eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من می‌چکد و با صدایی که زیر بارش اشک‌هایش نَم زده بود، همچنان می گفت: «الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه روز نمی‌تونستم دوری تو رو تحمل کنم...» دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه‌ای که چه زود به کام‌مان تلخ شد و دل‌هایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی‌ام بود: «مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید آرومم می‌کردی، کنارم نبودی! شب‌هایی که دلم می‌خواست پیشِت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شب‌هایی که هیچ کس نمی‌تونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!» و داغ دلم به قدری سوزنده بود که چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بی‌قراری می‌کرد، بی‌پروا ادامه می‌دادم: «ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، مَنو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر مَنو امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده می‌دادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چرا ازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه زجری می‌کشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش رنجیده بود. خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! نرو! هر چی می‌خوای بگی، بگو! هر چی دوست داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا دلم برای صدات تنگ شده!» و حالا نوبت گریه‌های بی‌صبرانه او بود که امانش را بریده و ناله‌هایش را در گلو بشکند. چشمه چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلک‌هایش همچون ابر بهاری سنگین بود و باز هم دست از باریدن نمی‌کشید و همچنانکه با نگاه عاشقش، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب نجوا می‌کرد: «الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که می‌زدم اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه امام حسین (علیه‌السلام) بخواد، می‌تونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب شه...» که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا می‌زد، پرسیدم: «پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (علیه‌السلام) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم مُرد؟» و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده می‌شد، پاسخ داد: «نمی‌دونم الهه جان...» و من دیگر چه می‌گفتم که به زلالی کلامش ایمان داشتم و نمی‌خواستم و نمی‌توانستم بیش از این با تازیانه‌های سرزنش، عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپیدِ روی شقیقه‌اش را که چون ستاره در سیاهی شب می‌درخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: «با خودت چی کار کردی؟» و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزی‌ام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از غربتش، جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش دوم نگاهش بہ دریا ڪہ مے افتد متعجب نگاهش میڪند:خانم دریا رضوے؟! دریا آرام و موقر از جایش بلند میشود و با حالت عجیبے بہ صورت روزبہ چشم مے دوزد. _سلام! _شما ڪجا اینجا ڪجا؟! دریا لبخند زیبایے میزند:تازہ برگشتم ایران! امروز رفتم بہ ساسان و بنفشہ سر بزنم ڪہ گفتن میان اینجا. منم بہ خودم اجازہ دادم مزاحم همڪلاسیاے سابقم بشم. روزبہ لبخند میزند:خیلے خوش اومدے! سپس بدون توجہ بہ نگاہ هاے سنگین دریا بہ سمت مجید و ساسان مے رود و مشغول احوال پرسے و خوش آمدگویے میشود. ڪمے بعد بہ سمت بنفشہ و مهسا و دریا مے رود،با آن ها هم سلام و احوالپرسے میڪند و دست میدهد. با تشویش لبم را مے جوم و نگاهم را از آن ها میگیرم،روزبہ ڪنارم مے نشیند. همہ بہ من و روزبہ بابت فارغ التحصیلے ام تبریڪ میگویند. دریا بہ صورتم خیرہ میشود:حقوق خوندید؟ سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:بلہ! _دفتر وڪالتتون ڪجاست؟! _هنوز نمیتونم دفتر بزنم. متعجب نگاهم میڪند:مگہ تو آزمون وڪالت شرڪت نڪردید؟! تازہ ارشدتونو گرفتید؟ فڪر ڪردم تو مقطع دڪترا فارغ التحصیل شدید هم زمان با کار ادامه تحصیل دادید! متعجب نگاهش میڪنم:نہ! ڪارشناسے حقوق دارم! ابروهایش را بالا مے اندازد،روزبہ سریع مے گوید:آیہ جان بیست و سہ سالشہ! دریا نگاہ متعجبش را میان من و روزبہ مے چرخاند. _بہ چهرہ شون میخورہ ڪم سن و سال باشن اما فڪر ڪردم سنشون بہ ما نزدیڪہ. _شما چندسالتونہ؟ لبخند میزند:سے و چهار! چشمانم گرد میشوند:ماشاللہ! اصلا بهتون نمیخورہ! نگاهش را بہ روزبہ مے دوزد:چہ خبرا؟ ڪار چطورہ؟ ساسان پشت بند دریا مے گوید:پسر مغرور و غد و پاستوریزہ ے دانشگاہ! همہ مے خندند،ساسان چشمڪے نثار مجید میڪند:اڪثر بچہ ها یہ نیمچہ شیطنتا و بچہ بازیایے داشتن بہ جز جناب ساجدے! لبخند دریا عمیق تر میشود و قلبِ من پر تلاطم! رفتارش یڪ جوریست،همہ مشغول صحبت و خاطرہ گویے میشوند. دریا آرام است و ڪم حرف. نگاهش میان همہ میگردد بیشتر بین من و روزبہ! نیم ساعت بعد آرام از جایش بلند میشود و از من مے پرسد:تراس دارید؟! سرم را تڪان میدهم:آرہ! تو اتاق اولے! میخواهم بلند شوم ڪہ روزبہ مے گوید:تو بشین! من راهنماییشون میڪنم! ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:دیگہ نمیتونم طاقت بیارم و امروز یہ نخ سیگار نڪشم! دلخور و نگران نگاهش میڪنم،سیگار ڪشیدن هایش هم بیشتر شدہ! روزبہ همانطور ڪہ بلند مے شود رو بہ دریا مے گوید:بفرمایید! دریا دنبال روزبہ بہ سمت اتاق خواب مے رود،از رفتار دریا خوشم نمے آید! نگاهش بہ من و روزبہ یڪ جوریست! یڪ جورے ڪہ حس ڪنجڪاوے زنانہ را بر مے انگیزد. بنفشہ و مهسا و مجید و ساسان ڪہ سرشان گرم میشود بہ بهانہ اے از جا بر مے خیزم و بہ سمت اتاق مے روم. در اتاق نیمہ باز است،محتاط از میان فاصلہ ے در و دیوار رد میشوم. در تراس باز است و باد پردہ ها را بہ بازے گرفتہ. خودم را نزدیڪ دیوار مے ڪشانم،سرڪے بہ تراس میڪشم. روزبہ و دریا با فاصلہ ڪنار هم پشت بہ من ایستادہ اند. روزبہ پڪے بہ سیگارش میزند و تڪیہ اش را بہ نردہ ها مے دهد. دریا نفس عمیقے میڪشد و مے گوید:اصلا تغییر نڪردے! صورتت! رفتارت! حرف زدند! حتے نگاهت! روزبہ چیزے نمے گوید؛ادامہ میدهد:فڪر میڪردم باید با آوا ببینمت! البتہ قبل اومدن بچہ ها گفتن ڪہ نامزدیت با آوا بہ هم خوردہ و ازدواج ڪردے! جداییت از آوا برام اصلا جاے تعجب نداشت اون موقعم همہ تعجب ڪردن ڪہ چرا آوا را انتخاب ڪردے! روزبہ سڪوت را میشڪند:بالاخرہ آدم یہ اشتباهاتے تو زندگیش دارہ،اون موقع یہ پسر بیست و چهار پنج سالہ بودم! آوا اشتباهے بود ڪہ زود جمع شد! _نمیدونم این حرفا الان درستہ یا نہ ولے اون موقع خیلے سعے ڪردم بہ خاطرہ خودت بهت بفهمونم آوا آدم تو نیست ولے تو اصلا توجهے بہ من نداشتے ڪہ هیچ! باهام سر لجم افتادہ بودے! صداے دریا مے خندد:دفعہ ے اول ڪہ سر ڪلاس دیدمت ازت بدم اومد! بیست سالت بیشتر نبود ولے عین این مرداے سن بالاے عصاقورت دادہ بودے! چقدر مسخرہ ت میڪردم! نہ این ڪہ تیپ و قیافہ ت ایرادے داشتہ باشہ نہ! نوع صحبت ڪردن و رفتار ڪردنت تو دانشگاہ! اون موقع پسرایے تو مرڪز توجہ بودن ڪہ خیلے مهربون و بامزہ و زبون دار بودن! فڪر ڪنم یہ سال ڪہ گذشت بہ خودم اومدم دیدم و از اون پسر عصاقورت دادہ خوشم اومدہ! خیلے ام خوشم اومدہ! اول با خودم جنگیدم اما وقتے دیدم توجہ بعضے دختراے دانشگاهم بهش جلب شدہ نتونستم عقب بڪشم! هیچڪس بہ چشمت نمے اومد،سرت همش تو درس و جزوہ بود یا دنبال استادا بودے براے بحث و دونستن بیشتر! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻 @repelay
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش دوم استاد موسوے همیشہ میگفت ساجدے مدیر لایقے میشہ! تو خونشہ! تو وجودشہ! درایت و شهامت و قاطعیتشو دارہ! همینطور یہ مهندس ڪاربلد میشہ! نمیدونم چرا ولے وقتے این حرفا رو میشنیدم ڪیف میڪردم! حتے دیگہ از اخما و بے توجهیاے اون پسر عصاقورت دادہ خوشم مے اومد! گذشت و گذشت هرڪارے ڪردم پسرہ منو ندید! انگار نہ انگار من وجود داشتم! دیگہ ڪلافہ شدہ بودم یہ روز تو ڪلاس خلوت جلوش وایسادم و گفتم ازش خوشم اومدہ دوست دارم بشنامسش! اونم زل زد تو چشمام و خیلے جدے گفت منو خوب میشناسہ! جلف ترین و سبڪ سر ترین دختر دانشگاهم! بعد خونسرد از ڪنارم رد شد و رفت،چقدر حرص خوردم چقدر فحشش دادم چقدر براش نقشہ ڪشیدم! اما ڪجا دل آدم حرف آدمیزاد حالیش میشہ؟! چند وقت بعد رفتم سراغش و پرسیدم چرا نظرش راجع بہ من اینطوریہ؟! گفت چون خیلے بے پروایے،خیلے بلند میخندے با همہ راحت ارتباط میگیرے شوخے میڪنے،بچہ بازے درمیارے،با تتو زدنو نشون دادنش و سیگار ڪشیدن میخواے خودتو بزرگ نشون بدے! نگاهے بہ نخ سیگار روزبہ مے اندازد:از اون روز دیگہ سیگار نڪشیدم! _این یادآورے گذشتہ درست نیست! براے خودت! دریا بدون توجہ بہ حرف روزبہ مے گوید:انتخاب دومت خیلے غافلگیرم ڪرد! روزبہ آخرین پڪ را بہ سیگارش میزند:آیہ منو قلبمم رو هم خیلے غافلگیر ڪرد! _دختر خوب و آرومے بہ نظر میرسہ! روزبہ اضافہ میڪند:و فوق العادہ دوست داشتنے! لبخند دریا رنگ غم میگیرد:باید خیلے خوشحال باشہ ڪہ تو رو دارہ! روزبہ تہ سیگارش را داخل سطل زبالہ ے ڪوچڪ داخل تراس مے اندازد‌. جملہ ے دریا خونم را بہ جوش مے آورد:چقدر بہ حالش غبطہ میخورم! بہ این ڪہ تو رو دارہ! روزبہ دستانش را داخل جیب هایش مے برد:میتونے بہ خودش بگے و برامون آرزوے خوشبختے ڪنے! دریا نفس عمیقے میڪشد:حتما! با خشم چشمانم را باز و بستہ میڪنم،روزبہ میخواهد بہ سمت اتاق برگردد ڪہ دریا مے پرسد:فقط میخوام بپرسم چرا؟! انتخاب دومت هم براے همہ... روزبہ با خشم انگشت اشارہ اش را بہ سمت دریا میگیرد:انتخاب من انتخاب منہ! بہ هیچ احدے الناسے ام ربطے ندارہ ڪہ انتخابم چطورہ! چندسالشہ! چند سال از من ڪوچیڪترہ! با من اختلاف عقیدہ دارہ یا نہ! فهمیدے؟! صدایے از پذیرایے میخواندم:آیہ جان! ڪجایے پس؟! نفس در سینہ ام حبس میشود،قبل از این ڪہ نگاہ روزبہ بہ سمت من بچرخد خودم را پشت دیوار پنهان میڪنم و سریع از اتاق خارج میشوم! دلم یڪ جورے میشود... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و‌ منبع مورد رضایت است👉🏻 👈🏻برداشتن آے دے ها از روے عڪس مورد رضایت نیست👉🏻 ♥️دلم پُراست ، پر از حسِ جایِ خالیِ تو♥️ @repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود. البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود. هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیر مهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است. حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت. از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد. "تو را باید کمی بیشتر دوست داشت کمی بیشتر از یک همراه کمی بیشتر از یک همسفر کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس! تو را باید... اندازه تمام دلشوره هایت اندازه اعتماد کردنت تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت تو را باید همانند یک هوای ابری یک شب بارانی یک آهنگ قدیمی یک شعر تمام نشدنی همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت! برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!" حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد. شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت. _بله؟! _سلام حورا جان. خوبی؟! _سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟ _قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیر مهدی و خانواده اش بیان خواستگاری. حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:ب...باشه چشم. _حورا جان کاری نداری؟! _نه. سلام برسونین به همه. حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد. اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود.‌‌ چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد. ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay