eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #قسمت_۵۱ نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 . باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبح
💔 🍃 نویسنده: 📚 پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید به یه آهنگ آروم و خوب که جون میداد برای خواب.. سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم.. نمیدونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت ساعت گذشت ولی با صدای سبحان از خواب پریدم که پشت سر هم میگفت -سها پاشو سها پاشو.. چشمامو باز کردم و با اخم نگاهی بهش انداختم.. تو چهرش اون ذات شیطانیش معلوم نبود انگاری این بار نگران بود.. ترسیدم نکنه چیزی شده باشه اخه علی و پروانه هم تو ماشین نبودن.. دستپاچه گفتم.. +چیزی شده؟؟؟؟ فورا اطرافمو نگاه کردم.. ماشین دایی اونورتر ایستاده بود.. -مرض داری اینجور ادمو صدا میزنی!! با ناراحتی گفت؛ +سها تو خواب ناله میکردی.. همش میگفتی کجایی.. بعدهم لباشو با حالت ناراحتی برگردوند پایین.. اونقدر عصبانی شدم که دستمو تند تند روی صندلی میچرخوندم دنبال یه چیزی که بزنم تو سرش.. اولین چیزی که اومد دستم شارژر خودش بود که قبل از اینکه بزنمش پرید از ماشین بیرون و شارژر خورد تو زمین و همونجا پخش شد... بیخیال شدم نسبت به کولی بازیاش.. -دختر خیره سر ببین با سِرم ما چه کرد!؟! دایی جان دایی جان این دختر است آیا یا میمان از جنگل.. اونقدر غرق ادبیات کهن شده بود که میمون رو گفت میمان -سبحان انقد اذیتش نکن تو چته اخه چرا نمیتونی آروم بگیری.. باز بابامو دید خودشو مظلوم کرد.. +دایی شارڗرمو دیدی؟؟! -بله قبلشم دیدم پدر سوخته.. +بابام موردی نداره ولی دایی بجون خودم نباشه به جون اون ترشیدتون اسم ننه م بیاد خون جلو چشامو میگیره و.... سرشو آوورد بالا وقتی نگاه عصبانی بابا رو ادامه داد که.. +میگیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم.. والا بخدا... نمیدونم چرا نگاهش که به من افتاد باز رنگ نگاهش نگران شد.. سوالی سرمو تکون دادم... با لبخند چشمکی زد و رفت سمت روشویی بین راهی.. از ماشین پیاده شدم.. رفتم سمت جوی آبی که اونجا روون بود.. انگاری چشمه بود.. یکمی از آبش خوردم.. شیرین بود.. نگاهم افتاد به چهرم توی آب.. چقد کسل بودم.. بی حال و بی حوصله.. همش داشتم به سبحان فکر میکردم.. میترسیدمـ تو خواب چیزی گفته باشم که نباید.. آخه سابقه داشت حرف بزنم.. تو افکار خودم بودم که صدای سبحان رشته ی افکارمو پاره کرد... +به چی فکر میکنی سها.. -هیچ +سها یه چیزی بگم چقد آدم شده بود.. -اهوم بگو +سپهر کیه؟! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1