eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت71🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 لبخند تلخی اون روز روی لبام بود.. لبخندی که
نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه سها خورد زمین.. صدای زمین خوردنش و "یاخدا‌" گفتن من تو هم ادغام شد.. رفتم بالای سرش نشستم .. چشماش بسته بود و بیش از حد معمول رنگش زرد شده بود از همون اول فهمیدم حالش خوب نیست.. دستامو پر از آب کردم و ریختم تو صورتش و تند تند صداش زدم.. میدونستم بیهوشه.. باید یه کاری میکردم.. دنبال گوشیم میگشتم که آرزو یکی از بچهای اموزشگاه با لبخند وارد شد.. -سلام آقای... +آرزو بدو برو بالای سر سها من ماشینو روشن کنم بدو -چی شدههه واااای.. انگار دیدش که دوید و رفت سمتش... همونطور که شماره علی رو میگرفتم رفتم سمت ماشین.. -سلام حسام سر قرارم زنگ..... +علی نه علی سها -چیشدههههه سهااا حسااام حرف بزن ترسید خیلی ترسید... -ببین بیهوش شده میبرمش بیمارستان خب خودتو برسون.. صدای وای گفتنش رو شنیدم و گوشی رو قطع کردم.. ماشین رو بردم سمت آموزشگاه... هرطور بود با کمک بچهای اموزشگاه خوابوندیمش توی ماشین .. هرچی زور داشتم روی پدال گاز خالی کردم... علی زودتر از من رسیده بود... ببین این دیگه چه سرعتی داشته که اومده بود و برانکارد هم اماده بود... همراه پدرش دویدن سمت ماشین و در عقب رو باز کردن.. با هر عجله ای بود سها رو رسوندن بخش... خیالمون راحت بود که یه بیهوشی ساده ست.. اما پروانه ای که از بالای سرش میومد ناراحتیش بیشتر از این حرفا بود... پاشو که از اتاق گذاشت بیرون زد زیر گریه... اونقد دلم گواه بد داد که زانوهام شل شد کنار دیوار سـُر خوردم.. علی رفت سمتش و بازوهاشو گرفت.. درک میکردم که نمیتونست بپرسه "چیشده" رو.. -علی ، سها ، سها باید عمل قلب بشه... اینو گفت و خودشو پرت کرد تو بغل علی.. پدر سها با نشستن ناگهانیش روصندلی شیکست... دقیقا شیکست... یه لحظه احساس کردم چقدر قلبم فشرده شد.. انگاری یکی گرفته بود توی دستاشو فشار میداد.. اونقدی که اشک از چشمام نیاد و هی بسوزه هی بسوزه.. بلند شدم رفتم بیرون.. نیاز به تنهایی داشتم.. یه جایی که با خودم حرف بزنم... ٭٭٭٭٭--💌ادامه _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1