🌸🍃🌸🍃
اولین سال جنگ بود که چند تایی از بچه های گروه اندرزگو به سمت یکی از ارتفاعات شمال منطقه گیلان غرب رفته بودند. آن زمان پاسگاه مرزی دست نیروهای بعثی بود و با خیال راحت در جاده ها رفت و آمد می کردند. بچه ها به بالای تپه ای که مشرف به مرز بود، رسیدند. ابراهیم مثل همیشه کتاب دعایش را باز کرد و با نوای زیارت عاشورای او همه بچه ها دم گرفتند و صدای زمزمه شان در فضا پیچید.
بچه ها با نگاهی حسرت آلود به مناطق اشغالی نگاه می کردند، یکی از آنها رو به ابراهیم کرد و گفت: چطور این بعثی ها باید به راحتی آنجا تردد کنند و ما...
یعنی می شود یک روزی برسد که مردم ما هم از روی این جاده ها به خانه ها و شهرهای خودشان بروند. ابراهیم که این حرف ها را شنید، گفت: «این حرفا چیه که میزنی، یه روزی می رسه که مردم از همین جاده ها دسته دسته می رن کربلا.»
آن مرز جایی نبود جز مرز خسروی و حالا سال ها از آن روزها گذشته بود که بعضی از باقی مانده بچه های آن روز به اتفاق هم به سمت کربلا حرکت می کردند که در پیاده روی اربعین شرکت کنند. یاد همان حرف های ابراهیم افتادند که می گفت: یه روزی می رسه که مردم از همین جاده ها دسته دسته می رن کربلا.
#سلام_بر_ابراهیم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت هفتادم
✍زینب قائم
_داداش ماشینت و سر خیابان پارک کن و بیا پیش من
_زهرا میگم چیشده؟
جواب من و بده
کلافه گفتم:
_داداش بیا دیگه
عصبی تماس و قطع کرد و ماشین و سر خیابان پارک کرد.
چند دقیقه بعد اومد
_چیشده؟
از لحن صدای عصبیش ترسیدم ولی با دستام های لرزونم زنی را که در ماشین مشکی رنگی نشسته بودم، نشونش دادم و گفتم:
_وقتی میخواستم وارد خونه شم دیدم که این ماشین دم در خونه ی اعظم خانم وایساده و خونه ی مارا زیر نظر داره
منم ترسیدم و اومدم اینجا قایم شدم و به تو زنگ زدم.
نگاهش و به ماشین مشکی رنگ دوخت.....کم کم اخم بین ابروهاش جاکرد
کلافه دستاش و توی موهاش کشید
همیشه وقتی عصبانی میشد این کار و انجام میداد
و جوری محکم موهاش و میکشید که چند تار از موهاش کنده میشد...
وقتی این کار و انجام میداد یعنی خیلی تحت فشار بوده که این کار وانجام داده
بمیرم براش
متعجب زمزمه کردم:
_چیشده داداش
این خانم و میشناسی؟
من میترسم
بلایی سر مامان نیاره
مامان توی خونه اس
با این حرفم، سریع گوشی اش را از توی جیبش در آورد و شماره خونه را گرفت:
_الو سلام مامان جان
_خوبم مامان
_مامان فعلا اصلا از خونه بیرون نرید تا بهتون بگم
_نه نه اتفاق خاصی نشده....بعدا بهتون میگم
_زهرا میخواد بره خونه ریحانه خانم
چشمام گرد شد
_خداحافظ
بعد از قطع کردن تماس رو به من گفت:
_زهرا همین الان میرسونمت خونه ریحانه خانم دوستت....اونجا میمونی تا بهت زنگ بزنم و بیام دنبالت....فهمیدی؟
_اخه چرا دا...
وسط حرفم پرید و گفت:
_بعدا بهت میگم... بریم
نگران نگاهی به ماشین مشکی رنگ کردم و پشت سر محمد داخل ماشین نشستم...
عصبانی بود و نمیتونستم حرفی بزنم
وقتی رسیدیم دوباره تذکر داد:
_زهرا تا بهت زنگ نزدم نمیای سمت خونه ها
صبر میکنی تا من بیام دنبالت
چشمی گفتم و پیاده شدم
زنگ خونه را زدم که باز شد و داخل رفتم.
بعد از اینکه مطمئن شد من داخل رفتم، حرکت کرد و رفت...
نفسی از سر کلافگی کشیدم
زنگ خونه را زدم که رقیه خواهر کوچکتر ریحانه در و باز کرد.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_سلام رقیه خانم خوبی عزیزم؟
_سلام ابجی زهرا ممنونم شما خوبی؟
_منم خوبم
ریحانه خونه اس؟
_اره الان صداش میکنم
_دستت درد نکنه
بلند ریحانه رو صدا زد:
_آبجی ریحانه
_جانم رقیه
_ابجی زهرا جلوی در کارت داره
_زهرا؟اینجا؟!
_بله
ریحانه روسری سرش کرد و جلوی در اومد
_سلام
_سلام خوبی؟!
_ممنون
یه دقیقه میای پایین کارت دارم!
_چرا پایین بیا تو
_نه مزاحمتون نمیشم
_مزاحم چیه؟!
بیا تو مامانم خونه نیست
تشکری کردم و وارد شدم و روی مبلی نشستم.
به سمت آشپزخونه رفت و با یه لیوان شربت اومد.
تشکری کردم و لیوان و برداشتم.
روی مبل نشست و گفت:
_چه بی خبر اومدی
چیشده؟
نفسی کلافه کشیدم و تمام ماجرا را موبه مو براش تعریف کردم...
بعد از تموم شدنش نگاهی به من کرد و گفت:
_مطمئنی که آقا محمد اون خانم را نمیشناسش؟
نا مطمئن گفتم:
__نمیدونم شاید
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
💖✨ خوشبو ترین کانال در ایتا ✨💖
💟 زیبایـی رایحه خـوشِ گل ها
💟 با هر سلیقه یی که دارین😍
♥️تضمین کیفیت در پایین ترین قیمت♥️
➕همراه با مشاوره در خرید 👏🌿
🔚 از فروشگاه مطمئن خرید کنید😊⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4168548428Cd99805b044
https://eitaa.com/joinchat/4168548428Cd99805b044
مستقیم از #مـشـهـدالـرضـا 🕌 🕌 🕌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💖✨ خوشبو ترین کانال در ایتا ✨💖 💟 زیبایـی رایحه خـوشِ گل ها 💟 با هر سلیقه یی که دارین😍 ♥️تضمین ک
بهترین هدیه با هر بهانه ای☝️🏻
*دل شکسته به دست آر به تهیدستی
همیشه سبز و سرافراز چون صنوبر باش*
با یکبار خرید مشتری دائمی ما میشید😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تلنگر #ببینید
😭دخترتون چند؟ با امضای پدر
دختر زیبایش رو ۲ دلار میخرید و
اگر پدر اعتراض میکرد سر او را
جدا میکردند...
بله داعش را می گویم
که تا ۱۸ کیلومتری ایران
رسیده بودند؛ در این حد
کثیف و لجن بودند ...
البته خیلیاشو حقیقتا
نمیشه به زبان آورد...
❌ حتما ببینید
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
🌹تــوجــہ تــوجــہ🌹
📣 #چــــــادر داریم تا چادر 🤗
چادر باید 👇
👈خوش دوخت باشه‼️
👈از بهترین پارچه ها باشه‼️
👈قیمتش هم مناسب باشه‼️
از همه مهم تر اینکه تولید داخل کشور باشه و به پیشرفت کشور کمک بکنه😍
💢فروش ویژه چادر مشکی همراه با هدایای ارزشمند از مشهد مقدس🕌👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
ارسال به سراسر ایران🇮🇷☝️
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
ایزن بهتو ازفاطمه اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
فرقی نداره چادری هستی یا نه بزن روی
چادر ببین تورو کجا میبره👇
⚫️
⚫️
⚫️ ⚫ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ♦️♦
♦️
. سری در این دعوته حتماً ببین چیه🎁👆
📚#حکایت
آورده اند که خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد . بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد
خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد!
دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند . در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست .
پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند ...
خواجه مشغول خواندن قرآن بود ، چوپان وارد شد و جلو خواجه نشست ، ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد . خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران ،
رو به چوپان کرد و پرسید :
چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت :
داغ مرا تازه کردی
خواجه گفت : چرا؟
چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد ، تکان تکان میخورد ،
برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت :
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
🔮قسمت هفتاد و یکم
✍زینب قائم
_نگران نباش ان شالّله که خیره
سری به نشونه تایید تکون دادم
ولی مگه میتونستم آروم باشم؟!
تا وقتی که محمد زنگ بزنه توی خونه راه میرفتم و صلوات میفرستادم.
انگار توی دلم داشتن رخت میشستن
وقتی محمد زنگ زد سریع گوشی م را از توی کیفم در اوردم
نگران نگاهی به ریحانه کردم.
با ارامش سری تکون داد و اشاره کرد که جواب بدم.
تماس و وصل کردم:
_الو سلام داداش
_سلام زهرا جان
من رسیدم دم خونه ریحانه خانم
بیاپایین
پوست لبم و از استرس جویدم:
_باشه داداش.... ولی میشه بپرسم که چیشد؟
نفس کلافه ای کشید و جواب داد:
_بیا پایین بهت میگم
چشمی گفتم و تماس و قطع کردم.
_چیشد زهرا؟
_هیچی نگفت بهم
فقط گفت بیا پایین بهت میگم
_برو ان شالله خیره
باشه ای گفتم و با رقیه خداحافظی کردم و پایین رفتم
محمد توی ماشین بود.
داخل ماشین نشستم و گفتم:
_سلام داداش چیشد؟
_سلام.... چیز خاصی نبود
_یعنی چی آخ....
دستاش و بالا برد و گفت:
_زهرا لطفا دیگه اخه نکن... چیز مهمی نبود....الان دیگه ظرفیت ندارم
به ناچار سکوت کردم...
چند روزی از اون روز گذشت ولی محمد چیزی نگفت... ذهن من فقط درگیر یه سواله که« اون زن کی بود و آیا محمد اون میشناختش؟!»
بابا هم اطلاع داد که به خاطر شرایط کارخونه نمیتونه بیاد و کلی ازمون عذر خواهی کرد.
مامان هم به تبعیت از بابا گفت که نمیتونه بدون بابا بیاد و باید پیش بابا بمونه
من ناراحت نشدم... بلکه خوشحال هم شدم
این همه فداکاری محشره....
کاشکی همه ی زن و شوهر ها اینطوری به همسراشون احترام بزارند..
ماه محرم هم تموم شد و ماه صفر شروع..... ذوق خاصی داشتم برای ان روز
ولی آیا این خوشحالی موندگار بود؟
وقتی قضیه را به مائده و سارا گفتم هر دو بغض کردن و گریه کردن...
تنها کاری هم که از دست من بر میومد ففط دل داری دادن بود.
امروز ۱۴صفر هست و قراره که فردا حرکت کنیم بریم سرزمین عشق.....
خوشحال بودم... چرا نباشم.... اما نمیدونستم که یه سیب که از اسمان میخواد میاد پایین هزار تا چرخ میخوره... نمیدونستم که سرنوشت داره جور دیگری را برام رقم میزنه.
۶ روز مرخصی برای دانشگاه گرفتم و از ریحانه خواستم که بعدا جزوه همه ی اینارا بهم بده.
از دانشگاه که برگشتم دیدم که مامان برام خوراکی و لباس و... اماده کرده..... مامان بیشتر از من ذوق رفتن و داره.
بعضی مواقع شکستن بغضش و حس میکنم.... دلش گرفته که نتونسته امسال بیاد....
عمه هم وقتی فهمید التماس دعا گفت!
علی هم سعی کرد تا زمانی که بریم کار های دانشگاه و پروژه اش را انجام بده....
تمام کار ها اماده بود و ما آماده بودیم که فردا راه بیفتیم
قرار بود که با ماشین تا مرز بریم و از مرز به بعد و پیاده...
روزی هزار بار خدا راشکر میکردم برای رفتن به این سفر
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
باد چادرش را در هوا رقصاند و من عاشقش شدم... همان لحظه
هیچ وقت عاشق این چادر مشکی نبودم
چرا که زنی نبودم که ان را سر کنم....
حالا علاوه بر خودش عاشق چادرش هم شده بودم....
او که بود که هم عاشق خودش و هم چادرش شده بودم...
او با دل من چه کرد.... ♥️
زهرا دختری مقید و مذهبی که بعد از شهادت برادرش قرار میزاره که هیچ وقت ازدواج نکنه و قلبش و زنجیر کرده بود....
اما بعد از چهار سال با اومدن فردی تمام قول و قرارش یادش میره و قفل زنجیر قلبش میشکنه و....
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
🔮قسمت هفتاد و دوم
✍زینب قائم
توی اتاقم نشسته بودم و در حال جمع کردن وسایلم برای سفر بودم...
_زهرا جان دخترم... یه دقیقه میای تو حال
چشمی بلند گفتم و به طرف حال رفتم...
روی مبل نشستم:
_جانم بابا
_دخترم.... دیدی که ان شالله قسمتتون شد که برید پابوس آقا... خوشا بحالتون
ولی خب من طلبیده نشدم و نتونستم بیام...
بخاطر همین الان شما و علی و محمد طلبیده شدین و قسمتتون شده
و ان شالله که به سلامت برید و برگردین
مثل اینکه محمد پولش و ویزا رو جور کرده..... و ان شالله که فردا راهی هستید
و اینکه محمد نتونسته کاروانی پیدا کنه که باهاش برید....
پس در نتیجه باید پیاده برید و برگردید
فردا ان شالله تا مرز با ماشین میرید بقیه اش را هم پیاده
و اما محمد که پسر بزرگ تر منه باید یه سری مسئولیت هارا به عهده بگیره
چون شما اولین باره دارید سه تایی به یه مسافرت دور میرید
آقا محمد موظفه که در طول سفر حواسش به شما باشه و براتون غدا و اسکان خواب جور کنه....
بعد رو به علی و محمد گفت:
_مخصوصا توی این سفر که زهرا هم باهاتوته باید خیلی حواستون جمع باشه
علی آقا حواست خرگوشی نزنه
علی چشماش از تعجب گرد شد
تا خواست حرفی بزنه بابا گفت:
_حواستون باید جمع خواهرتون باشه...
کجا میخوابه
چه غذایی میخوره
و...
فهمیدین؟
_بله بابا
_خب
امیدوارم که واقعا همینطور باشه
و اما مسئله بعدی
فردا ۱۴صفر هستش و شما قراره فردا ان شالله حرکت کنید..
باید یه برنامه ریزی داشته باشید که سر موقع ان شالله رسیده باشید!
برنلمه ریزی کردید؟
محمد جواب داد:
_بله بابا
قرار شد که فردا عصر یا غروب به مرز رسیده باشیم
چون نهایتا چهارده ساعت راهه
وارد مرز بشیم و شب روی توی یکی از خیمه ها بخوابیم
فردا صبح هم ان شالله اگه یه کله حرکت کنیم
پس فردا نجفیم
تازه یه جاهایی هم با ماشین میرم
یه روزی نجف میمونیم
بعد صبحش حرکت میکنیم
و ان شاالله دو روز دیگه کربلاییم
زهرا اصرار داره که پیاده بریم
بخاطر همین باید زودتر حرکت کنیم
یکی دو روزی هم کربلاییم
_ان شالله
مامان گفت:
_ان شاءالله به سلامت برین و برگردین
همه ان شاءاللهی گفتن و من با اجازه رفتم توی اتاق تا یه زنگی به سارا بزنم
بعد از سه بوق جواب داد:
_الو سلام
_سلام سارا خانم احوال شما؟
_سلام زهرا جان ممنون عزیزم
شما خوبی؟
_الحمدالله
_سلامت باشی
کی ان شالله راهی سرزمین عشق هستید؟
_به امید خدا فردا
_ان شالله... یادت نره برای منم دعا کنی
_نه یادم نمیره
_اها سوغاتی یادت نره
با خنده گفتم:
_تو دعا کن من سلامت برم و برگردم کل اونجارا برات سوغاتی میارم...
_باشه بیار
منم دعا میکنم
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔴 جدیدترین و اولین شگفتانه کانال برنج شمال در ایتا 😍
🥇 برنج ارزان شد 👈🏻 لیست قیمتها
⭕️ شیرودی کیلویی ۵۹ت
⭕️ طارم هاشمی کیلویی ۹۹ت
⭕️ عنبربو یا چمپا (با طبع گرم) ۵۸ت
فقط تا 11 آبان ماه فرصت هست 👏🏻👏🏻
فرصت تکرار نشدنی 😍
🌾 شگفتانه کانال برنج شمال تخفیف فوق العاده برای تک تک شما کاربران محترم پیامرسان ایتاست😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2863267952C3379adcd1f