فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کربلا نرفته ها...💔:)
کلیپ رو ببینید🥺
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #امام_حسین
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #اربعین
🔻
#سلام_امام_زمانم✋🌼
#صبحت_بخیر_ای_بهار_زندیگیم 🌸🍃
🌹"مهدی جان"🌹
❤ به همین سلام ها دل خوش کرده ام
همین مستحبى که جوابش واجب است
مرا آرام مى کند
آنقدر آرام که از همه چیز فارغ مى شوم و تنها به تو فکر مى کنم
به واقع که فکر کردن به تو، لذت بخش است!
آن قدر لذت بخش که شیرینىاش را با هیچ آمال و آرزویى عوض نمى کنم
اصلاً مگر آرزویى زیباتر از این هم وجود دارد؟!
🍃🌸 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌸🍃
🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃
صبحتون امام زمانی
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۵ #نویسنده_زهرا__فاطمی شب فرا رسید و من درمانده به ساعت چشم دوختم. راه فراری
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۶
#نویسنده_زهرا_فاطمی
اکراه یک فنجان چای برداشتم.
نگاهم با نگاه بهراد تلاقی پیدا کرد.حس میکردم او برای هردویمان ناراحت است. این راهی بود که من او را به سمتش هل داده بودم.
نگاه گرفتم و به فنجان داخل دستم دوختم.
سوره که روبه روی بهراد ایستاد حس کردم، کودک درونم گوشه ای کز کرد. نگاهشان کردم. بهراد بدون اینکه به او نگاهی کند فنجان چای را برداشت.
_دخترم بیا پیش من بشین.
سوره سینی را روی میز گذاشت و کنار مریم خانم نشست.
دلم میخواست از آنجا فرار کنم ولی امکانش نبود پس خودم را با حسنی سرگرم کردم. کنارم نشسته بود و با شوقی کودکانه در مورد لباس عروسش صحبت می کرد. همانی که میخواست در عروسی بهراد بپوشد.
آقا سعید همسر بهناز روبه آقای محمدی کرد
_آقای محمدی اگر اجازه بدید بهراد جان و دخترخانمتون برن حرف های آخر رو بزنند.
با تایید آقای محمدی ،بهراد پشت سر سوره به راه افتاد و به داخل اتاقی رفتند.
با رفتن آنها دوباره بحث ازدواج و مشکلات اقتصادی جوانها و ...شروع شد.
نگاههای گاه و بی گاه صادق بر اعصاب بهم ریخته ام ،خط می کشید.
تحمل آنجا را نداشتم حس می کردم هوا برای نفس کشیدن کم دارد.
_حسنا جون بریم تو حیاط تا خوابت بپره؟
در حالی که چرتش گرفته بود، گفت
_بریم تا بپره.
لبخندی به رویش زدم و رو به ریحانه که سمت دیگرم نشسته بود کردم
_ریحانه جون با اجازه اتون من حسنا رو چند دقیقه ببرم تو حیاط. خوابش گرفته.
_راحت باش عزیزم.
دست حسنا را گرفتم و به حیاط رفتم. امیرحسن هم پشت سرمان به حیاط آمد.
حسنا و امیر حسن را سوار تاب گوشه حیاط کردم و خودم هم چشم دوختم به آسمان.
دلم میخواست الان در سوییتم می بودم و یک دل سیر گریه می کردم.
خودکرده را تدبیر نیست ،حکایت حال من بود.
با صدای دست زدن و هلهله کردن خانم ها، حسنی و امیر حسن با شوق به سمت داخل دویدند. من هم به ناچار وارد خانه شدم.
سوره جواب مثبت را داده بود و مشغول روبوسی با خانم ها بود.به سمتش رفتم
_تبریک میگم عزیزم ان شاءالله خوشبخت بشی.
کوتاه به بهراد نگاهی انداختم
_آقا بهراد بهتون تبریک میگم ان شاءالله خوشبخت بشید.
آهسته جوابم را داد
_ممنونم.
همه چیز روی دور تند افتاده بود.
آقای محمدی بین آن دو صیغه محرمیت یک ماهه خواند تا به دنبال کارهای عقد و عروسیشان باشند.
آخر شب بود که خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. در طول مسیر مریم خانم قربون صدقه بهراد و سوره می رفت ومن فقط لبخند میزدم.
خودم خواسته بودم و دیگر همه پل ها خراب شده بود.
به خانه که رسیدیم دوباره تبریک گفتم و سریع به سوییتم پناه بردم.
در آن سوییت تاریک و خلوت میتوانستم تا صبح در عزای عشقم گریه و زاری سر دهم.
باید همه چیز را امشب به پایان می رساندم، همه چیز را!!!!!
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۶ #نویسنده_زهرا_فاطمی اکراه یک فنجان چای برداشتم. نگاهم با نگاه بهراد تلاق
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۷
#نویسنده_زهرا_فاطمی
بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد.
هوا ابری بود و نم نم باران می بارید.
لباس گرم پوشیدم و به حیاط رفتم.
آسمان دل من هم گرفته بود ولی چشمانم اجازه باریدن نداشت. به اندازه وافی و کافی دیشب باریده بود.
سوز و سرما، لرز را مهمان جانم کرد.
چشم به آسمان دوختم
_خدایا رهام نکن. من که غیرتو کسی رو ندارم. میدونم راه رو کج رفتم ولی تاوان دادم. خودت که شاهدی!از دست دادن خانواده ام ،داداش دانیالم و حالا هم کسی که دوستش داشتم.بسه دیگه. تو مهربونی بهم رحم کن و از خطاهام بگذر. آینده رو برام روشن کن. من خیلی میترسم. میشه بغلم کنی؟
حس میکردم خدا نگاهم می کند.
حس میکردم خدا آغوشش را برایم باز کرده است.
لبخند تلخی به لب نشاندم و به داخل سوییت برگشتم.
برای خودم صبحانه مختصری آماده کردم.
یک لیوان چای و چند لقمه نان پنیر و گردو!!
روی مبل نشستم و از پنجره به بارش باران چشم دوختم.
قطرات باران چند دقیقه ای می شد که با شدت به پنجره برخورد می کرد .
جرعه جرعه چایم را نوشیدم .با صدای زنگ ساعت سریع چند لقمه خوردم و آماده شدم.
روز اول هفته باید سر وقت به محل کارم میرسیدم.
چادرم را پوشیدم و کیفم را برداشتم.
باران شدت گرفته بود ، چتری نداشتم تا زیرش پناه بگیرم.
دل را زدم به دریا و همان طور از سوییت بیرون زدم.
جلو در حیاط که رسیدم. بهراد را دیدم که چتر به دست ایستاده است.
_سلام صبحتون بخیر.
_سلام. صبح شما هم بخیر ، با اجازه.
سریع از کنارش گذشتم که صدایم زد
_دلارام خانم چند لحظه صبر کنید من میرسونمتون.
_ممنونم، خودم میرم. مزاحم شما نمیشم.
در حیاط را بست و به سمت ماشینش رفت.
_مزاحم نیستید، منم داشتم میرفتم بیرون.
در عقب را برایم باز کرد
_بفرمایید خواهش می کنم. بارون خیلی شدیده.
با اکراه سوار شدم. در را بست و خودش هم سوار شد.
از پنجره به بارش باران زل زدم.
_تشریف می برید داروخونه؟
_بله
صدای زنگ تلفنش بلند شد. تماس را که وصل کرد.
صدای پر ناز سوره در ماشین پیچید
_سلام بهراد جان.
بهراد که مشخص بود مقابل من دستپاچه شده است سریع گفت
_سلام ، تو راهم تا پنج دقیقه ی دیگه در خونتونم.
_باشه عزیزم. فعلا
_یاعلی.
تماس که قطع شد ،گفتم
_آقا بهراد بی زحمت ایستگاه واحد نگه دارید. بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. سوره جون منتظرتونن.
انگار از حرفم چندان خوشش نیامد که گفت
_میرسونمتون. اگر دیرتون نمیشه سرراه دنبال سوره خانم بریم. بعد شما رو میرسونم.
میخواستم اعتراض کنم که گفت
_قراره بریم آزمایشگاه دکتر محبی کنار داروخونه .پس هم مسیر هستیم.
دو دل گفتم
_ممکنه سوره جون خوششون نیاد. بهتره مزاحمتون نشم.
اخمی بر پیشانی نشاند
_شما مثل خواهرم هستید و با ما زندگی می کنید. سوره خانم هم این رو میدونن ،پس ناراحت نمیشن، نگران نباشید.
هیچ کس به اندازه یک زن هم جنس خودش را نمیشناسد. من از برخورد سوره نگران بودم. میترسیدم در اولین روز محرمیتشان من باعث دلخوری شوم . سکوت کرده و به بیرون زل زدم.
جلو در ایستاد و چند بوق کوتاه زد.
سوره با چهره ای بشاش و خندان در را باز کرد و نشست
_سلام عزیزم. چرا نیومدی...
با دیدن من، متعجب شد.
_سلام سوره جون.
به خودش آمده و با کنایه گفت
_سلام . نمیدونستم شما هم میای آزمایشگاه.
میخواستم لب باز کنم و بگویم چندان مشتاق همراهی نیستم ولی قبل از من بهراد در حالی که از کوچه خارج میشد،گفت
_آزمایشگاهی که میریم کنار داروخونه است.
سوره به صندلی تکیه زد
_آهان. نمیدونستم.
تا مقصد هیچ کدام حرف نزدیم. بارها خودم را لعنت کردم که سوار ماشین بهراد شدم و روز اولی باعث ناراحتی بینشان ولی با لعنت من زمان به عقب بر نمیگشت.
ماشین را که مقابل داروخانه پارک کرد، قبل از پیاده شدن گفتم.
_ممنونم. ببخشید مزاحمتون شدم. روزتون بخیر
سریع پیاده شدم و وارد داروخانه شدم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#سلام_امام_زمانم ✋
#صبحت_بخیر_آقا_جانم ❤🌹
❤ عشق یعنی
هر زمان یادش کنم بی اختیار
قطره یِ اشکی
فرو ریزد از این چشمانِ تار 🥀🍃
❤ عشق یعنی
لک زده قلبم به دیدارش
ولی تا به کِی باشم
نمیدانم چُنین چشم انتظار 🌼🍃
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج 🤲 🌼
✋سلام بر قطب عالم امکان 🌼🍃
🥀 ماجرای کربلا، شرح بلای زینب است
عصر عاشورا، شروع کربلای زینب است 🥀
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🍃