🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیستم
آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود.
البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود.
هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیر مهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است.
حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت.
از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد.
"تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی
یک آهنگ قدیمی
یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!"
حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد.
شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت.
_بله؟!
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟
_قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیر مهدی و خانواده اش بیان خواستگاری.
حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:ب...باشه چشم.
_حورا جان کاری نداری؟!
_نه. سلام برسونین به همه.
حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد.
اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود. چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
با سلام و تبریک سال نو به همه عزیزان و همراهان کانال به اطلاع دوستانیکه پیگیر قسمتهای اخر رمان ایه های جنون بودن میرسانم که امروز صبح وبعدازظهر قسمتهای اخر در کانال ریپلای قرار میگیره از همه عزیزان بابت تاخیر پوزش میطلبیم چون واقعا دست ما نبود نویسنده گرامی باید میفرستادن تا ماهم در کانال قرارمیدادیم 🌹🌹🌹
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
برای #عذرخواهی کردن از چه راهکارهایی استفاده کنیم؟
9 قانون طلایی در عذرخواهی از همسرمان
اگه به آرومی در مورد موضوعی بحث می کنین و همسرتون یهو صداشو بالا برده و از کوره در میره این کار ممکنه شما رو هم عصبانی کنه اما برای داشتن یک زندگی خوب و شیرین گاهی باید کارهای خیلی سخت انجام بدید البته هر کاری اولش سخته و به مرور انجامش راحت میشه ولی واقعا میارزه که پا روی غرورتون بزارین و کم کم به همسرتونم این رفتار رو یاد میدید و میشه روال زندگیتون
اینطور مواقع مهمترین کار اینه که به طرفش برید و محبتتونو بهش نشون بدید و یه جورایی آرومش کنین
💟1 - انتقادو با گشاده رویی بپذیرید چون همیشه حق با شما نیست
💟2- اگر واقعا نمیتونید موقتا به جای خلوتی برید
💟3 - گذشته رو یاد آوری نکنید
💟4 - به همسرتون بگید که دشمنش نیستید
💟5 - محیط دور و برتونو منظم آراسته کنید
💟6 - نترسید ومشکل ترین کلمه رو به زبون بیارید: ببخشید
💟7 -جمله ای دلپذیر بهش بگید
💟8 - بگید که دوستش دارید
💟9 - قانون طلایی : ببخشید و فراموش کنید
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
➕صد در صد مثبت باشید
به همان میزان که کلمات مثبت میتوانند ما را به اهدافمان نزدیک سازند،کلمات منفی میتوانند ما را از اهدافمان دور کنند . اگر هدف ما رسیدن به ثروت باشد،کلمات ثروت ،پول،فراوانی،رحمت و بارش مثبت تلقی میشوند و ما را به هدف نزدیکتر میکنند . اما کلماتی مانند فقر،تنگدستی،بیپولی و ...مارا از اهدافمان دور میکنند . پس هیچگاه نباید به زبان بیاوریم که :"من بدبخت نیستم ."زیرا ضمیرناخودآگاه شما، بدبخت را میگیرد و به آن فکر میکند بلکه باید بگوییم:"من خوشبختم"
#دکتر_احمد_حلت
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیستم آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانو
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_ویکم
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکس العمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمی دانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است.
مریم خانم به داخل آشپز خانه رفت و با خود فکر کرد.
که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد
جهیزیه حورا به عهده شوهرش است.
آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند.
پس... چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمی ماند.
تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیر مهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند.
خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت.
_وای حورا جون سلام.
حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:سلام عروسک. چطوری؟
_ الان که دیدمت عالیم.
_ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟
_ از وقتی رفتی افتضاح شده.
_ عه عه شدی بچه تنبل؟
_ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟
_اگه خدا بخواد.
مارال با شیطنت گفت:پسره خوشگله؟؟
حورا لپش را کشید و گفت: ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی... مهرزاد کجاست؟
قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟
نکند همین جا باشد و بخواهد الم شنگه ای به پا کند؟!
وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد.
_داداش مهرزاد نزدیک یه هفته اس که رفته مسافرت.
حورا نفس راحتی کشید و گفت: کجا؟
_نمی دونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟
حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه... نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر می شود؟ مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود.
چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او می تواند مهرزاد را تغییر دهد. او می تواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز می توانند. همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند.
با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود.
نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت.
چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
امیر مهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند. حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده حورا را نسبت به خود نمی دانست.
همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد.
سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند.
مادر امیر مهدی گفت: به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین.
حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیر مهدی نشست.
_خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب.
_بله بله حق باشماست.
_امیر مهدی شما شروع کن.
امیر مهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت: نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمی زنم.
_پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو.
امیر مهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن.
یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه.
مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت: مثلا شما چطورین؟؟ شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست.
آقا رضا خطاب به همسرش گفت : بسه خانم. بزار ببینیمامیر مهدی جان چی میگه..
بگو پسرم.
امیر مهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است.
دوباره شروع کرد به توضیح دادن.
_من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه.
درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم.
آقا رضا گفت :خونه چی؟ داری پسر؟؟
_اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
پدر امیر مهدی گفت: خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیر مهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟
مریم خانم از این صمیمیت پدر امیر مهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت: البته چرا که نه..
سمت حورا چرخید و گفت: حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان..
حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد.
اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود.
نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود.
اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود.
حورا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایید.
امیر مهدی کنار کشید و گفت:خانم ها مقدم ترند.
حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیر مهدی داخل شد و در را بست.
وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچ کدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند.
_حورا خانم نمیخواین شروع کنین؟
_نه شما اول شروع کنید.
_حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم این جا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمی کشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمی کشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم.
حورا که منظور امیر مهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپ هایش گلی شد.
درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود.
حورا بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن.
_من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟!
امیر مهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد: دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم.
وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد.
_بسه دیگهنمیخواین تمومکنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟
حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت: بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون.
مریم خانم که رفت امیر مهدی به حورا گفت: ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باور
باورها خیلی قدرتمندند و به کندی تغییر می کنند!
دقت داشته باشید که باورهای قبلی را نمیتوان از بین برد، بلکه باید باورهای جدید، مثبت، خوب و تقویت کننده را جایگزین باورهای گذشته کرد!
پس سعی نکنید با باورهای گذشته در ستیز باشید چون باعث تقویت آنها خواهید شد!
وقتی مدام در پی افکار بهتر و بهتر باشی ، آنها را پیدا می کنی و فعالشان می سازی و قانون جذب به آنها پاسخ می دهد .
اگر اکنون احساس خوبی دارید یعنی در حال جذب چیزهای دلخواهتان هستید یعنی همان چیزهایی که به شما احساس خوبی می دهد .
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#نیایش_شبانه
@NASEMEBEHESHT ❤️
ای خدایی که تیزی ِ مصیبتها و سختی ها به دست تو شکسته میشود.
ای خدا
سختیها برّنده هستند
و من ضعیف و ناتوان
زود میشکنم
و بریده میشوم
خداوندا
نگذار برندگی اتفاق بد مرا بشکند.
خدایا
نه تنها گشایش هر در بسته ای به دست توست
تلخی و تیزی مصائب نیز فقط در برابر
قدرت تو کند میگردد.
و عبور من از کنار زندگی و سختیهای آن بدونِ فرو ریختن روحم ،فقط با پشتیبانی تو میسر است.
خدای من
میدانم و مطمئن هستم که خروج از وادی غم
فقط به وسیله امید به کرم، مهربانی و رحمت تو امکان پذیر است.
و تو میدانی که یأس و ناامیدی در واژه ی کلماتم، جایی ندارد
تا آن زمان که قلب من
به امید لطف و مهربانی تو میتپد.
#صحیفه_سجادیه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#معجزه_سپاسگزاری
اگر لیستی از تمامی مواردی که برای آن شکرگزار هستید تهیه کنید و احساس قدردانی برای آنها داشته باشید، به طور حتم هر روز احساس فوق العاده ای خواهید داشت و در طی روز، فـرکانس جذبیتان بالا خواهد رفت و از زندگی کردن لذت خواهید برد. شادی را با خود به هر جایی میبرید، و به طور متناوب به اطرافیانتان انرژی مثبت می دهید.
اگر شما چنین زندگی داشته باشید، هر آنچه را که بخواهید قبل از آنکه درخواست کنید، آن را به دست خواهید آورد. شکرگزاری از نعمتهایی است که خداوند به بنده خویش ارزانی داشته و نتیجه آن افزایش نعمت است که جذب خواهید کرد.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
یا نوووور
✨✨✨✨
سلاااام
صبح جمعه تون بخیر
الهی امروز از زمین و آسمان براتون برکت بباره
🔹اگر مشکلی تو زندگیتون دارید یا مشکلاتی که دارند اذیتتون میکنند از خودتون بپرسید پسِ این اتفاق قراره چه اتفاق خوبی برام بیافته
این سوال رو زیاد از خودتون بپرسید
چون غوغا میکنه❤️😊
انشالله امروز خدای مهربان گره از کار فرو بستهی همه مون باز کنه♥️
انشالله امروز روز معجزه باشه💯
عبارت تاکیدی امروز👇
🔹امروز روز معجزه س✅
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#پیام_روزانه برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
#آموزنده
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
❌ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻂ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ...
ﺩﻭﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ،
ﺯﯾﺮ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ،
ﻭ ﺭﻭﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ،
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻂ ﻗﺮﻣﺰ،
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻂ ﺯﺭﺩ،
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻂ ﺳﺒﺰ...
❤️ﺩﻭﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺧﻂ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ!
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﻬﻤﯽ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﺍﺝ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ...
ﺧﻮﺩﺑﯿﻦ ﻫﺎ ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻨﺪ...
💛ﺯﯾﺮ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻂ ﺯﺭﺩ ﻣﯿﮑﺸﻢ!
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﮑﻠﯿﻔﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ!
ﻣﺜﻞ ﻓﺼﻠﻬﺎ ﺭﻧﮓ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ؛
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻭ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺗﮑﺬﯾﺒﺸﺎﻥ...
💚ﺭﻭﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻭ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺧﻄﯽﻣﯿﮑﺸﻢ؛ ﺳﺒﺰ ﺳﺒﺰ ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ...
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ که ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ
ﻓﺮﻗﺸﺎﻥ ﻭ ﺧﺎﺹ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭ
ﻧﮕﺎﻩ ﻭ ﮐﻼﻣﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ...
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺎﺏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﮋﻩ ﻫﺎ ﺁﻭﯾﺨﺖ ﺗﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺖ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺗﺎ ﻭﺟﺐ ﺑﻪ ﻭﺟﺐ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ...
🌺ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎی ﺳﺒﺰ ﺯﻧﺪﮔﯽ...💚
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆