eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿 🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #هفتاد_وپنج _من … من ..😭 باز گریه هاش شدت گرفت، منم پا ب
🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄 🌸💜 💜🌸 قسمت مشغول شام خوردن بودیم مهسا سکوت رو شکست وگفت:   _یه چیز بگم مامان؟!! مامان نگاهی بهش انداخت و گفت: _ بگو عزیزم😊 نگاهی به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و گفت: _من نمی خوام کارگردانی بخونم فعلا!!  با تعجب نگاهش کردم،😳 اینهمه خودشو میکشت تا بهش برسه حالا که تا رسیدن به خواسته اش فاصله ای نداره .. میخواد نخونه ..😟 چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم مامان گفت: _نکنه باز به یه رشته ی دیگه علاقه مند شدی، والا گیجم کردی دختر😕 اوندفعه محمد بجاش جواب داد: _ نه مامان دخترتون ماشالله عاقله و باهوش، خودش داره میفهمه که به چیزه دیگه ای علاقه منده😉 انگار محمد از موضوع با خبر بود، - خب به چی علاقه مند شدی حالا..البته اگه دو روز دیگه باز نظرت عوض نمیشه مهسا کمی صداشو صاف کرد و رو به مامان گفت: _ایندفعه مطمئن باشین که عوض نمیشه، چون هم کامل تحقیق کردم و هم فهمیدم که علاوه بر علاقه بهش نیاز هم دارم!!😇 واقعا داشتم کنجکاو میشدم، مهسا چه جدی پیگیر شده بود و چقدر براش مهم شده بود که چه درسی رو ادامه بده ..😧 مهسایی که به درس علاقه چندانی نداشت حالا چه با علاقه از درس خوندن حرف میزد همچنان من و مامان نگاه منتظرانه ای بهش دوخته بودیم، محمد لبخندی به روی مهسا زد، مهسا با لبخندی گفت: _من میخوام برم حوزه☺️ یه لحظه سرفه ام گرفت، با تعجب  گفتم: _چی؟؟؟؟ 😳 محمد خندید و گفت: _مگه چیه، بهش حسودی میکنی که داره میره طلبه بشه😏 با تعجب نگاهم به محمد بود گفتم: _پس زیر سرِ توئه، رفتی طلبگی خودتو برای مهسا تبلیغ کردی تا جذبش کنی😜😉 همه خندیدن 😁😃😄😀که مهسا گفت: _نخیرم اینجوری نبود، اصلش پیشنهاد فاطمه سادات بود، باهاش خیلی حرف زدم و اونم قول داد کمک کنه تا کارای ثبت نامم رو پیش ببرم، محمد فقط نقش یه مشاورِ خوب رو داشت😍👌 لبخندی از ته دل زدم و گفتم: _پس کارگردانی چی میشه، کی پس فیلم منو میسازه؟؟!!☹️😄 🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳 🌸💜 💜🌸 قسمت خندید و گفت: _حالا بزار کمی درس حوزه بخونم، اگه بعدش دیدم هنوزم بهش علاقه دارم کارگردانی رو هم میخونم، هنوزم تو فکر ساخت فیلم تو هستم😇 هممون خندیدیم ..😀😁😃😄 و من چقدر خوشحال بودم که مهسا برای زندگیش بهترین تصمیم ها رو میگیره😊 . . . درحالیکه پشت سرش راه میرفتم صداش کردم برگشت و نگاهم کرد، باکلافگی گفت: محمد_معصومه جان خبری شد بهت میگم😥 با نگرانی گفتم: _خب بزار منم بیام، بخدا دلم طاقت نمیاره😥 در حالی که در ماشین🚙 رو باز میکرد تا سوار شه گفت: _انقدر بی قراری نکن، هر خبری شد بهت میگم، فعلا که چیزی معلوم نیست، تو بجای نگرانی پاشو برو خونه ملیحه خانم ببین حالش خوبه یا نه😒 با ناراحتی صداش زدم: _محمد!!😒 - چیه خواهر من، بیا برو بزار منم برم، ان شالله که خبری نیست اگه بود که دوست عباس پشت تلفن بهم میگفت چیشده - خب پس چرا هیچی نگفت، یعنی فقط بهت گفته بری تهران که ببینی چیکارت داره، حتما یه خبری از عباس شده دیگه😨 سوار شد و در ماشین رو بست وگفت: _خواهش میکنم آروم باش، قول میدم اگه خبری از عباس به دستم رسید اول به تو بگم، باشه؟؟😥 فقط سرمو تکون دادم، در حالی که ماشین رو روشن میکرد  گفت: _ملیحه خانم یادت نره!! زیرِ لب باشه ای گفتم... و با چشمای مضطرب رفتنش رو تماشا کردم، وای که تا محمد برگرده من نصفه جون شدم ..😥 چه لحظات سختیه این بی خبری ..😢 . . . چای آویشن ☕️رو گذاشتم روی میزی که کنار ملیحه خانم بود... سرفه ای کرد که گفتم: - بخورین حالتون بهتر بشه، سرما خوردینا !! 😊 با مهربونی نگاهم کرد وگفت: _ممنون گلم دستت درد نکنه - خواهش میکنم، وظیفه است☺️ نگاهی به اطراف کرد وگفت: _دیروز نشستم اتاق عباس رو تمیز کردم باز سرفه کرد و ادامه داد: _دلم یهویی خیلی هواشو کرد بغض به گلوم چنگ میزد، ملیحه خانم عجب دلی داشت که بازم میتونست بره به اتاق عباس،😒 اما من از ترس یاداوری نگاهای عباس و دلِ بی تابم قدرت نزدیک شدن به اتاقش رو هم نداشتم،... با سرفه ملیحه خانم از فکرم اومدم بیرون و نگاهش کردم این مادر مهربون رو،بهش گفتم: _ملیحه خانم چه پسر خوبی تربیت کردین!!☺️ ادامه دارد.... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 🌸💜 💜🌸 قسمت لبخندی به روم زد،😊 توی چشماش اشک میدیدم، اشک شوق از داشتن پسری مثل عباس بود یا اشک دلتنگی از دوری عباس! - پسری که فقط معصومه ای مثلِ تو لیاقتش رو داره، تو ام خیلی خوبی معصومه جان! چه خوبه که تو رو برای عباسم انتخاب کردم😊😍 بلند شدم و کنار پاهاش نشستم، سرمو گذاشتم رو زانوهاش و گفتم: _ملیحه خانم منو ببخشین، ببخشین که اجازه دادم عباس بره و باوجود نارضایتی تون مجبور شدین رضایت بدین به رفتنش روی سرمو نوازش کرد وگفت: _قربونت بشم عزیزم، عباس کاش منو ببخشه که اینهمه مانع رفتنش شدم و اذیتش کردم😒 کمی مکث کرد و در حالی که هنوزم سرمو نوازش میکرد گفت: _هفتمِ شهید محلتون که اومده بودم با حرف زدم، تازه بعد اون روز متوجه شدم چقدر من بی تاب بودم و چقدر مادر شهید صبور بود، اون روز فهمیدم خدایی که میده مطمئنا میده .. دلم آروم تر شده ..گرچه برای دیدن عباس بی تابم ولی نفسهای خدا رو بیشتر حس میکنم کنارم ..😊☝️ همچنان که سرم رو زانو های ملیحه خانم بود اشک میریختم،😢 شهید هادی چه کرده بود با دلِ همه … 🌸باز هم بوی یاس میومد …🌸 مادر عباس عجیب بوی عباس رو میداد … حالا مطمئن بودم که پاکی و عطر یاس عباس از مادرِ مثل زینب  "سلام الله علیها “صبورش بود …👌 چه خوب بود که همه راهشونو پیدا کرده بودن … و چه سخت که من هنوز هم دلبسته و دلتنگ عباس بودم …😣 من کی از تو این دنیا که عباس بود … . . . رو تختم دراز کشیده بودم و منتظر تماسی از محمد، دیگه صبرم تموم شد، گوشی رو برداشتم و شماره محمد و گرفتم،📲 مثلا قرار بود زود خبر بده!! با شنیدن جمله ” مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد ” حرصم گرفت ..😬 ای بابا این مشترک کجاست پس!! باز دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم، مهسا اومد تو اتاق  - نمیایی واقعا؟؟؟  همونطوری که نگاهم به سقف بود  گفتم: _نه، تا محمد زنگ نزنه و خبری بهم نده از خونه تکون نمیخورم شونه ای بالا انداخت وگفت: _باشه، خداحافظ ما رفتیم وقتی مامان و مهسا رفتن، بیشتر احساس تنهایی کرد بلند شدم قرآن رو برداشتم، تصمیم گرفتم صلواتی رو به امام زمان هدیه کنم و قرآن رو باز کنم شاید کمی آرومم کرد .. 💞🍁💞🍁💞🍁💞🍁💞 💜🌸 💜🌸 قسمت نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم، دنیا بشدت دور سرم می چرخید، دلم می خواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت … خود عباس حتی بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم … کاش اون روز جوابشو میدادم .. کاش بهش میگفتم منم دیگه زنده نمی مونم .. کاش میگفتم …😣😢 محمد با ناراحتی 😞و چشمای خیس😢 سرشو انداخت پایین و گفت: _آره، 👣 👣شد!! دیگه هیچی نفهمیدم.... فقط چشمام سیاهی رفت و تو بغل محمد از حال رفتم …😖 . . . تا به خودم اومدم پشت تابوت عباس حرکت میکردم سیل عظیمی از جمعیت اومده بودن تشییع عباس … مگه عباس رو چند نفر میشناختن .. .. پشت سر تابوت راه میرفتم و باهاش حرف میزدم..😭 عباس! عباس چقدر زود .. عباس چرا انقدر زود رفتی .. ما هنوز باهم زندگی نکرده بودیم .. ما هنوز یکبار هم بی دغدغه راجب خودمون حرف نزده بودیم .. عباس مگه نمیدونستی که من چقدر دلتنگت بودم ..😭 عباس چرا انقدر زود انتخاب شدی برای شهادت ..😭 عباس من از تنهایی بعد از تو میترسم .. عباس چرا زود رفتی ..  چرا انقدر زود .. چرا … . . . قبر آماده بود، 🌷پیکر عباسم🌷 رو داخل قبر گذاشتن،  به خودم اومدم من اینجا چیکار میکنم پس؟؟!  منم باید با عباس دفن کنن ..😖 چرا عباس تنهایی میره .. پس من تنها تو این دنیا چیکار کنم .. من بدون 🌸عطر یاس🌸 میمیرم .. اکسیژن دلیل زنده موندن من نیست،  اکسیژن من عطر یاسِ عباس بود .. خواستن سنگ لحد رو بزارن، خودمو بالای قبر رسوندم، افتادم کنار قبر .. صداش زدم: _عبااااااس .. نباید بری عباس ..نباید بری عباسِ من باید زنده بشه ..😫😭😵 باید ..مگه من چند وقت بود که داشتمش .. قطره ای 😢از اشکم داخل قبر افتاد .. فقط صدای “یازینب” بود که میشنیدم .. . . “لحظھ ے وداع با چشم پر اشڪ ڪنار قبر میشینم آه اے مهربــون بارِ آخــره دارم تو رو میبینم” 💔💔 ادامه دارد.... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 💞🍁💞🍁💞🍁💞🍁💞
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💜🌸 💜🌸 قسمت (قسمت آخــــــــر) چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک .. خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود .. بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد .. دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..😢😣 دستام میلرزید .. دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..😰 یازینب .. یازینب .. زدم زیر گریه ..😫😭 فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم .. یازینب ...😩😭 فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید .. 👣آخ عباس .... عباس....👣 . . وای که چه کابوس وحشتناکی بود .. بلند شدم و ✨وضو✨ گرفتم .. به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود .. سجاده ام رو پهن کردم .. چادرمو سر کردم و ایستادم .. خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم، دو رکعت🌟 "نماز شفع" 🌟میخونم قربه الی الله .. دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم .. تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..😭 بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ... سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی ⭐️مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم .. اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد..😭 خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..😖 خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..😭 چون بوی تو رو میداد .. 😭 چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..😭 خدایا من دنبال تو ام ..😩😭 خدایا رسیدن به تو چقدر سخته.. چقدر سخت ..😖😭 باید از های وجودم بگذرم .. باید از تمام به این دنیا بگذرم .. خدایا ..😫 خدایا من از عباسم گذشتم ..😭😖 🔥تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..💦 شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..😭🙏 چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو .. 🙏خدایا من از او گذشتم.... تو نیز از گناهانم درگذر....🙏 🌷پـــــایــــان🌷 🇮🇷پیشکش به تمامی.... شهدای عزیز مدافع حرم 🇮🇷تقدیم به.... عاطفه ها و معصومه های سرزمینم، و 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌱 اگر نذر داشتی و آرزو کردی آرزوهای بلند در نظرت بیار آرزوهای قشنگ در نظام هستی محدودیت وجود نداره اعتماد کن به خالق هستی از خداوند برکت بطلب نه ثروت زیرا اگر ثروتمند شوید مشخص نیست که ثروت با خوشی و سلامتی و دوستی همراه باشد یا نه! اما برکت، ثروتیست همراه با عشق و رحمت الهی و دوستی و یاری رسانیدن به فقرا. زندگیتون پر برکت❤️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❖ ♡دل تکونی از خونه تکونی واجب تره ♡دلتو بتکون از حرفا، بغضا، آدما ♡دلتو بتکون از هر چی که تو این یک سال یادش دلتو به درد آورد ... 👤مرتضی خدام 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان شماره :14💖 نام رمان:زندگینامه شهید منوچهر مدق نام نویسنده:مریم برادران (به روایت از همسر شهید) تعداد قسمتها:56
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین🕊 📚زندگینامه ی 🍃قسمت اول : انتخابی صحیح 🌹هرچه یک دختربه سن وسال او دلش میخواست داشته باشد او داشت ،هر جا میخواست می رفت و هر کار میخواست می کرد..... می ماند یک آرزو این که سینی بامیه یک متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد، تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور میتوانند او را از این لذت محروم کنند. 🌹آخر یک شب پدر سینی بامیه خرید و به فرشته گفت توی خانه به خودمان بفروش !! حالا دیگه آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد. 🌹پدر همییشه هوای ما را داشت. لب تر می کردیم همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم ودو تا برادر. توی خانه ی ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم می گفت هرکار می خواهید بکنید ولی سالم زندگی کنید. 🌹چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن همان سال های پنجاه وشش پنجاه وهفت هزارویک فرقه باب بود ومی خواستم بدانم این چیزها که می شنوم و می بینم یعنی چه ؟؟ 🌹از کتاب های توده ای خوشم نیامد. من با همه ی وجود خدا را حس می کردم و دوستش داشتم!! نمیتونستم باورکنم نیست! 🌹مجاهدین ازشکنجه هایی که میشدند می نوشتند ازاین کارشون بدم میومد باخودم قرارگذاشتم اول اسلام رابشناسم بعد برم دنبال فرقه ها. 🌹کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم مادرم از چادرخوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی با دوستام میروم زیارت چادر بدوزد. هر روز چادر را تا میکردم می گذاشتم ته کیفم کتاب هایم را می چیدم روش. ازخانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تاوقتی برمی گشتم. ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهداوصدیقین🕊 زندگینامه ی 🍃قسمت دوم :فرشته نجات 🌹در پشتی مدرسه مان روبه روی دبیرستان پسرانه بازمی شد. از آن در با چندتا پسرها اعلامیه و نوار رد و بدل می کردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد. 🌹یادم هست اولین بارکه نوار امام گوش دادم بیشتر محو صدایش شدم تا حرف هاش !! امام مثل خودمان بود! لهجه ای امام ،کلمات عامیانه وحرف های خودمانیش . 🌹به خیال خودم همه ی کارها را پنهانی میکردم مواظب بودم توی خونه لو نروم. پدر فهمیده بود. بافریبا خواهرم هم مدرسه ای بودم و فریبا به پدرگزارش داده بود که فرشته صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود، اماپدر به روی خودش نمی آورد . فقط خواست ازتهران دورم کند. بفرستدم اراک یا اهواز. می گفتم چه بهتر... آدم برود تو شهرکوچک راحت تر به کارهاش می رسد... 🌹هرجا می فرستادنش بدتر بود تازه نمی دانستند چه کار می کند؟؟ هرجاخبری بود او حاضر بود. هیچ تظاهراتی را از دست نمی داد... 🌹شانزده آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند. تا فرار کردیم چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم.... یک لحظه موتور سواری که از آن جا رد می شد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش..... پاهایم می کشید روی زمین...کفشم داشت درمی آمد... چند کوچه آن طرف تر نگه داشت لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون پرسید اعلامیه داری؟؟ کلاه سرش بود... صورتش رانمی دیدم گفتم آره !!! گفت عضوکدام گروهی ؟؟ گفتم گروه چیه؟؟ اعلامیه ی امامند!!!! کلاهش رابالا زد..... تواعلامیه ی امام پخش می کنی؟؟؟ بهم برخورد.مگرمن چه م بود؟؟ چرانمیتونستم این کاررابکنم؟؟؟ ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺بسم رب الشهداوصدیقین🌺 زندگینامه ی قسمت سوم :خانم کوچولو 🌹گفت: وقتی حرفای امام روی خودت اثر نداشته چرا این کار را می کنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟؟؟؟ و رویش را برگرداند!!! 🌹من به خودم نگاه کردم چیزی سرم نبود! خب اون موقع که عیب نبود تازه عرف بود! لباسام نامرتب بود.... دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست ... به ش ندادم گاز موتور را گرفت وگفت الان می برم تحویلت می دم ...! 🌹ازترس اعلامیه ها را دادم دستش... یکیش را داد به خودم ...گفت برو بخوان هر وقت فهمیدی توی این چی نوشته بیا دنبال این کارها.....!!!! 🌹نتونستم ساکت بمونم تا اون هر چی دلش می خواد بگه .گفتم شما که پیرو خط امامید امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟؟؟؟؟ اول ببینید موضوع چیه؟ بعد این حرفا رابزنید. من هم چادر داشتم هم روسری... آن ها ازسرم کشیدند...... گفت راست میگی!!!!!؟؟؟؟ گفتم دروغم چیه ؟؟ اصلا شما کی هستی؟؟!! که من به شما دروغ بگم .....!!؟ 🌹اعلامیه هارا داد دستم و گفت بمانم تا برگردد... ولی دنبالش رفتم ببینم کجا میره ؟ با دو تا موتور سوار دیگه رفت همان جا که من درگیرشده بودم حساب دوسه تا از مامورها رارسیدند و شیشه ی ماشینشون راخرد کردند.... بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود برداشت وبرگشت... نمی خواستم بدونه دنبالش اومدم... دویدم بروم همان جایی که قرار بود منتظر بمانم... امازودتررسید.... چادر و روسری راداد و گفت باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند! 🌹اعلامیه ها را گرفت و گفت "این راهی که می آیی خطرناک است. مواظب خودت باش ، خانم کوچولو.......! ورفت. ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
‌‌‌☘﷽☘ ✍ هــر آنچه آدمـی بـر زبـان آورد همان را بسوی خود جذب خواهد کرد ... سخــن از بيمـاری، بيمـاری را جــذب می‌کند. سخــن از سلامتی، سلامتی را جذب می‌کند. هر آنچه بـرای ديگری آرزو، کنيد، همانا برای خود آرزو کرده ايد ... لعن و نفرين، بخود دشنام دهنده باز ميگردد. اگــر بخواهيد بـــه کسی کمک کنيد تا فــرد مـــوفق شـود، همانا راه موفقيت خــــود را هموار کرده ايد ... تنها بـه سه منظور جـرات کنيد، کلامتان را بکار بريد: ۱- بــرای طلب شفا ۲- بــرکت‌ خواستن ۳-سعادت و نيکبختی وموفقيت برای کسی ۴_برای عشق و مهرورزی ۵_برای وصل کردن و ... از همه مهمتر راز و نیاز ... نیاز از خدای خیلی مهربون ... نیاز کن .. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆