eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
با نامِ نامیِ خداوند مهربان قدم به امروزِ شگفت‌انگیز میگذاریم سپاسگزار خدای مهربانمان هستیم بابت امروز و نعمتِ زندگی الهی یاریمان ده از هر لحظه‌ی امروزمان بهترین بهره را ببریم🙏❤️ عبارت تاکیدی امروز 🔹آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ این روزهای پایانی سال اگر یک لحظه در فکر رفتی و غمگین شدی چرا به آرزوهایت نرسیدی با خودت بگو 🔹آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ مراقب باشیم خدای نکرده حواسمون نره به نداشته‌هامون مراقب باشیم یه وقت غصه نخوریم و این لحظات قشنگِ پایانی سال رو هدر ندیم به جای اینکه هی بگیم چرا فلان نشد ، چرا من به فلان آرزوم نرسیدم از خودمون بپرسیم من به جهانِ هستی چی دادم؟ من برای مردمم چه کار کردم همش طلبکار نباشیم💯 بیاییم این روزها خودمونو محاسبه کنیم و ببینیم ما چی به جهانِ هستی دادیم✔️💪 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHQBI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 🍃برای ساختن زندگیت... ❌هیچگاه نا امید نشو!!! یه روزی به خودت میای و افتخار میکنی از اینکه ادامه دادی و تسلیم نشدی!💪 یه روزی که با یک موفقیت، زندگی تو تغییر دادی، ☝️فقط یادت باشه... 🔸برای رسیدن به اون روز، باید پشتکار و پایداری نشون بدی... 🔸برای رسیدن به اون روز باید ذره بین بشی و کاملا رو هدفت فوکوس کنی!!! 🔸برای رسیدن به اون روز نباید در مقابل مسائلی که جلوی راهت سبز می شن کم بیاری، چون هیچ مسئله ای بدون راه حل نیست ❌نباید بگی ... 🔺من بدشانسم! 🔺سرنوشت من اینه و مسیر هدف رو رها کنی!!! ✅شانس تویی...!!! ☑️سرنوشت هم دست خودته...!!! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(3).mp3
3.31M
خداوند در شرایط سخت که فکر می‌کردی توان انجام کاری را نداری به تو قدرت عطا کرد. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه ی #شهیدمنوچهرمدق قسمت سیزدهم و چهاردهم : فرشته ی دنیا وآخرت
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه ی قسمت پانزدهم:یک آخ هم نگفت... 🌹عملیات نزدیک بود امام گفته بودند خرمشهر باید آزاد بشود.منوچهر آرام شده بود، که بلند شدم. پرسیدم تاحالامن مانعت بوده ام؟؟ گفتم می خواهی بروی، برو. مگر قرار نگذاشته بودیم جلوی هم رانگیریم؟؟ گفت آخر تو هنوز کامل خوب نشده ای! گفتم نگران من نباش. فرداصبح رفت. تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود. به عنوان آرپی جی زن ومسئول تدارکات گردان حبیب رفت . 🌹 دلواپس بود. چه قدرشهید می آوردند. پشت سرهم مارش عملیات می زدند. به عکس قاب شده ی منوچهر روی تاقچه دست کشید.این عکس راخیلی دوست داشت.ریش های منوچهر راخودش آنکادر می کرد.آن روز از روی شیطنت یک طرف ریش هایش را با تیغ برده بودتا چانه و بعدچون چاره ای نبود همه را از ته زده بود.این عکس را با همه ی اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیردوبماندپیش فرشته.روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها. اما دیگرنمی شد ازاین کلک هاسوارکند. نمی توانست هیچ جوره اورا نگه دارد پیش خودش .یک باره دلش کنده شد. دعاکرد برای منوچهر اتفاقی نیفتد. می خواست با او زندگی کند... زیاد.....وبرای همیشه..... دعاکرد منوچهر بماند .هرچه می خواست بشود،فقط او بماند.... 🌹همان روز ترکش خورده بود.برده بودنش شیراز و بعدهم آورده بودندتهران. خانه ی خاله اش بودیم که زنگ زد.گفتم کجایی؟؟صدات چه قدر نزدیکه! گفت :من همیشه به تونزدیکم. گفتم :خانه ای؟؟ گفت :نمی شودچیزی را ازتو قایم کرد. 🌹رفته بود خانه ی پدرم .گوشی را گذاشتم علی رابرداشتم رفتم. منوچهر روی پله ی مرمری کنار باغچه نشسته بود.رنگش زرد بود.نشستم کنارش روی پله همین که آمدیم حرف بزنیم پدرم باپدرومادرمنوچهروعموش همه آمدند و ریختند دورش. 🌹عمو منوچهر را بغل کردوزد روی بازوش. من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نماند.... سست شد.نشست.... همه ترسیدیم که چی شد. زیربغلش راگرفتیم بردیم تو زخمی شده بود. ازجای ترکش بازوش خون آمد و آستینش راخونی کرد.می دانستم نمی خواهدکسی بفهمد.کاپشنش را انداختم روی دوشش. علی راگذاشتیم آن جاورفتیم دکتر. کتفش را موج گرفته بود.دستش حرکت نمی کرد.دکتر گفت دو تامرد میخواهد که نگهت دارند. 🌹آمپول های بزرگی بود که باید می زد به کتفش. منوچهرگفت نه. هیچ کس نباشد. فقط فرشته بماندکافی است!! پیراهنش رادرآوردوگفت شروع کند.... دستش توی دستم بود. دکتر آمپول می زدو من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشم های هم.... من که تحمل یک تب منوچهررانداشتم باید چه ها می دیدم!! منوچهر یک آخ نگفت!! فقط صورتش پر از دانه های عرق شده بود.دکتر کارش تمام شد. نشست گفت تودیگر کی هستی؟؟!!! یک داد بزن من آرام شوم. واقعا دردت نیامد؟؟؟ گفت چرا فقط اقرارن قسمت شانزدهم: منوچهرتغییرکرده بود. 🌹از آشپزخانه سرک کشید. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش بازبود... علی به گردنش آویزان شد اما منوچهربی اعتنابود. چرا این طوری شده بود؟! این چند روز علی رابغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد... علی می خواست راه بیفتد دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود... اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد میخورد زمین منوچهر نمی گرفتش !!! شب ها چراغ را خاموش می کرد زیرنور چراغ مطالعه تاصبح دعا و قرآن می خواند. فرشته پک ربود.... توقع این برخوردها را نداشت... شب جمعه رفته بودند بهشت زهرا فرشته را گذاشته بود و داشت تنها برمی گشت ... یادش رفته بود اورا همراهش آورده...! 🌹این بارکه رفت برایش یک نامه ی مفصل نوشتم. هر چه دلم می خواست توی نامه به منوچهر گفتم. تا نامه به دستش رسید زنگ زدو شروع کرد عذرخواهی کردن... نوشته بودم محل نمی گذاری؟؟؟ عشقت سردشده؟؟!! حتما ازما بهتران دیده ای ...! می گفت فرشته هیچ کس برای من بهتراز تو نیست دراین دنیا ... اما می خواهم این عشق رابرسانم به عشق خدا.... نمی توانم.... سخت است ... این جا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها می روند روی مین... من تا می آیم آرپی چی بزنم، تو وعلی می آیید جلوی چشمم.... گفتم آهان می خواهی ما را از سر راهت برداری!! 🌹منوچهر هربار می آمد و می رفت علی شبش تب می کرد... تا صبح باید راهش می بردیم ... گفتم می دانم نمی خواهی وابسته شوی .... ولی حالا که هستی بگذار لذت ببریم .... ما که نمی دانیم چه قدر قرار است باهم باشیم !! این راهی که تو می روی راهی نیست که سالم برگردی ..... بگذار بعدها تاسف نخوریم.... اگر طوریت بشود علی صدمه می خورد... بگذارخاطره ی خوش بماند. 🌹بعداز آن مثل گذشته شد... شوخی می کرد، می رفتیم گردش باعلی بازی می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون... نمی گذاشت حتی دست من به کالسکه بخورد... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت هفدهم:قصد مهاجرت 🌹نان سنگگ وکله پاچه راکه خریده بودگذاشت روی میز. منوچهر آمده بود. دوست داشت هرچه دوست دارد برایش آماده کند. صدای خنده ی علی ازتوی اتاق می آمد.لای در را باز کرد. منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلندوکرده بود و با او بازی می کرد. دوانگشتش رادرگودی کمرعلی گذاشت وعلی غش غش می خندید.باز هم منوچهر همانی شده بودکه می شناخت. 🌹بدنش پر از ترکش شده بود. اما نمی شد کاری کرد. جاهای حساس بودند. باید مدارا می کرد. عکس های سینه اش راکه نگاه می کردی سوراخ سوراخ بود.به ترکش هایی که نزدیک قلبش❤ بودند غبطه می خوردم..... می گفت خانم... شما که توی قلب مایید❤ 🌹دیگر نمی خواستیم از او دور باشیم به خصوص که فهمیدم خیلی ازخانواده های بچه های لشکر، جنوب زندگی می کنند.توی بازدیدی که ازمناطق جنگی گذاشته بودندووبچه های لشکر با خانواده ها دعوت کرده بودند با خانم کریمی ،خانم ربانی، وخانم عبادیان صمیمی شدیم. آن ها جنوب زندگی می کردند. دیگر نمی توانستم بمانم تهران. خسته بودم ازاین همه دوری . 🌹منوچهر دو سه روز آمده بود ماموریت. گفتم باید ما را با خودت ببری. قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد. قسمت هجدهم: اسباب کشی 🌹شروع کردم اثاث ها را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده، یک خانه ی دوطبقه در دزفول. یکی از بچه های لشکر آقای موسوی باخانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه ی وسایل را جمع کردم. به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن.نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر، هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. می گفتند"همه جای دنیا جنگ می شود، زن وبچه را بر میدارند میروند یک گوشه ی امن!!!! شما می خواهید بروید زیر آتش!!!؟؟ فقط گوش می دادم آخرگفتم همه حرف هاتون را زدید.... ولی هرکس یک راهی دارد.من می خواهم بروم پیش شوهرم... 🌹پدرومادرم خیلی گریه کردند..به خصوص پدرم. منوچهر گفت من این طوری نمیتونم شما را ببرم .اگر اتفاقی بیفتد چه طوری توی روی بابا نگاه کنم؟؟؟ بایدخودت راضیشون کنی... 🌹باپدرم صحبت کردم. گفتم منوچهر این طوری می گوید. گفتم اگر ما را نبرد بعد شهید شود، شما تاسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه اش بیشتر کنارش بمانند؟؟ پدر علی را بغل کرد و پرسید"علی جان دوست داری پیش بابایی باشی؟؟؟ علی گفت آره من دلم برای باباجونم تنگ میشه. علی رابوسید. گفت تو که این همه پدر ما را درآورده ای این هم روش .خدا به همراهتان... بروید. 🌹صبح زود راه افتادیم. هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود. به هوای دو سه روز ماموریت رفته بود وهنوز برنگشته بود. آقای موسوی و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران. با علی تنها مانده بودند توی شهر غریب .کسی را آن جا نمی شناختند. خیال کرده بود دوری تمام شد... اگر هر روز منوچهر را نبیند، دو سه روز یک بار که می بیند!! . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت نوزدهم : تنها درخانه 🌹شهر خلوت بود.خود دزفولی ها همه رفته بودند.یک ماهی می شدکه منوچهر نیامده بود.باعلی توی اتاق پذیرایی بودیم که ازحیاط صدایی آمد.ازپشت پرده دیدم سه چهارتا مرد توی حیاطند!! ازبالا هم صدای پا می آمد. علی را بردم توی اتاقش در را رویش قفل کردم .تلفن زدم به یکی ازدوستان منوچهرو جریان راگفتم ..... 🌹یک اسلحه توی خانه نگه می داشتم .برش داشتم آمدم بروم اتاق پذیرایی که من رادیدند. گفتند " ا حاج خانم خونه اید !!؟؟ "در را باز کنید... گفتم ببخشید شما کی هستید !!؟؟ یکیشان گفت من صاحب خانه ام .... گفتم صاحب خانه باش به چه حقی آمده ای این جا!!؟؟ گفت دیدم کسی خانه نیست آمدم سری بزنم ..... می خواست بیاید تو...داشت شیشه را می شکست ....اسلحه راگرفتم طرفش .....گفتم اگریکی پا بگذارد تو می زنم !! 🌹خیلی زود دوتا تویوتا ازبچه های لشکر آمدند.هرپنج تاشان راگرفتند وبردند.به منوچهر خبررسیده بود.وقتی فهمیده بود آن ها آمده اند توی خانه قبل ازاینکه بیاید رفته بود یکی زده بود توی گوش صاحب خانه ......گفته بود"ماشهر و زندگی وهمه چیزمان راگذاشته ایم ،زن وبچه هامان را آورده ایم این جا ،آن وقت تو که خانواده ت رابرده ای جای امن ،این جوری ازما پذیرایی می کنی؟ 🌹شام می خوردیم که زنگ زد.اف اف رابرداشتم گفتم کیه ؟گفت بازکنید لطفا. پرسیدم شما؟ گفت شما؟ سربه سرم می گذاشت .یک سطل آب کردم ،رفتم بالای پله ها.گفتم کیه ؟؟ تاسرش رابالا گرفت بگوید "منم" آب ریختم روی سرش ودو به دو آمدم پایین .خیس آب شده بود. گفتم برو همان جا که یک ماه بودی. گفت در را باز کن .جان علی .جان من . 🌹از خدایم بودببینمش .در راباز کردم وآمد تو.سرش رابا حوله خشک کردم.برایش تعریف کردم که تورفتی دو سه روز بعد آقای موسوی وخانمش رفتند واین اتفاق افتاد.دیگر ترسیده بود.هردو سه روز می آمد.اگر نمی توانست بیاید ،زنگ می زد. قسمت بیستم : مومن واقعی بود.... پدربزرگ منوچهر، سید حسینی بود. سال ها قبل باکو زندگی می کردند . پدر وعموهاش همان جا به دنیا آمده بودند .همه سرمایه دار بودند ودم ودستگاهی داشتند ،اما مسلمان ها به شان حق سیدی می دادند.وقتی آمدند ایران باز هم این اتفاق تکرار شده بود . به پدربزرگ برمی خورد وشجره نامه اش را می فروشد .شناسنامه هم می گیرد.سید بودنش را پنهان می کند. منوچهر راضی بود ازاین کار پدربزرگ .می گفت یک چیزهایی باید به دل ثابت باشد نه به لفظ. 🌹به چشم من که منوچهر یک مومن واقعی بود وسید بودنش به جا.می دیدم حساب وکتاب کردنش را.منطقه که می رفتیم ،نصف پول بنزین راحساب می کرد می داد به جمشید.جمشید هم سپاهی بود.استهلاک ماشین راهم حساب می کرد.می گفتم تو که برای ماموریت آمدی وباید برمی گشتی .حالا من هم باتو برمی گردم .چه فرقی داره؟؟!! می گفت فرق دارد!!! 🌹زیادی سخت می گرفت .تا آن جا که می توانست جیره اش را نمی گرفت. بیش تر لباس خاکی می پوشید باشلوار کردی .توی دزفول یکی از لباس های پلنگیش را که رنگ وروش رفته بود برای علی درست کردم. اول که دید خوشش آمد ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده عصبانی شد.ندیده بودم این قدر عصبانی شود. گفت مال بیت المال است ... چرا اسراف کردی ؟! گفتم مال تو بود. گفت الان جنگ است. آن لباس هنوز قابل استفاده بود!! ماباید خیلی بیش تر ازاین ها دلسوز باشیم. 🌹لباس هاش جای وصله نداشت .وقتی چاره ای نبود وباید می انداختمشون دور،دکمه هاش را می کند.می گفت به درد می خورند. سفارش می کرد حتی ته دیگ ها رادور نریزم .بگذارم پرنده ها بخورند.برای اینکه چربی ته دیگ مریضشان نکند. یک پیت روغن رامثل آب کش سوراخ سوراخ کرده بود.ته دیگ ها راتوی آن خیس می کردم می گذاشتم چربی هاش برود می گذاشتم برای پرنده ها. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣ ‍ "بدگویی از همسر در مقابل فرزندان؛ ممنوع!" 🍃 هر کدام از همسران ممکن است ويژگی اخلاقی خاصی داشته باشد که همسرش را آزرده گرداند. در اين شرايط بزرگترين اشتباه بدگويی کردن از همسر پيش فرزندان است. 👈 پدر و مادر، همه هستی کودک هستند. پدر تکيه گاه محکم و منبع قدرت و مادر پناهگاه عواطف و احساسات اوست. 👈 تخريب شخصيت هر کدام از والدين در مقابل کودک، علاوه بر ويران کردن امنيت عاطفی و آرامش کودک، موجب پايين آمدن اعتماد به نفس و از بين رفتن شادمانی و احساس رضايت در او خواهد شد. 👈 همچنين وقتی يک از همسران ديگری را به باد انتقاد می‌گيرد، زمينه بی‌احترامی و سرپيچی از والدين در فرزندان تقويت می‌شود. در اين خانه کسی حرف پدر را نمی‌خواند و مادر احترامی نخواهد داشت. ✅ يادمان باشد هر کدام از همسران علاوه بر نقش همسری، نقش پدر يا مادر خانواده را نيز به عهده دارد. ويران کردن شخصيت همسر موجب ويران کردن نقش‌های ديگر او نيز خواهد شد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆 #راز_رخ_دادن_معجزه مهم نیست ماکجا زندگی می کنیم… همه ما با یک نیرو کار میکنیم، یک قانون و آن جاذبه است و این راز قانون جاذبه است. تمام چیزهایی که وارد زندگی ما میشوند را خودمان جذب می کنیم و اینها بوسیله واقعیت ذاتی تصاویری که ما در ذهنمان داریم به سمت ما جذب میشود. این چیزی است که ما به آن فکر میکنیم، در واقع تمام چیزی را که در ذهن ما می گذرد را خودمان به سمت خودمان جذب میکنیم. نقش ما به عنوان یک انسان، پایبندی به افکارمان در مورد چیزهایی است که می خواهیم و باید کاملا در ذهن مان روشن کنیم که چه چیزی را می خواهیم و از اینجاست که ما شروع به احضار یکی از یزرگترین قوانین کائنات خواهیم کرد و آن قانون جاذبه ست. مطابق قانون جذب همه ماچیزی را که بیشتر به آن فکر میکنیم جذب می کنیم. چیزی که بیشتر مردم اطلاع ندارند این است که یک فکر، فرکانس خاصی دارد و هر فکری یک فرکانسی دارد که میتوان آن را اندازه گرفت، به همین خاطر اگر ما یک فکر را بارها و بارها در ذهنمان بیاوریم، مثل خریدن یک ماشین مدل جدید یا بدست آوردن پولی که نیاز داریم، تاسیس یک شرکت با برندی عالی، پیدا کردن نیمه گمشده امان، آن وقت آن فرکانس را دارید بطور مداوم منتشر می کنیم. #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت نوزدهم : تنها درخانه 🌹شهر خلوت بود.خو
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت بیست ویکم : من ماندم دزفول. 🌹توی دزفول دیگر تنها نبودیم آقای پازوکی وخانمش پیش ما طبقه ی بالا .آقای صالحی تازه عقد کرده بود وخانمش را آورد دزفول .آقای نامی ،کریمی، ملکی ،عبادیان ، ربانی ،و ترابیان هم خانواده شان را آوردند آن جا. 🌹هردوخانواده یک خانه گرفته بودند.مردها که بیش تر اوقات نبودند .ما خانم ها با هم ایاق شده بودیم ویک روز درمیان دور هم جمع می شدیم .هر دفعه خانه ی یکی . یک عده از خانواده ها اندیمشک بودند ؛ محوطه ی شهید کلانتری آن ها هم کم کم به جمعمان اضافه می شدند.ازعلی می پرسیدم چند تا خاله داری؟ می گفت : یک لشکر!!! 🌹نزدیک عملیات بدر عراق اعلام کرد دزفول را می زند .دزفولی ها می رفتند بیرون ازشهر می گفتند وقتی می گوید می زند "می زند" دو سه روز بعد که موشک باران تمام شد برمی گشتند .بچه های لشکر می خواستند خانم هاشون را بفرستند شهرهای خودشان اما کسی دلش نمی آمد برود. 🌹دستواره گفت :همه بروند خانه ی ما اندیمشک. من نرفتم .به منوچهر هم گفتم .ادعا داشتم قوی هستم و تا آخرش می مانم .... هر چه به م گفتند ...نرفتم . 🌹پای علی میخچه زده بود. نمی توانست راه برود.بردمش بیمارستان. نزدیک بیمارستان را زده بودند. همه ی شیشه ها ریخته بود .به دکتر پای علی را نشان دادم گفت خانم توی این وضعیت برای میخچه ی پای بچه ت آمده ای این جا؟؟.....برو خانه ات! 🌹برگشتم خانه .موج انفجار زده بود درخانه راباز کرده بود .هیچ کس نبود .توی خانه چیزی برای خوردن نداشتیم .تلفن قطع بود .ازشیر آب گل می آمد .برق رفته بود....با علی دم درخانه نشستیم .یک تویوتا داشت رد می شد .آرم سپاه داشت .براش دست تکان دادم .از بچه های لشکر بودند. گفتم به برادر صالحی بگویید ما این جا هستیم .برایمان آب ونان بیاورد. قسمت بیست ودوم : شوخی حاج عبادیان 🌹آقای صالحی مسئول خانواده ها بود.هرچه می خواستیم به او می گفتیم .یکی دوساعت بعد آمد . نگذاشت بمانیم .مارابرد خانه ی دستواره. 🌹با چندتا از خانم ها رفته بود بیمارستان برای کمک به مجروح ها که گفتند منوچهر آمده .پله ها را دوتایکی دوید . ازوقتی آمده بود دزفول یک هفته ندیدن منوچهر برایش یک عمر بود.منوچهر کنار محوطه ی گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود .فرشته را که دید نتوانست جلوی اشک هاش رابگیرد .گفت نمی دانی چه حالی داشتم .فکر می کردم مانده اید زیر آوار.پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم !!؟؟ 🌹فرشته دستش راحلقه کرد دور گردن منوچهر .گفت "وای منوچهر آن وقت تو می شدی همسر شهید "....اما منوچهر از چشم ها ی پف کرده اش فقط اشک می آمد. 🌹شنیده بود دزفول رازده اند .گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند .ما خیابان طالقانی می نشستیم .منوچهر می رود اهواز زنگ می زند تهران که خبری بگیرد.مادرم گریه می کند ومی گوید دو روز پیش کسی زنگ زده وچیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده .فقط فکر می کند اتفاق بدی افتاده باشد. 🌹روزی که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره ی تلفن همه مان را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد. به مادرم گفته بود " مدق الحمدلله خوب است .فکرنمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد.مدق ازاین شانس ها ندارد"😀 🌹به شوخی گفته بود .مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده ومی خواهند یواش یواش خبر بدهند....منوچهر می دود دزفول .می گفت تا دزفول آن قدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان چشمم درست نمی دید .خانه را گم کرده بودم !! . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت بیست وسوم : فرشته رضایت نمی دهد. 🌹بچه های لشکر همان موقع می رسند وبه ش می گویند ما اندیمشک هستیم . اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم وخبر سلامتیمان رادادیم بعد توی شهر گشتیم ومن را رساند شهید کلانتری .قبل ازاینکه پیاده شوم گفت نمی خواهم این جا بمانید .باید بروید تهران .اما من تازه پیداش کرده بودم .گفت اگر این جاباشی وخدای نکرده اتفاقی بیفتد ،من می روم جبهه که بمیرم .هدفم دیگرخالص نیست .فرشته به خاطر من برگرد. 🌹شب با خانم عبادیان حرف زدم .بیست سی خانواده بودیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم .گاهی چند نفری می رفتیم خانه ی آقای عسگری یا ممقانی ولی سخت بود .بابقیه ی خانم ها هم صحبت کردیم .همه راضی شدند .فردا صبح به آقای صالحی که وسایل صبحانه را آورد گفتیم ما برمی گردیم شهرخودمان .برایمان بلیت قطار بگیرید . 🌹باید خداحافظی می کرد .وقت زیادی نداشت ،اما ساکت بود .هرچه می گفت ،باز احساسش را نگفته بود .فقط نمی خواست این لحظه تمام شود .نمی خواست برود .توی چشم های منوچهر خیره شد .هروقت می خواست کاری کند که منوچهر زیاد راغب نبود .این کار را می کرد ورضایتش را می گرفت ،اما حالا که نمی توانست و نمی خواست او را از رفتن منصرف کند . 🌹گفت برای خودت نقشه ی شهادت نکشی ها .من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم تو شهید نمی شوی . منوچهر گفت "مطمئنم .وقتی خمپاره می خورد بالای سرم ، عمل نمی کند!!!! ،موهام را با قیچی می چینند وسالم می مانم !!!! معلوم است که باز تو دخالت کرده ای .نمی گذاری بروم !!!! فرشته نمی گذاری ....... 🌹فرشته نفس راحتی کشید .با شیطنت خندید و انگشتش رابالا آورد جلوی صورتش وگفت "پس حواست را جمع کن منوچهر خان . من آن قدر دوستت دارم که نمی توانم با خدا از این معامله ها بکنم. قسمت بیست وچهارم : بازگشت به تهران 🌹علی را نشاند روی زانوش وسفارش کرد من که نیستم تو مرد خانه ای .... مواظب مامانی باش .بیرون می روید، دستش را بگیر گم نشود .با علی اینطوری حرف می زد... از فرداش که می خواستم بروم جایی علی می گفت مامان کجا می روی؟؟؟ وایستا من دنبالت بیام .احساس مسئولیت می کرد. 🌹حاج عبادیان ،منوچهر وربانی را صدا زد ورفتند .آن شب غمی بود بینمان. جیر جیرک ها هم انگار با غم می خواندند... ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم... هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم ....همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم ،گوشه ی ذهنمان مشغول بود؛ مردها به کارشان فکر می کردند و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیمشان .یک دل سیر با هم نبودیم . 🌹تهران آمدنمان مشکلات خودش راداشت .همه ی زندگیمان را برده بودیم دزفول .خانه که نداشتیم. من وعلی خانه ی پدرم بودیم. خبرها را از رادیو می شنیدیم .درآن عملیات ،عباس کریمی وملکی شهید شدند ،ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد .خبرها را آقای صالحی به مان می داد. 🌹منوچهر یک تلفن نمی زد .خبر سلامتیش را ازدیگران می گرفتم .تادم سال تحویل .پشت تلفن صدایم می لرزید .می گفت "تو این جوری می کنی من سست می شم "...... دلم گرفته بود .دوتایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودند وباهم گریه کردیم . قول داد زودتر یک خانه دست وپا کند وباز ما را ببرد پیش خودش . . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🌻زندگینامه قسمت بیست وپنجم :حس عجیب عاشقی 🌹رزمنده کوله اش را انداخته بود روی دوشش وخسته وتنها از کنار پیاده رو می رفت .احساس می کرد منوچهر نزدیک است .شاید آمده باشد .حتی صدایش را شنید .راهش را کج کرد به طرف خانه ی پدر منوچهر .در را باز کرد .پوتین های منوچهر که دم در نبود .....ازپله ها رفت بالا ...توی اتاق کسی نبود .اما بوی تنش را خوب می شناخت .حتما می خواست غافلگیرش کند .تا پرده ی پشت دررا کنار زد ،یک دسته گل آمد بیرون از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید.از هر گل یک شاخه .خوش حال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آن جا. 🌹سه ماه نیامدنش رابخشیدم چون به قولش عمل کرده بود .با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند .خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت .اتاق جلویی بزرگ تر وروشن تر بود .منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود توی اتاق کوچک تر .گفت این ها تازه ازدواج کرده اند.تا حالا خانمش نیامده جنوب .گفتم دلش می گیرد.حالا تو هرچه بگویی همان کار را می کنیم. 🌹من موافق بودم .منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم .دوتا برای خودمان دو تا برای آن ها.توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد. 🌹روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد منوچهر رفت .تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم می رفت ....آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت وما سه تا ماندیم .سر خودمان را گرم می کردیم ،یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی....توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم . تلویزیون انجا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت .می رفتم بالای پشت بام آنتن را تنظیم می کردم .به پشت بام راه پله نداشتیم .یک نردبان بود که چندتا پله بیشتر نداشت .ازهمان می رفتیم بالا. قسمت بیست وششم : مهمان کوچولوی جدید 🌹یکی ازبرنامه ها اسرا را نشان می داد .برای تبلیغات .اسم بعضی اسرا وآدرسشان را می گفتند و شماره ی تلفن می دادند .اسم وشماره تلفن را می نوشتیم وزنگ می زدیم به خانواده هاشان .دوتایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم .تلفن نداشتیم می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم .بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کار رابکند . 🌹وقتی شوهرهامان نبودند این کارها را می کردیم .وقتی می آمدند تا نصفه شب می رفتیم حرم هرچه بلد بودیم می خواندیم .می دانستیم فردابروند تا هفته ی بعد نمی بینیمشان . چند روز هم مادرم با خواهرها وبرادرهایم آمدند شوش .خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد. 🌹یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من رابرگردانند .هول شدم .حالم به هم خورد.آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم .دکتر گفته بود باردارم .به منوچهر خبر داده بود ومنوچهر خودش رارساند.سر راهش از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود.آن شب منوچهر ماند. 🌹نمی گذاشت ازجا بلند شوم .لیوان آب را هم می داد دستم .نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یک چیزی می خرید می آمد.یک لباس دخترانه ی لیمویی هم خرید .منوچهر سرهر دوتا بچه می دانست خدا به مان چی می با اطمینان می گفت . 🌹ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند.گفت "می روم حرم " خلوتی می خواست خودش را خالی کند.مادرم با فهیمه ومحسن وفریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران .قرار بود لشکر برود غرب . نمی توانست دو ماه به ما سربزند.اما دیگر نمی توانستم بمانم .بعد از آن دو ماه برگشتم جنوب .رفتیم دزفول حالم بد بود .دکتر گفته بود باید برگردم تهران .همه چیز را جمع کردیم وآمدیم. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلااام اعضای محترم کانال رمانکده مذهبی اگه کانال ما رو دوست دارید رمانهاو مطالبش رو می پسندید به دوستان خود هم معرفی کنید 👇👇👇👇 @ROMQNKADEMAZHABI
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❌فراموش نکنیم که گاهی نیز دستی به ذهن خود بکشیم، تا افکار مسموم و مخرب را از آن پاک کنیم، افکاری که مانعی بزرگ در مسیر موفقیتمان هستند.. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
نیایش شبانه 🌟 شبی که آسمانش پر از برق ستارگان است و هر دعایی که آسمان می‌رود به ستاره‌ای تبدیل می‌شود و در پهنه آسمان می‌درخشد..... بیا دعا کنیم برای آن کودکی که در آن سوی پهناور زمین امشب را گرسنه خواهد خوابید و برای آن بیماری که فردایش را کسی امیدوار نیست. بیا از خدا بخواهیم رنج های آدمی را بکاهد و آرامش او را بیافزاید. بیا برای بیداری انسانها دعا کنیم و از همه زیباتر، بیا از خدا بخواهیم از نور وگرمای عشقش همه ما را سیراب کند تا با هم قدری مهربانتر باشیم .... آمین یا رب العالمین 🙏 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 سپاسگزاری یک انرژی غیرقابل رؤیت ولی در عین حال یک منبع واقعی است و هنگامی که با انرژی آروزهای شما در هم بیامیزد، مانند این خواهد بود که دارای نیروی فوق تصوری هستید که با آن می توانید به تمام آرزوهایتان دست یابید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااااام صبحتون بخیر و شادی به امروز خوش آمدید به آخرین پنج شنبه‌ی ماه و سال خوش آمدید این روزها می‌تونه براتون خیلی عاشقانه و خاص باشه به شرطی که نگاه‌ها به نعمتها و داشته‌ها باشه مراقب باشیم این روزها رو با نق زدن خراب نکنیم یک وقت خدای نکرده با خودمون نگیم سال تمام شد من هنوز سرجای قبلمم، باور کنید هر ثانیه‌ای که فرصت زندگی داریم ارزشی بالاتر از تصورمون داره قدر لحظات باهم بودن رو داشته باشیم همچنان عاشقانه زندگی کنیم تا دنیامون قشنگتر بشه❤️❤️ عبارت تاکیدی امروز 🔹خدا هر ثانیه معجزه می‌فرسته #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 برای دوستانتان به اشتراک بگذارید @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 👊بلند پرواز باش!!! بلند پرواز که باشی دیگر سنگ‌هایی که به طرفت پرتاب میشوند هرگز به تو نخواهد رسید... حتی ابرها هم نمی‌توانند بر تو ببارند تا پرهایت را خیس کنند! چون بالاتر از ابرها به پرواز درآمده‌ای و هیچ‌وقت زیر سایه کسی قرار نخواهد گرفت آسمان حق توست پس تا میتوانی بلندتر بپر ... ❌گوش نسپار به سخن کسانی که... 👈مخالف بلند پروازی‌اند!!! 🔺آنها همان‌هایی هستند 🔺که حتی قادر نیستند 🔺به بلندی یک خانه به پرواز درآیند! 🔺و ترس از پرواز همیشه 🔺زمین‌گیرشان می‌کند! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(4).mp3
3.36M
الطاف و رحمت خداوند همیشه شامل حال ما شده است حتی در زمان‌هایی که ما متوجه نمی‌شویم فقط باید کمی بیشتر فکر کنیم و یادآوری الطاف خداوند را بیاموزیم باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت بیست وپنجم :حس عجیب عاشقی 🌹رزمنده کوله
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت بیست وهفتم : هدی دختر بابایی 🌹هوس هندوانه کرد. وانت جلویی بار هندوانه داشت .سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد وهوسش را گفت: منوچهر سرعتش رازیاد کرد وکنار وانت رسید واز راننده خواست نگه دارد .راننده نگه داشت اما هندوانه نمی فروخت . 🌹بار رابرای جایی می برد .آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید .فرشته گفت "اوه تا خانه صبر کنم ؟؟؟؟ همین حالا بخوریم " ولی چاقو نداشتند .منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت با آب شست وهندوانه را قاچ کرد .سرش را تکان داد وگفت " چه دختر نازپروده ای بشود . هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد !!!!!" 🌹اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش وتمنا داشته باشد .به صبوری و تو داری منوچهر است هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه او است ، اخلاقش هم به او رفته است . 🌹هدی فروردین به دنیا آمد .منوچهر روی پا بند نبود .توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است ازدواج کرده ایم وبچه دار نشده ایم .دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفت وهمه ی بیمارستان را شیرینی داد!!!!!. یک سبد گل میخک قرمز آورد.آن قدر بزرگ بود که از اتاق تو نمی آمد . 🌹هدی تپل بود وسبزه سفت می بوسیدش .وقتی خانه بود باعلی کشتی می گرفت با هدی آب بازی می کرد .برایشان اسباب بازی می خرید .هدی یک کمد عروسک داشت .می گفت "دلم طاقت نمی آورد .شاید بعد خودم سختی بکشم ،ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام ❤بغل گرفته ام ❤ بازی کرده ام .. قسمت بیست وهشتم : سخت ترین روز جنگ 🌹دست روی بچه ها بلند نمی کرد.به من می گفت" اگر یک تلنگر به شان بزنی شاید خودت یادت برود .....ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه !! 🌹باهاشون مثل آدم بزرگ حرف می زد .وقتی می خواست غذاشان بدهد می پرسید می خواهند بخورند یا نه .سر صبر پا به پاشان راه می رفت وغذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان . 🌹ازوقتی هدی به دنیا آمد .دیگر نرفت منطقه . علی همان سال رفت مدرسه .عملیات کربلای پنج ،حاج عبادیان هم شهید شد.......منوچهر وحاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛مثل مرید ومراد.حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود می گفت "قربان بابات بروم "!!!! منوچهر بعد از او شکسته شد .تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود ؟؟؟؟؟ می گفت "روز شهادت حاج عبادیان " 🌹راه می رفت واشک می ریخت وآه می کشید .دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند.منوچهر توی عملیات کربلای پنج بدجوری شیمیایی شد .تنش تاول می زد و از چشم هاش آب می آمد ،اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم !! 🌹شهادت پشت سر هم وچشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد؟؟ وموشک باران تهران افسرده ام کرده بود .می نشستم یک گوشه .نه اشتها داشتم نه دست ودلم به کاری می رفت ..... منوچهر نبود تلفنی به ش گفتم می ترسم ...... گفت این هم یک مبارزه است .فکر کرده ای من نمی ترسم ؟؟؟!!! 🌹منوچهر وترس ؟؟؟؟توی ذهنم یک قهرمان بود .گفت" آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه زندگی دنیا راهم دوست داره" همین باعث ترس میشه . فقط چیزی که هست ما دلمان را می سپاریم به خدا... 🌹حرف هاش آن قدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر ومادرم بروم خانه ی خودمان ...دو سه روز بعد دوباره زنگ زد.گفت فرشته با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند ببینید ..چرا باید این کار را می کردم !!!!! گفت برای اینکه ببینی چه قدر آدم خودخواه است !!!! 🌹دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم .نه اینکه ناراحت شده باشم .خجالت می کشیدم ازخودم ... با علی وهدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود .یک عده نشسته بودند روی خاک ها ...یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوارها مانده بود ..اما کمی آن طرف تر مردم سبزه می خریدند وتنگ ماهی دستشان بود!!! انگار هیچ غمی نبود..... 🌹من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدام از این آدم ها باشم ؛نه غرق شادی خودم ونه حتی غم خودم .هردو خود خواهی است ....منوچهر می خواست این را به من بگوید ...همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد.... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊 بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت بیست ونهم :"حی علی خیر العمل " 🌹منوچهر سال شصت وهفت مسئول پادگان بلال کرج شد .زیاد می آمد تهران و می ماند . وقتی تهران بود ،صبح ها می رفت پادگان وشب می آمد . نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد .این روزها بیش تر عادت کرده بود به بودنش.... 🌹وقتی می خواست برود منطقه دلش پر از غم می شد .انگار تحملش کم شده باشد . منوچهر سجاده اش را پهن کرد .دلش می خواست درنمازها به او اقتدا کند ولی منوچهر راضی نبود.یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده ناراحت شد .از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد ،طوری که کسی نتواند پشتش بایستد. 🌹چشم ها ش را بسته بود و اذان می گفت .به" حی علی خیر العمل " که رسید ،فرشته از گردنش آویزان شد وبوسیدش .منوچهر "لا اله الا الا الله " گفت ومکث کرد. گردنش را کج کرد وبه فرشته نگاه کرد و به فرشته نگاه کرد "عزیز من این چه کاریه !!!!؟؟؟ می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل آن وقت تو می آیی شیطان می شوی!!!! فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود کنار زد وگفت "به نظر خودم که بهترین کار را می کنم ....🌹 🌹شاید شش ماه اول بعد ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت ،ولی از سال شصت وشش دیگ طاقت نداشتم .....هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم .دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه . قسمت سی ام : بعد ازجنگ 🌹جنگ که تمام شد گاهی برای پاکسازی ومرزداری می رفت منطقه.هر بار که می آمد لاغرتر وضعیف تر شده بود.غذا نمی توانست بخورد .می گفت "دل وروده ام را می سوزاند" 🌹همه ی غذاها به نظرش تند بود .هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست !!وچه عوارضی دارد.دکترها هم تشخیص نمی دادند.هر دفعه می بردیمش بیمارستان یک سرم می زدند،دو روز استراحت می دادند ومی آمدیم خانه. 🌹آن سال ها فشار اقتصادی زیاد بود.منوچهر یک پیکان خرید که بعد ازظهرها کارکند.اما نتوانست .ترافیک وسر وصدا اذیتش می کرد.پسر عموش توی ناصرخسرو یک رستوران سنتی دارد.بعداز ظهر ها ازپادگان می رفت آن جا،شیر می فروخت .نمی دانستم وقتی فهمیدم بهش توپیدم که چرا این کار را می کند؟؟ 🌹گفت تا حالا هر چه خجالت شما را کشیدم بس است. گفتم معذب نیستی ؟؟؟ گفت : نه برای خانواده ام کار می کنم ...... 🌹درس خواندن را هم شروع کرد.ثبت نام کرده بود هر سه ماه ، درس یکسال را بخواند وامتحان بدهد.از اول راهنمایی شروع کرد.با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته ..!! 🌹کتاب فارسی را باز کرد وچهار ،پنج صفحه برگه ی امتحانی پر دیکته گفت .منوچهر در بد خطی قهار بود!!!گفت حالا فکر کن درس خوانده ای .با این خط بدی که داری ...معلم ها هم نمی توانند ورقه ی تو را تصحیح کنند......️گفت یاد می گیرند ..... 🌹ااین را مطمئن بود چون خودش یاد گرفته بود نامه های اورا بخواند " "موش " را " مشت " وهزار کلمه ی دیگر که خودش می توانست بخواند و فرشته !!!! غلط ها را شمرد ،شصت وهشت غلط .گفت رفوزه ای ...... 🌹منوچهر همان طور که ورق ها را زیر ورو می کرد وغلط ها را نگاه می کرد گفت آن قدر می خوانم تا قبول شوم . این را هم می دانست .منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند.. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت سی ویکم : بدون هیچ چشم داشتی 🌹صبح ها از ساعت چهارونیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند.ازآن ور می رفت پادگان وبعد پیش نادر.کتاب و دفترش را هم می برد که موقع بیکاری بخواند. 🌹امتحان که داد دیکته اش شد نوزده ونیم .کیف می کرد از درس خواندن ،اما دکترها اجازه ندادند ادامه بدهد. 🌹امتحان سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت .از درد خون دماغ می شد وازگوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت وضربه هایی که خورده بود .نباید به اعصابش فشار آورد. 🌹بعضی از دوستانش می گفتند "چرا درس بخوانی؟؟ ما برایت مدرک جور می کنیم... اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. این حرف ها برایش سنگین می آمد .می گفت دلم می خواهد یاد بگیرم .باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه .....مدرک الکی به چه درد می خورد؟؟؟ 🌹بعد ازجنگ وفوت امام زندگی ما آدم های جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد .....نه کسی ما را می شناخت .....نه ما کسی را می شناختیم .....انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد . 🌹منوچهر می گفت "کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می خوردیم حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش باید از منشی ونماینده ودفتردارش وقت قبلی بگیریم!! 🌹بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات ودرصد جانبازی ومدت جبهه بودن درجه می دادند .منوچهر هیچ مدرکی را رو نگرفت.......سرش را انداخته بود پایین وکار خودش را می کرد. اما گاهی کاسه ی صبرش لب ریز می شد. حتی استعفا داد،که قبول نکردند. سال شصت و نه چهار ماه رفت منطقه .آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. 🌹با آمبولانس آوردنش تهران و در بیمارستان بستری شد .از سرتا پاش عکس گرفتند .چندبار آندوسکوپی کردند واز معده اش نمونه برداری کردند.اما نفهمیدند چه ش است !!! یک هفته مرخص شده بود .گفت فرشته دلم یک جوری است .احساس می کنم روده هام دارد باد می کند. قسمت سی ودوم : خدایا چرا این جا؟؟؟ 🌹دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود.نفس که می کشید شکمش می آمد جلو و بر نمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ .زود رساندیمش بیمارستان .انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداری کردند .نمونه را بردم آزمایشگاه . 🌹تا برگردم منوچهر را برده بودند بخش جراحی .دویدم بروم بالا ،یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت .گفت" خانم مدق این ها تشخیص سرطان داده اند ولی غده را پیدا نمی کنند.می خواهند شکمش را باز کنند.ببینند غده کجاست" 🌹گفتم مگر من می گذارم. منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل .گفتم دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم... 🌹لباس هاش را تنش کردم. زنگ زدم به پدرم وگفتم بیایید دنبالمان .... می خواستم منوچهر را از آن جا ببرم... دکتر سماجتم را که دید یک نامه نوشت گذاشت روی آزمایش های منوچهر وما را معرفی کرد به دکتر میر. دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است .منوچهر را روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم. 🌹اذان ظهر را که گفتند،با این که سرم داشت بلند شد ایستاد ونماز خواند.... خیلی گریه کرد.... سلام نمازش را که داد رفت سجده وشروع کرد با خدا حرف زدن "خدایا گله دارم.من این همه سال جبهه بودم... چرا من را کشانده ای این جا روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم!! . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣❣💕❣ "طلاق عاطفی و راه‌های پیش‌گیری از آن!" 🍃 همسرداری نیز مانند سایر مهارت‌های دیگر، نیازمند یادگیری و صرف وقت و زمان است؛ دوست داشتن و عشق، آموختنی است. 👈 عشق بین زن و مرد، مانند نهالی است که اگر از آن مراقبت به عمل نیاید، خشک خواهد شد، پس به این مسأله اکتفا نکنید که یک بار ابراز علاقه برای همیشه کافی است. 👈 حالات، روحیات، نیازها و توقعات همسرتان را به خوبی شناسایی کنید و در تأمین آنها بکوشید. 👈 طرز نگاه کردن و صحبت کردن با همسر، باید به گونه‌ای جدا از روشی باشد که با افراد دیگر صحبت می‌شود. 👈 زمانی را برای گفت و گو و ابراز محبت و تبادل نظر با همسرتان اختصاص دهید و این امر را در اولویت امور قرار داده و اشتغال و فرزند و... را بهانه‌ای برای فرار از این موقعیت قرار ندهید. 👈 یادگیری و به کار بردن مهارت‌های گفت وگوی سالم در حل اختلافات خانوادگی، باعث می‌شود رنجش‌ها در دل انباشته نشود و همه‌ی دلخوری‌ها، جای خود را به محبت و صمیمیت بدهد. 👈 سعی کنید هنگام صحبت، ابتدا به نکات مثبت همسرتان اشاره کنید، هرگز خشمگین نشوید، مانع حرف زدن همسرتان نشوید و به او هم فرصت اظهار نظر بدهید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل درخت براے بعضے باید ریشه بود تاامیدزندگےبه آنها بدیم براے بعضےبایدتنه بود تا تکیه گاهشون باشیم براے بعضےشاخ برگ تا عیبشونو بپوشانیم براےبعضےمیوه تاطعم زندگی رابه آنهابیاموزیم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1