eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_هفتم نگاهی به داخل کوچه می اندازم.خبری از دختر مورد علاقم ن
🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🌺هوالرزاق روز سوم رو جدول خیابون نشسته بودم که از دور دیدمش.سریع بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم.به چند قدمی ام رسید.میخواست از کنارم رد بشه که صداش کردم:خانم؟ اعتنایی نکرد،دوباره صدا کردم:خانم؟ سرشو بطرفم برگردوند. _بله؟ سرفه ای کردم و نزدیکتر شدم.با چادر روشو گرفت. _ببخشید مزاحمتون شدم؛میخواستم...میخواستم... _میخواستید چی؟من کار دارم آقای محترم.لطفا سریع امرتونو بگید. _میخواستم که...آدرس محل کار پدرتونو ازتون بگیرم. _من پدر ندارم آقای محترم. (چشام چهارتا شد.آب دهنم پرید گلوم.) _حالتون خوبه آقا؟ _بله،بله خوبم.گفتید پدر ندارید؟چه اتفاقی براشون افتاده؟ _ببخشید شما اصلا کی هستید که نمیدونید پدرمن شهید شدن؟ (مونده بودم که چی جوابشو بدم.گفتم که...) _من...من...پسر دوست پدرتون هستم و اصلا از شهادتشون خبر نداشتم. _اصلا به ظاهرتون نمیخوره. _خب من راه زندگیمو انتخاب کردم و به خانوادم کاری ندارم. _آهان.میتونم اسم پدرتونو بدونم؟چون منو خانوادم همه دوستای بابامو میشناسیم. _سلمان کورشی. یکم فکر میکنه و بعد جواب میده:_ولیi پدرمن دوستی به این اسم نداشت. _خب حتما یادش رفته بهتون بگه یا شاید دلیل دیگه ای داشته که نگفته. _نمیدونم؛شاید.با پدر من چیکار داشتین؟ _یه کار شخصی باهاشون داشتم. _خب حالا کارتونو به من بگید شاید بتونم بهتون کمک کنم. _آخه نمیتونم به شما بگم.برادری ندارید که به ایشون کارمو بگم؟ _چرا،یه برادر کوچکتر از خودم دارم.میتونم شمارشو بهتون بدم. _اگه میشه لطف کنید. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌺هوالرزاق شماره رو داد و خیلی سریع از دستم فرار کرد.چقدر حرف زدن باهاش شیرین و دلچسب بود!سریع شماره برادرشو گرفتم.یهو چیزی یادم افتاد.شاید اون پسره که باهاش بیرون میرفت داداشش بوده نه نامزدش.تو دلم رخت میشستن. _بردار دیگه...اه... (مشترک مورد نظر،پاسخگو نمیباشد.لطفا بعدا تماس بگیرید.) دوسه تا بارش کردم و دوباره شماره رو گرفتم.این بار گوشی رو برداشت. _بله،بفرمایید؟ _سلام آقا. _سلام.شما؟ _میخواستم باهاتون حرف بزنم. _راجع به چی؟ _...خواهرتون... چندلحظه مکث کرد.احساس کردم صداش تغییر کرد. _پرسیدم شما کی هستید؟درباره خواهرم چی میخواید بگید؟ _به این آدرسی که میفرستم تشریف بیارید،متوجه میشید. وبلافاصله گوشی رو قطع کردم.چشامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم. _وای چقد سخته!اووووف... گوشیم زنگ خورد.نگاه کردم دیدم برادر خانوممه😜.دوباره نفسم بند اومد.چندثانیه صبرکردم و بعد جواب دادم:الو بله؟ _شما کی هستید که زنگ زدید میگید میخواید راجع به خواهرم باهام حرف بزنید؟شماره منو از کجا آوردید؟ _از خواهرتون گرفتم. حدود بیست ثانیه شد که سکوت کرد.بعد گفت:مثه اینکه تو نمیخوای حرف بزنی؛کجا باید بیام؟ _آدرسو برات اس ام اس میکنم. _باشه،فعلا. _خداحافظ برای ساعت 4 بعدازظهر تو یه کافه قرار گذاشتیم.وقتی وارد کافه شدم،دیدمش که پشت یه میز دونفره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد.یه دَمِ بدون بازدم کشیدم و آروم به سمتش قدم برداشتم.رسیدم بالاسرش.سلام کردم.برگشت طرفم.نگاهش مثل نگاه خواهرش بود،آروم،مثل دریا.چندلحظه با چشمای ریز شده بهم خیره شد.بی مقدمه گفت:تو همونی نیستی که چندروز پیش سرکوچه ما بودی و حالت بد شد؟ نشستم روی صندلی روبروش و جواب دادم:چرا،من همونم.اونروزم اومده بودم با خواهرت حرف بزنم ولی نشد.حالا اومدم پیش خودت. _خب حالا حرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی. _راستش...راستش... _راحت حرفتو بزن. سرمو میندازم پایین و آروم نجوا میکنم که:من خواهرتو میخوام... سرمو میارم بالا و نگاش میکنم.چهره اش درهم شد.سرشو انداخت پایین و نفسشو با صدا بیرون داد.من دیگه اصلا صدامو درنیاوردم تا خودش شروع کرد:کجا دیدیش؟ آب دهنم پرید گلوم و سرفه کردم.بعد جواب دادم:تو...تو...تو خیابون. _بعدم فک کردی دوسش داری؟آره؟؟ دهنم خشک شده بود.بریده بریده جواب دادم:آ...آره. چندلحظه با عصبانیت به صورتم خیره شد و بعد گفت:پاشو برو پسرجون،بیخودی ام وقت منو نگیر،پاشو. و بلافاصله بعداز تموم شدن حرفش از روی صندلیش بلند شد. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هوالرزاق سریع گفتم:صبرکن...حداقل یه فرصت بهم بده. _چیکار میخوای بکنی که خودتو ثابت کنی؟ _ثابت میکنم.مطمئن باش. با بی میلی تمام حرفمو قبول کرد و بهم اجازه داد که خودمو ثابت کنم و بعد با خانوادم برم خواستگاری. جواد،تحقیقاتشو راجع به من شروع کرد.یکم نگران بودم که جواد و خواهرش درباره من چه فکری میکنن.خب من یکم با اونا فرق داشتم.ممکن بود خواهرش منو قبول نکنه. _نه یاسین،این چه فکریه که میکنی؟بس کن...امید داشته باش... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بعد از یه هفته،جواد به گوشیم زنگ زد و باهام تو یه پارک قرار گذاشت. *** _ببین یاسین،با چیزایی که من راجع به تو شنیدم،فهمیدم که بهتره حلما رو فراموش کنی. _آخه واسه چی؟مگه چی شنیدی؟ _تو خودت بهتر میدونی که با حلما فرق داری.از لحاظ عقیدتی و... .چیزایی که من درباره تو شنیدم اول امیدوار کننده بود اما بعد...نمیدونم چیشد که راهت عوض شدو اینجوری شدی... _ینی چی؟ینی نمیخوای اجازه بدی بیام خواستگاری؟ _تو میتونی بیای خواستگاری،ولی من میدونم که حلما قبول نمیکنه. _میشه فرداشب بیام خواستگاری تا با خواهرت حرف بزنم؟ _با مادر و خواهرم حرف میزنم بهت جواب میدم. لبخند تلخی زدم و جواب دادم:ممنون،پس فعلا.😔✋ _خدانگهدار. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣ "روی خـودتان تمـرکز کنیـد؛ نه همسـرتان!!!" 🍃 یادتان باشد؛ همیشه حق با شما نیست، همیشه این شما نیستید که درست می‌گویید! 👈 همیشه از دور به اختلافتون نگاه کنید. مطمئنا طرف مقابل هم مقصره اما به خودتان یادآوری کنید که من هم مقصر بودم. 👈 اگر هر یک از ما آدم‌های منطقی‌تری باشیم، مطمئنا روابطمون بی‌تنش‌تر و محکم‌تر میشه. ✅ پس بهتر است اول روی خودتان تمرکز کنید و سعی کنید برای اصلاح نقص‌هاتون تلاش کنید...! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆👆 بسیار زیبا و خواندنی 👌 زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود 💫بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود. 💫 يادمان باشد گره هاى توى كلاف همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد سر و تهش را بريد. زندگى به بندى بند استْ به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است. #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5861756354670102070.mp3
4.92M
|عشق♡ 🎶می تابه از پشت ابرا ماهِ تموم شب های من🌙 💚میلاد امام حسین (ع) مبارک باد💚 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_یازدهم سریع گفتم:صبرکن...حداقل یه فرصت بهم بده. _چیکار میخ
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق وارد خونه امین شدم.چشمم به سهیلا خورد.با سردی بهش سلام دادم.اونم جوابمو داد.از چهرش معلوم بود حالش خوب نیست.جلو رفتم و کنارش رو مبل نشستم. _اینجا چیکار میکنی؟ با صدایی بغض آلود گفت:اومدم ببینمت بی وفا. رومو ازش گرفتم و سکوت کردم.ادامه داد:یاسین...تو آخه چت شده؟تو که منو دوست داشتی،هرشب باید باهام حرف میزدی تا خوابت میبرد؛حالا چیشده؟چرا انقد سرد شدی؟...چرا جوابمو نمیدی؟ینی انقد بی ارزش شدم؟یاسین...پای کس دیگه ای وسطه؟ قاطع و محکم تو جواب این سوالش گفتم:آره. تعجب کرد و اشکاش پشت سرهم از چشماش میریختن. _مگه خودت نمیگفتی بهتر از من پیدا نمیکنی؟پس این کیه که انقد دلتو برده؟ _سهیلا،بهتره تمومش کنیم این رابطه احمقانه رو.من قراره برم خواستگاری اون دختر.پس توام پاتو از زندگیم بکش بیرون حوصلتو ندارم. صورتش از خشم سرخ شده بود.باصدای بلند جواب داد:تاحالا هیچکس منو اینجور تحقیر نکرده بود پسره دهاتی.چی فک کردی با خودت ها؟فکر کردی خیلی شاخی؟تو رو من به اینجا رسوندم وگرنه تو همون پسره اُمل دهاتی بودی... پریدم وسط حرفش:وایسا بینم...چی داری میگی واسه خودت؟!دهنتو باز کردی همینجوری داری چرت و پرت میگی پشت سرهم؟!عزیزم خب نمیخوامت؛زورکه نیست. دیگه چیزی نگفت و با یه پوزخند خونه رو ترک کرد. اعصابم خورد شده بود.پاشدم و به عادت همیشگیم به امامزاده محلمون رفتم.با اشک ضریحو گرفته بودم وبه خدا میگفتم:خدایا تو یه کاری کن من به حلما برسم،منم سعی میکنم آدم شم. مدام از خدا خواهش میکردم و اشک میریختم.عصر ساعت8به خونه رسیدم.صدای آهنگ از تو خونه میومد.وارد شدم و دیدم کلی دختر،پسر تو خونه در حال رقصیدنن.سهیلا رو نمیدیدم در حالی که پایه ثابت مهمونیامون بود.آنالیز و غزاله با حالی خراب به سمتم اومدن و شروع کردن با نازو عشوه حرف زدن:غزاله این پسر خوشگله رو ببین چه جیگریه! _آرهههه،میخوای برات تورش کنم؟ بلند داد زدم:خفه شید کثافتای بی حیا،خجالت بکشید. آنالیز:حرص نخور یاسین جوون. و میخواست خودشو بندازه بغلم که هولش دادم.غزاله گرفتش و نذاشت بیفته. غزاله:هوووووی...چیکار میکنی پسره احمق؟ دهنمو باز کردم جواب بدم که امین سریع متوجه شد و به طرفم اومد. _چته یاسین؟مثه اینکه سهیلا بدجوری رفته رو مخت.بیا بشین اینجا برات یه چیزی بیارم بخوری حال بیای.شمام برین اذیتش نکنید. رفتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت و چشامو بستم.چنددقیقه بعد سمیرا با یه لیوان آب پرتقال وارد اتاق شد.سریع نشستم و خودمو جمع و جور کردم.اومد کنارم نشست.کمی تو جام جابجا شدم. _بیا یاسین جون،اینو بخور تا یکم اعصابت درست شه. تشکر کردم و منتظر شدم تا از اتاق بره اما اون زل زد تو چشام... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖🌺هوالرزاق احساس بدی بهم دست داد رومو ازش گرفتم.چنددقیقه تو سکوت گذشت.سمیرا سکوتو شکست:نمیخوای یکم باهام حرف بزنی تا حالت خوب بشه؟ _میشه تنهام بذاری؟ _...باشه.هرطور تو بخوای. و بلافاصله اتاق و ترک کرد.آب پرتقال رو سر کشیدم و دوباره خوابیدم رو تخت.بعداز نیم ساعت احساس کردم یکم بهتر شدم.از سرجام بلند شدم.یهو سرم گیج و چشام سیاهی رفت.احساس میکردم اتاق دور سرم میچرخه.با هر بدبختی ای بود خودمو رسوندم به امین و از حال خرابم بهش گفتم؛اما اون تو حال خودش نبود و با آرش و الهه مشغول بود... *** _امین سوئیچُ بده من دیگه،قهر میکنما...😄 _یاسین چت شده تو؟ ودر ادامه با داد به سمیرا گفت:سمیرا چقد براش ریختی؟این چرا اینجور شده؟ _خیلی زیاد نریختم باور کن. _بابا این تا حالا از اینا نخورده بود،بلایی سرش نیاد!؟ من اصلا تو حال خودم نبودم و خیلی متوجه حرفای امین و بقیه نمیشدم.بالاخره سوئیچو گرفتم و با ماشین امین راه افتادم به جاییکه نمیدونم چرا رفتم اونجا.!چند دقیقه بعد خودمو جلوی خونه حلما دیدم.محکم محکم درو میکوبیدم.اصلا متوجه حرکاتم نبودم.حلما رو جلو در دیدم.صداشو نمیشنیدم.درو هل دادم و وارد خونه شدم.واسه خودم میچرخیدم و جیغ و دادای حلما اصلا برام مهم نبود.برگشتم طرف حلما.دستمو بطرفش دراز کردم و میخواستم به چادرش دست بکشم که محکم زد تو گوشم.برام مثل تلنگر بود.چرخیدم دور خودم و چهره متعجب و عصبی جوادو دیدم و همونجا از حال رفتم... چشامو باز کردم.کمی به اطرافم نگاه کردم و سعی کردم یادم یادم بیارم که چه اتفاقی افتاده و من الان کجام.تنها چیزی که یادم میومد،سیاهی،شلوغی،چهره حلما و صورت عصبی جواد بود.سرجام میشینم و به اطراف نگاه میکنم.سوزش دستم باعث میشه سرمو بندازم پایین و به دستم نگاه میکنم.سوزن سرُم تو دستم بود که کشیده شده بود.آروم سرجام نشستم.چنددقیقه بعد،جواد آبمیوه به دست وارد اتاق میشه و میگه:عه؟بیدارشدی!؟ میپرسم:من اینجا چیکار میکنم؟چه اتفاقی افتاده؟ _یاسین تو چیکار کرده بودی؟خونه ما واسه چی اومده بودی؟ تازه یادم میفته که چه گندی زدم♂.سرمو میندازم پایین و با شرمندگی میگم:من هیچکار نکرده بودم.باور کن،حاضرم قسم بخورم.وقتی از پیش تو رفتم،اعصابم خیلی داغون بود.رفتم خونه دوستم،اونجام یه اتفاقایی افتاد که خیلی قاطی کردم.از خونه زدم بیرون.طبق عادتم رفتم امامزاده و با خدا حرف زدم.بعد دوباره برگشتم خونه دوستم.دیدم خیلی شلوغه و دخترپسرا در حال رقص و آوازن.با دوتا از بچه ها دعوام شد بعد رفتم اتاق دراز کشیدم.یکی از دخترابرام آب پرتقال آورد،میخواست باهام حرف بزنه که من بیرونش کردم.آبمیوه رو خوردم و دوباره دراز کشیدم.نیم ساعت بعد دیدم حالم خیلی بده.سرم گیج میرفت.رفته رفته حالم بدتر میشد.از اینجا به بعد خیلی یادم نیست چه اتفاقی افتاده،اصلا تو حال خودم نبودم.فقط یادمه اومدم خونه شما و خواهرت خیلی عصبی بود،همین.جواد باور کن من هیچکار نکردم.مطمئنم سمیرا یه چیز ریخته بود تو آبمیوه ام.میدونم باهاش چیکار کنم.حالا...نظر خواهرت در موردم چیه؟ ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی ♥🌤♥🌤♥🌤♥🌤♥ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🌺هوالرزاق _من بهش گفتم که تو اجازه خواستگاری خواستی،گفت بگم بیای تا باهات حرف بزنه؛اما بعداز این اتفاق...نظرش عوض شده. عصبی شدم و یهو داغ کردم.تُن صدامو کمی بالا بردم.گفتم:ینی چی نظرش عوض شده؟باور کن من هیچی نزده بودم.به خدا،به قرآن من هیچکار نکرده بودم... همزمان با گفتن این حرفا اشکام هم میریخت.با التماس به جواد گفتم:خواهش میکنم بزار با خواهرت حرف بزنم.التماست میکنم.بزار با خواهرت حرف بزنم. گریه ام شدت میگیره. _باشه،باشه.گریه نکن.میتونی با حلما خرف بزنی اما در صورتی که خودش بخواد. روی نیمکت پارک میشینم و چشممو به اطراف میچرخونم.یکم مضطربم.از دور میبینمش که از تاکسی پیاده میشه.دنبالم میگرده.دستمو بالا میارم تا منو ببینه که میبینه.به طرفم میاد،منم به طرفش میرم. _سلام. _سلام. _خوب هستین؟ _خیلی ممنون. نیمکت دوره،بهش میگم:تشریف میارید رو نیمکت بشینیم؟خسته میشید. _بفرمایید. کنار هم قدم برمیداریم و روی نیمکت میشینیم. (وای خدا،یعنی میشه یروز من به عشقم برسم؟؟) _آقای کوروشی،من الان فقط به این خاطر اینجام که برادرم ازم خواسته.لطفا سریع حرفاتونو بزنید.من باید برم. _خیلی لطف کردید که اومدین.حلما خانوم(برای اولین بار اسمشو گفتم)میخواستم ببینم نظر شما راجع به من چیه؟ _من نظری ندارم. _فک کنم در جریان باشید از شما خواستگاری کردم.میخوام بدونم جوابتون چیه؟ _آقای محترم،من شمارو نمشناسم،ولی بنظرم من و شما برای همدیگه مناسب نباشیم. _بخاطر اتفاقای پریشب این حرفو میگید؟ _من همه چیزو واسه برادرتون توضیح دادم.بجان خودم من اون شب هیچکار نکرده بودم.یکی از بچها روانگردان ریخته بود تو آبمیوه ام.باور کنید... _مشکل من فقط اون شب نیست.شما اون معیارایی که من برای ازدواج دارمو ندارید. _میشه معیاراتونو بگید؟من قول میدم همشونو انجام بدم. _برای من مادیات اهمیتی نداره.بلکه ایمان و اعتقاد همسرمه که برام مهمه. _اگه اونی بشم که شما میخواین چی؟قبولم میکنید؟ _برای من عجیبه که چرا منو انتخاب کردین!؟ _من از یه خانواده مذهبی ام.خودم هیئتی بودم،نمازام سروقت بود.تا اینکه بایه نفر دوست شدم.رفته رفته ایمانم سست شد.شدم اینی که شما میبینید.وقتی شما رو دیدم،شبیه دختررویاهام بودین.همونی که همیشه آرزوشو داشتم.بخاطر همین تا به هدفم نرسم،از پا نمیشینم.هر جوریم که شما بگید حاضرم بشم.در ضمن من راجع به دوستی پدرم با پدرتون...دروغ گفتم... _فهمیدم. متعجب به صورتش خیره شدم.ولی چیزی نگفتم.بعد از کمی مکث: _راسی نگفتید اگه عوض بشم قبولم میکنید؟ _تا خدا چی بخواد.هر چی مصلحته همون میشه. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
زندگی لنگر می خواهد. چیزی که آدم را سر جایش نگه دارد، چیزی که نگذارد فاصله آدم از ساحل آرامش زیاد شود. چیزی که نگذارد امواج آدم را بکشاند به ناکجا. حالا لنگر آدم ،گاهی یک آدم دیگر است. گاهی یک فکر و اعتقاد است. گاهی ایمان است. گاهی عادت روزانه است. گاهی کار است، گاهی یک جمع دوستانه است. گاهی یک دوره خانوادگی است، گاهی یک باشگاه ورزشی است. گاهی چهار تا کتاب است، گاهی یک مشت خاطره . لنگر هر کس هر چه هست فاصله اوست با سرگردانی در دریای روزگار. فاصله اوست تا گم شدن. فاصله اوست با آوارگی. همیشه برای فرار از این طوفان های زندگی از این حرفهای آزار دهنده که هر روز ناراحتت مي كند یک لنگر داشته باش #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌙 🌙 ای خالق من! ای که در زندگی ام امنیت خاطر ایجاد کردی، سایه رحمتت را بر سرم مستمر کن. یاریم ده که در پناه تو نیرومند شوم و این را بدانم که نیــــــروی اراده من بسیار ضعیف است و وقتی با آن اقدام به عمل میکنم با بن بست تنهایی و شکست مواجه میشوم... ⭐️شبتون پر از آرامش نگاه خدا⭐️ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 هنگامی که شما نیروی قدرشناسی را به سوی یک موقعیت منفی هدایت می کنید، موقعیت جدیدی ایجاد می شود که شرایط پیشین را از بین می برد. به این معنا که وقتی شما خود را به جایی برسانید که برای پول شکرگزار باشید نه آنکه نداشتن پول را احساس کنید، شرایط جدیدی برایتان ایجاد می شود که کمبود پول را از بین می برد و به صورت شگفت انگیزی آن را با پول بیشتری جایگزین می کند. هر احساس بدی درباره پول، آن را از شما دورتر می کند و میزان پول را در زندگی تان کاهش می دهد و هربار که این احساس را داشته باشید، مقدار پول را کمتر می کنید. قانون جذب می گوید هر چیزی مشابه خود را جذب می کند، بنابراین اگر شما از نداشتن پول احساس نارضایتی کنید، با به دست نیاوردن پول کافی، میزان نارضایتی تان بیشتر می شود. هرچه قدر هم که سخت باشد، شما باید شرایط پولی فعلی یا کمبود مالی خود را فراموش کنید و شکرگزاری، راه تضمین شده ای برای آن است. شما نمی توانید برای پول شکرگزار و در عین حال ناراضی باشید. همچنین نمی توانید هم افکار شکرگزارانه نسبت به پول داشته باشید و در عین حال نسبت به آن نیز نگران هم باشید. هنگام شکرگزاری و قدرشناس بودن برای پول، نه تنها روند احساسات و افکار منفی ای را که پول را از شما دور می سازد متوقف می کنید، بلکه کاری می کنید که پول بیشتری به سوی تان می آورد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااااااام صبح زیباتون بخیر الهی امروزتون پر از نور و عشق باشه الهی امروز هزار تا خبر خوب بهتون برسه الهی امروز یکی از بزرگترین آرزوهاتون برآورده بشه❤️ دوست داری اون آرزو چی باشه؟ آیا دقیق میدونی؟ امروز به صورت ذهنی آرزوهاتو مرور کن و ببین هرکدومو برای چی دوست داری؟ ✅نکنه خدای نکرده بعضی اهدافتو برای پُز دادن انتخاب کرده باشی😐 ✅نکنه خدای نکرده فلان هدف رو برای رو کم کنی انتخاب کرده باشی😎 اهدافتو ، آرزوهاتو مرور کن و ببین برای چی انتخابشون کردی👌 🔹عبارت تاکیدی امروز نام زیبای خداوند 💚یا خیر المطلوبین ای بهترین آرزو و طلب برای بندگان💚 این عبارت زیبا میتواند امروزتان را زیباتر کند💯❤️ #ا👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #ب👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان ارسال کنید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 📌خوب است جوری زندگی کنی که آمدنت چیزی به این دنیا اضافه کند… و رفتنت چیزی از آن کم …! حضور تو باید وزنی در این دنیا داشته باشد! باید که جای پایت در این دنیا بماند! آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود! نیامده ای تا جمع کنی! آمده ای تا ببخشی! آمده ای تا ... عشق را ایمان را دوستی را با دیگران قسمت کنی و غنی بروی! آمده ای تا جای خالی را .... پر کنی! که فقط و فقط با وجود تو پر میشود و بس ! بی حضور تو، نمایش زندگی چیزی کم داشت؛ آمده ای تا بازیگر خوب صحنه زندگی خود باشی !!! ❤️❤️❤️❤️❤️ دوست قدرتمندم! اگه از این متن انرژی گرفتی؛ به 5 تا از دوستات بفرست که انرژی بگیرن! سپاس با ذکر نام ما ارسال می کنید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
3.6M
در صورتی رویاهای ما محقق می‌شود که شجاعت دنبال کردن آن را داشته باشیم. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_شانزدهم_و_هفدهم _من بهش گفتم که تو اجازه خواستگاری خواستی،گفت
♥💫♥💫♥💫♥💫♥🌺هوالرزاق قند تو دلم آب شد.گفتم:میشه کمکم کنید عوض بشم؟ با تردید جواب داد:بله،میشه. یهو ذوق کردم و بلند گفتم:ممنون.خدایا شکرت،کارم داره درست میشه.الهی شکررررر. _آقای کوروشی،لطفا... _او،بله.درست میگید.ببخشید. لبخند دلربایی زد ولی زود روشو با چادر گرفت. _میتونم با خانواده مزاحمتون بشم تا همه چیزو رسمی کنیم؟ _در این مورد با برادرم صحبت کنید.الانم اگه حرفاتون تموم شده،من برم؟ _بله،بله.بزارید براتون آژانس بگیرم. _نه ممنون،خودم میرم.زحمت نکشید. _نه خواهش میکنم.الان زنگ میزنم آژانس. بعد از چند دقیقه آژانسی که زنگ زده بودم بهش،اومد.آدرسو بهش دادم و حلما رو راهی کردم.خودمم راه افتادم سمت خونه بابام. _بله؟ _منم مامان.درو باز کن. _بیا تو. روی مبل میشینم و پشت سرم مامانم روی مبل میشینه. _حالت خوبه؟ _آره...مرسی. _چیشده یادی از ما کردی؟ _اومدم...اومدم بگم که...اول میخوام بگم که ازتون معذرت میخوام.من خیلی به شما بد کردم.میخوام که منو ببخشید. _باز چیشده؟ _من از رفتارم پشیمون شدم.میدونم که با شما بد رفتار کردم.تصمیم گرفتم عوض بشم و دوباره بشم همون یاسینی که توو بابا میخواستین. _اینا رو جدی میگی پسرم؟ _بله مامان جون از جاش بلند شد و به طرفم اومد.سریع از روی مبل بلند شدم و چند قدم باقی مونده رو من به طرفش رفتم.سخت همدیگرو بغل کردیم و چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط گریه میکردیم.شب وقتی پدرم اومد خونه،باهام سرد برخورد کرد.اما وقتی حرفای منو مادرمو شنید،اونم منو بخشید و قبولم کرد.دور هم داشتیم خوش و بش میکردیم که قضیه خواستگاری رو دوباره مطرح کردم.اینبار به مخالفت برنخوردم.قبول کردن که باهام بیان خواستگاری.همش از حلما میپرسیدن.منم هی ذوق میکردم و براشون از خوبیای حلما میگفتم.فردا صبح زنگ زدم به جواد و برای شب قرار خواستگاری گذاشتیم.خیلی خوشحال بودم.انگار نور امیدی تو دلم روشن شده بود.چندروزی بود خیلی خدارو کنارم حس میکردم و همین حس باعث میشد که گناه نکنم.با شور و شوق وصف نشدنی،پیرهن یقه آخوندی شیری رنگم😍رو میپوشم و بعد کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگم رو تنم میکنم.عطر مشهدم رو به لباسام میزنم.موهامم خیلی ساده شونه و مرتبشون میکنم. _بریم مامان؟ _به به!سلمان ببین پسرت شبیه شادومادا شده.عاقبت بخیر شی گلم. و جلو اومد و پیشونیمو بوسید. _مرسی مامانم. بعد از خرید گل و شیرینی به طرف خونشون حرکت کردیم.زنگ درو میزنم.پر از اضطرابم.صدای جواد تو کوچه میپیچه: _بله؟ _ماییم جواد جان. _بفرمایید داخل.خوش اومدید. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀🌺هوالرزاق جواد:راستش من با خواهرم صحبت کردم.خواهرم میگه مثه اینکه آقا یاسین یه قولایی بهش داده و همینطور خواهرم یه قولایی به آقا یاسین داده.منو مادرم و همینطور خواهرم،نظرمون اینه که بین یاسین و حلما یه صیغه محرمیت بخونیم تا هروقت شرایطشو داشتن،عقد دائم کنیم و بعد درباره عروسی و موارد دیگه حرف بزنیم. آقا سلمان:خانوم شما چی میگی؟ _منکه خیلی شیفته وَجَنات حلما خانوم شدم.الان دیگه واقعا دوست دارم که عروسم بشه.من کاملا موافقم. _پسرم(یاسین)تو چی میگی؟ _إهم...هرچی شما و مامان خانوم بگین. _خب پسرم(جواد)قبوله.ما مشکلی نداریم. _شما میفرمایید که کی صیغه رو بخونیم؟ _هرچی زودتر،بهتر.تا یاسین و حلما خانوم کاراشونو انجام بدن. _مادرم میگن که جمعه همین هفته. _باشه.إن شاألله.پس خبر از ما باشه دیگه؟ _بله ما منتظریم. در تمام مدت خواستگاری،حتی یه بارم به حلما نگاه نکردم.خودم تعجب میکردم!چطور من انقدر عوض شدم!؟خدا داند...!ولی عمیقاً خوشحال بودم.بخاطر اینکه حلما منو قبول میکنه. روز جمعه،بهترین روز زندگیم بود.روزیکه من به معشوقم محرم شدم.بلافاصله بعد از خونده شدن صیغه،بعداز مدتها،به نماز ایستادم و خدا رو برای دادن حلما بهم شکر کردم.سر سجاده نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد.شماره امین بود.یه نگاهی به حلما انداختم و تلفنو جواب دادم: _الو یاسین؟ _الو.سلام. _کجایی چندروزه؟خبری ازت نیست! _من...من الان نمیتونم حرف بزنم.بعدا بهت زنگ میزنم. _و بلافاصله تماسو قطع کردم.چشمم به جواد افتاد که نگاه معناداری بهم دوخته.چهرش نگرانه.میدونم به من اعتماد نداره و نگران خواهرشه.اما چیزی نگفت و به تصمیم خواهرش احترام گذاشت.به حلما نگاه کردم.اون اصلا به من توجهی نداره و مسغول حرف زدن با مادرم و مادرشه.سجاده رو جمع کردم و به حیاط رفتم.شماره امینو گرفتم. _یاسین؟ _الو امین.کار داشتی؟ _زنگ زدم ببینم کجایی؟چند شبه خونه نیومدی. _آره.خونه بابام بودم. _چی؟چطور راهت دادن؟ _ازشون معذرت خواستم و اونام منو بخشیدن. _آهان...میگم،سهیلا اومد اینجا.ازم خواسته باهات حرف بزنم.خیلی ناراحته از اینکه... _ببین امین،من به خودشم گفتم،دیگه نمیتونم باهاش باشم.تصمیم گرفتم این کارارو بذارم کنار و عوض بشم.در ضمن من...زن گرفتم. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💖💖💖💖💖💖💖💖 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💖💖💖💖💖💖💖💖💖🌺هوالرزاق _چی؟زن؟احمق پس سهیلا چی؟هیچ میدونی چه بلایی سرش میاری با این کارت؟ _سر من داد نزن.من دو هفته پیش،قبل از اون بلایی که تو و سمیرا سرم آوردین،بهش گفتم که دیگه نمیخوامش.گفتم پاشو از زندگی من بکشه بیرون.پس ننداز تقصیر من.من قبلا یه غلطی کردم،اومدم تو کثافت کاریای تو و دوستات شریک شدم.حالا پشیمون شدم.دیگه نمیخوام تو کاراتون باهاتون شریک باشم.توام دیگه سراغمو نگیر.تو بجز بدبختی چیزی برام نداشتی.از این به بعدم راهمون از هم جدا میشه. _یروز تقاص کاری که با منو سهیلا کردی رو میدی. و بعد صدای بوق اشغال تو گوشم پیچید.موبایلو از دم گوشم پایین آوردم و محکم تو دستم فشارش دادم.نفسمو با صدا بیرون میدم و دوستامو میذارم تو جیبم.چشمامو میبندم و سرمو رو به آسمون میکنم.یه قطره بارون رو صورتم میریزه.بعد از چند ثانیه که حالم بهتر شد،برمیگردم تا برم تو اتاق که یهو خشکم میزنه.حلما با لبخند کمرنگی کنج لباش بهم خیره شده.با صدایی که انگار از ته چاه میومد،پرسیدم:کی اومدی...عزیزم؟ _خیلی وقته. _حرفامونو...شنیدی؟ _آره. _همشونو؟ _آره. _چی فهمیدی ازشون؟ _همه چیو. _یعنی فهمیدی که من...؟ _آره. _پس چرا انقد آرومی؟ _چون حرفای تو رو بیشتر شنیدم. _یعنی از من دلخور نیستی؟ _اوووووف...حلما...من...اشتباه بزرگی کردم که با سهیلا دوست شدم.میدونم که دخترا با این موضوع مشکل دارن.میخوام بدونی که الان فقط تو،تو دلم هستی و هیچکسم نمیتونه جاتو تو دلم بگیره.اینو مطمئن باش. لبخندی زد که منو تا مرزجنون برد. _میدونم. محو خوبی و مهربونیش شدم.پرسید:چیشده؟چرا اینجور نگام میکنی؟ _خیلی خوبی،خیلی.اینم میدونستی؟ _شاید.ولی این خیلی لذت بخش تر بود که از تو شنیدم. قند تو دلم آب شد😍.خیلی ذوق کردم.یه لحظه برام سوال پیش اومد و اونو به زبون آوردم: _حلما،چرا راضی شدی با من ازدواج کنی؟توکه منو نمیشناسی.از لحاظ ظاهری و رفتاریم که بهت نمیخورم.چرا؟ _بابام بهم گفت😊. _بابات؟ با شیطنت گفت:آره. _چجوری؟ _اون روز که اومدی گفتی میخوای با بابام حرف بزنی،شبش بابام اومد به خوابم و گفت که میخوای ازم خواستگاری کنی.دروغتم لو داد.بهم گفت که بهت جواب مثبت بدم.من بهش گفتم که تو به من نمیخوری و از این جور حرفا.ولی بابام گفت که میدونه عوض میشی.منم حرف بابامو گوش دادم و قبولت کردم.وگرنه به این زودیا راضی نمیشدم که. _پس باید برم دستبوس بابات. _منم بیام باهات؟ _پس چی؟مگه من بدون تو جایی میرم!؟ _☺️.بریم تو؟ _بریم. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💚💖💚💖💚💖💚💖💚 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼💜 🔆7 عبارت نیروبخش که در زمان های سختی باید به خود بگویید: 1- "هیچ چیز دائمی نیست" هر شب سیاه است اما روز بعد، خورشید طلوع می کند. ممکن است هم اکنون شرایط خوب نباشد اما ناگهان شرایط تغییر می کند. 2- "زخم های من نشانه قدرت است نه ضعف" بسیاری از مردم نگران این هستند که تجربه های بد به آنها آسیب می رساند اما در واقع، آنها را قوی تر می کند. 3- "زمانی که دیگران منفی بافی می کنند، من می توانم مثبت باقی بمانم" برخی اوقات در زندگی، مردم تلاش می کنند که شما را پایین بکشند اما شما نباید به آنها گوش دهید. 4- عبور از رنج، مرا داناتر می سازد" هر تجربه دردناک، درسی است که شما می توانید آن را فرا گیرید. 5- "حتی زمانی که در حال کشمکش هستم، رو به جلو حرکت می کنم" کشمکش ها به شما کمک می کنند که در زندگی پیشرفت کنید تا به شادمانی حقیقی دست یابید. 6- "ترس هیچ چیز را عوض نمی کند" اگر همواره روی اتفاقات بدی که می توانند به وقوع بپیوندند تمرکز کنید، هیچگاه به حداکثر توانتان دست پیدا نمی کنید. 7- "بهترین گزینه، ادامه دادن است" زندگی شما را به زمین می زند اما شما باید برخیزید؛ دوباره و دوباره و دوباره. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💖💖💖💖💖💖💖💖💖🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_بیست_و_دوم_و_بیست_و_سوم _چی؟زن؟احمق پس سهیلا چی؟هیچ میدونی چ
💜❣💜❣💜❣💜❣💜🌺هوالرزاق بعد از یک ساعت،منو حلما با هم رفتیم سر مزار پدرش.کلی تشکر کردم ازش.گلاب ریختیم رو قبرش و بعد گلهایی که خریده بودیم،پر پر کردیم و ریختیم رو مزارش.حلما یکم از پدرش برام گفت.چندتا از خاطراتشو برام تعریف کرد.بعداز اینکه از مزار شهدا برگشتیم،حلما رو به یه بستنی دونفره دعوت کردم.حلما با تعجب گفت:تو این سرما،بستنی!؟ _آره.اینجور کِیفش بیشتره. _باشه،بریم.ولی اگه مریض شدم،خودت باید جواب مامانمو بدیا. _خدا نکنه مریض شی.اونم به چشم،خودم جوابشونو میدم. توی مغازه روی یه میز چهارنفره نشستیم.مِنو رو به حلما دادم و گفتم که بستنی موردعلاقشو انتخاب کنه.حلما مِنو رو بست و روی میز گذاشت.به چشام زل زد و گفت:هرچی تو بخوری منم از همون میخورم. ذوق کردم و با شیطنت گفتم:بستنی قیفی چطوره؟😉 _دیوونگی که شاخ و دُم نداره.خوبه. خندیدم و رفتم به صاحب مغازه سفارش دادم.اما نه دوتا،یه دونه😉.وقتی به یدونه بستنی پیش حلما برگشتم،با تعجب گفت:پس چرا یدونه!؟ همونطور که روی صندلی میشستم،جواب دادم:گفتم فعلا این یدونه رو بخوریم،بعد اگه خواستی،بازم میخرم. _نگفته بودی خسیسی.! _نه خسیس نیستم.هدف دیگه ای داشتم. _چه هدفی؟ _خواستم باهم بخوریم. خندید و چیزی نگفت. _آب شدا،نمیخوری خانم؟ _چرا.این بستنی خوردن داره. تو پیاده رو داشتیم قدم میزدیم.از کنار یه مغازه کتاب فروشی رد شدیم.حلما گفت:عه یاسین،دیوان حافظ!😍 _دوسش داری؟ _آره. یکم جیبامو گشتم،دیدم فقط پول تاکسی دارم.با شرمندگی به حلما گفتم:حلماجان،شرمنده.پول همرام نیست.بعدا قول میدم برات بخرم. _وا یاسین!منکه نگفتم بخرش.گفتم دوسش دارم. _به هر حال من اینو برات میخرم. _دست شما درد نکنه راهو دامه دادیم.نزدیکای خونه،ماشین آشنایی رو دیدم.چشمامو ریز کردم.ماشین امین بود.امین پشت فرمون بود و سهیلا با یه پوزخند کنارش نشسته بود.اعتنایی نکردم و به حلما هم چیزی نگفتم.با دیدن قیافه سهیلا،دلشوره ی عجیبی به دلم افتاد.به اونم توجهی نکردم.حلما و خانوادش،شام خونه ما موندن.خیلی شب قشنگی بود.شاید میشد گفت بهترین شب زندگیم بود.تصمیم گرفتم فردا به دیدن دوستام برم و ازشون دلجویی کنم.سحر برای نماز صبح بیدار شدم.قرآن خوندم،دعا و کلی رازونیاز با خدا کردم.انقدر گریه کردم،سجاده ام خیس شد.به خدا میگفتم:خدایا!تو حلما رو به من دادی،منم به قولم عمل میکنم و رفتارمو درست میکنم.ممنونم ازت♥️. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💚💖💚💖💚💖💚💖
💖💙💖💙💖💙💖💙💖🌺هوالرزاق با یه دسته گل خوشگل،وارد میشم.اومدم پاتوق همیشگیمون،یعنی هیئت جوانان حضرت علی اکبر(ع)♥️.امیرعلی و حسین و رضا،دورهم نشستن و مشغول گپ و گفت و گوَن.رضا طبق معمول از خنده غش کرده.امیدو نمیبینم.حتما بازم با نامزدش رفته گردش.چقد دلم براشون تنگ شده بود.چند قدم جلوتر میرم.امیرعلی متوجه حضورم میشه.توقع دیدنمو نداشت.با نهایت صمیمیت گفت:به...!داش یاسین.شما کجا،اینجا کجا؟جَمعمونو مُنَور نمودی! با شنیدن اسمم از دهن امیرعلی،بقیه ام به طرفم برگشتن.رضا با حالت طنز گفت:یاسین جان فک کنم اشتباه اومدیا داداش.😅 با شرمندگی سرمو انداختم پایین.حسین بدون حرفی از جاش بلند شد و به طرفم اومد.دستاشو گذاشت روی بازوهام و بدون گفتن کلمه ای به چشام زل زد.بعد از چند ثانیه منو به آغوشش کشید و گفت:سلام رفیق،خوش اومدی! محکم بغلش کردم و با گریه گفتم:ببخشید حسین،ببخشید.من به شما بد کردم.این رسم رفاقت نبود. _عیب نداره.ما خیلی وقته تورو بخشیدیم. پشت سر حسین،رضا و امیرعلی ام اومدن و منو بغل کردن.تو بغل هر کدوم چند دقیقه ای گریه کردم و مدام عذرخواهی میکردم.بعد که آروم شدم و دلتنگی مون دراومد،دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن. امیرعلی:خب یاسین جون چه خبر؟تو این مدت چیکار میکردی؟کجا بودی؟ _تو این مدت اتفاق خوبی نیفتاد.اما قشنگترین اتفاقی که افتاد...حلما بود. امیرعلی با چشای گشاد شده پرسید:حلما؟زن گرفتی؟ با لبخند جواب دادم:آره. رضا پرید بغلم و سر و صورتمو بوسید.بعد گفت:آخ جووون،عروسی.چقد بی خبر داداش؟ با خنده ای که از ته قلبم بود گفتم:فعلا فقط صیغه خوندیم.اونم دیروز،خیلی وقت نیست. رضا دهنشو باز کرد حرف بزنه،که صدای پر انرژی امید تو فضا پیچید: _سلام علیکم.رضا باز که درگیری.چیشده دوباره؟ رضا رو انداختم کنار و بلند شدم سرپا.امید با دیدنم،پر انرژی تر شد و دوید سمتم و مردونه به آغوشم کشید. _کجا بودی پسر؟دلم حسابی واست تنگ شده بود. _دل منم برات تنگ شده بود. _چه عجب از این طرفا؟ _اومدم که بمونم. _واقعا؟ _آره. _دمت گرم پس. و محکم منو تو آغوشش فشرد.بعد از کلی کیف و حال،من خداحافظی کردم و به طرف دانشگاهم رفتم.تو این مدت که از خانوادم جدا شده بودم،کلا درسو دانشگاهو ول کرده بودم.رفتم چندتا واحد برای دو هفته بعد برداشتم و برگشتم خونه.با بابام حرف زدم که از فردا برم پیشش و کار کنم.دیگه دارم عیال وار میشم.باید درآمد داشته باشم.بابام پیرهن و شلوار مردونه میفروخت.تصمیم گرفتم امروز و استراحت کنم تا واسه فردا سرحال باشم.باید یه برنامه ریزی درست میکردم که هم به درسم برسم و هم به کارم. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💜💖💜💖💜💖💜💖
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق صبح فردا پرنشاط آماده شدم و به طرف مغازه بابام راه افتادم.اولین روز کاریم خوب بود.ظهر مشغول ناهار و پیام دادن به حلما بودم که حسین به گوشیم زنگ زد.جواب دادم:_الو سلام حسین جان خوبی؟ _سلام یاسین.خوبم،تو خوبی؟ _ممنون منم خوبم.آوا خانم خوبن؟ _الحمدالله اونم خوبه.نامزد شما چطوره؟ _خداروشکر.ایشونم خوبن.خوب نبودن که منم به این خوبی نبودم. _عزیزم،خوش باشی.زنگ زدم بگم امشب با خانمت بیاین اینجا.امیرعلی و رضا و خانمش و امید و نامزدشم دعوت کردیم. _به چه مناسبت؟ _آشنایی با نامزد تو امید. _آهان.حتما مزاحم میشیم. _این حرفا چیه؟مراحمید.پس ما منتظریم. _چشم.سلام برسون. _سلامت باشی.خداحافظ. _خدانگهدارت. به گفتگوم با حلما ادامه دادم قضیه شامو گفتم.اونم مخالفتی نکرد.قرار شد یکم زودتر برم دنبال حلما تا بیشتر با هم باشیم. *** موبایلمو برداشتم و شماره حلما رو گرفتم. _جانم یاسین؟ _بیا عزیزم.سرکوچم. _اومدم. چند دقیقه بعد:_سلام. _سلام خانم.احوال شما؟ _الهی شکر.همه چی خوبه. _خداروشکر.کجا بریم؟ _کجا میبری منو؟ _یه ساعت تا اذان مونده.بریم یه گشتی بزنیم.بعد بریم نمازو جماعت بخونیم.بعدم بریم خونه حسین اینا. _خوبه. _پس موافقی؟ _بعععععله _خیلی ممنون آقا.چقد میشه؟ _5000تومن. _بفرمایید. _خدا بده برکت. _ممنون.إن شاألله کسبتون پر رونق باشه. _همچنین.عاقبت بخیر شی پسرم. _مچکر.خدانگهدار. _خداحافظ. به سمت ماشین میرم و سوار میشم.پیتزاپیراشکی حلما رو دستش میدم و خودمم مشغول میشم. _اووووووم،چه خوشمزس! _ای پسر شکمو! _مخلصیم. _امروز چطور بود یاسین؟ مشغول سس ریختن روی غذام بودم که جواب دادم:خوب بود.إن شاألله اگه با برنامه پیش برم،هم به درسام میرسم،هم به کارم.میخوام برات خونه بگیرم. _مگه چقد حقوق میگیری؟ _ماهی یک و نیم. _اوووو...بابات پارتی بازی کرده ها. _بله.بالاخره یکی یدونشم.میخوام دوماد بشم.باید دستمو بگیره. _بله.اونوقت بنظرت تو چه مدت میتونی خونه بخری؟ _إمممممم،با این حقوقم،فک کنم...یه ده سالی طول بکشه. و پشت بندش بلند میخندم.حلما آروم به بازوم میزنه. _مسخره...غذاتو خوردی راه بیفت بریم نماز. ... جلوی در نزدیکترین مسجد نگه داشتم.حلما به طرف در ورودی خواهران و من به طرف ورودی برادران رفتیم.بعد از نماز راه افتادیم به سمت خونه حسین. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💚💙💚💙💚💙💚💙💚
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
💯 «قارون» هرگز نمی دانست که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست، از کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند... و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است... و «قیصر» که بردگانش با پر شترمرغ او را باد می‌زدند، هرگز کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید... و «هرقل» پادشاه روم که مردم به او بخاطر خوردن آب سرد در ظرف سفالین حسرت میخوردند، هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید... و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند، هیچگاه در حمامی که ما به راحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد... به گونه ای زندگی می‌کنیم که حتی پادشاهان هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم! خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را به ما عنایت فرما🙏 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆