمو با دیدن من خیلی خوشحال شد راستشو بخواین
عمو دختر نداشت فقط ۳تا پسر داشت
پسر بزرگش که ۲سالی می شد ازدواج کرده و پسر وسطیش که اسمش محسنه ۵سال ازم بزرگتر بود اخریم که دوم راهنمایی
بخاطر همین عمو منو مثل دختر نداشتش دوست داشت
منو گرفت بغلشو پیشونیمو
بوسید
عمو جان چقدر ماه شدی
جدی عمو !! ولی من از ماه خوشگلترم 😉😉
ای شیطون این که معلومه
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_هشتم
ساعت ها در خیابان قدم زدم .با شنیدن صدای اذان به خودم آمدم .
دلم هوای خانم جون را کرده بود فقط آغوش او می توانست مرا از این همه سردرگمی و درد نجات دهد.
دستم را برای اولین تاکسی دراز کردم و به سمت خانه ی کودکی هایم به راه افتادم.
خانه ی خانم جون در یکی از محله های باصفای قدیمی شهر است.محله ای که هنوز برج های سر به فلک به آن راه پیدا نکرده بود.
خانه های ویلایی پر از دار و درختی که نبض زندگی در آن میزند.
تا دستم را روی زنگ گذاشتم در باز شد و خانم جون باهمان چهره مهربانش روبه رویم ایستاد .
لبخندی زدم و گفتم :
_سلام خانجونم
_سلام به روی ماهت دخترم
_خان جون مهمون ناخونده نمیخوای؟
_قدمت رو چشمم عزیزم .الهی دورت بگردم چقدر ماه شدی با این حجاب دخترجانم
_کاش بقیه هم مثل شما فکر میکردند؟یه قطره اشک بر روی گونه ام جاری شد .عزیز با گوشه روسری سفیدش اشکم را پاک کرد و گفت:
_چی شده عزیزم؟
_درمونده و حیرونم خانجون
_بیا بریم داخل ببینم چی شده عزیزکم
_شما جایی میرفتید؟
_میخواستم برم سرکوچه شیر بخرم
_شما بفرمایید داخل من میخرم و میام خدمتتون
_برو عزیزم زود بیا
به سمت سوپری سرکوچه رفتم و بعد از گرفتن یک پاکت شیر برگشتم.
وارد حیاط شدم.
روی تخت چوبی گوشه حیاط نشستم و به آسمان شب زل زدم .
با یادآوری کیان و نگاه اخرش دوباره1 اشکهایم جاری شد .
خانجون با سینی چای کنارم نشست وگفت:
_دخترکم این مرواریدا واسه چی میریزه؟
_خانجون خیلی دلم گرفته.خانجون دلم میخواد مثل بچگیام سرمو بزارم رو پاتون .
_بیا عزیزم سرتو بزار گلکم
سرم را روی پای خانم جون گذاشتم.درحالی که اشک میریختم گفتم:
_خان جونم میشه دیگه نرم خونه
_تو تا ابد میتونی اینجا بمونی گلکم
_خانجون بده که من تغییر کردم؟
_نه فدات شم خیلی هم خوبه,مثل ماه شدی دخترکم
_پس چرا مامان انقدر اذیت میکنه؟
_بابا مامانت دعوات شده
_خانجون مامان میخواد که من خودم حقیر و ذلیل پسر مردم کنم.دلش میخواد برم واسه یه پسرطنازی کنم.خانجون من نمیتونم؟چرا درکم نمیکنند؟چرا تا حالا که با یک پوشش باز میگشتم واسشون مهم نبود ولی حالا که ارزش خودم رو میدونم باعث آبروریزی خانواده هستم.خانجون خسته ام .دلم گرفته
_تو قویتر از این حرفا بودی که بخاطر خواسته اونا اینطور اشک بریزی.اونی که تو دلته و غمش از چشمات میریزه چیه؟
_چیز خاصی نیست
_چیز خاصی نیست و تو دلت انقدر پره؟
_اوهوم
_به من نمیگی چیشد که این همه تغییر کردی؟
با هیجان نشستم و گفتم :
_میدونی خانجون تازه فهمیدم امام زمان عج واقعا وجود داره .تازه فهمیدم اونایی که خیلی ارزشمند هستن زیبایی هاشون رو به نمایش نمیگذارند.میدونی خانجون! تازه فهمیدم یک زن چقدر ارزشمنده .
_خیلی عالیه که باورات انقدر تغییر کرده .کی باعث شده که این باورها تغییر کنه؟
با یادآوری کیان ,اشکهایم جاری شد .نگاهم را از چشمان خانم جون گرفتم و به گلهای شمعدانی اطراف حوضه آب انداختم و گفتم:
_یه آدم خیلی خوب .کسی که مستقیم نگات نمیکنه.کسی که بخاطر پوشش بدت سرزنشت نمیکنه .کسی که میگه پوشش ولنگارت بخاطر ذات بدت نیست
_پس عاشق شدی!!!!
احساس کردم خون زیر گونه هایم دوید و از خجالت سرخ شدم.با شرم و حیایی دخترانه به خانم جون گفتم:
_اِ خانجون.این چه حرفیه؟
_یعنی میخوای انکار کنی؟
_خانجونم از کجای حرفم اینو برداشت کردید که من عاشق کیان شدم
_پس اسمش آقا کیانِ .خدا واسه خانواده اش حفظش کنه.
با شنیدن این حرف چشمانم لبالب از اشک شد .دست های خانم جون را گرفتم و با عجز گفتم:
_خانجون ,واسش دعا کن .دعاکن خدا حفظش کنه
_روژان جان چرا بیقرار شدی گلکم
_خانجون داره میره سوریه.آرزوش شهادته .
_پس خیلی مردِ و با غیرته.ان شاءالله خدا به دل نگرون و عاشق تو نگاه کنه و برات حفظش کنه
_دعا...
با صدای موبایلم ادامه حرفم را نزدم و به گوشی ام نگاه انداختم .اسم پدرم روی گوشی خودنمایی میکرد.تماس را وصل کردم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سی_هشتم
گوش هایم را تیز میکنم . قبل از اینکه بتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم ناگهان در باز میشود .
با دیدن سجاد نفسم بند می آید .
بدنم بی حس شده است . سجاد مشغول صحبت با تلفن است و متوجه من نشده است .
کیفش را روی تخت میگزارد . تلفن را بین شانه و صورتش نگه میدارد و خطاب به شخص پشت تلفن میگوید
_آره سید جان متوجه ام .
بعد شروع به باز کردن دکمه های سر آستینش میکند . دستش را به سمت یقه اش میبرد و دکمه اول را باز میکند و بعد دکمه ی دوم را . مشغول یاز کردن دکمه سوم است که سر بلند میکند و من را میبیند . ناخودآگاه میترسد و یک قدم به عقب میرود . تلفن از روس شانه اش سر میخورد و به زمین می افتد .
سجاد بهت زده به من خیره میشود .
شخص پشت تلفن صدایش به صورت نامفهوم می آید . سجاد سریع به خودش می آید و نگاهش را از من میدزدد . تلفن را از روی زمین بر میدارد
_الو سید . من کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم .
و بدون اینکه منتظر پاسخ شخص پشت تلفن باشد آن را قطع میکند و روی تخت می اندازد .
سجاد نگاهش به دفتر در دستم می افتد . با دیدن دفتر در دست من به وضوح رنگش میپرد .
از خجالت دلم میخواهد زمین دهن باز کند و من را ببلعد . با خجالت سرم را پایین می اندازم .
هول شده ام و نمیدانم چه بگویم . نا خواسته میگویم
+سلام
سجاد با لحنی پر از بهت و تعجب جواب میدهد
_سلام
آب دهانش را با صدا قورت میدهد و کلافه دستی بین موهایش میکشد .
ابرو هایش را در هم میکشد و چند قدم به سمت جلو می آید .
با من و من میگویم
+من نمیخواستم ....... من ........ یعنی.......آخه سوگل گفت تا وقتی برگرده کسی نمیاد خونه
از جواب بچگانه ام خودم تعجب میکنم .
سجاد اخم هایش را باز میکند و با تعجب ابرو بالا می اندازد
_چون کسی نمیاد خونه دلیل میشه شما بیاید تو اتاق من و بی اجازه برید سر وسایل شخصی من ؟
با حرف سجاد بیشتر خجالت میکشم و گونه هایم سرخ و داغ میشوند . فکر نمیکردم سجاد انقدر ناراحت و عصبانی بشود . انگار دیدن آن دفتر در دست من بیشتر ناراحت و عصبی اش کرده است .
🌿🌸🌿
《مثل یک معجزه ای علت ایمان منی
همه هان و بله هستند شما جان منی》
صبا زمانی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_هفتم عادت ڪرده بودم به دعا و
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_هشتم
شھید را روی تختی گذاشته،
و با پارچه سفید او را پوشانده بودند.
با برادر سیدمهدی،
به طرفش رفتیم، پارچه را ڪنار زد، چند لحظه خیره نگاه ڪرد و بعد شروع به گریه ڪرد.
من اما هیچ حرڪتی نمیڪردم،
فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت.
با اطمینان گفتم:
_این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم!
یڪ پلاستیڪ دستم داد.
یڪ ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشترسیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت.
محڪم گفتم:
-نه سیدمهدی نیست!
-اگه این شھید آقاسید نباشه پس آقاسید ڪجاست؟
جوابی نداشتم.
چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم،
تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز.
بجز من و مادرش،
تقریباً همه قبول ڪرده بودند شهید شده، اما من نه!
یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود:
-سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟
صدایش گرفته نبود،
برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید.
خودم را رساندم به بیمارستان،
همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_هفت
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_هشتم
دوباره همگی سوار شدیم و به سمت رستوران دوست حمید رفتی.
نیم ساعت بعد با صف بلند و بالایی از مشتریان مواجه شدیم که منتظر بودند تا میزی خالی شود و آنها شامشان را بخورند.
حمید ماشین را پارک کرد و هرسه پشت سر بقیه تو صف ایستادیم.
نجلا با همان استدلال های کودکانه اش سرش را بالا آورد و پرسید
_بابایی ما چرا تو صف هستیم؟مگه صاحب اینجا دوستتون نیست.
حمید مقابلش زانو زد و دستان کوچکش را گرفت و به چشمان زیبای نجلا چشم دوخت
_بله عزیزم ایشون دوستمه و خیلی مشتاقم ببینمش ولی ببین چند نفر تو صف ایستادند.این ادما خیلی وقته منتظرن ،ما باید همیشه حواسمون به حق بقیه باشه تا حق کسی رو نابود نکنیم.تو دوست داشتی وقتی اینجا به مدت زیاد منتظر بودی یکی بدون اینکه صف بایسته ،بیاد و بره داخل؟
نجلا لبخندی زد و حالت متفکر به خودش گرفت
_شما اجازه بده فکر کنم.
حمید با لبخند نگاه کرد
_خب بابایی من فکرام رو کرد .حق باشماست ،باید حق دیگران رو ازبین نبریم.
حمید صورت مثل ماه نجلاء را بوسه باران کرد
_من چقدر خوشبختم تو دخترم شدی وروجک بابایی
با صدای خنده نجلا و شیطنت های حمید ،لبخند به لبم آمد.حمید پدر بی نظیری برای نجلا و همسر مهربانی برای من است.بالاخره نوبت ما فرا رسید.
سر میز که نشستیم ،حمید منو را مقابل من گرفت
_بفرمایید
_حمید جان شما سفارش بده لطفا
_معلومه به سلیقه ام اطمینان داریا!
آهسته خندیدم
_بله که اطمینان دارم ،از انتخاب همسرتون کاملا مشخصه چقدر خوش سلیقه اید
صدای خنده اش بلند شد ،یواشکی به اطراف چشم دوختم ،خداروشکر کسی حواسش به ما نبود
_عزیزم یواشتر بخند
به زور خنده اش را کنترل کرد
_تقصیر خودته خانومم مواظب سقف باش !
با تعجب به سقف چشم دوختم.
_وا سقف چشه مگه
دوباره به خنده افتاد
_الهی قربون خانوم خنگول خودم بشم من .سقف چیزیش نیست فدات شم ،اعتماد به نفس شما زیادی علاقه داره به سقف برسه.
تازه سکه دوهزاری کجم جا افتاد.
پشت چشمی برایش نازک کردم که چشمکی حوالهام کرد
_بانوی من اخم هایت را که باز کنی
تازه شاعرانگی ام گل می کند…
به زور جلو لبخندم را گرفتم
_شما اگه این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟
نجلا خونسرد و حق به جانب گف_مامانی ،اون وقت بابایی نمیتونست غذا بخوره باید روزه میگرفت
صذای خنده حمید و صدای خنده آهسته من بلند شد.
حمید از گونه نجلا گاز آرامی گرفت
_اون موقع دخملمو یک لقمه چپش میکردم.
_من گناه دارم دلت میاد .بی نجلا میشیا
حمید صورت او را بوسه باران کرد
_خدا نکنه عشق بابایی .من میمیرم برات عزیزم.
تا وقتی غذا بیاورند حمید با نجلا شوخی کرد و پدر و دختری خندیدند.گارسون شام را تازه روی میز گذاشته بود که دختری سفید پوست با موهای بلوند که تا کمرش میرسید با یک خوش حالی مضاعف به سمتمان آمد.نگاهم میخ رژلپ نارنجی جیغش بود.
تاپ آبی آسمانی با شلوار لی به تن کرده بود .صدای بلندش مرا شوکه کرد .
_حمید عزی......زم
با چشمان گرد شده به اویی که با آغوش باز به سمت حمید میآمد ،نگاه می کردم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_سی_هفتم حسین اخمی کرد و
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_هشتم
بعد از نماز، تمام جملات آن نامه در سرش میچرخیدند:
" بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه.
بغض پاشو گذاشته رو گلوم. نمیتونم اینارو رودر رو بهت بگم. فاطمه جان خدا میدونه تو رو از جونم بیشتر دوست دارم. کاش بچه ای داشتیم که بعد از من بهش دلخوش کنی اما...همه دلخوشیم یادته هربار تو روضه ها باهم زمزمه میکردیم:"یالیتنی کنا معک یا حسین" امروز حرم، عباس میخواد.
داعشیا با صهیونیستا هم پیمان شدن برای نابودی اسلام! باید مدافع حرم باشیم . میدونی راهی به امام زمان(عج) میرسه که از امام حسین(ع) شروع شده باشه، ایستادن جلوی ظالم راه امام حسینه!
سال پیش که رفته بودیم کرمانشاه اون گنجیشک که با تیر زده بودنش یادت میاد؟ به حال خودش رهاش کرده بودن و زجر میکشید. تو برش داشتی و گفتی: باید کمکش کنیم. گفتی: دلم نمیاد ولش کنم.
حالا چطور از من انتظار داری بدونم و ببینم این داعشیا هر روز با اسلحه های آمریکایی سینه مسلمونا رو میشکافن، به بچه ها بمب وصل میکنن مردا رو سر میبرن و زنها رو به اسارت میبرن! ببینم و سکوت کنم؟ ببینم و فقط سری تکون بدم و گوشیمو کنار بذارم و خیال کنم که این جنگ ما نیست؟
جنگ بین حق و باطل جنگ ماهم هست اگر حق باشیم باید خودمونو به جبهه حق برسونیم. بدون که ما فقط برای نجات سوریه و عراق نمی جنگیم ما به سمت آزادی قدس پیش میریم ان شاالله
(سخت است بوسیدن کاغذ بدل از صورت ماهت)
سپهرِ تو بهار ۱۳۹۱"
عصر که محمد خانه آمد. حلما روی سجاده خوابش برده بود. محمد میخواست رواندازی رویش بیندازد اما همینکه از کنارش رد شد، حلما چشم بازکرد. محمد نشست روی زمین مقابل حلما و گفت:
-سلام
+تو هم میخواستی همینکارو بکنی؟
-چی؟
+میخواستی مثل دوستت بی خداحافظی بری؟
-نباید میخوندیش!
+من اینقدر بزرگ نیستم محمد! ...نمیتونم ...تو همه دنیای منی... میخوای...میخوای دنیامو ازم بگیری؟
-اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ، بسم الله الرحمن الرحیم،فان الله اعد للمحسنات منکن اجرا عظیما
صوت دلنشین محمد چشمان حلما را مانند قلبش تسخیر کرد.
محمد آرام سر حلما را با دست به طرف صورت خودش هدایت کرد. نگاهش چهارستونِ قلب حلما را لرزاند. محمد آرام لب از لب بازکرد: اگه بگی نرو، نمیرم....ولی...اون دنیا جواب حضرت ابوالفضل(ع) رو خودت باید بدی!
و در مقابل سکوت و اشک های حلما، گفت: میدونی اسم جهادیمو چی گذاشتم؟
به یاد بابای شهدیت؛ "ابوحلما"
گریه حلما به هق هق رسید و گفت: اگه دوستم داشتی اینقدر زود ازم دل نمیکندی.
بغض پیش پای محمد دوید. جام چشمانش لبریز اشک شد و خواند:
من بی خبر از خویشم، با عشقِ تو رسواتر
زیباست جهان در وصل، در هجر چه زیباتر
راضی به جنونم باش، این از سرِ مشتاقی ست
زخمی که دوایش عشق، از شهد گواراتر
با دیدنِ باطل، حق، آرام نمی گیرد
گر شرحه شود تن ها، هر شرحه تواناتر
یا پرچمِ پیروزیست، در آن سوی این پیکار
یا وعده ی دیدار است، با رویشِ ماناتر
سر رشته ی دل دادیم، هیهات که پس گیریم
رازی ست که اینگونه، بر ما شده خواناتر
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_سی_هشتم
پیاده شدم و با اقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل
وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم
همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد
دنبال صدا میگشتم که مریم کیه
مریم : بله خیلی خوش اومدن
) یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت (
مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم
) واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه(
یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم
منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم
رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز
مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن
)از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید (
مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه
پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم
هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات
) یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم
اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود(
لبخند زدمو گفتم مبارکه
مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم
بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن
قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن
توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود
چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خاستگار بیاد خونه
بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده
اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم
چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم
بلااخره پیدات کردم
صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن
منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم
نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا
فک کنه دختر شلخته ای هستم
گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود
- سلام خاله جون خوبین
خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟
- مرسی ممنون
خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین
به من گفت که به تو بگم
- باشه خاله جون مبارکشون باشه
خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟
- نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین
خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن
-به سلامت
کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم
که مامانم خواسته
غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت
نشه
داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد
رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم
تن تن رفتم پایین
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام جانه بابا
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
#قسمت_سی_هشتم
از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم ...
اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد
دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم... 😥
هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم ...
ولی تمام توانمو جمع کردم ...
نباید میترسیدم ...!
اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم !😥
یه قدم اومد جلو ، منم یه قدم رفتم جلو
سعی کردم اخم کنم و جدی باشم... 😠
درو بست ...
دوباره بدنم یخ زد ...
میدونستم رنگ به روم نمونده !
بغضی که داشت خفم میکرد ، با قدم بعدی عرشیا ترکید ... 😭
- چرا اینجوری میکنی؟؟
اخه مگه مریضی؟؟
چرا اذیتم میکنی 😭
- تو داری اذیتم میکنی ترنم 😡
گریه نکن 😡
چرا جوابمو نمیدی ؟
چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟
- عرشیا خواهش میکنم برو ...
ولم کن ...
خواهش میکنم 😭
من نمیخوام با هیچکسی باشم ...
من حال روحی خوبی ندارم ...
تنهام بذار ..
- من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم...
چرا پس اومدی بیمارستان؟؟
چرا نذاشتی تموم کنم؟؟
- تو دیوونه ای ...
اگه چند دقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی !
صداشو برد بالا
- خب میذاشتید بمیرم ... 😡
من که تو این دنیا دلخوشی ندارم
- عرشیا بس کن ...
خواهش میکنم
من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم
تو دیگه بیشتر اذیتم نکن 😣
- ترنم 😢
چرا نمیفهمی ؟؟
نمیخوام بی تو باشم ...
اگه با من نباشی ، بمیرم بهتره ...
- بسسسسه 😫
تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟
ما دو ماه هم نیست باهمیم
همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه !
چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟
چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد ...
آروم نشست رو سرامیکای ورودی خونه و سرشو به دستاش تکیه داد .
- باهام نمیمونی؟؟
- ببین عرشیا ...
- ساکت شو ...
فقط بگو اره یا نه 😡
سکوت کردم ...
از جواب دادن میترسیدم
دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه
اما عقلم میگفت بگو نه !
نفسمو تو سینه حبس کردم
چشمامو بستم و آروم گفتم نه...
بعد چندلحظه چشمامو باز کردم
از ترس نفسم بند اومد 😰
- عرشیا... 😥
این چیه ...
چیکار کردی
به سرعت رفتم طرفش
چند لحظه فقط نگاش میکردم ...
نمیدونستم چیکار کنم
هول شده بودم ...
دست چپش مشت شده بود
دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم
نالش رفت هوا
تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو درآوردم ...
هیچی نمیتونستم بگم ...
شوکه شده بودم !
- آخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟
اه 😭
تو روانی ای
مسخره ....
چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی 😠
- ترنم من از این زندگی سیرم ...
دلخوشیم تویی
تو نباشی ، زندگی رو نمیخوام ...
اخم کردم و گوشیشو برداشتم
شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش ...
تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید .
کف خونه رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay