eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
شما هم وقتی مادرتون می‌خواست پتوها رو ملحفه کنه بهش کمک میکردید تا چهارگوشه‌ی ملحفه رو صاف کنه و بعدشم مینشستین دوختنشو تماشا میکردید😍💚 . 💌 :خاطرات شیرین 🛤👇👇 🏡اینجازندگی جریان خودشوداره 😘👇👇 🌹 @yadeshbekhir 🍒
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۳۵ #نویسنده_زهرا_فاطمی صبح تو حیاط مشغول آب دادن به گلها بودم که بهراد را
مات شده به انتهای کوچه نگاه کردم. احساس کردم آسمان در قلبم سنگینی می‌کند. کوچه پر از جمعیتی بود که لباس مشکی به تن کرده بودند و جلو در خانه ما ایستاده بودند. هراسان به مریم خانم نگاه کردم _حاج بابام چی شده؟ دستم را فشرد _حاج آقا حالشون خوبه، نگران ایشون نباش! مردم با دیدن من کنار رفتن.صدای شیون های مادرم از داخل حیاط به گوش می‌رسید. مثل دیوانه ها ها لبخند زدم _مریم خانم این صدای مادرمه. اگر هردوشون سالمن چرا همه گریه می کنند. نگاهم روی آدمها می چرخید. انگار همه چیز از خاطراتم پاک شده بود. جلو در ورودی بهراد با سری افکنده ایستاده بود وگریه می کرد وارد حیاط شدم . همه فامیل داخل حیاط بودند . چشم که گرداندم. پدرم را دیدم که با لباس مشکی روی تخت نشسته بود و تند تند مهره‌‌های تسبیحش را می چرخاند و ذکر می گوید. مادرم صدایش از داخل خانه می آمد .آنقدر نامفهوم بود که اصلا متوجه نمیشدم چه می گوید. چشمم روی قاب عکس دانیال میخکوب شد. برادرم با آن لبخند جذابش نگاهم می کرد. دلم نمیخواست به آن ربان سیاه رنگ که سیلی های پیاپی بر وجودم میزد،توجه کنم لبخند بر لبم نشست. به سمتش رفتم و قاب عکس را برداشتم _الهی قربون لبخندت بشم من. داداشی چند وقته ندیدمت !!!! می‌خواستم بوسه ای بر قاب عکس بزنم که در یک لحظه قاب عکس از میان دستم بیرون کشیده شد و صدای فریاد مسعود مانند پتکی بر سرم کوبیده شد _دختره آشغال اینجا چه غلطی می کنی؟ گمشو برو بیرون حق نداری تو مراسم برادرم باشی. مرا چنان به جلو پرت کرد که سرم با تیزی لب حوض برخورد کرد و خون از سرم جاری شد ولی برایم سوزشش اهمیتی نداشت. سوزشش در برابر سوزش قلبم پشیزی ارزش نداشت. زهره به سمتم دوید و مرا به آغوش کشید _دیر اومدی دلارام. خیلی دیر اومدی. دانیالم پر پر شد . هردو زیر گریه زدم. مسعود که بی خیال آبروی خواهرش شده بود فریاد زد _زنداداش تو آغوش دشمن شوهرت چیکار میکنی؟اون خواهر ما نیست ..اون هم ، همدست اوناییه که دیشب برادرم رو کشتند. زهره کمک کرد برخیزم مرا پشت سرش نگه داشت و رو به مسعود کرد. _دلارام خواهر دانیالم بوده و می مونه. دانیالم دیروز از دلتنگیش برای تنها خواهرش می گفت. اون دلارام رو بخشیده بود . حق ندارید بهش توهین کنید! مسعود با بی رحمی تمام کنار صورتم فریاد زد _نه زنداداش،!این روی خون برادرم و همه ی شهدای این مدت رقصیده. اون حق نداره پاشو تو مراسم برادرم بزاره . دیگه حرفی نشنوم.پچ پچ ها شروع شد و من حس می کردم یکی راه نفسم را بسته و میخواهد مرا خفه کنم. روی زمین افتادم و به خس خس افتادم برای لحظه ای هوا دهانم را باز و بسته میکردم و کم کم همه جا سیاه شد و من دیگر چیزی نفهمیدم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
چشم که باز کردم به جای خانه پدری ، درون ماشین بهراد بودم.جای تعجب نبود که اگر آنها مرا با آن حال بد از خانه بیرون انداخته باشند. انگار درون سیاهچالی افتاده بودم و هرچه تلاش می کردم از آن خارج شوم ،نمیتوانستم. شهادت برادرم مرا چنان بهم ریخته بود که دیگر هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نبود. مریم خانم کنارم نشسته بود. لیوان آب قند را هم میزد _خداروشکر که چشمات رو باز کردی . بیا این آب قند رو بخور کمی حالت جا بیاد _کاش چشمام رو باز نمی‌کردم. همیشه تو بچگی ها وقتی کسی بهم زور می‌گفت دانیال هوام رو داشت. همیشه ازم دفاع می کرد .وقتی مامان قربون صدقه پسرهاش میرفت و من ناراحت میشدم. دانیال میومد تو اتاقمو اونقدر قربون صدقه ام میرفت تا بخندم همیشه میگفت این پسردوستی مامان ظاهریه، زیاد خودمو ناراحت نکنم. کاش الان بود تا پشت من بمونه، تا هوام روداشته باشه. نگاهی به کوچه سیاه پوش کردم و با دست اشاره کردم _این سیاهی ها حق برادر من نبود باید برای مردن من این کوچه رو سیاهپوش میکردند نه دانیالم. صدای گریه ام بلند شد . مریم خانم مرا به آغوش کشید و مثل همیشه دست نوازشش را بر سرم کشید. بهراد به ماشین تکیه داده بود و فرصت داد تا گریه هایم به اتمام برسد. فردا قرار بود برادرم روی دوش مردم تشییع شود. مسعود اجازه نداد برای خدا حافظی به دیدن جسم بی جان برادرم بروم. بهراد که متوجه شد خودش با کمک دوستانش برایم وقت دیدار گرفت. بعد نماز مغرب همراه با بهراد ومریم خانم به دیدار با برادرم رفتم. وقتی وارد اتاق شدم هیچ چیز را جز آن تابوت سه رنگ نمی‌دیدم. کنارش زانو زدم. درتابوت را کنار زدم و مات چهره دانیالم شد. همه صورتش کبود بود و پر از زخم.اشک هایم جاری شد بینی‌اش شکسته بود.دستان لرزانم را به سمت صورتش بردم. یخ بود انگار سالها مرده بود!! _دانیال داداشی چشمات رو باز کن نگاهم روی لبهایش نشست، انگار می‌خندید _چرا جوابم رو نمیدی هان؟ دانیال همه اذیتم می کنن نمیخوای مثل اون قدیما مواظبم باشی؟ دانیال نکنه تو هم باهام قهر کردی؟ دانیال غلط کردم ،میشه جوابم رو بدی؟ صورتش را بوسیدم _دانیال اشتباه کردم .پاشو قول میدم دیگه هیچ وقت خطا نکنم. تو رو خدا پاشو. وقتی دیدم جوابم را نمی‌دهد . به صورتم ضربه زدم و با گریه فریاد زدم _دانیال به خدا غلط کردم. منو ببخش داداش!! با صدای فریاد و زجه هایم مریم خانم و بهراد با عجله وارد اتاق شدند. مریم خانم دست هایم را گرفت و مرا به آغوش کشید _آروم باش عزیزم .آروم باش ،روح داداشت داره عذاب میکشه . تقلا می کردم خودم را از دستش رها کنم _من باعث مرگش شدم . ادمای کثیفی مثل من اون رو کشتند! ولم کنید . بهراد که از دستم عصبانی شده بود . با عجله در تابوت را بست _کافیه. بهتره برگردیم. عصبانی فریاد زدم _نه!!شما حق ندارید منو از داداشم دور کنید او با صدای بلندتری فریاد زد _بس کنید. قراربود بیاید با برادرتون خداحافظی کنید و برای آخرین بار ببینیدش ،قرارنبود با داد و بیدادتون روح شهید رو آزار بدید. نگاهش را به مریم خانم دوخت _مامان جان باید بریم. خودم را از آغوش مریم خانم جداکردم وجلوی پای بهراد انداختم _التماستون میکنم ،بزاریدچند دقیقه دیگه پیشش باشم ،قول میدم دیگه داد نزنم. به جون داداش دانیالم ....!!!! سکوت کردم. کدام جان؟مگر برادر من دیگر جانی بر بدن داشت! بهراد بدون حرف اتاق را ترک کرد. تابوت را به آغوش کشیدم و سرم را روی تابوت گذاشتم _داداشی همیشه قسم راستم جون تو بود. همیشه هم مامان دعوام می کرد یادته!؟؟ دانیال من بدون تو چطوری زندگی کنم اخه؟بی معرفت چرا وقتی فهمیدی بابا و مسعود، من رو از خونه انداختن بیرون نیومدی دنبالم؟نکنه تو حرفاشون رو باور کردی؟دانیال منم با خودت ببر. یک ساعتی با دانیال حرف زدم و اشک ریختم . وقتی برای بردن تابوت وارد اتاق شدند کناری ایستادم و به رفتن تنها یاورم نگاه کردم .... زیر لب گفتم _باران ببارد میروی باران نبارد میروی این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی!!  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عَلَيْكمَ يا بَقِيَّةَ اللهِ اَلاعظم بـر هاۍ ابـرۍ اټ ڪہ چیز مۍ بینند و .. الطّالِب بِدَمِ المَقتُولِ بِکَربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادامى که سيب با چوب باريکش به درخت متصل است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند.. باد باعث طراوتش میشود آب باعث رشدش میشود و آفتاب پختگی و کمال ميبخشد اما ... به محض منقطع شدن از درخت و جدايى از "اصل", همان آب باعث گندیدگی همان باد باعث پلاسیدگی همان آفتاب باعث پوسیدگی و ازبين رفتن طراوتش میشود قصه انسان و خدا قصه سیب و درخت است. آدمی تا با خداست همه چیز در خدمت اوست . خواه قدرت ، خواه شهرت ، خواه ثروت و اگر از خدا برید همه به زیان اوست. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۳۷ #نویسنده_زهرا_فاطمی چشم که باز کردم به جای خانه پدری ، درون ماشین بهراد
برادر عزیزم روی دوش مردم تشییع شد و به سمت خانه ابدی‌اش در قطعه شهدا رفت. اشک ریزان با آنها همراه شدم. به قطعه شهدا که رسیدیم مسعود خودش را به من رساند ، بازویم را گرفت و مرا به گوشه ای خلوت برد. دیدم که بهراد نگران نگاهمان می کند. _بهتره از همینجا برگردی همون قبرستونی که بودی. اگر نزدیک تابوت برادرم بشی، بی خیال آبرومون میشم و آبروی نداشته‌ات رو جلو همه می‌برم تا مردم با سنگ بدرقه‌ات کنند .اگر الان سکوت کردم فقط بخاطر دانیاله. تمام. گورتو گم می کنی!! تمام وجودم از عصبانیت می لرزید .اشک هایم بنای ناسازگاری گذاشته بودند . _چطوری می‌تونی این‌قدرسنگدل باشی؟دانیال داداش منم هست.تو حق نداری منو از رفتن سرمزار داداشم منع کنی!! _خفه شو !ما خواهری مثل تو نداشتیم. می‌تونی امتحان کنی. بیا جلو و ببین چطور حراج میرنم به آبروت! مات شدم! او برادر من بود!؟ چطور می‌توانست خواهرش را تهدید کند؟ صدای دست زدن توجه هردویمان را جلب کرد. بهراد مقابل مسعود ایستاد _آفرین به غیرتت آقا مسعود. روی همه بچه مذهبی ها رو سفید کردی! نگاه کوتاهی به من انداخت _کسی که اینجا ایستاده خواهرته!نمیبینی حال خواهرت بده،لرزشش رو نمیبینی؟آفرین به غیرت برادری مثل تو! مسعود با عصبانیت گفت _اون هرزه، خواهر .... هنوز حرفش تمام نشده بود که سیلی بهراد بر صورتش نشست. خجالت زده از حرفی که مسعود زده بود رو برگرداندم _بی غیرتی که به خواهرت انگ می چسبونی. منه غریبه بهتر ازتو میدونم که خواهرت پاکه! مسعود با عصبانیت مارا تنها گذاشت و رفت. من ماندم و شرم حضور بهراد ! برادرم به من انگ هرزگی زده بود و نامحرمی تاکید کرده بود که من شایسته چنین انگی نیستم. _خانم فروتن بیاید بریم نزدیکتر .من اجازه نمیدم مسعود حرفی بزنه. نگاه اشکیم را به اویی دوختم که هیچ وقت مستقیم نگاهم نمی‌کرد. _ممنونم. نمی‌خوام بخاطر من ،مراسم دانیال خراب بشه.شما بفرمایید. صبر نکردم جوابم را بدهد با قلبی شکسته و چشمانی اشک آلود از کنارش گذشتم . کنار مزار یک شهید نشستم و چشم دوختم به جمعیت که کم کم تعدادشان کم می شد. از دور دیدم که پشت و پناهم را درون خاک گذاشتند. از دور شاهد بی قراری های زهره بودم و کاری از من ساخته نبود. همه رفتند و انگار نه انگار که کسی را زیر خاک جا گذاشتند. بهراد تنها کنار مزار نشسته بود. فقط او می‌ دانست که من منتظرم تا مزار برادرم خلوت شود و خودم را به برادرم برسانم.به سمت مزارش پرواز کردم. نگاهم روی چشمان خندان دانیال نشست. کاش می توانست از حصار آن قاب عکس بیرون بیاید و مرا به آغوش بکشد. _یک شب این عکس رو بهم نشون داد و گفت ،دلارام به نظرت این عکس برای بعد شهادتم مناسبه؟! همه شهدا خوشگلن. تو این عکس خوشگل افتادم ،حتما بعد شهادتم این عکس رو بزنید به در و دیوارهای این شهر!! چقدر اون شب اذیتش کردم وبه زهره گفتم خودتو ناراحت نکنیا .شهادت لیاقت میخواد که داداش من نداره پس خیالت راحت تا آخر عمر بیخ ریش خودته!! کنار مزارش زانو زدم _داداشی تو می‌دونستی لیاقتش رو داری . میدونستی یک روزی شهید میشی. من چقدر احمق بودم که از فرصتم برای بیشتر دیدنت استفاده نکردم. دانیال زود بود برای شهادتت داداشی. با اینکه منو بین آدمهایی که ازم بیزارن تنها گذاشتی ولی راضیم به خوش حالیت . میدونم که الان چقدر خوشحالی. شهادتت مبارک دانیالم. نزدیک غروب آفتاب بود که از مزار برادرم دل کندم و راهی خانه شدم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
چهل روز از شهادت دانیال گذشت. در این چهل روز مریم خانم هرلحظه مراقبم بود و با حرف هایش کمی قلبم را آرام می‌کرد. روزهایی که خیلی بی تابی می‌کردم به همراه مریم خانم و بهراد به مزار برادرم می‌رفتیم. آنها چهل روز مرا تنها نگذاشتند ولی دریغ از یک تماس از طرف خانواده‌ام! روز چهلم برای دانیال مراسم بزرگی گرفته شد. مسعود پیغام داده بود حق رفتن به مزار را ندارم. گفته بود پدرو مادرم را بیشتر عذاب ندهم . به اعتقاد او دیدن من، کم از عذاب جهنم ندارد! این حرفها را وقتی که بهراد برای مادرش گفته های مسعود را بازگو می‌کرد، شنیدم. خوب که فکر می کنم با همه سختی های خانه پدری و زورگویی ها و ندیدگرفتن ها، بیشتر از همه خودم در اوضاع پیش آمده مقصر بودم. کاش هیچ وقت برای فرار از ناملایمات و سرزنش ها به افشین روی نمی‌آوردم. روی مبل طوسی قدیمی، که کنار پنجره گذاشته بودم، نشستم. زانوهایم را به بغل گرفته و به درختها نگاه می‌کردم. امروز مریم خانم برای نهار مهمان داشت. یکی از دوستان قدیمی‌اش را برای نهار دعوت کرده بود. دیشب وقتی هرسه در حیاط نشسته بودیم چندباری از خوبی های دختر دوستش برایمان گفت و غیر مستقیم می‌خواست توجه بهراد را جلب کند. بهراد در برابر حرف های مادرش فقط سکوت کرد و حتی برای یک لحظه هم سرش را بالا نیاورد . من هم به بهانه دیروقت بودن جمع را ترک کرده و به داخل خانه برگشتم. نمیدانم چرا از صبح دلشوره دارم. حس میکنم کسی مشغول چنگ زدن به دلم است . انگار میخواهد حسابی آن را بشوید. یک بار با اکراه به مریم خانم سر زدم تا اگر کمکی لازم دارد کمکش کنم . وقتی گفت همه کارهایش را کرده و کمک نمی‌خواهد به سرعت به خانه برگشتم. با صدای اذان از فکر خارج شدم. سریع وضو گرفتم و به نماز ایستادم. از خدا خواستم تا تنهایم نگذارد. من به جز خدا هیچ کس را نداشتم تا در ناملایمات زندگی به فریادم برسد. همه با اشتباهم رهایم کرده بودند و تنها خدا بود که با گذاشتن بهراد سرراهم مرا از منجلاب بیرون کشید.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرق مؤمن با غیر مؤمن قرآن می‌گه: مؤمن شاد و آرامه. مؤمن یعنی کسی که به امنیت رسیده. ✅ اولین شرط در قرآن را ببینید. نمی‌گه «یؤمنون بالله »کسی که به خدا ایمان آورده میگه: «یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ= ایمان آورندگان به غیب». کسی که غیب رو باور کرده . حالا غیب چیه ؟؟ 🪴غیب یعنی اون چیزی که تو اون رو نمی­ بینی، ولی باورش داری که همراهت هست. 💚ایمان از اَمِنَ ست. وقتی یک نفر غیب رو قبول کرد و ایمان به غیب آورد، دلش آرام میشه. 💫خدا رو تو زندگیش تو کارش میبینه می‌دونه خدا دوستش داره . اصلا تو دنیا احساس تنهایی نمیکنه ، دلش بگیره با امام حسین ،امام رضا و سایر امام ها درد و دل می‌کنه مطمئن هست که صداش رو می‌شنون فرشته‌ها رو دور خودش احساس می‌کنه . 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay