هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید زوار پاکستانی چه مسیرهای صعب العبور رو تو کشورشون طی میکنن تا به مرز ایران برسن
عشق به امام حسین رو ببینید که با چه سختی زیادی هزاران کیلومتر رو طی میکنن تا به کربلا برسن!!😭
بعضی هاشون کل مسیر رو پیاده میان
▪️از این فرصت جا نمونید و برای پذیرایی از این زوار عاشق آقا،مدد برسونید.
شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔴ببینید زوار پاکستانی چه مسیرهای صعب العبور رو تو کشورشون طی میکنن تا به مرز ایران برسن عشق به امام
👆 همه در حد توان مدد برسونید برای پذیرایی از این زوار آقا (شماره کارت معتبر و حقوقی است)
واقعا این دسته از زائرین آقا بیشتر سختی میکشن تا به کربلا برسن ، دیشب هم یک اتوبوس از زوار پاکستانی تصادف کرد و ۲۸ نفر کشته شدن 😭
🔻به نظرتون چه چیزی به جز عشق امام حسین(ع) است که دل های این عزیزان رو به اربعین وصل میکنه و باعث میشه به خاطرش این همه سختی تحمل کنند!!
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۸
#نویسنده_زهرا__فاطمی
نگاهم میخکوب نگاه خشمگینش شد.
ترسیده به کیفم چنگ زدم و بدون معطلی پا به فرار گذاشتم.
در برابر صدا زدن های مادرم فقط اشک ریختم و از مزار گریختم.
اگر مسعود دستش به من میرسید، بدون شک خونم را میریخت و یا آبرویی برایم نمی گذاشت.
نفس نفس زنان با اولین ماشین به خانه بر گشتم.
دررا که باز کردم با مریم خانم رخ به رخ شدم.
ترسیده به سمتم آمد.
_چرا گریه کردی؟چی شده ؟
با چشمانی که همچنان ابرمیبارید و چشمه ی اشکش خشک نمیشد،گفتم
_هیچ کس نگران من نیست ،نگران آبروشون هستن، نگران حرف مردمی هستن که اگر روزی پشت سر کسی حرف نزنن ،روزشون ،شب نمیشه!کاش مرده بودم، شاید این جوری عزیزتر میشدم.
دست نوازشگرش را روی سرم کشید
_آروم باش عزیزم. خدانکنه. بهشون مهلت بده، همه چیز درست میشه.
برو تو اتاقت کمی بخواب، از سرصبح بیداری. برو عزیزم.
با سری افکنده و دلی شکسته به اتاقم پناه بردم و خودم را به آغوش خواب سپردم.
چندروزی از دیدن مادرم گذشته بود ،
کاملا از لحاظ روحی بهم ریخته بودم.
نه حس حرف زدن داشتم و نه اشتهایی برای خوردن.
آنقدر اوضاع روحیم وخیم شده بود که مریم خانم دست به دامان بهنوش شد.
طبق معمول این روزهایم، روبه روی آینه ایستاده و به دلارام تهی، فکر می کردم . آیا واقعا این چشم های بی فروغ از آن دلارامی بود که شوق زندگی داشت؟گمان نکنم!
صدای باز و بسته شدن در نگاهم را به سمتش سوق داد
_سلام بر ستاره سهیل
لبخند بی روحی برلبم نشست
_سلام.
بی تعارف روی تخت گوشه اتاق نشست
_مامان که خبر داد باهم زندگی می کنید خیلیخوشحال شدم. وقتی تو کنارشی کمتر احساس تنهایی میکنه.
ولی امروز که زنگ زد.صداش نگران بود.
گفت دلارام بهم ریخته، گفت نیاز به یک هم صحبت داره.منم خدمت رسیدم.
با لبخند ادامه داد
_دلارام کج بشین ولی راستش بگو. چی شده که نقش یک میت رو بازی میکنی؟هوم؟
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#صبحتبخیرمولایمن
سینهامزآتشدلْدرغمِجانانہبسوخت
آتشےبوددرینخانہکہکاشانہبسوخت
تَنَمازواسطہیدوریِدلبربِگُداخت
جانمازآتشِمِهْرِرُخِجانانہبسوخت
حافظشیرازے
🏝سلام مولای ما ،
مهدی جان
شکر خدا
که در زلال روشن محبت شما ،
سپیدهدمان دیگری
آغاز شد
شکر خدا که
امروز هم زبانمان
با سلام بر آستان پرکبوترتان
گشوده شد
شکر خدا که
قلبمان پر از عطر یاد زهرایی
و معطر شماست
شکر خدا که
با شما زندهایم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
حظه ها را میشمارم ثانیه به ثانیه
زنده ام یک سال را تنها به عشقِ اربعین♥️
•┈
14.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۹
#نویسنده_زهرا__فاطمی
سکوتم را که دید، ادامه داد
_خدا بخواد زبونت هم از کار افتاده؟
خودش از حرفش به خنده افتاد
_دلارام اصلا بهت فاز افسردگی نمیاد.
بی خیال دنیا. یه پیشنهاد خوب دارم برات؟
_چی؟
_من میخوام یک ماه برم یکی از روستاهای مرزی ، تو یک درمانگاه مشغول به کار بشم.
علی نمیتونه همراه من بیاد.
من دوست دارم که تو همراه من بیای.نظرت؟
بارقه امید در دلم جوانه زد. الان که در مرخصی دانشگاه به سر میبردم بهترین موقعیت برای دورشدن از این شهر و آدمهایش بود
_ خیلی عالیه ولی دکتر سلیمانی این مدت بخاطر بی نظمی هام تو رفت و آمد چیزی نگفته،واقعا خجالت میکشم ازش مرخصی بگیرم.
_بسپارش به من!
به آنی نکشید که گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت.
_سلام بر شادوماد. خوبی ؟خوش میگذره؟سوره چطوره؟
نمیدانم چه گفت که زد زیر خنده.
_دورت بگردم من، عادت میکنی به رفتار خانوما. بهراد جان یه کمکی ازت می خواستم.
من دو روز دیگه میرم سیستان با کاروان جهادی، میخوام اینبار با دلارام برم.میشه به آقا صادق بگی مرخصی دلارام رو بده؟
نگاه مهربانش را به من دوخت و ادامه داد
_به زور که نمیخوام ببرمش. این روزها رفته تو فاز افسردگی، واسش لازمه!
پاک آبرویم را برده بود و میخندید.
_با خودش صحبت کن ،یه لحظه گوشی.
تا خواستم مانعش شوم ،حرفش را زد و مرا لای منگنه گذاشت.
راه فراری نداشتم.
به او اخم کردم و گوشی را گرفتم.
_سلام.
صدایش مثل همیشه استوار بود و مهربان
_سلام خانم فروتن، خوب هستید.
_ممنونم خداروشکر. شما خوبید، سوره جون چطوره؟
با تاخیر جواب داد
_الحمدالله . اتفاق جدیدی افتاده که بهم ریختید؟
به بهنوش چشم غره ای رفتم و در جواب گفتم
_نه، اتفاقی نیفتاده، بهنوش الکی بزرگش میکنه!
_پس چیزی هست که بهنوش بزرگش کرده.درسته؟
از این که اینقدر زود میفهمید به خودم پوزخندی زدم.نمیتوانستم از او چیزی را مخفی کنم.
_دیروز سرخاک دانیال، مامانم و مسعود رو دیدم،
_اینکه بد نیست. حتما اصرار کردند برگردید خونه،درسته؟
به خوشخیالی او پوزخندی زدم
_نه. گفتن بخاطر حرف مردم منو انداختن دور، دقیقا مثل یک تکه آشغال!!
بغض روی صدایم تاثیر گذاشته بود،سکوت کردم
_این چه حرفیه، آخه؟خواهش میکنم به دیروز و گذشته فکر نکنید با مرور گذشته چیزی عوض نمیشه.
من با صادق صحبت میکنم. با بهنوش برید، شاید سفر حال و هواتون رو عوض کنه.به خانواده هم باید زمان بدید خودشون متوجه اشتباهشون میشن.
نمی دانستم در جوابش چه بگویم ، ممنونمی گفتم و تماس را قطع کردم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۷۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
با حرص نگاهش کردم و غریدم
_یه وقت نزاری نخود تو دهنت خیس بخوره ها!! چرا همه چیز رو به داداشت گفتی. آبرو واسم نگذاشتی.
برایم ابرو بالا انداخت و لبخند دندان نمایی زد.
_جونم برات بگه که شما خودت داروگری ،بهتر میدونی ،نخود خیس بخوره جوانه میزنه.
دست به کمر زد و جدی ادامه داد
_انتظار که نداری اجازه بدم تو دهنم نخود سبز بشه.به اندازه کافی زیر پام علف سبز شده!!
با چشمانی گرد شده به حاضر جوابیش گوش می دادم.
_امیرحسن هم به تو رفته که جواب تو آستینش داره.
خودش را روی تخت کناردستم پرت کرد ودستش را دور گردنم حلقه کرد
_عزیزم از قدیم گفتن حلالزاده به داییش میره. امیرحسن کپی برابر اصل بهراد شده.
دست از مزاح کردن برداشت و خیلی جدی گفت
_پاشو بریم پیش مامان . چایی دم کرده منتظر ماست.
_باشه .
از اتاق خارج شدیم و باهم پیش مریم خانم رفتیم.
مریم خانم با شنیدن سفر من کمی ناراحت شد ولی وقتی دید این دوری به نفع من است ،مرا به خدا سپرد و آرزو کرد زودتر و با حال خوب برگردم.
رفتنم با خودم بود ولی برگشتم دست خدایی بود که هیچ چیز این دنیا را بی هدف و بدون نظم نیافریده است.
هرچه در زندگی پیش میرفتم بیشتر به رسالت وجودی خودم پی میبردم.
بهراد مرخصی یک ماهه مرا از دکتر سلیمانی و صادق گرفت.
روز موعود فرا رسید، همه زندگیم شد یک ساک کوچک !
بهنوش وارد اتاق شد و با عجله گفت
_همه وسایلت رو جمع کردی؟
نگاهی به ساک دستی کوچکم کردم
_همه زندگیم رو جمع کردم.
مهربان نگاهم کرد و چشمکی حوالهام کرد
_مهم نیست همه ی زندگیت چقدر شده، مهم اینه خودت همه زندگی ما شدی داروگر!
امان از او و زبان درازش،امان!!
_یادم باشه به علی آقا بگم که هیچ نقشی تو زندگیت نداره و منه همه زندگیتم.
خندید و دستم را به دنبال خودش کشید
_بگو تا خودم بفرستمت اون دنیا. خوبی هم بهت نیومده. بدو بریم دیر شد.
مریم خانم هردویمان را از زیر قرآن رد کرد و همراه با علی آقا به سمت دانشکده علوم پزشکی به راه افتادیم. قراربود اتوبوس آنجا پزشکان جهادگر را سوار کند.
پانزده پزشک متخصص و فوق تخصص مرد و ۲۴ پزشک زن به این سفرجهادی می آمدند.
همگی افراد فرهیخته و با کمالاتی بودند وقتی متوجه شدند من دانشجوی داروسازی هستم برخوردشان ذره ای تغییر نکرد و نگاه بالا به پایین نداشتند. با اینکه اکثرا باتجربه و خیلی حرفه ای بودند.
همگی سوار شدیم و با ذکر صلوات راننده به راه افتاد.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay