#صبحتبخیرمولایمن
🏝برای سائلی چون من،
چه مولایی کریم تر از شما؟ ...
برای بیماری چون من،
چه طبیبی حاذق تر از شما؟ ...
برای درمانده ای چون من،
چه گره گشایی
مهربان تر از شما؟ ...
شما آن کریم ترینی
برای بینوایان
و آن دلسوزترینی
برای واماندگان
و آن رفیق ترینی
برای بی کسان ...
آنکس که شما را ندارد،
چه دارد!!!🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
⚜
میرسدآنروزیکهتمامخستگیم
بادیدنِبینالحرمینتازبینبرود🙂❤️🩹
#دلتنگی
『#
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
با طلوع آفتاب، زندگی میشکفد
زمانی دیگر برای ساختن رویاها و آغاز یک داستان نو...
لبخند بزن و امروز سفر تازهای خلق کن
صبح بخیر 🌱
جاری باش و ادامه بده، مطمئن باش به اهدافت میرسی💚
#انگیزشی
🌷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه شهید هنیه ادامه دارد...
#القدس_لنا✌️
#شهیدانه 🕊🕊
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۳۹ #نویسنده_زهرا_فاطمی چهل روز از شهادت دانیال گذشت. در این چهل روز مریم خانم
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۰
#نویسنده_زهرا_فاطمی
سجاده را جمع میکردم که صدای احوالپرسی نظرم را جلب کرد.
به سمت پنجره رفتم و نامحسوس به بیرون چشم دوختم.
مریم خانم و بهراد به استقبالشان رفته بودند.
بهراد یک شلوار کتان کرم با یک پیراهن چهارخانه کرم و قهوه ای پوشیده بود که بسیار به او می آمد.
دوست مریم خانم زنی قدبلند و لاغر اندام بود که چهره بسیار بی آلایشی داشت. چادرش را به شکل زیبایی نگه داشته بود که جز گردی صورتش چیزی مشخص نبود.
کنارش دختری مانتویی ایستاده بود. البته بهتراست بگویم پیراهن تا مانتو!
پیراهن بلند زیبایی به تن داشت که کاملا پوشیده بود ولی نگاه هر ببیننده ای را به خود جلب می کرد.
یک هدشال سفید هم پوشیده بود که بسیار به پیراهن خالدار سورمه ای او میآمد.
مشغول دید زدنش بودم که بهراد به سمت پنجره نگاهی انداخت.
از ترس اینکه مبادا ببیند که مهمانشان را دید میزنم سریع پشت پرده پناه گرفتم.
کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم .
ضربه ای به سرم زدم و خودم را مستفیض کردم
_خاک تو سرت کنن. ندید بدید بدبخت. می مردی چشم چرونی نمیکردی. احمق الان بهراد در موردت چه فکری میکنه آخه. خاک بر سرت دلارام!!
وسط ناسزاگویی به خودم بودم، که چند ضربه به در سوییت خورد.
_خاک بر سرت. بفرما اومدن بگن جل و پلاست رو جمع کن .مستاجر فضول نمیخوان!
با ضربه هایی بعدی دست از اراجیف گویی برداشته و به سمت در رفتم.
_اومدم
چادرم را روی سرم مرتب کردم. نفسی گرفتم و در را آهسته باز کردم
_سلام
بهراد در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، سربه زیر گفت
_سلام خانم فروتن.
حتما متوجه فضولیم شده بود که اینگونه نیشش باز بود.
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم، مامان مهمون دارند، جمع هم زنونه است ، گفتن به شما هم بگم تشریف بیارید.
بی حواس گفتم
_نکنه قراره من به عنوان آقا بیام هم صحبت شما بشم.
به سرعت سرش را بالا آورد و زد زیر خنده.
محو خنده اش شده بودم که دوباره سربه زیر گفت.
_من میرم تو اتاقم ، شما تشریف بیارید هم صحبت دختر آقای احمدی بشید. با اجازه.
سریع به سمت خانه برگشت .
لبخند به لب به داخل خانه برگشتم باید لباس مناسبی میپوشیدم و به جمعشان اضافه میشدم.
دلم نمیخواست در نگاه اول یک دختر شلخته و بی نظم به نظر بیایم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۱
#نویسنده_زهرا_فاطمی
جلو آینه ایستادم و به خودم چشم دوختم .
دیگر خبری از آن پوست شاداب گذشته نبود.
به پوستم دست کشیدم
_باید اول فکری به حال تو کنم. از قدیم گفتن دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنِ !!!
خودم هم با این استدلال آبکیم به خنده افتادم.
یکی از همسایه ها به مادرم گفته بود ماست و زردچوبه پوست را شفاف می کند.
از ترس اینکه نکند بخاطر زردچوبه ، رنگم همانند زردک شود و آبرو و حیثیتم به کل برباد رود. قید زردچوبه را زدم و فقط کمی ماست روی صورتم کشیدم.
چند دقیقه ای صبر کردم و صورتم را شستم.
فکر کنم بخاطر چربی ماست بود که صورتم کمی لطیف شده بود.
کمی هم گلاب برای شاداب شدن پوستم ،به صورتم زدم.
شاید هیچ کس متوجه تغییر در من نمیشد ولی همان دوکار، حس خوبی را به وجودم تزریق کرد.
باید عجله می کردم به اندازه کافی دیر کرده بودم.
به سمت کمد رفتم. مریم خانم بعد از چهلم دانیال برایم یک روسری آبی آسمانی با حاشیه چین دار که با تور زیبایی مزین شده بود و یک چادر میزبان که بسیار زیبا و سبک بود برایم خریده بود.
یک چادر آبی با گل های ریز سفید و صورتی !
سریع روسری را لبنانی بستم و چادررا پوشیدم.
خداروشکر بخاطر پوشیدگی چادر نیاز به پوشیدن مانتو و یا شومیز نبود.
به تصویر خودم در آینه نگاهی انداختم .
سلیقه مریم خانم حرف نداشت.
استرس به جانم افتاده بود با دستانی لرزان چند ضربه به در زدم.
بهراد در را به رویم باز کرد .
بی حواس به من زل زد.
برای اولین بار بود که مرا با چنین پوششی میدید.
به نظر میآمد شوکه شده باشد.
_سلام
باشنیدن صدایم،به خود آمده و مثل سابق سربه زیرشد
_سلام بفرمایید ، داخل.
با دیدن قیافه متعجبش خنده ام گرفته بود ،هرکار کردم نتوانستم لبخند را از روی لبم پاک کنم.
پشت سر من وارد خانه شد.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
با طلوع آفتاب، زندگی میشکفد
زمانی دیگر برای ساختن رویاها و آغاز یک داستان نو...
لبخند بزن و امروز سفر تازهای خلق کن
صبح بخیر 🌱
جاری باش و ادامه بده، مطمئن باش به اهدافت میرسی💚
#انگیزشی
🌷✨