🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_وچهار
تا نگاهم بهش خوردمات اشکای روی صورتش شدم …
با حالتی آشفته اومد تو و بغلم کرد
- معصومه … معصومه …😭
سعی کردم آرومش کنم
- چیشده سمیرا جان😧
ازم جدا شد، در و بستم و باهم لب حوض نشستیم، در حالی که نگاه نگرانم😧 هنوز رو صورتش بود گفتم:
_نمی خوای بگی چیشده؟!
با پشت دستش اشکاشو پاک کرد، چقدر برام عجیب بود که برای اولین بار سمیرا بدون آرایش میومد بیرون،😟😊
با صدای گرفته از گریه اش گفت:
_من اشتباه کردم، تمام عمرم رو اشتباه کردم😖😢
نگاهم کرد و ادامه داد
- من چقدر بی خاصیت بودم، چقدر نفهم بودم معصومه.. چقدر احمق بودم..😢
- این حرفا چیه میزنی عزیزم .. مگه چیکار کردی!😊
- معصومه چرا وانمود میکنی هیچی نمیدونی، 🙁تو صدها بار بهم مستقیم و غیر مستقیم یاداوری میکردی، تذکر میدادی، اما من همش به شوخی و مسخره بازی میگرفتم😓
هیچی نمیگفتم و فقط نگاهش میکردم، برام عجیب بود که این حرفا رو از سمیرا بشنوم
- دیروز که از خونه فاطمه سادات رفتم خونه انقدر حالم بد بود که فقط گریه میکردم،😣😢
یه لحظه احساس کردم من چقدر به نرگس دوماهه #مدیونم،
یه لحظه به خودم اومدم و فکر کردم چجوری از فردا میتونم تو روی #عاطفه نگاه کنم،
یه لحظه فکر کردم اصلا #هادی چرا باید میرفت که نرگسش #یتیم بشه،
چرا...😞
تو همیشه میگفتی اگه اونا نرن اسلام نابود میشه
اگه اسلام نباشه ما دیگه تو امنیت و راحتی الان نمیتونیم زندگی کنیم ..
معصومه من کل شب رو گریه میکردم و به همه چی فکر میکردم .. معصومه!...
ادامه دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_وپنج
_من … من ..😭
باز گریه هاش شدت گرفت،
منم پا به پای حرفای سمیرا اشک میریختم، 😢پس اون چیزی که قرار بود دل سمیرا رو بلرزونه، #شهادت آقا هادی بود ..
که شهادتش نه تنها دل سمیرا که دلِ منو هم بدجور لرزونده بود ..😣
بهم نگاه کرد و گفت:
_معصومه من جواب تنهایی های تو رو هم باید بدم، #جواب_نبودن_عباس کنار تو رو هم باید بدم، تو عباس رو فرستادی #بخاطرما…😢
گریه میکرد و حرف میزد:
_معصومه منو ببخش .. منو ببخش معصومه …😭
بغلش کردم وگفتم:
_آروم باش سمیرا جان، آروم باش آبجی جونم .. آروم باش ..😊
- معصومه باهاش حرف زدم، با شهید هادی حرف زدم دیشب، ازش خواستم کمکم کنه، دستمو بگیره، معصومه تو ام کمکم کن، نذار بازم اشتباه کنم،
نذار…😓😢
فقط اشک میریختم و سعی میکردم دل لرزیده ی سمیرا رو آروم کنم …
✨سمیرا! تو انتخاب شده ای …
تو انتخاب شدی که تغییر کنی …
تو آزاد شده ای …
تو از بند هواهای این دنیا آزاد شدی …
به دست شهید هادی حسینی آزاد شدی …
آزادِ آزاد …
آزادیت مبارک دوست عزیزم …
مبارکت باشه …✨
.
.
.
.
دلم آروم تر شده بود از دیدن حالت منقلب سمیرا ..😊
چقدر شهید زود معجزه میکرد ..😢
.
.
چند روز از شهادت آقا هادی میگذشت …
ادامه دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
از گابریل گارسیا می پرسند: اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره امید بنویسی، چه م ی نویسی؟
گفت:
99 صفحه رو خالی میذارم.صفحه آخر، سطر آخر
می نویسم:
"یادت باشه دنیا گرده،
هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی
شاید در نقطه شروع باشی"
زندگی ساختنی است؛
نه ماندنی..
بمان برای ساختن»
نساز برای«ماندن».
منتطرنباش کسی برایت گل بیاورد!
خاک را زیر و روکن...
بذر را بکار،
از آن مراقبت کن،
گل خواهد داد..
وقتیکه راه نمی روی!
یا نمی دَوی!
زمین هم نمی خوری!!!
و این " زمین نخوردن" ...
محصول سُکون است!
نه مَهارت! ...
وقتیکه تصمیمی نمی گیری!
و کاری نمی کنی!
پس اشتباه هم نمی کنی!!!
و این " اشتباه نکردن" ...
محصول اِنفعال است!
نه انتخاب! ...
خوب بودن ...
به این معنی نیست که ...
درهای تجربه را برخود ببندی!
و فقط پرهیز کنی،
خوب بودن ...
در انتخابهای ماست ...
که معنا پیدا می کند ...
و شکل می گیرد ...
چه جالب...
ناز را می کشیم؛
آه را می کشیم؛
انتظار را می کشیم؛
فریاد را می کشیم؛
درد را می کشیم؛
ولی بعد از این همه سال آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم دست بکشیم!
" از هر آنچه آزارمان میدهد"
ديروز قصد داشتم دست اتفاق را بگيرم تا نيفتد ! اما امروز فهميدم که اتفاق خواهد افتاد،
اين ما هستيم که نبايد با او بيفتيم ...!
زندگیتون پراز اتفاقای قشنگ🌹🌹🌹❤
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌸🍃🌸🍃
#نیایش_شبانه
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
خدايا!
به ما بياموز
دريابیم که زندگي سراسر مقدس است
و فقط نيروي خداوندست که
كه در تمام هستي جاريست
و به همه ی موجودات جان مي بخشد.
پس
ياريمان كن که با همه کس و همه چيز
با عشق و احترام رو به رو شویم
و خود را از ديگران جدا نبينیم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#معجزه_سپاسگزاری
وقتی به دلیلِ داشتنِ نعمت های کنونی زندگیتان از خداوند سپاسگزار هستید، با وجود اینکه ممکن است این نعمت ها بسیار کوچک باشند، مشاهده خواهید کرد که این نعمت ها بی درنگ در زندگیتان افزایش خواهد یافت. اگر به دلیل بهره مند بودن از مبلغی پول از خداوند سپاسگزار هستید، حتی اگر آن پول بسیار اندک باشد، مشاهده خواهید کرد که پولتان به شیوه ای معجزه آسا افزایش خواهد یافت.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلام
صبح است.
صبح بخیر، خدا!
روز دیگری رسیده است از راه
پاهایم باز لمس میکنند زمین را.
میشویم نگاهم را.
چشمانم باز تماشا میکنند پرتوهای روشن خورشید را.
ذهنم باز بیدار میشود از خواب.
روزم را با تو شروع میکنم.
تو نخستین کلامی که بر لبانم جاری میشوی:
ستوده باد خدا!
خدایی که میشکافد دانه را
و لبخند سبز و روشنِ جوانه را
مینشاند بر چهرهی عبوس و تیرهی خاک,,
ستوده باد خدایی که از دانه نهال میسازد،
نهال را درخت میکند
و درخت را غرقِ شکوفه.
بینشی عطا کن، خدا،
تا در دانه ، درخت ببینم
و در قطره، دریا
آمین
🙏🌸🍀🌸🙏
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆👆
ریتم زندگیتو شاد کن ...
لباسای رنگي رنگي و شاد بپوش .
بهترین صبحانه یه لیوان آب و بعداز نیم ساعت خوردن مقداری میوه ست .
بهترین ساعت خواب 10 شب تا 4 صبحه ، اما حتی اگه شب و دیر خوابیدی، صبح زود بیدار شو.
زیر بارون راه برو ! نترس از خیس شدن
فقط و فقط آهنگ هایی گوش کن که ملودی شاد و متن مثبت دارن
بی مناسبت برای خودت و ديگران کادو بخر
تلفن رو بردار به دوست قدیمیت زنگ بزن
مطالعه رو تو برنامه همیشگیت داشته باش.
قاصدک بگیرو آرزو کن، آروم فوتشون کن
قبل خواب کارهای روزت رو مرور کن
هیچ وقت خودت رو به مُردن نزن
اخم نکن
همه ی اینا رو گفتم و تو خوندی
فقط خواستم یه چیزی بهت بگم :
هر جا وایسی و دچار روزمرگي بشي ، مُردی
بذار زندگی از اینکه تو زنده ای به خودش بباله
برای خسته شدن خیلی زوده
بذار هركي هرچي دوس داره فكر كنه تو برای مردم زندگی نکن.تو شاد باش.
لبخند روی صورتت هرگز فراموش نشه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
زندگی زندگی است.mp3
6.81M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿 🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #هفتاد_وپنج _من … من ..😭 باز گریه هاش شدت گرفت، منم پا ب
🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_وشش
مشغول شام خوردن بودیم
مهسا سکوت رو شکست وگفت:
_یه چیز بگم مامان؟!!
مامان نگاهی بهش انداخت و گفت:
_ بگو عزیزم😊
نگاهی به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و گفت:
_من نمی خوام کارگردانی بخونم فعلا!!
با تعجب نگاهش کردم،😳
اینهمه خودشو میکشت تا بهش برسه حالا که تا رسیدن به خواسته اش فاصله ای نداره .. میخواد نخونه ..😟
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم مامان گفت:
_نکنه باز به یه رشته ی دیگه علاقه مند شدی، والا گیجم کردی دختر😕
اوندفعه محمد بجاش جواب داد:
_ نه مامان دخترتون ماشالله عاقله و باهوش، خودش داره میفهمه که به چیزه دیگه ای علاقه منده😉
انگار محمد از موضوع با خبر بود،
- خب به چی علاقه مند شدی حالا..البته اگه دو روز دیگه باز نظرت عوض نمیشه
مهسا کمی صداشو صاف کرد و رو به مامان گفت:
_ایندفعه مطمئن باشین که عوض نمیشه، چون هم کامل تحقیق کردم و هم فهمیدم که علاوه بر علاقه بهش نیاز هم دارم!!😇
واقعا داشتم کنجکاو میشدم،
مهسا چه جدی پیگیر شده بود و چقدر براش مهم شده بود که چه درسی رو ادامه بده ..😧
مهسایی که به درس علاقه چندانی نداشت حالا چه با علاقه از درس خوندن حرف میزد
همچنان من و مامان نگاه منتظرانه ای بهش دوخته بودیم، محمد لبخندی به روی مهسا زد، مهسا با لبخندی گفت:
_من میخوام برم حوزه☺️
یه لحظه سرفه ام گرفت، با تعجب
گفتم:
_چی؟؟؟؟ 😳
محمد خندید و گفت:
_مگه چیه، بهش حسودی میکنی که داره میره طلبه بشه😏
با تعجب نگاهم به محمد بود گفتم:
_پس زیر سرِ توئه، رفتی طلبگی خودتو برای مهسا تبلیغ کردی تا جذبش کنی😜😉
همه خندیدن 😁😃😄😀که مهسا
گفت:
_نخیرم اینجوری نبود، اصلش پیشنهاد فاطمه سادات بود، باهاش خیلی حرف زدم و اونم قول داد کمک کنه تا کارای ثبت نامم رو پیش ببرم، محمد فقط نقش یه مشاورِ خوب رو داشت😍👌
لبخندی از ته دل زدم و گفتم:
_پس کارگردانی چی میشه، کی پس فیلم منو میسازه؟؟!!☹️😄
🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_وهفت
خندید و گفت:
_حالا بزار کمی درس حوزه بخونم، اگه بعدش دیدم هنوزم بهش علاقه دارم کارگردانی رو هم میخونم، هنوزم تو فکر ساخت فیلم تو هستم😇
هممون خندیدیم ..😀😁😃😄
و من چقدر خوشحال بودم که مهسا برای زندگیش بهترین تصمیم ها رو میگیره😊
.
.
.
درحالیکه پشت سرش راه میرفتم صداش کردم
برگشت و نگاهم کرد، باکلافگی گفت:
محمد_معصومه جان خبری شد بهت میگم😥
با نگرانی گفتم:
_خب بزار منم بیام، بخدا دلم طاقت نمیاره😥
در حالی که در ماشین🚙 رو باز میکرد تا سوار شه گفت:
_انقدر بی قراری نکن، هر خبری شد بهت میگم، فعلا که چیزی معلوم نیست، تو بجای نگرانی پاشو برو خونه ملیحه خانم ببین حالش خوبه یا نه😒
با ناراحتی صداش زدم:
_محمد!!😒
- چیه خواهر من، بیا برو بزار منم برم، ان شالله که خبری نیست اگه بود که دوست عباس پشت تلفن بهم میگفت چیشده
- خب پس چرا هیچی نگفت، یعنی فقط بهت گفته بری تهران که ببینی چیکارت داره، حتما یه خبری از عباس شده
دیگه😨
سوار شد و در ماشین رو بست وگفت:
_خواهش میکنم آروم باش، قول میدم اگه خبری از عباس به دستم رسید اول به تو بگم، باشه؟؟😥
فقط سرمو تکون دادم،
در حالی که ماشین رو روشن میکرد
گفت:
_ملیحه خانم یادت نره!!
زیرِ لب باشه ای گفتم...
و با چشمای مضطرب رفتنش رو تماشا کردم، وای که تا محمد برگرده من نصفه جون شدم ..😥
چه لحظات سختیه این بی خبری ..😢
.
.
.
چای آویشن ☕️رو گذاشتم روی میزی که کنار ملیحه خانم بود... سرفه ای کرد که گفتم:
- بخورین حالتون بهتر بشه، سرما خوردینا !! 😊
با مهربونی نگاهم کرد وگفت:
_ممنون گلم دستت درد نکنه
- خواهش میکنم، وظیفه است☺️
نگاهی به اطراف کرد وگفت:
_دیروز نشستم اتاق عباس رو تمیز کردم
باز سرفه کرد و ادامه داد:
_دلم یهویی خیلی هواشو کرد
بغض به گلوم چنگ میزد،
ملیحه خانم عجب دلی داشت که بازم میتونست بره به اتاق عباس،😒
اما من از ترس یاداوری نگاهای عباس و دلِ بی تابم قدرت نزدیک شدن به اتاقش رو هم نداشتم،...
با سرفه ملیحه خانم از فکرم اومدم بیرون و نگاهش کردم این مادر مهربون رو،بهش گفتم:
_ملیحه خانم چه پسر خوبی تربیت کردین!!☺️
ادامه دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_وهشت
لبخندی به روم زد،😊
توی چشماش اشک میدیدم، اشک شوق از داشتن پسری مثل عباس بود یا اشک دلتنگی از دوری عباس!
- پسری که فقط معصومه ای مثلِ تو لیاقتش رو داره، تو ام خیلی خوبی معصومه جان! چه خوبه که تو رو برای عباسم انتخاب کردم😊😍
بلند شدم و کنار پاهاش نشستم، سرمو گذاشتم رو زانوهاش و گفتم:
_ملیحه خانم منو ببخشین، ببخشین که اجازه دادم عباس بره و باوجود نارضایتی تون مجبور شدین رضایت بدین به رفتنش
روی سرمو نوازش کرد وگفت:
_قربونت بشم عزیزم، عباس کاش منو ببخشه که اینهمه مانع رفتنش شدم و اذیتش کردم😒
کمی مکث کرد و در حالی که هنوزم سرمو نوازش میکرد گفت:
_هفتمِ شهید محلتون که اومده بودم با #مادرشهید حرف زدم، تازه بعد اون روز متوجه شدم چقدر من بی تاب بودم و چقدر مادر شهید صبور بود، اون روز فهمیدم خدایی که #شهادت میده مطمئنا #صبرشم میده ..
دلم آروم تر شده ..گرچه برای دیدن عباس بی تابم ولی نفسهای خدا رو بیشتر حس میکنم کنارم ..😊☝️
همچنان که سرم رو زانو های ملیحه خانم بود اشک میریختم،😢
شهید هادی چه کرده بود با دلِ همه …
🌸باز هم بوی یاس میومد …🌸
مادر عباس عجیب بوی عباس رو میداد …
حالا مطمئن بودم که پاکی و عطر یاس عباس از مادرِ مثل زینب "سلام الله علیها “صبورش بود …👌
چه خوب بود که همه راهشونو پیدا کرده بودن …
و چه سخت که من هنوز هم دلبسته و دلتنگ عباس بودم …😣
من کی #دل_میکندم از #تمام_داراییم تو این دنیا که عباس بود …
.
.
.
رو تختم دراز کشیده بودم و منتظر تماسی از محمد،
دیگه صبرم تموم شد، گوشی رو برداشتم و شماره محمد و گرفتم،📲
مثلا قرار بود زود خبر بده!!
با شنیدن جمله
” مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد ” حرصم گرفت ..😬
ای بابا این مشترک کجاست پس!!
باز دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم،
مهسا اومد تو اتاق
- نمیایی واقعا؟؟؟
همونطوری که نگاهم به سقف بود
گفتم:
_نه، تا محمد زنگ نزنه و خبری بهم نده از خونه تکون نمیخورم
شونه ای بالا انداخت وگفت:
_باشه، خداحافظ ما رفتیم
وقتی مامان و مهسا رفتن، بیشتر احساس تنهایی کرد
بلند شدم قرآن رو برداشتم،
تصمیم گرفتم صلواتی رو به امام زمان هدیه کنم و قرآن رو باز کنم شاید کمی آرومم کرد ..
💞🍁💞🍁💞🍁💞🍁💞
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_ونه
نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم،
دنیا بشدت دور سرم می چرخید، دلم می خواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت …
خود عباس حتی بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم …
کاش اون روز جوابشو میدادم ..
کاش بهش میگفتم منم دیگه زنده نمی مونم ..
کاش میگفتم …😣😢
محمد با ناراحتی 😞و چشمای خیس😢 سرشو انداخت پایین و گفت:
_آره، 👣 #شهید 👣شد!!
دیگه هیچی نفهمیدم....
فقط چشمام سیاهی رفت و تو بغل محمد از حال رفتم …😖
.
.
.
تا به خودم اومدم پشت تابوت عباس حرکت میکردم
سیل عظیمی از جمعیت اومده بودن تشییع عباس …
مگه عباس رو چند نفر میشناختن ..
#مردم_دنبال_نام_نیومده_بودن_دنبال_شهیداومده_بودن..
پشت سر تابوت راه میرفتم و باهاش حرف میزدم..😭
عباس!
عباس چقدر زود ..
عباس چرا انقدر زود رفتی ..
ما هنوز باهم زندگی نکرده بودیم ..
ما هنوز یکبار هم بی دغدغه راجب خودمون حرف نزده بودیم ..
عباس مگه نمیدونستی که من چقدر دلتنگت بودم ..😭
عباس چرا انقدر زود انتخاب شدی برای شهادت ..😭
عباس من از تنهایی بعد از تو میترسم ..
عباس چرا زود رفتی ..
چرا انقدر زود ..
چرا …
.
.
.
قبر آماده بود، 🌷پیکر عباسم🌷 رو داخل قبر گذاشتن،
به خودم اومدم من اینجا چیکار میکنم پس؟؟!
منم باید با عباس دفن کنن ..😖
چرا عباس تنهایی میره ..
پس من تنها تو این دنیا چیکار کنم ..
من بدون 🌸عطر یاس🌸 میمیرم ..
اکسیژن دلیل زنده موندن من نیست،
اکسیژن من عطر یاسِ عباس بود ..
خواستن سنگ لحد رو بزارن، خودمو بالای قبر رسوندم، افتادم کنار قبر ..
صداش زدم:
_عبااااااس .. نباید بری عباس ..نباید بری
عباسِ من باید زنده بشه ..😫😭😵
باید ..مگه من چند وقت بود که داشتمش ..
قطره ای 😢از اشکم داخل قبر افتاد ..
فقط صدای “یازینب” بود که میشنیدم ..
.
.
“لحظھ ے وداع با چشم پر اشڪ ڪنار قبر میشینم
آه اے مهربــون بارِ آخــره دارم تو رو میبینم”
#گفته_بودم_که_بیایی_غم_دل_با_تو_بگویم💔💔
ادامه دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💞🍁💞🍁💞🍁💞🍁💞
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هشتاد (قسمت آخــــــــر)
چشمامو باز کردم،
همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..
خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود ..
بلند شدم نشستم،
صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد ..
دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..😢😣
دستام میلرزید ..
دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..😰
یازینب .. یازینب ..
زدم زیر گریه ..😫😭
فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم ..
یازینب ...😩😭
فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید ..
👣آخ عباس .... عباس....👣
.
.
وای که چه کابوس وحشتناکی بود ..
بلند شدم و ✨وضو✨ گرفتم ..
به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..
سجاده ام رو پهن کردم ..
چادرمو سر کردم و ایستادم ..
خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم،
دو رکعت🌟 "نماز شفع" 🌟میخونم قربه الی الله ..
دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..
تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..😭
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ...
سلام نماز رو دادم،
باز پیشونیم بهونه ی ⭐️مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم
که سجده شکر بجا بیارم ..
اما نمیشد،
گریه امان شکر گذاری نمیداد..😭
خدایا، خدا جونم، منو ببخش،
من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..😖
خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..😭
چون بوی تو رو میداد .. 😭
چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..😭
خدایا من دنبال تو ام ..😩😭
خدایا رسیدن به تو چقدر سخته..
چقدر سخت ..😖😭
باید از #عباس های وجودم بگذرم ..
باید از تمام #دلبستگیام به این دنیا بگذرم ..
خدایا ..😫
خدایا من از عباسم گذشتم ..😭😖
🔥تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..💦
شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..😭🙏
چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو #وقت_سحر ..
🙏خدایا من از او گذشتم....
تو نیز از گناهانم درگذر....🙏
🌷پـــــایــــان🌷
🇮🇷پیشکش به تمامی.... شهدای عزیز مدافع حرم
🇮🇷تقدیم به.... عاطفه ها و معصومه های سرزمینم، #شیرزنان_فداکار و #شهدای_زنده
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌱
اگر نذر داشتی و آرزو کردی
آرزوهای بلند در نظرت بیار
آرزوهای قشنگ
در نظام هستی محدودیت
وجود نداره
اعتماد کن
به خالق هستی
از خداوند برکت بطلب نه ثروت
زیرا اگر ثروتمند شوید مشخص نیست که ثروت با خوشی و سلامتی و دوستی همراه باشد یا نه!
اما برکت، ثروتیست همراه با عشق و رحمت الهی و دوستی و یاری رسانیدن به فقرا.
زندگیتون پر برکت❤️
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆