هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔴مشارکت در طبخ حلیم نذری در مناطق محروم کشور به مناسبت شهادت امام رضا علیه السلام
شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه)👇
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حسابهای حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامهای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔴مشارکت در طبخ حلیم نذری در مناطق محروم کشور به مناسبت شهادت امام رضا علیه السلام شماره کارت(کلیک
🔻 کسانی که هنوز توفیق پیدا نکردند برای محرم و اربعین کمک کنند ، شهادت امام رضا(ع) آخرین فرصت برای کمک به عزاداری این دو ماه است.
پس این فرصت رو از دست ندید!!
✅این مجموعه مورد تایید و اعتماد کانال ما است و میتونید با خیال راحت به این موکب کمک کنید.
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۳
#نویسنده_زهرا__فاطمی
از مقابل صورت مات شده اش گذشتم و به سمت خانه شان به راه افتادم.
دوری از او و خانواده اش بهترین راه برای من بود.
روزها پشت سرهم میگذشت و من خودم را غرق کار و دانش آموزان کردم.
صبح ها با شوق به مدرسه میرفتم و ظهر ها خسته به خانه برمیگشتم هیچ وقت تصور نمیکردم کارکردن با بچه ها آنقدر خوشایند و البته نفس گیر باشد..
چند روزی بود که سیاوش به هربهانه ای به مدرسه میآمد.دوست نداشتم رفت و آمد او به مدرسه باعث سوءظن نسبت خودم در بین مردم روستا بشود.یکبار که مثلا مشغول درست کردن شیر مدرسه بود به سمتش رفتم.
_سلام.
به سمتم برگشت و لبخندی بر لب نشاند
_سلام از ماست .سایه اتون سنگین شده خانم دکتر!
دلیل تیکه اش این بود که از همان روز که به او تذکر داده بودم تا امروز او جن بود و من بسم الله ،هرجا که نشانی از او بود غیب میشدم تا با او روبه رو نشوم.
_آقای مرادی مگه شما تعمیر کارید و یا بابای مدرسه اید که هرروز اینجا مشغول درست کردن یه چیزی هستید.
دستش را داخل جیبش کرد و خونسرد گفت
_فکر کنید من بابای مدرسه ام. باید یکی کارهای مدرسه رو انجام بده نکنه شما میخواین این کاررو کنید؟
از حاضر جوابیش کفری شدم و بدون فکر گفتم
_من دوست ندارم بچه ها فکر کنند که شما بخاطر من میآید اینجا و هر روز درگوشی در مورد ازدواج من صحبت کنند. حرف بچه ها فقط تو مدرسه نمیمونه حتما این ساخته ذهنشون رو به والدینشون انتقال میدن. خواهشمندم درک کنید. روز خوش.
با حرص به سمت کلاس به راه افتادم که صدایش میخکوبم کرد
_من تصورات ذهنی بچه ها رو دوست دارم. کاری می کنم که به واقعیت تبدیل بشه.
از پررویی او دهانم باز مانده بود.
با حرص به سمتش برگشتم
_آقای مرادی برعکس شما من علاقه ای به تصورات اونا ندارم و شک ندارم مادرتون هم چنین نطری دارند.دیگه حق ندارید تشریف بیارید مدرسه. از هر دری وارد بشید من از در دیگه خارج میشم.
آبرویی بالا انداخت
_اوکی خانم معلم ،شما فقط امر کن .روز خوش
از عصبانیت دلم میخواست مثل بچگی ها پایم را به زمین بکوبم و حرصم را سر زمین خالی کنم .
از روز بعد او باز هم آمد ولی اینبار تنها نبود.
هربار با یکی از اعضای شورا میآمد و یک گوشه مدرسه را بررسی و تعمیر میکردند.
از آنجایی که مشکل مالی نداشت و پولش از پارو بالا میرفت، تغییرات چشمگیری در مدرسه انجام میداد.
یک روز آب سرد کن نصب می کرد
یک روز آبخوری های حیاط و مدرسه را تجهیز می کرد.
یک روز داخل مدرسه دوربین میگذاشت و یک روز خودش را مشغول سنگ فرش کردن حیاط مدرسه می کرد.
هرچه من میخواستم از او دور شوم ،او برعکس رفتار می کرد .
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۴
#نویسنده_زهرا__فاطمی
یک ماه دیگر تا برگشت من به شهرمان مانده بود.
یک روز وقتی از مدرسه برمیگشتم سیاوش جلو در حیاط خانه به انتظارم ایستاده و
متفکر به زمین زل زده بود.
_سلام
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد.
_سلام .خوبید؟
_ممنونم. با اجازه.
میخواستم در را باز کنم و وارد خانه شوم که با حرفش شوکه شده و کلید از دستم روی زمین افتاد
_با من ازدواج میکنید؟
زودتر از من خم شد و کلید را برداشت و به سمتم گرفت.
با تعلل دست دراز کردم و کلید را گرفتم.
نمیدانستم جوابش را چه بدهم.
سیاوش آدم بدی نبود و هیچ گاه از اهالی نشنیدم که از او بد بگویند ،برعکس همیشه ذکر خیرش همه جا بود.
_خانم فروتن لطفا به درخواستم فکر کنید و بعد جوابمو بدید. یاعلی.
تا شب ذهنم مشغول سیاوش بود ،هرکاری می کردم فکرم از او خالی نمیشد.
باید با کسی حرف میزدم و چه کسی بهتر از بهنوش.
_به به ببین کی تماس گرفته. چطوری لمگر جان؟
_لمگر دیگه چیه؟باز اسم جدید گذاشتی واسه من، چش سفید!
خندید و لبخند به لبم آورد.
بهنوش سرشار از زندگی بود و حرف زدن با او به من جان دوباره میداد.
_جونم برات بگه که لم رو از شغل جدیدت گرفتم و گر رو از شغل آینده. ترکیب معلم و داروگر میشه لمگر!!
صدای خنده ام سکوت خانه را شکست
_بترکی که دو دیقه نمیتونی جدی باشی.
طفلک آقای دکتر چی میکشه از دست تو!
_از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون جدیدا صنعتی و سنتی رو قاطی میزنه.
با اتمام حرفش هردو زدیم زیر خنده.
یکی از نشانه های اینکه خدا دوستم دارد قراردادن بهنوش سرراه زندگیم بود.
_بگذریم من حریف تو نمیشم. بهنوش، مرگ من جدی باش. میخوام در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنم.
_بی تربیت این چه وضع قسم دادنه. بنال بینم موضوع مهمت چیه؟
_آقای دکتر میدونه چاله میدونی حرف میزنی؟
_اوهوم.
_بهنوش واسم خواستگار اومده.
با شنیدن حرفم جدی گفت
_واقعا؟کدوم بخت برگشته ای میخواد خودکشی کنه؟
_سیاوش
_بمیرم برای ننهاش .پسر خوبی بود روحش شاد.
با حرص صدایش زدم
_بهنوش! اگر ادامه بدی قطع میکنم.
_خب بابا قول میدم جدی باشم. نظر خودت چیه؟
_من اگر میتونستم تصمیم بگیرم که یک ساعت با توئه دیوونه کل کل نمیکردم. تو بگو چیکار کنم؟
_حست نسبت بهش چیه؟
_ازش بدم نمیاد ولی خب عاشقش هم نیستم. پسر خوبیه. مردم خیلی از خوبیاش میگن. تا حالا چیز بدی در موردش نشنیدم.
_فکر میکنی مردی هست که بتونی بهش تکیه کنی؟
به دیوار زل زدم و به سیاوش فکر کردم. شاید میتوانست پشت و پناهم شود.
_نمیدونم. شاید.
_عزیزم با شاید که نمیشه مرد زندگیت رو انتخاب کنی .باید مطمئن بشی که میتونی بهش تکیه کنی.
_چطوری آخه؟
_باهاش صحبت کن
_وای، نه اصلا!مادرش همون روز اول برام خط و نشون کشید. حالا برم با پسرش صحبت کنم؟
_دلارام جان باید اول ببینی میتونی سیاوش رو به عنوان همسرت قبول کنی بعد میتونی با کمک سیاوش مادرش رو هم راضی کنی.
درضمن مادرش اگر تو رو بشناسه عاشقت میشه پس نگران نباش.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
33.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ریل
🔉 #زمینه | چه زود گذشت
🎙 با نوای #حاج_ابوذر_بیوکافی
🎵 فایل صوتی قطعه
🖌 متن شعر
✨ #امام_رضا_ع
🏴 به مناسبت وداع با ماه مُحرم و صفر
⏺ استوری ویژه
🎦 کلیپ تصویری
📶 مداحیوسخنرانی
🔢 پادڪـسـت مـذهبی
📻¦ http://eitaa.com/joinchat/3369205784C56311a31c5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حلول ماه ربیع الاول تبریک و تهنیت باد ...
⚘آمد ربیع ، فصل شکـُفتن رها شدن
با رویش گـــل نبوی هم صدا شدن
فصل شکـوفه های امامت شکفتن است
از پیله ی تواتر خاکــــی جدا شدن
در سایه سارباغ نبوت نشــــستن و
با کاروان دلشــــــــدگان آشنا شدن
فصل برون نمودن هر کینه ازدل است
هنگام آشنایی دل ، با خــــــداشدن
آری ربیع موسم باران رحـمت است
از ابر رحمتش گل تکبیر وا شدن
با بلبلان نغمه سرای بهشت گـــو:
وقت سرودن است و به گل مبتلا شدن
همراه نور بوی بهشت خـداست با
ماه ربیع آمدن و، همــــــــنوا شدن⚘
🔖 #ربیع_الاول
🔖 #ربيع_الأنوار
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
شبیه بازیگرای معروف تیپ کن!😎
چیزی که حجاب این خانم بازیگر رو
خاص و جذاب کرده اون هدشال جواهردوزی شده و ترندی هست که بسته🤩👌
با بستن یکدونه از این هدشالها چشمای همه توی جمعها به شماس و همه ازتون میپرسن که از کجا خریدیش🥰😌
و من براتون انواع هدشال رو طبق سلیقهی خودتون و با پارچههای اعلای بازار میدوزم و سریع براتون ارسالش میکنم☺️😍
پس بزن روی لینک زیر و توی
مهمونیها تک باش👇😉
https://eitaa.com/joinchat/4145742629C00695057a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*مَتىٰ تَرانا وَ نَراكَ وَقَدْ نَشَرْتَ لِواءَ النَّصْرِ...*
چه زمان ما را میبینی و ما تو را میبینیم، درحالیکه پرچم پیروزی را گستردهای...؟
📌 #دعای_ندبه
#جمعه_های_دلتنگی💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
#کلیپ| #ریلز | #استوری📲
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۵
#نویسنده_زهرا__فاطمی
برای ازدواج، نیاز به اجازه خانوادهام داشتم حتی اگر مادر سیاوش راضی میشد وقتی میفهمید که خانواده ام مرا بیرون انداختند ، عمرا به این ازدواج رضایت می داد. شاید بهترین راه دوری از سیاوش بود.
_بهنوش مشکل من خانواده خودمه بعد مادر سیاوش. بهتره بهش جواب منفی بدم. تو که میدونی اوضاع زندگی من چطوریه.
_تو اول باید با سیاوش صحبت کنی و بعد مشکل خانواده ات رو بگی بهش. شاید قبول کنه، تو که نباید به جای اون تصمیم بگیری.
به فکر فرو رفتم حق با بهنوش بود
_باشه همین کاررو می کنم
_آفرین .منم به بهراد میگم در موردش تحقیق کنه.
_ن_ه!
با تعجب توپید
_چته داد میزنی ترسیدم. چرا نه؟تو خواهر بهرادی .پس باید برای ازدواج خواهرش تحقیق کنه. پس حرف نزن و اجازه بده من کار خودمو کنم.
_باشه. بی خیال اینا. چه خبر از خاله؟ سوره چطوره؟
انگار فضولی من باب میلش بود که شروع کرد به حرف زدن!
_دست رو دلم نزار که خونه.بهراد و سوره سر این جنگولک بازی های سوره تو صفحه مجازیش جنگ دارند. طفلک داداشم چندبار از محل کارش بهش تذکر دادند که خانمت پست هاش مناسب نیست .هرچقدر هم به سوره میگه فایده نداره.
پست آخرش رو دیدی؟
با کنجکاوی گفتم
_نه .چی گذاشته مگه؟
بهنوش با حرص گفت
_عزیزم قراره عمه بشم تو چطوری خبر نداری الان دیگه کل شهر خبر دار شدند.
بهراد پدر میشد و من!!
بهنوش بی خبر از حال من ادامه داد
_نمیدونی دیروز بهراد چه حالی داشت. یک دعوای اساسی کرده بودند .
سوره هم رفته بود خونه مامانش.دیشب مامان رفته برگردوندش.امشبم مامان همه رو دعوت کرده خونه و یک جشن کوچیک گرفته تا کدورت های بین این دوتا رفع بشه.
با ناراحتی گفتم:
_به بهراد حق میدم. کدوم مرد با غیرتیه که دوست داشته باشه زنش بارداریش رو همه جا جاربزنه. تو چرا با سوره و بهرادحرف نمیزنی؟اینجوری زندگیشون تلخ میشه!
_فکر میکنی صحبت نکردم؟ دیروز رفتم پیش بهراد، با عصبانیت گفت از صبح که سوره پست گذاشته هرکسی که اون رو میشناخته بهش تبریک گفته، بعضی ها هم بهش متلک انداختن. به سوره هم گفتم پست رو پاک کن و آنقدر همه چیز رو نزار تو مجازی، غیر مستقیم گفت سرت به زندگی خودت باشه. بخاطر بهراد بهش چیزی نگفتم .
طفلک داداشم .
حالم تعریفی نداشت با این حال میخواستم حال و هوایش را عوض کنم با خنده گفتم
_بهی جونم ،از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند. حرص نخور امشب کدورتشون رفع میشه.کم کم باید به فکر فحش هایی که نثارت میده باشی ،بالاخره عمه شدی
_ممنون عزیزم که منو قاطی ابله ها کردی.
با خنده گفتم
_قابلی نداشت.
کمی دیگر باهم صحبت کردیم و تماس را قطع کردم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🟥 از « آلمانی » حظّ ببریم 🟥
سلام دوست من!
« حظ بردن از آلمانی » تصمیم گرفته راه یادگیری زبان آلمانی رو برای دوستانی که مایلند این زبان رو یاد بگیرن هم ساده کنه و هم دوست داشتنی!
به کانال خودتون سری بزنید، دوست داشتید بمونید کنارمون☺️
اینم آدرس:
https://eitaa.com/hazzDeutsch
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۶
#نویسنده_زهرا__فاطمی
مشغول تدریس بودم که صدای پیامک گوشی بلند شد.
همان طور که برای بچه ها فارسی را میخواندم به سمت گوشی رفتم .
پیام بهراد روی صفحه خودنمایی می کرد. کنجکاو شدم و روبه یکی از پسر ها کردم
_حسین جان بقیه رو بخون. بچه ها همه خط ببرید.
حسین مشغول خواندن شد.
روی صندلی نشستم و پیامک را باز کردم
_سلام خانم فروتن، خوبید؟
بهنوش جان با من در مورد خواستگارتون صحبت کردند. من تحقیق کردم خداروشکر آقای سیاوش مرادی هیچ سابقه جزایی و کیفری ندارند. مشکل اخلاقی و اعتیاد هم ندارند. یکی از خیرین کمک به کودکان سرطانی هم هستند.
به نظرمن، کیس خوبی برای ازدواج هستند ، بازهم هرطور صلاح میدونید. یاعلی.
گوشی را کناری گذاشتم و به میز زل زدم. نمیدانم چرا عمیقا ناراحت بودم انگار کسی به قلبم چنگ انداخته بود.
چرا انتظار داشتم بهراد بگوید سریع برگرد به خانه ؟
تا زنگ آخر همه ذهنم درگیر بهراد بود.
از روزی که من به بهراد جواب منفی دادم و او با سوره ازدواج کرد هیچ وقت از ذهنم نگذشت که کاش بهراد سوره را رها کند و با من ازدواج کند و یا سعی کنم زندگی سوره را خراب کنم.بهراد از همان روز برادرانه خرج من کرد و من به پاکی گفتار و رفتار او قسم میخوردم.
حال اگر ناراحتی وجودم را گرفته شاید بخاطر آن است که حامی خود را بعد از ازدواج از دست میدهم .
دو روز بعد با سیاوش قرار گذاشتم.
قراربود با ستایش به سوییت من بیایند تا من حرف ها و شرط هایم را به او بگویم
چایی تازه دم آماده کردم و کمی میوه که یکی از دانش آموزان برایم هدیه آورده بود را آماده کردم.
صدای زنگ خانه که بلند شد سریع چادرمیزبانم را پوشیدم و به جلوی در رفتم.
_خوش اومدید بفرماید.
ممنون عزیزم.
ستایش با محبت جوابم را داد و وارد شد و پشت سرش سیاوش!
روبه روی هم نشسته بودیم .خیلی معذب بودم و با انگشتان دستم بازی میکردم. ستایش بی خیال ترین فرد در جمع بود.
سیاوش سرفه ای کوتاه کرد و حرف را شروع کرد
_دلارام خانم شرطهاتون رو بفرمائید؟
نگاه کوتاهی به آن دو انداختم و رشته کلام را به دست گرفتم.
_آقای مرادی شما در مورد من چیز زیادی نمیدونید . لطفا اول به حرفام گوش بدید
من تو یک خانواده مذهبی بزرگ شدم و ...
همه زندگیم را بدون کم و کاست برایشان تعریف کردم.
_آقای مرادی باتوجه به صحبت هام فکر میکنید مادرتون رضایت دارند شما با چنین دختری ازدواج کنید.
بزارید خودم رک بگم ،خیر .
مادرتون به هیچ وجه با این موضوع کنار نخواهند اومد.بهتره به فکر یک مورد دیگه برای ازدواج باشید.
_ممنون که همه چیز رو بهم گفتید. من با گذشته شما کاری ندارم و آینده در کنارشما برام ارزشمنده.
من تا آخر هفته مادرم رو راضی میکنم و برای خواستگاری رسمی مزاحمتون میشم. با اجازه.
آنها که رفتند گوشه ای نشستم و به آینده فکر کردم.
آیا میتوانست مادرش راضی کند؟
کسی در وجودم فریاد زد اصلا!
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۷
#نویسنده_زهرا__فاطمی
چند روزی از آن ماجرا گذشت.
حوالی ساعت ده بود که دانش آموزان را به بهانه زنگ هنر با خودم همراه کردم و به مسجد بردم.
از آنها خواستم با دقت به اطرافشان نگاه کنند و مسجد را نقاشی بکشند.
خودم هم گوشه ای از حیاط نشستم و مشغول قرآن خواندن شدم.
با افتادن سایه ای روی قرآن، سرم را بالا آوردم و سیاوش را در مقابلم دیدم.
_سلام خوبید
سریع برخواستم
_سلام ممنونم.
میترسیدم مردم ببینند و پشت سرم حرفی بزنند،با عجله گفتم
_کاری داشتید؟دوست ندارم کسی ما رو اینجا مشغول حرف زدن ببینه و دچار سوتفاهم بشه..لطفا برید
اخمی بر پیشانی نشاند و چند قدمی عقب رفت ، لب حوض نشست
_میخوام ببینم کی جرأت میکنه پشت سر ما حرف بزنه؟
با دهانی بازشده و البته پر حرص به سمتش رفتم
_خواهش میکنم به آبروی من فکر کنید. من....
عصبانی برخواست و در یک قدمیام ایستاد.
_ اوکی،لازم نیست حرص بخورید. آخر هفته با خانواده خدمت میرسیم. روز خوش.
هاج و واج به رفتنش چشم دوختم.
لب حوض نشستم و به آب خیره شدم.
فکرم درگیر او شد.آیا میتوانستم روزهای آینده را در کنار مردی سپری کنم که از هیچ چیز ابایی ندارد و برایش هیچ چیز و هیچ کس مهم نیست؟
میتوانستم تحمل کنم که یکهو عصبانی شود و غرش کند؟
سوالها یکی پس از دیگری در ذهنم جولان میدادند و من جوابی برای هیچ کدام نداشتم.
ترسی به جانم افتاده بود که مسببش حماقت های گذشته ام بود.
میترسیدم این بار هم اشتباه کنم و با رد کردن سیاوش، لگد به بختم بزنم .
همه چیز را به سرنوشت سپردم .امیدوار بودم آینده خوبی در کنار سیاوش در انتظارم باشد.
به سرعت روزها و ساعت ها گذشت.
از صبح منتظر میهمانان عزیزی بودم. کسانی که وجودشان به من آرامش میداد و کمک میکرد بهتر تصمیم بگیرم.
آن روز بعد از برگشت به خانه، قضیه را به مریم خانم گفتم . او گفت با بهراد برای روز خواستگاری میآید تا در مقابل خانواده سیاوش،بی پناه و تنها نباشم .آنها باید بدانند اگر پدر و مادرم نیستند ،من خانواده دیگری هم دارم که مرا دخترخودشان میدانند.
ظرف میوه و شیرینی را روی میز گذاشتم.
چای را دم کرده و به انتظارشان نشستم.
صدای زنگ ، ولوله ای در جانم به پا کرد.
با عجله در را باز کردم.
مریم خانم با همان لبخندهای مهربانش روبه رویم قرار گرفت و برایم آغوش کشید.
بدون خجالت خودم را به آغوشش سپردم
_سلام دخترکم .خوبی مادر؟
گریه امان نداد تا جوابش را بدهم.
_عروس که نباید گریه کنه،شگون نداره قشنگم.
مرا از خود جدا کرد و اشک هایم را پاک کرد.
با لبی لرزان و صدای پربغض نالیدم.
_اشک شوق و دلتنگیه. خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
_قربون دلت بشم عزیزم.
_سلام عرض شد.
خجالت زده به سمت بهراد برگشتم
_ببخشید سلام .خوش اومدید بفرمایید داخل.
وارد خانه شدند، در را بستم.
اشک هایم را پاک کردم و پشت سر آنها وارد خانه شدم.
به سمت مبل های راحتی راهنماییشان کردم.
_بفرمایید بشینید ،الان خدمت میرسم.
سریع به سمت آشپزخانه رفتم
_زحمت نکش دخترم.
_زحمتی نیست .الان خدمت می رسم.
سه استکان چای ریختم و با ظرف شیرینی به پیششان برگشتم.
اول به مریم خانم و بعد به بهراد تعارف کردم و خودم کنار مریم خانم نشستم.
_خوبی مادر؟چقدر لاغر شدی ؟
خجالت زده دستی به صورتم کشیدم.
سریع حرف را عوض کردم
_خداروشکر خوبم. شما چه خبر؟مبارکه ،شنیدم قراره به زودی مادربزرگ بشید؟
بهراد بی هوا گفت
_فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونه.
متعجب گفتم
_حرف بدی زدم؟
استکان چایش را برداشت و آهسته گفت
_نه.
مریم خانم دستم را فشرد.
_الحمدالله ماهم خوبیم. سلامت باشی عزیزم .ان شاالله زنده باشم و تولد بچه بهراد و عروسی تو رو ببینم
اخمی کردم
_ان شاءالله عروسی نوه هاتون رو ببینید مریم جونم. بهنوش و آبجی بهناز چطورن؟سوره جان چطوره؟
_همه خوبن و سلام رسوندند.
_سلامت باشند. بفرمایید چاییتون سرد شد.
برای دقایقی سکوت حکم فرما شد.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۸
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بهراد تمام مدتی که من برای مریم خانم از اتفاقات روستا میگفتم ،سکوت کرده و به زمین زل زده بود.
چنان به فکر فرو رفته بود که هرکسی میدید فکر میکرد مشغول بررسی تناسب میان تار و پود های قالیست!!!
با آمدن مهمان ها او بررسیاش را به اتمام رساند.
مادر سیاوش با چنان غرور و تکبری بالای مجلس نشسته بود که من شرمنده متانت مریم خانم شدم.نگاهش آزارم میداد چرا که نگاه او به من همچون نگاه یک خان به رعیت خود بود.
چگونه میتوانستم در کنار او روزهایم را بگذرانم و امید به خوشبختی داشته باشم.
دسته گلی که سیاوش به دستم داده بود را درون گلدان گذاشتم.
گلهای رز به رنگ سفید و آبی!
گلدان را روی کانتر آشپزخانه گذاشته و مشغول چای ریختن شدم.
چای خواستگاری، چه واژه های دردناکی بود برایم!
من هیچ وقت نمیتوانستم یک چای خوش رنگ و رو بریزم، همیشه مادرم میگفت دلارام چایی های تو یا شبیه قهوه است سیاه و تلخ و گاهی شبیه زعفران، زرد و بی روح. باید یاد بگیری تا شب خواستگاری داماد را فراری ندهی!!کجا بود تا ببیند دخترکش چگونه با چایی های بی رنگ و رویش آبرو میبرد .
_دلارام جان!
با صدای مریم خانم، از مرور خاطرات دست کشیده و با سینی چای به نزدشان رفتم.
اول چای را به مادر سیاوش تعارف کردم. بدون ذره ای لبخند، لب زد
_برای من قهوه یا آب جوش بیار
دلم میخواست فریاد بزنم از قدیم میگویند مهمان خر صاحبخانه است هرچه جلویش بگذارند میخورد ولی زبان به دهان گرفته و با گفتم چشم ،از کنارش گذشتم.
سیاوش با لبخند چایی را برداشت و تشکر کرد، یک لحظه نگاهم به سمت بهراد کشیده بود
اخم کرده و سرش پایین بود.
_ممنون عزیزم.
خواهش میکنمی زیر لب بلغور کرده وبه بقیه چایی را تعارف کردم .
_بهتره بیشتر از این وقت همدیگر رو نگیریم.
با شنیدن حرف مادر سیاوش، به آنی سرم بالا آمد.
_میخوام بدونید اگر من امشب اینجام، فقط بخاطر سیاوش هستش.قرار بود خواستگاری در جمع خانواده دلارام باشه ولی خب انگار اونها نتونستند تشریف بیارن و شما به نمایندگی اومدید.
با تردید به سیاوش نگاه کردم، قراربود واقعیت را به مادرش بگوید ولی انگار دروغ گفته و من ساده لوحانه باور کرده بودم.
اخمی بر پیشانی نشاندم ، قبل از اینکه حرفی بزنم ، مریم خانم به دور از چشم بقیه من عجول را دعوت به صبر کرد.
زبان به دهان گرفته و اجازه دادم تا مادر سیاوش به حرف هایش ادامه بدهد.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
چند سال بود که دیابت داشتم😞 با رعایت رژیم غذایی و استفاده مرتب از قرصها باز قند خونم بالا میرفت😩 همش نگران بودم آخه از عوارض دیابت میترسیدم😰
@Moshaver_sadeghiii
تا اینکه با این کانال آشنا شدم و در مدت ۱۰ ماه کامل بهبود یافتم و تمام داروهای شیمیایی را حذف کردم 😍🤯
https://eitaa.com/joinchat/1725498107Cfed70454ff
🟢با پر کردن فرم زیر برات نوبت مشاوره رزرو میشه و برای مشاوره با شما تماس میگیرن👇👇
https://formafzar.ir/form/m2uy3
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۹
#نویسنده_زهرا__فاطمی
مادر سیاوش با غرور ادامه داد
_من برای ازدواج سیاوش برنامه های زیادی ریخته بودم ولی خب اون با انتخابش منو نا امید کرد.
_این رسم جدید خواستگاریه؟
بهراد با حرص به سیاوش چشم دوختم.
مریم خانم هشدارگونه صدایش زد تا سکوت کند
_بهراد جان!
مریم خانم ،مهربان دستم را گرفت و روبه مادر سیاوش کرد
_دلارام دخترمن هستش.ماشاءالله همه چیز تمومه و خداروشکر از خوش بر و رویی و برازندگی چیزی کم نداره.
شما باید افتخار کنید به انتخاب پسرتون.
سیاوش که دید چیزی نمانده تا مریم خانم جواب منفی را نثار او کند، سریع گفت
_حرفتون کاملا درسته، دلارام خانم منت سر من میزارن اگر قبول کنند من هرجا رو بگردم بهتر از ایشون پیدا نمیکنم.
سیاوش حرف میزد و من نگاهم فقط به مادرش بود که با هرکلمه بیشتر عصبانی و اخم هایش درهم میشد.
درنهایت صبرش به اتمام رسید و رشته کلام را به دست گرفت.
_پدر و مادر دلارام خانم کی میتونن تشریف بیارن اینجا؟
بهراد متعجب پرسید
_چطور؟
_برای اینکه دوخانواده بیشتر هم رو بشناسن .نمیشه که در نبودشون عقد کنیم، اجازه پدر لازمه.درست نمیگم دلارام خانم؟
هرچه سکوت کرده بودم کافی بود.
_نه!!
یک لحظه سالن پر از سکوت شد.
با چشمانی گرد شده ،پرسید
_اجازه پدرت لازم نیست؟
برخواستم، اول روبه سیاوش کردم
_جواب من به خواستگاری شما منفیه آقای مرادی.
در برای چهره خشمگین مادر سیاوش روبه مریم خانم کردم
_خاله جون منو ببخشید که شما رو تا اینجا کشوندم. ۰
مریم خانم با بهت نامم را صدا زد
_دلارام!
تنها کسی که با خیال راحت به میوه پوست کندن مشغول شده بود،بهراد بود.
سیاوش عصبانی به من نزدیک شد
_چرا یکهو چنین تصمیمی گرفتی؟
باحرص توپیدم
_یعنی نمیدونید چرا؟
خوب میفهمید منظورم چیست که سعی کرد با زبان ریختن ،مرا منصرف کند
_عزیزم اون مشکل رو بعد باهم حل می کنیم.
پوزخندی نثارش کرده و رو به مادرش کردم
_من به پسرتون گفته بودم که به دلایلی پدرو مادرم با من قهر هستند و ممکنه هیچ وقت به این شهر نیان و نهایت پدرم رضایتش را اعلام میکند. من دلایل این قهر رو هم به آقازاده اتون گفته بودم و قرار بود به شما بگه و اگر موافقت کردید تشریف بیارید.
من فردا برای همیشه به شهرمون بر می گردم .شما هم از همین جا یک دختر خوب برای پسرتون پیدا کنید.
در برابر نگاه های بهت زده بقیه به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب برای خودم ریختم و سر کشیدم.
_عاقلانه ترین کاررو کردی !
آخرین قطره آب به گلویم پرید و به سرفه افتادم.
بهراد دوباره لیوانی آب برایم ریخت و به دستم داد
_ببخشید تقصیر من شد.
سرفه هایم که قطع شد لیوان را روی میز گذاشتم.
میخواستم از بهراد بخاطر به زحمت انداختنشان عذرخواهی کنم که خاله صدایم زد
_دلارام جان مهمونا دارن میرن
چه بهتری زیر لب گفتم و از آشپزخانه خارج شدم.جلو در ایستادم سیاوش قدمی برداشت تا به سمتم بیاید که با تشر مادرش عقب گرد کرد و با ناراحتی از خانه خارج شد. در را بسته و بعد از مریم خانم وارد خانه شدم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۹۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
_دخترم همه وسایلت رو جمع کردی؟
به اطرافم با دقت نگاه کردم .باید از این خانه و اهالی آن دور میشدم. همه چیز را برداشته بودم .برای آخرین بار همه جا را چک کردم.
_بله همه چیز رو برداشتم. فقط اگه میشه قبل رفتن بریم مدرسه میخوام با بچه ها خداحافظی کنم.
بهراد چمدان را داخل ماشین گذاشت.
_من کلید رو تحویل بدم ،الان میام.
_میخواین من ببرم.
باید خودم با او خداحافظی می کردم و حداقل از او بخاطر این مدت تشکر میکردم
_نه ممنون .خودم میرم.
به سمت در اصلی عمارت رفتم و زنگ را فشردم. در باز شد و قامت سیاوش در چارچوب در نمایان شد.
نگاه کوتاهی به ماشین انداختم.
مریم خانم داخل نشسته و بهراد به ماشین تکیه زده و به ما نگاه میکرد.
_سلام صبح بخیر
_سلام. صبح شما هم بخیر.
کلید را به سمتش گرفتم.
_واقعا میخوای بری؟
سربه زیر شدم
_بله، موندن من اینجا به نفع هیچ کدوممون نیست.
مستاصل یک قدم به من نزدیک شد
_خواهش میکنم بمون. قول میدم مادرمو راضی کنم.من دوست دارم دلارام.
_بهتره واقع بین باشیم. مادرشما هیچ علاقه ای به من نداره و از طرفی هردو میدونیم که مادرتون برای شما دختری رو انتخاب کردند پس هیچ راهی نمونده. امیدوارم خوشبخت بشید.
دوباره کلید را به سمتش گرفتم
_خواهش میکنم کلید رو بگیر. منتظرم هستند.
کلید را کف دستش گذاشتم
_بابت این مدت که هوامو داشتید ممنونم.از طرف من با ستایش خداحافظی کنید.
برای آخرین بار نگاهش کردم غمگین بود و این مرا آزار میداد. یک زمانی فکر میکردم با ازدواج با سیاوش میتوانم آینده خوبی برای خودم بسازم ولی با دخالت های مادرش اصلا ممکن نبود. من هم قصد نداشتم بین او و مادرش قرار بگیرم و رابطه مادر و فرزندی آنها را خراب کنم.
سوار ماشین شدم و بهراد به راه افتاد.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#نویسنده_زهرا__فاطمی
#پارت۹۱
چه سخت بود دل کندن از کودکانی که روزهایم را با آنها و دردسرهای تلخ و شیرینشان سپری کرده بودم.
آنها را همچون فرزندانم میدانستم و حال که قصد رفتن کرده بودم انگار کسی قلبم را میان مشت گرفته و میفشارد.
دخترهای گریان را یکی یکی به آغوش کشیدم و قول دادم بازهم به دیدنشان بیایم .
بر سر پسرک های بازیگوشی دست نوازش کشیدم و خواستم تا خوب درس بخوانند و برای کشورمان افتخارآفرینی کنند.
بچه ها به اصرار دهیار به داخل کلاس رفتند .
نگاهی به مدرسه انداختم .
به هرگوشه که نگاه می کردم به یاد سیاوش میافتادم.. سیاوشی که برای من زیادی خوب بود و مهربانی نثارم ميکرد ولی صد افسوس که نمیتوانست بین همسر و مادرش تعادل را برقرار کند و یکی را فدای دیگری میکرد.
_بریم؟دیگه داره دیر میشه
نفهمیدم کی چشمان و گونه هایم تر شد.
اشکهای صورتم را پاک کردم و به سمت بهراد برگشتم
_بله ،بریم .ببخشید شما هم امروز علاف من شدید!
_اختیاردارید این چه حرفیه!
چند نفر از والدین که فهمیده بودند من قصد برگشت دارم،برای بدرقه ام به جلوی مسجد آمده بودند.
دلم برای سادگی و مهموان نوازی آنها تنگ خواهدشد. مردمانی دلسوز و عاشق!
مردمانی که با عشق به این آب و خاک در لب مرز زندگی می کنند.
_خانم فروتن کاش تا اردیبهشت ماه میموندید. بچه ها با شما اخت گرفته بودند. معلمی به خوبی شما از کجا پیدا کنیم. همه دوستون داشتند.
لبخند محزونی زده و رو به دهیار کردم
_نظر لطفتونه، واقعیتش من مشکلی واسم پیش اومده که باید حتما برگردم وگرنه خودمم دوست داشتم تا آخر سال تحصیلی پیش بچه ها باشم. حلالم کنید لطفا.
ذکرگویان، یکی یکی دانه های تسبیح را رد میکرد.ذکری گفت و تسبیح را داخل مشتش نگهداشت
_ان شاالله که خیره. شما مارو حلال کنید. خدا به همراهتون.
موقع سوار شدن هرکدام از والدین دانش آموزان به بهانه تشکر، کلی خوراکی سالم از قبیل ماست و کشک و تخم مرغ و حتی میوه خشک شده به دستم دادند .
یکی از آنها برایم یک بزغاله کوچک هدیه آورده بود. وقتی درآغوش دیدم شوکه شده به بهراد نگاه کردم. شانه ای بالا انداخت و خندید.
با کلی عذرخواهی همراه با تشکر از قبول آن بزغاله سفید بانمک سر باز زدم.
تاوقتی به خانه برسیم بهراد نگاهی به خوراکی ها میکرد و میخندید
_دلارام خانم به نظرم رسیدیم باید مغازه لبنیاتی بزنید.
خودش بعد از حرفش میخندید و ما هم با خنده او به خنده میافتادیم.
گاهی هم میگفت کاش بزغاله را گرفته بودیم میتوانستیم پرورش بزغاله راه بیندازیم و یا حتی قصابی!!!
اذان صبح بود که بهراد ماشین را جلو در حیاط نگه داشت.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#نویسنده_زهرا__فاطمی
#پارت۹۲
با صدای امیرحسن و حسنا از خواب پریدم.
_خاله دلارام خاله دلارام
چنان محکم به در می کوبیدند که کم مانده بود در را از جا بکنند.
در را باز کردم و با خنده گفتم
_در خونمو از جا کندید وروجکا!!
با نیش باز نگاهم می کردند، آغوش برایشان باز کردم.
خودشان را چنان با شتاب به آغوشم انداختند که هر سه روی زمین پهن شدیم.
با چشمانی گردشده نگاهشان کردم ،صدای خنده شان بالا رفت
_اخ کمرم،فسقلی ها جاتون خوبه؟
امیرحسن با خنده به نشانه تاکید سرتکان داد.
با بدبختی آن ها را که مثل کنه به من چسبیده بودند از خودم جدا کردم و برخواستم.
_خاله جون خیلی دلمون برات تنگ شده بود.
بوسه ای روی گونه حسنا کاشتم
_منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
امیر حسن تخس نگاهم کرد
_اگه راست میگی کو سوغاتیهات؟
به چشمهای شیطانش زل زدم
_اونجایی که من بودم مغازه نداشت ولی میتونم الان به عنوان سوغاتی ببرمتون شهربازی ،شامم باهم بیرون باشیم
صدای ذوق زده شان لبخندبرلبم آورد
_آخ جووووووون
برای نهار همه به خانه مریم خانم آمده بودند،من هم آنجا دعوت بودم.
سریع آماده شده و با بچه ها به آنجا رفتم.
جلو در ورودی بودیم که صدای نامفهوم جر و بحث سوره، کنجکاوم کرد.
_بدویید برید خونه، من چیزی جا گذاشتم بردارم میام.
از رفتن بچه ها که مطمئن شدم به سمت صدا رفتم.
_من نمیفهمم، تو چرا باید بری دنبال اون ؟خودش مگه خانواده نداره؟
_سوره جان می فهمی چی میگی؟میتونستم به مامانم بگم من نمیام دنبال دلارام،خودت تنها برو؟
سوره با خشم فریاد زد
_اسم اون دختره آشغال رو نیار.
_صداتو بیار پایین.این چه وضع حرف زدنه؟
شوکه به دیوار تکیه زدم.دعوای آنها سر من بود و کاری از دستم بر نمیآمد.
_من هر طور دلم بخواد حرف میزنم. من از اون دختر متنفرم. دوست ندارم تو رو اطرافش ببینم میفهمی؟
دیگر ماندن را جایز ندانسته و سریع وارد خانه شدم.به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم منم اگر همسرم با دختری دیگر هم صحبت میشد حتی اگر منظوری نداشت ،بازهم ناراحت میشدم.
همزمان با وارد شدنم ،دستی جلو چشمانم قرار گرفت و سیاهی نمایان شد.
دستان لطیفش را گرفتم. چه کسی جز بهنوش میتوانست چنین دیوانه بازی هایی کند؟
_بهنوش
دستانش را برداشت و نیش باز مقابلم ایستاد
_سلام بر داروگر خودم
اورا محکم به آغوش کشیدم.
دلتنگش بودم. کم برایم خواهری نکرده بود.
_سلام عزیزم ،دلم برات یک ذره شده بود
از آغوشم بیرون آمد
_آره از زنگ زدنات مشخص بود.
_نامرد ،خوبه هرشب باهات حرف میزدم.
_بله اونم از صدقه سری من بود که بهت زنگ میزدم،توکه میترسیدی شارژت تموم بشه،خسیس!
با خنده گفتم
_من که مثل تو شوهر پولدار ندارم واسم شارژ بخره،باید صرفه جویی کنم دیگه!
_خب زنگ میزدید به بهراد، حتما واستون شارژ میفرستاد .
لبخند روی لبم خشکید، فکر نمیکردم سوره سربرسد و حرفم را بشنود.
بهنوش اخمی بر پیشانی نشاند
_سوره مواظب حرف زدنت باش!
سوره که فهمید خرابکاری کرده است سریع گفت
_شوخی کردم چرا ناراحت میشید.
با وارد شدن بهراد به داخل خانه، سریع به سمت آشپزخانه رفتم.
بهناز مشغول درست کردن سالاد بود به سمتش رفتم
_سلام بهنازجون.
با لبخند به سمتم آمد و درآغوش گرفت
_سلام عزیزم. خیلی خوش اومدی .خیلی دلمون برات تنگ شده بود مخصوصا بچه ها.
_فداتون بشم منم دلم براتون تنگ شده بود.
نگاهی به اطراف انداختم
_وروجکا رو نمیبینم ،کجا رفتن؟
_با مامان رفتن طبقه بالا، الان سرو کله اشون پیدا میشه.
با صدای جیغ و دادشان لبخند به لب هردویمان آمد.
_زلزله ها اومدن
_دایی جون ما میخوایم با خاله دلارام بریم شهربازی
صدای بهراد امد که با خنده گفت
_پس من و زندایی چی؟مارو نمیبرید؟
امیرحسن با تخسی جواب داد
_نخیر ،با زندایی خوش نمیگذره، ولی تو رو میبریم.
با صدای اخطارگونه بهناز ،امیرحسن سریع به بغل بهراد پناه برد.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay