#رقص_درمیان_خون
#پارت۹۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
_دخترم همه وسایلت رو جمع کردی؟
به اطرافم با دقت نگاه کردم .باید از این خانه و اهالی آن دور میشدم. همه چیز را برداشته بودم .برای آخرین بار همه جا را چک کردم.
_بله همه چیز رو برداشتم. فقط اگه میشه قبل رفتن بریم مدرسه میخوام با بچه ها خداحافظی کنم.
بهراد چمدان را داخل ماشین گذاشت.
_من کلید رو تحویل بدم ،الان میام.
_میخواین من ببرم.
باید خودم با او خداحافظی می کردم و حداقل از او بخاطر این مدت تشکر میکردم
_نه ممنون .خودم میرم.
به سمت در اصلی عمارت رفتم و زنگ را فشردم. در باز شد و قامت سیاوش در چارچوب در نمایان شد.
نگاه کوتاهی به ماشین انداختم.
مریم خانم داخل نشسته و بهراد به ماشین تکیه زده و به ما نگاه میکرد.
_سلام صبح بخیر
_سلام. صبح شما هم بخیر.
کلید را به سمتش گرفتم.
_واقعا میخوای بری؟
سربه زیر شدم
_بله، موندن من اینجا به نفع هیچ کدوممون نیست.
مستاصل یک قدم به من نزدیک شد
_خواهش میکنم بمون. قول میدم مادرمو راضی کنم.من دوست دارم دلارام.
_بهتره واقع بین باشیم. مادرشما هیچ علاقه ای به من نداره و از طرفی هردو میدونیم که مادرتون برای شما دختری رو انتخاب کردند پس هیچ راهی نمونده. امیدوارم خوشبخت بشید.
دوباره کلید را به سمتش گرفتم
_خواهش میکنم کلید رو بگیر. منتظرم هستند.
کلید را کف دستش گذاشتم
_بابت این مدت که هوامو داشتید ممنونم.از طرف من با ستایش خداحافظی کنید.
برای آخرین بار نگاهش کردم غمگین بود و این مرا آزار میداد. یک زمانی فکر میکردم با ازدواج با سیاوش میتوانم آینده خوبی برای خودم بسازم ولی با دخالت های مادرش اصلا ممکن نبود. من هم قصد نداشتم بین او و مادرش قرار بگیرم و رابطه مادر و فرزندی آنها را خراب کنم.
سوار ماشین شدم و بهراد به راه افتاد.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#نویسنده_زهرا__فاطمی
#پارت۹۱
چه سخت بود دل کندن از کودکانی که روزهایم را با آنها و دردسرهای تلخ و شیرینشان سپری کرده بودم.
آنها را همچون فرزندانم میدانستم و حال که قصد رفتن کرده بودم انگار کسی قلبم را میان مشت گرفته و میفشارد.
دخترهای گریان را یکی یکی به آغوش کشیدم و قول دادم بازهم به دیدنشان بیایم .
بر سر پسرک های بازیگوشی دست نوازش کشیدم و خواستم تا خوب درس بخوانند و برای کشورمان افتخارآفرینی کنند.
بچه ها به اصرار دهیار به داخل کلاس رفتند .
نگاهی به مدرسه انداختم .
به هرگوشه که نگاه می کردم به یاد سیاوش میافتادم.. سیاوشی که برای من زیادی خوب بود و مهربانی نثارم ميکرد ولی صد افسوس که نمیتوانست بین همسر و مادرش تعادل را برقرار کند و یکی را فدای دیگری میکرد.
_بریم؟دیگه داره دیر میشه
نفهمیدم کی چشمان و گونه هایم تر شد.
اشکهای صورتم را پاک کردم و به سمت بهراد برگشتم
_بله ،بریم .ببخشید شما هم امروز علاف من شدید!
_اختیاردارید این چه حرفیه!
چند نفر از والدین که فهمیده بودند من قصد برگشت دارم،برای بدرقه ام به جلوی مسجد آمده بودند.
دلم برای سادگی و مهموان نوازی آنها تنگ خواهدشد. مردمانی دلسوز و عاشق!
مردمانی که با عشق به این آب و خاک در لب مرز زندگی می کنند.
_خانم فروتن کاش تا اردیبهشت ماه میموندید. بچه ها با شما اخت گرفته بودند. معلمی به خوبی شما از کجا پیدا کنیم. همه دوستون داشتند.
لبخند محزونی زده و رو به دهیار کردم
_نظر لطفتونه، واقعیتش من مشکلی واسم پیش اومده که باید حتما برگردم وگرنه خودمم دوست داشتم تا آخر سال تحصیلی پیش بچه ها باشم. حلالم کنید لطفا.
ذکرگویان، یکی یکی دانه های تسبیح را رد میکرد.ذکری گفت و تسبیح را داخل مشتش نگهداشت
_ان شاالله که خیره. شما مارو حلال کنید. خدا به همراهتون.
موقع سوار شدن هرکدام از والدین دانش آموزان به بهانه تشکر، کلی خوراکی سالم از قبیل ماست و کشک و تخم مرغ و حتی میوه خشک شده به دستم دادند .
یکی از آنها برایم یک بزغاله کوچک هدیه آورده بود. وقتی درآغوش دیدم شوکه شده به بهراد نگاه کردم. شانه ای بالا انداخت و خندید.
با کلی عذرخواهی همراه با تشکر از قبول آن بزغاله سفید بانمک سر باز زدم.
تاوقتی به خانه برسیم بهراد نگاهی به خوراکی ها میکرد و میخندید
_دلارام خانم به نظرم رسیدیم باید مغازه لبنیاتی بزنید.
خودش بعد از حرفش میخندید و ما هم با خنده او به خنده میافتادیم.
گاهی هم میگفت کاش بزغاله را گرفته بودیم میتوانستیم پرورش بزغاله راه بیندازیم و یا حتی قصابی!!!
اذان صبح بود که بهراد ماشین را جلو در حیاط نگه داشت.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#نویسنده_زهرا__فاطمی
#پارت۹۲
با صدای امیرحسن و حسنا از خواب پریدم.
_خاله دلارام خاله دلارام
چنان محکم به در می کوبیدند که کم مانده بود در را از جا بکنند.
در را باز کردم و با خنده گفتم
_در خونمو از جا کندید وروجکا!!
با نیش باز نگاهم می کردند، آغوش برایشان باز کردم.
خودشان را چنان با شتاب به آغوشم انداختند که هر سه روی زمین پهن شدیم.
با چشمانی گردشده نگاهشان کردم ،صدای خنده شان بالا رفت
_اخ کمرم،فسقلی ها جاتون خوبه؟
امیرحسن با خنده به نشانه تاکید سرتکان داد.
با بدبختی آن ها را که مثل کنه به من چسبیده بودند از خودم جدا کردم و برخواستم.
_خاله جون خیلی دلمون برات تنگ شده بود.
بوسه ای روی گونه حسنا کاشتم
_منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
امیر حسن تخس نگاهم کرد
_اگه راست میگی کو سوغاتیهات؟
به چشمهای شیطانش زل زدم
_اونجایی که من بودم مغازه نداشت ولی میتونم الان به عنوان سوغاتی ببرمتون شهربازی ،شامم باهم بیرون باشیم
صدای ذوق زده شان لبخندبرلبم آورد
_آخ جووووووون
برای نهار همه به خانه مریم خانم آمده بودند،من هم آنجا دعوت بودم.
سریع آماده شده و با بچه ها به آنجا رفتم.
جلو در ورودی بودیم که صدای نامفهوم جر و بحث سوره، کنجکاوم کرد.
_بدویید برید خونه، من چیزی جا گذاشتم بردارم میام.
از رفتن بچه ها که مطمئن شدم به سمت صدا رفتم.
_من نمیفهمم، تو چرا باید بری دنبال اون ؟خودش مگه خانواده نداره؟
_سوره جان می فهمی چی میگی؟میتونستم به مامانم بگم من نمیام دنبال دلارام،خودت تنها برو؟
سوره با خشم فریاد زد
_اسم اون دختره آشغال رو نیار.
_صداتو بیار پایین.این چه وضع حرف زدنه؟
شوکه به دیوار تکیه زدم.دعوای آنها سر من بود و کاری از دستم بر نمیآمد.
_من هر طور دلم بخواد حرف میزنم. من از اون دختر متنفرم. دوست ندارم تو رو اطرافش ببینم میفهمی؟
دیگر ماندن را جایز ندانسته و سریع وارد خانه شدم.به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم منم اگر همسرم با دختری دیگر هم صحبت میشد حتی اگر منظوری نداشت ،بازهم ناراحت میشدم.
همزمان با وارد شدنم ،دستی جلو چشمانم قرار گرفت و سیاهی نمایان شد.
دستان لطیفش را گرفتم. چه کسی جز بهنوش میتوانست چنین دیوانه بازی هایی کند؟
_بهنوش
دستانش را برداشت و نیش باز مقابلم ایستاد
_سلام بر داروگر خودم
اورا محکم به آغوش کشیدم.
دلتنگش بودم. کم برایم خواهری نکرده بود.
_سلام عزیزم ،دلم برات یک ذره شده بود
از آغوشم بیرون آمد
_آره از زنگ زدنات مشخص بود.
_نامرد ،خوبه هرشب باهات حرف میزدم.
_بله اونم از صدقه سری من بود که بهت زنگ میزدم،توکه میترسیدی شارژت تموم بشه،خسیس!
با خنده گفتم
_من که مثل تو شوهر پولدار ندارم واسم شارژ بخره،باید صرفه جویی کنم دیگه!
_خب زنگ میزدید به بهراد، حتما واستون شارژ میفرستاد .
لبخند روی لبم خشکید، فکر نمیکردم سوره سربرسد و حرفم را بشنود.
بهنوش اخمی بر پیشانی نشاند
_سوره مواظب حرف زدنت باش!
سوره که فهمید خرابکاری کرده است سریع گفت
_شوخی کردم چرا ناراحت میشید.
با وارد شدن بهراد به داخل خانه، سریع به سمت آشپزخانه رفتم.
بهناز مشغول درست کردن سالاد بود به سمتش رفتم
_سلام بهنازجون.
با لبخند به سمتم آمد و درآغوش گرفت
_سلام عزیزم. خیلی خوش اومدی .خیلی دلمون برات تنگ شده بود مخصوصا بچه ها.
_فداتون بشم منم دلم براتون تنگ شده بود.
نگاهی به اطراف انداختم
_وروجکا رو نمیبینم ،کجا رفتن؟
_با مامان رفتن طبقه بالا، الان سرو کله اشون پیدا میشه.
با صدای جیغ و دادشان لبخند به لب هردویمان آمد.
_زلزله ها اومدن
_دایی جون ما میخوایم با خاله دلارام بریم شهربازی
صدای بهراد امد که با خنده گفت
_پس من و زندایی چی؟مارو نمیبرید؟
امیرحسن با تخسی جواب داد
_نخیر ،با زندایی خوش نمیگذره، ولی تو رو میبریم.
با صدای اخطارگونه بهناز ،امیرحسن سریع به بغل بهراد پناه برد.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می دونستید خیلی ها از همین الان
دارن سفارش برنامه هفتگی و
برچسبای کتاب دفتراشون و
میدن که به شلوغیه
دم سال تحصیلی
نخورند ؟!
.
⭕️شماهم دیر بجنبی برچسب ها
تموم میشــــن و باید خودتـــون
گوشه ی کتاب جگـرگوشه تــون
یه اسم فامیل معمولی بنویسید
.
قیمتش هم اونقدر مناسبه که
همه می تونن برای دانش آموزشون سفارش بدن 👌
https://eitaa.com/joinchat/1324811164C1fae8bfceb
✔️برنامه هفتگی فقط ۳۹ تومن !!
✔️برچسب هاهم فقط ۴۹ تومن !!
ثبت سفارش سریع
@refresh133
#رقص_درمیان_خون
#پارت۹۳
#نویسنده_زهرا_فاطمی
شستن ظرف های ناهار بودم که سوره کنارم ایستاد و به کابینت تکیه زد.
میخواست چیزی بگوید ولی دود دل بود.
شیرآباد را بستم و به سمتش چرخیدم
_چیزی میخواین؟
نگاهی به ورودی کرد و با اخم گفت
_پاتو از زندگی من بکش بیرون !
با تردید گفتم
_چی؟
ابرو بالا انداخت
_پاتو از زندگی من بکش بیرون . چرا میخوای توجه بهراد رو به خودت جلب کنی؟من از اول زندگیم با بودن تو مشکل داشتم ،بهراد بارها قسم خورده که نظری به تو نداره و تنها زنی که تو زندگیشه منم. از بهراد خیالم راحته که عاشق منه ولی تو با رفتارهات همش پات تو زندگی منه!
مبهوت بودم.بارها رفتارهایم را در ذهنم بررسی کردم.
رفتارهایم مگر چگونه بود ؟من که حتی یکبار با بهراد خودمانی صحبت نکرده، حتی وقتی با او صحبت میکنم نگاهش نمیکنم و نگاهم به زمین است. چه طور رفتار کرده بودم که چنین تصوری در موردم داشت؟
_چطور رفتار کردم که مستحق این توهینم؟
با حرص تکیه از کابینت گرفت و پشت به ورودی آشپزخانه ایستاد
_همین عشوه ریختن هات، همین جلب توجه کردنات.
چیزی نمانده بود که اشک هایم جاری شود
_اشتباه می کنید.
پوزخندی نثارم کرد . دست به کمر زد، دیگر کنترلی روی رفتارش و صدایش نداشت
_خفه شو. من اشتباه می کنم؟اگر چشمت دنبال بهراد نیست، چرا تو همون خراب شده نموندی؟چرا زنگ زدی بهراد بیاد دنبالت؟
چشمهایم بنای ناسازگاری گذاشته بود ،دلم شکسته بود و اشکهایم جاری شد. سوره به ناحق تهمت هایش را همچون تیری زهرآگین از زه کمان رها کرده و بر قلبم نشسته بود.
_اینجا چه خبره؟
با صدای عصبانی بهراد ، سربه زیر تر شدم.
در آن لحظه فقط او را کم داشتم.به آبرویم چوب حراج زده بود.
_سوره این چرندیات چیه میگی؟ تو فقط داری منو کوچیک میکنی.
سوره عصبانی نالید
_مگه دروغ میگم؟بسه هرچقدر سکوت کردم ،این دختر از اول چشمش دنبال تو بود . نمیبینی چطوری برات عشوه میاد؟فکر میکنی من خرم؟
بهنوش که به همراه بقیه با صدای جرو بحث جلو در آشپزخانه جمع شده بود، به سمتم آمد و روبه روی سوره و بهراد ایستاد
_معلوم هست شما چتونه؟
عصبانی به بهراد توپید
_تو نمیتونی حالی زنت کنی که دلارام کاری به زندگی شما نداره؟
انگشت اشاره اش را به سمت سوره گرفت و با حرص گفت
_محض اطلاعت میگم. دلارام اگر میخواست با بهراد ازدواج کنه وقتی ازش خواستگاری کردیم ،قبول می کرد. نه اینکه حالا که زن و بچه داره دنبال اون باشه.
چشم های متحیر سوره بین من و بهراد چرخید.
بیشتر از این نمیتوانستم آنجا بمانم .
دوست نداشتم بخاطر من دعوا کنند.
بدون حرف از کنار همه گذشتم و به سمت سوئیتم رفتم.
جلو آینه ایستادم و به دلارام شکست خورده و گریان چشم دوختم.
باید برای همیشه این قصه را تمام می کردم. هرچقدر در آنجا مانده بودم ،کافی بود.
باید برای همیشه میرفتم .
چمدان را برداشته و لباسهایم را داخلش ریختم. ساک دستی قهوه ای رنگم را برداشتم و کتابها و وسایل شخصیم را داخلش چپاندم.
صدای در که بلند شد
سریع چمدان را زیر تخت پنهان کردم.
کسی نباید از تصمیمم باخبر میشد. ماه ها به آنها زحمت داده بودم و دیگر کافی بود.
_صاحبخونه اجازه هست؟
_خوش اومدید.
مریم خانم روبه رویم ایستاد و دستهایم را گرفت
_دخترم، سوره رو ببخش .تو بارداری حساس شده . همه میدونیم حرفهایی که زد بی مورد بود و این تهمت ها به تو و بهراد نمیچسبه، پس حلالش کن.
مگر میتوانستم به چشمان مهربانش نگاه کنم و بگویم نمیبخشم؟
_شما نگران نباشید من از کسی ناراحت نیستم.خیالتون راحت.
بوسه ای روی گونه ام کاشت
_ممنونم دخترم. دلارام جان ما میخوایم بریم خونه یکی از دوستانمون ،به تازگی صاحب فرزند شدند.تو هم بیا بریم.تنها نمون تو خونه.سوره هم قهر کرد رفت خونه خودشون، نیست که اذیتت کنه.
_ممنونم خاله جون .من کمی کار دارم. شما برید خوش بگذره.
_هرطور راحتی عزیزم. فعلا
یک ساعتی از رفتن اهالی خانه گذشته بود.
چمدان را از زیر تخت بیرون کشیدم
فرصت خوبی بود، باید تا قبل از برگشتشان، می رفتم.
لباس هایم را پوشیدم.
دلم نیامد بدون خبر بروم.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
برگه ای از دفترم جدا کردم و شروع به نوشتن کردم.
(سلام به خاله مهربونم.
خاله جان بابت تمام این ماهها که به زحمتتون انداختم ،ازتون ممنونم. ان شاءالله بتونم یک روز ذره ای از محبتتون رو جبران کنم.
خاله مریم شما در حقم مادری کردید و من تا ابد مدیونتونم.
هیچ وقت روزهای خوشی که در کنارتون داشتم رو فراموش نمیکنم.
روزهایی که خانواده ام منو طرد کردند شما پناهم دادید .خیلی خیلی ازتون ممنونم.
از آبجی بهناز از طرف من خداحافظی کنید، به دوقلوها هم بگید منو ببخشند که نتونستم سرقولم بمونند .به بهنوش بگید خیلی دلم براش تنگ میشه. خواهری رو در حقم تمام کرد. بهش بگید حتما وقتی جایی مستقر شدم به دیدنش میرم.
و در آخر ازتون میخوام از آقا بهراد بخواین منو حلال کنند، ایشون همیشه در حقم برادری کردن ولی بخاطر وجود من حرف هایی شنیدن که سزاوارش نبودند. ان شاالله فرزندشون به سلامتی به دنیا بیاد.
خاله مریم دلم برای همه شما و این خونه پر از محبت تنگ میشه. به امید دیدار.
دوستدار شما:دلارام)
نامه را به در ورودی ساختمانشان چسباندم.
چندین بار به گوشه گوشه حیاط سرک کشیدم و خاطرات خودشم را مرور کردم. بدون شک دلم برای اهالی این خانه و این حیاط تنگ میشد.
با چشمانی اشک بار چمدان به دست از حیاط خارج شدم.
و خودم را به دست سرنوشت سپردم تا ببینم مرا مقیم کجا میکند.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
بانی لبخند کودکان بی بضاعت باش☺️ 🔴مشارکت در تهیه و توزیع ملزومات تحصیلی دانش آموزان مناطق محروم سیس
🔻 درخواست فوری مشارکت در تأمین پک لوازم تحریر دانش آموزان مناطق محروم
🔵دوستان این مجموعه مورد تایید ما است و میتونید کمک های خودتون رو به شماره کارت بالا واریز کنید و رسید واریزی تون رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@Mehdi_Sadeghi_ir
#رقص_درمیان_خون
#پارت۹۴
#نویسنده_زهرا_فاطمی
سرگردان ساعتی در خیابان چرخ زدم .
مقصد مشخصی نداشتم.
از نگاه چپ چپ بقیه خسته شده بودم ،برای اولین تاکسی دست تکان داده و سوارشدم.
فقط مزار دانیال میتوانست در این لحظات پناهگاهم باشد.
مدت ها بود به او سرنزده بود.
سر روی مزار سردش گذاشتم
_سلام داداشی، قربونت برم .دلم برات تنگ شده. دانیال کاش بودی و پناهم میشدی . همه رهام کردند .من موندم و این چمدون.
داداشی نمیشه منم باخودت ببری؟دیگه نمیتونم مزاحم بهرادشون بشم.تو بگو چیکار کنم؟درمونده و بی چاره ام داداشی
صدای گریه ام سکوت مزار را شکست.
درهوای سرد زمستانی پرنده پر نمیزد چه رسد به آدمیزاد.
به خودم که آدم هوا تاریک شده بود.ترس به جانم نشست.
یک دختر تنها در مزار شهدا.
تنها کسی که به خاطرم آمد تا در این لحظات کمکم کند زهره بود.
زهره عزیزم که بعد از مراسم خاکسپاری دانیال دیگر او را ندیدم.
چندین بوق خورد و جواب نداد ناامید تلفن همراهم را داخل کیفم انداختم.
سرویس مزار گذاشتم و گریه کردم.
بی کسی بدترین دردی بود که میتوانست گریبانگیرم شود.
صدای زنگ تلفنم بلند شد سریع گوشی را برداشتم با دیدن نام زهره لبخند به لبم آمد.
_الو دلارام جان
_سلام
_سلام عزیزم، خوبی ؟ببخشید گوشیم سایلنت بود متوجه تماست نشدم. چه عجب یادی از ما کردی بی وفا.معلوم هست کجایی؟
_فکر میکردم تو هم مثل خانواده ام چشم دیدن منو نداری. ازت خجالت میکشیدم. میترسیدم تو هم مثل همه منو مقصر شهادت دانیال بدونی.
داغ دلم تازه شده بود و اشکهایم جاری شد.
_دیوونه این چه حرفیه؟تو خواهر دانیال بودی چرا باید چنین فکری کنم.الان کجایی ؟برگشتی خونه.
ناخودآگاه پوزخند بر لبم نشست،چه خوش خیال بود او!
_از کدوم خونه حرف میزنی؟همونجایی که منو مثل یک تیکه آشغال انداختن بیرون. پدر و مادرم منو رها کردند .من جایی تو اون خونه ندارم زهره. میدونی الان به کی پناه آوردم؟
با ناراحتی گفت
_کجایی؟
_اومدم پیش دانیال. فقط مزار اون میتونه پناهگاهم باشه
صدایش مملو از عصبانیت شد
_دیوونه شدی؟هوای به این سردی ، این وقت شب اونجا چیکار میکنی تو؟
برای بارهزارم بغضم شکست
_مگه جایی دیگه داشتم که برم؟
چندماه خونه آقای شهریاری بودم ولی دیگه نتونستم اونجا بمونم. به اندازه کافی مزاحمشون شدم.
_خونه داداشت هست عزیزم. الان میام دنبالت .به روح دانیال قسمت میدم ازاونجا تکون نخوری تا بیام.
_باشه، ممنونم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۹۵
#نویسنده_زهرا_فاطمی
زهره را که دیدم خشکم زد، به اندازه ده سال پیر شده بود.
باور نمیشد این همان دختری باشد که زیبایی و با نشاط بودنش، همیشه زبان زد همه بود.
چقدر لاغر شده بود .
بعد شهادت دانیال او آب شده بود.
آغوشش را برایم باز کرد.
گریه هایم شدت گرفت، او هم همپای من گریه میکرد. انگار داغ دانیال برای هردویمان تازه شده بود.
_منو ببخش زهره.منو ببخش
مرا از خود جدا کرد و به چشمانم زل زد.
تاکیدگونه گفت
_تو مقصر هیچ اتفاقی نیستی دلارام. تو خودت قربانی اون اغتشاشات بودی. بفهم چیمیگم بهت. باشه؟
او که نمیدانست بارها و بارها خاطرات گذشته را مرور میکردم و خودم را میدیدم میان همان کوچه!بین همان دخترانی که وحشیانه به دانیال ضربه میزدنند.
_حتی اگر همه منو ببخشند ،من نمیتونم خودمو ببخشم زهره!
_بهتره بریم دیر وقته،بعد فرصت هست حرف بزنیم!فقط یک دقیقه صبر کنن.
مرا رها کرد و کنار مزار دانیال نشست.
_عشقم حالا میتونی راحت باشی ،دلارام اومده پیش من. خودم مواظبشم ،نبینم نگران باشیا!بوس بوس.
چه بد روزگاریست! حق آنها این زندگی پر از تنهایی نبود. عشق آنها باید جوانه میزد. باید درخت عشقشان به ثمر مینشست .
وای برمن و هم نوعانم که تیشه به ریشه درخت زندگیشان زدیم.
****
چشم دوختم به تیربرق های بتنی کنار خیابان.
باید با زندگیام چه می کردم؟
تا کی قرار بود آواره باشم در خانه این و آن!
صدای زنگ گوشی مرا از افکارم جدا کرد.
اسم بهنوش روی گوشی به من دهن کجی میکرد.
تا الان حتما از مهمانی و برگشته و همه متوجه نبودم شده اند.
توانایی سخن گفتن با او را نداشتم.
_نمیخوای جواب بدی؟خودشو کشت.
_نه!
به ثانیه نکشید که دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. بازهم بهنوش بود.
_دلارام جان ،جواب بده ،هرکسی هست حتما کارمهمی داره.
به اجبار تماس را وصل کردم
_سلام
_سلام و درد بی درمون
صدای عصبانیاش به گوش زهره هم رسید که لبخند بر لب آورد.
با حرص صدایش زدم
_بهنوش!
_بهنوش وکوفت. کدوم قبرستانی رفتی؟
_همون قبرستانی که مزار داداشم داخلش.
متحیر نالید
_این وقت شب دیوونه شدی.همونجا صبر کن تا بیایم دنبالت.
_لازم نیست.
_چرا اون وقت؟نکنه میخوای همنشین ارواح بشی؟
صدایم از بغض لرزید:
_نه!دارم میرم خونه داداشم!
چند ثانیه سکوت برقرارشد. زهره دستم را فشرد. او خوب میفهمید چقدر درد داشت جمله ای که به زبانم آورده بودم.
صدای مردانه و نگران بهراد در گوشم پیچید
_دلارام خانم ،لطفا برگردید خونه ما.رفتنتون پیش مسعود اصلا به صلاحتون نیست.
_سلام آقا بهراد.خونه اونا نمیرم.
_بهنوش گفت دارید میرید خونه داداشتون.
_درست گفته، میرم خونه داداشم ولی منظورم خونه مسعود نیست اون که منو اصلا به خواهری قبول نداره.
سخت بود حرف زدن برایم
_میرم خونه دانیال. به بهنوش و مریم خانم بگید نگرانم نباشند. خدانگهدار.
قبل اینکه او حرفی بزند تماس را قطع کردم و گوشی را خاموش کردم.
سرم را به صندلی تکیه داده ، چشم بستم.
اجازه دادم چشمانم برای بار هزارم ببارد.
ممنون زهره بودم که در سکوت رانندگی کرد و چیزی نپرسید.اجازه داد تا خودم را خالی کنم.
با ایستادن ماشین،چشم باز کردم.
جلو در حیاط ماشین را پارک کرد.
پیاده شدم و پشت سر زهره وارد خانه شدم.
به هر سمت که نگاه میکردم دانیال را میدیدم که با لبخند نگاهم میکرد.
همون جلو در روی زمین نشسته و زار زدم.
زهره نگران مرا به آغوش کشید
_دلارام جان گریه نکن عزیزم.
_به هر گوشه که نگاه می کنم دانیال رو میبینم. تو این خونه کم خاطره با اون ندارم.
گریه اجازه نداد بیشتر حرف بزنم ،نفسم تنگ شده بود.
_اگر به جای من بودی چیکار میکردی. من شبانه روز اینجا کنار دانیال زندگی کردم.
باید صبوری کنیم عزیزم ،فقط صبوری.پاشو قربونت بشم بریم اتاقت رو نشون بدم.
به کمک زهره برخواستم و به سمت اتاقی که برایم آماده کرده بود رفتم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
امشب ڪہ شب میلاد احمد باشد
مشمول همہ عطاے سرمـد باشد
یا ربّ چہ شود طلوع فجــر فردا
صبحِ فرج آلِ محمّـد«ص» باشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌼
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)🌿🌸
#میلاد_امام_جعفر_صادق(ع)💫
#بر_همگان_مبارکباد🌿🌸
#رقص_درمیان_خون
#پارت۹۶
#نویسنده_زهرا_فاطمی
یک ماه از همخانه شدنم با زهره میگذشت.
یک هفته بعد که حالم روبه راه شد با دکتر سلیمانی تماس گرفتم .
باید کار جدیدی برای خودم پیدا می کردم.
دکتر وقتی فهمید میخواهم دوباره سرکار بروم از من درخواست کرد تا در داروخانه مشغول به کار شوم ولی چون میخواستم از همه دور شوم و دیگر با سوره و صادق رو به رو نشوم،درخواستش را رد کردم.
او هم بزرگی کرد و مرا به خانم دکتر سیاوشی معرفی کرد.
حالا دوهفتهای میشود که من در آنجا مشغول به کار شدهام.
اسفندماه بود و هوا گاهی چنان سرد که یخ میبستی و گاهی چنان آفتابی که حس می کردی بهار از راه رسیده است.
امشب هوا به شدت سرد بود، داروخانه خلوت بود، نگاهی به ساعتم انداختم .
یک ساعت دیگر با زهره در بازار قرار داشتم.
به اصرار او، راضی شده بودم تا باهم برای خرید عید برویم.
_خانم دکتر، با اجاره من میرم.
_برو عزیزم.شب خوش.
در را که باز کردم هوای سرد تنم را به آغوش کشید و لرز به جانم انداخت.
محکم گوشه چادرم را گرفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس که در همان نزدیکی ها بود، رفتم.
وارد بازار که شدم، از دیدن آن جمعیت انگشت به دهان ماندم.
انگار نه انگار که هوا سرد است.
چنان همه غرق خرید بودند که انگار سرما را حس نمی کردند.
زهره مشغول نگاه کردن به سبزه ها بود.
_فقط تنبلا سبزه آماده می خرند!!!
با خنده به سمتم برگشت
_قربون توئه زرنگ برم من. امسال با سبزی که تو کاشتی سالمون رو نو می کنیم، چطوره؟
لبخندی نثارش کردم
_نه دیگه جانم، منم شونه ام به شونه تو خورده تنبلی کردم. ان شاءالله سال بعد.
لبخندزنان از او دور شدم و زهره با عجله خودش را به من رساند.
در آن هوای سرد، یک ساعتی در مغازه ها چرخیدیم و کمی لباس خریدیم.
من مانتو عبایی و روسری ،زهره هم مانتو و شلوار و روسری خرید، بعد از خوردن یک شام سبک، به خانه برگشتیم.
صدای زنگ تلفن به گوش می رسید، زهره سریع در را باز کرد و وارد خانه شد.
خریدها را کنار دیوار گذاشتم و مشغول آویزان کردن چادرم شدم.
_سلام مادرجون!
قلبم از تپش ایستاد.
زهره همیشه مادرم را مادرجون صدا می زد.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۹۷
#نویسنده_زهرا_فاطمی
چادر از میان دستهایم سر خورد و روی زمین افتاد.
زهره نگاهی به من کرد.
دلم لک زده بود برای شنیدن صدای مادرم.
التماس نگاهم را خواند که انگشت گذاشت روی دکمه بلندگو و صدا در قلبم بازتاب پیدا کرد
_سلام دخترم. خوبی مادر؟
کی بود که او دیگر حتی مرا دخترم صدا نزده و حالم را نپرسیده بود.
_الحمدالله خوبم ،شما و آقاجون چطورید؟
صدای بغض آلود مادرم به قلبم چنگ انداخت !
_خوب نیستیم مادر!
صدای گریه اش بلند شد.
زهره نگران نگاهی به من کرد و لب جنباند
_ چی شده مادرجون؟چرا گریه می کنید؟
_آقا جونت چند شب پیش خواب دانیال رو دیده بود.دیشبم من خوابش دیدم
_خوش به حالتون .من خیلی وقته درآرزوی دیدن خوابشم. اینکه ناراحتی نداره مادرجون.
صدای گریه مادرم اوج گرفت.
_تو خواب هر دو نفرمون ،دانیالم خیلی ناراحت بود ، روش رو ازمون برگردوند .
اشک های منم جاری شد، کنار زهره روی زمین زانو زدم.
_به آقاجونت گفته بود در حق دلارام بد کردی بابا. میدونی دخترت الان کجاست؟
دست روی دهانم گذاشتم تا صدای گریه ام به گوش مادرم نرسد.
دانیال به خاطر من بی ارزش در آن دنیا آرامش نداشت.
زهره هم پای من و مادرم اشک میریخت.
مادرم با گریه ادامه داد
_دیشب وقتی میخواستم به سمتش برم ،روش رو برگردوند و عقب رفت.
چندبار گفت مامان برو دنبال دلارام . در حقش ظلم نکنید .
دانیالم کلی التماس کرد برم دنبال دلارام.
زهره دست روی شانه ام گذاشت و مرا همانطور نشسته به آغوش کشید.
_مامان جان حق با دانیال هستش. شما باید دلارام رو برگردونید خونه.
من چندبار خواستم بهتون بگم ولی ترسیدم با حرف زدن در مورد دلارام ناراحتتون کنم .
مادرم فین فین کنان گفت:
_هربار که میخواستم آقا جونت رو راضی کنم بریم دنبال دلارام،مسعود با حرفاش در مورد دلارام بیشتر آقاجونت رو عصبانی میکرد.
هربار میومد میگفت دلارام امروز تو خیابون بلوز و شلوار بوده،یک بار میومد می گفت با یک پسر دوست شده و تو پارک ها می چرخه.
از وقتی آقاجونت خواب دانیال رو دیده حتی اجازه نداده مسعود بیاد خونه.
روزها پشت پنجره میشینه و به در زل می زنه.
هرچقدر میگم بیا بریم دنبال دلارام، میگه کجا دنبالش بگردیم .اون خودش باید بیاد.
من نمیدونم چیکار کنم.
زهره، مادرجان تو میتونی دلارام رو پیدا کنی.
زهره میخواست بگوید من کنارش هستم که با تکان دادن سرم منصرفش کردم.
او هم به اجبار گفت:
_نگران نباش مادرجون، من خودم دلارام رو میارم پیشتون .بهتون قول میدم. تا قبل عید دلارام پیشتون.
_راست میگی مادر؟تو میدونی اون کجاست؟
زهره نگاهی به من کرد و ادامه داد
_همه حرف های آقا مسعود دروغه. من دلارام رو دیدم یه تیکه جواهره، این تهمت ها به اون نمیچسبه. خودم میارش،قول میدم.
_خداخیرت بده مادر.منتظر خبرت هستم دخترم.
_چشم حتما .به آقاجون سلام برسونید. شبتون بخیر.
تماس را که قطع کرد ،دست هایم را گرفت
_پاشو برو صورتت رو بشور بیا باهم حرف بزنیم. پاشو دختر خوب.
بدون حرف به سمت سرویس بهداشتی رفتم
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
عید است و هوا شمیم جنت دارد
نام خوش مصطفی حلاوت دارد
با عطر گل محمدی و صلوات
این محفل ما عجب طراوت دارد
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)🌺
#میلاد_امام_جعفر_صادق(ع)💫🌺
#بر_همگان_مبارکباد🌺
#رقص_درمیان_خون
#پارت۹۸
#نویسنده_زهرا_فاطمی
زهره آنقدر مرا نصیحت کرد که راضی به رفتن شدم.
به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم.
از این دربه دری و آوارگی خسته شده بودم، باید به خانه برمیگشتم تا پایان دهم به این قصه جدایی!!!
****
_دلارام زودباش دیگه، یک ساعت پیش قراربود آماده باشی. باباجان تو هرچی بپوشی خوشگلی.!
چادر روی سرم انداختم و سریع از اتاق خارج شدم.
_اومدم دیگه، خانم غرغرو!!
_اگه من جیغ جیغ نکنم که، تو تا فردا هم حاضر نمیشدی دختر خوب.
_بله ،بله! حق با شماست. بریم عزیزم.
سر راه، یک سبد گل خریدیم و به سمت منزل پدریام رفتیم.
ترس به جانم افتاده بود، ترس دوباره رانده شدن!
زهره زنگ را فشرد و در باز شد.
دستم میلرزید،سعی کردم خودم را محکم نشان بدهم.
زیر لب ذکر می گفتم.
مادرم درب ورودی را باز کرد و روی ایوان ایستاد.
اشک هایش جاری شد و قلبم فشرده شد.
حتی از آخرین باری که او را در مزار دیده بودم هم،پیرتر شده بود.
آغوشش را که برایم باز کرد به آنی خودم را به او رساندم و در آغوشش جای گرفتم.
اشک هایمان جاری شده و زبانم بند آمده بود.
_دلارامم.خوش اومدی مادر!
مادرم سر و صورتم را بوسید و مرا تنگ تر در آغوش کشید.
_مادرجون ،منم هستم!کم کم داره حسودیم میشه!!
صدای زهره لبخند به لبم آورد. مادرم مرا از خودش دور کرد و زهره را به آغوش کشید
_ممنونم که دلارام رو پیدا کردی .
هم قدم با مادرم وارد خانه شدم.
با عطش به گوشه گوشه خانه چشم چرخاندم.
همه خاطرات تلخ و شیرین از مقابل دیدگانم رد شد.
دانیال را دیدم که با لبخند نگاهم می کرد .
خاطرات شیرینم با دانیال لبخند به لبم آورد و ثانیه ای بعد خاطرات تلخ رانده شدن و کتک خوردنم از مسعود اشک هایم را جاری کرد.
_بشینید من برم براتون دوتا چایی بیارم.
زهره سریع گفت
_مادرجون شما بشینید، من میارم. شما حتما خیلی باهم حرف دارید.
زهره به ثانیه نکشیده غیبش زد.
مادرم کنارم نشست و دستم را گرفت
_ما در حقت بد کردیم. منو ببخش که نتونستم بابات رو از اشتباه دربیارم.
گریه مادرم اوج گرفت و اشکهایم جاری شد
_قربونتون بشم. شما باید منو ببخشید که با خطاهام شمارو رنجوندم . ممنونم که اجازه دادید برگردم به خونه و دوباره زیر سایه شما زندگی کنم حالا میفهمم که چقدر دوری از شما برام عذاب آور بوده....
چند ساعتی با مادرم درد و دل کردم .از کمک های مریم خانم و بهراد گرفته تا سفرم به روستاهای مرزی و بعد برگشتم به پیش زهره برایش گفتم.
زهره در این مدت خودش را درآشپزخانه مشغول پخت شام کرده بود!
مدیون او و مهربانی هایش بودم.
صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد .
_پدرت اومد
مادرم شتابان برخواست و به پیشواز پدرم رفت شاید هم میخواست او را آرام کند تا کمتر از دستم عصبانی باشد.
هرچه بود که تپش های قلبم از هم سبقت گرفته و عرق بر تیره کمرم نشسته بود.
پدرم وارد شد و من از شرم نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم.
_سلام آقاجون
زهره بود که به دادم رسیده بود .
_سلام باباجون
صدای مهربان پدرم را مدت ها بود که نشنیده بودم.
_سلام آقاجون.
جوابم را به آهستگی داد
_سلام.
درگیر فکر کردن به تن صدای پدرم بودم که در آغوش گرمش فرو رفتم.
آنقدر گیج و مبهوت بودم که اصلا یادم نیست جلو آمدن پدرم را دیدم یا نه.
فقط در آن لحظه صدای آرامش بخش قلبش ،قلبم را نوازش میداد.
_به خونت خوش اومدی باباجان.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۹۹
#رقص_درمیان_خون
کم مانده بود از تعجب چشمانم از حدقه بیرون بزند .
پدرم و این همه محبت برای غریب بود.
از آغوشش بیرون آمدم و سربه زیر گفتم
_آقاجون ببخشید.من هیچ وقت دختر خوبی براتون نبودم. خیلی با ندونم کاریهام اذیتتون کردم.حلالم کنید.
دوباره همه اتفاقات را برای پدرم تعریف کردم.
نمیخواستم شک در دلش باقی بماند و ظن بدی نسبت به من داشته باشد.
پدرم بعد از شنیدن حرفهایم از بدگویی های مسعود گفت و اینکه آنها تصور می کردند من دچار خطاشده و زندگی ام را تباه کرده ام.
سر سفره شام بودیم که صدای زنگ خانه به صدا در آمد.
تصویر مسعود روی صفحه آیفون افتاده بود. مادرم در را باز کرد.
مسعود با توپ پر وارد خانه شد
_کجاست این دختر بی آبرو؟
شرمنده از روی پدرم به سفره چشم دوختم.
پدرم ابرو در هم کشید و لا اله الا الله گویان برخواست.
_چه خبرته پسرجان؟؟
مسعود تن صدایش را پایین آورد
_سلام آقاجون.
_علیک سلام.
نیم نگاهی به سمت مسعود انداختم و او نگاهم را شکار کرد.
وحشی وار به سمتم هجوم آورد و از شانه ام گرفت و مرا به سمت در کشاند.
پدرم دستم را گرفت و مرا از مسعود جدا کرد
_رهاش کن تا دستت رو نشکستم.
مسعود متحیر پدرم را صدا زد
_آقا جون!
پدرم دستش را دور شانه ام گره زد.
_در این مدت تا تونستی پشت سر خواهرت بدگویی کردی. با اعتمادی که به تو داشتم حرفات رو قبول کردم. دخترمو از خونه انداختم بیرون چون هربار اومدی گفتی ما بی غیرتیم که اجازه دادیم بمونه تو خونه.
من حماقت کردم و تو روزهایی که بخاطر شهادت دانیال عصبانی بودم، عقلم رو دادم دست تو و هیچ وقت نرفتم دنبال دخترم.
پدرم با صدایی که از بغض می لرزید ،آهسته نجوا کرد
_دانیال منو از این خواب غفلت جدا کرد. خدا منو ببخشه.
صدای گریان مادرم توجهمان را جلب کرد
_تو رو به روح دانیالم قسم میدم، تموم کن این دشمنی با خواهرت رو. بسه هرچقدر تو این ماهها زندگیمون تلخ گذشت.
زهره به سمت مادرم رفت و او را با خود به سمت مبل ها برد.
_آروم باش مادرجون!
مادرم اشک ریزان قضیه خواب خودش و پدرم را برای مسعود گفت.
مسعود شوکه کنار دیوار نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.
اشکهایش میریخت. دلم طاقت نیاورد به سمتش رفتم و دستش را گرفتم.
_داداش منو ببخش اگه خواهر خوبی برات نبودم. هرچقدر میخوای منو دعوا کن ،منو بزن ولی این طور خودت رو اذیت نکن.
مسعود نگاه کوتاهی به من انداخت و بدون حرف رفت.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#ڪریمہ_اهل_بیٺ🌼💖
آه ای کریمه ای ملیکه عمهء سادات
با کولهباری آمدم لبریز از حاجات
بانوی عالم حفظ کن دنیا و دینم را
دریاب خانم دختران سرزمینم را
#23ربیع_الاول_سالروز🌼
#ورود_حضرت_معصومه_به_قم💖
بر_همگان_مبارکباد🌼
❌وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ۚ
#مرگ_بر_اسرائیل