هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام
صبح قشنگِ بهاریتون بخیر و شادی
الهی امروز برای همه پر از خیر و شادی و عشق باشه
الهی امروز برای همه پر از موفقیت و اتفاقهای عالی باشه
خدای مهربانم با توکل بر تو امروزمونو شروع میکنیم و قلبهامونو با نامِ زیبای تو آرام میکنیم
امروز ، روزِ دوم ماهِ شعبان هست و نامِ زیبای «حَیّ» رو با خودمون تکرار میکنیم
«زنده» چه زیباست نامِ تو
🔸خداوند اصلِ زنده و حَیّ بودن است و امید داریم در این فروردینِ پر از عشق و برکت قلبهای ما با نام پروردگارمون زنده بشه🙏❤️
بریم یکروز خاص رو با عشق و توکل برای خودمون بسازیم😊😍
«یا حیّ»
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
#پیام_روزانه برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
#آموزنده
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
❌از امروز عادت کن سوالات مثبت از خودت بپرسی....
اگه سوالات منفی بپرسی،
پاسخ منفی دریافت خواهی کرد.
نه؟» «چی میشد اگه؟» وجود ندارد.
آیا به کسی اجازه میدهی که سوالات ناراحتکنندهای که بعضی اوقات از خودت میپرسید، کسی از تو بپرسد؟
👊مطمئناً خیر.
👈پس از این سوالات دست بکش و آنها را با سوالاتی مثبت که تو را به سمت جهتی مثبت هدایت کند جایگزین کن.
مثلاً:
🍃من از این تجربه چه درسی گرفتم؟
🍃من روی چه چیزهایی کنترل دارم؟
🍃برای جلو رفتن چه میتوانم بکنم؟
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
5.25M
#فایل_انگیزشی_روزانه
همیشه از یک غریزه شروع میشود، توجه به چیزهای کوچک به شما شتاب میدهد تا از آن استفاده کنید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_اول
قال امیرالمؤمنین (ع) :
"جانبو الاشرار و جالسو الاخیار"
«از بدان دوری کن و با نیکان همنشین شو»
الهی به امید خودت!🙏
بسم ألّله...
جلوی آینه می ایستم و دکمه های پیرهن سفید رنگم رو به ترتیب میبندم؛از بالا به پایین.دستی به موهام میکشم و مرتبشون میکنم.کمی از عطر مشهد رو به مچ دستم میزنم و کیفم رو از روی صندلی بر میدارم.از اتاق خارج میشم.به طرف آشپزخونه میرم و به مامانم میگم:مامان چیزی نمیخوای برات از بیرون بخرم؟
_کجا میری؟
_هیئت،پیش بچه ها.چیزی تا محرم نمونده.
_نه مادر،خدا پشت و پناهت.
_پس خداحافظ...راسی شاید دیر بیام.برا نهار منتظرم نمونید.
_باشه.
از خونه خارج میشم.قصددارم کمی قدم بزنم.به هیئت میرسم و وارد میشم.صدای امیرعلی تو فضا میپیچه:به به!ببین کی اومد.
_سلام به رفیق های گلم.
_و علیکم السلام برادر.چرا دیر کردی؟خیلی وقته منتظرتیم.
_ببخشید.پیاده اومدم.
_عیب نداره.حالا بیا بشین.داریم برنامه هایی که میخوایم برای محرم اجراکنیم رو مرور میکنیم.
_اومدم.
تاعصر باهم تو هیئت بودیم.به طرف خونه حرکت کردم.روزها در پی هم میگذشتند.بالاخره ماه نوکری#اباعبدأللّه رسید.
اول محرم؛مراسم زیارت عاشورا و سینه زنی برگزار کرده بودیم.بین مهمونای آشنا،پسر جوونی رو دیدم که غریبه به نظر میرسید.تا حالا اونو تو محله کوچیکمون ندیده بودم.قیافه جذابی داشت.یه فنجون چایی و دو حبه قند برداشتم و به طرفش رفتم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: ریحانه غیبی
🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_دوم
_سلام اخوی.قبول باشه.
کنارش نشستم و فنجون رو به طرفش گرفتم.
_ممنون.
_تا حالا ندیده بودمت.تازه اومدی اینجا؟
_آره...آره،راستش خانواده مو تو یه تصادف از دست دادم.اومدم اینجا،که محله کوچیکو خونه مونه توش ارزونه،تاشاید بتونم یه خونه زندگی برا خودم دست و پا کنم.
_چقد بد!متأسفم.خدا پدرومادرت رو بیامرزه.
_بازم ممنون.
حسین به طرفمون اومد و گفت:یاسین داداش،پاشو چایی بگیر.بچه ها کار دارن.
_باشه،الان میام.
پسر غریبه:اسمت یاسینه؟
_بله.
_اسم من امینه.خوشحال شدم از آشناییت.
_منم همینطور.یاعلی،التماس دعا.
پسر مؤدبی بود.از برخوردش خوشم اومد.بعداز پایان مراسم،امین به طرفم اومد و گفت که از من خوشش اومده و قصد داره بامن دوست بشه.منم درخواستشو قبول کردم.شماره تلفنش رو به من داد و خداحافظی کرد.
روز دوم هم تو مهمونا دیدمش.هرروز میومد مراسم ما.ظاهرش مذهبی نبود.ولی بنظرم عقایدش قوی بود.تو چند برخوردی که باهاش داشتم،از اخلاقش خیلی خوشم اومد.دقیقا همون شخصیتی رو داشت که من دوست داشتم.بعداز عاشورا هرروز بعداز تموم شدن کلاسم چندساعتی رو باهم میگذروندیم.هرچی بیشتر بهش نزدیک میشدم،بیشتر برام عحیب میشد.عقاید عجیبی داشت.اصلا به وجود بهشت و جهنم اعتقاد نداشت.به وجود خدا هم شک داشت.میگفت چطور وقتی خدارو نمیبینیم باورش کنیم؟ امین میگفت:چند وقتیم رفته فرقه شیطان پرستی.میگفت خیلی اعتقادای باحالی دارن.کارای جالبی میکنن.
بعدشم فهمیدم که اون ده روز محرم رو فقط بخاطر من میومد هیئت...
ادامه دارد...
✍نویسنده: ریحانه غیبی
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هو الرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سوم_و_چهارم
روزها میگذشت.وقتی باامین درباره مسائل عقیدتی و دینی حرف میزدم،به همه چی شک میکردم؛به خودم،به ایمانم،به خدا،به جهان پس از مرگ.هروقت میخواستم امین رو متقاعد کنم که اشتباه فکرمیکنه و نسبت به خداو اسلام خوش بینش کنم،اون با دلایل محکمش منو سست تر میکرد.وقتی به خودم اومدم،دیدم دیگه نمازامونمیخونم،ظاهرم تغییر کرده،هیئت نمیرم،طرز حرف زدنم تغییر کرده،تقریبا بادوستامم قطع رابطه کرده بودم.به جاش،بیشتر وقتمو باامین میگذروندم.باهم به مهمونی های مختلط میرفتیم.تو یکی از این مهمونیا،به یه دختری به اسم سهیلا دوست شدم.تقریبا به هم علاقه مند و وابسته شده بودیم.خانوادم از این تغییر رفتارم خیلی ناراحت وعصبانی شده بودن.هربار که میرفتم خونه،امکان نداشت که با پدرومادرم سراین قضیه جنگ و دعوا نکنیم.تو محله انگشت نما شده بودیم.واسه خانوادم آبرو نذاشته بودم.یه جورایی میشدگفت که از خانوادم جداشده بودم.به ندرت میرفتم خونه.رفیقام متوجه شده بودن.ازهر راهی که میتونستن،حتی آخرش با جنگ و دعوا سعی کردن منو از ادامه این حماقت،منع کنن؛ولی من وقاحت تمام اونا پس زدم و با بددهنی از خودم روندمشون...
یه گاز بزرگ به ساندویچم زدم و به منظره روبروم خیره شدم.یهو چیز سیاهی از جلو چشام رد شد.به خودم اومدم.دختری زیبارو مثل رویا،با چادر مشکی از جلو چشام رد شد و رفت.بوی یاس🌼تو هوا پیچید.بی اختیار بلند شدم و دنبالش رفتم.صدای فروشنده رو شنیدم که داد میزد:
آقا پول ساندویچتو ندادی.آقا...آقا...
اهمیتی ندادم.به راهم ادامه دادم.بااینکه یک لحظه دیدمش،اما انگار سالهاست میشناسمش.پیچید تویه کوچه.عطر یاس،کوچه رو پر کرده بود.تا خواستم ببینم توچه خونه ای میره،تلفنم زنگ خورد.سریع پشت دیوار قایم شدم و گوشی رو از جیبم درآوردم.
جواب دادم:الو سهیلا؟چی میگی این وقت شب؟
_چته؟دم درآوردی؟صداتو میبری بالا...چیه؟از ما بهترونو پیدا کردی؟
_نه...ببخشید...ببخشید.اصلا حواسم نبود...خوبی گلم؟
_مرسی.من خوبم.تو خوبی؟
_اوهوم.
_کجایی؟
_تو خیابون.
(نگاهی به داخل کوچه انداختم،هیچکس نبود.)
_توخیابون چیکار میکنی؟
_هیچی،هیچی.
_برو خونه،نمون تو کوچه.باشه؟
_باشه چشم.
_بای،شب بخیر.
_شب بخیر.
(اه لعنتی.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟)
ناامیدانه برگشتم و به طرف خونه امین رفتم...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_زنانه
"راههای جذب شوهر!!!"
🔹 مردان در تنهایی باطریشان شارژ میشود. پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند.
🔸 مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمیآید. اگر رفتارتان مردانه است، رفتارتان را تغییر دهید.
🔹 به او احترام بگذارید و از او حرف شنوی داشته باشید. نه اینکه رامش باشید! فقط خود رای و یک دنده نباشید.
🔸 مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند.
🔹 یکی از مهمترین علاقمندیهای مردان شغلشان است؛ پس شغلشان را زیر سوال نبرید
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
📝
عفو و بخشش برای سلامتی بدن مفید است
دیگران را مورد عفو قرار دادن, سلامتی به جسم و روح بخشیدن است.
شما باید کسانی را که به شما بدی کرده اند ببخشید و از تقصیرشان در گذرید تا به آرامش و خوشی دست پیدا کنید.
امروز در دانش "راون تنی" به این نتیجه رسیده اند که منشا غالب هیجانات از قبیل کینه توزی و ندامت و محکوم ساختن دیگران, عوارضی همچون تنگی عروق, تورم مفاصل و بیماری قلبی می باشد.
تنها راه درمان برای این افراد, گذشت کردن و چشم پوشیدن بر آن حالت روحی است.
تا نبخشیم رها نمیشویم کار اسونی نیست اما کم کم و با تمرین حتما میشود
وقتی کسی نمیبخشیم مثل اینه که با یک بند همیشه به او وصلیم
ببخش و رها شو
ما فقط یک بار قراره زندگی کنیم پس نگذار رفتار تلخ دیگران روزاهای قشنگتو ازت بگیره
براتون بهترینها رو ارزو دارم.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هو الرزاق #دختر_رویاها #قسمت_سوم_و_چهارم روزها میگذشت.وقتی باامین درباره مسائل عقیدتی و
🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_پنجم
فصل پاییز🍂داشت تموم میشد.سخت سرما خورده بودم.یه هفته ای میشدکه تو خونه خوابیده بودم.از وقتی از خونه زده بودم بیرون،حسابی بدنم ضعیف شده بود.راس میگن مامانا،پسراشونو لوس میکننا...اولین باری بود که مریض شدم و مادرم نبود تا ازم مراقبت کنه.دلم خیلی براشون تنگ شده بود؛اما نمیتونستم برم پیششون.چند روزی گذشت.یکم حالم بهتر شده بود.خیلی دلم شکسته بود💔.آخه تو این مدتی که مریض بودم،سهیلا حتی یه زنگ نزد حالمو بپرسه؛دیدن که جای خود داره😏.
رفتم بیرون تا یکم قدم بزنم و هوا بخورم.یه حسی بهم میگفت که برم تو اون کوچه تا شاید دوباره اون دخترو ببینم.شبیه دختری بود که تو رویاها دنبالش بودم.انگار رویاهام به واقعیت تبدیل شده بودن.نیم ساعتی شد تو کوچه وایسادم.یهو دیدم دختر رویاهام داره میاد.زود پشت دیوار قایم شدم تا منو نبینه.اومد و رفت تو خونشون.یه در سفید تقریبا بزرگ.ساختمون خونشون معلوم بود.خونه تقریبا بزرگی داشتن.فکر کنم دو طبقه بود.نمیدونم چرا،چند دقیقه بیشتر وایسادم.یه ماشین اومد جلو در خونشون وایساد.رانندش یه پسر جوون و خوشتیپ بود.چند ثانیه بعدش،دخترخانم رویاهام از خونه اومد بیرون و سوار ماشین پسره شد.خیلی باهم خوب برخورد کردن؛با لبخند و مهربونی.بادیدن این صحنه ها،حال آدمی رو پیدا کردم که چیزی تا ایستادن قلبش نمونده.حس مرگ و ناامیدی پیدا کردم.شروع کردم به سرفه کردن.انقدر سرفه کردم،احساس کردم دارم میمیرم.بعد از رفتن اونا،منم رفتم.
_أه،چه روز مسخره ای بود امروز.از یه طرف این دختره حالمو گرفت.از یه طرف دیگه ام سهیلا دلم رو شکوند..
راسی سهیلا...اون دقیقا کجای زندگی منه؟!واقعا چه جایگاهی برای من داره؟دوست؟همسر آینده؟چی؟اصن من چرا امروز اومدم اینجا؟چرا این دختر غریبه انقد برام مهم شده بود؟من سهیلا رو دوست دارم،ولی نمیتونم دختری رو که همیشه دنبالش بودم رو به این راحتیا فراموش کنم.اگه اون پسره،نامزد دختر رویاهام باشه،من چیکار کنم؟یعنی اون دختر منو قبول میکنه؟سهیلا رو چیکار کنم؟وای خدا...باید چیکار کنم؟
وقتی به خودم اومدم،دیدم جلو در خونه بابامم.تعجب کردم!
_من چرا اومدم اینجا!؟
خیلی دلم میخواست برم تو؛اما نمیتونستم.برگشتم رفتم خونه امین.حالم اصلا خوب نبود.هوا خیلی سرد بود...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌷🎗🌷🎗🌷🎗🌷🎗🌷🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_ششم
همش تو خودم بودم.با هیچکس حرفی نمیزدم.جواب تلفنای سهیلارو یکی در میون میدادم.حوصله هیچکسو نداشتم.دیگه امین به حرف اومده بود و گفت:یاسین چته؟چرا چند وقتیه حوصله نداری؟...یاسین...یاااسین؟
_ها؟با منی؟
_یه ساعته دارم صدات میکنم.
_چیکارم داری؟
_میگم چته؟چرا چندوقته تو خودتی؟
_فکرم مشغوله...
_مشغول چی؟
_نمیتونم بگم.
تعجب کرد،اماچیزی نگفت.شونه ای بالا انداخت و رفت.بعداز چند روز فکر کردن،بالاخره تصمیمو گرفتم.راه افتادم سمت خونه بابام.درزدم و وارد شدم.
مادرم از آشپزخونه خارج شد و سینی چای رو جلوم گذاشت.
_خب مادر،واسه چی اومدی؟
_اومدم بهتون بگم که واسم بریم خواستگاری.
_چی؟خواستگاری؟
_بله.
_من نمیدونم کجای تربیتت اشتباه کردم که تو اینجور شدی.من نمیتونم واست بیام خواستگاری.
_آخه چرا؟چون راه زندگیمو خودم انتخاب کردم؟
_ولی انتخابت درست نیست.
_این انتخاب منه و شما حق دخالت ندارید.
_پس خودت برو خواستگاری.منو پدرت حاضر نیستیم برای پسر بی حیایی مثه تو بریم خواستگاری.
_این حرف آخرته دیگه؟
_حرف اول و آخرمه.
_باشه.
عصبی از خونه خارج شدم.
_اصلا ولشون کن.خودم میرم.اصلا بودو نبود اونا چه فرقی میکنه؟
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay