💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
#فصل_دوم🌻
× بسیار هم عالی .
خب ، چه کمکی از دست من بر میاد ؟
- اِهم .
راستش من میخواستم .
وای حالا چه جوری بهش بگم !
هوف !
زیر لب صلواتی فرستادم و سعی کردم جدی و محکم حرفم رو ادامه بدم .
- راستش من میخواستم انتقالی به دانشگاه شمال بگیرم .
رستمی ابرویی بالا انداخت و کمی سرش رو خاروند .
× جسارتا چرا ؟!
- شنیدم اونجا وضعیت شغلی خیلی خوبی داره .
× اما این خواسته شما توی این موقعیت اصلا امکان پذیر نیست !
با آرامش گفتم :
- بله میدونم .
فقط خواهشا شما یه جوری سعی کنید این انتقالی رو برای ما دو نفر بگیرید .
راستی پدر هم بسیار سلام رسوندند.
رستمی با شنیدن جمله آخرم خودش رو جمع و جور کرد و با صدایی که سعی داشت نلرزه گفت :
× بسیار خب .
پس تا فردا صبر کنید ، ببینم چی کار میتونم کنم .
لبخندی زدم .
- من این رو جواب خوبی تلقی میکنم .
پس منتظر جواب تون هستم .
با اجازه .
روی صندلی نشست و گفت :
× به سلامت .
به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی باز به سمتش برگشتم .
- آها راستی .
لطفا کسی از این موضوع چیزی متوجه نشه .
×چرا ؟!
لبخندی زدم .
- با اجازتون .
چه قدر از این رستمی بدم میاد !
میخوام سر به تنش نباشه .
مرتیکه فوضول .
نگاهی به آنالی کردم و با چشم و ابرو بهش فهموندم از اتاق خارج بشیم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
دوستتدارممنایدرجسمِعالمجان،حسین
آذریمیخوانمت:"جانیمسنهقربانحسین"
#بهرسمادبهرروز :
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن...
#محرم
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_چه
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_پنجم
_الهی فدات بشم جوجهام.من قربون این اشکات بشم. من قول دادم کنارت بمونم مگر اینکه دیگه جون تو بدنم نباشه! پس لطفا الکی خودتو آزار نده
با بغض گفتم
_من نمیخوام تو رو هم ازدست بدم.خسته شدم، بریدم حمید
_منو ببین خانومم
همانطور که سرم روی ران پایش بود ،نگاهم را بالا آوردم.
نگاهش میخ چشمانم بود.
با دستانش اشکهایم را پاک کرد
_به خدا اعتماد داری؟
_اوهوم
_قبول داری تا خدا نخواد برگی از درخت نمیفته؟
_اوهوم
_پس نگران هیچی نباش ،تا وقتی خدا تو تقدیرمون نوشته باشه من و تو کتار دوازده تا بچهامون زندگی میکنیم
با چشمانی از حدقه بیرون زد به او توپیدم
_دوازده تاااااا بچه.امری دیگه نداری؟
با شیطنت نگاهم کرد
_اوم ،خوب که فکر میکنم یک امر دیگه هم دارم.لطفا همه کپی عشقم باشن ،به خوشگلی و مهربونی خانوم خونم
به زور خودم را کنترل کردم تا در جواب شیرین زبانی هایش نیشم تا بناگوشم باز نشود.
گوشه لپم را به دندان گرفتم تا جلوی لبخندم را بگیرم
_بچه پررو یی دیگه ، کاری نمیشه کرد.حیف نمیشه پسِت بدم
برایم ابرو بالا انداخت
_جنس فروخته شده پس گرفته نمی شود.شما هم واسه فکر به پس دادن من همین الان تنبیه میشی.
تا به خودم بیایم آنقدر غلغلکم داد. که از خنده زیاد دل درد گرفتم و از روی مبل پخش زمین شدم و با گل قالی یکسان شدم.
درحالی که میخندیدم اشک از گوشه های چشمم جاری شد
_واااای مردم حمید ،ببخشید عزیزم .از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحابشه.تو تا ابد وردل خودمی.
_بابایی مامانمو چرا میزنی؟
سر هرجفتمان به پشت سر چرخید نجلا با چشمانی خواب آلود به ما نگاه میکرد.
_سلام عشق بابا ،مامانی شما عزیزدل منه کی جرات داره بزنش فدات شم. بدو بیا بغلم عزیزم.
نجلا به سمت حمید پاتند کرد و در آغوشش فرو رفت.
ان لحظه هرسه میخندیدیم و چه میدانستیم سرنوشت چقدر تلخ برایمان رقم میخورد و روزی کسی جرات میکند که گلم را پرپر کند و مرا زیر لگد هایش غرق دنیای بی خبری کند.
کسی چه میداند آخر زندگیاش چه می شود.
سرنوشت آدمها تلخ و شیرین است و من امیددداشتم که روزی شیرینی آن را میچشم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_ششم
دو روز بعد از آن اتفاق وقتی منتظر بالا آمدن آساسانسور بودم با صنم خانم رو به رو شدم .خستگی از سر و رویش میبازید
_سلام صنم خانوم، خوبید؟
_سلام روژان جان .ممنونم، تو خوبی ،آقای شمس خوبه؟
_ممنونم .الحمدالله همه خوبیم، ثمرجان خوبه؟
با آمدن اسم ثمر ،گریهاش گرفت
_دخترم دوروزه تو تب میسوزه ،نمیدونم چه بلایی سرش اومده چندبار خواستم بیام از آقای شمس بپرسم ولی فرصت نشد.میخواستم حال ثمر که بهتر شد از خودش بپرسم.تو رو خدا شما اگه میدونی بگو قضیه چیه؟
دیدن اشکهای یک مادر برای فرزندش آزاردهنده ترین صحنه زندگیست.
_بفرمایید بریم خونه واستون توضیح میدم
دست روی شانه اش گذاشتم و او را به سمت خانه راهنمایی کردم.
نمیدانستم چطور باید برایش توضیح بدهم که چه اتفاقی برای دخترکش افتاده است.
ظرف میوه را روی میز گذاشتم و کنارش روی مبل نشستم.
دستش را گرفتم
_نمیدونم چطوری بهتون بگم
_بگو دخترم، این دو روز از فکر و خیال کم مونده دیوونه بشم.
_همسرم میگفت وقتی داشته بر میگشته خونه متوجه سر و صدا تو کوچه شده .
کوچه تاریک بوده داخل که رفته متوجه شده ۳ تا پسر با یک دختر درگیر شدن.
کمی من من کردم و بعد شرمنده گفتم
_لباساشو پاره کرده بودن ،میخواستن بهش نزدیک بشن که حمید جلو میره و با اونا درگیر میشه ،یکی از اونا با چاقو بهش حمله میکنه که تصادفی چاقو به پهلوی دوستش میخوره. دونفری زیر بغل دوستشون رو میگیرن و فرار میکنن.حمید آقا هم یک دست لباس برای ثمر میخره و اونو با خودش میاره خونه.
ثمر وقتی مقاومت میکرده کتک خوره واسه همین بدنش زخمیه.
گریه اش که شدت گرفت او را به آغوش کشیدم
_آروم باشید صنم خانم خداروشکر به خیر گذشته .ثمر الان از لحاظ روحی ضربه خورده ،باید بیشتر حواستون بهش باشه .تبش هم حتما عصبیه .همه چیز درست میشه
حالش که کمی بهتر شد من میام باهاش صحبت میکنم .
از آغوشم خودش را بیرون کشید
_ممنونم ازتون.من زندگی دخترمو مدیون آقای شمس هستم.تو این کشور که جون آدمها براشون پشیزی اهمیت نداره، اینکه شما به داد دخترم رسیدید نشون میده چه قلبی بزرگی دارید.خداوند حفظتون کنه
_سلامت باشید .ما یک روایت زیبا از اماممون،امام علی ع داریم که نمیزاره تو این موقعیت ها بی تفاوت باشیم.
《دشمن ظالم و يار و كمك كار مظلوم باشيد》. طبق این روایت دفاع از مظلوم وظیفه هر مسلمانی هستش ،پس حمید به وظیفه اش عمل کرده و هیچ دینی به گردن شما نیست.
لبخند رضایت که بر لبانش نشست ،با مهر بوسهای روی گونه اش کاشتم.
_بفرمایید میوه بخورید، من بر میگردم.
به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم و کمی اجازه دهم تا صنم خانوم با خودش کنار بیاید.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ممنوع شده .
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
هر قَدمی که انسان برمیدارد، اگر مُهرِ فیسبیلالله نداشته باشد، اثرِ مطلوب ندارد.
-حاج آقا مرتضی تهرانی
-کتاب چشمهایت را باز کن! صفحه ۱۵۵
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
حقیقتاً یهو آدم دلتنگ میشه . . .💔
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
#فصل_دوم🌻
روی پله های آخر بودیم که دستم توسط آنالی به عقب کشیده شد .
+ مروا !
تو چه فکری توی اون سرت میگذره !
میخوای بری شمال ؟!
کدوم وضعیت شغلی خوب ؟!
دیوونه شدی ؟!
میخوای بری خوابگاه !
تو ! مروای فرهمند !
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
- بله ، میخوام برم شمال !
حالا تو به اون چیزاش کاری نداشته باش !
کلافه گفت :
+ من نمیتونم توی خوابگاه بمونم !
نمیام خوابگاه !
حالا رستمی گفته تا فردا صبر کنید ، تو تا فردا میخوای کجا بمونی ؟!
نگو خونه شما که مامانم سایه ام رو با تیر میزنه ها .
از من گفتن بود .
نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها پایین اومدم .
- خونه شما که نه !
یه جای خیلی خوب میریم .
آنالی بیا برو بوفه یه چیزی بخر که حسابی گرسنمه .
+ خیلی خوب بحث رو عوض میکنی ها !
پول ندارم خانوم خانما !
به روبروم نگاهی انداختم و سریع به سمت آنالی برگشتم .
مچ دوتا دستش رو گرفتم و گفتم :
- ببین آنالی !
اونجا رو ببین .
اون مریمه ، می بینیش ؟!
برو پیشش ازش راجبه کاملیا بپرس !
بدو تا نرفته !
دستش رو از دستم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت مریم دودید .
دستی به لباس هام کشیدم و گوشه ای روی پله ها نشستم .
در حال فکر کردن بودم که دو تا دختر چادری کنارم ایستادند ، تمام حواسم به سمت صحبت هاشون رفت.
× گفتی کاروان راهیان نور کی میان ؟!
= از فاطمه شنیدم که می گفت اون دختره که گمشده رو پیدا نکردند ، احتمالا سه روز دیگه میان .
× ای وای طفلک !
دختری که قدش بلند تر بود با خنده دستای اون یکی دختره رو گرفت و گفت :
= راستی !
میدونی اون پسره هم باهاشون بوده !
× کدوم پسره ؟!
= همین داداش آیه حجتی ، آیه اون دختره بود که پارسال اینجا بود بعدش رفت .
داداشش که اسمش آراده ، آراد حجتی .
آخرین سالی که من دیدمش سه ، چهار سال پیش بود که با هم رفتیم راهیان نور بعدش دیگه گفتن مدیریت رو بر عهده یه نفر دیگه گذاشتن .
حالا امسال هم دوباره رفته ، اگر میدونستم که امسال هم رفته اولین نفر بودم که ثبت نام می کردم .
دستام رو مشت کردم .
دختره بی حیا !
چادر سرش میکنه بعد دنبال پسره مردمه !
چقدر فرق هست بین این دختر و مژده .
مژده ی من به کسی چشم نداشت .
با این که دختر بود ، ولی غیرت داشت.
برای ناموس دیگران احترام خاصی قائل بود .
چقدر دلم براش تنگ شده بود .
آراد .
الان چیکار میکنه ؟!
حتما داره برای مراسم عقد و عروسیش برنامه ریزی میکنه .
شایدم داره با نامزدش چت میکنه .
پوزخندی زدم و از روی پله ها بلند شدم و خیلی سریع از کنارشون رد شدم .
اصلا دیگه نمیخواستم به آراد فکر کنم !
به سمت درختی رفتم که آنالی اونجا نشسته بود .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
کنارش نشستم و گفتم :
- خب شیری یا روباه ؟!
مریم اون شب اونجا بوده یا نه ؟!
لبخندی زد و به سمتم برگشت :
+ اوهوم .
اونجا بوده ، گفت کاملیا اصلا تو حال و هوای خودش بوده ، حتی وقتی پلیس ها هم اومدن نتونسته فرار کنه ، چون خیلی خورده بود و اصلا درک نداشت توی چه موقعیتی هست .
آها !
راستی گفت که ساشا هم اونجا بوده ها !
تو ندیدیش وگرنه بوده .
- خودش چه جوری الان اینجا بود پس ؟!
مگه اینا رو نگرفتن ؟!
+ گفت که فرار کردن .
پلیس ها افتاده بودن دنبالشون ولی بهشون نرسیده بودند.
- باید اینا هم می رفتن اون تو آب خنک می خوردن .
ولی خوشم اومد !
کاملیا حقش بود !
از روی صندلی بلند شدم و دست آنالی رو گرفتم :
- یالا بلند شو بریم که دیر میشه .
در حالی که بلند می شد گفت :
+ کجا بریم ؟!
- یه جای خیلی خوب .
+ عجب ...
- بلی .
به سمت ماشین راه افتادیم .
سریع سوار شدم و به طرف ساندویچی راه افتادم .
جلوی ساندویچی پارک کردم و از آنالی خواستم دوتا ساندویچ فلافل برامون بگیره .
سرم رو گذاشتم روی فرمون و به آینده نامعلوم مون فکر کردم .
این فشار ها خیلی روم اثر گذاشته بود .
خیلی بی حوصله و کم تحمل شده بودم .
برای هر چیز کوچیکی از کوره در میرفتم .
خدایا خودت کمکم کن .
نمیخوام دل کسی رو بشکونم .
تو حال و هوای خودم بودم که تقه ای به شیشه خورد.
سرم رو بلند کردم که ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
#سلام_امام_زمانم
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمانعج
طلوع یعنی که گل از غنچه تو وا بشود
فَلـق از شرق تو را محوِ تماشا بشود
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_شش
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_هفتم
هنوز که به یاد صبح میافتم از خنده منفجر میشوم!
صبح حدودا ساعت ۸ ،ما مشغول صبحانه خوردن بودیم که صدای داد و بیداد از بیرون توجهمان را جلب کرد.
_صدای کیه؟
حمید لقمه درون دهانش را بلعید
_حتما همسایه روبه رویی با کسی دعواش شده.
همگی میدانستیم که ژاسمن اخلاق تندی دارد و هراز گاهی با اهالی ساختمان دعوایش میشود.
_صدای آقا میاد ،چقدر صداش آشناست؟اینطور نیست؟
حمید بی خیال جرعه ای از چای شیرینش را نوشید
_صبحانت رو بخور خانوم ،چیکار به کار مردم داری. بار اولش که نیست عزیزمن.
لقمه ای را به سمتم گرفت
_بخور عزیزم، باید بریم خرید دیر میشه
_مامانی صدای عمو کمیل میاد
با حرف نجلا لقمه به گلویم پرید و به سرفه افتادم.
حمید آرام چند ضربه به پشتم زد
_ببین میتونی منو بدبخت کنی
سرفهام که قطع شد با عجله پاشدم
_آقا کمیل قراربود امروز برسه حتما اونه ،پاشو برو بیرون ببین چی شده ،من لباس بپوشم
با عجله به سمت اتاقم رفتم مانتو عبایی و روسری را از کمد برداشتم و پوشیدم.
سر و صدا ها به یکباره خاموش شد..
با عجله به سمت در رفتم.
چشمتان روز بد نبیند، تا در را باز کردم شوکه به روبه رویم چشم دوختم،حمید هم مثل من خشکش زده بود.
کمیل روبه روی ژاسمن ایستاده بود و خشمگین به او زل زده بود
و ژاسمن با آن بلوز شلوار خرسی و کودکانه اش و یک سطل زباله بزرگ در دستش مبهوت به کمیل چشم دوخته بود.
بوی بد زباله کل ساختمان را برداشته بود.
با صدای سرفه کوتاه حمید هردو نگاهشان به سمت ما چرخید .
تا نگاهم دوباره به کمیل افتاد از خنده منفجر شدم.
چند پوست موز از لباسش آویزان بود و کل هیکلش با زباله یکسان شده بود .
ژاسمن با عجله عقب گرد کرد و وارد واحد خودش شد و در را بست.
_سلام بر کمیل خان،عجب بوی فرح بخشی به خودت زدی پسر
کمیل طفلک هم عصبانی بود و هم خجالت زده ،به زور دهان باز کرد
_سلام جان کمیل تو فعلا بی خیالم شو بزار برم دوش بگیرم تا خفه نشدم و شما اول سالی عزادار نشدید و مراسم عزای من رو اینجا نگرفتید و مامانم اینا رو به ختمم دعوت نکردید و ...
_باشه بابا یه نفس بگیر .با این وضع که تو خونه راهت نمیدم چند دقیقه صبر کن.
حمید با عجله وارد خانه شد .من در حالی که سعی میکردم بیشتر از این نخندم روبه او کردم
_خوش اومدی داداش کمیل
نگاهی به سرو پایش کرد
_اره واقعا خیلی خوش اومدم اونم با استیبال این عفریته خانوم!
لبهایم را به داخل دهانم کشیدم تا دوباره تا بناگوشم بازنشود.
حمید با جارو و خاکانداز بیرون آمد ،با جارو زباله ها را از روی تن کمیل پایین انداخت .جارو را به دست کمیل داد
_اول اینا رو جاروبزن بعد
_حمیید ،بی خیال شو بابا،دارم خفه میشم با این بو.
حمید دستانش را زیر بغلش زد و برایش ابرو بالا انداخت
_جون داداش راه نداره ،اول تمیز کاری اینجا تا بوی گندش خونه رو برنداشته و بعد تمیزکاری هیکل خوش بوی خودت.
کمیل مفلوک اول زباله ها را جمع کرد و داخل کیسه زباله انداخت و بعد اجازه ورود گرفت.
چمدانش را همان جلو در ورودی گذاشت و با راهنمایی حمید به سمت حمام رفت
_سلام عمو جونم ،چقدر کثیفی؟حموم نرفتی؟
_سلام عشق عمو،حموم رفتم ولی یکی قبل شما اومد پیشوازم و گند زد به لباسهام
نجلا و حمید زدند زیر خنده .
کمیل با خنده وارد حمام شد .
فکر میکنید ژاسمن چرا این بلا رو سر مهمونمون آورده؟😂😂
طفلک کمیل
مفلوک کمیل😂😂
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_هشتم
کمیل در حالی که حوله ای روی سرش انداخته بود از حمام خارج شد.
حمید او را سخت به آغوش کشید
_خیلی خوش اومدی ،ببخشید که بوی گندت نزاشت در بدو ورود ازت استقبال گرمی کنم.
کمیل ضربه آرامی به شکم او زد
_دور شو.جان جدت هی یادم ننداز چطور دختر ورپریده ازم استقبال کرد .
با لبخند آغوش برای نجلا باز کرد
_بیا بغل عمو خوشگلم
نجلا با ذوق به سمت کمیل دوید و در آغوشش جای گرفت.
بعد شیرین زبانی های نجلا همگی دور میز نشستیم
_خب حالا مثل آدم بگو قضیه چی بود.
کمیل لیوان آب پرتغالش را روی میز گذاشت.
دستی میان موهایش کشید
_عرضم به خدمتتون که من وارد خیابون شما که شدم ،خیلی خسته بودم،خیر سرم میخواستم یک لیوان نسکافه بخورم، سرحال بشم.
خلاصه اینکه نسکافه رو گرفتم و وارد ساختمان شما شدم.
نسکافه لعنتس داغ بود با همون لیوان وارد اسانسور شدم .
تا از آسانسور اومدم بیرون با اون عفریته خانوم روبه رو شدم دستش به لیوانم خورد و لیوان تلپی رو لباسش خالی شد اون بیشعور هم سطل زباله ای که بوی گندش کل محلتون رو برداشته بود، خالی کرد رو سرم ،بعدشم که دعوامون شد.
با تصور کمیل در آن لحظه ،دلم میخواست بزنم زیر خنده ولی میترسیدم کمیل ناراحت شود.
لبم را به دندان گرفتم
_باید هم بخندید ،شما که جای من بدبخت نبودید.
ناگهان آستینش را تا آرنج بالا زد و جلو چشم حمید گرفت
_ببین یه لایه گوشتم سابیده شده ،ازبس کیسه کشیدم،ببین، ببین!
با لبخند گفتم
_داداش کمیل ما اصلا کیسه نداریم، الکی سیاهنمایی نکنید.
_باور نمیکنید ،الان ثابت میکنم.
حمید چند ضربه روی شانه کمیل زد
_بشین داداش، ضایع شدی دیگه، این همه سر و صدا نداره که
_الان که ثابت کردم میفهمی حمید خان
کمیل با عجله از آشپزخانه خارج شد و چند دقیقه بعد جلو کانتر ایستاد و یک کیسه پلاستیکی بالا آورد.
من و حمید با تعجب به او نگاه میکردیم.
دستش را داخل کیسه برد
_اجی مجی لاترجی
برایمان ابرو بالا انداخت و دستش را بیرون آورد.
یک سنگ پا طلایی روی میز گذاشت
زدم زیر خنده،حمید مشکوک پرسید
_این از کجا اومد؟
_حالا مونده تا بقیه رو ببینی حمید خان!
دوباره دستش را داخل برد
_اجی مجی لاترجی !! بفرمایید کیسه اعلا !
کیسه آبی را که روی کانتر گذاشت خنده ام اوج گرفت و در آخر کل محتوای کیسه پلاستیکی را روی کانتر خالی کرد
یک بسته روشو، صابون ،لنگ ،شامپو تخم مرغی داروگر و یک لیف عروسکی!
_بفرمایید وسایل حمام ایرانی!
من و حمید زدیم زیر خنده
_تو روحت کمیل با این وسایلت،میخوای دلاک حموم بشی ،پس جان من بیا اول از من شروع کن.
صدای خنده حمید با اتمام حرفش اوج گرفت.
نجلا با خنده لیف را برداشت و داخل دستش کرد
_من اینو میخوام خیلی خوشگله،عموجونم میدیش به من؟
_تو جون بخواه عشق عمو ،اونو مخصوص تو آوردم ،بقیه رو واسه بابات.
کمیل و حمید کلی به سرو کله هم زدند و خندیدند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاء🌅
وقتی که دلت
تنگ می شود
به #آسمان
نگاه کن ...
{نگريستنت را به اطراف آسمان می بينيم}
بقره ۱۴۴
همین که مرا می بینی
همین که حواست هست
همین مرا آرام می کند ...
آرام...
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از ▫
#پیامبرڪربلاےعشق💔
آن ڪسے ڪه همہاش گریہے عاشورا بود
آب مےدید بہ یاد جگرسقا بود
چشمایش همہ شب هیأٺ واویلا داشٺ
تانفس داشٺ فقط گریہ ڪن بابا بود
#شهادت_امام_سجاد (ع)🥀تسلیٺ باد🏴
هدایت شده از
#تو_خلوت_یاد_امام_زمان_کنید❗️
🍃در محضر آیت الله بهجت :
راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولیعصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت!
#امام_زمان عج
#جمعه
🔺 پرهیز از ستم
🔅 امام_حسین_علیه_السلام :
🔸 «بپرهيز از اين كه بركسى كه جز خداوند در برابر تو ياورى ندارد ، ستم كنى.».
🔹 إيّاكَ وظُلمَ مَن لا يَجِدُ عَلَيكَ ناصِرا إلاَّ اللّهَ؛
📚 گزیده تحف العقول، ص ۳۸
🍂
ای گرفتار ِ تو بِسیار و اسیر ِ تو بَسی
هَم تو مَنظوری و هَم نیست نَظیرِ تو کسی
#مخلص_کاشانی
#ارباب❤️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌀خیلی قشنگه 👌
#دزدی_همیشه از یک دهكده دزدی میکرد، ﺭﻭﺯﯼ #ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ اورا دنبال کردند بعداً دیده شد رد پای او خیلی ﺷﺒﻴﻪ کفش ﻫﺎﯼ قاضی ﺑﻮﺩ
ﯾﮑﯽ گفت: ﺩﺯﺩ کفش ﻫﺎﯼ قاضی ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ است.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: کفش ﻫﺎیش ﺷﺒﯿﻪ کفش قاضی ﺑﻮﺩﻩ است
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ #ﺗﻮﺟﯿﻪ می کرد.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ های ﻣﺮﺩﻡ ! ﺩﺯﺩ ﺧﻮﺩ همین قاضیست
ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ به قاضی ﮔﻔﺘﻨﺪ : قاضی صاحب ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ و ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ قاضی ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ #ﻋﺎﻗﻞ این دهکده همان مرد دیوانه است
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ دیوانه ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ
قاضی گفت: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ #ﮐﺸﺘﻪ_ﺍﺳﺖ، قاضی ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، فرسنگ ها ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ آن دیوانه می ترسیدند.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ دهکده، ﺩﺍنایی ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ بود
ﻭﻟﯽ #ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ_ﺍﻧﻌﺎﻡ_ﺩﺍﺷﺖ !
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_هش
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_نهم
بعد از صرف نهار قرار شد همگی باهم به خرید برویم ،دوروز بیشتر تا عید سال نو فاصله نداشتیم .
کمیل قراربود روز بعدعید، به ایران برگردد.
قبلا از همسایه ها شنیده بودم که در مرکز تجاری بوگرنل ، محصولات بسیار متنوعی از برندهای معروف جهان به فروش میرسد.
همگی باهم راهی بوگرنل شدیم .
وارد مرکز خرید که شدیم محو زیبایی محیط شده بودیم.
نجلا با ذوق بالا و پایین می پرید
_مامانی بریم خرید کنیم ،اینجا لباساش خوشگله.
حمید او را بغل کرد و روی شانهاش گذاشت
_الحق که به مامانت رفتی سرتق خانوم.تو جون بخواه عزیزدل بابا!
کمیل قیافه شیطنت باری به خود گرفته بود،کمی آهسته،طوری که فقط حمید بشنود،نجواکردم
_از چشماش شیطنت میباره عزیزم، ببین کی گفتم بهت
_آهای منم هستما،چی زیر گوش هم پچ پچ میکردید؟حمید اگه نگی ،عاقت میکنم گفته باشم.
_نه بابا،دلم میخواد الان منو عاق کنی ببینم؟!
_عجب هوای خوبیه؟مگه نه روژان خانوم؟چه پلنگایی هم داره ماشا،الله!
بزور خودم را کنترل کردم تا بلند زیر خنده نزنم.
جلوی دهانم را گرفتم و ریز ریز خندیدم.
_الکی حرفو عوض نکن داداش، من خودم ختم این سیاه کاریام،در ضمن سوسکای ایران از اینا هم پلنگترن،
بزار برگردیم یه زنگ به حاجی بزنم، تکلیف تو رو با پلنگای اینجا روشن کنه!
_اشتب شد داداش ،حاجی رو بیخیال شو که اگه بشنوه قلم پام رو به صد تیکه مساوی تقسیم میکنه و هرقسمت رو میندازه جلو یک پلنگ!
_باشه بابا قانع شدم.
_کوچیکتم به مولا، ماچ به کلت!
هرسه زدیم زیر خنده،من بیشتر سعی میکردم صدای خنده ام به گوش کسی نرسد.
تا شب به چند مرکز خرید دیگر رفتیم .
برای نجلا چند دست سارافن و پیراهن،برای حمید کت و شلوارمشکلی و پیراهن سفید ،برای کمیل کت و شلوار آبی کاربنی با پیراهن و برای خودم کفش و کیف خریدیم.
کمیل تا رسیدن به ساختمان خودمان کلی ادا واطوار درآورد وما از بس خندیده بودیم ،خسته و نالان بودیم.
جلو در آسانسور رسیدیم
_یا خدای منان! من از پله میام!
با تعجب گفتم:
_چرا؟
_من خاطره خوشی از این اتاقک کوفتی ندارم !
تازه دوهزاری کجم جا افتاد.
_امان از دست تو کمیل،با زبون خوش وارد میشی یا واردت کنم؟
_روژان خانم این هیولا رو بگیرید لطفا
دست به کمر زدم و حق به جانب گفتم
_در مورد شوهرمن درست صحبت کن!
خندید و دستانش را بالا آورد .
قیافه خنده داری به خود گرفت،صورتش را یک طرفی نگه داشته بود و زبان درازی میکرد و چشمانش را برای ما درشت میکرد .
_سلام
همگی با تعجب به سمت صدا برگشتیم.
طفلک حمید همانطور خشکش زده بود.
😂😂😂
به نظرتون کمیل از دیدن کی خشکش زده بود؟
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاهم
عمران، پسر آقای محمد، با یک تیپ عجیب و غریب روبه رویمان ایستاده بود
حمید با روی خوش با او دست داد و احوالپرسی کرد.
کمیل هم از آن حالت مبهوت خارج شد و جواب عمران را داد.
آهسته سلام کردم و با نجلا وارد کابین آسانسور شدم.آنها هم یکی یکی وارد شدند.
نگاهم به کمیل افتاد.
دستش را روی دهانش گذاشته بود ،شیطنت از چشمانش میبارید.
مشخص بود چیزی باعث خنده اش شده ولی خودداری میکند تا صدای خنده اش بلند نشود.
رد نگاهش را که دنبال کردم رسیدم به عمران!
طبق معمول مشغول گوش دادن به آهنگش بود.
چشمانش را بسته بود و با ریتم آهنگ خیلی با شتاب سرش را تکان میداد.
به نظر میرسید خیلی دلش میخواهد برای ما هنر نمایی کند.
من نیز خنده ام گرفت.
آسانسور که در طبقه ما ایستاد از کابین خارج شدیم.
به محض بسته شدن در کابین کمیل و حمید از خنده منفجر شدند.
باخنده برایشان سری تکان دادم و در خانه را باز کردم..
خنده شان که تمام شد به تن مبارکشان حرکت داده و وارد خانه شدند.
از خستگی جنازه متحرکی بیش نبودیم.
میخواستم اتاق مهمان را برای کمیل آماده کنم که صدای زنگ تلفن مرا به آن سمت کشاند
تا خواستم گوشی را بردارم ،تماس روی پیغامگیر رفت
_سلام عشقم ،خوبی ،چرا سراغی از من نمیگیری ،بی وفای من.! حالا دیگه تنها میری مسافرت جون دل!نگفتی من عاشق اینم باهم تو شانزلیزه قدم بزنیم! ای جوونم من فدای خنده هات!
_روهاااام، میکشمت با کی صحبت میکنی؟اون عفریته کیه که فدای خنده هاش میشی؟بده من گوشیو
_آخ، زهرا جونم گوشم کنده شد
هرسه نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده.
کمیل که از خنده رو مبل پهن شده بود ،تماس را وصل کرد ، زد روی اسپیکر.
_کتکا نوش جونت عشقم!
_اِوا داداش تویی؟خوبی فدات شم؟
صدای التماس گونه روهام به گوش رسید..
.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay