💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_86
مهران در مغازه را باز میکند و شیوا را متفکر پشت ویترین پیدا میکند. گویا متوجه آمدنش
نشده! بااعتماد به نفس جلو می رود و سلام میکند.
شیوا بادیدنش متعجب پاسخش را میدهد! فکر نمیکرد این خواستگار سمج او باشد. مهران گل را به سمتش میگیرد و شیوا پس از کمی تعلل باتشکر کوتاهی گل را میگیرد.
یک رز قرمز همراه نوشته ای زیبا (راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی!) پس تولید کننده
محصول عاشقانه این روزها او بود. لبخند محوی زد و پرسید: قبلیا هم کار شما بود؟
مهران میپرسد: خوشتون اومد؟
شیوا گل را کنار باقی گلها میگذارد و بدون جواب دادن به سوال مهران میگوید: من به آقای سعیدی هم گفتم نه... اما ایشون اصرار داشتن حنما این دیدار صورت بگیره...
مهران جاخورد! اصلا انتظار نداشت دخترک اینقدر سریع موضوع را پیش بکشد و اینقدر صریح نه بشنود!
کمی روی شیشه ویترین خم شد و پرسید:چرا؟
**
شهرزاد مدام حرف میزد و آیه حس میکرد واقعا گوشها و مغزش گنجایش این همه صوت ومفهوم
را ندارد.اما مثل همیشه با حوصله و لبخند خاص خودش برای شهرزاد وقت میگذاشت. به درخواست آیه روی نیمکت روبه روی بید مجنون نشسته بودند و شهرزاد از هر دری میگفت
_میدونی آیه خیلی دوست دارم اینجا بمونیم! ولی هیچ کدومشون قبول نمیکنن.
آیه جرعه ای از آب میوه اش مینوشد و میپرسد: چیه اینجا رو دوست داری؟
شهرزاد به آسمان نگاه میکند و میگوید: همه چیشو! میدونی با اینکه اونجا خیلی از اینجا پیشرفته تره اما حس خوب اینجا رو نداره!واقعیت اینه که زندگی کردن اونجا خیلی راحت تره اما یه جوریه! میدونی مردمش خیلی سردن! گرمای روابط اینجا رو نداره!
_نمیدونم چی بگم! حالا قصد داری چی بخونی
شهرزاد با ذوق دستهایش را به هم میزند و میگوید:معماری! عاشق معماریم! خصوصا معماری اصیل ایرانی... وای آیه خیلی جذابه. اون ترکیب آبی و فیروزه ای آرامش بخش! اون مناره ها و گنبدهای جادویی! خیلی قشنگه خیلی.
بعد چینی به پیشانی انداخت و گفت: آیین مثل بابا و مامان دکتر شد ولی من واقعا از پزشکی بدم میاد....
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay