eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادل
▫️اگه سودای شهادت داری❗️ ▫️ #اگه_دلت_گرفته❗️ ▫️اگه شکسته بالی❗️ ▫️ #اگه_هوای_پریدن_داری❗️ 🔴 بیا اینجا و دلت و #شهدایی کن🌹🍃 ⏪اینجا پر است از👇👇 ☑️ #عطر_و_بوی_شهدا ☑️ چهره های نورانی و خدایی ☑️ و پــر از انگـــیزه های خوبــ و راهی برای #رسیدن_به_خدا و آسمانی شدن🕊 👈 اینجــــا که باشی پات نمیلغزه و گناه نمیڪنے😜 کافیه روی لینک زیر کلیک کنی👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام صبح قشنگِ بهاریتون بخیر و شادی الهی امروز برای همه‌ پر از خیر و شادی و عشق باشه الهی امروز برای همه پر از موفقیت و اتفاقهای عالی باشه خدای مهربانم با توکل بر تو امروزمونو شروع میکنیم و قلبهامونو با نامِ زیبای تو آرام می‌کنیم امروز ، روزِ دوم ماهِ شعبان هست و نامِ زیبای «حَیّ» رو با خودمون تکرار می‌کنیم «زنده» چه زیباست نامِ تو 🔸خداوند اصلِ زنده و حَیّ بودن است و امید داریم در این فروردینِ پر از عشق و برکت قلبهای ما با نام پروردگارمون زنده بشه🙏❤️ بریم یک‌روز خاص رو با عشق و توکل برای خودمون بسازیم😊😍 «یا حیّ» 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌از امروز عادت کن سوالات مثبت از خودت بپرسی.... اگه سوالات منفی بپرسی، پاسخ منفی دریافت خواهی کرد. نه؟» «چی میشد اگه؟» وجود ندارد. آیا به کسی اجازه می‌دهی که سوالات ناراحت‌کننده‌ای که بعضی اوقات از خودت می‌پرسید، کسی از تو بپرسد؟ 👊مطمئناً خیر. 👈پس از این سوالات دست بکش و آنها را با سوالاتی مثبت که تو را به سمت جهتی مثبت هدایت کند جایگزین کن. مثلاً: 🍃من از این تجربه چه درسی گرفتم؟ 🍃من روی چه چیزهایی کنترل دارم؟ 🍃برای جلو رفتن چه می‌توانم بکنم؟ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
5.25M
همیشه از یک غریزه شروع می‌شود، توجه به چیزهای کوچک به شما شتاب می‌دهد تا از آن استفاده کنید. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
رمان شماره:16💖 نام رمان:دختررویاها نام نویسنده :ریحانه غیبی تعداد قسمتها:40
🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🌺هوالرزاق قال امیرالمؤمنین (ع) : "جانبو الاشرار و جالسو الاخیار" «از بدان دوری کن و با نیکان همنشین شو» الهی به امید خودت!🙏 بسم ألّله... جلوی آینه می ایستم و دکمه های پیرهن سفید رنگم رو به ترتیب میبندم؛از بالا به پایین.دستی به موهام میکشم و مرتبشون میکنم.کمی از عطر مشهد رو به مچ دستم میزنم و کیفم رو از روی صندلی بر میدارم.از اتاق خارج میشم.به طرف آشپزخونه میرم و به مامانم میگم:مامان چیزی نمیخوای برات از بیرون بخرم؟ _کجا میری؟ _هیئت،پیش بچه ها.چیزی تا محرم نمونده. _نه مادر،خدا پشت و پناهت. _پس خداحافظ...راسی شاید دیر بیام.برا نهار منتظرم نمونید. _باشه. از خونه خارج میشم.قصددارم کمی قدم بزنم.به هیئت میرسم و وارد میشم.صدای امیرعلی تو فضا میپیچه:به به!ببین کی اومد. _سلام به رفیق های گلم. _و علیکم السلام برادر.چرا دیر کردی؟خیلی وقته منتظرتیم. _ببخشید.پیاده اومدم. _عیب نداره.حالا بیا بشین.داریم برنامه هایی که میخوایم برای محرم اجراکنیم رو مرور میکنیم. _اومدم. تاعصر باهم تو هیئت بودیم.به طرف خونه حرکت کردم.روزها در پی هم میگذشتند.بالاخره ماه نوکری رسید. اول محرم؛مراسم زیارت عاشورا و سینه زنی برگزار کرده بودیم.بین مهمونای آشنا،پسر جوونی رو دیدم که غریبه به نظر میرسید.تا حالا اونو تو محله کوچیکمون ندیده بودم.قیافه جذابی داشت.یه فنجون چایی و دو حبه قند برداشتم و به طرفش رفتم... ادامه دارد... ✍نویسنده: ریحانه غیبی 🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🌺هوالرزاق _سلام اخوی.قبول باشه. کنارش نشستم و فنجون رو به طرفش گرفتم. _ممنون. _تا حالا ندیده بودمت.تازه اومدی اینجا؟ _آره...آره،راستش خانواده مو تو یه تصادف از دست دادم.اومدم اینجا،که محله کوچیکو خونه مونه توش ارزونه،تاشاید بتونم یه خونه زندگی برا خودم دست و پا کنم. _چقد بد!متأسفم.خدا پدرومادرت رو بیامرزه. _بازم ممنون. حسین به طرفمون اومد و گفت:یاسین داداش،پاشو چایی بگیر.بچه ها کار دارن. _باشه،الان میام. پسر غریبه:اسمت یاسینه؟ _بله. _اسم من امینه.خوشحال شدم از آشناییت. _منم همینطور.یاعلی،التماس دعا. پسر مؤدبی بود.از برخوردش خوشم اومد.بعداز پایان مراسم،امین به طرفم اومد و گفت که از من خوشش اومده و قصد داره بامن دوست بشه.منم درخواستشو قبول کردم.شماره تلفنش رو به من داد و خداحافظی کرد. روز دوم هم تو مهمونا دیدمش.هرروز میومد مراسم ما.ظاهرش مذهبی نبود.ولی بنظرم عقایدش قوی بود.تو چند برخوردی که باهاش داشتم،از اخلاقش خیلی خوشم اومد.دقیقا همون شخصیتی رو داشت که من دوست داشتم.بعداز عاشورا هرروز بعداز تموم شدن کلاسم چندساعتی رو باهم میگذروندیم.هرچی بیشتر بهش نزدیک میشدم،بیشتر برام عحیب میشد.عقاید عجیبی داشت.اصلا به وجود بهشت و جهنم اعتقاد نداشت.به وجود خدا هم شک داشت.میگفت چطور وقتی خدارو نمیبینیم باورش کنیم؟ امین میگفت:چند وقتیم رفته فرقه شیطان پرستی.میگفت خیلی اعتقادای باحالی دارن.کارای جالبی میکنن. بعدشم فهمیدم که اون ده روز محرم رو فقط بخاطر من میومد هیئت... ادامه دارد... ✍نویسنده: ریحانه غیبی 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هو الرزاق روزها میگذشت.وقتی باامین درباره مسائل عقیدتی و دینی حرف میزدم،به همه چی شک میکردم؛به خودم،به ایمانم،به خدا،به جهان پس از مرگ.هروقت میخواستم امین رو متقاعد کنم که اشتباه فکرمیکنه و نسبت به خداو اسلام خوش بینش کنم،اون با دلایل محکمش منو سست تر میکرد.وقتی به خودم اومدم،دیدم دیگه نمازامونمیخونم،ظاهرم تغییر کرده،هیئت نمیرم،طرز حرف زدنم تغییر کرده،تقریبا بادوستامم قطع رابطه کرده بودم.به جاش،بیشتر وقتمو باامین میگذروندم.باهم به مهمونی های مختلط میرفتیم.تو یکی از این مهمونیا،به یه دختری به اسم سهیلا دوست شدم.تقریبا به هم علاقه مند و وابسته شده بودیم.خانوادم از این تغییر رفتارم خیلی ناراحت وعصبانی شده بودن.هربار که میرفتم خونه،امکان نداشت که با پدرومادرم سراین قضیه جنگ و دعوا نکنیم.تو محله انگشت نما شده بودیم.واسه خانوادم آبرو نذاشته بودم.یه جورایی میشدگفت که از خانوادم جداشده بودم.به ندرت میرفتم خونه.رفیقام متوجه شده بودن.ازهر راهی که میتونستن،حتی آخرش با جنگ و دعوا سعی کردن منو از ادامه این حماقت،منع کنن؛ولی من وقاحت تمام اونا پس زدم و با بددهنی از خودم روندمشون... یه گاز بزرگ به ساندویچم زدم و به منظره روبروم خیره شدم.یهو چیز سیاهی از جلو چشام رد شد.به خودم اومدم.دختری زیبارو مثل رویا،با چادر مشکی از جلو چشام رد شد و رفت.بوی یاس🌼تو هوا پیچید.بی اختیار بلند شدم و دنبالش رفتم.صدای فروشنده رو شنیدم که داد میزد: آقا پول ساندویچتو ندادی.آقا...آقا... اهمیتی ندادم.به راهم ادامه دادم.بااینکه یک لحظه دیدمش،اما انگار سالهاست میشناسمش.پیچید تویه کوچه.عطر یاس،کوچه رو پر کرده بود.تا خواستم ببینم توچه خونه ای میره،تلفنم زنگ خورد.سریع پشت دیوار قایم شدم و گوشی رو از جیبم درآوردم. جواب دادم:الو سهیلا؟چی میگی این وقت شب؟ _چته؟دم درآوردی؟صداتو میبری بالا...چیه؟از ما بهترونو پیدا کردی؟ _نه...ببخشید...ببخشید.اصلا حواسم نبود...خوبی گلم؟ _مرسی.من خوبم.تو خوبی؟ _اوهوم. _کجایی؟ _تو خیابون. (نگاهی به داخل کوچه انداختم،هیچکس نبود.) _توخیابون چیکار میکنی؟ _هیچی،هیچی. _برو خونه،نمون تو کوچه.باشه؟ _باشه چشم. _بای،شب بخیر. _شب بخیر. (اه لعنتی.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟) ناامیدانه برگشتم و به طرف خونه امین رفتم... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 "راه‌های جذب شوهر!!!" 🔹 مردان در تنهایی باطریشان شارژ می‌شود. پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند. 🔸 مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمی‌آید. اگر رفتارتان مردانه است، رفتارتان را تغییر دهید. 🔹 به او احترام بگذارید و از او حرف شنوی داشته باشید. نه اینکه رامش باشید! فقط خود رای و یک دنده نباشید. 🔸 مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند. 🔹 یکی از مهمترین علاقمندی‌های مردان شغلشان است؛ پس شغلشان را زیر سوال نبرید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
📝 عفو و بخشش برای سلامتی بدن مفید است دیگران را مورد عفو قرار دادن, سلامتی به جسم و روح بخشیدن است. شما باید کسانی را که به شما بدی کرده اند ببخشید و از تقصیرشان در گذرید تا به آرامش و خوشی دست پیدا کنید. امروز در دانش "راون تنی" به این نتیجه رسیده اند که منشا غالب هیجانات از قبیل کینه توزی و ندامت و محکوم ساختن دیگران, عوارضی همچون تنگی عروق, تورم مفاصل و بیماری قلبی می باشد. تنها راه درمان برای این افراد, گذشت کردن و چشم پوشیدن بر آن حالت روحی است. تا نبخشیم رها نمیشویم کار اسونی نیست اما کم کم و با تمرین حتما میشود وقتی کسی نمیبخشیم مثل اینه که با یک بند همیشه به او وصلیم ببخش و رها شو ما فقط یک بار قراره زندگی کنیم پس نگذار رفتار تلخ دیگران روزاهای قشنگتو ازت بگیره براتون بهترینها رو ارزو دارم. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هو الرزاق #دختر_رویاها #قسمت_سوم_و_چهارم روزها میگذشت.وقتی باامین درباره مسائل عقیدتی و
🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀🌺هوالرزاق فصل پاییز🍂داشت تموم میشد.سخت سرما خورده بودم.یه هفته ای میشدکه تو خونه خوابیده بودم.از وقتی از خونه زده بودم بیرون،حسابی بدنم ضعیف شده بود.راس میگن مامانا،پسراشونو لوس میکننا...اولین باری بود که مریض شدم و مادرم نبود تا ازم مراقبت کنه.دلم خیلی براشون تنگ شده بود؛اما نمیتونستم برم پیششون.چند روزی گذشت.یکم حالم بهتر شده بود.خیلی دلم شکسته بود💔.آخه تو این مدتی که مریض بودم،سهیلا حتی یه زنگ نزد حالمو بپرسه؛دیدن که جای خود داره😏. رفتم بیرون تا یکم قدم بزنم و هوا بخورم.یه حسی بهم میگفت که برم تو اون کوچه تا شاید دوباره اون دخترو ببینم.شبیه دختری بود که تو رویاها دنبالش بودم.انگار رویاهام به واقعیت تبدیل شده بودن.نیم ساعتی شد تو کوچه وایسادم.یهو دیدم دختر رویاهام داره میاد.زود پشت دیوار قایم شدم تا منو نبینه.اومد و رفت تو خونشون.یه در سفید تقریبا بزرگ.ساختمون خونشون معلوم بود.خونه تقریبا بزرگی داشتن.فکر کنم دو طبقه بود.نمیدونم چرا،چند دقیقه بیشتر وایسادم.یه ماشین اومد جلو در خونشون وایساد.رانندش یه پسر جوون و خوشتیپ بود.چند ثانیه بعدش،دخترخانم رویاهام از خونه اومد بیرون و سوار ماشین پسره شد.خیلی باهم خوب برخورد کردن؛با لبخند و مهربونی.بادیدن این صحنه ها،حال آدمی رو پیدا کردم که چیزی تا ایستادن قلبش نمونده.حس مرگ و ناامیدی پیدا کردم.شروع کردم به سرفه کردن.انقدر سرفه کردم،احساس کردم دارم میمیرم.بعد از رفتن اونا،منم رفتم. _أه،چه روز مسخره ای بود امروز.از یه طرف این دختره حالمو گرفت.از یه طرف دیگه ام سهیلا دلم رو شکوند.. راسی سهیلا...اون دقیقا کجای زندگی منه؟!واقعا چه جایگاهی برای من داره؟دوست؟همسر آینده؟چی؟اصن من چرا امروز اومدم اینجا؟چرا این دختر غریبه انقد برام مهم شده بود؟من سهیلا رو دوست دارم،ولی نمیتونم دختری رو که همیشه دنبالش بودم رو به این راحتیا فراموش کنم.اگه اون پسره،نامزد دختر رویاهام باشه،من چیکار کنم؟یعنی اون دختر منو قبول میکنه؟سهیلا رو چیکار کنم؟وای خدا...باید چیکار کنم؟ وقتی به خودم اومدم،دیدم جلو در خونه بابامم.تعجب کردم! _من چرا اومدم اینجا!؟ خیلی دلم میخواست برم تو؛اما نمیتونستم.برگشتم رفتم خونه امین.حالم اصلا خوب نبود.هوا خیلی سرد بود... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌷🎗🌷🎗🌷🎗🌷🎗🌷🌺هوالرزاق همش تو خودم بودم.با هیچکس حرفی نمیزدم.جواب تلفنای سهیلارو یکی در میون میدادم.حوصله هیچکسو نداشتم.دیگه امین به حرف اومده بود و گفت:یاسین چته؟چرا چند وقتیه حوصله نداری؟...یاسین...یاااسین؟ _ها؟با منی؟ _یه ساعته دارم صدات میکنم. _چیکارم داری؟ _میگم چته؟چرا چندوقته تو خودتی؟ _فکرم مشغوله... _مشغول چی؟ _نمیتونم بگم. تعجب کرد،اماچیزی نگفت.شونه ای بالا انداخت و رفت.بعداز چند روز فکر کردن،بالاخره تصمیمو گرفتم.راه افتادم سمت خونه بابام.درزدم و وارد شدم. مادرم از آشپزخونه خارج شد و سینی چای رو جلوم گذاشت. _خب مادر،واسه چی اومدی؟ _اومدم بهتون بگم که واسم بریم خواستگاری. _چی؟خواستگاری؟ _بله. _من نمیدونم کجای تربیتت اشتباه کردم که تو اینجور شدی.من نمیتونم واست بیام خواستگاری. _آخه چرا؟چون راه زندگیمو خودم انتخاب کردم؟ _ولی انتخابت درست نیست. _این انتخاب منه و شما حق دخالت ندارید. _پس خودت برو خواستگاری.منو پدرت حاضر نیستیم برای پسر بی حیایی مثه تو بریم خواستگاری. _این حرف آخرته دیگه؟ _حرف اول و آخرمه. _باشه. عصبی از خونه خارج شدم. _اصلا ولشون کن.خودم میرم.اصلا بودو نبود اونا چه فرقی میکنه؟ ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق نگاهی به داخل کوچه می اندازم.خبری از دختر مورد علاقم نیست.الان سه روزه که میام اینجا منتظرش میشم تا شاید ببینمش و باهاش حرف بزنم.از سرما دستامو بهم میمالم و پاهامو تکون میدم.چشمم به خیابون بود که یه پراید مشکی آشنا روبروی کوچه نگه داشت.چشامو ریز کردم تا رانندشو ببینم.همون پسری بود که قبلا با دختر مورد علاقم دیدمش.تلفنشو برد دم گوشش و زود قطع کرد.چند لحظه بعد همون دختر از خونه خارج شد و به طرف ماشین حرکت کرد.از کنارم رد شد.یدفعه پاهام سست شد.رو دو زانو افتادم.دختره برگشت و چندلحظه نگام کرد.بعد به طرف ماشین راه افتاد.قبل از اینکه ماشین حرکت کنه،پسر از ماشین پیاده شد و به طرفم اومد. _حالتون خوبه آقا؟ _من...من...بله...بله خوبم...مم...ممنون. دستمو گرفت و بلندم کرد.تشکر کردم و بعد خداحافظی کردو رفت.انقدر با چشم دنبالشون کردم تا از محور دیدم خارج شدن.از یه طرف ناراحت بودم و استرس داشتم و از طرف دیگه ذوق کردم؛چون دختره به من توجه کرد و نگرانم شد. _بازم نتونستم باهاش حرف بزنم. دوروز بعدم همینجور منتظرش شدم.روز سوم... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی ❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🌷🍃 مراحل هفت گانه قانون جذب در قرآن: نمونه بارز قانون جذب در قرآن سوره مبارکه حمد است که برعکس بسیاری از سوره ها این انسان است که با خداوند صحبت می کند. 1_ ابتدا با نام پروردگار شروع می کنیم (بسم الله) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 2_ سپس او را شکر می گوییم و سپاسگزار می شویم(الحمدالله رب العالمین) 3_ از او به نیکی یاد می کنیم که بخشنده و مهربان است (الرحمن الرحیم) 4_ به خود یادآور می شویم که باور داریم همه چیز از آن اوست شکی در آن نیست (مالک یوم الدین) 5_ خلوص و ارادت خود را به او ابراز می نماییم (ایاک نعبد و ایاک نستعین) 6_ اصل درخواست را مطرح می کنیم (اهدنا الصراط المستقیم) 7_ جزئیات درخواست را نیز مطرح می کنیم (صراط الذین انعمت علیهم…) این نشانه خود کافیست تا ما کلیه امور جهان هستی را با آموزه های قرآن بسنجیم و بپذیریم، تنها با رعایت همین ۷ اصل که در بالا آورده شده را اگر در کلیه خواسته هایمان اعمال نماییم، بدون شک قانون جذب را بصورت اصولی توانسته ایم اجرا کرده و به نتیجه دلخواه برسیم. همه چیز گفته شده همه چیز...... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ خداوندا ... وقت دشواری‌ها، آن که صدایش می‌کنند، تویی ... و وقت گرفتاری‌ها، آن که دنبال پناهش می‌گردند، تویی ... دری را که تو بسته‌ای، کس دیگری باز نمی‌کند، و دری را که باز کرده‌ای، کسی نمی‌بندد... پس خودت درِ رهایی را به رویم باز کن. به توانایی‌ات، این هیبت غم را در من بشکن... و کاری کن به همین سختی، به همین رنجی که دارم از آن به تو شکایت می‌کنم، زیبا نگاه کنم. که بدون شک هر چه که از سوی تو باشد زیباست... 👇 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
YEKNET.IR -taheri-milad-emam-hosein-95-002.mp3
2.68M
🌸 (ع) 💐یا حسین تپش دل همه نوکرا 💐پادشاه دلای باصفا 🎤 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
‍ سلااااام صبح زیباتون بخیر خدای خوبم شکرگزارت هستسم که امروز هم بهمون فرصت دادی بیدار بشیم و زندگی کنیم از تو یاری میخوام امروز همه‌مون بتونیم گامی در جهت قشنگتر شدن دنیا برداریم 🌼🙌 🔹اگر کارمندم بهتر به کارهای ارباب رجوع‌هام می‌رسم 🔹اگر معلمم امروز یک سری نکات انرژی بخش به شاگردهام میگم 🔹اگر کاسبم سعی میکنم انصاف بیشتری داشته باشم 🔹اگر مادرم سعی میکنم خونه مو جای قشنگتری برای زندگی کنم 🔹هر شغل یا وضعیتی دارم سعی میکنم بهترینِ خودم باشم چون من گل سر سبد آفرینشم🌸😊 💯الهی به امید تو میرم که امروزمو بهتر از همیشه بسازم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ⁉️در برابر «انتقاد» دیگران چه واکنشی نشان دهیم؟ 👈 انتقاد، به نفع من و شماست! اما لازم است برداشتِ خود را از «انتقاد» تغییر دهیم. وقتی از من انتقاد می‌کنند، معنایش این است که «به من توجه شده». 🚧 انتقاد مانند گارد-ریل‌ها در جاده است! پول خرج کرده‌اند و آن را آنجا گذاشته‌اند. درست است که ماشینت خراب می‌شود ولی در عوض جانت نجات پیدا می‌کند. پس به من توجه شده و مهم هستم. اگر جان آدمها مهم نباشد، در هیچ جاده‌ای گارد-ریل نمی‌گذارند. می‌گویند: افتاد که افتاد! می‌خواست حواسش جمع باشد! 🔅پس جان و رأی شما اهمیت دارد که دارند به شما فکر می‌کنند و جاده را درست می‌کنند. ❌برای مثال شما اشتباهی کرده‌اید و تذکر می‌دهند. این بدین معناست که: من زنده هستم و آدم ِزنده اشتباه می‌کند. پس هر وقت از تو انتقاد می‌شود معنایش این است که: به من توجه می‌کنند، من مهمم، من زنده‌ام. 💡پس اگر از تو انتقاد کردند، اول خودت را ببوس! یک بوس واقعی... وقتی از تو انتقاد می‌کنند، خوشحال باش که: دیده شدی، مهمی، کسی هستی. 💥فقط «برداشت‌ات راتغییر بده». کسانی که به شما توجه کرده‌اند نظرشان مهم است. یعنی رابطه‌ای بین شما هست که «انتقاد» معنا پیدا کرده است. اگر این‌طور فکر کنید، از این به بعد از انتقاد خوشحال می‌شوید، نه ناراحت! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
4.5M
اگر سطح انتظار بالایی داشته باشید و ذهن خودتان را آماده کنید و با نگرش مثبت شروع کنید قطعا اتفاق خوبی می‌‌افتد. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_هفتم نگاهی به داخل کوچه می اندازم.خبری از دختر مورد علاقم ن
🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🌺هوالرزاق روز سوم رو جدول خیابون نشسته بودم که از دور دیدمش.سریع بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم.به چند قدمی ام رسید.میخواست از کنارم رد بشه که صداش کردم:خانم؟ اعتنایی نکرد،دوباره صدا کردم:خانم؟ سرشو بطرفم برگردوند. _بله؟ سرفه ای کردم و نزدیکتر شدم.با چادر روشو گرفت. _ببخشید مزاحمتون شدم؛میخواستم...میخواستم... _میخواستید چی؟من کار دارم آقای محترم.لطفا سریع امرتونو بگید. _میخواستم که...آدرس محل کار پدرتونو ازتون بگیرم. _من پدر ندارم آقای محترم. (چشام چهارتا شد.آب دهنم پرید گلوم.) _حالتون خوبه آقا؟ _بله،بله خوبم.گفتید پدر ندارید؟چه اتفاقی براشون افتاده؟ _ببخشید شما اصلا کی هستید که نمیدونید پدرمن شهید شدن؟ (مونده بودم که چی جوابشو بدم.گفتم که...) _من...من...پسر دوست پدرتون هستم و اصلا از شهادتشون خبر نداشتم. _اصلا به ظاهرتون نمیخوره. _خب من راه زندگیمو انتخاب کردم و به خانوادم کاری ندارم. _آهان.میتونم اسم پدرتونو بدونم؟چون منو خانوادم همه دوستای بابامو میشناسیم. _سلمان کورشی. یکم فکر میکنه و بعد جواب میده:_ولیi پدرمن دوستی به این اسم نداشت. _خب حتما یادش رفته بهتون بگه یا شاید دلیل دیگه ای داشته که نگفته. _نمیدونم؛شاید.با پدر من چیکار داشتین؟ _یه کار شخصی باهاشون داشتم. _خب حالا کارتونو به من بگید شاید بتونم بهتون کمک کنم. _آخه نمیتونم به شما بگم.برادری ندارید که به ایشون کارمو بگم؟ _چرا،یه برادر کوچکتر از خودم دارم.میتونم شمارشو بهتون بدم. _اگه میشه لطف کنید. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌺هوالرزاق شماره رو داد و خیلی سریع از دستم فرار کرد.چقدر حرف زدن باهاش شیرین و دلچسب بود!سریع شماره برادرشو گرفتم.یهو چیزی یادم افتاد.شاید اون پسره که باهاش بیرون میرفت داداشش بوده نه نامزدش.تو دلم رخت میشستن. _بردار دیگه...اه... (مشترک مورد نظر،پاسخگو نمیباشد.لطفا بعدا تماس بگیرید.) دوسه تا بارش کردم و دوباره شماره رو گرفتم.این بار گوشی رو برداشت. _بله،بفرمایید؟ _سلام آقا. _سلام.شما؟ _میخواستم باهاتون حرف بزنم. _راجع به چی؟ _...خواهرتون... چندلحظه مکث کرد.احساس کردم صداش تغییر کرد. _پرسیدم شما کی هستید؟درباره خواهرم چی میخواید بگید؟ _به این آدرسی که میفرستم تشریف بیارید،متوجه میشید. وبلافاصله گوشی رو قطع کردم.چشامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم. _وای چقد سخته!اووووف... گوشیم زنگ خورد.نگاه کردم دیدم برادر خانوممه😜.دوباره نفسم بند اومد.چندثانیه صبرکردم و بعد جواب دادم:الو بله؟ _شما کی هستید که زنگ زدید میگید میخواید راجع به خواهرم باهام حرف بزنید؟شماره منو از کجا آوردید؟ _از خواهرتون گرفتم. حدود بیست ثانیه شد که سکوت کرد.بعد گفت:مثه اینکه تو نمیخوای حرف بزنی؛کجا باید بیام؟ _آدرسو برات اس ام اس میکنم. _باشه،فعلا. _خداحافظ برای ساعت 4 بعدازظهر تو یه کافه قرار گذاشتیم.وقتی وارد کافه شدم،دیدمش که پشت یه میز دونفره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد.یه دَمِ بدون بازدم کشیدم و آروم به سمتش قدم برداشتم.رسیدم بالاسرش.سلام کردم.برگشت طرفم.نگاهش مثل نگاه خواهرش بود،آروم،مثل دریا.چندلحظه با چشمای ریز شده بهم خیره شد.بی مقدمه گفت:تو همونی نیستی که چندروز پیش سرکوچه ما بودی و حالت بد شد؟ نشستم روی صندلی روبروش و جواب دادم:چرا،من همونم.اونروزم اومده بودم با خواهرت حرف بزنم ولی نشد.حالا اومدم پیش خودت. _خب حالا حرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی. _راستش...راستش... _راحت حرفتو بزن. سرمو میندازم پایین و آروم نجوا میکنم که:من خواهرتو میخوام... سرمو میارم بالا و نگاش میکنم.چهره اش درهم شد.سرشو انداخت پایین و نفسشو با صدا بیرون داد.من دیگه اصلا صدامو درنیاوردم تا خودش شروع کرد:کجا دیدیش؟ آب دهنم پرید گلوم و سرفه کردم.بعد جواب دادم:تو...تو...تو خیابون. _بعدم فک کردی دوسش داری؟آره؟؟ دهنم خشک شده بود.بریده بریده جواب دادم:آ...آره. چندلحظه با عصبانیت به صورتم خیره شد و بعد گفت:پاشو برو پسرجون،بیخودی ام وقت منو نگیر،پاشو. و بلافاصله بعداز تموم شدن حرفش از روی صندلیش بلند شد. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هوالرزاق سریع گفتم:صبرکن...حداقل یه فرصت بهم بده. _چیکار میخوای بکنی که خودتو ثابت کنی؟ _ثابت میکنم.مطمئن باش. با بی میلی تمام حرفمو قبول کرد و بهم اجازه داد که خودمو ثابت کنم و بعد با خانوادم برم خواستگاری. جواد،تحقیقاتشو راجع به من شروع کرد.یکم نگران بودم که جواد و خواهرش درباره من چه فکری میکنن.خب من یکم با اونا فرق داشتم.ممکن بود خواهرش منو قبول نکنه. _نه یاسین،این چه فکریه که میکنی؟بس کن...امید داشته باش... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بعد از یه هفته،جواد به گوشیم زنگ زد و باهام تو یه پارک قرار گذاشت. *** _ببین یاسین،با چیزایی که من راجع به تو شنیدم،فهمیدم که بهتره حلما رو فراموش کنی. _آخه واسه چی؟مگه چی شنیدی؟ _تو خودت بهتر میدونی که با حلما فرق داری.از لحاظ عقیدتی و... .چیزایی که من درباره تو شنیدم اول امیدوار کننده بود اما بعد...نمیدونم چیشد که راهت عوض شدو اینجوری شدی... _ینی چی؟ینی نمیخوای اجازه بدی بیام خواستگاری؟ _تو میتونی بیای خواستگاری،ولی من میدونم که حلما قبول نمیکنه. _میشه فرداشب بیام خواستگاری تا با خواهرت حرف بزنم؟ _با مادر و خواهرم حرف میزنم بهت جواب میدم. لبخند تلخی زدم و جواب دادم:ممنون،پس فعلا.😔✋ _خدانگهدار. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣ "روی خـودتان تمـرکز کنیـد؛ نه همسـرتان!!!" 🍃 یادتان باشد؛ همیشه حق با شما نیست، همیشه این شما نیستید که درست می‌گویید! 👈 همیشه از دور به اختلافتون نگاه کنید. مطمئنا طرف مقابل هم مقصره اما به خودتان یادآوری کنید که من هم مقصر بودم. 👈 اگر هر یک از ما آدم‌های منطقی‌تری باشیم، مطمئنا روابطمون بی‌تنش‌تر و محکم‌تر میشه. ✅ پس بهتر است اول روی خودتان تمرکز کنید و سعی کنید برای اصلاح نقص‌هاتون تلاش کنید...! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆